بخش 13

ماجرای اِفْک


299


ماجراي اِفْك

678 ـ حسين بن ابراهيم براي ما نقل كرد و گفت : فليح بن سليمان اسلمي ، از ابن


300


شهاب ، از عروة بن زبير ، از سعيد بن مسيب ، علقمة بن وقاص ليثي و عبيدالله بن عبدالله ، همه از عايشه همسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، آن هنگام كه تهمت پردازان درباره او تهمت هايي مطرح كردند و خداوند او را از آنها تبرئه كرد ، نقل كرده اند ـ زهري مي گويد : هر يك از اين افراد بخشي از اين ماجرا را به نقل از عايشه باز گفتند و برخي آن را درست تر به خاطر سپرده بودند و كامل تر نقل مي كردند و من همه آنچه را هر كدام از آنان از عايشه نقل كرده بودند به خاطر سپرده ام و روايت هر يك از آنان گواه روايت آن ديگري است . گفته اند : عايشه گفت : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) هنگامي كه آهنگ سفر مي كرد ميان همسران خود قرعه مي زد و هر يك را كه نامش به قرعه بيرون آمده بود با خود همراه مي برد .

عايشه مي گويد : در يكي از غزوه ها ميان ما قرعه زد و نام من به قرعه در آمد . من در اين غزوه با او همراه شدم ـ و در اين زمان آيات حجاب نازل شده بود . من در كجاوه اي بودم كه به گاه رفتن مركب من و به گاه فرود آمدن جاي اقامتم بود . ما روانه شديم و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چون آن غزوه را به پايان برد ، راه بازگشت در پيش گرفت . هنگامي كه به مدينه نزديك شديم ، شبي فرمان بار گشودن داد . من در اين هنگام كه فرمان فرود آمدن داده بودند از حركت باز ايستادم . آنگاه [ براي قضاي حاجت ] از لشكر دور شدم و چون كار خود به پايان بردم به سوي كاروان بازگشتم . در اين ميان دستي بر سينه خود كشيدم و بناگاه دريافتم رشته اي از گردن بند جَزْع يماني من پاره شده [ و افتاده ] است . برگشتم و گردن بند خود را جستم و اين جست و جو مدتي مرا سر گرم داشت . در همين زمان كساني كه كجاوه مرا برمي داشتند و بر بالاي شتر مي نهادند به سراغ كجاوه مي آيند و آن را بر شتري كه مركب من بود مي نهند ، بدين گمان كه من نيز در آن كجاوه هستم . در آن روزگار زنان چاق و سنگين نبودند و چون اندكي غذا مي خوردند سبك بودند . از همين روي ، آنان كه كجاوه را برداشتند از سبكي آن احساس شگفتي نكردند ـ چرا كه من كم سن و سال و جوان بودم ـ و آن را به همين وضع بر شتر نهادند و راه خود در پيش گرفتند و شتر را راندند .


301


هنگامي كه سپاه اين محل را ترك گفته بود من گردن بند خود را يافتم . به توقفگاه برگشتم و ديدم كه هيچ كس نيست .

در همان منزل كه بودم ماندم و گمان داشتم آنان نبود مرا حسّ خواهند كرد و برخواهند گشت .

در حالي كه در آن منزلگاه نشسته بودم چشمانم سنگين شد و خواب مرا فرا گرفت .

[ از سوي ديگر ] صفوان بن معطل سلمي ذكواني از لشكر جا مانده و در پي آن در حركت بود . او چون بدين منزل كه من بودم رسيد ، سايه انساني را ديد كه خفته است . نزد من آمد و مرا كه پيش از حجاب ديده بود شناخت . من از صداي « اِنّا لله » گفتن او به هنگام نشاندن شترش از خواب بيدار شدم . او شتر را بر دو دست بر زمين نشاند و من سوار شدم . آنگاه صفوان شتري را كه من بر آن نشسته بودم پيش راند و هنگام ظهر خود را به لشكر رسانديم . آنجا بود كه كساني با سخنان خود ، خويش را تباه كردند . سردمدار اين تهمت نيز عبدالله بن ابيّ بن سَلُول بود .

به مدينه برگشتيم و من در آنجا به مدت يك ماه بيمار شدم . در همين زمان و در حالي كه من كاملا بي خبر بودم مردم از تهمت و تهمت پردازان سخن مي گفتند . آنچه در همين حال مرا به ترديد مي افكند ، اين بود كه از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آن مهري كه هميشه به هنگام بيماري مي ديدم نمي ديدم . او تنها نزد من مي آمد وسلام مي كرد ومي پرسيد : حالت چطور است . اين مرا به ترديد وا مي داشت . اما هيچ از اين ماجرا خبر نيافتم تا هنگامي كه بهبود پيدا كردم . پس از بهبودي همراه با ام مِسْطَح دختر ابورُهم از خانه بيرون رفتم . در حالي كه مي رفتيم پايش به دامن لباسش بند شد و لغزيد . گفت : خاك بر سر مِسْطَح ! گفتم : چرا سخني بد بر زبان آوردي ! آيا كسي را كه در بدر حضور داشته است ، ناسزا مي گويي ؟ گفت : اي زن ! آيا نشنيده اي مردم چه گفته اند ؟ پرسيدم : چه گفته اند ؟ او همه گفته هاي تهمت پردازان را برايم نقل كرد و بيماري ام دو چندان شد . چون به خانه خود برگشتم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نزد من آمد و فرمود : حالت چطور است ؟ من گفتم : به من اجازه ده تا نزد پدر و مادر خود بروم ـ هدف من از اين كار آن بود كه از طريق آنها از چند و چون اين ماجرا اطمينان يابم . مرا اجازه فرمود : نزد پدر و مادرم رفتم و به مادرم گفتم : مردم چه


302


مي گويند ؟ گفت : دخترم ، به اين مسأله اهميتي مده ؛ كمتر زني هست كه زيبا و نزد شوهرش محبوب باشد و همشوياني نيز داشته باشد و درباره اش چيزها نگويند ! گفتم : سبحان الله ! مردم چنين چيزهايي گفته اند ؟

عايشه گويد : آن شب را تا صبح به گريه گذراندم تا جايي كه نه اشكي در چشمانم ماند و نه خواب با ديدگانم آشنا شد .

صبح روز بعد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه مدتي وحيي بدو نرسيده بود ، علي بن ابي طالب [ ( عليه السلام ) ] و اسامة بن زيد را خواست تا درباره جدايي از همسر خود با آنان رايزني كند . اسامه در پاسخ به همان برائتي كه مي دانست نظر داد و از همان محبتي كه به خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) داشت سخن به ميان آورد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين همسر تو است و ما ـ به خداوند سوگند ـ جز درستي و خير از او نمي دانيم . اما علي [ ( عليه السلام ) ] گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، خدا بر تو چندان سخت نگرفته است و زن نيز فراوان است . از آن كنيز بپرس تا راستش را با تو بگويد .

عايشه گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بُرِيره را خواست و پرسيد : اي بُريره ، ايا از او [ = عايشه ] چيزي ديده اي كه تو را به ترديد اندازد ؟ او گفت : سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است ، هيچ چيز از او نديدم كه سبب خرده گرفتن باشد ، جز آن كه دختركي كم سن و سال است و گاه كه او را به نگهباني خمير مي گمارند مي خوابد و حيوان هاي خانگي مي آيند و خمير را مي خورند .

عايشه گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در همان روز برخاست [ و به ميان اصحاب رفت ] و خواست تا كسي شرّ عبدالله بن اُبيّ بن سَلُول را كم كند ؛ فرمود : « چه كسي مرا از مردي آسوده مي كند كه همسرم را آزار رسانده است ؟ من از همسر خود جز خوبي سراغ ندارم . از مردي هم نام برده اند كه از او نيز جز خوبي نمي دانم و جز در حضور من با همسرم ملاقات نمي كرد » .

عايشه گويد : سعد بن معاذ برخاست و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، به خدا سوگند من شرّ او را از سر تو كوتاه مي كنم ؛ اگر از اوس باشد او را گردن مي زنيم و اگر از برادران ما از خزرج باشد او را به فرمان تو وامي گذاريم و هر چه درباره اش بفرمايي انجام مي دهيم .


303


سعد بن عباده ، بزرگ خزرج نيز برخاست . او پيشتر مردي درستكار بود ، اما تعصب او را به آن داشت كه بگويد : به دين خدا سوگند ، تو دروغ مي گويي . نه او را مي كشي و نه بر كشتن او توان داري .

اُسيد بن حضير به پاسخ برخاست و گفت : تو دروغ مي گويي . به دين خدا سوگند او را مي كشم . تو منافقي و از منافقان دفاع مي كني .

راوي گويد : دو طايفه اوس و خزرج در حالي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر منبر بود با همديگر بگو مگو كردند تا جايي كه نزديك بود دست به شمشير برند .

راوي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از منبر فرود آمد و مردم را به آرامش دعوت كرد تا آن كه ساكت شدند و او خود نيز خاموش شد .

عايشه گويد : آن روز را هم به گريه سپري كردم تا جايي كه نه اشكي در چشمانم ماند و نه خواب با ديدگانم آشنا شد .

يك شبانه روز پدر و مادرم نزد من بودند و همچنان مي گريستم ، به اندازه اي كه گمان مي كردم گريه جگرم را سوراخ كند .

در همان حال كه نزد پدر و مادرم بودم و مي گريستم زني از انصار اجازه ورود خواست . او را اجازه ورود دادم ، در كنار نشست و همراهم گريست .

گويد : در همين حال رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به درون آمد و در كنارم نشست . او از روزي كه درباره من اين تهمت را گفته بودند در بر من ننشسته بود و يك ماه هم مي گذشت كه هيچ وحيي درباره من به وي نرسيده بود .

عايشه گويد : او خدا را گواه گرفت و سپس فرمود : « باري ! اي عايشه ، درباره تو چنين و چنان به من رسيده است ؛ اگر بي گناه باشي خداوند تو را تبرئه خواهد كرد و اگر هم گناهي خرد انجام داده اي از خداوند آمرزش بخواه و به درگاه او توبه كن ، كه بنده چون به گناه خود اعتراف و توبه كند خداوند توبه او بپذيرد » . چون سخن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به پايان رسيد سرشك از ديده ام فرو نشست و ديگر حتي يك قطره اشك نديدم . آنگاه به پدرم گفتم : از جانب من آنچه را گفته است پاسخ ده . پدرم گفت : به خداوند سوگند نمي دانم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چه بگويم . به مادرم گفتم : از جانب من آنچه را گفته است


304


پاسخ ده . مادرم نيز گفت : به خداوند سوگند ، نمي دانم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چه بگويم .

عايشه گويد : من كه دختركي خرد سال بودم و از قرآن زياد نمي دانستم ، گفتم : به خداوند سوگند ، مي دانم كه آنچه را گفته اند شنيده ايد و در دلتان جاي گرفته و آن را باور داشته ايد . اينك اگر من به شما بگويم كه بي گناهم ـ خداوند نيز مي داند كه بي گناه هستم ـ سخن مرا باور نمي داريد و اگر به چيزي اعتراف كنم ـ در حالي كه خداوند مي داند كه از آن مبرّا هستم ـ گفته ام را باور مي داريد . به خداوند سوگند ، من حكايت خود و شما را به هيچ مثل نمي توانم بيان كرد ، مگر بدان كه پدر يوسف گفت : « پس صبري ستوده و خداوند بر آنچه مي گوييد ياري رسان است » . ( 1 )

عايشه گويد : پس روي برگرداندم و در بستر خويش خفتم ، بدان اميد كه خداوند بي گناهي مرا بر ديگران آشكار سازد . البته گمان نداشتم درباره من وحيي فرو فرستاده شود ؛ چرا كه خود را كمتر از آن مي دانستم كه قرآن درباره ام سخن گويد : اما اميد آن داشتم كه خداوند رؤيايي براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مقدّر سازد و آن رؤيا تبرئه ام كند .

عايشه گويد : به خداوند سوگند ، هنوز بر جاي خود ننشسته و هنوز هيچ كس از آنها كه در خانه بودند بيرون نرفته بود كه بر او وحي نازل شد . همان حالت فشار و لرزشي كه به هنگام وحي برايش عارض مي شد به او دست داد ؛ قطره هاي درشت عرق به سان دانه هاي مرواريد از بدنش فرو مي ريخت و به سان كسي كه روزي زمستاني را مي گذراند ، مي لرزيد . چون اين حالت برطرف شد در حالي كه لبخندي بر لب داشت نخستين سخن كه بر زبان آورد اين بود كه گفت : « اي عايشه ، خداي را سپاس گوي كه تو را تبرئه كرد » .

عايشه گويد : مادرم در اين هنگام به من گفت : به احترام و سپاس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برخيز . گفتم : نه ، به خداوند سوگند نه به سپاس او برمي خيزم و نه كسي جز خدا را شكر مي گويم . خداوند آيات {  اِنَّ الَّذينَ جاؤوا بِالافكِ عُصْبَةٌ مِنْكُم } ( 2 ) را نازل كرد و چون

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يوسف / 18 .

2 . نور / 11 ـ 21 : كساني كه آن بهتان را در ميان آوردند دسته اي از شما بودند . . . .


305


خداوند اين آيات را در بي گناهي ام فرو فرستاد ، ابوبكر كه به واسطه خويشاوندي با مِسْطَحْ بن اَثاثه به وي خرجي مي داد ، گفت : به خداوند سوگند ، اكنون كه مسطح درباره عايشه چنين سخناني گفته است ذرّه اي بر او خرجي نخواهم داد . اما خداوند اين آيه را نازل كرد : { وَلايَأتَلِ اُولُوا الفَضْلِ مِنْكُم . . . } ( 1 ) پس ابوبكر گفت : آري ، به خداوند سوگند ، دوست دارم كه آمرزيده شوم . پس همان مقرري را كه به مِسْطَحْ مي داد ادامه بخشيد .

عايشه گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره اين ماجراي من از زينب بنت جحش پرسيده بود : « اي زينب ، چه مي داني و چه ديده اي ؟ » و او در پاسخ گفته بود : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، گوش و چشم خود را نمي آلايم ؛ من جز خوبي از او نديده ام .

عايشه گويد : از ميان همسران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنها همين زن بود كه همتايم مي شد و خداوند او را به پاكي و تقوا نگه داشت ( 2 )

679 ـ فليح ، از هشام بن عروه ، از پدرش و عبدالله بن زبير حديثي همانند آن كه گذشت براي ما نقل كرد . ( 3 )

680 ـ فليح ، از ربيعة بن ابي عبدالرحمان ، و يحيي بن سعيد ، از قاسم بن محمد حديثي همانند نقل كردند . ( 4 )

فليح گفت : از برخي از اهل علم شنيدم كه مي گفتند : كساني كه تهمت را برساخته

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 22 : وسرمايه داران وفراخ دولتان شما ، نبايد از دادن مال به خويشاوندان و تهيدستان و مهاجران در راه خدا دريغ كنند . . . .

2 . بخاري ( 2637 ، 2661 ، 2879 ، 4025 ، 4141 ، 4690 ، 4750 ، 6662 ، 6679 ، 7369 و 7545 ) ، مسلم ( ص2770 ، ح 56 ) ، ابوداوود ( 4735 ) ، نسائي در عشرة النساء ( 45 ) ، احمد ( ج6 ، صص 194 ـ 197 ) ، بيهقي ( ج7 ، ص302 ) ، ابويعلي ( 4927 ، 4933 و 4935 ) ، ابن حبان ( 4212 ) ، طبراني در كبير ( ج23 ، صص 134 ، 135 ، 139 ، 140 ، 141 ، 142 ، 143 ، 144 ، 145 ، 146 ، 147 ، 148 ) و عبدالرزاق ( 9748 ) اين حديث را نقل كرده اند .

3 . اين حديث را بخاري ( 4757 ) ، مسلم ( ص 2770 ، ح 58 ) ، ترمذي ( 3180 ) ، ابوداوود ( 5219 ) ، بيهقي ( ج7 ، ص101 ) ، ابن حبان ( 4931 و 4929 ) ، و طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، صص 136 ، 149 ، 150 ، 151 ، 152 ، 153 ، 160 ) نقل كرده است .

4 . بخاري ( 2661 ) ، ابن حبان ( 7101 ) ، ابويعلي ( 4928 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، ص137 ) اين حديث را نقل كرده اند .


306


بودند ، حد خوردند . اما ما چنين خبري نداريم .

681 ـ عمرو بن قَسَط براي ما نقل كرد و گفت : عبيدالله بن عمرو ، از اسحاق بن راشد به سند وي حديثي همانند نقل كرد . حديث او تنها در برخي از عبارت ها تفاوت داشت ، نظير اين تفاوت ها : « گردن بندي از جَزَع اظفار » ، « زنان را گوشت هاي اضافي چاق و سنگين نكرده بود » ، « صفوان در پي لشكر بود ، او همه شب را در راه بوده و صبحگاهان به منزلگاهي كه من در آن بودم رسيد » ، « به استرجاع او كه چون مرا ديد « اِنّا لله » گفت بيدار شدم و همه صورت خود را پوشاندم . به خداوند سوگند او يك كلمه نگفت و من هم از او يك كلمه جز همان استرجاع نشنيدم » ، « تا آن كه خود را ظهرگاهان به لشكر رساندم » و « امّ مِسْطَح دختر ابورُهْم بن عبدالمطّلب بن عبد مناف . »

682 ـ سُوَيد بن سعيد براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن محمد موقري ، از زهري ، از عروة بن زبير ، از عايشه حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به غزوه بني مصطلق رفت . او در همين غزوه جُوَيريه دختر حارث بن ابي ضرار را به اسارت گرفت . او به عايشه رسيد .

به ما رسيده است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پيش از غزوه بني مصطلق ميان همسران خود قرعه زد تا ببيند نام كداميك براي همراهي با او از قرعه درمي آيد . در اين قرعه كشي نام امّ سلمه و عايشه بيرون آمد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آن دو را با خود همراه برد .

چون از غزوه بازمي گشتند و تا مدينه دو شب فاصله داشتند ، محمل امّ سلمه كج شد . از اين روي شتر را بر زمين نشاندند تا محمل را درست كنند و بر آن كجاوه اي گذارند و ببندند . پس از آن كه محمل امّ سلمه را مرتب كردند عايشه براي حاجتي پايين آمد . آنگاه گردن بندي كه از جزع اظفار يمن داشت افتاد و گم شد . عايشه در جست و جوي آن بازگشت و چون به محل سپاه باز آمد ديد همه رفته اند و بر اين گمان بوده اند كه او در كجاوه خود است .

عايشه گويد : با خود گفتم : خوب است در همين جا بخوابم ، شايد آنها نبود مرا حسّ كنند و در پي من باز گردند . در اين هنگام مردي از قريش به نام صفوان بن معطل كه از كاروان سالاران بود از آنجا گذشت و به عايشه برخورد . او بدين گمان كه اين خفته يك


307


مرد است او را بانگ زد .

عايشه گويد : سر خود را بلند كردم و او كه مرا پيش از نزول حجاب ديده بود استرجاع كرد . سپس شتر خود را خواباند و زانوهاي شتر را بست . سپس گفت : مادر ! برخيز ، سوار شو و چون مستقر شدي مرا صدا كن . من چون سوار شدم او را آگاهاندم . او سر شتر را گرفت [ و پيش راند ] و حتي يك كلمه نيز با من سخن نگفت تا آن كه به هنگام نيم روز مرا به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رساند . عبدالله بن اُبيّ بن سَلُول كه آنجا بود گفت : تو فقط براي فلان كار عقب ماندي ! مِسْطَحْ بن اثاثه ، حسان بن ثابت و زني ديگر نيز او را بر اين سخن تأييد كردند .

عايشه گويد : به مدينه آمديم و در ميان مردم درباره من سخن هايي بسيار بر زبان ها افتاد . اما دو تن از صحابه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) يعني زيد بن حارثه و ابوايوب انصاري هنگامي كه چيزي از اين سخنان مي شنيدند مي گفتند : خدايا ! تو خود پيراسته اي . اين تهمتي بزرگ است .

اين سخنان به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز رسيد .

عايشه گويد : در اين ميان آنچه در رفتار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مرا به ترديد وا داشت اين بود كه هميشه از او مهرباني هاي زيادي سراغ داشتم ، اما در اين روزها مهر و محبت خود را آشكار نمي ساخت و تنها به همين بسنده مي داشت كه بگويد : حال اين زن چطور است . اين خود مرا به ترديد وامي داشت ، اما ازآنچه مردم گفته بودند هيچ نمي دانستم .

عايشه گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از خانه بيرون رفت و دو تن از مردان خاندان خود را خواست : علي بن ابي طالب [ ( عليه السلام ) ] و اسامة بن زيد ، او از آنها پرسيد : درباره عايشه چه صلاح مي دانيد ؟ علي [ ( عليه السلام ) ] گفت : زن بسيار است و خداوند هم براي تو حلال كرده است ؛ او را طلاق بده و زني ديگر اختيار كن . مي تواني هم از امّ مِسْطَحْ بپرسي تا راستش را با تو بگويد . اما اسامة بن زيد گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، من از همسر تو جز خوبي سراغ ندارم . مردم تهمت فراوان مي زنند و دروغ مي گويند . اگر از امّ مِسْطَحْ در اين باره بپرسي برايت خواهد گفت :

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پي امّ مِسْطَحْ فرستاد و پرسيد : « عايشه را مي گويي چگونه زني


308


است ؟ » گفت : از او جز خوبي سراغ ندارم ، جز اين كه او زني پر خواب است ، چونان كه خواب او را درمي ربايد و حيوان هاي خانگي مي آيند و خميري را كه كسانش آماده كرده اند مي خورد . او از طلاي ناب هم ناب تر و پاك تر است ، و اگر آن كه مردم مي گويند درست بود او خود تو را از آن با خبر مي ساخت .

سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر منبر نشست و فرمود : چه كسي مرا از آن كه در مورد خانواده ام آزارم داده است آسوده مي كند ؟ به خداوند سوگند آنان درباره مردي ناروا مي گويند كه جز با اجازه من به خانه ام درنيامد و در هر سفر كه رفتم همراهم شد .

عصرگاهان همان روز ، من بي آن كه از آنچه در مسجد گذشته بود خبري داشته باشم بار ديگر زنان براي انجام كارهايي كه زنان بدان مي پردازند از شهر بيرون رفتم . امّ مِسْطَحْ نيز همراهم بود و دلوي بزرگ در دست داشت . ناگاه دامن لباسش به پايش گرفت و لغزيد . گفت : اي خاك بر سر مسطح . عايشه گفت : سبحان الله ! مردي را دشنام گفتي كه از مهاجران حضور يافته در بدر است و فرزند تو نيز هست ! امّ مِسْطَحْ گفت : آيا نمي داني درباره تو چه گفته است ؟ عايشه گفت : درباره من چه گفته است ؟ گفت : سيل بنياد تو را برداشته است و هنوز بي خبري ! او چنين و چنان گفته است .

عايشه گويد : من به خانه خود باز گشتم ، در حالي كه آن اندازه رنجور شده بودم كه توان بيرون رفتن براي هيچ كاري نداشتم . از شامگاهان تا صبح يكسره گريستم و نه خواب به چشمانم آمد و نه اشك قطع شد . از صبح روز بعد نيز تا شب يكسره گريستم ، نه گريه ام قطع شد و نه خواب به ديدگانم رسيد . چون شب شد [ به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اجازه فرما تا نزد پدر و مادرم روم . فرمود : « اگر دوست داري ، باشد . »

عايشه گويد : نزد پدر ومادرم رفتم وگفتم : چرا ماجرا رابه من نگفتيد تادليل آن را براي رسول خدا روشن كنم ؟ ابوبكر در پاسخ گفت : به خداوند سوگند ، دوست داشتم هرگز تو را نبينم . دوست داشتم تو يك لكّه حيض بودي ! به خداوند سوگند در جاهليت چنين چيزي گفته نشده بود ؛ چه رسد به دوره اسلام ؟ عايشه گفت : به خداوند سوگند ، هرگز خوار نشوي . اما مادر امّ رومان گفت : دخترم ! بدين امر اهميتي مده ؛ هيچ زني نيست كه شوهرش او را دوست داشته باشد و همشوياني داشته باشد ، مگر آن كه بدي او را


309


بخواهند .

عايشه گويد : در همين زمان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد و در چهره آنان اندوه را ديد . فرمود : « اي عايشه ، اگر تو كاري از قبيل آنچه مي گويند كرده اي مرا از آن خبر ده تا برايت از خداوند آمرزش بطلبم » . عايشه به پدر و مادر خود گفت : از طرف من به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پاسخ دهيد . ابوبكر گفت : به خداوند سوگند ، نمي دانم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چه پاسخ دهم و نمي دانم چه بگويم . عايشه گفت : به خداوند سوگند ، هرگز از اين گناه از خداوند آمرزش نمي خواهم ، و اگر چنين كرده باشم هرگز خداوند مرا نيامرزد . من براي حكايت خود و شما هيچ مثلي جز داستان پدر يوسف نمي يابم ، آنگاه كه گفت : {  فَصَبْرٌ جَميلٌ وَاللهُ المُستَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ } ( 1 ) ـ و از سراندوه نام يعقوب را به خاطر نياوردم .

عايشه گويد : و پس از اين سخن گريستم . ناگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را همان حالتي فرا گرفت كه [ به هنگام وحي ] رخ مي داد . ابوبكر گفت : بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نزديك شو . گفتم : به خداوند سوگند ، به او دست نمي زنم . اين حالت از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در حالي برطرف شد كه مي خنديد . آنگاه فرمود : « تو را مژده باد ! خداوند آيه بيگناهي ات را نازل كرد . عايشه گفت : نه از تو و نه از اين دو پيروت ، بلكه از خداوند سپاسگزارم . ابوبكر گفت : به خداوند سوگند ، از اين پس هيچ خيري به مِسْطَح نخواهم رساند ؛ او بر دخترم تهمت بسته است . اما خداوند اين آيه را نازل فرمود : {  وَلاَ يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَي وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلاَ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ وَاللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ } ( 2 ) پس ابوبكر آن سوگند خو را كفّاره داد و از آن پس همچنان به مسطح عطا داد و بر آنچه پيشتر مي داد نيز افزود .

پس از اين فتنه آيات سوره نور {  إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالاِْفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لاَ تَحْسَبُوهُ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يوسف / 18 : پس صبري ستوده و خداوند بر آنچه مي گوييد ياري رسان است .

2 . نور / 22 : و سرمايه داران و فراخ دولتان شما نبايد از دادن مال به خويشاوندان و تهيدستان و مهاجران راه خدا دريغ كنند و بايد عفو كنند و درگذرند . آيا دوست نداريد كه خداوند بر شما ببخشايد ؟ خدا آمرزنده مهربان است .


310


شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِء مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنْ الاِْثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّي كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ } ( 1 ) {  لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ } ( 2 ) درباره عايشه نازل شد .

683 ـ ابوعمران حفص بن عمر رازي براي ما نقل كرد و گفت : صالح بن ابي اخضر ، از زهري نقل كرد كه گفته است : عبيدالله بن عبدالله بن عتبه ، ابوسلمة بن عبدالرحمان بن عوف ، عروة بن زبير [ و علقمة بن وقاص ] حديث عايشه را درباره تهمتي كه بر او بسته بودند نقل كردند ، هر كدام از آنان بخشي از اين ماجرا را حديث كردند . برخي آن را درست تر به خاطر سپرده بودند و برخي آن را كامل تر نقل كردند .

راوي پس از اين يادآوري ها حديثي همانند حديث فليح نقل كرد ، با اين تفاوت كه در حديثش « غزوه بني مصطلق » را صريحاً نام نبرد و اين عبارت را نيز اضافه داشت : « و من دختركي خرد سال بودم و قرآن زياد نمي خواندم . »

684 ـ هارون بن معروف براي ما نقل كرد و گفت : عتّاب بن بشير ، از خصيف ، از هُشَيم ، از عايشه حديث كرد كه گفته است : امّ مِسْطَحْ نزد من آمد و با هم براي چند لحظه به منظور كاري بيرون رفتيم در راه پاي ام مسطح به استخواني ـ يا به خاري ـ برخورد كرد . گفت : خاك بر سر مِسْطَحْ . گفتم : بد سخني گفتي ! او فرزند تو و مردي از اصحاب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است ، گفت : گواهي مي دهم كه تو در شمار زنان مؤمن اما غافل هستي ، آيا مي داني چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : نه به خداوند سوگند . گفت : از كي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نزد تو نيامده است ؟ گفتم : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره زنان خود هر چه دوست دارد انجام مي دهد ، [ نوبت ] هر كه را دوست دارد جلو مي اندازد و هر كه را مي خواهد به تأخير مي افكند . او گفت : درباره تو چنين و چنان گذشته است .

عايشه گويد : با شنيدن اين سخن از هوش رفتم . خبر به مادرم رسيد و چون او خبر دار شد كه ماجرا به گوش عايشه رسيده است ، نزد من آمد و مرا برداشت و به خانه خود برد . خبر به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد كه عايشه از مسأله آگاه شده است . نزد عايشه آمد ، بر او وارد شد و در بَرِ وي نشست و فرمود : « اي عايشه ، خداوند درهاي توبه را گشوده است »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 11 ـ 21 : كساني كه آن بهتان را در ميان آوردند دسته اي از شما بودند . . . .

2 . نور / 11 ـ 26 .


311


عايشه گويد : با اين سخن بيماري ام افزون شد . در همين حال نيز ابوبكر آمد و بر من وارد شد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، با اين زن كه به تو خيانت كرده و مرا رسوا ساخته است در انتظار چه اي ؟ عايشه گويد : اين سخن نيز بر بدحالي ام افزود . گويد : آنگاه در پي علي [ ( عليه السلام ) ] فرستاد و از او پرسيد : اي علي ، درباره عايشه چه صلاح مي داني ؟ گفت : خدا و رسول او آگاه ترند . فرمود : بايد آنچه را در اين باره صلاح مي داني بگويي . گفت : خداوند راه ازدواج با زنان را گشوده است . در پي بُرَيره كنيز عايشه بفرست و از او بپرس . شايد به پاره اي از اين مسأله آگاهي يافته باشد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در پي بُرَيره فرستاد . او آمد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : آيا گواهي مي دهي كه من رسول خدايم ؟ گفت : آري . فرمود پس از تو در باره چيزي مي پرسم : مباد بر من بپوشاني . گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، از هر چه بپرسي به تو پاسخ مي دهم و به خواست خداوند هيچ چيز را كتمان نمي كنم . پرسيد : آيا تو از او چيزي ديدي كه خوشايندت نيفتد ؟ گفت : سوگند به آن كه تو را به نبوت برانگيخته است ، نه من از زماني كه نزد اويم هيچ چيز جز يك ويژگي نديده ام . پرسيد آن چيست ؟ گفت : قدري خمير ساختم و به او گفتم : اي عايشه ، مواظب اين خمير باش تا آتشي آماده كنم و آن را بپزم . اما او در همين هنگام به نماز برخاست و از آن خمير غافل ماند و گوسفندي آمد و خمير را خورد .

عايشه گويد : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنگاه در پي اسامة بن زيد فرستاد و پرسيد : اي اسامه ، درباره عايشه چه مي گويي ؟ گفت : خداو رسول اوآگاه ترند . فرمود : بايد آنچه رادرباره وي صلاح مي داني بگويي . گفت : عقيده من آن است كه درباره او سكوت گزيني تا خداوند با تو در اين خصوص سخن گويد .

عايشه گويد : چيزي نگذشت كه وحي نازل شد . پس از نزول وحي شادي در چهره رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ديده شد و معذور بودن عايشه از جانب خداوند رسيد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اي عايشه ، تو را مژده باد ـ سه بار ـ كه خداوند عذر تو را آورده است . گفتم : بدون سپاس تو و سپاس پيرو تو .

عايشه گويد : در اين هنگام بود كه سخن گفتم .


312


همچنين گويد ، وقتي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به ديدن من مي آمدمي پرسيد : حال اين زن چطوراست . ( 1 )

685 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه براي ما حديث كرد و گفت : هشام بن عروه ، از عروه حديث كرد كه عايشه گفته است : مردم از اين مسأله سخن مي گفتند و اين شايعه در ميانشان گسترده بود . در حالي كه من خبر نداشتم ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در اين باره براي مردم سخن گفت . پس از آن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) همراه با تني چند از اصحاب خويش بر كنيزي نوبي كه در اختيار من بود وارد شد و از او پرسيد : فلاني ! از عايشه چه مي داني ؟ او گفت : از او تنها همين يك عيب را مي دانم كه مي خوابد و گوسفند مي آيد و خمير او را مي خورد . فرمود : هيچ چيز جز اين نيست ؟ از تو مي پرسم . گفت : مي تواني بپرسي ، بپرس . آن كنيز هنگامي كه پي برد از وي چه مي خواهند ، گفت : سبحان الله ! از عايشه جز آن نمي دانم كه زرگر از طلاي ناب مي داند .

پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه مسجد شد و آنجا خداوند را سپاس و ستايش گفت و سپس فرمود : « باري ، اي جماعت مسلمانان ، درباره آن طايفه كه بر خانواده ام كه هرگز از آنان بدي نديده ام تهمت زده اند به من نظر دهيد . آن تهمت آفرينان طرف ديگر اتهام را نيز كسي قرار داده اند كه هرگز درباره او بديي نشنيده ام . هر جا بوده ام با من بوده است و جز در حضور من به خانه ام وارد نشده است . »

سعد بن معاذ در پاسخ گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، مصلحت مي دانم كه گردن زده شوند . از آن سوي مردي از خزرج برخاست و گفت : به خداوند سوگند ، دروغ مي گويي . به خداوند سوگند ، اگر آن كسان از طايفه تو بودند به كشتنشان فرمان نمي دادي . نزاع آن اندازه بالا گرفت كه نزديك بود ميان اوس و خزرج فتنه اي درگيرد .

در اين ميان حسان بن ثابت ، مِسْطَحْ بن اثاثه ، حَمْنَه دختر جحش تعدادي ديگر كه نام برده نمي شوند آتش افروزان اين تهمت بودند كه نزد عبدالله بن اُبي از آن سخن مي گفتند و او آن را پخش مي كرد .

عايشه گويد : شبي در حالي كه امّ مِسْطَحْ همراهم بود براي كاري بيرون رفتم . در راه پاي وي لغزيده ، گفت : خاك بر سر مِسْطَحْ ! گفتم : سبحان الله ! چرا فرزند خود را كه از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سند اين حديث صحيح است و منابعي كه آن را نقل كرده اند در ذيل شماره 678 نام برده شد .


313


مهاجران نخستين است و در بدر نيز حضور داشته ناسزا مي گويي ؟

او اندكي راه رفت و ديگر بار پايش لغزيد . باز هم گفت : خاك بر سر مِسْطَحْ ! من نيز همان سخن پيشين را به وي گفتم . او گفت : به خداوند سوگند ، تنها به واسطه تو او را دشنام مي دهم . گفتم : قضيه با من چه ارتباطي دارد ؟ او در پاسخ همه ماجرا را با من در ميان نهاد . من رفتم كه قضاي حاجت كنم ، اما هيچ مزاجم اجابت نكرد . برگشتم و تب كردم . در همين هنگام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر من وارد شد و گفت : اي عايشه ، تو را چه شده است ؟ گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، تب كرده ام . اجازه فرما تا نزد پدر و مادر خود بروم . او مرا اجازه فرمود رفتم و ديدم كه مادرم در پايين خانه و پدرم بر بام آن نماز مي خواند . مادرم گفت : به چه سبب بدين جا آمده اي ؟ گفتم : امّ مِسْطَحْ به من چنين و چنان خبر داد . مادرم پرسيد ، يعني تا كنون نشنيده اي ؟ گفتم : نه .

عايشه گويد : پس مادرم گريست و من نيز گريستم . پدرم صداي گريه را شنيد و به زير آمد و گفت : دخترم را چه شده است ؟ مادر در پاسخ گفت : او هم اكنون از ماجرا خبر يافته است . پدرم گفت : دخترم ! به خانه خود برو تا فردا آنجا ديدنت آييم .

چون فردا شد پدرم آمد ، در حالي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنجا بود و يك زن از انصار نيز حضور داشت . حتي حضور اين زنان او را از اين كه چيزي بگويد باز نداشت ؛ خداي را سپاس و ستايش گفت و سپس چنين سخن آورد : « باري ، اي عايشه ، اگر تو بدي و خطايي كرده اي از پروردگارت آمرزش بخواه و به درگاه او توبه كن » . من به پدرم گفتم : سخني بگوي . گفت : چرا چيزي بگويم ؟ به مادرم گفتم : تو سخني بگوي . گفت : چرا سخن بگويم ؟ من خود خداوند را سپاس و ستايش گفتم و آنگاه چنين افزودم : « باري ! به خداوند سوگند ، اگر به شما بگويم چنان كاري كرده ام ـ در حالي كه خداوند خود مي داند كه نكرده ام ـ در پاسخم مي گوييد : اقرار كردي ! و اگر بگويم نكرده ام مي گوييد : « دروغ مي گويي . به خداوند سوگند براي حكايت خود و شما مثلي جز سخن آن بنده صالح خدا نمي يابم كه گفت : {  فَصَبْرٌ جَميلٌ وَاللهُ المُستَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ } ( 1 ) آنگاه به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يوسف / 18 .


314


وحي نازل شد . چون حالت وحي به پايان رسيد شادي را در چشمان او ديدم . سپس گفت : « اي عايشه ، مژده ات باد كه بي گناهي تو نازل شد » . آنگاه آيات {  سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا . . . } ( 1 ) را تا به آخر خواند .

پدر و مادرم كه آنجا بودند گفتند : برخيز و پيشاني رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را ببوس . گفتم : من خداوند را سپاس مي گويم ، نه شما را .

آن مردي هم كه طرف ديگر تهمت بود گفت : سبحان الله ! من هرگز دامن هيچ زني را بالا نزده ام . او بعدها در راه خدا شهيد شد .

عايشه گويد : مِسْطَحْ ازبستگان ابوبكر بود ويتيمي در دامن او . ابوبكر سوگند يادكرد كه ازاين پس اورا خرجي ندهد . پس خداوند اين آيه را نازل كرد : {  وَلاَ يَأْتَلِ أُوْلُواالْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ } ، تا آنجا كه فرمايد : {  أَلاَ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ وَاللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ } ( 2 )

حسان بن ثابت [ كه يكي ديگر از تهمت پردازان بود ] ، هرگاه نزد عايشه به او دشنام داده مي شد ، عايشه مي گفت : او را دشنام مگوييد كه از رسول دفاع مي كرد . همچنين مي گفت : براي او چه كيفري از اين سخت تر كه چشمان خود را از دست داده است ؟ ( 3 )

686 ـ علي بن ابي هاشم براي ما نقل كرد و گفت : اسماعيل بن ابراهيم ، از محمد بن اسحاق حديث كرد كه گفته است : زهري ، از علقمة بن وقّاص و از سعيد بن مسيّب و از عروة بن زبير ، و از عبيدالله بن عبدالله نقل كرده و گفت : همه اين حديث را برايم نقل كرده اند . برخي از آنان حديث را درست تر به خاطر داشته اند و من همه آنچه را يك يك آنان گفته اند در حديث خود گرد آورده ام . ( 4 )

687 ـ محمد بن اسحاق گفت : يحيي بن عباد بن عبدالله بن زبير ، از پدرش از عايشه نقل كرد ، و عبدالله بن ابي بكر بن محمد بن حزم انصاري ، از عمره ، از عايشه نقل كرد ـ و اين راويان همه حديث عايشه را درباره آن تهمتي كه بر ضدّ وي برساختند يكنواخت و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 1 تا 26 .

2 . سند اين حديث صحيح است و منابعي كه آن را نقل كرده اند در ذيل شماره 678 گذشت .

3 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص297 ) اين حديث را به نقل از ابن اسحاق آورده و سند او صحيح است .

4 . همان .


315


همانند نقل كرده اند .

بنا براين روايت ها ، عايشه گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هرگاه آهنگ سفر داشت ميان زنان خود قرعه مي زد [ و هر كدام را كه نامش از قرعه درمي آمد با خود مي برد . هنگامي كه غزوه بني مصطلق پيش آمده بود ، ميان همسران خود قرعه زد ] ، آن سان كه هميشه مي كرد . از اين قرعه نام من بيرون آمد و مرا با خود به همراه برد .

عايشه گويد : در آن روزگاران زنان به اندازه رمقي غذا مي خوردند و بر آنان گوشت ننشسته بود تا سنگين شوند . من در آن سفر ، هنگام سوار شدن چون شترم مي نشست ، به درون كجاوه مي رفتم و مي نشستم . سپس مردم مي آمدند ، پايين كجاوه را مي گرفتند ، آن را بلند مي كردند ، بر پشت شتر مي نهادند و آن را با ريسماني مي بستند . سپس مهار شتر را مي گرفتند و آن را راه مي بردند .

هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) غزوه خود را به پايان برد راه بازگشت در پيش گرفت . چون به نزديك مدينه رسيد در منزلگاهي فرود آمد و پاره اي از شب را در آنجا خفت . سپس اعلام داشت كه مردم آماده حركت شوند ، و مردم نيز به راه افتادند . در اين ميان من كه گردن بندي از جَزَع ظفار در گردن داشتم براي حاجتي از منزلگاه بيرون رفتم و در همان حال بي آن كه متوجه شوم گردن بند از گردنم افتاد . چون به منزلگاه برگشتم به زيورهاي خود دستي كشيدم و آن گردن بند را نيافتم ـ و در اين هنگام مردم آماده رفتن مي شدند ـ به همان جايي كه رفته بودم بازگشتم وگردن بند را مي جستم و سر انجام يافتم . درهمين زمان آن گروهي كه كجاوه مرا بر شتر مي نهادند پس از فراغت از روانه ساختن ديگر كاروانيان ، به سراغ كجاوه من آمدند و بدين گمان كه من در آن نشسته ام آن را برداشتند و بر شتر نهادند و هيچ شك نكردند كه من در آن نباشم . سپس مهار شتر را گرفتند و به سان هميشه آن را روانه ساختند .

من به اردو باز گشتم و ديدم كه نه صداي كسي مي آيد و نه كسي پاسخي مي دهد ، و مردم همه رفته اند .

عايشه گويد : جامه خويش به خود پيچيدم و در همان جا خفتم . مي دانستم كه اگر متوجه فقدانم شوند در پي من باز خواهند گشت .


316


به خداوند سوگند ، در همان حال كه خفته بودم صفوان بن معطل كه او هم براي كاري از اردو عقب مانده و شب را با ديگران در اين منزلگاه نبود به من برخورد كرد . او سايه مرا از دور ديد ، بدان سوي آمد و بالاي سرم ايستاد . وي كه پيش از وجوب حجاب مرا مي ديد ، چون چشمش به من افتاد گفت : « اِنا للّه و انا اليه راجعون » ؛ اين همسر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است ! ــ من هنوز در جامه خود پيچيده بودم و او رو به من كرد ـ و گفت : خدا تو را بيامرزد ، چرا عقب مانده اي ؟

عايشه گويد : من با او سخني نگفتم و او شتري را پيش آورد و گفت : سوار شو . آنگاه خود فاصله گرفت و من سوار شدم . پيش آمد و مهار شتر را گرفت و شتابان روانه شد تا به مردم برسد . به خداوند سوگند ، نه ما به مردم رسيديم و نه آنان متوجه غيبت من شدند تا آن كه روز شد در جايي ديگر اردو زدند . پس از اردو زدن آنان ، آن مرد از دور بر ايشان پديدار شد كه مهار شتر مرا در دست دارد . از همين جا بود كه تهمت پردازان آنچه خواستند گفتند و در لشكر زلزله اي افتاد و البته ـ به خداوند سوگند ـ من هيچ از اين مسأله خبر نداشتم .

سپس به مدينه آمديم و ديري نپاييد كه من به سختي بيمار شدم و هنوز هم از آنچه مي گذشت بي خبر بودم . خبر به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و پدر و مادرم رسيد ، اما هيچ كدام ذره اي در اين باره برايم نگفتند . تنها در رفتار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قدري كم لطفي مي ديدم ؛ پيشتر اگر بيمار مي شدم مرا تيمار و دلجويي مي كرد و به من مهر ميورزيد . اما اين بار همانند هميشه رفتار نكرد . من اين را رفتاري تازه مي ديدم . او اين بار در حالي كه مادرم نزد من بود چون مي آمد تنها [ از مادرم ] مي پرسيد : اين زن چطور است ؟ و هيچ بر اين نمي افزود . من از اين برخورد دلگير شدم و چون بي مهري او را ديدم ، گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اگر اجازه بفرمايي نزد مادرم بروم و او مرا تيمار كند ! او فرمود : ايرادي نيست .

عايشه گويد : در حالي كه هنوز از آنچه گذشته بود هيچ خبري نداشتم نزد مادرم رفتم و او مرا تيمار كرد و پس از بيست و اندي شب بهبود يافتم .

ما در آن روزگاران در خانه هاي خود به سان غير عرب ها آبريزگاه نمي ساختيم ؛ با اين پديده آشنايي نداشتيم و آن را دوست نداشتيم ، بلكه براي قضاي حاجت به بيابان هاي


317


اطراف مدينه مي رفتيم . زنان شب به شب براي قضاي حاجت مي رفتند . شبي براي قضاي حاجت بيرون رفتم ، در حالي كه امّ مِسْطَحْ ، دختر ابورُهْم بن عبدالمطّلب بن عبد مناف همراهم بود . مادر اين زن دختر صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و خاله ابوبكر بود .

عايشه گويد : در همين حال كه با امّ مِسْطَحْ مي رفتيم دامن جامه وي به پايش بند شد و لغزيد . گفت : خاك بر سر مِسْطَحْ ! گفتم : به دين خدا سوگند ، نسبت به مردي از مهاجران كه در بدر نيز حضور داشته است ، بد سخني بر زبان راندي . گفت : اي دختر ابوبكر ، آيا آن خبر به تو نرسيده است ؟ گفتم : كدام خبر ؟ او مرا از همه آنچه تهمت پردازان گفته بودند آگاه ساخت . گفتم يعني چنين خبرهايي بوده است ؟ گفت : آري . چنين خبرها بوده است .

عايشه گويد : به خداوند سوگند ، ديگر نتوانستم قضاي حاجت كنم و برگشتم . به خداوند سوگند از همان دم به بعد آن اندازه گريستم كه گمان بردم از گريه جگرم سوراخ خواهد شد . [ پس از بازگشت ] به مادرم گفتم : خداوند تو را بيامرزد ! مردم آن همه سخن مي گويند و تو هيچ چيز در اين باره به من نمي گويي ! گفت : دخترم ، اهميتي بدين مسأله مده ؛ چه ، به خداوند سوگند ، كمتر زني است كه زيبا باشد و شوهرش او را دوست داشته و همشوياني نيز داشته باشد و آنگاه درباره اش ، اين همشويان و ديگر مردم سخن ها نگويند .

عايشه گويد : در همان هنگام كه من هنوز از ماجرا بي خبر بودم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي مردم در اين باره خطبه ايراد كرد و [ خداوند را سپاس و ستايش گفت و سپس ] فرمود : « اي مردم ، چه خبر است كه برخي مرا درباره خانواده ام آزار مي دهند و در مورد آنان به ناروا سخن مي گويند ؟ به خداوند سوگند ، جز خوبي سراغ ندارم . اين تهمت را [ درآن سوي ] به مردي متوجه مي سازند كه ـ به خداوند سوگند ـ از او جز خوبي نمي دانم و جز همراه من به خانه اي از خانه هايم در نيامده است . »

عايشه گويد : سرچشمه اين فتنه عبدالله بن اُبيّ بن سَلُول همراه با تني از مردان خزرج و مِسْطَحْ و نيز حَمنه دختر جحش بود . حمنه نيز از آن روي شركت داشت كه خواهرش زينب از همسران رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بود و هيچ كدام از زنان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نزد او


318


منزلتي همانند من نداشتند . اما زينب ، خداوند او را به دينداري اش حفظ كرده بود و درباره من جز خوبي نگفت ، ولي خواهرش حمنه براي خوشايند خواهرش اين شايعه را بر ضد من مي گستراند و بدين سبب نيز تيره بخت شد .

هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خطبه خود را ايراد كرد و آن سخنان را فرمود ، اُسَيد بن حُضَير ، از طايفه بني عبدالأشهل ، در پاسخ آن حضرت گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اگر آنان [ كه فرمودي ] از اوس باشند ، خود آنان را عهده دار مي شوند و اگر از خزرج باشند در اين باره هرگونه كه مي خواهي ما را فرمان ده . به خداوند سوگند آنان سزاوار آن هستند كه گردن زده شوند . سعدبن عباده ـ كه پيشتر مردي درستكار بود ـ پاسخ داد و گفت : به دين خدا سوگند كه دروغ مي گويي . تو اين سخن را تنها از آن روي گفتي كه مي داني آن گروه از خزرج هستند . دروغ مي گويي ، اگر آنان از طايفه تو بودند هرگز چنين نمي گفتي . اسيد ابن حضير در پاسخ او گفت : به دين خدا سوگند ، تو خود دروغ مي گويي . تو منافقي و از منافقان دفاع مي كني .

عايشه گويد : مردم همين گونه بگو مگو كردند تا جايي كه نزديك بود ميان اين دو طايفه اوس و خزرج جنگي درگيرد .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از منبر فرود آمد و در همان زمان علي [ ( عليه السلام ) ] وارد شد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) علي بن ابي طالب و اسامة بن زيد را خواست و با آنان رايزني كرد . اسامة بن زيد خوب گفت و خوب ستود ، او گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، خانواده ، خانواده تو است و ما از آنان جز خوبي نمي دانيم و اين كه گفته اند دروغ و بي پايه است . اما علي [ ( عليه السلام ) ] گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، زن فراوان است و مي تواني زني ديگر جايگزين او كني . از آن كنيز بپرس تا راستش را با تو در ميان نهد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بُرَيره را خواست تا از او بپرسد . علي [ ( عليه السلام ) ] به او گفت : راستش را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بگوي . اما او همچنان مي گفت : به خدا سوگند جز خوبي از او سراغ ندارم و هيچ عيبي براي او نمي دانم جز اين كه گاه خمير مي كردم و از او مي خواستم از آن مراقبت كند ، اما او مي خوابيد و گوسفند مي آمد و خمير را مي خورد .

عايشه گويد : سپس در حالي كه پدر و مادرم در برم بودند و زني از انصار نيز آنجا


319


بود و با هم مي گريستيم ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نزد من آمد . نشست ، خداي را سپاس و ستايش گفت و سپس فرمود :

« اي عايشه ، خود مي داني كه مردم چه مي گويند . از خدا پروا كن ، و اگر آن سان كه مردم مي گويند كار بدي انجام داده اي به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبه بندگانش را مي پذيرد » .

عايشه گويد : [ به خداوند سوگند ] هنوز اين سخن را به پايان نبرده بود كه اشكم خشكيد و ديگر حتي يك قطره اشك نديدم . منتظر ماندم تا پدر و مادر پاسخ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را بدهند ، اما آنان هيچ سخني نگفتند .

گويد : به خداوند سوگند ، من خود را كمتر از اين مي دانستم كه درباره من آياتي از قرآني نازل شود كه در مسجدها و در نمازها خوانده مي شود . اما اميد داشتم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در خواب چيزي ببيند كه خداوند كه خود بي گناهي مرا مي داند به گونه اي در آن خواب دروغ بودن اين خبر را بنماياند ، يا آن كه به او الهام كند . اما اين كه درباره من آيه اي از قرآن نازل شود ، به خداوند سوگند ، خود را از اين كمتر و بي مقدارتر مي دانستم عايشه گويد : چون ديدم پدر و مادرم چيزي نمي گويند به آنها گفتم : آيا پاسخ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را نمي دهيد ؟ گفتند : به خدا سوگند ، نمي دانيم او را چه پاسخ گوييم .

گويد : به خداوند سوگند ، هيچ خانداني را سراغ ندارم كه در اين چند روز به سان خاندان ابوبكر بر آن گذشته باشد . گويد : چون پدر و مادرم خاموش نشستند و از جانب من هيچ پاسخي ندادند اشك در چشمانم حلقه زد [ و گريستم و ] سپس گفتم : به خداوند سوگند هرگز از آنچه مي گويي به درگاه خدا توبه نمي كنم و خدا خود مي داند كه بي گناهم . مي خواهيد چيزي را بگويم كه هيچ واقعيت نداشته است ! اما اگر آنچه را مي گويند انكار كنم مرا باور نمي داريد .

گويد : سپس به ذهن خود فشار آوردم تا اسم يعقوب را به ياد آورم ، اما آن را به ياد نياوردم و گفتم : اينك همان سخني را مي گويم كه پدر يوسف گفت : {  فَصَبْرٌ جَميلٌ وَاللهُ المُستَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ } . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يوسف / 18 .


320


گويد : به خداوند سوگند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از همان مجلس نرفته بود كه حالت نزول وحي او را در برگرفت و خود را در جامه پيچيد و بالشي از چرم زير سر وي نهادند . اما من كه اين حالت را ديدم نه ترسيدم و نه نگران شدم ؛ من مي دانستم كه بي گناهم و خداوند به من ستم نمي كند . اما پدر و مادرم ، به خداوند سوگند ، ترسيدم پيش از آن كه حالت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر طرف شود ، از اين بيم كه مباد آيه اي بر او نازل شود و آنچه را مردم مي گويند تأييد كند از غصه و اندوه جان دهند .

گويد : حالت نزول وحي پايان يافت و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نشست ، در حالي كه قطره هاي درشت عرق سرد به سان روزي زمستاني از او فرو مي ريخت . او عرق از پيشاني پاك مي كرد و مي فرمود : « اي عايشه ، تو را مژده باد . خداوند بي گناهي تو را نازل كرد ! » مي گفتم : البته به منت خداوند ، نه منت شما .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سپس به ميان مردم رفت و براي آنان خطبه اي ايراد فرمود و آنچه را در قرآن درباره من نازل شده بود تلاوت كرد . آنگاه فرمود مِسْطَحْ بن اثاثه ، حسان بن ثابت و حمنه بنت جحش را كه صريح تر از ديگران اين تهمت را مي گستراندند ، حد زنند . آنان نيز حد زده شدند . ( 1 )

688 ـ محمدبن اسحاق گفت : ابن اسحاق بن يسار ، ازيكي از مردان بني نجار نقل كرد كه ام ايوب همسر ابوايوب خالد بن زيد از وي پرسيد : اي ابوايّوب ، آيا نمي شنوي كه مردم درباره عايشه چه مي گويند ؟ اوگفت : چرا . اماآن دروغ است آيا تو چنين كاري مي كني ؟ گفت : نه ، به خداوند سوگند هرگز چنين نمي كنم . گفت : عايشه كه ازتوبهتراست .

هنگامي كه خداوند آياتي از قرآن در اين باره نازل كرد ، از آن اشاعه كنندگان فحشا كه هر چه خواسته گفته بودند و از تهمت پردازان ياد كرد و گفت : {  إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالاِْفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لاَ تَحْسَبُوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِء مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص297 ) اين حديث را به نقل از ابن اسحاق آورده است .

يادآور مي شود مجلسي در بحار الأنوار ( ج2 ، صص 309 ـ 316 ) بخشي از اين احاديث را آورده و علامه اميني نيز در الغدير آنها را نقد كرده است . همچنين مي توانيد تحليل تاريخي اين رخداد را در خاتم پيامبران ( ج2 ، صص 713 ـ 733 ) ببينيد . م .


321


مِنْ الاِْثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّي كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ } ( 1 ) كه اشاره به حسان بن ثابت و ديگر همدستان اوست كه آن تهمت ها را برساختند و گفتند . سپس فرمود : {  لَولا اِذ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ المُؤمِنُونَ وَالمؤمِناتُ باَنْفُسِهِم خَيراً } ( 2 ) يعني چرا آن گونه نگفتند كه ابوايوب و همسرش گفتند . آنگاه فرمود {  إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَهُوَ عِنْدَ اللهِ عَظِيمٌ } ( 3 ) چون اين آيه ها درباره عايشه و كساني كه بر او تهمت بسته بودند نازل شد ابوبكر ، كه به دليل خويشاوندي با مسطح و همچنين نيازمندي وي او را خرجي مي داد گفت : به خداوند سوگند ، ديگر مسطح را هيچ خرجي نمي دهم و اكنون كه درباره عايشه اين دروغ ها را گفته و به او آزار رسانده است هيچ سودي به او نمي رسانم . اما خداوند اين آيه را نازل كرد : {  وَلاَ يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَي وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلاَ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ . . . } ( 4 ) ، و ابوبكر گفت : آري . به خدا سوگند به خدا سوگند ، من دوست دارم كه آمرزيده شوم . پس همان خرجي را كه به مسطح مي داد ديگر بار برقرار كرد و گفت : به خدا سوگند هيچ گاه اين خرجي را قطع نمي كنم . ( 5 )

689 ـ ابوحذيفه براي ما نقل كرد و گفت : سفيان درباره آيه { وَلايَأتَلِ اُولُوا الفَضْلِ مِنْكُم وَالسَّعَةِ } ( 6 ) چنين حديث كرد كه امّ مِسْطَحْ نزد عايشه بود و گفت : خاك بر سر مسطح . عايشه گفت : چرا براي يكي از مهاجرين چنين مي گويي ؟ او گفت : آيا نمي داني كه چه گفته است ؟ ـ مسطح در شمار كساني بود كه به عايشه تهمت زده بودند و در عين حال يتيمي بود كه ابوبكر او را سرپرستي مي كرد . ابوبكر گفت : از اين پس ذره اي به او خير نمي رسانم . ابوبكر گويد : پس از اين سخن بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد : {  وَلاَ يَأْتَلِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 11 .

2 . نور / 16 .

3 . نور / 15 .

4 . نور / 22 .

5 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 302 و 303 ) اين حديث را به نقل از ابن اسحاق آورده است .

6 . نور / 22 .


322


أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَالسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَي وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيـلِ اللهِ } ( 1 )

ابوبكر پس از نزول اين آيه گفت : براي آن يتيم بهترين پدر خواهم بود . ( 2 )

690 ـ عمران بن عون براي ما نقل كرد و گفت : مالك بن معول ، از ابوحصين ، از مجاهد حديث كرد كه گفته است : پس از آن كه بي گناهي عايشه نازل شد ابوبكر برخاست و پيشاني او را بوسيد . عايشه به او گفت : به منت و سپاس خداوند ، نه منت تو ؛ پدر ! تو چرا از بي گناهي من سخن نگفتي ؟ ابوبكر گفت : دختركم چگونه بدانچه نمي دانم تو را تبرئه كنم ؟ آن روز كه بدانچه نمي دانم دهان گشايم كدام زمين مرا به دامن گيرد و كدام آسمان بر سرم چتر گستَرَد ؟ ( 3 )

691 ـ هارون بن عبدالله براي ما نقل كرد و گفت : عبدالرزاق بن همام ، از معمر ، از زهري نقل كرد كه گفته است : نزد وليد بن عبدالملك بودم و او گفت : {  اَلَّذي تَوَلّي كِبْرَهُ } ( آن كه سرچشمه اين فتنه شد ) علي بن ابي طالب بود . گفتم : نه ، اي امير مؤمنان ؛ سعيد بن مسيب ، عروة بن زبير ، عبيدالله بن عبدالله بن عتبه و علقمة بن وقاص ، از عايشه حديث كردند كه گفته است : آن كه سرچشمه اين فتنه شد عبدالله بن اُبيّ بود . گفتم : گناه او چه بود ؟ گفتم : كساني از قوم تو . ابوسلمة بن عبدالرحمان و ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث از عايشه نقل كردند كه گفته است : او در ماجراي من گناهكار بود . ( 4 )

692 ـ ابن ابي عدي ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابي بكر ، از عمره ، از عايشه نقل كردند كه گفته است : چون برائت من نازل شد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر منبر رفت ، اين امر را يادآور شد و آيات قرآن را تلاوت فرمود . چون از منبر فرود آمد فرمان داد دو مرد و يك زن را حد زدند . ( 5 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 22 .

2 . مرسل و صحيح است و احاديث پيشين آن را گواهي مي كند .

3 . همان .

4 . همان .

5 . سند حديث حسن است ؛ ابن اسحاق تدليس مي كرد . اين حديث را نيز به صورت ؟ ؟ ؟ آورده است . احاديث گذشته آن را گواهي مي كند و منابعي كه در ذيل شماره 678 آمده است آن را نقل كرده اند .


323


693 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد ، از كلبي ، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آن كساني را كه در مورد عايشه آن سخنان را گفته بودند ، حسان بن ثابت ، مسطح بن اثاثه و حمنه دختر جحش را هشتاد تازيانه زد . ( 1 )

694 ـ زهير بن حرب براي ما نقل كرد و گفت : جرير ، از اشعث بن اسحاق قمي حديث كرد كه كساني كه به عايشه تهمت زدند حسان بن ثابت ، عبدالله بن ابي ، حمنه دختر جحش و مِسْطَح بن اثاثه بودند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بر آنان حد جاري ساخت . ( 2 )

695 ـ ابوعاصم نبيل براي ما نقل كرد و گفت : حسن بن زيد علوي ، از عبدالله بن ابي بكر نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حسان و مسطح را حد زد .

ابوعاصم گويد : از او پرسيدم . آن زن را چطور ؟ گفت : زن را هم حد زنند . ( 3 )

696 ـ هارون بن معروف براي ما حديث كرد وگفت : عَتّاب بن بشير ، ازحصيف ، از سعيد نقل كردكه آيه {  اِنَّ الَّذينَ يَرْموُنَ المحْصَنات } ( 4 ) اختصاصاً درباره عايشه نازل شده است . ( 5 )

697 ـ ابوحذيفه براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از حصيف براي ما حديث كرد كه گفته است : از سعيد بن جبير پرسيدم كه آيه {  إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلاَتِ } درباره چه كسي نازل شده است ؟ گفت : اختصاصاً درباره عايشه . ( 6 )

698 ـ ابوحذيفه براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از سلمة بن نبيط ، از ضحاك حديث

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث موقوف و ضعيف است ؛ سند مشتمل بر كلبي و او راويي متروك است . طبراني به طريق خود اين حديث را در معجم الكبير ( ج23 ، ص228 ) از سعيد بن جبير به صورت مرسل نقل كرده است . هيثمي در مجمع ( ج7 ، ص80 ) گفته : سند مشتمل بر ابن لهيعه است و در او ضعف است . ديگر رجال اين حديث رجال صحيح هستند .

2 . سند حديث حسن است .

در متن ابن شبه به جاي قمي ، قمني آمده ، اما آنچه ما به استناد تقريب التهذيب آورده ايم درست است .

3 . حديث موقوف و حسن است .

4 . نور / 22 : كساني كه زنان شوهر دار را . . . به زنا متهم كنند . . . .

5 . طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، ص226 ) اين حديث را نقل كرده و شيخ او در سلسله سند اين حديث ضعيف است .

6 . طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، ص227 ) اين حديث را نقل كرده و هيثمي در مجمع ( ج7 ، ص79 ) در اين باره گفته است : سند مشتمل بر يحيي حماني است و او راويي ضعيف است .


324


كرد كه گفته است : آيه اختصاصاً درباره همسران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شد . ( 1 )

احمد بن معاويه براي ما نقل كرد و گفت : هشيم ، از عوام ، از پيري از بني اسد ، از ابن عباس نقل كرد كه سوره نور را تفسير كرد و چون بر آيه {  إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلاَتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ } ( 2 ) رسيد گفت : اين آيه درباره عايشه و همسران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شده و عايشه از ايشان است . آنان كه تهمت زده اند توبه شان پذيرفته نشود . اما آيه {  وَالَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَلاَ تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَداً وَأُوْلَئِكَ هُمْ الْفَاسِقُونَ إِلاَّ الَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا . . . } ( 3 ) براي آنها كه به زنان شوهر دار تهمت زنا مي زنند راه توبه قرار داد ، اما براي آنها كه به همسران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نسبت بد مي دهند راهي نگشود .

راوي گويد : از آن روي كه اين سوره را چنين خوب تفسير كرد ، يكي از كسان قصد داشت برخيزد و پيشاني ابن عباس را ببوسد . ( 4 )

699 ـ محمد بن حُمَيد براي ما نقل كرد و گفت : علي بن مجاهد ، از شعبي ، از ابومعشر ، از افلح بن عبدالله ، از زهري ، از عروة بن وقاص و سعيد بن مسيب و عبيدالله بن عبدالله ، از عايشه حديث كرد كه گفته است : زيد بن حارثه و ابوايوب هرگاه چيزي از اين ماجرا مي شنيدند مي گفتند : خدايا ! تو پيراسته اي ، اين تهمتي بزرگ است . ( 5 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طبراني اين حديث را در معجم الكبير ( ج23 ، ص229 ) نقل كرده و شيخ او در سلسله سند اين حديث ، ضعيف است .

2 . نور / 23 : كساني كه زنان شوهر دار بي خبر و مؤمن را به زنا متهم كنند در دنيا و آخرت لعنت شوند .

3 . نور / 4 و 5 : كساني كه به زنان شوهر دار نسبت زنا مي دهند و سپس چهار گواه نمي آورند هشتاد تازيانه به آنان بزنيد و هيچ گاه شهادتي از آنان نپذيريد و اينانند كه خود فاسقانند ، مگر كساني كه بعد از آن توبه كرده و به صلاح آماده باشند .

4 . طبراني در معجم الكبير ( ج23 ، ص234 ) اين حديث را نقل كرده و هيثمي در مجمع الزوائد ( ج7 ، ص80 ) در اين باره گفته : در سلسله سند اين حديث راويي است كه از او نام برده نشده است . بقيه رجال آن ثقه اند و او خود بهترين آنان است .

5 . اشاره است به آيه 16 از سوره نور .

اين حديث را واحدي در اسباب النزول ( ش 636 ) و ابن جرير ( ج18 ، ص77 ) نقل كرده و سيوطي در درالمنثور ( ج5 ، ص33 ) آن را به ابن اسحاق ، ابن جرير ، ابن منذر ، ابن ابي حاتم و ابن مردويه نسبت داده است .


325


700 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب ، از عبدالرحمان بن زيد بن اسلم ، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خطبه ايراد كرد و فرمود : « چه نظر مي دهيد درباره كسي كه ميان اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اختلاف مي افكند و نسبت به خانواده رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تهمت هايي ناروا بر زبان مي آورد كه خداوند آنان را از آنها بركنار داشته است ؟ حضرت پس از اين سخن ، آنچه را خداوند در برائت عايشه نازل كرده بود تلاوت فرمود . در اين هنگام سعد بن معاذ گفت : اگر اين كس از ما باشد او را مي كشيم و اگر از غير ما باشد با او پيكار مي كنيم . پس سعد بن عباده برخاست و گفت : به خداوند سوگند ، نه توان اين كار را داري و نه از تو ساخته است . محمد بن سلمه به او گفت : آيا در دفاع از منافقي كه دشمن خداست سخن مي گويي ؟ اسيد بن حضير از آن سوي ديگر پاسخ داد : درباره چه كسي اين همه داد سخن سر داده ايد ؟ اين سخن را واگذاريد . ميان ما و او [ سعد بن عباده ] همين فاصله است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمان خود را بدهد ، بعد مي بينيم كه آيا او مانع وي [ = سعد بن معاذ ] مي شود ؟

همچنان بگو مگو جريان داشت و كار بدان جا رسيد كه اوس و خزرج را فرا خواندند . در اين هنگام آيه قرآن نازل شد كه : {  فَما لَكُمْ فِي المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ وَاللهُ اَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا تُرِيدُونَ اَنْ تَهْدُوا مَنْ اَضَلَّ اللهُ } ( 1 ) پس از اين آيه ، ديگر نه پرس و جويي بود و نه كسي در اين باره سخن مي گفت . [ كار سعد نيز به آن جا رسيده بود كه ] گاه كسي از بني ثعلبه مي آمد و ريش او را كه در مسجد نشسته بود مي گرفت و مي گفت : از ميان ما برو كه مايه كاستي و زبوني مان شدي . او مي گفت : آيا هيچ كس نيست كه مرا در برابر اين شيران بني ثعلبه ياري دهد ؟ اما كسي در اين باره با او سخن نمي گفت . ( 2 )

701 ـ قَعْنبي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالعزيز بن محمد ، از محمد بن زيد بن اسلم ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 88 : شما را چه شده است كه درباره منافقان دو دسته شده ايد ؟ با اين كه خداوند آنان را به سزاي آنچه انجام داده اند سرنگون كرده است . آيا مي خواهيد كسي را كه خدا در گمراهي اش وانهاده است به راه آوريد ؟

2 . سند حديث حسن است و احاديث گذشته آن را گواهي مي كند .


326


از ابن سعد بن رفعه حديث كرد كه چون آيه {  فَما لَكُمْ فِي المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ } ( 1 ) نازل شد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي مردم سخن گفت و فرمود : « چه كسي به حساب آن مي رسد كه مرا مي آزارد و در خانه خود كساني را گرد مي آورد كه مرا مي آزارند ؟ » سعد بن معاذ در پاسخ برخاست و گفت : اگر آن شخص از ما باشد او را مي كشيم و اگر از برادران ما از خزرج باشد تو فرمان ده ، ما از تو فرمان مي بريم . سعد بن عباده كه شنيد برخاست و گفت : اي پسر معاذ ، تو و فرمانبري از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ؟ من خود همه آنچه را تو درگذشته داشته اي مي دانم . اُسَيْد بن حُضَير از آن سو گفت : اي پسر عباده ، تو منافقي و منافقان را دوست داري . محمد بن مَسْلَمه برخاست و گفت : اي مردم ، خاموش شويد ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان ماست و او ما را فرمان مي دهد و فرمانش رواست . پس خداوند اين آيه را نازل كرد : {  فَما لَكُمْ فِي المُنافِقينَ فِئَتَيْنِ وَاللهُ اَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا تُرِيدُونَ اَنْ تَهْدُوا مَنْ اَضَلَّ اللهُ . } ( 2 )

702 ـ علي بن هاشم براي ما نقل كرد و گفت : اسماعيل بن ابراهيم ، از محمد بن اسحاق حديث كرد كه گفته است : چون به صفوان بن معطل خبر رسيد كه حسان درباره او چه شعر گفته است با شمشير متعرض او شد . حسان پيشتر شعري گفته و در آن به ابن معطل و ديگر عرب هاي مُضَر كه اسلام آورده بودند طعنه و كنايه زده بود . او در آن شعر چنين گفته بود :

أمْسي الجَلابِيب قد عزوا و قد كثروا * * * وابن الفُرَيعه أمسي بيضة البلد

ما البحر حين تهب الريح شامية * * * فيغطئلُّ و يرمي العِبْر بالزَّبد

يوماً بأغلب منّي حين تُبصرُني * * * أفري من الغيظ فري العارض البرد

أما قريش فإِني لن أسالمهم * * * حتّي ينيبوا من الغيّات للرشد

ويتركوا اللات و العزّي بمعزلة * * * و يسجدوا كلهم للواحد الصمد

و يشهدوا أن ما قال الرسول لهم * * * حقُّ و يوفوا بعهد الله و الولد

أبلغ عبيداً بأني قد تركت له * * * من خير ما يترك الاباء للولد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 88 .

2 . نساء / 88 .


327


الدار واسطة و النخل شارعة * * * و البيض ترفل في الثني كالبرد ( 1 )

راوي گويد : صفوان كه اين شعر را شنيد با شمشير به سراغ او رفت ضربه اي به او زد و سپس گفت : فرجامِ تو همان است كه يعقوب بن عتبه مي گويد :

تلقَّ ذباب السيف عني فإِنني * * * غلام إِذا هوجيت لست بشاعر ( 2 )

ابن شَبّهَ گويد : در شعر حسان ابيات ديگري نيز وجود داشته كه در روايت اسماعيل بن ابراهيم نيست . آن ابيات چنين است :

جاءت مزينة من عمق لتخرجني * * * أخسا مزين ففي أعناقكم قدر

ما للقتيل الذي أعدوا فآخذه * * * من ديَّة فيه يعطاها و لاقدد ( 3 )

شاعر همچين گويد :

جائت مزينة من عمق لتنصرهم * * * أخسا مزين و في أستاهك الفتل

فلك شيء سوي أن يدركوا أمراً * * * أو تدركوا شرفاً من شأنكم جلل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . آن غريبه ها رو به فزوني نهاده و عزّت يافته اند و پسر فُرَيعه در اين شهر تنها شده است .

دريا ، آن هنگام كه بادهاي شامي بر آن بِوَزد و موج روي موج نشيند و كف را به ساحل افكند .

از من چيره تر نيست ، آنگاه كه در عرصه پيكار مرا ببيني كه دشمنان را به خشم از هم مي درم ، آن سان كه پارچه اي را از هم بدرند .

اما قريش بداند ، من با آنها سازش نخواهم كرد مگر آن كه از گمراهي روي برتابند و به راه آيند .

ولات و عزّي را به كناري نهند و همه در برابر خداي يگانه بي نياز سجده كنند .

و گواهي دهند كه آنچه پيامبر ( ص ) به آنان فرموده حق است و به عهد و پيمان خداوند نيز وفا ورزند .

به عبيد برسان كه من براي او بهترين چيزي را به ارث گذاشته ام كه هر پدري براي فرزند به ارث گذارد .

سرا در ميان سراي هاست ، نخلستان در جوار آن است و زناني زيباروي كه در جامه هاي همچون بُرد به كرشمه گام برمي دارند .

2 . اينك ضربت شمشير مرا به جان نوش كن كه من چون برانگيخته شوم نه يك شاعر ، بلكه نوجواني جنگاورم .

3 . مزينه از سرزمين عَمْق آمدند تا مرا ببرند ، ننگ بر مزين ، شما را دَيْني بر گردن است ، آن كشته را هيچ ديه و قصاصي نيست تا به قصاص او كيفر داده شوم .


328


قوم مدانيس لا يمشي بعقوتهم * * * جار وليس لهم في موطن بطل ( 1 )

703 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفته است : عبدالله بن وهب ، از يونس ، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است : سعيد بن مُسيّب برايم نقل خبر كرد كه در روزگار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) صفوان بن معطل حسان بن ثابت را به سبب هَجْوي كه گفته بود به شمشير زد ، اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دست او را قطع نكرد . حسان پس از آن كه بهبود يافت ، خواستار قصاص شد ، اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به قصاص حكم نكرد و فرمود « تو سخني ناروا گفته اي » . اما اين جراحت را از بيت المال عوض داد . ( 2 )

704 ـ علي بن ابراهيم براي ما نقل كرد وگفت اسماعيل بن ابراهيم از محمد بن اسحاق حديث كرد كه گفته است : محمد بن ابراهيم حارث تيمي برايم نقل كرد كه ثابت ابن قيس بن شمّاس ، از بني حارث بن خزرج ، هنگام كه صفوان بر حسان ضربت شمشير فرود آورد ، بر او حمله برد و او را دستگير كرد و دستانش را با ريسماني به گردن بست . سپس به سراي حارث بن خزرج رفت . آنجا عبدالله بن رواحه او را ديد و پرسيد : اين چيست ؟ گفت : نمي داني كه چه سان بر حسان شمشير فرود آورد ! به خداوند سوگند جز به آهنگ كشتن او را نزد . عبدالله بن رواحه به او گفت : آيا رسول خدا از اين كار كه تو كرده اي خبر دارد ؟ [ ثابت بن قيس ] گفت : نه ، عبدالله گفت : به خداوند سوگند ، جسارت ورزيده اي . سپس افزود : آن مرد را آزاد كن . ثابت نيز او را آزاد كرد و سپس نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و آنچه را گذشته بود به اطلاع رساند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) حسان و ابن معطل را فرا خواند . ابن معطل گفت : اي رسول خدا ، او مرا آزار رساند و هجو گفت و خشم مرا برانگيخت و او را زدم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به حسان فرمود : « آيا اين را بر مردم زشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مزينه از عَمْق آمدند تا آنها را ياري دهي ننگ بر مزين و تو را نيز عار و ننگ .

همه آنچه داريد بي مقدار و ناچيز است مگر آن كه آنان به مراد خود برسند يا شما به شرف خود برسيد

و آن را پاس بداريد .

آنان مردماني پليد و ناپـاكند كه هيچ كس همسايـه آنان را همراهي نكند و در هيچ جا آنان را قهرمانـي نباشد .

2 . سند اين حديث مشكلي ندارد .


329


مي نماياني كه خداوند آنان را به اسلام راه نموده است ؟ » سپس افزود : « اي حسان ، درباره آن كه تو را ضربت زده است نيكي كن » . حسان گفت : اي رسول خدا ، او را به تو بخشيديم . پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در عوض « بئر حاء » را كه امروزه همان قصر بني حَدِيله در مدينه است به او بخشيد . اين چشمه پيشتر از املاك ابوطلحة بن سهل بود . وي آن را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هبه كرد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز آن را به عنوان جبران خسارت به حسان داد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنين كنيزي قبطي به نام سيرين به او بخشيد و اين كنيز بعدها از او صاحب فرزندي شد كه وي را عبدالرحمان بن حسان ناميدند .

عايشه مي گفت : درباره ابن معطل پرسيده شده ديدند از خواجگان است و با زنان كاري ندارد . او بعدها شهيد شد .

راوي گويد : حسان در شعري ديگر از آنچه درباره عايشه گفته بود چنين عذر خواست :

حصان رزان ما تزن بربية * * * وتصبح غرثي من لحوم الغوافل

فان كنت قد قلت الذي قد زعمتم * * * فلا رفعت سوطي الي أناملي

فكف وودي ما حييت و نصرتي * * * لال رسول الله زين المحافل

فان الذي قد قيل ليس بلائط * * * ولكنه قول امري بي ما حل ( 1 )

راوي گويد : يكي از مسلمانان درباره مضروب شدن حسان و دوستانش به دليل تهمتي كه زده بودند چنين گفته است :

لقد ذاق حسان الذي كان اهله * * * وحمنة إِذا قالوا هجيراً و مسطح

تعاطوا برجم الغيب زوج نبيهم * * * وسخطة ذي العرش الكريم فأترحوا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . زني پاكدامن و نجيب كه هيچ گمان ناروايي درباره اش نمي توان داشت و لاغر است و گوشت زنان بي گناه و بي خبر به تهمت نخورده است .

اگر كه من درباره او آن سخن را كه مدعي هستند گفته باشم هرگز تازيانه كيفر از من برداشته مباد .

چگونه مي توان چنان باور داشت ، در حالي كه در همه زندگي دوستدار خاندان رسول خدا ( ص ) بوده ام و ياوري من از آنها زينت مجالس بوده است .

آنچه گفته شده سخني روا نيست ، بلكه گفته مردي است كه بدخواه من است و سخن چيني كرده است .


330


و اذوا رسول الله فيما فجللوا * * * مخازي تبقي عمموها و فضحوا

وصبت عليهم محصدات كأنها * * * شآبيب قطر من ذرا المزن تسفح ( 1 )

همچنين ابوبكر خطاب به مِسْطَحْ كه نام اصلي اش « عوف » و مِسْطَحْ لقبش بود گفته است :

يا عوف ويحك هلا قلت عارفة * * * من الكلام و لم تتبع بها طمعا

وأدركتك حميا معشر أنف * * * ولم يكن قاطعاً يا عوف من قطعا

أما حديث من الاقوام إِذ حشدوا * * * فلا تقول و لو عاينته قذعا

لما رأيت حصاناً غير مقرفة * * * أمينة الجيب لم يعلم لها خمعا

في من رماها و كنتم معشراً أفكا * * * في سيء القول من لفظ الخن شرعا

فأنزل الله عذراً في براءتها * * * و بين عوف و بين الله ما صنعا

فإِن أعش أجز عوفاً عن مقالته * * * شر الجزاء بما ألفيته صنعا ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حسان آن كيفر را كه سزاوارش بود ديد و حَمَنه و مِسْطح نيز در برابر آن ياوه اي كه گفتند كيفر ديدند .

آنها ندانسته و از روي گمان نسبت به همسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خود ناروا گفتند و خداوند بزرگِ صاحبِ عرش را به خشم آوردند و [ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را ] اندوهگين كرد .

و با آن سخن كه درباره همسرش گفتند او را آزردند ، اما از آن پس جامه ننگ و عار هميشگي بر آنها پوشانده شد و رسوا گشتند .

و بر آنها تازيانه هاي سخت كيفر فرود آمد ، آن سان كه باراني سيل آسا از ابر بر زمين بكوبد .

2 . اي عوف ، واي برتو ، اي كاش سخني از روي آگاهي كه هيچ طمعي در پي آن نداشته باشي گفته بودي .

و كاش غيرت نسبت بدان جماعت بلند آوازه تو را در برمي گرفت و آن كه پيوند خويشاوندي گسست اين پيوند نمي گسست .

آنگاه كه مردم در جمع خود سخنـي زشت و ناروا گوينـد ، هر چند آن را به چشم خويـش ببيني ، باز مگوي .

به ويژه آنگاه كه بيني تهمت بر زني پاكدامن و پيراسته زنند كه هيچ ناروايي از او يافت نشود . »

حتي درباره آنها كه بر او تهمت زدند ، اما شما جماعتي دروغ پرداز بوديد كه ناروا و نامشروع به او نسبت داديد .

پس خداوند در برائت او دليلي نازل كرد . اما آنچه عوف كرده است ميان او و خدايش باشد . »

اگر زنده بمانم عوف را به سزاي آن سخن كه گفته ، خواهم رساند و بدترين كيفر را در برابر آنچه كرده است بر او روا خواهم داشت .


331


705 ـ محمد بن حُمَيد براي ما نقل كرد و گفت : سلمة بن فضل ، علي بن مجاهد و ابراهيم بن مختار ، از محمد بن اسحاق ، از يحيي بن عباد ، از پدرش ، از عايشه نقل كرده اند كه گفته است : پس از آن كه آن ماجراي گردنبند رخ داد ، تهمت پردازان ، آن سخنان گفتند . در سفري ديگر همراه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و اين بار نيز گردن بندم گم شد و جستن آن به درازا كشيد و سپيده دميد . پس از ابوبكر در اين باره سخن ها شنيدم . گفت : در هر سفري تو مايه بلا و رنجي و مردم در سفر آب به همراه ندارند . پس خداوند تيمم را اجازه فرمود و آيات تيمم را نازل كرد . آنگاه ابوبكر گفت : اي دخترم ، اينك به خداوند سوگند دانستم كه تو مباركي . ( 1 )

706 ـ عثمان بن عمار براي ما نقل كرد و گفت : يونس ، از زهري ، از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرد كه عمار بن ياسر مي گفته است : اجازه اي كه خداوند درباره جواز تيمم به خاك نازل فرمود در شبي بود كه عايشه ـ كه همراه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود ـ به جست و جوي گردن بند جزع اظفار خود مشغول شد و اين كار تا پاسي از شب به درازا كشيد و مردم از ادامه مسير بازماندند ، در حالي كه آبي براي وضو و خواندن نماز همراه نداشتند . ابوبكر نزد عايشه آمد و بر او تغير كرد و گفت : تو مردم را از رفتن بازداشته اي و آنها آبي براي وضو گرفتن ندارند . پس خداوند رخصت شرعي مبني بر تيمم بر خاك پاك را نازل كرد . آنگاه كه آيه نازل شد ابوبكر به عايشه گفت : دخترم ! تو چنان كه من دانستم مباركي . ( 2 )

707 ـ ابوعمران داري براي ما نقل كرد و گفت : معمر بن ميسرة بن اسحاق ، از سعيد بن جبير حديث كرد كه گفته است : نزد عايشه از حسان نامي برده شد و حاضران از او به بدي ياد كردند . عايشه گفت : او را دشنام مگوييد . گفتند : اي مادر مومنان ، آيا او از آنها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بخاري ( 334 ، 525 ، 3676 ، 4607 ، 4844 ) ، مسلم ( ص 367 ، ح 108 ) ، نسائي در سنن صغري ( ج1 ، ص163 ) ، همو در تفسير ( 127 ) ، مالك ( ج1 ، ص53 ، ح 89 ) ، بيهقي ( ج1 ، ص204 ) ، واحدي در اسباب النزول ( ش 317 ) و طبري در جامع البيان ( ج5 ، ص96 ) اين حديث را نقل كرده اند .

2 . ابوداوود ( 320 ) ، نسائي ( ج1 ، ص167 ) ، احمد ( ج4 ، ص263 ) ، بيهقي ( ج1 ، ص208 ) ، ابن جرير ( ج5 ، ص 72 ) ، واحدي در اسباب النزول ( ش 318 ) اين حديث را نقل كرده اند و سيوطي در درّ المنثور آن را به ابن جرير و بيهقي نيز نسبت داده است .


332


نيست كه خداوند درباره شان فرموده است : {  إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ } ( 1 ) ؟ گفت : آيا اين عذاب سخت نيست كه چشمانش كور شده است ؟ ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور : 19 ، كساني كه دوست دارند كه زشتكاري در ميان آنان كه ايمان آورده اند ، بگسترد براي آنان در دنيا و آخرت عذابي پر درد خواهد بود .

2 . سند اين حديث حسن است .



| شناسه مطلب: 77082