بخش 2
مناجات ملکا جلای دل راه باریک آنچه هستی تویی ای همه هستی در توفیق راز نهانی ای گنه آمرز و عذر آموز من ! شوق پروانه خوشا چراغ یقین رشحه نور آه سوزناک دلا بسوز حجاب جان نور خدا طایر قدس خدا نگهدارد مژده وصل ملک سلیمان نامه سیاه آمده ایم آه شب مرغ دل کشور یقین فروغ جمال مشعل توفیق کمال الهی محرم راز گلشن ناز نور حضور مخزن الاسرار
25 |
مناجات
27 |
ملكا
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي * * * نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي
همه درگاه تو جويم ، همه از فضل تو پويم * * * همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايي
تو حكيمي ، تو عظيمي ، تو كريمي ، تو رحيمي * * * تو نماينده فضلي ، تو سزاوار ثنايي
بري از رنج و گدازي ، بري از درد و نيازي * * * بري از بيم و اميدي ، بري از چون و چرايي
بري از خوردن و خفتن ، بري از شرك و شبيهي * * * بري از صورت و رنگي ، بري از عيب و خطايي
نتوان وصف تو گفتن كه تو در فهم نگنجي * * * نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايي
همه عزّي و جلالي ، همه علمي و يقيني * * * همه نوري و سروري ، همه جودي و جزايي
همه غيبي تو بداني ، همه عيبي تو بپوشي * * * همه بيشي تو بكاهي ، همه كمّي تو فزايي
28 |
لب و دندان « سنائي » همه توحيد تو گويد * * * مگر از آتش دوزخ بودش روي رهايي
سنايي غزنوي ( حدود 473 ـ 525 تا 545 هـ . ق )
جلاي دل
ذوالجلالا ! جلاي دل تو دهي * * * مرهم ريش خستگان تو نهي
تشنگانيم ژاله اي برسان * * * وزنوالت نواله اي برسان
بس غريبيم ، چاره ساز تويي * * * بس گداييم بي نياز تويي
تا نبخشي زسينه غم نشود * * * رحمتي كن ، خزينه كم نشود
همه بر درگه تو معتكفيم * * * به گناه گذشته معترفيم
كرمت را نگاه مي داريم * * * دامنت را زدست نگذاريم
بر نخيزيم از آستانه تو * * * ننشينيم جز به خانه تو
جز به درگاه تو ندارم راه * * * نبرم جز به حضرت تو پناه
جرم ، بسيار گشت ، غفران كو ؟ * * * گنه از حد گذشت ، احسان كو
بنده گر در گنه گرفتار است * * * نامي از نامهات غفّار است
من پليد گناه و تو پاكي * * * جز نژندي چه زايد از خاكي
آه ! گر لطف تو نگيرد دست * * * كس از اين هول چون تواند رست ؟ !
سنايي غزنوي ( حدود 473 ـ 525 تا 545 هـ . ق )
راه باريك
خدايا تويي بنده را دستگير * * * بود بنده را از خدا ناگزير
به بخشايش خويش ياريم ده * * * زغوغاي خود رستگاريم ده
تو را خواهم از هر مرادي كه هست * * * كه آيد به تو هر مرادي به دست
29 |
در آن روضه خوب كن جاي ما * * * ببر نقش ناخوبي از راي ما
نه من چاره خويش دانم نه كس * * * تو داني ، چنان كن كه داني و بس
من آن ذرّه خردم از ديده دور * * * كه نيروي تو بر من افكند نور
به اول سخن دادي ام دستگاه * * * به آخر قدم نيز ، بنماي راه
صفايي ده اين خاك تاريك را * * * كه به بيند اين راه باريك را
بر آنم كزين ره بدين تنگناي * * * به خشنودي تو زنم دست و پاي
حفاظت چنان باد در كار من * * * كه خشنود گردي زگفتار من
چو از راه خشنودي آيم برت * * * نپيچم سر از قول پيغمبرت
نظامي گنجوي ( 533 تا 540 ـ 599 تا 602 هـ . ق )
آنچه هستي تويي
خدايا جهان پادشايي تو راست * * * زما خدمت آيد خدايي تو راست
همه زير دستيم و فرمان پذير * * * تويي ياوري ده ، تويي دستگير
چو اول شب آهنگ خواب آورم * * * به تسبيح نامت شتاب آورم
چو خواهم زتو روز و شب ياوري * * * مكن شرمسارم در اين داوري
چو نام توام جان نوازي كند * * * به من ديو كي دست يازي كند ؟
تو گفتي كه هر كس كه در رنج و تاب * * * دعايي كند من كنم مستجاب
بلي كار تو بنده پروردن است * * * مرا كار با بندگي كردن است
در اين نيم شب كز تو جويم پناه * * * به مهتاب فضلم بر افروز راه
نگه دارم از رخنه رهزنان * * * مكن شاد بر من دل دشمنان
به هر گوشه كافتم ثنا خوانمت * * * به هر جا كه باشم خدا دانمت
بزرگا ! بزرگي دها ! بي كسم * * * تويي ياوري بخش و ياري رسم
نياوردم از خانه چيزي نخست * * * تو دادي ؛ همه چيز من چيز توست
عقوبت مكن عذرخواه آمدم * * * به درگاه تو روسياه آمدم
30 |
خداوند مايي و ما بنده ايم * * * به نيروي تو يك به يك زنده ايم
بر آن دارم اي مصلحت خواه من * * * كه باشد سوي مصلحت راه من
رهي پيشم آور كه فرجام كار * * * تو خشنود باشني و من رستگار
اميدم به تو هست زاندازه بيش * * * مكن نااميدم زدرگاه خويش
تو دادي مرا پايگاه بلند * * * توام دستگير اندرين پاي بند
سري را كه بر سر نهادي كلاه * * * مينداز در پاي هر خاك راه
دلي را كه شد بر درت رازدار * * * زدريوزه هر دري بازدار
نكو كن چو كردار خود ، كار من * * * مكن كار با من به كردار من
« نظامي » بدين بارگاه رفيع * * * نيارد بجز مصطفي را شفيع
نظامي گنجوي ( 533 تا 540 ـ 599 تا 602 هـ . ق )
اي همه هستي
اي همه هستي زتو پيداشده * * * خاك ضغيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات * * * ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
هستي تو صورت پيوند ني * * * تو به كس و كس به تو مانند ني
آنچه تغيّر نپذيرد تويي * * * و آنكه نمرده است و نميرد تويي
ما همه فاني و بقا بس تو راست * * * ملك تعالي و تقدس تو راست
خاك به فرمان تو دارد سكون * * * قبه خضراتو كني بي ستون
جز تو فلك را خم چوگان كه داد ؟ * * * ديگ جسد را نمك جان كه داد ؟
هر كه نه گوياي تو خاموش به * * * هر چه نه ياد تو فراموش به
ساقي شب دستكش جام توست * * * مرغ سحر دستخوش نام توست
پرده بر انداز و برون آي فرد * * * گرمنم آن پرده به هم درنورد
عجز فلك را به فلك وانماي * * * عقد جهان را زجهان واگشاي
نسخ كن اين آيت ايام را * * * مسخ كن اين صورت اجرام را
31 |
آب بريز آتش بيداد را * * * زيرتر از خاك نشان باد را
دفتر افلاك شناسان بسوز * * * ديده خورشيد پرستان بدوز
تا به تو اقرار خدايي دهند * * * بر عدم خويش گوايي دهند
اي به ازل بوده و نابوده ما * * * واي به ابد زنده و فرسوده ما
حلقه زن خانه به دوش توايم * * * چون در تو حلقه به گوش توايم
از پي توست اين همه اميد و بيم * * * هم تو ببخشاي و ببخش اي كريم
چاره ما ساز كه بي ياوريم * * * گر تو براني به كه روي آوريم
دل زكجا وين پر و بال از كجا * * * من كه و تعظيم جلال از كجا ؟ !
در صفتت گنگ فرو مانده ايم * * * من عرف الله فرو خوانده ايم
چون خجليم از سخن خام خويش * * * هم تو بيامرز به انعام خويش
پيش تو گربي سر و پاي آمديم * * * هم به اميد تو خداي آمديم
يار شو اي مونس غمخوارگان * * * چاره كن اي چاره بيچارگان
بر كه پناهيم تويي بي نظير * * * در كه گريزيم تويي دستگير
جز در تو قبله نخواهيم ساخت * * * گر ننوازي تو كه خواهد نواخت ؟
دست چنين پيش ، كه دارد كه ما * * * زاري از اين بيش كه دارد كه ما ؟
درگذر از جرم كه خواننده ايم * * * چاره ما كن كه پناهنده ايم
نظامي گنجوي ( 533 تا 540 ـ 599 تا 602 هـ . ق )
در توفيق
خداوندا در توفيق بگشاي * * * « نظامي » را ره تحقيق بنماي
دلي ده كو يقينت را بشايد * * * زباني كافرينت را سرايد
مده ناخوب را برخاطرم راه * * * بدار از ناپسندم دست كوتاه
درونم را به نور خود بر افروز * * * زبانم را ثناي خود درآموز
خداوندي كه چون نامش بخواني * * * نيابي در جوابش « لن تراني »
32 |
مبرّا حكمش از زودي و ديري * * * منزّه ذاتش از بالا و زيري
چو دانستي كه معبودي تو را هست * * * بدار از جستوجوي چون و چه دست
زهر شمعي كه جويي روشنايي * * * به وحدانيّتش يابي گوايي
كه از خاكي چو گل رنگي برآرد * * * كه از آبي چو ما نقشي نگارد
زهي قدرت كه در حيرت فزودن * * * چنين ترتيبها داند نمودن
نظامي گنجوي ( 533 تا 540 ـ 599 تا 602 هـ . ق )
راز نهاني
خداوندا شبم را روز گردان * * * چو روزم بر جهان پيروز گردان
شبي دارم سياه از صبح نوميد * * * در اين شب روسپيدم كن چو خورشيد
تويي ياري رس فرياد هر كس * * * به فرياد من فريادخوان رس
ندارم طاقت تيمار چندين * * * اغثني يا غياث المستغيثين
به آب ديده طفلان محروم * * * به سوز سينه پيران مظلوم
به بالين غريبان بر سر راه * * * به تسليم اسيران در بن چاه
به داور داور فريادخواهان * * * به يا رب يا رب صاحب گناهان
به دامن پاكي دين پرورانت * * * به صاحب سري پيغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته * * * به مجروحان خون بر خون نشسته
به دورافتادگان از خان و مانها * * * به واپس ماندگان از كاروانها
به وردي كز نوآموزي برآيد * * * به آهي كز سر سوزي برآيد
به ريحان نثار اشك ريزان * * * به قرآن و چراغ صبح خيزان
به نوري كز خلايق در حجاب است * * * به انعامي كه بيرون از حساب است
به مقبولان خلوت برگزيده * * * به معصومان آلايش نديده
به هر طاعت كه نزديك صواب است * * * به هر دعوت كه پيشت مستجاب است
بدان آه پسين كز عرش پيش است * * * بدان نام مهين كز عرش پيش است
33 |
كه رحمي بر دل پر خونم آور * * * وزين غرقاب غم بيرونم آور
اگر هر موي من گردد زباني * * * شود هر يك تو را تسبيح خواني
هنوز از بي زباني خفته باشم * * * ز صد شكرت يكي ناگفته باشم
اگر روزي دهي ور جان ستاني * * * تو داني هر چه خواهي كن تو داني
به توفيق توام زين گونه بر پاي * * * برين توفيق توفيقي بر افزاي
من رنجور ، بي طاقت عيارم * * * مده رنجي كه من طاقت ندارم
ز من نايد به واجب هيچ كاري * * * گر از من نايد آيد از تو باري
به انعام خودم دلخوش كن اين بار * * * كه انعام تو بر من هست بسيار
ز تو چون پوشم اين راز نهاني ؟ * * * و گر پوشم تو خود پوشيده داني
نظامي گنجوي ( 533 تا 540 ـ 599 تا 602 هـ . ق )
اي گنه آمرز و عذر آموز من !
اي گنه آمرز و عذر آموز من * * * سوختم صدره چه خواهي سوز من
خونم از تشويش تو آمد به جوش * * * نا جوانمردي بسي كردم بپوش
من زغفلت صد گنه را كرده ساز * * * تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسكين نگر * * * گر ز من هر بد بديدي درگذر
چون نداستم ، خطا كردم ببخش * * * آنچه كردم عذر آوردم ببخش
چشم من گر مي نگريد آشكار * * * جان نهان مي گريد از عشق تو زار
خالقا گر نيك و گر بد كرده ام * * * هر چه كردم جمله با خود كرده ام
عفو كن دون همتي هاي مرا * * * محو كن بي حرمتي هاي مرا
يك نظر سوي دل پرخونم آر * * * از ميان اين همه بيرونم آر
مبتلاي خويش و حيران توام * * * گر بدم گر نيك هم زان توام
اي ز لطفت ناشده نوميد كس * * * حلقه داغ توام جاويد بس
34 |
يا رب آگاهي ز زاريهاي من * * * ناظري بر ماتم شبهاي من
ماتمم از حد بشد سوري فرست * * * در ميان ظلمتم نوري فرست
لذّت نور مسلمانيم ده * * * نيستي نفس ظلمانيم ده
پايمرد من درين ماتم تو باش * * * كس ندارم دستگيرم هم تو باش
اي خداي بي نهايت جز تو كيست ؟ * * * چون تويي بي حد و غايت جز تو كيست ؟
گم شدم در بحر حيرت ناگهان * * * زين همه سرگشتگي بازم رهان
در ميان بحر پر خون مانده ام * * * وز درون پرده بيرون مانده ام
نفس من بگرفت سر تا پاي من * * * گر نگيري دست من اي واي من
جانم آلوده است از بيهودگي * * * من ندارم طاقت آلودگي
يا از اين آلودگي پاكم بكن * * * يا نه در خونم كش و خاكم بكن
خلق ترسند از تو ، من ترسم زخود * * * كز تو نيكي ديده ام ، از خويش بد
پادشاها دل به خون آغشته ايم * * * پاي تا سر چون فلك سرگشته ايم
با دلي پر درد و جاني پر دريغ * * * زاشتياقت اشك مي بارم چو ميغ
رهبرم شو زان كه گمراه آمدم * * * دولتم ده گرچه بيگاه آمدم
هر كه در كوي تو دولتيار شد * * * در تو گم گشت و زخود بيزار شد
نيستم نوميد و هستم بي قرار * * * بو كه درگيرد يكي از صد هزار
عطّار نيشابوري ( 537 ـ 627 هـ . ق )
شوق پروانه
در اين ديوان سراي ناموافق * * * چو پروانه نبيني هيچ عاشق
چنان در جان او شوقي است از دوست * * * كه نه از مغز انديشد نه از پوست
چو لختي پر زند در كوي معشوق * * * بسوزد در فروغ روي معشوق
خدايا زين حديثم ذوق دادي * * * چو پروانه دلم را شوق دادي
چو من درياي شوق تو كنم نوش * * * زشوق تو چو دريا مي زنم جوش
35 |
زشوقت در كفن خفتم بنازم * * * زشوقت در قيامت سرفرازم
اگر هر ذرّه من گوش گردد * * * زشوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موي من گردد زباني * * * نيابد جز زنام تو نشاني
گر از هر جزو من چشمي شود باز * * * نبيند جز تو را در پرده راز
گر از من ذرّه اي ماند و گر هيچ * * * تو را خواند ، تو را داند ، دگر هيچ
عطّار نيشابوري ( 537 ـ 627 هـ . ق )
خوشا
خوشا دردي كه درمانش تو باشي * * * خوشا راهي كه پايانش تو باشي
خوشا چشمي كه رخسار تو بيند * * * خوشا مُلكي كه سلطانش تو باشي
خوشا آن دل كه دلدارش تو گردي * * * خوشا جاني كه جانانش تو باشي
خوشي و خرمي و كامراني * * * كسي دارد كه خواهانش تو باشي
همه شادي و عشرت باشد اي دوست * * * در آن خانه كه مهمانش تو باشي
چه باك آيد زكس ، آن را كه او را * * * نگهدار و نگهبانش تو باشي
فخرالدّين عراقي ( 610 ـ 686 هـ . ق )
چراغ يقين
بيا تا برآريم دستي زدل * * * كه نتوان برآورد فردا ز گل
مپندار از آن در كه هرگز نبست * * * كه نوميد گردد برآورده دست
همه طاعت آرند و مسكين نياز * * * بيا تا به درگاه مسكين نواز
چو شاخ برهنه برآريم دست * * * كه بي برگ از اين بيش نتوان نشست
خداوندگارا نظر كن به جود * * * كه جرم آمد از بندگان در وجود
36 |
گناه آيد از بنده خاكسار * * * به اميد عفو خداوندگار
كريما به رزق تو پرورده ايم * * * به انعام و لطف تو خو كرده ايم
چو ما را به دنيا تو كردي عزيز * * * به عقبي همين چشم داريم ، نيز
عزيزي و خواري تو بخشي و بس * * * عزيز تو خواري نبيند زكس
خدايا به عزت كه خوارم مكن * * * به ذُلّ گنه شرمسارم مكن
مسلط مكن چون مني بر سرم * * * ز دست توبه گر عقوبت برم
مرا شرمساري زروي تو بس * * * دگر شرمسارم مكن پيش كس
گرم بر سر افتد زتو سايه اي * * * سپهرم بود كهترين پايه اي
تو داني كه مسكين و بيچاره ايم * * * فرو مانده نفس اماره ايم
به مردان راهت كه راهي بده * * * وز اين دشمنانم پناهي بده
خدايا به ذات خداوندي ات * * * به اوصاف بي مثل و مانندي ات
به لبيك حجاج بيت الحرام * * * به مدفون يثرب عليه السلام
به تكبير مردان شمشيرزن * * * كه مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پيران آراسته * * * به صدق جوانان نوخاسته
كه ما را در آن ورطه يك نفس * * * زننگ دو گفتن به فرياد رس
اميد است از آنان كه طاعت كنند * * * كه بي طاعتان را شفاعت كنند
به پاكان كز آلايشم دور دار * * * وگر زلتي رفت معذور دار
به پيران پشت از عبادت دوتا * * * زشرم گنه ، ديده بر پشت پا
كه چشمم ز روي سعادت مبند * * * زبانم به وقت شهادت مبند
چراغ يقينم فرا راه دار * * * زبد كردنم دست كوتاه دار
بگردان ز ناديدني ديده ام * * * مده دست بر ناپسنديده ام
خدايا به ذلت مران از درم * * * كه صورت نبندد دري ديگرم
چه عذر آرم از ننگ تر دامني ؟ * * * مگر عجز پيش آورم : كاي غني !
فقيرم به جرم و گناهم مگير * * * غني را ترحم بود بر فقير
سعدي شيرازي ( 606 ـ 690 تا 694 هـ . ق )
37 |
رشحه نور
اي خرد را تو كارسازنده * * * جان و تن را تو دل نوازنده
روشنايي ببخش از آن نورم * * * از در خويشتن مكن دورم
رشحه نور در دماغم ريز * * * زيت اين شيشه در چراغم ريز
به تو مي پويم اي پناهم تو * * * مگر آري دگر به راهم تو
سرم از راه شد ، به راه آرش * * * دست من گير و در پناه آرش
خجلم من زبينوايي خويش * * * شرمسار از گريز پايي خويش
گشته چندين ورق سياه از من * * * من كجا مي روم ؟ كه آه از من
بي چراغ تو من به چاه افتم * * * دست من گير تا به راه افتم
جز عطاي تو پايمردم نيست * * * غير ازين اشك و روي زردم نيست
از تو عذر گناه مي خواهم * * * چون تو گفتي : بخواه ، مي خواهم
مگرم رحمت تو گيرد دست * * * ور نه اسباب نااميدي هست
گر ببخشي تو ، جاي آن دارم * * * ور بسوزي ، سزاي آن دارم
گر چه دانم كه نيك بد كردم * * * چه توان كرد ؟ چون كه خود كردم
قلمي بر سر گناهم كش * * * راه گم كرده ام ، به راهم كش
كردگارا به حرمت نيكان * * * كه درآرم به سلك نزديكان
ريشه آز بركش از جانم * * * به نياز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سيرم كن * * * در نفاذ سخن دليرم كن
اوحدي مراغه اي ( 673 ـ 738 هـ . ق )
آه سوزناك
الها ! پادشاها ! بي نيازا ! * * * خداوندا ! كريما ! كارسازا !
به صدق سينه پاكان راهت * * * به شوق عاشقان بارگاهت
به شب ناليدن پا در كمندان * * * به آه سوزناك مستمندان
38 |
به حق صبر بي پايان ايوب * * * به آب چشم خون افشان يعقوب
به حق ره نوردان طريقت * * * به حق نيكمردان حقيقت
كه بر جان من مسكين ببخشاي * * * در رحمت بر اين بيچاره بگشاي
بده كام دل شوريده من * * * رسان با من بت بگزيده من
مرا زين بيشتر در هجر مپسند * * * به فضل خود برآور پايم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور * * * به آه صبحگاهم رحمت آور
عبيد زاكاني ( ؟ ـ 771 هـ . ق )
دلا بسوز
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند * * * نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش * * * كه يك كرشمه تلافيّ صد جفا بكند
زملك تا ملكوتش حجاب برگيرند * * * هرآنكه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك * * * چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند
تو با خداي خود انداز كار و خوش مي باش * * * كه رحم اگر نكند مدّعي خدا بكند
زبخت خفته ملولم مگر كه بيداري * * * بهوقت فاتحه صبح يك دعا بكند
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد * * * مگر دلالت اين دولتش صبا بكند حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
حجاب جان
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم * * * خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحاني است * * * روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم
39 |
عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم * * * دريغ و درد كه غافل زكار خويشتنم
چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس * * * چو در سراچه تركيب تخته بند تنم
اگر زخون دلم بوي عشق مي آيد * * * عجب مدار كه هم درد نافه ختنم
بيا و هستي حافظ زپيش او بردار * * * كه با وجود تو كس نشنود زمن كه منم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
نور خدا
در خرابات مُغان نور خدا مي بينم * * * اين عجب بين كه چه نوري زكجا مي بينم
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو * * * خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم
خواهم از زلف بُتان نافه گشايي كردن * * * فكر دور است همانا كه خطا مي بينم
سوز دل ، اشك روان ، آه سحر ، ناله شب * * * اين همه از نظر لطف شما مي بينم
هر دم از روي تو نقشي زَنَدم راه خيال * * * با كه گويم كه در اين پرده چه ها مي بينم
كس نديده است ز مشك ختن و نافه چين * * * آنچه من هر سحر از باد صبا مي بينم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
طاير قدس
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم * * * لطف ها مي كني اي خاك درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو * * * كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
همّتم بدرقه راه كن اي طاير قدس * * * كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم
40 |
اي نسيم سحري بندگي من برسان * * * كه فراموش مكن وقت دعاي سحرم
خرم آن روز كزين مرحله بربندم بار * * * وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از اين * * * مي خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم
حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل * * * ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
خدا نگهدارد
هرآنكه جانب اهل خدا نگهدارد * * * خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست * * * كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي * * * فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان * * * نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت * * * ز دست بنده چه خيز خدا نگه دارد !
سر و زَر و دِل و جانم فداي آن ياري * * * كه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه گذارت كجاست تا حافظ * * * به يادگار نسيم صبا نگه دارد
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
41 |
مژده وصل
مژده وصلِ تو كو كز سر جان برخيزم * * * طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني * * * از سرِ خواجگيِ كون و مكان برخيزم
يا رب از ابرِ هدايت برسان باراني * * * پيشتر زانكه چو گردي ز ميان برخيزم
بر سر تربت من با ميو مطرب بنشين * * * تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات * * * كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده * * * تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخيزم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
ملك سليمان
خرّم آن روز كزين منزلِ ويران بروم * * * راحت جان طلبم وز پي جانان بروم
گرچه دانم كه به جايي نبرد راه غريب * * * من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت * * * رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم
نذر كردم گر ازين غم به در آيم روزي * * * تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم
به هواداري او ذرّه صفت رقص كنان * * * تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون * * * همره كوكبه آصف دوران بروم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
نامه سياه آمده ايم
ما بدين در نه پيِ حشمت و جاه آمده ايم * * * از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
رهرو منزل عشقيم وز سرحدّ عدم * * * تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
سبزه خطّ تو ديديم و ز بستان بهشت * * * به طلب كاري اين مهر گياه آمده ايم
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين * * * به گدايي به در خانه شاه آمده ايم
42 |
لنگر حلم تو اي كشتي توفيق كجاست * * * كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ايم
آبِ رو مي رود اي ابر خطاپوش ببار * * * كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
حافظ اين خرقه پشمينه بنيداز كه ما * * * از پي قافله با آتش آه آمده ايم
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
آه شب
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي * * * خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است * * * بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي
قلم را آن زبان نبود كه سرّ عشق گويد باز * * * وراي حدّ تقرير است شرح آرزومندي
جهان پير رعنا را ترحّم در جبلّت نيست * * * ز مهرِ او چه مي پرسي در او همّت چه مي بندي ؟
همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا كي * * * دريغ آن سايه همّت كه بر نااهل افكندي
در اين بازار اگر سودي است با درويش خرسند است * * * خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
حافظ شيرازي ( 726 ـ 791 هـ . ق )
مرغ دل
يا مغيث المذنبين ، مُعطي السؤال * * * يا انيس العارفين ، يا ذاالجلال
اي ز عشقت هر دلي را مشكلي * * * واي زشوقت در جنون ، هر عاقلي
در تمناي تو دل سودا زده * * * شور عشقت آتش اندر ما زده
اي جهان عقل و جان حيران تو * * * گوي دلها در خم چوگان تو
43 |
مرغ دل در دام عشقت پاي بند * * * هر كه سوداي تو دارد سربلند
شور عشقت شعله در عالم زده * * * بي تو در هر گوشه صد ماتم زده
عقل دانا در رهت بي خويشتن * * * بحر عشقت در دل ما موج زن
پادشاهان پيش درگاهت گدا * * * از تو بي برگان عالم را نوا
چشم شهباز خرد عشقت بدوخت * * * در هوايت مرغ جان را پر بسوخت
مانده حيران رهت مردان مرد * * * اشك عنابي روان بر روي زرد
جان مشتاقان به دردت شادمان * * * بندگان خاصت آزاد جهان
راستي را ، با تو يك دم داغ و درد * * * قاسمي را خوشتر از صد باغ ورد
نزد آن كس ، كاين سخن را محرم است * * * نوش نيش آمد ، جراحت مرهم است
اي زبانها در ثنايت مانده لال * * * در هوايت مرغ وَهم افكنده بال
اي غم عشق تو باجان سازگار * * * از كرمهاي تو دل اميدوار
اي خداوند جهاندار كريم * * * لايزال لم يزل ، حيّ قديم
نيست جز لطف تو كس فرياد رس * * * يا اله العالمين ، فرياد رس
پادشاها بندگان خسته ايم * * * جمله در بند هوي پابسته ايم
در بيابان طلب حيران شده * * * غرقه درياي بي پايان شده
نيست بي فضل تو جان را قوتي * * * يا غياث المستغيثين ، رحمتي
قاسم سرگشته سرگردان توست * * * گر بد است ، ار نيك ، باري آن توست
جذبه اي تا يك زمان طيران كنم * * * در هواي لامكان جولان كنم
خانه دل را به لطف آباد كن * * * جانم از بند جهان آزاد كن
مرغ روحم را به وصلت راه ده * * * ديده بينا ، دل آگاه ده
جانم از خلق جهان بيگانه كن * * * ياد خود را با دلم همخانه كن
نفس كركس را زبازي باز دار * * * در هوايت مرغ جان را باز دار
با خودم نزديك كن وز خلق دور * * * ذُلّ و جرمم عفو گردان ، يا غفور
از محبت جانم اندر شور دار * * * رازم از خلق جهان مستور دار
قاسم انوار ( 757 ـ 837 هـ . ق )
44 |
كشور يقين
اي ظهور تو با بطون دمساز * * * واي بروز تو با كمون همراز
ظاهري با كمال يكتايي * * * باطني با وفور پيدايي
به جوار خودم رهي بنماي * * * در حريم دلم دري بگشاي
غايب از من مرا حضوري بخش * * * به سروري رسان و نوري بخش
گر چه هستم به قيد هستي بند * * * هم به تو بر تو مي دهم سوگند
رخت در دار ملك دينم نه * * * جاي در كشور يقينيم ده
هر چه غير از تو زان نفورم كن * * * پاي تا فرق غرق نورم كن
ديده اي ده سزاي ديدارت * * * جاني آرام جاي اسرارت
چند باشم زخودپرستي خويش * * * بند در تنگناي هستي خويش
وارهانم زننگ اين تنگي * * * برسانم به رنگ بيرنگي
پيش از آن كز جهان ببندم بار * * * زافسر فقر سربلندم دار
سوي تو بارها شتافته ام * * * بار جز بار دل نيافته ام
بهر آزادي ام برات نويس * * * و از خطاها خط نجات نويس
عبدالرّحمان جامي ( 817 ـ 898 هـ . ق )
فروغ جمال
اي فروغ جمال تو خوبان * * * پرتو خوبي تو محبوبان
جلوه حسن تو كجاست كه نيست * * * جذبه عشق تو كه راست كه نيست
همه ذرات مست عشق تواند * * * پايكوبان زدست عشق تواند
حسن ليلي كه راه مجنون زد * * * گامش از كوي عقل بيرون زد
زلف عذرا كه صبر وامق برد * * * دل و جانش به رنج و غصه سپرد
يك به يك نشئه جمال تو بود * * * كه در اطوار مختلف بنمود
45 |
زد به هر جا ره اسير دگر * * * صبرش از دل ربود و هوش زسر
به كمند خودش مقيد كرد * * * رويش از هر دو كون در خود كرد
عبدالرّحمان جامي ( 817 ـ 898 هـ . ق )
مشعل توفيق
اي صفت خاص تو واجب به ذات * * * بسته به تو سلسه ممكنات
گر نرسد قافله بر قافله * * * فيض تو درهم درد اين سلسله
كون و مكان شاهد جود تواند * * * حجت اثبات وجود تواند
دايره چرخ مدار از تو يافت * * * مرحله خاك قرار از تو يافت
دُرّ سخن را كه گره كرده اي * * * در صدف سينه تو پرورده اي
رو به تو آريم كه قادر تويي * * * نظم كن سلك نوادر تويي
تو همه جا حاضر و من جا به جا * * * مي زنم اندر طلبت دست و پا
اي زكرم چاره گر كارها * * * مرهم راحت نِهِ آزارها
عقده گشاينده هر مشكلي * * * قبله نماينده هر مقبلي
پاي طلب راه گذار از تو يافت * * * دست توان قوّت كار از تو يافت
تا نكني تو نتوانيم ما * * * تا ندهي تو چه ستانيم ما
روي عبادت به تو آريم و بس * * * چشم عنايت زتو داريم و بس
در كف ما مشعل توفيق نه * * * ره به نهانخانه تحقيق ده
عبدالرّحمان جامي ( 817 ـ 898 هـ . ق )
كمال الهي
الهي كمال الهي تو راست * * * جمال جهان ، پادشاهي تو راست
جمال تو از وسع بينش برون * * * كمال از حد آفرينش برون
46 |
كرم گسترا عاجز و مضطرم * * * بگستر سحاب كرم بر سرم
به عجز و ضعيفي و پيريم بين * * * زاسباب قوت فقيريم بين
به بخشايش و لطف دستي گشاي * * * ببخشا برين پير بي دست و پاي
چو شد مويم از نور پيري سفيد * * * مگردان زنور خودم نااميد
نخواهم زتو خلعت خسروي * * * كز آن گرددم پشت دولت قوي
نخواهم زتو علم و فضل و هنر * * * كز افضال و احسان شوم بهرهور
دلي خواهم از تو پر از درد و داغ * * * كش از غير درد تو باشد فراغ
دلي خواهم از هر غم و درد پاك * * * زاندوه ناياب تو دردناك
كه تا كنج نابود منزل كنم * * * زعالم همه رو در آن دل كنم
كنم نيست نقش كم و بيش را * * * در آن نيستي گم كنم خويش را
عبدالرّحمان جامي ( 817 ـ 898 هـ . ق )
محرم راز
الهي مرا محرم راز كن * * * در معرفت بر دلم باز كن
دلي ده كه باشد شناساي تو * * * زباني كه بستايد آلاي تو
چو با من در اول كرم كرده اي * * * به فضل خودم محترم كرده اي
در آخر همان كن كه كردي نخست * * * كه در هر دو حالت اميدم به توست
چو لطفت مرا رايگان آفريد * * * خردمندي ام داد و جان آفريد
هم آخر به لطف خودم دستگير * * * به فضلت مرا رايگان درپذير
چو داني كه بي زاد و بي توشه ام * * * هم از خرمن خويش ده خوشه ام
مبر آبم اي آبرويم به تو * * * اميد من و آرزويم به تو
به روي من از كرده ناپسند * * * دري را كه هرگز نبستي مبند
ز رحمت به رويم دري برگشاي * * * مرا قهر منماي و لطفي نماي
عزيزا ! به خواري زپيشم مران * * * به قهر از در لطف خويشم مران
47 |
كه برگيردم گر توام بفكني * * * كه بپذيردم گرتوام رد كني
اگر لطف تو برنگيرد مرا * * * كه را زهره كاندر پذيرد مرا
مخوف است راهم دليلي فرست * * * گذر آتش آمد خليلي فرست
من اربي رهم از لئيمي خويش * * * تو مگذار راه كريمي خويش
خط عفو دركش خطاي مرا * * * ببخش از كرم كرده هاي مرا
مدر پرده من كه بي پرده ام * * * به رويم ميار آنچه من كرده ام
به آب كرم دفترم را بشوي * * * مريز اين سيه نامه را آبروي
اگر من گنهكارم اي كردگار * * * تو آمرزگاري و پروردگار
اگر چند بر نفس خود فاسقم * * * به « لاتقنطوا » ، همچنان واثقم
ز دستم مده چون تويي دستگير * * * وگر زلتي رفت بر من مگير
مگيرم بدان ماجرايي كه رفت * * * پشيمانم از هر خطايي كه رفت
سراپاي من گر چه آلايش است * * * اميدم زعفو تو ، بخشايش است
در اول چو پاك آفريدي مرا * * * زيك مشت خاك آفريدي مرا
در آخر چو بازم سپاري به خاك * * * كني پاكم اي دادفرماي پاك
چو باشد گل تيره مأواي من * * * بود تنگناي لحد جاي من
در آن دم كه با ما تو ماني و بس * * * خدايا به رحمت به فرياد رس
چو زين خاكدان باز خاكم بري * * * به پاكان راهت كه پاكم بري
محمّد بن حسام خوسفي ( 782 ـ 875 هـ . ق )
گلشن ناز
اي دواي درون خسته دلان * * * مرهم سينه شكسته دلان
مرهمي لطف كن كه خسته دلم * * * مرحمت كن كه بس شكسته دلم
گر چه من سر به سر گنه كردم * * * نامه خويش را سيه كردم
48 |
تو درين نامه سياه مبين * * * كرم خويش بين ، گناه مبين
من خود از كرده هاي خود خجلم * * * تو مكن روز حشر منفعلم
با وجود گناهكاريها * * * از تو دارم اميدواريها
زان كه بر توست اعتماد همه * * * اي مراد من و مراد همه
تو كريمي و بي نواي توام * * * پادشاهي و من گداي توام
ني گدايي كه اين و آن خواهم * * * كام دل ، آرزوي جان خواهم
بلكه باشد گدايي ام دردي * * * اشك سرخي و چهره زردي
تا به راهت زاهل درد شوم * * * برنخيزم ، اگر چه گرد شوم
چون به خاك اوفتم به صد خواري * * * تو زخاكم به لطف برداري
گر چه درخورد آتشم چو شرر * * * نظري گر به من رسد چه ضرر ؟
من نگويم كه لطف و احسان كن * * * بنده ام ، هر چه شايدت آن كن
عاقبت بگسلد چو بند از بند * * * بند بند مرا به خود پيوند
سوي خود كن رخ نياز مرا * * * به حقيقت رسان مجاز مرا
گنهم بخش و طاعتم بپذير * * * كه همين دارم از قليل و كثير
در شب تيره چون دهم جان را * * * همرهم كن چراغ ايمان را
گر زمن جز گنه نمي آيد * * * از تو غير از كرم نمي شايد
كردگارا ، به بي نيازي خويش * * * به كريمي و كارسازي خويش
به سهي قامتان گلشن راز * * * به ملامت كشان كوي نياز
به صفات جلال و اكرامت * * * نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطين مسند تحقيق * * * سالكان مسالك توفيق
به اسيران و زاري ايشان * * * به غريبان و خواري ايشان
به سفركردگان عالم خاك * * * كز جهان رفته اند با دل چاك
به رسولي كه نعت اوست كلام * * * سيد المرسلين عليه السلام
حشر او با رسول كن ، يا رب * * * اين دعا را قبول كن ، يا رب
هلالي جغتايي ( 912 ـ مقتول 936 هـ . ق )
49 |
نور حضور
خداوندا ، به ذات كامل خويش * * * به درياهاي لطف شامل خويش
به آن ذاتي كه مانندي ندارد * * * جهان جز وي خداوندي ندارد
به دين پاك جمع پاكدينان * * * در ايوان فلك بالانشينان
به بانگ « هي هي » رند خرابات * * * به يا رب يا رب پير مناجات
به روز كوته ايام شادي * * * به شبهاي دراز نامرادي
به آن رازي كه محرم نيست او را * * * به آن داغي كه مرهم نيست او را
به بيماري كه رفت از دست كارش * * * گريبان چاك زد بيمار دارش
به دردي كز دوا سودي ندارد * * * زكس اميد بهبودي ندارد
به طفلي كاو زمادر دور مانده * * * يتيمي كز پدر مهجور مانده
به سوز مادري كز داغ فرزند * * * گريبان چاك كرد و سينه بركند
به شبهاي دراز نااميدي * * * كه در وي نيست اميد سفيدي
به آه دردناك صبحگاهي * * * به فيض رحمت و نور الهي
كه فيضي بخش از نور حضورم * * * كني مستغرق درياي نورم
به مهر خويشتن روزش برافروز * * * چو مهر عالم افروزش برافروز
هلالي جغتايي ( 912 ـ مقتول 936 هـ . ق )
مخزن الاسرار
بود يا رب كه از پروانه جود * * * برافروزي دلم را شمع مقصود
ز توفيقم نمايي راه تحقيق * * * چراغي بخشي ام از نور توفيق
دلم پروانه جانسوز سازي * * * به شمع دل شب من روز سازي
چراغ دل كه مُرد از ظلمت تن * * * زبرق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرميي از سوختن ده * * * مرا از سوختن افروختن ده
50 |
دل پر سوز من از سوز داغي * * * بر افروزان چو فانوس چراغي
رهان زين ظلمتم از برق آهي * * * ببخش از بخت سبزم خضر راهي
دل من مخزن اسرار خود كن * * * چو شمعش روشن از انوار خود كن
رهي بنمايم از شمع معاني * * * مرا روشن كن اسرار نهاني
حديث روشنم عقد گهر كن * * * چراغ مجلس اهل نظر كن
ني كلك مرا گردان شكرريز * * * چو شمعش ده زبان آتش انگيز
اهلي شيرازي ( 857 ـ 942 هـ . ق )