بخش 12
اشعاری که درباره مدینه به اشتیاق آن سروده شده است محافظان رسول خدا ( صلّی الله علیه وآله ) بازارهای مدینه در دوران جاهلیت و اسلام سنگ های روغن بیابان مدینه
272 |
اشعاري كه درباره مدينه به اشتياق آن سروده شده است
عبدالله بن عامر بن كريز راه دريا در پيش گرفته و دور شده بود . يكي از همراهان ، دلتنگ مدينه شد ، و عبدالله اين اشعار را بر زبان آورد :
بَكَي صاحبي لمّا رأي الفُلْكَ قَدْ مَضَتْ * * * تهادي بنا فوق ذي لجج خضر
وحَنّ إلي أهل المدينة حنّه * * * لمصر وهيهات المدينة من مصر
فقلتُ له لاتبك عينك إِنما * * * تقرّ قراراً من جهنّم في البحر ( 3 )
نُفَيلة بن منهال ابيات زير را سروده است . او از كساني بود كه در سپاه سعد بن ابيوقاص در قادسيه حضور يافتند . برخي نيز نام او را بُقَيله گويند .
در كتابي ديدم كه اين اشعار را به ابومنهال اشجعي اصغر ( 4 ) نسبت داده و در آغاز و انجام آن چند بيتي افزوده است . در آغاز آن چنين زيادتي آورده است :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ3 . دوستم چون ديد كشتي روان شده است و ما را به فراز موج هاي نيلگون پيش مي برد گريست .
و دلتنگ مردمان مدينه شد ، آن سان كه هر كس براي شهر و آبادي خويش دلتنگ شود و اما آن مدينه ، خود ، آباديي ديگر است و هيچ آبادي به پاي آن نرسد .
دوستم را گفتم گريه مكن كه اينك چشمانت به ديدن دوزخي كه در اين درياست روشن مي شود .
4 . اصفهاني در اغاني ( ج6 ، ص114 ) مي نويسد : ابن زبير بكار گفته : اين شعر به تمامي از آنِ ابومنهال نفيله اشجعي است . او گويد : از يكي از اصحاب شنيدم كه مي گويد : اين شعر از معمر بن عنبر هذلي است .
اما درست آن است كه برخي از اين ابيات از ابن هرمه است كه در ستايش عبدالواحد بن سليمان گفته است .
273 |
أَرقتُ وغَابَ عَنّي مَن يَلوم * * * ولكن لَم أَنم أَنا و الهُمومُ
كَأنّي من تذكُّر ما ألاقي * * * إذا ما أظلَمَ اللَّيلُ البَهِيمُ
سَقِيمٌ مَلّ مِنْهُ أَقربُوهُ * * * وأَسلَمَهُ المُداوِي و الحَمِيمُ ( 1 )
ابيات فوق زيادتي بر اصل شعر است . اما ابيات زير درست و از اصل شعر است :
ولما ( أن ) دنا مِنّا ارتحالٌ * * * وقُرِّب ناجياتُ السير كُومُ
تَحاسَر واضِحات اللّون زُهْرٌ * * * علي ديباج أوجها النَّعيمُ
وَقائِلة وَمُثْنِيَة عَلَيْنا * * * تَقوُل و ما لها فينا حَمَيمُ
متي ترَ غَفْلَة الواشِينَ عَنها * * * تَجُد بِدُمُوعها العَيْنُ السَّجوُمُ
تَعُدُّ لَنا الشُّهُور و تَحْتَصيها * * * مَتي هُوَ حائِنٌ مِنهْ قُدُومُ
فإِن يَكْتُبْ لَنا الرَّحمنُ أوباً * * * و يقدر ذلك المَلكُ الحكيمُ
فَكَمْ مِنْ حَرَّة بينَ المُنَقَّي * * * إِلي أُحُد إِلي ما حاز ريِمُ
إِلي الجَمَّاء ( 2 ) من خدٍّ أَسيل * * * نقيِّ اللَّون ليس به كُلُوم ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . خواب از سرم پريد و كسي نبود كه مرا نكوهش كند . اما آن شب را با انديشه هايم به صبح رساندم .
از به ياد آوردن آنچه به هنگام سايه گستردن شب ظلماني با آن روياروي مي شوم ، گوئيا .
بيماري هستم كه بستگان از او خسته شده اند و طبيب و تيمارگر او را وانهاده اند .
2 . جماء تپه اي است در فاصله سه مايلي مدينه در ناحيه عقيق به سمت جرف .
همچين گفته شده ؛ جماء نام يكي از دو ارتفاعاتي است كه درست راست مسافران مدينه به مكه قرار مي گيرد . بنگريد به : اغاني ، ج6 ، ص114 .
3 . آنگاه كه شتران در دشت كوهان را پيش آورند و كوچيدن نزديك شد .
گل هايي كه بر رخسارشان نشان خرمي بود سر برهنه ساختند .
و برخي ما را ستودند و برخي ديگر گفتند [ در نبود ما ] اين شهر را هيچ ياوري نيست .
هرگاه چشمانمان بدگويان را دور مي بيند قطره هاي سرشك را نثار مي كند .
و ماه هايي را كه در اين دوري بر ما گذشته است مي شمرد و نيز روزهايي انتظاري را كه بازگشت فرا خواهد رسيد .
اگر خداوند براي ما بازگشتي بنويسد و آن پادشاه حكيم چنين تقدير كند .
در فاصله ميان منقي و احد و از آنجا تا سرزميني كه ريم در برگرفته است .
و تا جماء ، چه زنان زيبا روي سرخ چهره اي هستند كه هيچ لكه اي بر صورت آنان نيست .
274 |
همچنين از زيادت هاي بر اين شعر است :
أتينَ مودِّعات و المطايا * * * لدي أكوارها خوصٌ هجومُ
مشيعة الفُؤادتري هَواها * * * وَقُرَّة عينها فِيمَن يُقِيمُ
وأخري لُبُّها معنا ولكن * * * تَصَبّرُ فهي واجمةٌ كظومُ ( 1 )
642 ـ هارون بن عبدالله براي ما نقل كرد و گفت : ابن ثابت شعر ابن ابي عاصيه سُلَمي را برايم نقل كرد كه به هنگامي كه در يمن نزد معن بن زائد بوده در اشتياق ديدار مدينه گفته است :
أَهَلْ ناظرٌ مِنْ خلف غُمْدانِ مُبْصرٌ * * * ذُري أُحد رُمْتَ المَدي المُتَراخيا
فَلَو أنَّ اليأْس بي و أعانني * * * طَبيبٌ بأرواح العقِيق شَفائِيا ( 2 )
ابن ابي ثابت گويد : مقصود از اين الياس در شعر ، الياس بن مُضَر است كه به بيماري سل گرفتار شده بود و عرب ، از اين روي ، بيماري سل را « داء اليأس » مي ناميد .
ابويحيي گويد : ابن ابي عاصيه آن هنگام كه در عراق بوده نيز ابيات زير را به اشتياق مدينه گفته است :
تَطاوَل ليْلي بالعراق ولم يكن * * * عليّ بأكْناف الحجاز يطول
فَهَلْ لي إِلي أرض الحجاز وَمَنْ بِهِ * * * بعاقبة قبل الفَوات سَبيلُ
فَتُشفَي حزازاتٌ و تنقع أنفسُ * * * وَيُشفَي جَوي بين الضّلوع دَخيل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . آنها به بدرقه آمدند ، در حالي كه در كنار مركب ها و كاروانيان ديده هايي گريان و نگران بود .
دل ها را بدرقه مي كردند واميد و آرزو و روشني ديده خويش را در كساني مي ديدند كه در شهر مي مانند .
و آن ديگري دلش با ما بود اما خود را شكيبا مي نماياند ، كه او به سختي خشمگين و اندوهگين ولي فرو خورنده خشم و اندوه خويش بود .
2 . آيا هيچ بيننده اي هست كه از وراي دژ غُمدان آن دورها را درنگرد و چكاد احد را ببيند ؟
اگر مرا بيماري سل بود و طبيبي مرا به كيميايي كه در وادي عقيق است مداوا مي كرد شفا مي يافتم .
275 |
إِذا لَمْ يَكُنْ بَيني وبينك مرسلٌ * * * فَريحُ الصبا مِنّي إليكَ رَسُولُ ( 1 )
643 ـ ابويحيي گفت : ابراهيم بن محمد بن عبدالعزيز برايم نقل كرد و گفت : عبدالملك بن مروان به يكي از جوان هاي هم سخن خويش گفت : آيا دلت براي مدينه تنگ مي شود ؟ گفت : نه . عبدالملك گفت : اما به خداوند سوگند اگر برايت اين اتفاق افتاده بود كه در شبي مهتابي از شبهاي تابستان پس از پاسي از شب در گوشه اي از آخر مسجد و در جمع دوستان بنشيني و گوشه رداي خود را بالش خويش كني و بگوييد و بشنويد ، امروز دلت براي مدينه تنگ مي شد .
644 ـ عيسي بن عبدالله برايم نقل كرد و گفت : هنگامي كه وليد بن يزيد زمامدار شد خطاب به مدينه چنين نوشت :
محرَّمكم ديوانكم و عطاؤكم * * * به يكتب الكتاب و الكتب تُطبَعُ
ضمنت لكم إن لم تصابوا بمهجتي * * * بأن سماء الضرّ عنكم ستُقْلَعُ ( 2 )
عبدالله بن عنبسه بن سعيد بن عاص بر ابان كه در ايله منزل كرده بود خرده گرفت كه چرا مدينه را واگذشته و در ايله منزل كرده است ؛ عبدالله خطاب به او گفت :
اتركتَ طيبةَ رَغْبَةً عن أهْلها * * * وَنزلت مُنْتبِذاً بدير القُعْنُذِ ( 3 )
ابان در پاسخ او گفت :
اُنزلت اَرضا بُرُّها كَتُرابِها * * * والفقرُ مضربه بقصر الجُنْبُذ ( 4 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . شب هاي عراق برايم بس طولاني است ، در حالي كه در سرزمين حجاز چنين دراز نبود .
آيا براي من پيش از آن كه بميرم راهي به سرزمين حجاز و ساكنان آن سرزمين خواهد بود ؟
تا همه دل آزردگي ها التيام يابد و عطش جان فرو نشيند و آتش عشقي كه در سينه است خاموش شود .
اي حجاز ، اگر ميان من و تو هيچ فرستاده اي نيست باد صبا پيك درود من به نزد تو است .
2 . از مقرّري ديوان و عطا محروميد ، آن ديوان كه در آن نامه ها مي نويسند و مهر مي كنند .
برايتان ضمانت مي كنم كه اگر خون من نريزيد باران بلا از شما قطع شود .
3 . آيا به رويگرداني از مردمان مدينه اين شهر را ترك گفتي و در تبعيدگاه دير قعنذ سكونت گزيدي ؟
4 . در سرزميني سكونت گزيده ام كه گندم آن به سان زمينش [ پر بركت ] است . اما فقر در قصر جنبذ لانه كرده است .
276 |
645 ـ ابوغسان برايم نقل كرد و گفت : مردم در مدينه گرفتار بيماري شدند . زني باديه نشين دست فرزند خود را گرفت و در حالي كه بيت زير را بر زبان داشت از اين شهر بيرون رفت .
[ يا رب باعد عنّي مِنْ ضِرار ] * * * مِنْ مَسجد الرّسول ذِي المنار ( 1 )
646 ـ گفت : عبدالعزيز بن عمران ، از محرز بن جعفر برايم نقل خبر كرد و گفت : حسان بن ثابت بر حارث بن عمرو بن ابي ثمر وارد شد . حارث او را گرامي بداشت و ضيافت داد و عيشي برايش فراهم ساخت . حسان گفت :
يُغدي عَليَّ بإبْريق ومِسْمَعَة * * * إنّ الحِجاز حَليفُ الجُوع والبُؤْس ( 2 )
647 ـ گفت : عبدالعزيز بن عمران برايم حديث كرد كه لبيد به مدينه آمد و يك سال در آنجا در ميان بني نضير اقامت كرد . او هنگامي كه مدينه را ترك مي گفت همانند يك ني باريك بود . بني جعفر كه او را ديدند گفتند : اي لَبيد ، تو در حالي از ميان ما رفتي كه چون شتري پروار شده بودي و اكنون كه باز مي گردي به سان تيري تراشيده اي ! او در پاسخ اين ابيات را بر زبان آورد :
يقول بنو أمّ البنين ، وَقَدْ بَدا * * * لهم زور جَنبي من قميصي وَمِنْ جِلْدي
دفعناك في أرض الحجاز كأنما * * * دفعناك فحلا فوقه قزع اللَّبْد
فصافحتَ حمّاه وداء ضلوعه * * * وخالطتَ عيشاً مسّه طرف الحَصْد
فأُبْتَ وَلم نَعْرفك إلا تَوَهُّماً * * * كأنّك نِضوٌ من مزينة أو نهد ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . پروردگارا ، بيماري و سختي از من و از مسجد الرسول كه مناره دارد دور ساز !
2 . صبحگاهان برايم جامي و رامشگري مي آورند ، در حالي كه حجاز همدم گرسنگي و تيره بختي است .
3 . آنگاه كه لاغري پهلويم از پيراهن و پوستم براي فرزندان ام البنين آشكار شده بود به من مي گفتند .
ما تو را در حالي به سرزمين حجاز فرستاديم كه به سان شتري نر كه هنوز موي از او نتراشيده باشند قوي پيكر بودي .
اما در آنجا با تب و بيماري آن سرزمين همدم شدي و با زندگي درآميختي كه شانه خشكسالي به آن خورده بود .
اما به وضعي بازگشتي كه تو را جز به گمان نمي شناسيم ، و گويا كه تيري تراشيده شده از تيرهاي مزينه و نهدي .
277 |
648 ـ مصعب بن عبدالله بن مصعب برايم نقل كرد و گفت : زني به جبهاء اشجعي ( 1 ) گفت : اي جبهاء ، ما را با خود به مدينه ببر تا در آنجا اقامت كنيم و سكونت گزينيم . جبهاء شتر خويش را آورد تا بفروشد و همراه با زن و فرزندش راهي مدينه شود . او روانه شد و چون از حرّه گذشت و در آستانه مدينه قرار گرفت شترش ياد وطن كرد و بازگشت . جبهاء شتر را به سمت مدينه برمي گرداند ، اما آن همچنان روي برمي تافت . وي كه چنين ديد رو به همسر خويش كرد و گفت : چرا اين شتر بيش از ما دلداده زادگاه خود است ؟ سزاوارتر است كه ما دلتنگ زادگاه خود شويم . تو اگر بازنگردي مطلّقه اي و خداوند تو را نيامرزد .
پس شتر را به سمت وطن خود برگرداند و در حالي كه زين و پالان را پشت و رو كرده بود و شتر را به سوي وطن مي راند اين ابيات را بر زبان آورد :
قالت أنيسة بع بلادك و التمس * * * داراً بيثرب ربّة الأجسام
تكتب عيالك في العطاء و تفترض * * * و كذلك يَفْعل حازمُ الأقوام
فهمَمْتُ ثمّ ذكرت ليل لِقاحنا * * * بلوي عنيزة أو بقفّ بشام
إذ هنّ عن حسبي مذاوِدُ كلّما * * * نزل الظلام بعصبة أعتام
إنّ المدينة ، لا مدينة ، فالزمي * * * حِقْف الستار و قبّة الأرحام
يُجْلَبُ لك اللُبن الغريض ويُنْتَزَع * * * بالعيس من يَمَن اِليك وشام ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . جبهاء اشجعي ، نام كاملش يزيد بن عبيد است ، و برخي گويند : يزيد بن حميمة بن عبيد بن عقيلة بن قيس اشجعي . شاعر بدوي و از مولدان حجاز است . در دوره اموي ديده به جهان گشود و در همين روزگار درگذشت . بنگريد به : اغاني ، 16/164 .
2 . انيسه گفت : سرزمين خود بفروش و سرايي در يثرب آنجا كه تن پرورد ، بجوي .
آنجا نام خود در ديوان عطايا مي نويسي و مقرري مي ستاني ، كه هر سنجيده رأيي چنين كند .
آهنگ اين كار كردم اما شب زفاف خود را در ريگزار عنيزه يا در بلندي هاي شام بود به ياد آوردم .
آنجا كه زنان خاندان به گاه فرا رسيدن شب بر آستانه در بودند و افتخار تبار مرا پاس مي داشتند .
مدينه ، نه مدينه نمي خواهي ، با ستون خيمه و خانه خاندان خويش پيوسته بمان .
تا برايت شيري چرب و پر از يمن و شام دوشيده و بر بار شتران از آن سرزمين آورده شود .
278 |
649 ـ احمد بن معاويه ، از مردي از قريش ، از ابن غزيه نقل كرد كه گفته است : بني قينقاع به روزگار جاهليت هر ساله چند بار بازاري بر پا مي كردند . اين بازار در كنار مسجد الذبح بود و تا تپه هايي كه پشت نخلستان است ادامه داشت . يك بار نابغه ذُبْياني به آهنگ اين بازار به سوي اين محل روانه شد . در راه ربيع بن ابي حقيق را ديد كه از آبادي خود مي آيد و آهنگ اين بازار دارد . با هم پيش رفتند و چون در آستانه بازار قرار گرفتند سر و صداهاي فراواني را شنيدند كه از بازار مي آمد . آنجا بازاري بزرگ بود و مردمان در آن به تفاخر و سرودن اشعار مي پرداختند . شتر نابغه با شنيدن سر و صدا برگشت . نابغه آن را به سوي بازار گرداند و اين شعر را سرود :
كادَتْ تهد من الأصوات راحلتي
آنگاه پس از گفتن اين مصراع رو به ربيع كرد و گفت : ادامه بده .
ربيع گفت : و الثَّغْر منها اذا ما أوْجَسَت خلق .
نابغه گفت : لولا أنَهْنِهُها بالسَّوط لانتزعت .
آنگاه به ربيع گفت : ادامه بده
ربيع نيز گفت : مِنّي الزمام وإنّي راكب لبق .
نابغه گفت : قد ملَّت الحبس بالآطام واشتعفت .
آنگاه به ربيع گفت : ادامه بده
ربيع نيز گفت : تزيغ أوطانها لو أنّها علق ( 1 )
ربيع به نابغه گفت : شتاب مكن . به بازار درمي آيي و آنجا مردمان و سخنوران را مي بيني ؛ در آنجا شعري خواهي شنيد كه هيچ شعري بر آن پيشدستي نكند . پرسيد : شعر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ترجمه شش مصراع چنين است :
نزديك است شترم از اين هياهو پريشان شود .
و هرگاه بترسد آب از دهانش سرازير شود .
اگر آن را به تازيانه باز ندارم درمي ربايد .
افسار خويش را از من با آن كه من سواري ورزيده ام .
از ماندن بسيار در دژها خسته شده ، اما اكنون به سر مستي آمده است .
كه به سرزمين اصلي خويش روي مي كند ، و البته كاش مي شد هميشه آنجا بماند .
279 |
كي ؟ گفت : حسان بن ثابت . راوي گويد : نابغه وارد بازار شد ، از شتر خود به زير آمد ، بر دو زانو نشست و به دستان خويش تكيه داد و اين شعر را آغاز كرد :
عرفتُ منازلا بعريقنات ( 1 ) * * * فأعلي الجزع للحيّ المبنُ ( 2 )
حسان گويد : با خود گفتم : اين استاد تباه مي شود ! قافيه اي دشوار برگزيده است
همو گويد : به خداوند سوگند بر همي قافيه به نكويي شعر گفت و سروده خويش به پايان برد . آنگاه فرياد زد : آيا كسي هست كه به هماوردي شعر بگويد ؟
گويد : در پاسخ قيس بن خطيم ( 3 ) پيش رفت و چنين آغاز كرد :
اَتَعْرِفُ رَسْماً كاطِّرادِ المَذاهِبِ * * * لَعَمْرَةَ وَحْشاً غَيْرَ مَوْقِف راكِبِ ( 4 )
قيس شعر خود به پايان برد و نابغه او را گفت : اي برادر زاده ، تو خود شادترين مردماني !
حسان گويد : با آن كه در خود براي اين رويارويي احساس توان مي كردم اما تا اندازه اي ترس به من راه يافت ، پيش رفتم و رو به روي نابغه نشستم . او به من گفت شعر خود بگوي ، كه به خداوند سوگند ، تو پيش از آن كه سخن بگويي شاعري . من چنين آغاز كردم :
اَسأَلْتَ رَسْمَ الدّارِ أمْ لَمْ تَسْأَلِ * * * [ بَيْنَ الجَوابِي فالبُضَيْعِ فَحَوْمَلِ ] ( 5 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابوعبيده درباره عريقنات مي گويد : نام چشمه اي در عرفه است . اما نصر مي گويد : تپه اي در عرفه است . بنگريد به : تاج العروس ، ج9 ، ص278 .
2 . منزلگاه هايي در عريقنات مي شناسم كه بر بلنداي تپه هاست . محله اي كه بر اين تپه ها بنا شود جاي ترس و نگراني است !
3 . نام كامل او ابويزيد قيس خطيم است . نام كامل پدر او خطيم نيز ثابت بن عدي بن عمر بن سواد بن ظفر اوسي است . قيس در دوران جاهليت زيست . اسلام را نزديك كرد ، اما بدين آيين نگرويد . پيش از هجرت به دست خزرجيان كشته شد . بنگريد به : اغاني ، ج3 ، ص11 .
4 . آيا ويرانه اي بر جاي مانده از عمره مي شناسي كه همچون راه هاي متروك جايگاه وحوش شده باشد و هيچ سواري در آن اتراق نكند ؟
5 . مقصود از « جوابي » بلندي هاي جولان است كه ميان دمشق و اردن واقع شده . بضيع نيز بلنديي به سان بلندي هاي منطقه جزيره و نزديك دمشق است . ازهري گويد : « بضيع » تپه اي كم ارتفاع و پوشيده از سنگ هاي سياه است كه در سرزمين شام نزديك دمشق قرار گرفته است . « حومل » نيز نام جايي است . بنگريد به : ديوان حسان بن ثابت ، ص 121 .
ترجمه بيت نيز چنين است :
آيا از خرابه هاي آن منزل كه ميان جوابي ، بضيع و حومل است پرسيده اي ؟ يا نپرسيده اي ؟
280 |
او همين بيت كه شنيد گفت : بس است اي برادر زاده .
در آنچه ميان حسان و نابغه در اين اجتماع گذشت سخن بسيار است ؛ از آن جمله اين كه بنا بر آنچه راويي مورد اطمينان از اصمعي نقل كرده وي گفته است : در بازار عكاظ براي نابغه دكه اي بر پا مي شد و شاعران آنجا نزد او گرد مي آمدند . يك بار كه حسان ، اعشي و خنساء دختر عمرو بن شريد نزد او آمده بودند و اشعار خويش مي خواندند پس از آن كه خَنْساء اين بيت را خواند كه :
و إنّ صخْرا لتأْتَمّ الهُداةُ بِه * * * كأنّه عَلَمٌ في رَأْسِهِ نارٌ ( 1 )
نابغه به وي گفت : اي خنيس ، به خداوند سوگند ، اگر دمي پيش ابوبصير [ منظور أعشي است ] شعر خود نخوانده بود مي گفتم : شعري همانند شعر تو نشنيده ام و در اين سرزمين در ميان زنان هيچ شاعري توانمندتر از تو نيست . خنساء گفت : به خداوند كه نيست ، حتي در ميان شاعران مرد . حسان كه شنيد خشمگين شد و گفت : به خداوند سوگند ، من از تو و از پدرت شاعرترم . نابغه به حسان گفت : اي برادر زاده تو نمي تواني با توانمندي بگويي :
فإنَّكَ كاللّيل الذي هُوَ مُدْرِكي * * * وَاِنْ خِلْتَ اَنَّ المُنْتَأي عَنْكَ واسِعٌ ( 2 )
650 ـ هارون بن عبدالله برايم نقل كرد و گفت : يوسف بن عبدالعزيز ماجشون ، از پدرش نقل كرد كه گفته است : حسان بن ثابت گفت : جبلة بن ايهم غساني را مديحه اي سرودم و براي عرضه داشتن نزد وي رفتم . مرا اجازه دادند تا بر او وارد شوم . به حضور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . صخر كسي است كه راهجويان به او اقتدا كنند ، و او كوهي را مي ماند كه بر فرازش آتشي افروخته باشند .
2 . تو چونان شبي هستي كه مرا در برمي گيرد ، هر چند بپندارم كه راه دور شدن از تو فراخ است .
281 |
رسيدم و در سمت راست او مردي ديدم كه دو گيسوي بلند داشت . او نابغه ذبياني بود . در سمت چپ وي نيز مردي ديگر بود كه او را نمي شناختم . پيش روي جَبَلَه نشستم . از من پرسيد : آيا اين دو را مي شناسي ؟ گفتم : اين يكي را مي شناسم ؛ نابغه است . اما آن ديگري را نمي شناسم . گفت : او علقمة بن عَبَدَه ( 1 ) است . اكنون اگر دوست داري از اين دو مي خواهم اشعار خود را بخوانند و تو پس از آنها اگر دوست داشتي شعر خود را مي خواني و اگر هم دوست داشتي سكوت مي گزيني . گفتم : باشد ، همين .
او از نابغه خواست شعر خود را بخواند و نابغه چنين آغازيد :
كِلِيني لِهَمٍّ يا اُمَيْمَة ناصِبِ * * * وَلَيْل اُقاسِيه بَطيء الكَواكِبِ ( 2 )
راوي گويد : جبله شعر نابغه را تا پايان گوش كرد . سپس به علقمه گفت : تو شعر خود را بخوان . او نيز چنين آغاز كرد :
طَحابِكِ قلبٌ في الحَسان طروبُ * * * بُعَيدَ الشّباب عَصْر حانَ مَشيبُ ( 3 )
راوي گويد : جبله به شعر علقمه نيز تا پايان گوش سپرد . آنگاه به من گفت : اكنون كه اين اشعار را شنيدي اگر دوست دار شعر خود را بخوان و اگر هم دوست نداري مي تواني شعر نخواني .
حسان گويد : عزم خود را جزم كردم و گفتم : مي خوانم . گفت : بفرما . من نيز قصيده اي را خواندم كه برخي از ابياتش چنين است :
أبناءَ جَفْنَة حولَ قَبْرَ أبيهمُ * * * قَبْر ابن ماريةَ الكريمِ المُفْضِلِ
يُغْشُونَ حتَّي ما تَهِرُّ كِلابُهُم * * * لا يَسْأَلوُنَ عَلَي السَّواد المُقْبِلِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نام كامل او علقمة بن نعمان تميمي و از بزرگان و شاعران نامور تميم است كه در نجد بزرگ شد و زندگي كرد .
2 . اي اميمه مرا به غم جانكاه بسيار و شب دير پاي سخت خويش واگذار .
3 . اين دل كه شيداي خوشرويان است غرقه تو است ، هر چند دوران جواني سپري گشته و پيري ام فرا رسيده است .
282 |
بيضُ الوُجُوه كريمةٌ أحْسابُهُم * * * شمُّ الأنُوف من الطِّراز الأوَّلِ ( 1 )
جبله كه اين اشعار شنيد گفت : ادامه ده ، ادامه ده . به آيينم سوگند تو از آن دو كمتر نيستي . سپس فرمود مرا سيصد دينار و ده پيراهن گريبان دار دهند و آنگاه گفت : هر سال نزد ما همين اندازه صله داري .
محمد بن عبدالملك فقعسي كه از بني اسد بن خزيمه است درباره مدينه چنين سروده است :
ألا لَيْتَ شِعْري هَل أبيتنَّ لَيلةً * * * بِسَلْع ، وَلِمْ تُغلق عليَّ درُوبُ
وهل أحُدٌ باد لنا ، و كأنَّه * * * حصانٌ أمام المقربات جَنيبُ
يخبّ السَّراب الضَّحل بيني و بينَهُ * * * فيَبدُو لِعيني تارةً و يغيبُ
فإِنَ شفائي نظرةٌ إِن نظرتها * * * إِلي أحد و الحرّتان قريب
وإِني لأرعي النجم حتي كأنني * * * علي كل نجم في السماء رقيب
وأشتاق للبرق اليماني إِن بدا * * * أَزداد شوقاً أن تهبَّ جنوب ( 2 )
ابن نُمَير حضرمي شاعري كهنسال بود كه در سرزمين قبيله خود مي زيست . او مدت كوتاهي به مدينه آمد و آنجا سكونت گزيد . پس از چندي دلتنگ سرزمين خويش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . پسران جفته در كنار قبر پدر خويش گرد آمده اند ، قبر پسر ماريه ، آن مرد بزرگوار گشاد است .
آن اندازه ميهمان بر آنان مي رسد كه ديگر سگ هاي محله آنان هيچ كس را نمي راند و آنان خود هيچ نمي پرسند كه اين توده مردم كه روي كرده كيست .
رو سفيدند و الاتبار ، و بلند مرتبه در شمار نخستين ها .
2 . كاش مي دانستم كه آيا در حالي كه راه ها بر من بسته نشده است يك شب به سَلْع خواهم خوابيد ؟
و آيا كوه احد براي ما رخ خواهد نمود ؟ كوهي كه گويا اسبي نجيب پيشاپيش اسبان فرمانبردار است .
و سرابي اندك ميان من و آن فاصله مي افكند و گاه آن كوه به چشمانم مي آيد و گاه از ديده ام غايب مي شود .
مرهم من يك نگاه است كه به سوي احد ، در حالي كه دو دشت در دو سوي نزديك آن است ، بيفكنم .
من ستارگان را به نگاه خويش مي چرانم ، تا جايي كه گويا بر هر يك از ستارگان آسمان گماشته ام .
و دلم به سوي درخشش برق يماني مي كشد ، اگر كه رخ نمايد و شوقي از آن افزون تر به وزش باد جنوب دارد .
283 |
شد و به آنجا بازگشت و با سختي هاي زندگي دمساز شد . همسرش او را بر اين كار نكوهش كرد . او در پاسخ همسر و در پوزش خواهي از اين كه مدينه را ترك گفته است چنين سرود :
ألا قالت أمامة بعد دهر * * * وحلو العيش يذكر في السنين
سكنت مخايلا و تركت سلعاً * * * شقاءٌ في المعيشة بعد لين
فقلت لها ذببت الدين عني * * * ببعض العيش ويحك فاعذريني
أرجيّ في المعاش علي خضمٍّ * * * فيكفي و أحسن في الدرين
و غرب الأرض أرض به معاشاً * * * يكفُّ الوجه عن باب الضَّنين ( 1 )
محمد بن عبدالملك بن حبيب اسدي فقعسي كه شعري از او گذشت در سروده اي ديگر چنين مي گويد :
نفي النوم عني فالفؤاد كئيب * * * نوائب همٍّ ما تزال تنوب
و أحراض أمراض ببغداد جمعت * * * عليَّ و أنهار لهُنَّ قسيب
فظلت دموع العين تمري غروبها * * * من الماء دراتٌ لهنَّ شعوب
و ما جزعٌ من خشية الموت أخضلت * * * دموعي و لكن الغريب غريب ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . به گاه كهنسالي از خوشي هاي گذشته عمر ياد مي شود . چنين بود كه امامه گفت : پس يك عمر زندگي .
چرا در مخايل منزل گزيدي و سَلْع را واگذاشتي . اين پس از دوره اي گشايش و آسايش زندگي ، خود تيره بختي و سختي است .
او را گفتم : با فدا كردن بخشي از خوشي هاي زندگي ، بدهي را از خود دور كردم ؛ واي بر تو ، مرا معذور بدار .
زندگي پر باري را در آينده آرزو مي كنم و همين مرا بسنده است و در همين علف بيابان نكو زندگي است .
و به زندگي در غربِ زمين راضي ام ، كه اين زندگي روي انسان را از شرمساري بر درِ فرومايگان بخيل مصون مي دارد .
2 . اندوه انديشه اي كه همچنان مرا در برگرفته خواب از من دور كرده و اينك دلم آزرده است .
و افزون بر اين بيماري ها و سختي هايي كه در بغداد بر من فرود آمده است و در اين شهر نهرهايي است كه آب در آنها به غرش پيش مي رود .
امّا اكنون به گاه غروب بغداد اين سيل شاخه شاخه اشك ديدگان من است كه نهرها را پر مي كند .
اين نه ترس مرگ است كه اشك را از ديدگانم سرازير كرده است ، بلكه گريه ام از آن روي است كه غريب هماره غريب است .
284 |
ابوقطيفه ( 1 ) عمرو بن وليد بن عقبة بن ابي محيط بن عمرو بن اميه شاعر ، به هنگامي كه عبدالله بن زبير امويان را از حجاز به شام تبعيد كرد چنين سرود :
ألا ليت شعري هل تغير بعدنا * * * جبوب المصلي أم كعهدي القرائن ( 2 )
أم الدور أكناف البلاط عوامرٌ * * * كما كنَّ أم هل بالمدينة ساكن
أحنُّ إِلي تلك البلاد صبابةً * * * كأني أسير في السلاسل راهن
إِذا برقت نحو الحجاز غمامةٌ * * * دعا الشوق مني برقها المتيامن
و ما أخرجتنا رغبةٌ عن بلادنا * * * ولكنه ما قدر اللهُ كائن
ولكن دعا للحرب داع و عاقنا * * * معائب كانت بيننا و ضغائن
لعلَّ قريشاً أن تَئوب حلومها * * * ويزجر بعد الشوم طير أيامن
و تطفأ نار الحرب بعد وقودها * * * ويرجع ناء في المحلة شاطن
فما يستوي من بالجزيره داره * * * و من هو مسرورٌ بطيبة قاطن ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . وي از آن روي ابوقطيفه نام گرفت كه مويي فراوان و آشفته ، و ريشي بزرگ داشت . بنگريد به : اغاني ، ج1 ، ص30 .
2 . قرائن نام سه سراي است كه عبدالرحمان بن عوف ساخت و بعدها جزو مسجد النبي شد . بنگريد به : وفاء الوفا ، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد ، ج4 ، ص1288
3 . كاش مي دانستم كه آيا پس از ما سنگ هاي مصلّي تغيير كرده است يا آن كه قرائن همچنان پا برجاست .
يا آن خانه هاي پيرامون بلاط همچنان به سان گذشته آباد است و آيا اساساً در مدينه كسي ساكن هست ؟
بسي دلتنگ آن سرزمين شده ام و اينك اسيري را مي مانم كه در بند زنجيرهاست .
وقتي از ابري برقي به سوي حجاز مي جهد آن برق يماني مرا به دلتنگي دوباره مي افكند .
رويگرداني از آن سرزمين ما را از آنجا بيرون نراند ، بلكه هر چه خدا تقدير كند همان مي شود .
اما يكي بانگ دعوت به جنگ برداشت و از آن سو كاستي ها كه در ما بود و كينه ها كه ميان ما بود ما را از برخاستن به پيكار او ناتوان ساخت .
شايد ديگر بار خرد و بردباري قريش به وي باز گردد و پس از آن روزگار تيره بختي ، پرنده سعادت بدان سوي رانده شود .
و آتش جنگ پس از بر افروخته شدن خاموش شود و آن كه در جايي ديگر دور از وطن منزل كرده است باز گردد .
چه آن كه سرايش در جزيره است برابر آن كس نيست كه شادمان و ساكن مدينه است .
285 |
همو در شعري ديگر گويد :
ليت شعري و أين مني ليت * * * أعلي العهد يلبنٌ فبرام ( 1 )
ام كعهدي العقيق أم غيرته * * * بعدي الحادثات و الايام
منزل كنت أشتهي أن أراه * * * ما إِليه لمن بحمص مرام
حال من دون أن أحلَّ به النأ * * * يُ و صرف الهوي و حرب عقام
و تبدلت من مساكن قومي * * * و العقور التي بها الآطام
كل قصر مشيد ذي أواس * * * تتغني علي ذراه الحمام
و بأهلي بدلت لخما و عكا * * * وجذاماً و أين مني جذام
أقطع الليل كله باكتئاب * * * وزفير فما أكاد أنام
نحو قومي إِذ فرقت بيننا الدا * * * رُ وحادت عن قصدها الأحلام
حذراً أن يصيبهم عنت الدهـ * * * ـر و حربٌ يثيب منها الغلام
و لقد حان أن يكون لهذا الدَّ * * * هر عنا تباعد و انصرام
ولحي بين العريض وسيع * * * حيث أرسي أوتاده الاسلام
كان أشهي إِليَّ قرب جوار * * * من نصاري ( في ) دورها الإصنام
يضربون الناقوس كل فجر * * * في بلاد تنتابها الأسقام
ففؤادي من ذكر قومي حزين * * * ودموعي علي الذري سجام
أقر قومي السلام إِن جئت قومي * * * وقليلٌ مني لقومي السلام ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « يَلْبُن » بر وزن مردم ، نام كوهي نزديك مدينه است . « برام » بر وزن سراب و حجاب ـ و وزن سراب ـ بيشتر نام كوهي در سرزمين بني سليم در مجاورت حره در ناحيه بقيع است .
2 . كاش مي دانستم ـ و البته من كجا و كاش گفتن كجا ؟ ـ كه يلبن و برام بر همان وضع روزگار پيشين است .
يا عقيق همانند دوران من است و يا آن كه پس از من رخدادها و گذشت روزگاران آن را ديگرگون كرده است .
منزلگاهي بود كه اكنون شوق ديدنش دارم و آن كه امروز در حمص است بدان راه ندارد .
دوري سرزمين و هوس هاي برخي مردمان و جنگي بي ثمر مانع سكونت گزيدنم در آنجا شده است .
و من منزلي ديگر جايگزين منزلگاه هاي خاندان خود و قصرهاي پر دژ و بارو كرده ام .
همان قصرها كه همه به زيبايي قد برافراشته بود و كبوتران بر فراز بام آنها آواز مي خواندند .
اينك من لخم و عكا و جذام را جايگزين خاندان و قبيله خود كرده ام ، و البته من كجا و جذام كجا ؟
شب را همه به بي خوابي و آزرده دلي و آه و ناله سپري مي كنم و تقريباً مرا خواب نيست .
ناله ام به درد دوري از خاندانم است كه سراي من و آنان از هم دور شد و انديشه از آن راه كه مي بايست كناره گرفت و راهي ديگر گزيد .
از اين بيم كه مباد سختي زمانه و جنگي كه هر جوان را پير كند دامنگير آنان شود .
اكنون زمانه براي ما زمانه دوري و از هم پراكندن است .
آن محله پهناوري كه در عريض بود ، همان جا كه اسلام ستون هاي خيمه خويش را استوار ساخت .
آن محله برايم بسيار دوست داشتني تر از زيستن در كنار مسيحياني است كه در خانه هايشان بت است .
و هر پگاه در آن سرزمين كه درد و بيماري پي در پي بدان مي رسد ، ناقوس مي نوازند .
دلم از ياد قبيله و خاندانم اندوهگين است و اشكهايم بر گونه هايم سرازير .
اگر نزد خاندانم رفتي سلام مرا به ايشان برسان ، و البته كم از من به خاندانم سلام مي رسد .
286 |
همو در شعري ديگر مي گويد :
سقي الله أكناف المدينه مسبلا * * * ثقيل التوالي من معين الأوائل
أحس كأن البرق في حجزاته * * * سيوف ملوك في أكف الصياقل
ويا ليت شعري هل تغير بعدنا * * * بقيع المصلي أم بطون المسابل
أم الدور أكناف البلاط كعهدنا * * * ليالي لاطتنا بوشك التزايل
يجد لي البرق اليماني صبابه * * * تذكر أيام الصبا و الخلائل
فان تك دار غربت عن ديارنا * * * فقد أبقت الأشجان صفو الوسائل ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . خداوند سرزمين مدينه و پيرامون آن را ابرهاي پر باران كه از سرچشمه فيض نخستين اوست روزي كند .
احساس مي كنم برقي كه در ميان آن ابرها مي جهد گويا شمشيري است شاهانه كه در كف مردان جنگاور مي درخشد .
و اي كاش مي دانستم آيا پس از ما بقيع مصلي يا راه ها و گذرها تغيير كرده است .
يا آن خانه هاي پيرامون بلاط همانند روزگاري است كه ما آهنگ ترك آنجا را داشتيم .
آن برق يماني كه از ابر مي جهد برايم ياد روزهاي خرد سالي و باران آن دوران را زنده مي كند .
هر چند سرايي دور ما را منزل افتاده است اما انديشه آن شهر و اين غم و اندوه همچنان صفاي پيوندهاي ديرين را زنده مي دارد .
287 |
باز در شعري مي گويد :
إِن ردي نحو المدينه طرفي * * * حين أيقنت أنه التوديع
زادني ذاك عبرةً و اشتياقاً * * * نحو قومي و الدهر قدماً ولوع
كلما أسهلت بنا العيس بيناً * * * و بدا من أمامهن مليع
ذكر ما تزال تتبع قومي * * * ففؤادي به لذلك صدوع ( 1 )
هم از اوست :
بكي أحد كما تحمل اهله * * * فسلع فبيت العز عنه تصدعوا
و نرحل نحو الشام ليست بارضنا * * * ولا بدمنها و الانوف تجدع
علي اثر البيض الذين تحملوا * * * لمقليهم منا جميعا فودعوا ( 2 )
باز مي گويد :
القصر فالنخل فالجماء بينهما * * * أشهي الي القلب من ابواب جيرون
إِلي البلاط فما حازت قرائنه * * * دور نزحن عن الفحشاء و الهون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . آنگاه كه يقين كردم كه هنگام وداع است چون نگاهم به سمت مدينه برگردانم .
اين نگاه اشك و اشتياق مرا به خاندانم افزون ساخت ـ و البته روزگار هماره ستمكار است .
هر چه كاروان شتران ما را پيش مي برد و درو مي ساخت و دشت ها فرا رويشان پديدار مي گشت .
همه خاطره هاي مرا زنده مي ساخت و اين خاطره ها خاندانم را مي جست . پس از همين روي دلم شكسته است .
2 . احد ، چون ساكنان و صاحبان سرزمينش آنجا را ترك گفتند گريست و از آن پس سلع و آن خانه عزت نيز گريست و از غم درهم شكست .
ما به شام مي كوچيم ، در حالي كه آنجا سرزمين ما نيست ، و البته از اين گريزي هم نيست و انسان به همه آرزوهاي خويش نمي رسد .
در پي بزرگ مرداني مي رويم كه همگي از نزد ما كوچيدند و بدرود گفتند .
288 |
قد يكتم الناس أسراراً فأعلمها * * * ولا ينالون حتي الموت مكنوني
( إِني مررت لما زال منا في شبيبتنا ) * * * مع الرجاء لعل الدهر يدنيني ( 1 )
نيز مي گويد :
بكي أحد إِذ فارق النوم أهله * * * فكيف بذي وجد من القوم آلف
من أجل أبي بكر جلت عن بلادها * * * أمية ، و الأيام ذات تصارف ( 2 )
سرانجام از اشعار اوست :
أيها الراكب المقحم في السيـ * * * ـر إِذا جئت يلبناً فبراما
أبلغيه عني وإِن شطت الدّا * * * ر بنا عن هواي الحبيب السلاما
ما أري إِن سألت ان إِليه * * * يا خليلي لمن بحمص مراما
تلك دار الحبيب في سالف الدهـ * * * ـر سقاها الآله ربي الغماما
زانها الله و استهل بها المز * * * ن ولج السحاب فيها و داما
ربما قد رأيت فيها حسانا * * * كالتماثيل آنسات كراما
خصرات من البهاليل من عبـ * * * ـد مناف معلقات وساما
و عشاراً من المهاري رقاقاً * * * و عتاقاً من الخيول صياما
و إِذا ما ذكرت دهراً تولي * * * فاض دمعي علي ردائي سجاما ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . قصر و نخلستان و جماء كه ميان اين دو است ، دلپسندتر از دروازه هاي جيرون است .
دل به سوي بلاط مي كشد و نيز به سوي آن خانه ها كه قرائن در ميان گرفته بود ؛ خانه هايي كه از بدكاري و پستي بدور بود .
شايد مردمان اسراري نهفته بدارند ، اما من آنها را مي دانم ، و تا زنده ام نخواهند توانست به صندوقچه رازهاي نهفته ام دست يابند .
من از آنچه به گاه جواني از كف برفت تلخكام شدم ، و البته بدين اميد دارم كه روزگار مرا بدان شهر نزديك كند .
2 . احد ، چون خواب از ديدگان كسانش دور شده گريست ؛ پس چگونه مي توان در ميان آن قوم شادماني سراغ يافت ؟
براي حرمت ابوبكر ، اميه سرزمين خود را وانهاد ـ و البته روزگار فراز و فرودها دارد .
3 . اي سواري كه شتابان روانه اي ! چون به يلبن و از آن پس به برام رسيدي . ؤ
آن را از سوي من سلام گوي ، هر چند ما را دور از آن منزل افتاده است و از دلدار دور افتاده ايم .
يارا ، گمان ندارم اگر از آن بپرسي ، بگويد آن كه در حمص است بدان راهي دارد .
آنجا درگذشته منزلگاه پيامبر ( ص ) خدا بوده است و پروردگارم آن را از ابرهاي پر باران سيراب سازد .
و خداوند آن را بيارايد و پيوسته در آن باران از ابر فرو ريزد و ابرها آسمانش را فرا گيرد .
شايد در آن سرزمين زيباروياني بيني كه تنديس ها را مي مانند و دوشيزگاني والا تبارند .
درشت سرين هايي خوش چهره از عبد مناف كه گردن بندها به گردن آويخته اند .
همچنين شايد آنجا شتراني سبك رو و اسباني نجيب ببيني كه براي كار و پيكار آماده اند .
چون آن روزگار پشت كرده را ياد كردم چشمم سرشك خويش بر جامه ام نثار كرد .
289 |
وليد بن عقبه نيز در شعري درباره مدينه چنين گويد :
طرب الفؤاد إِلي المدينة بعدما * * * نزل المشيب محل غصن شباب
ودعي الهوي سدل فداعي ساجعا * * * فانهل دمعي واكف الأتراب
سيلا كما ارفض الجمان أساله * * * أحزانه في اثر حب رباب
ذكر الفؤاد مها برملة حرة * * * في مونق جعد الثري معشاب
نزحت بيثرب أن تزار ودونها * * * بلد يقل مناطق الأصحاب
ولقد عمرنا ما كان تفرقا * * * قبل السبات و فرقة الاحباب
لا يرجع الحزن الممر سفاهة * * * زمن العقيق و مسجد الاحزاب ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . پس آنگاه كه پيري بر جاي شاخه هاي با طراوت جواني نشست دل ياد مدينه كرد و بدان طرب يافت .
و زمزمه اي « اي عشق » را فرا خواند و عشق نيز سجع گويان پاسخ گفت : پس اشكم فرو ريخت و همچون سيل بر خاك سرازير گشت .
قطره هاي اشك من دانه هاي مرواريد را مي مانند كه در پي عشق رباب ، غم و اندوه آنها را بر چهره روان ساخته است .
دلم آن زيبا روي درشت چشم درشت پيكري را به ياد آورد كه در دشت و ريگزار ، آنجا كه علف و خاك در هم مي پيچند ، مي خراميد .
همو كه به يثرب رفته است تا عاشقان به ديدارش شتابند ، و در وراي شهري است كه ياران در آن اندكند .
پيش از آن آشفتگي و پيش از گسيختن دوستان از همديگر در آن شهر آبادي ها كرديم .
البته اين اندوه تلخ و همه اين شكوه ها آن روزگار خويش زندگي در عقيق و مسجد احزاب را باز نمي گرداند .
290 |
همو در شعري ديگر گويد :
إِذا البرق من نحو الحجاز تعرضت * * * مخايله هاج الفؤاد المتيما
وهيج أياماً خلت و ملاعبا * * * بأكناف سلع فالبلاط المكرما
وذكر بيضاً كن لا أهل ريبة * * * يمرون لا يأتين من كان محرما
و يبدين حق الود للكفء ذي الحجي * * * و يأبين إِلا عفة و تكرما ( 1 )
محافظان رسول خدا ( ص )
محافظان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )
651 ـ يزيد بن هارون براي ما نقل كرد و گفت : يحيي بن سعيد برايمان نقل خبر كرد كه از عبدالله بن عامر بن ربيعه شنيده است كه حديث مي كند عايشه مي گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شبي از شب ها را كه در حجره وي بود ، بيدار مانده بود . عايشه گويد : گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، تو را چه شده است ؟ فرمود : كاش فرد صالحي از اصحابم امشب از من پاسداري كند ! عايشه گويد : در حالي كه در همين انديشه بوديم ، صداي سلاح شنيديم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : كيست ؟ گفت : من سعد بن مالك . پرسيد : به چه كار آمده اي ؟ گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آمده ام تا تو را حفاظت كنم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . آنگاه كه پرتو درخشش برق از جانب حجاز پديدار شد اين دل شيدا غوغايي ديگر كرد .
و آن روزگار پيشين و سرگرمي هايي را زنده كرد كه در اطراف سلع و بلاط عزيز داشته ام .
هم ياد زيباروياني را زنده كرد كه نه با مردان شهوت و بد كارگي سخن مي گفتند و نه با نامحرمان سر و سري داشتند .
و عشق را تنها با همتايان خردمند ابراز كردند و از هر چه جز عفت و پاكي سر باز زدند .
291 |
عايشه گفت : [ پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آرام خفت ، چنان كه ] صداي نفس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را كه خفته بود شنيدم . ( 1 )
652 ـ يحيي بن سعيد از عبدالملك بن ابي سليمان ، از عطاء ، از جابر نقل كرد كه از نماز خوف پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سخني به ميان آورد و آنگاه گفت : چونان بود كه امروزه محافظان فرمانروايان مي كنند . ( 2 )
653 ـ حرمي بن عماره ، از محمد بن ابراهيم هاشمي ، از ادريس اودي ، از پدرش براي ما نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هنگامي كه در محراب نماز مي گزارد عمر بن خطاب با شمشير بر بالاي سر او مي ايستاد . ( 3 )
654 ـ حبان بن هلال براي ما نقل كرد و گفت : عبدالأعلي [ بن عبدالأعلي ] سامي براي ما حديث كرد و گفت : سعيد جُريري ، از عبدالله بن شقيق نقل كرد كه اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از او حفاظت مي كردند تا هنگامي كه آيه « وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ » ( 4 ) نازل شد . پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به ميان مردم آمد و فرمود : « اي مردم ، هر كس در پي كار خود برود ؛ مرا خداوند ـ عزّوجلّ ـ از آسيب مردمان نگه مي دارد . ( 5 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بخاري ( 2885 و 7231 ) ، مسلم ( 2410 ) ، نسائي در فضائل ( 113 ) ، احمد در مسند ( ج6 ، ص141 ) ، همو در فضائل ( 1305 ) ، ابن ابي شيبه ( ج12 ، ص88 ) ، ابن ابي عاصم در سنه ( 1411 ) ، ابن حبان ( 6986 ) و حاكم ( ج3 ، ص501 ) اين حديث را نقل كرده اند . حاكم درباره اين حديث گفته : سند آن صحيح است و مسلم و بخاري آن را نياورده اند . ذهبي نيز با حاكم همرأي شده و اين خطاي آنهاست . واحدي نيز در اسباب النزول ( ش 404 ) حديث را بدون سند آورده است .
2 . سند حديث حسن است .
3 . مرسل و ضعيف است ؛ سند مشتمل بر محمد بن ابراهيم هاشمي است و ذهبي درباره او در ميزان ( ش 7117 ) مي نويسد : شناخته نيست .
4 . مائده / 67 : خداوند خود تو را از آسيب مردمان نگه داشته است ـ م .
5 . حديث مرسل و حسن است . همين مضمون را ترمذي ( 3046 ) به روايت عايشه به صورت موصول نقل كرده و حاكم ( ج2 ، ص312 ) آن را صحيح دانسته و ذهبي نيز با او همرأي شده است . طبري ( 12276 ) و ـ چونان كه در تفسير ابن كثير ( ج6 ، ص67 ) آمده ـ ابن ابي حاتم نيز اين حديث را به طريق موصول از جُريري ، از عبدالله بن شقيق ، از عايشه نقل كرده اند . ترمذي درباره اين حديث گفته : حديثي غريب است . برخي همين مضمون را از جُريري از عبدالله بن شقيق نقل كرده اند كه خود گفت : « پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) محافظ داشت » ، ولي از عايشه نامي نبرده اند .
292 |
655 ـ عثمان بن عبدالوهاب براي ما نقل كرد و گفت : مروان بن معاويه ، از عاصم بن محمد بن زيد ، از محمد بن كعب قرظي نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به پاسداري از خود فرمان داد . اما آيه « وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ » نازل شد و از آن پس محافظان را واگذاشت . ( 1 )
656 ـ محمد بن مسلم براي ما نقل كرد و گفت : ابوبكر بن عياش ، از عاصم بن ابي نجود ، از حارث بن حسان بكري نقل كرد كه گفته است : به مدينه رفتم و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را بر منبر ديدم ، بلال در آنجا شمشير به ميان بسته بود و در سويي ديگر پرچم هايي سياه ديدم . پرسيدم : اين پرچم هاي سياه چيست ؟ گفتند : اين عمرو بن عاص است كه اينك از غزوه ذات السّلاسل باز گشته است . ( 2 )
657 ـ حسين بن ابراهيم بن حرّ براي ما نقل كرد و گفت : سيف بن هارون برجمي ، از عصمة بن بشير حديث كرد كه گفته است : فرع از نفيع نقل خبر كرد كه گفته است : مردم از اين سخن مي گفتند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خالد بن وليد را فرستاده است تا بردگان مصر را آزاد كند . نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و او را ديدم كه بر شتر خويش سوار است و همراه او سياهپوستي بلند قامت شانه به شانه ايستاده و قدري از آن حضرت بلندتر است . چون به او نزديك شدم ، به سمت من برگشت . اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را [ از اين كه آزاري به من رساند يا مانع من شود ] باز داشت ( 3 )
658 ـ علي بن ابي هاشم براي ما نقل كرد و گفت : هُشَيْم ، از يحيي بن سعيد ، از عمره ، از عايشه نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در حجره خود نماز خواند و مردم در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث مرسل است . طبري آن را در جامع البيان ( ش 12280 ) نقل كرده است .
2 . طبراني در معجم الكبير ( ج3 ، صص 3326 ، 3327 ، 3328 و 3329 ) اين حديث را نقل كرده است .
3 . مرسل و كاملاً ضعيف است ؛ سند مشتمل است بر عصمة بن بشير كه به گفته ذهبي در ميزان مجهول است ، همچنين مشتمل است به نفيع بن حارث كه به گفته ذهبي ، عقيلي درباره اش گفته : در رافضيگري غلوّ داشت ، بخاري گفته : درباره او سخن هايي مي گويند . ابن معين و ابوذرعه گفته اند : قابل اعتنا نيست .
293 |
پشت حجره ايستاده بودند و به نماز او اقتدا داشتند . ( 1 )
659 ـ عبدالله بن رجاء براي ما نقل كرد و گفت : مسعودي ، از قاسم حديث كرد كه گفت : عبدالله پاي افزار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را بدان حضرت مي پوشاند ، سپس عصايي برمي داشت و پيشاپيش پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) حركت مي كرد و چون پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي نشست عصا را به ايشان مي داد ، نعلين ايشان را درمي آورد و در دست مي گرفت و رو به روي ايشان مي نشست . هنگامي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي خواست برخيرد . عبدالله پاي افزار آن حضرت را بديشان مي پوشاند ، سپس عصا را مي گرفت و پيشاپيش آن حضرت مي رفت و جلوتر از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به حجره درمي آمد . ( 2 )
660 ـ صلت بن مسعود و سليمان بن احمد براي ما نقل كردند و گفتند : وليد بن مسلم ما را حديث آورد و گفت : عثمان بن ابي عاتكه ، از علي بن يزيد ، از قاسم ، از ابوامامه از كسي ديگر نقل كرده كه خود ديده است پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) عازم منا است و بلال در پيشاپيش كجاوه او حركت مي كند و چوبي در دست دارد و بر سر آن چوب پارچه اي است و سايه اش پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را از تابش خورشيد حفظ مي كند . ( 3 )
661 ـ احمد بن يونس ، از عاصم بن محمد ، از محمد بن كعب نقل كرده كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را محافظان حفاظت مي كردند تا آن كه خداوند آيه { يا اَيُّها الرَّسُولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيكَ مِنْ رَبِّكَ وَاِنْ لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ } ( 4 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابوداوود ( 1126 ) ، احمد ( ج6 ، ص30 ) و حاكم در مستدرك ( ج1 ، ص290 ) اين حديث را آورده اند و حاكم درباره حديث گفته : بر شرط و شيوه مسلم و بخاري صحيح است ، اما آنها آن را نقل نكرده اند . ذهبي درباره اين حديث سكوت گزيده است . محققان متن عربي مي گويند : سند آن حسن است .
2 . سند حديث مشتمل بر مسعودي است و او به گفته ابن حجر در تقريب پيش از مرگ به كم حافظگي گرفتار شد و در حديث خطا مي كرد .
قاسم كه در سند حديث از او ياد شده ، ابن عبدالرّحمان بن عبدالله بن مسعود است و او ـ چنان كه در تقريب آمده ـ ثقه و عابد بوده است .
حديث را در شرح المواهب زرقاني ( ج3 ، صص 297 و 298 ) بنگريد .
3 . حديث مرسل و ضعيف و سند آن مشتمل بر راويان مجهول است .
4 . مائده / 67 : اي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، آنچه را از سوي پروردگارت بر تو نازل شده است ابلاغ كن و اگر نكني پيامش را نرسانده اي . خداوند تو را از گزند مردم نگاه مي دارد . آري ، خدا گروه كافران را هدايت نمي كند .
294 |
را نازل فرمود از آن پس كه خداوند به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خويش خبر داد كه او را از آسيب مردمان نگه مي دارد ، آن حضرت محافظان را رها كرد . ( 1 )
بازارهاي مدينه در دوران جاهليت و اسلام
662 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : اسحاق بن جعفر بن محمد ما را حديث آورد و گفت : عبدالله بن جعفر بن مِسْوَر ، از شريك بن عبدالله بن ابي نَمِر ، از عطاء بن يسار نقل كرد كه گفته است : هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خواست براي مدينه بازاري قرار دهد ، نخست به بازار بني قينقاع آمد و سپس به بازار مدينه آمد و آنجا پاي خويش بر زمين كوبيد و فرمود : « اين بازار شماست ؛ مباد در اينجا سخت بگيرند يا خراج گرفته شود » . ( 2 )
663 ـ ابراهيم بن منذر حزامي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن جعفر ، از محمدبن عبدالله بن حسن حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بازارهاي مسلمانان را به عنوان صدقه بدانان واگذارد . ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث مرسل است . منابع آن همان است كه در ذيل شماره 655 گذشت .
2 . سند اين حديث ضعيف است ؛ چنان كه در تقريب آمده ، ابراهيم بن منذر صدوق است ، اسحاق بن جعفر صدوق است ، بر عبدالله بن جعفر اشكالي نيست ، شريك صدوق است ، اما خطا مي كرد .
ابن ماجه ( 2333 ) اين حديث را به سند خود از ابواُسيد ساعدي نقل كرده است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به سوق نبيط رفت در آن نگريست و فرمود : اين براي شما بازاري نيست . سپس به بازاري ديگر رفت و در آن نيز نگريست و فرمود : اين هم براي شما بازاري مناسب نيست . آنگاه بدين بازار برگشت ، قدري در آن چرخيد و سپس فرمود : اين بازار شماست . مباد در اين بازار كم فروشي كنند يا خراج و ماليات بر آن وضع كنند .
هيثمي در مجمع گفته : راويان اين حديث همه ضعيف هستند : اسحاق بن ابراهيم ، محمد بن علي و شيخ آنها ، يعني زبير بن منذر بن ابي اُسَيد ساعدي .
3 . اين اثر ضعيف است ؛ چنان كه ابن حجر در تقريب آورده ، محمد بن عبدالله بن حسن ؛ يعني نوه حسن بن علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) ثقه و جليل است . اما دو تن ديگر يعني ابراهيم بن منذر و عبدالله بن جعفر در سند اين حديث هستند و اين دو ـ چنان كه گذشت ـ راوياني ضعيف هستند .
حديث در وفاء الوفا ، ج1 ، ص540 به نقل از ابن شبه و ابن زباله آورده شده است .
295 |
664 ـ ابوعاصم ، از سفيان ، از عاصم بن عبيدالله ، از عبيد الله بن ابي عبيد وابسته ابورُهْم ، از ابوهريره نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از جايي گذشت و فرمود : « چه سوگندها كه در اينجا به بالا نمي رود و به خدا نمي رسد » . من بعدها ديدم كه در همين مكان برده فروشان داد و ستد مي كنند . ( 1 )
665 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت : ابوضَمْره ، از عبدالرحمان بن حارث بن عبيد ، از جدش حديث كرد كه گفته است : همراه با ابوهريره بيرون رفتم . چون به نزديك سراي ابن مسعود رسيديم ، گفت : اي ابوحارث ، حبيب بن ابوالقاسم مرا چنين خبر داد : « چه بسا سوگندها كه در اين مكان به آسمان نمي رود و به خدا نمي رسد . »
راوي گويد : گفتم : اي ابوهريره ، تو از كجا چنين مي داني ؟ گفت : گواهي مي دهم كه دروغ نمي گويم . من گفتم : من نيز گواهي مي دهم . ( 2 )
666 ـ محمد بن يحيي ، از ابن ابي فديك براي ما نقل كرد كه گفته است : ابن ابي ذئب برايم از كسي كه او از ابومغيث حديث شنيده بود ، از ابوهريره نقل كرد كه مي گفته است : دنيا به پايان نرسد تا آن كه در ميان اين بازار مردي به زمين فرو برده شود .
ابن ابي فديك گويد : من خود از يكي از پيران شنيدم كه مي گفت : ـ البته خداوند خود آگاه تر است ـ كه اين جا بر در خانه برّادين بوده است . گفته مي شود : آنجا آستانه سراي عبدالله بن مسعود بوده است . ( 3 )
ابوغسان گويد : در دوران جاهليت در مدينه بازاري در ناحيه اي كه يثرب خوانده مي شد ، بازاري در جِسر ( پل ) در محله بني قينقاع ، بازاري در صفاصف در عصبه ( 4 ) ، بازاري ديگر در جاي كوچه ابن حبين وجود داشت . اين بازار اخيراً در دوره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . احمد ( ج2 ، ص303 ) اين حديث را به طريق خود آورده است .
2 . تكرار حديث پيشين است .
3 . حديث موقوف و ضعيف است . در وفاء الوفا ( ج1 ، ص546 ) آمده است .
4 . عصبه بر وزن شعله و دنده و به روايتي بر وزن سكنه ، منزلگاه بني جحجبي در غرب مسجد قبا است . بنگريد به : وفاء الوفا ، به تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد ، ج4 ، ص1267 .
296 |
جاهليت و سال هاي آغازينِ ظهور اسلام بر پا مي شد و آنجا را « مزاحم » ( 1 ) مي گفتند .
667 ـ ابوغسان براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب در حديثي كه آورد ، از ابن سمعان ، از ابن شهاب ، از عروه ، از عايشه نقل كرد كه گفته است : بازار مدينه را « بقيع الخيل » مي گفتند . ( 2 )
668 ـ ابوغسان از محمد بن اسماعيل بن ابي فديك براي ما نقل كرد كه گفته است : يحيي بن محمد بن حكم بن ميناء برايم نقل خبر كرد و گفت : بازاري را در زوراء به ياد دارم كه آن را « سوق الحرص » مي ناميدند ومردم براي رفتن بدان از پلكاني پايين مي رفتند . ( 3 )
سنگ هاي روغن
669 ـ خلاد بن يزيد براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن زيد ، از ابوعمران جوفي ، از مشعث بن طريف ، از عبدالله بن صامت ، از ابوذر نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مرا طلبيد و فرمود : اي ابوذر ! گفتم : لبيك ، سر به فرمانم ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ! فرمود : چه حالي خواهي داشت آنگاه كه ببيني سنگ هاي روغني غرق به خون شده است ؟
گويد : گفتم : بر همان حال كه خدا و رسول او برايم اختيار كنند . فرمود : « بر تو باد به همراهي كساني كه با آناني » . ( 4 )
670 ـ محمد بن يحيي ، از ابن ابي فديك براي ما نقل كرد و گفت : من خود اَحجار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مزاحم نام دژي است كه پشت خانه هاي بني حبلي قرار داشت . در كوچه ابن حبين [ در وفاء الوفا ابن حيين آمده است ] بازاري بود كه در دوران جاهليت و اوايل اسلام بر پا مي شد . بنگريد به وفاء الوفا ، تحقيق محمد محيي الدين ، ج2 ، ص747 و ج4 ، ص1306 .
2 . موقوف و حسن است . سمهودي در وفاء الوفا ، ( ج2 ، ص754 ) گفته : ابن شبّه از طريق عروه از عايشه روايت كرده است كه . . . ـ و بعد متن همين حديث را آورده است .
3 . اين خبر در وفاء الوفا ، ( به تحقيق محمد محيي الدين ، ج2 ، ص754 ) آمده است .
4 . سند حديث حسن است . ابوداوود ( 4361 ) و ابن ماجه ( 3958 ) آن را نقل كرده اند . گفتني است نام ابوعمران جوفي در متن ابن شبه « جوفي » بوده و محققان متن عربي به استناد و منابع حديث و نيز تقريب التهذيب ، صورت درست آن را « جوفي » دانسته و همين گونه ثبت كرده اند .
297 |
الزيت را كه سه سنگ بود و در برابر خانه ابن امّ كلاب كه امروزه به نام خانه بني اسد نامور است ، قرار داشت ديده بودم . بعدها خاك روي اين سنگ ها را گرفت و آن ها را دفن كرد .
671 ـ محمد بن يحيي برايم نقل كرد و گفت : ابوضمره ليثي ، از عبدالرحمان بن حارث بن عبيد ، از هلال بن طلحه فهري برايم نقل خبر كرد كه حبيب بن مسلمه فهري براي او نوشته است كه « كعب از من خواسته است براي او به مردي از خاندانش كه دانشمند زمين شناس باشد ، نامه بنويسم » . چون كعب به مدينه آمد آن نامه نيز به من [ = هلال ] رسيد . او گفت : آيا تو دانشمند زمين شناسي ؟ گفتم : آري . گفت : چون فردا شود بامداد نزد من آي . [ هلال ] گويد . چون فردا شد ظهرگاهان نزد او رفتم . گفت : آيا جاي احجار زيت را مي داني ؟ گفتم : آري ـ و آن سنگ ها در زوراء بود و روغن فروشان مشك هاي خود را روي آن مي گذاشتند ـ رفتم و چون بدان جا رسيدم گفتم : اينها همان « سنگ هاي روغن » است . كعب گفت : نه ، به خداوند سوگند ، اين سنگ ها در كتاب خدا بدين وصف نيست . پيشاپيشِ من روانه شو و راه را نشانم ده كه تو بيش از من به راه آشنايي . روانه شديم و چون به محلّه بني عبدالأشهل رسيديم گفت : اي هلال ، من در كتاب خدا يافته ام كه آن سنگ ها در اينجاست . از مردمان [ مقصود وي پيران بوده است ] ـ و در آن روزگار هنوز فراوان بودند ـ در اين باره بپرس . من درباره سنگ هاي روغن از مردم پرسيدم .
[ كعب ] گفت : در مدينه در جايي كه اين سنگ هاست فتنه اي و كشتاري خواهد بود .
بيابان مدينه
672 ـ محمد بن يحيي براي ما حديث كرد و گفت : ابوضَمْره ليثي ، از عبدالرحمان بن عبيد ، از هلال بن طلحه فهري نقل كرد كه گفت : كعب الأحبار به من گفت : اي هلال ، [ براي بيرون رفتن از شهر ] آماده شو .
[ هلال ] گويد : با همديگر از شهر بيرون رفتيم و چون در وادي عقيق به دل سيلگاه پايين تر از درخت ـ و آن درخت هنوز پا برجاست ـ رسيديم گفت : اي هلال ، من اوصاف
298 |
اين درخت را در كتاب خدا ديده ام . گفتم : اين همان درخت است .
[ هلال ] گويد : فرود آمديم و زير آن درخت نماز خوانديم . سپس بر مركب هاي خود نشستيم و تا بيابان پيش رفتيم . چون به بيابان رسيديم گفتم : تو هم اكنون در بيابان مدينه اي . گفت : سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، در كتاب خداست كه لشكري آهنگ خانه خدا مي كنند و چون بدين بيابان مي رسند مؤخره سپاهشان طليعه داران را بانگ مي زنند كه « از اين بيابان بگذريد » . اما آنان با همه زاد و توشه و اموال و فرزندان و نسلشان تا قيامت به زمين فرو برده مي شوند .
[ راوي گويد : ] پس از آن از بيابان بيرون رفتيم تا به جايي رسيديم كه مركب هايمان فرو ماندند . آنجا كعب گفت : من [ در كتاب خدا ] نشانه هاي روحاء را مي بينم . گفتم : اكنون ما به روحاء در آمده ايم .
673 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : عمران قطان ، از قتاده ، از ابوخليل ، از عبدالله بن حارث ، از ام سلمه ، از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نقل كرد كه فرموده است : « در ميان ركن و مقام ، شماري از سپاهيان بدر ، با مردي بيعت كنند . آنگاه گروه هاي رزمنده عراق و بزرگان شام نزد او آيند . پس سپاهي از شاميان آهنگ نبرد ايشان كنند و چون به بيابان برسند ، به زمين فرو برده شوند . سپس مردي از قريش كه « كلب » دايي هاي او هستند ، به نزد ايشان مي آيد . اين دو سپاه با همديگر درگير مي شوند و خداوند آنان [ = مهاجمان ] را شكست مي دهد . آن كه از غنيمت هاي كلب بماند و از آن چيزي نصيبش نشود زيانكار است . ( 1 )
674 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ما را حديث كرد و گفت : ابومهزم كه از ابوهريره نقل كرد كه گفته است : لشكري از سمت شام مي آيد و به مدينه وارد مي شود . آنان جنگاوران را مي كشند و شكم هاي زنان را مي درند و مي گويند : ته مانده بدي ها را بكشيد . چون به بيابان ذي الحُلَيفه مي رسند به زمين فرو برده مي شوند ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابوداوود ( 4286 و 4287 ) ، احمد ( ج6 ، ص316 ) ، ابن حِبّان ( 6757 ) ، طبراني در معجم الكبير ( ج73 ، ص 931 ) ، و همو در مجم الأوسط ( 1175 ) اين حديث را با همين سند و روايت آورده اند . عبدالرزاق ( 20769 ) نيز همين روايت را به نقل از معمر ، از قتاده كه آن را مرفوعاً به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نسبت داده ، نقل كرده است .
299 |
نه دنباله سپاه بر طليعه مي رسد و نه طليعه دنباله را درمي يابد .
ابومهزم گويد : هنگامي كه لشكر حُبَيْش بن دلجه آمد ما گفتيم : اين همان لشكر است ، اما آن نبود . ( 1 )
675 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ما را حديث كرد و گفت : علي بن زيد ، از حسن ، از امّ سلمه برايمان نقل خبر كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در خانه خفته بود كه بناگاه نشست و « اِنّا لله » گفت . گفتم : پدر و مادرم به فدايت ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، چرا آه و اندوه و استرجاع مي كني ؟ فرمود : لشكري از همين امت من از سمت شام روانه مي شود و آهنگ خانه خدا مي كند تا آنجا به سركوب كسي پردازد كه خداوند او را در برابر ايشان نگه مي دارد . چون به بيابان ذي الحليفه رسند همه به زمين فرو برده شوند در حالي كه مقاصد و انگيزه هايي گوناگون دارند . پرسيدم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، پدر و مادرم به فداي تو ، چگونه در حالي كه مقاصد و انگيزه هاي گوناگون دارند همه به زمين فرو برده مي شوند ؟ فرمود : « برخي از آنان مجبور شده اند » . ( 2 )
676 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد ، از ابوعمران جوفي ، از يوسف بن سعد ، از عايشه حديث همانند نقل كرد . ( 3 )
677 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب ما را حديث كرد و گفت : ابولهيعه ، از بسر بن لخم معافري نقل كرد كه گفته است : از ابو فراس شنيدم كه مي گويد : از عبدالله بن عمر شنيدم كه مي گفت : هنگامي كه در بيابان مدينه سپاه مهاجم به زمين فرو برده شود ، اين نشانه قيام مهدي است . ( 4 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . موقوف و ضعيف است . منابع آن در ذيل شماره 628 گذشت .
2 . احمد ( ج6 ، صص 316 و 317 ) ، ابويعلي ( 321/2 و 321/1 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، ص861 ) اين حديث را نقل كرده اند و حديثي صحيح است .
3 . سند حديث حسن است و حديث پيشين آن را گواهي مي كند .
4 . موقوف و ضعيف است ؛ سند آن مشتمل بر ابن لهيعه است كه وي را ضعيف دانسته اند .