بخش 7

دو قصیده از خاقانی قصیده رکوة الاسفار قصیده تحفة الحرمین


141


4

دو قصيده از خاقاني

در اينجا دو قصيده از خاقاني ، شاعر بنام قرن ششم هجري را كه در وصف كعبه و مناسك حج سروده مي آوريم . اين اشعار از بهترين اشعاري است كه در زبان فارسي پيرامون كعبه و حج به نظم درآمده است . قصايد خاقاني در اين باره بيش از اين است و قصد ما پس از چاپ سفرنامه منظوم حج ، اشاره به نمونه هايي از اشعار شاعران فارسي در سفر حج است .

مأخذ ما براي چاپ آن ، كتاب « بزم ديرينه عرس » است كه خانم دكتر معصومه معدن كن ضمن آن ، پانزده قصيده از قصايد خاقاني را شرح كرده اند . اين كتاب در سال 1372 توسط مركز نشر دانشگاهي چاپ شده است .


142


قصيده ركوة الاسفار خاقاني

مطلع اول

صبح از حمايل فلك آهيخت خنجرش

كيمختِ كوه اديم شد از خنجرش زرش

هر پاسبان كه طره بام زمانه داشت

چون طرّه سر بريده شد از زخم خنجرش

صبح از صفت چو يوسف و مه نيمه ترنج

بِكرانِ چرخ دست بريده برابرش

شب گيسوان گشاد چو جاود زني به شكل

بسته زبان ز دودِگلوگاهْ مجمرش

گفتي كه نعل بود در آتش نهاد ماه

مشهور شد چو شد زن دود افكن از سرش

شب را نهند حامله خاور چراست زرد

كابستني دليل كند رويِ اصفرش

شب عِقدِ عنبرينه گردون فرو گسست

تا دستِ صبح غاليه سازد ز عنبرش

آنك عروسِ روز پسِ حجله معتكف

گردون نثارْ ساخته صد تختِ گوهرش

زان پيش كان عروس برهنه شود علم

كوس از پي زفاف شد آنك نوا گرش


143


گويي كه مرغ روز ز رو زيورش بخورد

كز خلق مرغ مي شنوم بانگ زيورش

مانا كه محرم عرفاتست آفتاب

كِاحرام را برهنه سرآيد ز خاورش

هر سال محرمانه ردا گير آفتاب

وز طيلسان مشتري آرند ميزرش

پس قرص آفتاب به صابون زند مسيح

كاحرام را ازارِ سپيدست در خورش

بيني به موقف عرفات آمده مسبيح

از آفتاب جامه احرام در برش

پس گشته صد هزار زبان آفتابوار

تا نسخه مناسك حج گردد از برش

نشْگفت اگر مسيح درآيد ز آسمان

آرد طواف كعبه و گردد مجاورش

كامروز حلقه در كعبه ست آسمان

حلقه زنان خانه معمور چاكرش

بل حارسيست بام و در كعبه را مسيح

زانست فرقِ طارمِ پيروزه منظرش

چو بك زنِ مسيح مگر زان نگاشتند

با صورت صليب بر ايوان قيصرش

مطلع دوم

سر حد باديه ست روان پاش بر سرش


144


ترياقِ روح كُن ز سموم معطرش

نام زَميست كعبه مگر ناف مشك شد

كاندر سموم كرد اثر مشك اذفرش

گوگرد سرخ و مشك سيه خاك و باد اوست

باد بهشت زاده ز خاك مطهّرش

خون ريز بي ديت مشمر باديه كه هست

عمر دوباره در سفر روح پرورش

در باديه ز شمه قدسي عجب مدار

گر بر دمد ز بيخ زقّوم آب كوثرش

از سبزه و ز پرّ ملايك به هر دو گام

مُدْهامتان دو بسته دو بستان اخضرش

درياي خشك ديده اي و كشتيي روان

هان باديه نگه كن و هان ناقه بنگرش

درياي پر عجابت و ز اعراب موج زن

از حلّه ها جزيره و از مكه معبرش

و آن كشتي دونده تر از بادبان چرخ

خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش

لنگر شكوه باد كند دفع پس چرا

در چار لنگرست روان باد صرصرش

جوزا سوار ديده نه اي بر بنات نعش

ناقه نگر كژاوه بهم جفته از برش

پشت بنات نعش و دو پيكر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پيكرش


145


گيسوي حور و گوي زنخدانش بين بهم

دستارچه كژاوه و ماه مدوّرش

ماند كژاوه حامله خوشخرام را

اندر شكم دو بچه بمانده محصّرش

يا بي قلم دو نون مربع نگاشته

اندر ميان چو تا دو نقطه كرده مضمرش

و آن ساربان ز برق سراب ابر كرده چشم

وز آفتاب چهره چو ميغ مكدّرش

چون صد هزار لاف الف افتاده يك بيك

از دور دست و پاي نجيبان رهبرش

وادي چو دشت محشر و بُختي روان چنانك

كوه گران كه سَيْر بود روز محشرش

بل كانچنان شده ز ضعيفي كه بگذرد

در چشم سوزني بمثَل جسم لاغرش

چون صوفيانش باركشي بيش و قوتْ كم

هم رقص و هم سماع همه شب ميسّرش

هر كز جلاجل و جرس آواز مي شنود

در وهْم نفخِ صور همي شد مصوّرش

صحن زمين ز كوكبه هودج آنچنانك

گفتي كه صد هزار فلك شد مشهّرش

وان هودج خليفه متوّج به ماهِ زر

چون شب كز آفتاب نهي تاج بر سرش

سالي ميان باديه ديدند فرغري


146


زان سان كه هر كه گفت نكردند باورش

باور كني مرا كه بديدم به چشم خويش

امسال چون فراتْ روان چند فرغرش

ظن بود حاج را كه مگر آب چشم من

جيحون سبيل كرد بر آن خاك اغبرش

يا شعر آبدار من از دست روزگار

نقش الحجر بماند بر آن كوه و كردرش

مطلع سوم

اينك مواقف عرفاتست بنگرش

طولش چو عرض جنت و صد عرض اكبرش

دهليز دارِ ملك الهي ست صحن او

فرّاشْ جبرئيلش و جاروبْ شهپرش

نور الله از تف نفس و آهْ مشعلش

حزب الله از صف ملَك و اِنسْ لشكرش

پوشيدگان خلعت ايمان گه الست

ايمان صفت برهنه سران در معسكرش

گردون كاسه پشت چو كفگير جمله چشم

نظّاره سوي زنده دلانِ كفن ورش

از اشكشان چو سيب گذرها منقطّش

وز بوسه چون ترنج حجره ها مجدّرش

از بس كه دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش


147


بل شمع هفت چرخ گدازان شده چو موم

از بس كه تف رسد ز نفس هاي بيمرش

جبريل خاطب عرفاتست روز حج

از صبح تيغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمستْ پختگان حقيقت چو بُختيان

نه ساقيي پديد نه باده نه ساغرش

با هر پياده پاي دو اسبه ملَك دوان

سلطان يكسواره گردون مسخّرش

در پاي هر برهنه سري خضر جانفشان

نعلين پايْ همسر تاج سكندرش

تا پشت پاي بوده لباس ملكشهش

همت به پشت پاي زده ملك سنجرش

خاك مني ز گوهر تر موج زن چو آب

از چشم هر كه آبي و خاكي ست گوهرش

آورده هر خليل دلي نفس پاك را

خون ريخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد ذابح و مريخ زيرِ دست

حلق حمل بريده بدان تيغ احمرش

گفتي ز انبيا و امم هر كه رفته بود

حق كرده در حوالي كعبه مكرّرش

قدرت رحم گشاده و زاده جهانِ نو

بر ناف خاك ناف زده ماده و نرش

زمزم به سان ديده يعقوب زاده آب


148


يوسف كَشَنده دلو ز چاه مقعّرش

بل كافتابِ چرخ رسن تاب ازان شدست

تا هم به دلوِ چرخ كشد آب اخترش

و آن كعبه چون عروس كه هر سال تازه روي

بوده مشاطه اي بساز پورِ آزرش

خاتوني از عرب همه شاهان غلام او

سمعاً و طاعه سجده كنان هفت كشورش

خاتون كائناتْ مربّع نشسته خوش

پوشيده حلّه وز سرْ افتاده معجرش

اندر حريم كعبه حرامست رسم صيد

صيادْ دست كوته و صيد ، ايمن از شرش .

مطلع چهارم

من صيد آن كه كعبه جان هاست منظرش

با من به پايْ پيل كند جنگْ عبهرش

صد پيلوار خواهد از زرّ خشك از آنك

مشكست پيل بالا در سنبل ترش

دل تو سني كجا كند آن را كه طوقوار

در گردن دلست كمند معنبرش

نقدست سرخ روييِ دل با هزار درد

از تنگي كمند نه از وجه ديگرش

خاقانيَست هندوي آن هنداونه زلف

و آن زنگيانه خالِ سياه مدوّرش


149


چون موي زنگيَش سيه و كوتهست روز

از تركتاز هندوي آشوب گسترش

خاقاني از ستايش كعبه چه نقص ديد

كز زلف و خال گويد و كعبه برابرش

بي حرمتي بود نه حكيمي كه گاهه وِرد

زند مجوس خواند و مصحف به بردرش

ني ني به جاي خويش نسيبي همي كند

نعتيست زانِ دلبر و كعبه ست دلبرش

خال سياه او حجر الاسودست از آنك

ماند به خال و زلف بهم حلقه درش

سنگ سيه مخوان حجر كعبه را از آنك

خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش

گويي براي بوس خلايق پديد شد

بر دست راست بيضه مُهر پيمبرش

خاقانيا به كعبه رسيدي روان بپاش

گرچه نه جنس پيشكشست اين محقّرش

ديدي جنابِ حق جنبِ آز در مشو

كعبه مطّهرست جُنب خانه مشمرش

با آب و جاهِ كعبه وجود تو حيضِ تست

هم زابِ چاهِ كعبه فرو شوي يكسرش

اين زال سر سپيد سيه دل طلاق دِه

آنك ببين معاينه فرزندْ شوهرش

تا حشر مرده زِست و جُنب مُرد هر كسي


150


كاين شوخِ مستحاضه فرو شد به بسترش

كي بدترين حبايل شيطان كند طلب

آن كس كه با حمايل سلطان بود برش

خورشيد را برِ پسر مريمست جاي

جاي سُها بود به برِ نعش و دخترش

از چنبر كبود فلك چون رسن مپيچ

مردي كن و چو طفل برون جِه ز چنبرش

اول فسون دهد فلك آخر گلو بُرد

آخر برنجي ار شوي اول فسون خرش

اول برفق دانه بپاشند پيش مرغ

چون صيد شد بقهر ببرّند حنجرش

سوگند خور به كعبه و هم كعبه داند آنك

مِثْلت نبود و هم نبوَد يك ثناگرش

شكر جمال گوي كه معمار كعبه اوست

يا رب چو كعبه دار عزيز و معمّرش

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسيد

شاه سخا سخن ز فلك ديد برترش

طبع و زبان چو تير خزر ديد و تيغ هند

از روم ساخت دِرعش و از مصرْ مغفرش

آري منم كه رومي و مصريست خلعتم

زان كس كه رفت تا خزر و هند مَخْبَرش

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلش و قصب

زان كس كه آفتاب بوَد سايه فرش


151


يك خانه دارم زر ركني و جعفري

زان كس كه ركن خانه دين خواند جعفرش

بر تاج آفتاب كشم سر به طوق او

بر ابلق فلك فكنم زين به استرش

ديدم كه سيئات جهانش نكرد صيد

زان رد نكردم اين حسنات موفّرش


152


قصيده تحفة الحرمين و تفاحة الثقلين

مطلع اول

صبح خيزان بين به صدر كعبه مهمان آمده

جان عالم ديده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان السلاطين داده بوس

پس به بار عام پيش صفّه مهمان آمده

كعبه بر كرده عربوار آتشي كز نور آن

شب روان در راهْ منزل منزل آسان آمده

كعبه استقبالشان فرموده هم در باديه

پس همه ره با همه لبيّك گويان آمده

شب روان چون كرمِ شب تابند صحرايي همه

خفتگان چون كرم قَز زنده بزندان آمده

كعبه بر خواني نشانده فاقه زدگان را بناز

كز نياز آنجا سليمان مورِ آن خوان آمده

بر سر آن خوان عزّت نسرِ طائر دان مگس

بلكه پرّ جبرئيل آنجا مگس ران آمده

از براي خوان كعبه ماه در ماهي دوبار

گاه سيمين نان و گه زرين نمكدان آمده

رُسته دندان نياز آنجا و پير هشت خلد

از بن دندان طفيل هفت مردان آمده

پيشْ دندان از در سلطان به دست خاصگان

دوستگاني سر به مهرِ خاص سلطان آمده


153


مصطفي استاده خوانسالار و رضوان طشت دار

هديه دندان مزدِ خاصِ و عام يكسان آمده

هم خلال از طوبي و هم آبدست از سلسبيل

بلكه دست آب همه تسنيم رضوان آمده

آسمان آورده زرّين آبدستان ز آفتاب

پشت خَم پيش سران چون آبدستان آمده

خضر جُلاّبي به دست از آبدست مصطفي

كوست ظلمات عرب را آب حيوان آمده

فاقه پروردان چو پاكان حواري روزه دار

كعبه همچون خوان عيسي عيدِ ايشان آمده

يوسفان در پيش خوان كعبه باشند آنچناك

پيش يوسف قحط پروردانِ كنعان آمده

خوان كعبه هشت خوان خلد را ماند كه هست

چارجوي او را به جاي سبع الوان آمده

بر سر آن خوان دل پاكان چو مرغان بهشت

نيمه اي گويا و ديگر نيمه بريان آمده

كعبه در تربيع همچون تخت نرد مهره باز

كعبتين جان ها و نرّاد اِنسي و جان آمده

نقش يك تنها به روي كعبتين پيدا شده

پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابي كرده بر حق ختم چون نرد زياد

هر كه شش پنجي زده يك بر سر آن آمده

عالمان چون خضرِ پوشيده برهنه پاي و سر


154


نعلِ پيشان همسر تاج خضَر خان آمده

صوفيان در كوه پر آب زندگاني چون خضَر

همچو موسي در عصاشان جان ثعبان آمده

هو و هو گويان مريدان هوي هوي اندر دهان

چون صدف تن غرق اشك و سينه عطشان آمده

ز آه ايشان گه الف چون سوزن عيسي شده

گاه هي چون حلقه زنجير مطران آمده

آتشين حلقه ز باد آفتاده و جَسته ز حلق

رفته ساق عرش را خلخال پيچان آمده

ز آهشان يك نيمه مسمار در دوزخ شده

باز ديگر نيمه طوق حلقِ شيطان آمده

اين مربّع خانه نور از خروش صادقان

چون مسدّس خان زنبوران پُر افغان آمده

چون مشبك خان زنبوران ز آه عاشقان

بس دريچه كاندرين بام نُه ايوان آمده

كعبه همچون شاه زنبوران ميانجا معتكف

عالمي گردش چو زنبوران غريوان آمده

آفتاب اشتر سواري بر فلك بيمار تن

در طواف كعبه محرموار عريان آمده

خون قربان رفته در زير زمين تا پشت گاو

گاوِ بالاي زمين از بهر قربان آمده

بر زمين الحمدلله خون قربان بسته نقش


155


كعبه در ناف زمين بهتر سلاله ست از شرف

كاندر ارحام وجود از صلبِ فرمان آمده

كعبه خاتون دو كَوْن او را در اين خرگاهِ سبز

هفت بانو بين پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم جوهر و عنبر به نام

اين ز روم آن از حبش سالارِ كيهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابك و آن دو را

گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشك از روي گندمگون خاتون عرب

عاشقان را آرزو بخش و دلستان آمده

روي گندمگون او بوده تصاوير بهشت

آدم از سوداي گندم ز آن پريشان آمده

كعبه صرّافي دكانش نيمه بام آسمان

بر يكي دستش محكّ زرّ ايمان آمده

بر محكّ كعبه كو جنس بلال آمد به رنگ

هر كه را زر بولهب رَويست شادان آمده

بر سياهي سنگ اگر زرّت سپيد آيد نه سرخ

ز آن سپيدي دان سياهي رويِ ديوان آمده

سنگ زر شبرنگ لكن صبحوار از راستي

شاهد هر بچه كز خورشيد در كان آمده

در سياهي سنگ كعبه روشنايي بين چنانك

نور معني در سياهي حرف قرآن آمده

زمزم آنك چون دهاني آب حيوان در گلو


156


زمزم آنك چون دهاني آب حيوان در گلو

و آن دهان را ميم لب چون سين دندان آمده

پيش عيسي دم چهِ زمزم صليب دلوِ چرخ

سرنگون بي آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفي كحّال عقل و كعبه دكان شفاست

عيسي اينجا كيست هاون كوب دكان آمده

عيسي آنك پيش كعبه بسته چون احراميان

چادري كان دست ريسِ دختِ عمران آمده

كعبه را از خاصيت پنداشته عود الصليب

كز دم ابن الله او را امّ صبيان آمده

از « اَأَنْتَ » اش همزه مسمار و الف داري شده

بر چنين داري ز عصمت « كاف ها » خون آمده

گر حرم خون گريد از غوغاي مكه حق اوست

كز فلاخنشان فراز كعبه غضبان آمده

بر خلاف عادت از اصحاب فيلست اي عجب

بر سر مرغان كعبه سنگ باران آمده

مكيان چون ماكياني بر سر خود كرده خاك

كز خروس فتنه شان آواز خذلان آمده

بوقبيس آرامگاه انبيا بوده مقيم

باز غضبان گاهِ اهل بغي و عصيان آمده

كرده عيسي نامي از بالاي كعبه خيبري

و اندرو مشتي يهودي رنگ فتّان آمده

زود بينام از جلال كعبه مريم صفت


157


من به چشم خويش ديدم كعبه را از زخم سنگ

اشكبار از دست مشتي نابسامان آمده

كرده روح القدس پيش كعبه پرها را حجاب

تا بر او آسيب سنگ اهل طغيان آمده

بوقيس از شرم كعبه رفته در زلزال خوف

كعبه را از روي ضجرت راي نقلان آمده

كعبه در شومي عرب چون قطب در تنگي صدف

يا صدف در بحر ظلماني گروگان آمده

كعبه قطبست و بني آدم بنات النعش وار

گرد قطب آسيمه سر شيدا و حيران آمده

كعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاسِ زال

صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

كعبه روغن خانه اي دان روز و شب گاو خراس

گاوِ پيسه گردِ روغن خانه گردان آمده

كعبه شمع و روشنان پروانه و گيتي لگن

بر لگن پروانه را بين مست جولان آمده

كعبه گنجست و سياهان عرب ماران گنج

گردِ گنج آنك صف ماران فراوان آمده

كعبه شان شهد و كان زرّ رسته ست اي عجب

خيل زنبوران و مارانش نگهبان آمده .

مطلع دوم

الوداع اي كعبه كاينك وقت هجران آمده


158


دل تنوري گشته و زو ديده طوفان آمده

الوداع اي كعبه كاينك مست راوق گشته خاك

زآنكه چشم از اشك ميگون راوق افشان آمده

الوداع اي كعبه كاينك كالبد با حال بد

رفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده

الوداع اي كعبه كاينك هفته اي در خدمتت

عيش خوابي بوده و تعبيرش احزان آمده

الوداع اي كعبه كاينك روز وصلت صبحوار

دير سر بر كرده و بس زود پايان آمده

الوداع اي كعبه كاينك درد هجران جان گزاي

شمه اي خاك مدينه حرز و درمان آمده

مكه مي خواهي و كعبه ها مدينه پيش توست

مكه تمكين و در روي كعبه جان آمده

مصطفي كعبه ست و مُهر كتف او سنگ سياه

هر كف از بحر كف او زمزم احسان آمده

گرد چار اركان او بين هفت طوق و شش جهت

چار اركانش ز ياران چار اقران آمده

حبّذا خاك مدينه حبّذا عين النبي

هر دو اصل چار جوي و هشت و بستان آمده

در مدينه مصطفي دين مشخص دان و بس

زآنكه از دين در مدينه اصل و بنيان آمده

گر بجويي ور نويسي هم به اسم و هم به ذات

در مدينه نقش دين بيني به برهان آمده


159


پيش صدر مصطفي بين هم بلال و هم صهيب

اين چو عود آن چون شكر در عود سوزان آمده

پيش بزم مصطفي بين دعوت كرّ و بيان

عود سوزان آفتاب و عود كيوان آمده

مصطفي دم بسته و خلوت نشسته بهر آنك

بلبل و نحلست و گيتي را زمستان آمده

باش تا باغ قيامت را بهار آيد كه باز

نحل و بلبل بيني اندر لحن و دستان آمده

كاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز

زاده فرزندي كه شاهنشاهِ دو جْهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش هزار

زاده خورشيدي كه تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبي زرّاد لشكرگاه او

باز صاحب جيش آن لشكر سليمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگيّ مصطفي

هر نو آمد كز مشيمه چار اركان آمده

وين عجوز خشك پستان بهر بيشي امتش

مادر يحيي ست گويي تازه زهدان آمده

بنده خاقاني به صدر مصطفي آورده روي

كرده ايمان تازه و وز رفته پشيمان آمده

چون بيابان سوخته رويش ز اشك شور گرم

چون به تابستان نمكزار بيابان آمده

آسمانوار از خجالت سرفكنده بر زمين


160


آفتاب آسا به سوي خاك غلطان آمده

گر مسلمان بوده عبدالله بِنْ سَرْح از نخست

باز كافر گشته و در راه كفران آمده

بوده كعب بن زهير از ابتدا كافر صفت

پس مسلمان گشته و همجنس حسّان آمده

گر توأم عبدالله بن سرح خواني باك نيست

من به دل كعبم مسلمانتر ز سلمان آمده

نام من چون سرخ زنبوران چرا كافر نهي

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

خلق باري كيست كامرزد گناه بندگان

بنده را توفيق آمرزش ز يزدان آمده

گر همه زهرست خلق از زهر خلق انديشه نيست

هر كه را ترياق فاروقش ز فرقان آمده

من شكسته خاطر از شروانيان و ز لفظ من

خاك شروان موييايي بخش ايران آمده

گرچه شروان نيست چون غزنين من غزنينِ فضل

از چو من غزنين نگر غزنين به شروان آمده

من به بغداد و همه آفاق خاقاني طلب

نام خاقاني طراز فخر خاقان آمده ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . چند بيت در ادامه اين قصيده آمده كه در وصف خليفه عباسي وقت است و نيازي به ذكر آن نيست .


| شناسه مطلب: 76981