بخش 6

بعثت از خواب برخیز ! بعثت لحظه تکوین قرآن طلوع از حرا در اوج حرا آواز پر جبرئیل گل انسان آواز رسول سبز تعهد خاستگاه نور جبریل آمده نام محمّد ( صلّی الله علیه وآله )


125


بعثت

از خواب برخيز !

به هجران ، زاري دل هاي خونين * * * ز حد بگذشت يا ختم النّبيّين !

ز اشك و آه مهجوران بي تاب * * * جهاني غوطه زد در آتش و آب

سياه درد با جان در ستيز است * * * لب هر زخم دل ، خونابه ريز است

جهان از جلوه جان پرورت دور * * * به ما شد تنگ تر از ديده مور

شدي تا گنج خلوت خانه خاك * * * ز داغ اندوخت صد گنجينه ، افلاك

قد محراب زين محنت ، دو تا شد * * * كه از سروِ سرافرازت جدا شد

ز قدرش ، سايه بر عرش برين بود * * * كه بر پاي تو ، منبر پايه مي سود

كنون در گوشه اي افتاده مدهوش * * * به حسرت ، يك دهن خميازه آغوش

جدا از پرتو آن روي دلكش * * * به دل ، قنديل را افتاده آتش

ز داغ هجرت اي شمع شب افروز ! * * * به شب ها ، شمع مي گريد به صد سوز

برافروز اي چراغ چشم ايجاد * * * جهان شد بي فروغت ، ظلمتْ آباد

به رخ ، آرايش شمس و قمر كن * * * شب تاريك هجران را ، سحر كن

ز خواب اي مهر عالم تاب ، برخيز ! * * * تو بخت عالمي ، از خواب برخيز !

بلندآواز گردان طبل شاهي * * * ز نو ، زن نوبت عالم پناهي


126


قدم بر تارك كرّوبيان زن * * * علم بر بام هفتم آسمان زن

مشرّف كن بساط خاكيان را * * * منوّر ، منزل افلاكيان را

سراي خورشيد جان ! از خواب بركن * * * كنار خاك را ، جيب سحر كن

چراغ افروز بزم قدسيان شو * * * رواج آموز كار انس و جان شو

چو از جا ، هول رستاخيز خيزد * * * رخ از شرمندگي ها ، رنگ ريزد

نظر بگشا بر احوال تباهم * * * بجنبان لب ، پيِ عذر گناهم

شيخ محمّدعلي « حزين » لاهيجي

بعثت

از حرا ، آيات رحمان و رحيم آمد پديد * * * يا نخستين حرف قرآن كريم آمد پديد

صوت « اقرء باسم ربك » مي رسد بر گوش جان * * * يا كه از كوه حرا خلق عظيم آمد پديد

نغمه « يا ايها المدثر » از جبريل بين * * * يك جهان رحمت به ما از آن گليم آمد پديد

بانگ توحيد است از هرجا طنين افكن به گوش * * * فاني اصحاب شيطان رجيم آمد پديد

سيد امّي لقب بر دست قرآن مي رسد * * * يا به گمراهان صراط مستقيم آمد پديد

قصه لولاك باشد شاهد گفتار من * * * يعني امشب قلب عالم از قديم آمد پديد

در حرا بر مصطفي امشب شد از حق جلوه گر * * * آنچه اندر طور سينا بر كليم آمد پديد


127


نغمه « الله اكبر » از حرا تا شد بلند * * * بت پرستان را به تن لرزش زبيم آمد پديد

گر قريش او را يتمش خواند ، اما در جهان * * * بس شگفتي ها از اين درّ يتيم آمد پديد

منجي نوع بشر داراي آيات مبين * * * صاحب خلق خوش و لطف عميم آمد پديد

گفته « ما اوذي مثلي » به عالم روشن است * * * پيشواي خلق با قلب سليم آمد پديد

بود اگر باغ جهان پژمرده از طوفان جهل * * * حال بر اين بوستان خرم نسيم آمد پديد

گشت مبعوث آن كه عالم زنده شد از كيش او * * * فاش گويم محيي عظم رميم آمد پديد

حب و بعض او نشاني از بهشت و دوزخ است * * * قصه كوته صاحب نار و نعيم آمد پديد

زد تفأُّل ثابت از قرآن به نام مصطفي * * * حرف « بسم الله الرحمن الرحيم » آمد پديد

ثابت

لحظه تكوين قرآن

و آن شب تا سحر غار حرا خورشيد باران بود * * * زمان ، دل بي قرار لحظه تكوين قرآن بود

سكوت لحظه ها را مي شكست از آه خود ، مردي * * * كه در هر قطره اشك او غمي ديرين نمايان بود


128


امين مكه را مي گويم ـ آن نارفته مكتب را ـ * * * يتيم خسته ، آري او كه چندين سال چوپان بود

هُبَل آن سو ميان كعبه در آشفته خوابي سرد * * * و عزّي ـ غرق حيرت ـ از خدا بودن پشيمان بود

حضور عرشيان را در حريم خود حراحس كرد * * * كه « اقرا باسم ربك » يا محمد ! ذكر آنان بود

محمود شريفي « كميل »

طلوع از حرا

بست از وفا جراحت دلهاي خسته را * * * ترميم كرد آينه هاي شكسته را

از چهره گرفته خورشيد پاك كرد * * * با دستمال عاطفه ، گرد نشسته را

پهناي آسمان حرا ، شب عبور كرد * * * از ارتفاع مكه طلوع خجسته را

اي آسمان ! زمان نزول فرشته هاست * * * پس باز كن تمامي درهاي بسته را

سيد فضل الله قدسي

در اوج حرا

دل چراغي از نسيم جستوجو * * * آه اگر با تو نمي شد رو به رو

آه اگر منظومه مبعث نبود * * * هر چه بود آن گاه يك لوح كبود

آه اگر بعثت نمي شد ، آه آه * * * من چه مي كردم گه طغيان راه

آه اگر لب وا نمي كردي به ناز * * * من كجا و فرق مادون و فراز

تو جدا كردي مرا از آب و گل * * * لحظه هاي كال را از باغ دل

گر نمي شستي تو جرم روح من * * * من نمي ديدم « من » مشروح من

من نمي ديدم كجا جا مانده ام * * * در خود آيا يا « خدا » جا مانده ام


129


در دهان نور داري تو نشست * * * آسمان نور از دهانت خورده است

مهر تو مانع زخاكستر شدن * * * شعله اي ، آن شعله دائم به تن

هر سؤالي بي تو تيغ انتقام * * * هر جوابي ، زخم خونريز جذام

بر لب لبخند شيريني تويي * * * خرقه آئينه و چيني تويي

جاي تو در مؤمنستان دل است * * * دل ز قرآن تو آن هشيار مست

با تو از اعماق باورهاي پوچ * * * ايل جانم مي كند هر لحظه كوچ

نام تو صد خلسه در راهي بلور * * * فرصتي شفاف در بطن عبور

تا هلال فرع و بدر اصلها * * * تو پري از پل براي نسلها

اي تكلم كرده در اوج حرا * * * آه اگر لب وا نمي كردي به جا !

عبدالعظيم صاعدي

آواز پر جبرئيل

بر كند از آغوش مكه خويش را مرد * * * از خود به دور انداخت آن تشويش را مرد

خود را رهاند از بند مسموم شب شوم * * * از شهوت سنگين مكه مرگ محتوم

مرگ نشستن ، سخت خشكيدن ، فسردن * * * مرگي به مرداب تحجر دل سپردن

از حجم سنگين گناه بت پرستان * * * مانند عنقا پر فرا بگشود يكران

« بايد به راه افتاد » ، اين را گفتو برخاست * * * كامشب شب عشق و شب فرزند فرداست

شب در شكوه گامهايش غرق مي شد * * * تا گام بر مي داشت رعد و برق مي شد

دل را كه در آغوش فردا مي كشانيد * * * شوريدگي را آب دريا مي چشانيد

از بستر دلتنگ مكه سوي صحرا * * * پيمود بعد از كوچه اوج قله ها را

شوق حضوري شعلهور مي گشت در او * * * شور شگرفي گرم تر مي گشت در او

تا باز يابد مهبط وحي خدا را * * * شوريده بر مي داشت هر دم گامها را

غار حرا را بستر طوفان خود يافت * * * حال نيايش جامه نو بر تنش بافت


130


لوح دلش آيينه شد فهم غزل را * * * گل با شكفتن مي دهد سهم غزل را

بگشود پاي افزار و پا را بر زمين كوفت * * * در گوش دريا رازهاي دلنشين گفت :

روح مرا لب تشنه در دريا رها كن ! * * * آيينه ات را با دو چشمم آشنا كن

امشب بيا اي حضرت دريا خطر كن * * * روح پر آشوب مرا لب تشنه تر كن

امشب بيا از آسمان فرمان بياور * * * مزد عطشهاي مرا باران بياور

آتش بزن در خرمن روحم دگر بار * * * دريا دلي فرما بر اين نوحم دگر بار

تفتيده خاك سبز ابراهيم پرور * * * از شرق بطحا مي كشد بتخانه ها سر

ني بر لب چوپان اين دشت و دمن نيست * * * صحرا به جز جولانگه زاغ و زغن نيست

صندوق عهد از غيرت افتاده است ، يا رب * * * موسي به تيه حيرت افتاده است يا رب

از رنج ابراهيم در آتش گلي نيست * * * در خرمن يكتاپرستي سنبلي نيست

وادي برآشفت و شب صحرا دگر شد * * * هفت آسمان از اين تلاطم با خبر شد

گل كرد در جانش به رنگ آشنايي * * * مزد نيايشهاي دوران جدايي

در تار و پودش حس سنگين آشيان كرد * * * انسي به هم زد جلوه ها در آسمان كرد

امشب هياهوي عجيبي در زمين است * * * امشب زمين جولانگه روح الامين است

در بستر اين مكه خاموش غوغاست * * * آواز گرم جبرئيل از دور پيداست

اين كوه و دشت امشب چه رمز و راز دارند * * * گويا ملايك نوبت پرواز دارند

روح الأمين پيچيده امشب كوه در كوه * * * پاي از كمند غم رهانده مرد بشكوه

آشوب جان در بر گرفته كهكشان را * * * ذوق تغزل رنگ بسته آسمان را

گم گشته كوه نور در شرق تجلي * * * مانند آن مردي كه شد غرق تجلي

يا احمد « اقرأ باسم ربك » را تو برخوان ! * * * آيينه را برگير اي آيينه گردان !

در تشنگي برخيز اي طوفانْ نَفَس مَرد * * * از جانب دريا تويي فريادرس مرد

برخوان به مردي ذوالفقار و « هل اتي » را * * * از بيشه شيران او شير خدا را

اي لايق لطف و تغزلهاي شيرين * * * شد خوشه چين خرمن تو ماه و پروين

اي احمد مرسل خدا را ياد كردي * * * بي شير ديدي بيشه را فرياد كردي


131


از عرش چيدي سيب لبخند خدا را * * * دريافتي فصل قشنگ كربلا را

بر حلقه در كوفتن اصرار كردي * * * با چشم خود آيينه را بيدار كردي

با گامهاي استوار مرد بشكوه * * * جست آخرين راز شگفت از سينه كوه

در صبغه توحيد باغ مكه گل كرد * * * صبح معطر جام خود را پر زمل كرد

جان زمين شد زنده از آن لطف سرمد * * * تا سكه زد عرش برين با نام احمد

احمد هميشه يك صدا در آسمان است * * * راز شگفت اين جهان و آن جهان است

اي در گليم عاشقي پيچيده ما را * * * در آب و آتش سالها سنجيده ما را

اكنون كه بي تشويش دل را وام دادم * * * گفتي كه : « در آتش برو » انجام دادم

در آب و آتش تا به گل پيوند خوردم * * * ديرينه عهدي بستم و سوگند خوردم

در آبوآتش هر كه از جان مايه داده است * * * چون كوه ، سر بر دامن دريا نهاده است

انسان به لطف تو چراغ خود برافروخت * * * آيينه وش هفت آسمان را بر زمين دوخت

اي در گليم عاشقي پيچيده ما را * * * در آب آتش سالها سنجيده ما را

وقتي كه كاريز است جاري بر تن خاك * * * سر مي كشد روح تغزل از رگ تاك

در بيشه با حال تغزل شب قشنگ است * * * اين بيشه را گاهي شب گرگ و پلنگ است

سيد نادر احمدي

گل انسان

امشب زمين حرف بزرگي را به لب دارد * * * امشب زمين خورشيد بر لبهاي شب دارد

امشب زمين حرفي به لب دارد غرورانگيز * * * حرفي كه خواهد گفت و خواهد بود شورانگيز

حرفي كه شب از التهابش آب خواهد شد * * * مثل شهابي از گلو پرتاب خواهد شد


132


از دور دست مكه امشب در غباري سرخ * * * با كارواني سبز مي آيد سواري سرخ

دروازه ها را مي گشايد آسمان مردي * * * مي آيد از دروازه انسان جوانمردي

مردي ميايد با گل خورشيد در دستش * * * با يك كتاب آسماني گل ، به پيوستش

امشب زمين حرف بزرگي را به لب دارد * * * امشب زمين خورشيد بر لبهاي شب دارد

امشب زمين با بي كران پيوند خواهد خورد * * * بر پاي ابري تيره امشب بند خواهد خورد

از سايه روشنها كسي رد مي شود امشب * * * گل مي كند انسان و احمد مي شود امشب

در مكه امشب مردم از خوبي خبر دارند * * * در مكه امشب بايد از گل پرده بردارند

در مكه امشب يك چمن گل باز خواهد شد * * * در مكه امشب گل طنين انداز خواهد شد

امشب حرا يعني دهاني سنگي و خاموش * * * بر روي نوزاد صدا وا مي كند آغوش

امشب بلوغ كوه نور آغاز مي يابد * * * اين كوه امشب قله اش را باز مي يابد

او خواهد آمد در سياهي نور خواهد ريخت * * * از دستهاي مكه شب را دور خواهد ريخت

مردي كه آن سوي ستايش مي تواند بود * * * مردي كه پيش از فرصت بودن « محمد » بود

عليرضا سپاهي لائين


133


آواز

شب

شب وادي امشب شب تشنه اي است * * * شب اين سان نبوده است ، اين تشنه كيست ؟

شب امشب شعور است ، بيداري است * * * شب از جان من تا خدا جاري است

شبي پشت دروازه هاي طلوع * * * چو شبنم پر از تازه هاي طلوع

شبي از تب لاله سرشارتر * * * ز چشمان خورشيد بيمارتر

شبي مثل گل پر ز بوي خدا * * * شبي جرعه نوش از سبوي خدا

شبي از دل غنچه مرموزتر * * * شبي از همه روزها روزتر

شبي بغض آيينه ها در گلو * * * شبي مانده در حسرت گفتوگو

شب امشب شب مي فروشان مست * * * شب وجد آيينه پوشان مست

شب امشب به سوي حرا مي رود * * * به ديدار آيينه ها مي رود

حرا بود و دل بود و شب بود و او * * * شبي آتش افروز ، تب بود و او

شب از نور لبريز ، از نشوه پر * * * شب از شور لبريز ، از نشوه پر


134


حرا دامن از مكيان چيده است * * * دلش را به يك لاله بخشيده است

حرا سنگ ، هم صحبت آيينه اش * * * دلي مثل خورشيد در سينه اش

صحرا

از اين دامنه دشت بي حاصل است * * * به شعر و شراب و شتر شامل است

چه خاموش خواندم در اين شوره زار * * * فراموش ماندم در اين شوره زار

جهنم در اين دشت اردو زده است * * * به صحرا شرار هياهو زده است

جهنم بر اين دشت باريده است * * * گل آرزوي مرا چيده است

جهنم به رنگ دل و دشنه است * * * به خون من و دوستان تشنه است

چه شبها كه از خيمه بيرون زديم * * * به اردوي دشمن شبيخون زديم

سبكبال شمشيرها آختيم * * * به بيگانه و آشنا تاختيم

من آن شمس رخشان چه دانم چه بود ؟ * * * دو بال درخشان چه دانم چه بود ؟

كعبه

دلم سخت ديوانه پر مي كشد * * * به بتخانه كعبه سر مي كشد


135


خدايان چه خاموش خوابيده اند * * * غريب و فراموش خوابيده اند

خدايان باران ، خدايان جنگ * * * خدايان شب پوش آيينه رنگ

خدايان خرما ، خدايان چوب * * * خدايان شاعر ، خدايان خوب

خدايان خضوع مرا عاشقند * * * سجود و ركوع مرا عاشقند

خدايان زاعراب عاشق ترند * * * و از چشم مهتاب عاشق ترند

چه مرموز و ساكت چه كم صحبتند * * * تو گويي كه با خويش هم صحبتند

اگر چه دلم را نفهميده اند * * * و ليكن صميمانه خنديده اند

چه عمري كه بر پايشان ريختم * * * چه شبها به اينان درآويختم

چه معصوم و سردند بيچاره اند * * * مريضند ، دردند ، بيچاره اند

اسيرانه بر پايم افتاده اند * * * به زير قدمهايم افتاده اند

گدايان ديرينه ، اف بر شما ! * * * خدايان سنگينه ، اف بر شما !

زمن شيره زندگي خورده ايد * * * دلم را ندانم كجا برده ايد


136


رويش

شب امشب شب رويش رحمت است * * * شب گل ، شب دل ، شب بعثت است

هلا عشق ، اي آشناي قديم * * * نديم من و سالهاي قديم

شب وادي امشب شب تشنه اي است * * * شب اين سان نبوده است ، اين تشنه كيست ؟

ديدار

فضاي بيابان دل آلود شد * * * به مرز دو لبخند محدود شد

در اثناي روييدن فصل سبز * * * دلم ماند و بوييدن فصل سبز

حرا از دل از لاله لبريز شد * * * و آماده فتح پاييز شد

كساني كه از لات مي گفته اند * * * كنون زير پاي حرا خفته اند

كسي التهاب حرا را نديد * * * گل آفتاب حرا را نچيد

نديدند لرزيدن مكه را * * * و بيدار خوابيدن مكه را

چو خورشيد يك لحظه چشم افق * * * درخشيد يك لحظه چشم افق

به روي حرا كعبه لبخند زد * * * دلش را به آيينه پيوند زد


137


چه حال آفرينند اين لحظه ها * * * تمامي يقينند اين لحظه ها

گلستان نور است امشب حرا * * * متين و صبور است امشب حرا

چنان نفحه زندگي مي دمد * * * كه مرگ از حريم حرا مي رمد

زمين و زمان ميهمان حراست * * * تمام جهان ميهمان حراست

حرا محفل باشكوهي زعشق * * * حرا ميهماندار كوهي ز عشق

آشنايي

در اثناي بوسيدن آفتاب * * * حرا ماند و جاني پر از اضطراب

محمد در اين بزم محض دعاست * * * مهياي همصحبتي با خداست

چنان لحظه ها با دلش محرمند * * * كه گويي زقبل آشناي همند

كران تا كران نور بود و خدا * * * نبود اين حرا ، طور بود و خدا

حرا مانده در التهابي عميق * * * ميان دو درياي جوشان غريق

چو صحرا هواي رسيدن گرفت * * * حرا بار ديگر تپيدن گرفت


138


آواز

از آن قاصد نور آمد درا * * * « بخوان اي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) به نام خدا »

بخوان اي بهار ، اي شكوفاترين * * * زگلهاي انديشه زيباترين

به نام خداوند هستي بخوان * * * به مرگ بت و بت پرستي بخوان

دل من توان تماشا نداشت * * * براي شنيدن دگر نا نداشت

من آغاز پرواز را ديده ام * * * نهفته ترين راز را ديده ام

حرا جامه عشق پوشيده است * * * و از خنده وحي نوشيده است

هادي سعيدي كياسري

رسول سبز تعهد

گلوي باديه هر لحظه تشنه تر مي گشت * * * چو تاولي ز عطش از سراب بر مي گشت

هبل نشسته به تاراج بينوايي ها * * * منات و لات و عزي خسته از خدايي ها

به روح باديه هر ناخدا خدايي داشت * * * خداي باديه از ناخدا گدايي داشت

تو خواب بودي و خورشيد جمعه داد نويد * * * كه با طليعه خورشيد زاده شد خورشيد


139


رسيد و پشت ابوجهل دشت جهل شكست * * * بناي بتكده با يك اشاره سهل شكست

فقط نه هر چه بتي بود بر زمين افتاد * * * كه بر جبين مداين هزار چين افتاد

نشست بر لب درياي ساوه تاول آب * * * كه ديده است كه دريا بدل شود به سراب ؟

سماوه با لب تشنه نويد آب شنيد * * * نويد آب ز آيينه سراب شنيد

مجوسيان همه بعد از هزار سال آتش * * * به ماتمي كه چه شد مثل پارسال آتش ؟

بيا به كومه وادي القري طواف كنيم * * * به ياد او سفر از قاف تا به قاف كنيم

كسي زگستره آسمان به زير آمد * * * رسول سبز تعهد چقدر دير آمد

كسي كه غار حرا خلوت حضورش بود * * * هزار زخم زبان بر دل صبورش بود

كسي كه مهر نبوت به روي ناصيه داشت * * * كه بود ؟ خصمي هر ناخدا كه داعيه داشت

كسي كه پرچم « لولاك » بر جبينش بود * * * جواز كشتن بتها در آستينش بود

پيمبري كه به درگاه حق مقيم شود * * * به يك اشاره دستش قمر دو نيم شود

نبي ز هيبت جبريل سوخت در تب عشق * * * نوا رسيد : « بخوان اي رسول مكتب عشق !


140


بخوان به نام خدا اي پيام آور صبح ! * * * بخوان ، هميشه بخوان ، اي رسول دفتر صبح ! »

نبي مخاطب « يا ايها المدثر » گشت * * * رسول باديه مأمور « قم فانذر » گشت

بسيط باديه را رزمگاه ايمان كرد * * * تمام هستي خود را فداي قرآن كرد

به كوه گفتم : از او استوارتر ؟ گفت : او * * * به موج گفتم : از او بي قرارتر ؟ گفت : او

به ابر گفتم : از او چشم مهربان تر كيست ؟ * * * زشرم صاعقه زد ، هر كجا رسيد ، گريست

تو اي حماسه راهي كه اولش كوچ است ! * * * زمان بدون حضورت تصوري پوچ است

بيا كه باديه لم داده بر تمامت جهل * * * مگر به عزم تو افتد به خاك ، قامت جهل

صداي سبز تو جاري است در ميان حرا * * * بخوان ، هميشه بخوان ، اي ترانه خوان حرا ؟

به كوهسار دلت آبشار تنهايي است * * * حكايتي به بلنداي شام يلدايي است

عصاي معجزه صد كليم در دستت * * * كمند محكم عزمي عظيم در دستت

به يمن بعثت تو سقف آسمان وا شد * * * حضور فوج ملايك زغار پيدا شد

چو دست باديه در دست با سخاوت عطر * * * تو آمدي و فضا پر شد از طراوت عطر


141


تو سر رسيدي و از عدل ، پشت ظلم شكست * * * به دستهاي تو مشت درشت ظلم شكست

ز حجم بسته كجا بي تو آب مي جوشيد ؟ * * * فقط سراب زپشت سراب مي جوشيد

به بال معجزه معراج نور عادت توست * * * كنار كوثر وحي خدا عبادت توست

مگر ز مشرق اشراق مي رسد سخنت * * * كه شط شوكت توحيد خفته در دهنت

حرا سكوت وداع تو را نمي پنداشت * * * حضور نبض تو را جاودانه مي پنداشت

دل حرا شده از غصه تنگ مي گريد * * * ببين ز داغ وداع تو سنگ مي گريد

تو در گلوي عطشناك جهل ، ادراكي * * * تو مثل آيه باران مقدسي ، پاكي

به حرف حرف كلامت حضور تو پيداست * * * در آيه هاي تو عطر عبور تو پيداست

ز چشمه چشمه الهام هر چه نوشيدي * * * به كام تشنه دلان مثل چشمه جوشيدي

زمين كه كشته ترين بغض بوسه هاي تو بود * * * چو فرشي از عطش بوسه زير پاي تو بود

سفير نام تو وقتي سفر كند با باد * * * هميشه ميوزد از لابه لاي گلها باد

هميشه نام تو جاري است در صحاري عشق * * * هماره با مني اي عطر يادگاري عشق !


142


بدان ، به ذهن من اي ياد سبز بودن من ! * * * قلم قناري گنگي است در سرودن من

بگو چگونه سرايد سراب ، دريا را ؟ * * * مگر به واژه توان ريخت آب دريا را ؟

تو اي رسول تعهد ، رسالت موعود ! * * * قدوم مقدم پاكت مبارك و مسعود

خدابه دست تو داد اي سخاوت آگاه ! * * * لواي « اشهد ان لا اله الا الله »

كنون كه نبض زمان در مسير هستي توست * * * بگير دست دلم را ، اسير هستي توست

غلامرضا شكوهي

خاستگاه نور

غروبي سخت دلگير است

و من ، بنشسته ام اين جا ، كنار غار پرت و ساكتي ، تنها

كه مي گويند : روزي ، روزگاري ، مهبط وحي خدا بوده است

و نام آن « حري » بوده است

و اين جا سرزمين كعبه و بطحاست . . .

و روز ، از روزهاي حج پاك ما مسلمانهاست .

برون از غار :

زپيش روي و زير پاي من ، تا هر كجا ، سنگ و بيابان است .

هوا گرم است و تبدار است ، اما مي گرايد سوي سردي ، سوي خاموشي .

و خورشيد از پس يك روز تب ، در بستر غرب افق ، آهسته مي ميرد .


143


و در اطراف من از هيچ سويي ، رد پايي نيست .

فضا خالي است

و ذهن خسته و تنهاي من ، چون مرغ نو بالي ،

ـ كه هر دم شوق پروازي به دل دارد ـ

كنار غار ، از هر سنگ ، هر صخره

پرد بر صخره اي ديگر . . .

و مي جويد به كاوشهاي پي گيري ، نشانيهاي مردي را

ـ نشانيها كه شايد مانده بر جا ، دير دير : از سالياني پيش ـ

و من همراه مرغ ذهن خود ، در غار مي گردم .

و پيدا مي كنم گويي نشانيها كه مي جويم

همان است ، اوست !

كنار غار ، اينجا جاي پاي اوست ، مي بينم

و مي بويم تو گويي بوي او را نيز . . .

همان است ، اوست :

يتيم مكه ، چوپانك ، جوانك نوجواني از بني هاشم

و بازرگان راه مكه و شامات

امين ، آن راستين ، آن پاكدل ، آن مرد

و شوي برترين بانو : خديجه

نيز ، آن كس كو سخن جز حق نمي گويد

و غير از حق نمي جويد

و بتها را ستايشگر نمي باشد

و اينك : اين همان مرد ابرمرد است

محمد اوست

پلاسي بر تن است او را

و مي بينم كه بنشسته است ، چونان چون همان ايام


144


همان ايام كاين ره را بسا ، بسيار مي پيمود

و شايد نازنين پايش زسنگ راه مي فرسود

ولي او همچنان هر روز مي آمد

و مي آمد . . . و مي آمد

و تنها مي نشست اين جا

غمان مكه مشؤوم آن ايام را با غار مي ناليد

غم بي همزمانيهاي خود را نيز . . .

و من ، اكنون ، به هر سنگي كه در اين غار مي بينم ،

به روشن تر خطي مي خوانم آن فريادهاي خامش او را . . .

و اكنون نيز گويي آمده است او . . . آمده است اين جا ،

و مي گويد غم آن روزگاران را :

« عجب شبهاي سنگيني !

همه بي نور !

نه از بام فلك ، قنديل اخترها بود آويز

نه اين جا ـ وادي گسترده دشت حجاز ـ از شعله نوري ، سراغي هست .

زمين تاريك تاريك است و برج آسمانها نيز

نه حتي در همه « امّ القري » يك روزن روشن

تمام شهر بي نور است . . .

نه تنها شب ، كه اين جا روز هم بسيار شبرنگ است .

فروغي هست اگر ، از آتش جنگ است

فروزان مهر ، اين جا سخت بي نور است ، بي رنگ است .

تو گويي راه خود را هرزه مي پويد

و نهر نور آن ، زانسوي اين دنيا بود جاري

مه ، اندر گور شب خفته است و ناپيد است . . . پيدانيست .

سيه رگهاي شهر ـ اين كوچه ها ـ از خون مه خاليست .


145


در آنها مي دود چركاب تند و ننگ و بد نامي ، بد انديشي

و در رگهاي مردم هم .

سيه بازارهاي « روسپي نامردمان » گرم است .

تمام شهر گردابي است پر گنداب

تمام سرزمينها نيز

دنيا هم

و گويي قرن ، قرن ننگ و بد نامي است .

فضيلتها لجن آلوده ، انسانها سيه فكر و سيه كارند . . .

و « انسان » نام اشرافي و زيبايي است از معني تهي مانده . . .

محمد گرم گفتاري غم آلود است .

غار تاريك است

و من چيزي نمي بينم

ولي گوشم به گفتار است . . .

و مي بينم : تو گويي رنگ غمگين كلامش را :

« خداي كعبه ، اي يكتا !

درودم را پذيرا باش ، اي برتر

و بشنو آنچه مي گويم :

پيام درد انسانهاي قرنم را ، زمن بشنو

پيام تلخ دختربچگان خفته اندر گور

پيام آن كه افتاده است در گرداب

و فريادش بلند است ، « آي آدمها . . . »

پيام من ، پيام او ، پيام ما . . .

محمد غمگنانه ناله اي سرمي دهد ، آن گاه مي گويد :

خداي كعبه ، اي يكتا !

درون سينه ها ياد تو متروك است


146


و از بي دانشي و از بزهكاري :

مقام برترين مخلوق تو ، انسان ،

بسي پايين تر از حد سگ و خوك است .

خداي كعبه ، اي يكتا !

فروغي جاودان بفرست ، كاين شبها بسي تار است .

و دست اهرمنها سخت در كار است

و دستي را به مهر از آستيني باز ، بيرون كن

كه : بر دارد به نيروي خدايي شايد اين افتاده پرچمهاي انسان را

فرو شويد نفاق و كينه هاي كهنه از دلها

در اندازد به بام كهنه گيتي بلند آواز

بر آرد نغمه اي همساز

فرو پيچد به هم ، طومار قانونهاي جنگل را

و مي گويد : اي انسانها !

فرا گرد هم آييد و فراز آييد

باز آييد

صدا بر دارد انسان را

و مي گويد : هاي ، اي انسان !

برابر آفريدندت ، برابر باش !

و زين پس با برابرهاي خود ، از جان برادر باش !

صدا بر دارد اندر پارس ، در ايران

و با آن كفشگر گويد :

پسر را رو ، به هر مكتب كه خواهي نه !

سپاهي زاده را با كفشگر : ديگر ، تفاوتهاي خوني نيست

سياهي و سپيدي نيز ، حتي ، موجب نقص و فزوني نيست

خداي كعبه . . . اي . . . يكتا . . .


147


بدين هنگام ،

كسي آهسته گويي چون نسيمي مي خزد در غار

محمد را صدا آهسته مي آيد فرود از اوج

و نجوا گونه مي گردد

پس آن گه مي شود خاموش .

سكوتي ژرف و وهم آلود ، ناگه چون درخت جادو اندر غار مي رويد .

و شاخ و برگ خود را در فضاي قيرگون غار مي شويد

و من در فكر آنم كاين چه كس بود ، از كجاآمد ؟ !

كه ناگه اين صدا آمد :

« بخوان ! » . . . اما جوابي بر نمي خيزد

محمد سخت مبهوت است گويا ، كاش مي ديدم !

صدا با گرمتر آوا و شيرين تر بياني باز مي گويد :

« بخوان ! » . . . اما محمد همچنان خاموش

دل اندر سينه من باز مي ماند زكار خويش ، گفتي مي روم از هوش

زمان ، در اضطراب و انتظار پاسخش ، گويي فرو مي ماند از رفتار ـ

و « هستي » مي سپارد گوش

پس از لختي سكوت ـ اما كه عمري بود گويي ـ گفت :

« من خواندن نمي دانم »

همان كس باز پاسخ داد :

« بخوان ! اينك به نام پرورنده ايزدت كو آفريننده است . . . »

و او مي خواند ، اما لحن آوايش . . .

به ديگر گونه آهنگ است

صدا گويي خدا رنگ است

مي خواند ! . . .

« بخوان اينك به نام پرورنده ايزدت ، كه آفريننده است . . . »


148


درودي مي تراود از لبم بر او

درودي گرم

غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است

و من بنشسته ام اين جا ، كنار غار پرت و ساكتي ، تنها

كه مي گويند روزي ، روزگاري مهبط وحي خدا بوده است ،

و نام آن « حري » بوده است

و در اطراف من ، از هيچ سويي ردپايي نيست

و دور من ، صدايي نيست . . .

سيدعلي موسوي گرمارودي

جبريل آمده

نور « اِقرَأ » ، تابد از آيينه ام * * * كيست در غار حراي سينه ام ؟ !

رگ رگم ، پيغام احمد مي دهد * * * سينه ام ، بوي محمّد مي دهد

گل دمد از آتش تاب و تبم * * * معجز روحُ القُدُس دارد لبم

من سخن گويم ، ولي من نيستم * * * اين منم يا او ؟ ! ندانم كيستم ؟ !

جبرييل امشب دمد در ناي من * * * قدسيان ، خوانند با آواي من

اي بتان كعبه ! در هم بشكنيد * * * با من امشب از محمّد دم زنيد

دم زنيد از دوست ، خاموشي چرا ؟ * * * اي فراموشان ! فراموشي چرا ؟

از حرا ، گلبانگ تهليل آمده * * * ديده بگشاييد ، جبريل آمده

اينك از بيدادها ، ياد آوريد * * * با امين وحي ، فرياد آوريد

بردگانِ برده بار ظلم و زور ! * * * دخترانِ رفته زنده زير گور !

كعبه ! اي بيت خدا عزّ وجل * * * تا به كي در دامنت لات و هبل ؟ !

مكّه ، تا كي مركز نااهل ها ؟ * * * پايمال چكمه بوجهل ها ؟

كارون نور را ، بانگ دَراست * * * يك جهان خورشيد در غار حَراست


149


دوست مي خواند شما را ، بشنويد ! * * * بشنويد اينك خدا را ، بشنويد !

* * *

يا محمّد ! منجي عالم تويي * * * اين مبارك نامه را ، خاتم تويي

مردگان را گو كه : صبح زندگي است * * * بردگان را گو كه : روز بندگي است

اي به شام جهل و ظلمت ، آفتاب * * * از حرا بر قلّه هستي بتاب

جسم بي جان بشر را ، جان تويي * * * اين پريشان گلّه را ، چوپان تويي

كعبه را ، ز آلايش بت پاك كن * * * بتگران را ، همنشين خاك كن

بر همه اعلام كن : زن ، برده نيست * * * برده مردان تن پرورده نيست

باغ زيبايي كجا و زاغ زشت ؟ * * * ديو شهوت را برون كن از بهشت

اي تو را هم مهر و هم قهر خدا * * * تا به كي ابليس درشهر خدا ؟ !

با علي ، بت هاي چوبين را بكش * * * وين خدايان دروغين را بكش

تير از ما و كمان در دست توست * * * اختيار آسمان ، در دست توست

مكتب تو ، مكتب عمّارهاست * * * اين كلاس ميثم تمّارهاست

ما تو را داريم در بين همه * * * يك خديجه ، يك علي ، يك فاطمه

تا قيامت جاودان ، آيين توست * * * فاطمه رمز بقاي دين توست

اي زمام آسمان ، در مشت تو * * * مَه دو نيمه از سرِ انگشت تو

جاي تو ، ديگر نه در غار حراست * * * در دل امواج توفان بلاست

دست رحمت از سر عالم ، مدار ! * * * گر تو را خوانند ساحر ، غم مدار !

يا محمّد ! اي خرد پابست تو * * * اي چراغ مهر و مه در دست تو

ابر رحمت ! رحمتي بر ما ببار * * * بار ديگر ! از حرا بانگي برآر

ما كوير تشنه ، تو آب حيات * * * ما غريقيم و تو كشتيّ نجات

ما به قرآن ، دست بيعت داده ايم * * * از ازل ، با مهر عزّت زاده ايم

عترت و قرآن ، چراغ راه ماست * * * روشني بخش دل آگاه ماست

عترت و قرآن ، نجات عالمند * * * چون دو انگشت محمّد باهمند

غلامرضا سازگار « ميثم »


150


نام محمّد ( صلّي الله عليه وآله )

آغاز يك انديشه ، يك فكر جهاني است * * * آغاز يك شعر لطيف آسماني است

تابيد نور ايزدي بر صفحه خاك * * * از ماوراي اين جهان زان سوي افلاك

بهر هدايت تا محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) گشت مأمور * * * شد پهندشت اين جهان يك معبد نور

عصر جهالت بود و شب بيداد مي كرد * * * عشق و محبّت صبح را فرياد مي كرد

داس جهالت ساقه را از ريشه مي زد * * * بر اصل بودن ، در حقيقت ، تيشه مي زد

هر بامدادي خنده اي خاموش مي شد * * * هر شامگاهي جام دوشين ، نوش مي شد

هر مادري انديشناك از بارداري * * * مي كرد بر آينده خود سوگواري

از دست مي شد عاطفه ، مي مرد پاكي * * * در زير گام كبر ، شيطان هاي خاكي

ناگاه باغ آفرينش برگ و بر داد * * * بستان هستي را خداوندش ثمر داد

بر پيكر بي جان عالم روح آمد * * * بهر نجات آدميت ، نوح آمد

از كوه جاري ، چشمه اي از نور گرديد * * * قلب بشر از جلوه اش مسرور گرديد


151


رود محبت بود و دريا بود و باران * * * ابر كرامت بود ، در فصل زمستان

آهسته مي آمد ، چو از سوي يگانه * * * مي گفت ، او يكتا بود ، او جاودانه

آهنگ زيباي كلامش دلنشين بود * * * از دل چو بر مي خاست ، با دل ها قرين بود

جان هاي عاشق تا از او فرمان گرفتند * * * بر دوش همت ، پرچم قرآن گرفتند

امروز اين پرچم به بام كشور ماست * * * نام محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، سايه گستر بر سر ماست

پاك ايزدا ، نام محمد ( صلّي الله عليه وآله ) زنده بادا * * * تا بي نهايت مكتبش ، پاينده بادا

حسن حامد



| شناسه مطلب: 76989