بخش 5

ده ولیعهدی خود مهدی را گل بستان سرای آفرینش جمال الله یا شفیع المذنبین فضل یزدان برخیز شتربانا صلای رحمت رسید فخر بشر عنایت ازلی بزن چنگ به دامان پیمبر ( صلّی الله علیه وآله ) محشر کرد محمد ( صلّی الله علیه وآله ) پیغمبر خورشید و باران مهی که بدرش مدام بدر است منظور از آفرینش ترانه میلاد جذبه مهر صدای سخن دل شب به پایان رسید طلوع نگاه رباعی ها و دوبیتی ها فروغ ایزدی در پناه مصحف گنبد خضرا صلوات فرمان نبوّت


100


ده وليعهدي خود مهدي را

تا به خواب اجل اي گوهر پاك ! * * * خوابگه ساختي از بستر خاك

فلك از غيرت خاك آشفته است * * * « ليتني كنت ترابا » گفته است

چند در حجله به تنها خفتن ؟ * * * حجره از گرد فنا ، نارفتن ؟

شانه زن سلسله مشكين را * * * سرمه كش نرگس عالم بين را


101


طاق محراب ، تهي كن زخسان * * * سرش از فخر به كيوان برسان

منبر از بي قدمان ، خالي ساز * * * قدرش از مقدم خود ، عالي ساز

خطبه ملت و دين از سر گير * * * كشف اسرار يقين از سر گير

ظالمان را پي كاري بنشان * * * آبشان ريز و غباري بنشان

ور نخواهي كه ز اقليم بقا * * * آوري روي بدين شهر فنا

تازه كن عهد نكو عهدي را * * * ده وليعهدي خود ، مهدي را

علمش بر حرم بطحا زن * * * تيغ قهرش به سر اعدا زن

بار دجال وشان بر خرنه * * * به بيابان عدم سر در ده

عاصيان ، بي سر و سامان تواند * * * دست اميد به دامان تواند

خاصه « جامي » كه كمين بنده توست * * * چشم گريان به شكر خنده توست

عبدالرّحمان جامي ( 817 ـ 898 هـ . ق )

گل بستان سراي آفرينش

محمد كيست ؟ جان را قرة العين * * * كمان ابروي بزم قاب قوسين

دو چشم روشن ارباب بينش * * * گل بستان سراي آفرينش

دلش از معرفت بر اوج افلاك * * * زبانش در مقام « ماعرفناك »

از آن مي داشت « آدم » دانه را دوست * * * كه از جان خوشه چين خرمن اوست

به كشتي نوح اگر شد صاحب عهد * * * ولي نسبت به او طفلي است در مهد

اگر يعقوب ازو بويي شنيدي * * * چو گل پيراهن يوسف دريدي

به جان شد يوسف مصري غلامش * * * عزيز مصر از آن گرديد نامش

صد ابراهيم را در آذر انداخت * * * صد اسمعيل را قربان خود ساخت

عصاي موسوي را قدر بشكست * * * دم عيسي مريم را فروبست

چو خاتم در عبادت پشت او خم * * * بدو مهر نبوت مهر خاتم


102


چنان با نفس سركش بود در جنگ * * * كه پيش او حصاري ساخت از سنگ

فتاده سايه زآن خورشيد رخ دور * * * كه باهم راست نايد ظلمت و نور

زهي درياي لطف و كان الطاف * * * تعالي الله ! چه اخلاق و چه اوصاف ؟

چه حلم است اين كه جان من فدايت * * * سر پاكان عالم خاك پايت

زمين يثرب از فيضت چنان است * * * كه او را صد شرف بر آسمان است

علي را هادي راه خدا كن * * * به حق ، خلق جهان را رهنما كن

كه بي شك هادي راه خدا اوست * * * خلايق را امام و پيشوا اوست

پناه ما گنهكاران همين است * * * كه نامت رحمة للعالمين است

ز دست ما نيايد هيچ طاعت * * * همين ماييم و اميد شفاعت

شفاعت كن ، دري بگشاي بر ما * * * گر اين در بسته گردد واي برما !

الهي تا زمين و آسمان هست * * * وز آن پس آن بهشت جاودان هست

ظلال رحمتت ممدود بادا * * * مقام عزتت محمود بادا

هلالي جغتايي ( 912 ـ مقتول 936 هـ . ق )

جمال الله

از خدا گر ره خداطلبي * * * مطلب جز محمد عربي

زانكه مطلوب اهل بينش اوست * * * بلكه مقصود آفرينش اوست

شاه ايوان مكه و يثرب * * * ماه تابان مشرق و مغرب

شرف گوهر بني آدم * * * در شرف ، سرور همه عالم

شهرياري كه خيل اوست همه * * * عرش و كرسي ، طفيل اوست همه

كوي او مقصد است و او مقصود * * * او محمد ، مقام او محمود

پنجه آفتاب را برتافت * * * با يك انگشت ، قرص مه بشكافت

بود برتر ز انجم و افلاك * * * زآن نيفتاد سايه اش بر خاك

آنكه بگذشت از سپهر برين * * * سايه او كجا فتد به زمين ؟


103


فارغ است از صحيفه و خامه * * * و اصلان را ، چه حاجت نامه ؟

زير گيسوي او ، رخ چون ماه * * * شب معراج را ، جمال الله

هلالي جغتايي ( 912 ـ مقتول 936 هـ . ق )

يا شفيع المذنبين

تا نگرديده است خورشيد قيامت آشكار * * * مشت آبي زن به روي خود زچشم اشكبار

در بيابان عدم ، بي توشه رفتن مشكل است * * * در زمين چهره خود ، دانه اشكي بكار

مزرع اميد را زين بيشتر مپسند خشك * * * بر رگ جان نشتري زن قطره چندي ببار

ديده بيدار مي بايد ره خوابيده را * * * تا نگرديده است صبح از خواب غفلت سر برآر

مور از ذوق طلب ، آورد بال و پر برون * * * غيرتي داري تو هم پاي طلب از گل بر آر

رشته طول امل را باز كن از پاي دل * * * از گريبان فلك مانند عيسي سر برآر

ارمغاني بهر يوسف بهتر از آيينه نيست * * * چهره دل را مصفا ساز از گرد وغبار

خانه در بسته ، فانوس حضور خاطر است * * * هم زبان را بسته و هم چشم را پوشيده دار

تيره روزان را درين منزل به شمعي دست گير * * * تا پس از مردن ، تو را باشد چراغي بر مزار


104


چون سبكباران ز صحراي قيامت بگذرد * * * هركه از دوش ضعيفان بشر برداشت بار

« ربنا انا ظلمنا » ورد خودكن سالها * * * تا چو آدم ، توبه ات گردد قبول كردگار

ورد خودكن « لاتذر » يك عمر چون نوح نبي * * * تا ز كفار وجود خود برانگيزي دمار

از صراط المستقيم شرع ، پا بيرون منه * * * تا تواني كرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن در دامن شرع رسول هاشمي * * * زان كه بي اين بادبان كشتي نيايد بر كنار

باعث ايجاد عالم احمد مرسل كه هست * * * آفرينش را به ذات بي مثالش افتخار

كفر شد با خاك يكسان ، از فروغ گوهرت * * * سايه خواباند علم ، خورشيد چون گردد سوار

بود چشم آفرينش در شكر خواب عدم * * * كز صبوح باده وحدت ، تو بودي كامگار

بوسه ها بر دست خود زد خامه نقاش صنع * * * تا شد از نقش تو ، لوح آفرينش پرنگار

اندر آن خلوت كه جام دوستكامي مي زدي * * * حلقه بيرون در بود آسمان بي مدار

اهل دنيا را ز راز آخرت دادي خبر * * * خواندي از پشت ورق ، روي ورق را آشكار

محو گرديدند در نور تو ، يك سر انبيا * * * ريزد انجم ، چون شود خورشيد تابان آشكار


105


رحمت عام تو ، جرم خاكيان را شد شفيع * * * موج دريا ، سيل را از چهره مي شويد غبار

در ره دين باختي دندان گوهر بار را * * * رخنه اين حصن را كردي به گوهر استوار !

ماه را كردي به انگشت هلال آسا ، دو نيم * * * ملك معجز را مسخر ساختي زين ذوالفقار

كردي اندر گام اول سايه خود را وداع * * * چون سبكباران فرو رفتي از اين نيلي حصار

چون بهار از خلق خوش ، كردي معطر خاك را * * * رحمة للعالمينت خواند از آن پروردگار

چون گذاري روز محشر گيسوي مشكين به كف * * * لشكر عصيان شود چون زلف خوبان تار و مار

يا شفيع المذنبين « صائب » ز مداحان توست * * * از سر لطف و كرم تقصير او را درگذار

محمّد علي « صائب » تبريزي ( 1010 ـ 1081 هـ . ق )

فضل يزدان

در عرصه دو گيتي از آشكار و پنهان * * * زيباترين بديعي كآمد زفضل يزدان

از عقلهاست اول وز نفسهاست قدسي * * * از عضوهاست ديده ، وز عرقهاست شريان

از پيكهاست جبريل ، وز مژده هاست بعثت * * * از اصلهاست توحيد ، وز فضلهاست ايمان


106


از خواجه هاست احمد ، وزبنده هاست يوسف * * * از اوصياست حيدر ، وز اتقياست سلمان

از خاصه هاست ضاحك ، وز فصل هاست ناطق * * * از جنسهاست جوهر ، وزنوع هاست انسان

از فرشهاست سبزه ، وز قطره هاست ژاله * * * از ابرهاست آزار وز بحرهاست عمان

از قبله هاست كعبه ، وز كارهاست طاعت * * * از عيدهاست اضحي ، وز فديه هاست قربان

مجمر اصفهاني ( 1220 ـ ؟ هـ . ق )

برخيز شتربانا

برخيز شتربانا بربند كجاوه * * * كز چرخ همي گشت عيان رايت كاوه

در شاخ شجر برخاست آواي چكاوه * * * وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر بشتاب اندر از رود سماوه * * * در ديده من بنگر « درياچه ساوه »

وز سينه ام « آتشكده پارس » نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و يمامه * * * بشتاب و گذر كن به سوي ارض تهامه

بردار پس آنگه گهر افشان سرخامه * * * اين واقعه را زود نما نقش به نامه

در ملك عجم بفرست با پَرّ حمامه * * * تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار

بنويس يكي نامه به شاپور ذوالاكتاف * * * كز اين عربان دست مبر نايژه مشكاف

هشدار كه سلطان عرب داور انصاف * * * گسترده به پهناي زمين دامن الطاف

بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف * * * اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را كه درد نامه اش از عجب و زپندار


107


با ابرهه گوييد به تعجيل نيايد * * * كاري كه تو مي خواهي از فيل نيايد

رو تا به سرت جيش ابابيل نيايد * * * بر فرق تو و قوم تو سجّيل نيايد

تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد * * * تا كيد تو در مورد تضليل نيايد

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد * * * مولاي زمان مهتر صاحبدل امجد

آن سيد مسعود و خداوند مؤيد * * * پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد * * * اين بس كه خدا گويد « ما كان محمد »

بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار

ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم * * * زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم

ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم * * * اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم

وز پيكرشان ديبه ديباج گرفتيم * * * مائيم كه از دريا امواج گرفتيم

وانديشه نكرديم زطوفان و ز تيار

در چين و ختن ولوله از هيبت ما بود * * * در مصر و عدن غلغله از شوكت ما بود

در اندلس و روم عيان قدرت ما بود * * * غرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود

صقليه نهان در كنف رايت ما بود * * * فرمان همايون قضا آيت ما بود

جاري به زمين و فلك و ثابت و سيّار

خاك عرب از مشرق اقصي گذرانديم * * * وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم

درياي شمالي را بر شرق نشانديم * * * وز بحر جنوبي به فلك گرد فشانديم

هند از كف هند و ختن از ترك ستانديم * * * مائيم كه از خاك بر افلاك رسانديم

نام و هنر و رسم و كرم را به سزاوار

اي مقصد ايجاد سر از خاك به در كن * * * وز مزرع دين اين خس و خاشاك به در كن

از كشور جم لشگر ضحاك به در كن * * * از مغز سران نشئه ترياك به در كن

اين جوق شغالان را از تاك به در كن * * * زين پاك زمين مردم ناپاك به در كن

وز گله اغنام بران گرگ ستمكار

افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته * * * دهقان مصيبت زده را خواب گرفته


108


خون دل ما رنگ مي ناب گرفته * * * وز شورش تب پيكرمان تاب گرفته

رخسار هنرگونه مهتاب گرفته * * * چشمان خرد پرده زخوناب گرفته

ثروت شده بي مايه و صحت شده بيمار

اي قاضي مطلق كه تو سالار قضايي * * * وي قائم بر حق كه در اين خانه خدايي

تو حافظ ارضي و نگهدار سمايي * * * بر لوح مه و مهر فروغي و ضيايي

در كشور تجريد مهين راهنمايي * * * بر لشكر توحيد اميرالامرايي

حق را تو ظهيرستي و دين را تو نگهدار

اديب الممالك فراهاني ( 1277 ـ 1336 هـ . ش )

صلاي رحمت رسيد

صبح سعادت دميد ، ياد صبوحي به خير ! * * * صومعه بر باد رفت ، دور بيفتاد دير

يار غيور است و نيست نام و نشاني زغير * * * دم مزنيد از مسيح ، عذر بخواه از عزيز

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

وادي بطحاي عشق ، بارقه طور شد ؟ * * * سينه سيناي عشق ، باز پر از نور شد ؟

يا سر سوداي عشق ، باز پر از شور شد ؟ * * * يا كه زصبهاي عشق ، عاقله مخمور شد ؟

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

كشور توحيد را ، شاه فلك فر رسيد * * * عرصه تجريد را ، چشمه خاور رسيد


109


روضه تفريد را ، لاله احمر رسيد * * * گلشن اميد را ، نخل شكر بر رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

شاهد زيباي عشق ، شمع دل افروز شد * * * طور تجلاي عشق ، باز جهانسوزشد

لعل گهر زاي عشق ، معرفت آموز شد * * * در دل داناي عشق ، هر چه شد امروز شد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

روز عنايت رسيد ز مبدأ فيض وجود ؟ * * * يا به نهايت رسيد قوس نزول و صعود

يا كه به غايت رسيد حد كمال وجود ؟ * * * سر ولايت رسيد به منتهاي شهود

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

سكه شاهنشهي ، به نام خاتم زدند * * * رايت فرماندهي ، به عرش اعظم زدند

كوس رسول اللهي ، در همه عالم زدند * * * به گوش هر آگهي ، ساز دمادم زدند

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

از حرم لامكان ، عقل نخستين رسيد * * * از افق كن فكان ، طلعت ياسين رسيد


110


ز بهر لب تشنگان ، خضر به بالين رسيد * * * به گمرهان جهان ، جام جهان بين رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

رايت حق شد بلند ، سر حقيقت پديد * * * به طالعي ارجمند ، طالع اسعد دميد

دواي هر دردمند ، اميد هر نااميد * * * به گوش هر مستمند ، صلاي رحمت رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سر * * * عرصه گيتي گرفت از قدمش زيب و فر

آيت الله غروي اصفهاني ( كمپاني ) « مفتقر » ( 1269 ـ 1361 هـ . ق )

فخر بشر

اي مام شرف فخر بشر آوردي * * * يكتا پسري رشگ قمر آوردي

زين نجم درخشنده ز عرش از ره مهر * * * بر فرش جلال و زيب و فر آوردي

نازد دو جهان بدين پسر كز رحمت * * * بر امت اسلام پدر آوردي

از كعبه دهد نداي آزادي را * * * خود يار و معين رنجبر آوردي

يوسف به كمال حسن اگر مشهور است * * * زيباتر از او مليح تر آوردي

خيرالبشر است و رحمتش عالمگير * * * نازم به تو كاين فخر بشر آوردي

سلطان رسل خلاصه موجودات * * * يعني كه خديو بحر و بر آوردي

سيناي دگر به مكه آمد به وجود * * * يا جلوه طور از شجر آوردي

مجموع صفات انبيا را يكسر * * * در كسوت مصطفي به بر آوردي

در ماه ربيع مهر رخشاني را * * * آدينه به هنگام سحر آوردي

اين اختر تابنده زچرخ عزت * * * رخشنده تر از شمس و قمر آوردي


111


اين است خداي دادگر در عالم * * * يا مظهر ذات دادگر آوردي

زيبد كه « صفا » به خود ببالد زيرا * * * در مدح رسول ، شعر تر آوردي

صفا تويسركاني

عنايت ازلي

بيافريد مقدس ، خدا محمد را * * * هزار جان مقدس فدا محمد را

ز نور خويش چو او را بيافريد خدا * * * جدا مدان نفسي از خدا محمد را

چو نور شمس كه از وي جدا نمي گردد * * * خدا نمي كند از خود جدا محمد را

كه تا زنور وي ايجاد كاينات كند * * * بيافريد خدا ابتدا محمد را

موخر است و به معني مقدم از آدم * * * خبر بخوان و بدان مبتدا محمد را

صلاي عشق چو در داد شاهد ازلي * * * نخست كرد منادي ندا محمد را

نجات دنيي و عقبي اگر همي خواهي * * * زروي صدق بكن اقتدا محمد را

عنايت ازلي آن سفينه اي است كه كرد * * * در آن سفينه خدا ناخدا محمد را

ببايدش كه كند اقتدا به آل علي * * * كسي كه كرد به خود مقتدا محمد را

محمد علي مصاحبي ناييني « عبرت »

بزن چنگ به دامان پيمبر ( صلّي الله عليه وآله )

بشكست فلك چون دُر دندان پيمبر * * * ياقوت تر افشاند ز مرجان پيمبر

بشكافت چو گل ، از اثر سنگ ابوجهل * * * پيشاني نوراني رخشان پيمبر

خاكستر و خارش به سر از بام فشاندند * * * يا للعجب از صبر فراوان پيمبر


112


هر جا كه خداوند قسم خورده به قرآن * * * باشد قسمش بر سر و بر جان پيمبر

تورات و زبور و صحف و مصحف و انجيل * * * نازل شده از حق ، همه در شان پيمبر

خورشيد و قمر با همه رخشندگي نور * * * يك جلوه بود از رخ تابان پيمبر

در غنچه نهان مي شدي از شرم دهانش * * * مي ديد چو گل غنچه خندان پيمبر

جبريل به جا ماند به جايي كه روان گشت * * * آن برقْ تَكِ بارقه جولان پيمبر

ز انگشت هلالي ، به قمر كرد اشارت * * * بشكافت قمر از پي برهان پيمبر

بد فاطمه و هر دو گل گلشن زهرا * * * شمشاد و گل و سنبل و ريحان پيمبر

هر چند نرفتي به دبستان ، زازل بود * * * جبريل امين طفل دبستان پيمبر

دل روشني از نام علي يافت كه باشد * * * آن نور هم از شمع شبستان پيمبر

جبريل بود سرور و سالار ملايك * * * زآن رو كه بود چاكر و دربان پيمبر

چون من « طرب » از سوز زنم دم به ثنايش ؟ * * * جايي كه خدا هست ثنا خوان پيمبر

صبح دوم از شرم شدي سر به گريبان * * * مي ديد اگر چاك گريبان پيمبر


113


جز بحر نماند به جهان ، سايل مسكين * * * چون موج زند لجه احسان پيمبر

شد ختم بدو ، مصحف آيات نبوت * * * هين شاهد اگر خواهي : قرآن پيمبر

تسنيم ، زلالي بود از آب دهانش * * * طوبي است ، نهالي ز گلستان پيمبر

سنگين شود از دوستي اش ، كفه ميزان * * * در حشر شود نصب چو ميزان پيمبر

خواهي اگر آزادي فرداي قيامت * * * امروز بزن چنگ به دامان پيمبر

محمد نصير طرب

محشر كرد

شبي كه روي تو ، بزم مرا منور كرد * * * به شب ، دميدن خورشيد را ميسر كرد

نديده بود به دامان شب ، دميدن مهر * * * فلك چو روي تو را دوش ديد باور كرد

مگر فروغ جمال تو را به يادآورد * * * كه ماه ، دامن خود را به شب ، پر اختر كرد

چو نقشبند ازل ، طرح مهر روي تو ريخت * * * سياهروزي خورشيد را مقدر كرد

ستاره سوخته آفتاب عشق تو دوش * * * به بال نور نشست و ز چرخ سر بر كرد


114


خوشم كه اشك من آيينه دار روي توشد * * * اگرچه خاطر آيينه را مكدر كرد

تو را به فرش كشاند و ورا به عرش رساند * * * كسي كه قدر تو را با فلك برابر كرد

كجا هواي سر و افسر و كمر دارد ؟ * * * كسي كه بندگي حضرت پيمبر كرد

چه احتياج نبي را به وصف همچو مني * * * كه حق ، ثناي ورا در نبي مكرر كرد

حديث روز قيامت زخاطر ما برد * * * شبي كه با قد و بالاي خويش محشر كرد

مگر كه شعر تر من پسند خاطر اوست ؟ * * * كه هر كس اين غزل از من شنيد ، از بر كرد

كمر به خدمت « پروانه » بسته ايم چو شمع * * * چرا كه خدمت رندان پاك گوهر كرد

محمّدعلي مجاهدي « پروانه »

محمد ( صلّي الله عليه وآله )

هر چه گل آيينه جمال محمد * * * آيينه ، حيرت كش خيال محمد

از شب معراج مانده بر پر جبريل * * * گرد براق سپيد يال محمد

سبزي باغ بهشت چيست اگر نيست * * * رشته نخي از كنار شال محمد

نغمه سراي كدام صبح سپيدند * * * بلبلكان بر لب بلال محمد ؟

ماكه فروماندگان حلقه ميميم * * * تا كه تواند رسد به دال محمد

هر اثري عاقبت اسير زوالي است * * * جز اثر عشق لايزال محمد

يعني « اگر عاشقي كني و جواني * * * عشق محمد بس است و آل محمد »

حسن دلبري


115


پيغمبر خورشيد و باران

زمين گهواره كابوسهاي تلخ انسان بود * * * زمان چون كودكي در كوچه هاي خواب حيران بود

خدا در ازدحام ناخدايان جهالت گم * * * جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذيان بود

صدا در كوچه هاي گيج مي پيچيد بي حاصل * * * سكوتي هرزه سرگردان صحرا و بيابان بود

نمي روييد در چشمي به جز ترديد و وهم و اشك * * * يقين ، تنها سرابي در شكارستان شيطان بود

شبي رؤياي دور آسمان در هيأت مردي * * * به رغم فتنه هاي پيش رو در خاك مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سيراب شد آخر * * * محمد واپسين پيغمبر خورشيد و باران بود

سيد ضياءالدين شفيعي

مهي كه بدرش مدام بدر است

كسي كه ديگر خود خدا هم نيافريند مثال او را * * * چو من حقيري كجا تواند بيان نمايد خصال او را

مهي كه بدرش مدام بدر است چو نور مطلق به شام قدر است * * * نه مدح چيزي به او فزايد ، نه ذم كند كم كمال او را

مباد كو را بخواني از خاك ، به خاطر او به پا شد افلاك * * * بيا بخوان از حديث لو لاك ، شكوه جاه و جلال او را


116


چو ديد او را خداي مبرور ، فراتر از آن كه داشت منظور * * * به خاتميت نمود ممهور رسالت بي زوال او را

در آن دمي كه رسيد از يار ، پيام « اقرأ » در آن دل غار * * * دل حرا شد چو كاسه تار طنين قال و مقال او را

هنوز قال و مقال او از گلوي گلدسته ها بلند است * * * هنوز هر جا مؤذّني هست به ياد آرد بلال او را

هنوز مافوق معجزات است كلام او در تمام عالم * * * هنوز از يكدگر ربايند چو قند سحر حلال او را

مگر حديث كساء و حوضش به قصد قربت نخوانده باشي * * * كه سر سپرده نگشته باشي كتاب او را و آل او را

بر آن كه دارد خيال بدعت ـ چه در رسالت چه در امامت ـ * * * سرود « قصري » بخوان و بنما ز بيخ راحت خيال او را

كيومرث عبّاسي « قصري »

منظور از آفرينش

اي منتهاي خلقت عالم از ابتدا ! * * * منظور از آفرينش آدم از ابتدا !

تنها تويي كه مقصد غايي خلقتي * * * برپا شد از براي تو عالم از ابتدا

بي خلقت تو ختم نمي شد پيمبري * * * اي بر پيمبران همه ، خاتم از ابتدا

از انبيا كه رفت به معراج غير تو ؟ * * * اي در حريم دوست تو محرم از ابتدا


117


اسم تو اعظم است و همان اسم اعظم است * * * اي اسم اعظم تو معظم از ابتدا

وقتي سروش نام تو را مژده خواست داد * * * شكرانه گشته بود فراهم از ابتدا

آن مژده تا رسيد به كسري ، زهم شكافت * * * كاخي كه بود آن همه محكم از ابتدا

انگار انتظار تو را مي كشيد و بس * * * سلمان تبار مملكت جم از ابتدا

هر جا لواي نام تواش زير پر گرفت * * * گفتي كه خود نداشته پرچم از ابتدا

باطل به جز شكست علاجي دگر نداشت * * * پيروزي تو بود مسلم از ابتدا

« قصري » كجا و مدح چو تو خاتمي كجا ! * * * بي جا در اين مقال زدم دم از ابتدا

كيومرث عبّاسي « قصري »


ترانه ميلاد

و انسان هر چه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد * * * زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصيد * * * به زير دست و پاي اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چين زلفت ، چين و غرناطه * * * ميان مردم چشم تو يك هندوستان گم شد


118


از آن روزي كه جانت را ، اذان جبرئيل آكند * * * خروش صور اسرافيل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحي اما قصه ات شوري دگر دارد * * * كه در طوفان نامت كشتي پيغمبران گم شد

شب ميلاد در چشم تو خورشيدي تبسم كرد * * * شب معراج زير پاي تو صد كهكشان گم شد

ببخش ـ اي محرمان در نقطه خال لبت حيران ـ * * * خيال از تو گفتن داشتم ، اما زبان گم شد

عليرضا قزوه

جذبه مهر

جذبه مهر تو آورد مرا بار دگر * * * غير عشق تو نبوده است مرا كار دگر

هر كه را نيست به دل شور ولايت برود * * * بفروشد دل بي مهر به بازار دگر

اين دل سوخته و ديده گريان مرا * * * نيست جز دست كريم تو خريدار دگر

يا رسول الله ! اي مرقد تو كعبه عشق * * * بر لبم نيست به جز ياد تو گفتار دگر

من كه عمري است به درگاه تو سر مي سايم * * * نروم از در اين خانه به دربار دگر

زائر كوي رسوليم ، خدايا مپسند * * * در ره عشق گزينيم جز او يار دگر

جواد محدثي


119


صداي سخن دل

نام تو را خواندم و شعري سپيد * * * در غزلستان خيالم دميد

در پي نام تو غزل مست مست * * * آمد و در خلوت شعرم نشست

حرف تو را گفتم و گويي بهار * * * با دل من داشته صدها قرار

نام تو آغاز شكوفايي است * * * حرف تو لبريز ز گويايي است

پيش قدوم تو اُفُق خم شده * * * سنگ پر از صحبت زمزم شده

بيد اگر خم شده مجنون توست * * * لاله اگر سوخته دل خون توست

سرو اگر قامتي افراشته * * * رايت سبز تو نگه داشته

گل چو به توصيف تو پرداخته * * * گونه اش از شوق گل انداخته

آب زحرف تو زلال آمده * * * رود از اين زمزمه حال آمده

غنچه به عطر نفست باز شد * * * فصل شكفتن زتو آغاز شد

شعر اگر عاطفه آموخته * * * چشم به لعل غزلت دوخته

آينه و آب زلال تواند * * * در همه جا غرق خيال تواند

آب گرفته است زرويت وضو * * * آب به لطف تو پر از آبرو

هر چه بهار است زلبخند توست * * * هر چه شكفته است زپيوند توست

بي تو سخن بود تغزل نبود * * * عاطفه و عشق و تخيل نبود

بي تو سخن ها همه بي بال بود * * * سيب سبدهاي غزل كال بود

عشق و سخن را به هم آميختي * * * صد غزل تازه در آن ريختي

حنجره ات تا غزل آغاز كرد * * * بسته ترين پنجره را باز كرد

ني همه جا از تو حكايت كند * * * ساده صميمانه صدايت كند

بي تو صداي سخن دل نبود * * * شعرتر و حافظ و بيدل نبود

پنجره تا سوي تو وا مي شود * * * خانه پر از آينه ها مي شود

دل به سخنهاي تو عاشق تر است * * * روي شهيد تو شقايق تر است

آب به لبيك تو شد آبشار * * * كوه تو را ديد كه دارد وقار


120


در تو زلالي است كه در آب نيست * * * در تو حضوري است كه در ناب نيست

با تو پر از سرو شدم بارها * * * بي تو زمين خوردم و تكرارها

سرو پر از قامت بالاي تو * * * سبز پر از منطق والاي تو

بي تو دگر ياس و اقاقي نبود * * * بويي از اين قافله باقي نبود

با تو من و عشق صميمي شديم * * * يك شبه ياران قديمي شديم

اي دم گرم تو پر از حرف ناب * * * از سخنت گرم شده آفتاب

سنگ به تسبيح تو لب باز كرد * * * باز دم گرم تو اعجاز كرد

آن كه زبان داشت به حاشاي عشق * * * چشم گشوده به تماشاي عشق

تازه شدم تا به تو دل باختم * * * هر چه شدم تازه غزل ساختم

با تو بهاري است گل انگيزتر * * * رود غزل خوان تر و لبريزتر

هر چه من و شعر قدم مي زنيم * * * حرف تو را باز رقم مي زنيم

پرويز بيگي حسن آبادي

شب به پايان رسيد

بامداد اميد بود و نويد * * * خنده زن سر زد از افق ، خورشيد

با خط نور ، در سپهر نوشت : * * * صبح دانش به شام جهل ، دميد

شب به پايان رسيد ، انسانها ! * * * صبح قرآن دميد ، انسانها !

قطره ها ، ذرّه ها ، به لحن فصيح * * * ريگ ها ، سنگ ها ، به صوت مليح

همه بانگ رسايشان : تكبير * * * همه ذكر مدامشان : تسبيح

خيزد از دشت و باغ و نخل و گياه * * * نغمه : لا اله الاّ الله

عيد امّيد و عيد وجد و سرور * * * مردن تيرگي ، ولادت نور

عيد مستضعفان وادي ظلم * * * عيد مه طلعتان زنده به گور


121


عيد رشد جوان و عزّت پير * * * عيد آزادي زنان اسير

عيد ميلاد سيّد عرب است * * * شب حق ، روز و روز كفر ، شب است

تن حمّالةُ الحَطب ، در نار * * * عيد تبّت يدا ابي لهب است

عيد وحدت ، كه در صف توحيد * * * عزّت مسلمين شود تجديد

تيرگي ، از درون هستي رفت * * * ديو كبر و غرور و مستي ، رفت

دور بيداد و ظلم ، پايان يافت * * * بت ، نگون گشت و بت پرستي رفت

اصفر و احمر و سفيد و سياه * * * همه در سايه رسول الله

برقي از مكّه ، نيمه شب رخشيد * * * كه فروغ يگانگي بخشيد

با خط نور ، نقش زد كه يكي است * * * ابيض و احمر و سياه و سفيد

مجد كس ، در سفيد نامي نيست * * * جز به تقوي ، كسي گرامي نيست

اي كتاب خدا ، كلام خوشت * * * اي نجات بشر ، پيام خوشت

وي شعار نجات هر مظلوم * * * پيش ظالم ، هميشه نام خوشت

برتر از اوج وَهم ، سايه تو * * * رمز وحدت ، به آيه آيه تو

غلامرضا سازگار « ميثم »

طلوع نگاه

تا بر بسيط سبز چمن پا گذاشته است * * * چشمش بهار را به تماشا گذاشته است

از بس كه دست برده در آغوش آسمان * * * پا بر فراز گنبد مينا گذاشته است


122


مي بارد از طلوع نگاهش سحر ، مگر * * * خورشيد را به سينه خود جا گذاشته است

تا مثل كوه ريشه دواند به عمق خاك * * * يك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است

دستي لطيف ، ساغر سرشار عشق را * * * در هفت سين سفره دنيا گذاشته است

نوري « امين » نشسته در آغوش « آمنه » * * * دريا قدم به ديده دريا گذاشته است

نوري كه از تبلور رخسار او دميد * * * خورشيد را به خانه دلها گذاشته است

غلامرضا شكوهي


123


رباعي ها و دوبيتي ها

فروغ ايزدي

از مكه فروغ ايزدي پيدا شد * * * سرچشمه فيض سرمدي پيدا شد

در هفدهم ربيع از دخت وهب * * * نورسته گل محمدي پيدا شد

دكتر قاسم « رسا »

در پناه مصحف

تا در پناه مصحف و در دين احمديم * * * بر جمله خلايق عالم سرآمديم

زير لواي آل علي صف كشيده ايم * * * چشم انتظار مهدي آل محمديم

محمّدعلي پيروي

گنبد خضرا

بر چهره زيباي محمد صلوات * * * بر گنبد خضراي محمد صلوات

سرتا به قدم آينه او زهراست * * * تقديم به زهراي محمد صلوات

سيّد رضا « مؤيّد »


124


صلوات

از ازل بر همه ذرات جهان تا عرصات * * * مي رسد ز آبروي آل محمد بركات

وه چه بدبخت و سيه روست هر آنكس كه ز جهل * * * بشنود نام محمد نفرستد صلوات

سيّد رضا « مؤيّد »

فرمان نبوّت

بر چشمه دل ، نور خدا جاري شد * * * در بحر جهان ، آب بقا جاري شد

فرمان نبوت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) آمد * * * باران كرم در همه جا جاري شد

حسن حامد



| شناسه مطلب: 76988