بخش 16
داستان ابن ابیرق داستان خالد بن سنان
378 |
داستان ابن ابيرق ( 1 )
776 ـ فليح بن محمد يماني براي ما نقل كرد و گفت : مروان بن معاويه ، از جويبر ، از ضحاك نقل كرد كه گفته است : مردي يهودي ، زرهي آهنين نزد يكي ازانصار امانت گذاشت . مدتي براين بگذشت وپس از چندي آن را مطالبه كرد . مرد انصار آن را انكاركرد . يهودي آن مرد انصاري را خائن خواند . خاندان آن مرد انصاري به خشم آمدند و همراه او نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه شدند و گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آن مرد يهودي هم طايفه ما را خائن خوانده است ؛ تو دوست ما را بي گناه اعلام بدار و از او دفاع كن . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ـ كه در آن هنگام ماجرا را نمي دانست ـ برخاست ، آن مرد را بي گناه اعلام بداشت و از او دفاع كرد . پس خداوند اين آيات را درباره آن مرد انصاري نازل كرد : { إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللهُ وَلاَ تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً } ( 2 ) يعني بر پايه آنچه خداوند بر تو فرو فرستاده و به تو وحي كرده است حكم كن . همچنين خداوند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نام كامل او طعمة بن ابيرق بن عمرو بن حارثة بن ظفر بن خزرج بن عمرو است ، كه در همه غزوه ها همراه با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حضور يافت ، مگر غزوه بدر . ابواسحاق مستملي نام او را در رديف صحابه ذكر كرده است . بنگريد به اسد الغابه ، 3/53 ؛ اصابه ، 2/215
2 . نساء / 105 : ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم تا ميان مردم به آنچه خدا تو را نمايانده است ، حكم كني و زنهار جانبدار خيانتكاران مباش .
379 |
فرموده است : { اِنَّ اللهَ لايَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ } ( 1 ) يعني مي گويد : اگر توبه كني و از شرك به اسلام باز گردي توبه ات پذيرفته شود . اما آن مرد از توبه خودداري ورزيد تا آن كه در كنار مشركان كشته شد . پس خداوند به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خود فرمود : هر كس همانند كرده او انجام دهد و هر كس به فرموده قرآن { وَمَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ } ـ يعني با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دشمني ورزد ـ { مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً } ( 2 )
777 ـ فليح بن محمد براي ما نقل كرد و گفت : حاتم بن اسماعيل از هشام بن عروه براي ما حديث كرد كه ابن ابيرق ظفري از يكي از يهوديان ، زرهي دزديده بود . يهودي آن زره را از او مطالبه كرد و او نيز كسي ديگر را متهم كرد . اين مؤاخذه يهودي خاندان ابن ابيرق را به خشم آورد و گفتند : اين يهودي خواسته است تبار ما را نكوهش كند . پس در اين باره با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سخن گفتند تا بي گناهي ابن ابيرق را اعلام بدارد . چون از نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برگشتند خداوند در اين باره بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) وحي فرستاد و او را از حقيقت امر آگاهاند . فرمود : { وَلاَ تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً } ( 3 ) همچنين درباره او فرمود : { وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرْ اللهَ يَجِدْ اللهَ غَفُوراً رَحِيماً * وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَي نَفْسِهِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً * وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً } ( 4 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 48 : خداوند اين را نمي بخشايد كه به او شرك ورزيده شود و جز آن را براي هر كه بخواهد مي بخشايد .
2 . نساء / 115 : هر كس پس از آن كه راه هدايت برايش آشكار شد با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به مخالفت برخيزد و غير راه مؤمنان در پيش گيرد وي را بدانچه روي خود بدان سوي كرده است واگذاريم و به دوزخش كشانيم .
ابن جرير طبري ( 10422 ) اين حديث را از طريق عبيد بن سليمان نقل كرده است كه گويد : از ضحاك شنيدم كه مي گويد : . . .
3 . نساء / 107 : از كساني كه به خويشتن خيانت مي كنند دفاع مكن كه خداوند هر كس را كه خيانتگر و گناه پيشه باشد دوست ندارد .
4 . نساء : 110 ـ 112 ، هر كس كار بدي كند يا بر خويشتن ستم ورزد سپس از خداوند آمرزش بخواهد ، خدا را آمرزنده مهربان خواهد يافت و هر كس گناهي مرتكب شود فقط آن را به زيان خود مرتكب شده و خدا همواره داناي سنجيده كار است . و هر كس خطا يا گناهي مرتكب شود ، سپس آن را به بي گناهي نسبت دهد قطعاً بهتان و گناه آشكاري بر دوش كشيده است .
380 |
بنابراين ، اگر آن مرد از كرده خود توبه مي كرد به خواست خدا از او پذيرفته مي شد . اما او غيرتي شد و به قريش پناه برد و در ميان آنان ماند . بعدها او را به جرم سرقت پرده كعبه دستگير كردند و كشتند ( 1 ) .
778 ـ حسن بن احمد بن ابي شعيب سمرقندي براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن سلمه حراني ما را حديث كرد و گفت : محمد بن اسحاق ، از عاصم بن عمر بن قتاده ، از پدرش ، از جدش قتادة بن نعمان نقل كرد كه گفته است : در ميان ما خانداني بودند كه بني ابيرق نام داشتند و بشير ، بشر و مبشّر مردان اين خاندان بودند . مبشر مردي منافق بود كه در هجاي اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شعر مي گفت : و آن را به شاعران عرب نسبت مي داد و مي گفت : فلاني چنين گفته است ، فلاني چنان گفته است .
چون اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شعر او را مي شنيدند ، مي گفتند : به خداوند سوگند ، تنها اين مرد است كه اين شعر را مي گويد . او در پاسخ گفت :
اَوَكلّما قال الرجال قصيدة * * * اَضِموا وَقالوُا ابن الأبيرق قالها ( 2 )
راوي گويد : اين خاندان در دوران جاهليت و دوران اسلام در فقر و تنگدستي بودند . در آن روزگاران يگانه خوراك مردم مدينه خرما و جو بود و اگر كسي توانگر بود و قافله اي از شام مي آمد و آرد مي آورد ، قدري آرد گندم مي خريد و خود مي خورد و همچنان زن و فرزندانش جو و خرما مي خوردند .
[ روزي ] قافله اي از شام آمد و عموي من رفاعة بن زيد يك بار آرد گندم خريد و آن را در مشربه [ = انبار يا پستو ] يي كه داشت گذاشت . او در اين مشربه ابزارهاي جنگي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث مرسل و ضعيف است ؛ فليح بن محمد همان نوه زبير بن عوام است كه ابن ابي حاتم در جرح و التعديل ( ج7 ، ص85 ) از او نام برده اما هيچ جرح يا تعديلي درباره اش ذكر نكرده است . حاتم بن اسماعيل از ديگر رجال اين حديث به گواهي ابن حجر در تقريب ( ش 997 ) در نوشته اي كه از او برسد صادق است و بدان اهتمام دارد .
2 . آيا هر گاه ديگر مردان قصيده اي گويند ، اينان بر آشوبند و گويند ابن ابيرق آن را گفته است ؟
381 |
خود ، يعني دو سپر ، دو شمشير و نيز ادواتي را كه به كار تعمير و آماده كردن اين ابزار مي آيد نگه مي داشت . اما شبانه به اين مشربه دستبرد زده شد ؛ ديوار مشربه را سوراخ كرده و خوراكي و سلاح ها را برده بودند . عمويم رفاعه چون نزد من آمد گفت : اي برادر زاده ، مي داني كه ديشب به ما دستبرد زده اند ، ديوار مشربه ما را سوراخ كرده و خوراكي و سلاح ما را برده اند ؟
راوي گويد : در آن سراي جست و جو كرديم و پرسيديم . گفتند : ديشب ديده ايم كه بني ابيرق در تنور شان آتش كردند . تنها گمان ما اين است كه براي پختن آن آردهاي شما بوده است .
راوي گويد : در همان حال كه در اين سراي در پرس و جو بوديم ، بني ابيرق گفتند : به خداوند سوگند ، به گمان ما كسي جز لبيد بن سهل كه هم طايفه شماست اين كار را انجام نداده است . اما مردان ما درستكار و مسلمانند .
چون لبيد اين سخن را شنيد شمشير بركشيد و گفت : من دزدي مي كنم ! به خداوند سوگند ، يا با اين شمشير به جانتان مي افتم و يا اين دزدي روشن مي شود . پس به او گفتند : اي مرد ، تو برو ما را با تو كاري نيست ؛ به خداوند سوگند تو اين كار را نكرده اي . ما از ديگر كساني كه در آن سراي بودند پرسيديم تا آن كه هيچ ترديدي نماند كه همان خاندان اين كار را كرده اند . عمويم به من گفت : اي برادر زاده ، چطور است كه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بروي و داستان را با او درميان گذاري ؟
قتاده گويد : نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و ماجرا را با او درميان نهادم و گفتم : اي رسول خدا ، خانداني از خاندان هاي ما كه ستمكار است ، به مال عمويم رفاعة بن زيد دستبرد زده و ديوار مشربه او را سوراخ كرده و سلاح و خوراك او را برده اند ؛ اينك بفرماييد سلاح ما رابرگردانند ومارابه آن خوراك حاجتي نيست . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « دراين مسأله مي نگرم » .
از ديگر سوي ، چون بني ابيرق اين خبر را شنيدند نزد مردي از طايفه خود به نام اُسيد بن عروه رفتند و در اين باره با او سخن گفتند . شماري از افراد ساكن آن سراي نيز در بَرِ او گِرد آمدند و همه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتند و گفتند : اي رسول خدا ، قتاده و عمويش با خانداني از ما كه اهل اسلام و درستكاري اند درآويخته اند و بي هيچ گواه و سندي آنان
382 |
را به دزدي متهم كرده اند .
قتاده گويد : من به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم و او فرمود : « با خانداني كه از اسلام و درستكاري آنان سخن است در آويخته اي و آنان را بي هيچ سند و گواهي به دزدي متهم كرده اي ! » .
گويد : من به خانه برگشتم و آرزو كردم اي كاش در پي كاري رفته بودم و چنين نمي شد كه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برسم و در اين باره سخني گويم .
عمويم نزد من آمد و گفت : اي برادر زاده ، چه كردي ؟ او را از آنچه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده بود آگاهاندم . گفت : به خداوند توكل كنيم .
قتاده گويد : ديري نگذشت كه آيات قرآن بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شد : { إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللهُ وَلاَ تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً } كه مقصود بني ابيرق است { وَاسْتَغْفِرِ اللهَ } يعني از آنچه به قتاده گفتي ، كه { إِنَّ اللهَ كَانَ غَفُوراً رَحِيماً * وَلاَ تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ } يعني بني ابيرق ، { إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً * يَسْتَخْفُونَ مِنْ النَّاسِ وَلاَ يَسْتَخْفُونَ مِنْ اللهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَـيِّتُونَ مَا لاَ يَرْضَي مِنْ الْقَوْلِ وَكَانَ اللهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً * هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلا * وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللهَ يَجِدِ اللهَ غَفُوراً رَحِيماً } يعني اگر آنان از خداوند آمرزش بخواهند ، خداوند آنان را مي آمرزد { وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَي نَفْسِهِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً * وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً } ـ اشاره به تهمتي كه به لبيد زدند ـ { فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً * وَلَوْلاَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ } يعني همان اسيد و يارانش { وَمَا يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ وَمَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء وَأَنزَلَ اللهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ عَظِيماً * لاَ خَيْرَ فِي كَثِير مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَة أَوْ مَعْرُوف أَوْ إِصْلاَح بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً } ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 105 ـ 114 : ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم تا ميان مردم به آنچه خداوند تو را نمايانده است داوري كني و زنهار جانب دار خيانت كار مباش و از خدا آمرزش بخواه كه خداوند آمرزنده مهربان است . و از كساني كه به خويشتن خيانت مي كنند دفاع مكن كه خداوند هر كس را كه خيانتگر و گناه پيشه باشد دوست ندارد . از مردم پنهانكاري مي كنند و از خدا پنهان كاري نمي كنند ، در حالي كه آنگاه كه شبانه به چاره انديشي مي پردازند و سخناني مي گويند كه خداوند بدان خشنود نيست ، وي با آنان است و خدا به آنچه انجام مي دهد همواره احاطه دارد . هان ! شما همانان هستيد كه در زندگي دنيا از ايشان جانب داري كرديد ، پس چه كسي روز رستاخيز از آنان در برابر خدا جانبداري خواهد كرد ؟ يا چه كسي حمايتگر آنان خواهد بود ؟ هر كس كار بدي كند يا بر خويشتن ستم ورزد ، سپس از خداوند آمرزش بخواهد ، خدا را آمرزنده مهربان خواهد يافت و هر كس گناهي مرتكب شود فقط آن را به زيان خود مرتكب شده و خدا همواره داناي سنجيده كار است و هر كس خطا يا گناهي مرتكب شود ، سپس آن را به بي گناهي نسبت دهد قطعاً بهتان و گناه آشكاري بر دوش كشيده است . اگر فضل و رحمت خدا بر تو نبود طايفه اي از آنان آهنگ آن داشتند كه تو را از راه به در كنند ، ولي جز خويش را گمراه نمي سازند و هيچ گونه زياني به تو نمي رسانند . خدا كتاب و حكمت را بر تو نازل كرد و آنچه را نمي دانستي به تو آموخت و تفضّل خداوند بر تو همواره بزرگ بود . در بسياري از رازگويي هاي ايشان خيري نيست ، مگر كسي كه بدين وسيله به صدقه يا كار پسنديده يا سازشي ميان مردم فرمان دهد . هر كس براي طلب خشنودي خدا چنين كند بزودي او را پاداش بزرگي خواهيم داد .
383 |
قتاده گويد : چون اين آيات قرآن نازل شد ، سارق سلاح را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تحويل داد و حضرت نيز آن را به رفاعه برگرداند . چون آن سلاح را نزد عمويم بردم ـ او پيرمردي بود كه عُمْر خود را در دوره جاهليت سپري كرده بود و گمان مي كردم اسلام آوردن وي دروغين و ظاهري است ـ گفت : اي برادر زاده ، اين سلاح براي جهاد در راه خدا ! پس دريافتم كه مسلماني او راستين بوده است .
قتاده گويد : پس از آن كه اين آيات قرآن نازل شد بشير به مشركان پيوست . او بر سلافه دختر سعد بن شهيد وارد شد . خداوند درباره وي [ = بشر ] آيات زير را نازل فرمود : { وَمَنْ يُشَاقِقْ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً * إِنَّ اللهَ لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا بَعِيداً } ( 1 )
چون بر سلافه وارد شد ، حسان در نكوهش اين زن شعري گفت : زن توشه بشير را برداشت و بر سرگرفت و سپس بيرون رفت و آن را به دره افكند . آنگاه گفت : آيا شعر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 115 و 116 .
384 |
حسان را برايم هديه آوردي ؟ به خداوند سوگند دلم آرام نمي گيرد ؛ اكنون دريافته ام كه تو با خود خوشي نياورده اي ، بلكه هجو حسان را برايم هديه آورده اي !
به هر روي ، آن زن توشه او را برداشت و به دره افكند . بشير راه طائف در پيش گرفت . او در جايي به كندن اتاقي [ در كوه و تپه ] مشغول شد . اما آن اتاق بر روي او ويران شد و مرد . پس مكيان گفتند هيچ كدام از اصحاب محمد نيست كه از او جدا شود و در او خير و نيكي باشد . ( 1 )
779 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : علي بن ثابت براي ما حديث كرد و گفت : وازع ، از سالم ، از ابن عمرو امّ وليد نقل كرد كه گفته اند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه غزوه اي شد . آنجا زرهي از يكي از انصار به سرقت رفت و كسي كه آن را دزديده بود ثعلبة بن ابيرق نام داشت . خاندان اين مرد در برابر صاحب زره چيره شدند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و گفتند : اي رسول خدا اين دوست ما را بي گناه اعلام بدار و از او درگذر ؛ كه اگر خداوند به دست تو به داد او نرسد نابود است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تصميم داشت او را بي گناه اعلام بدارد و از او درگذرد . اما اراده خداوند آن بود كه حقيقت امر را بر او آشكار كند . از اين روي آيه نازل كرد : { إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللهُ وَلاَ تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً } تا آنجا كه مي گويد : { إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً } . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ترمذي ( 3036 ) و حاكم ( ج4 ، ص385 ) اين حديث را نقل كرده اند . حاكم آن را صحيح دانسته و ذهبي و نيز طبري در جامع البيان ( ش 10416 ) با او همرأي شده است . اما ترمذي گفته : اين حديث غريب است ؛ كسي جز محمد بن سلمه حراني سراغ نداريم كه آن را سند داده باشد . يونس بن بكير و كساني ديگر اين حديث را از محمد بن اسحاق ، از عاصم بن عمرو بن قتاده و از او به بعد ، مرسل نقل كرده اند و از اين نام نبرده اند كه او از پدرش ، از جدش قتاده نقل كرده باشد . گفتني است قتاده برادر مادري ابوسعيد خدري است .
2 . سند اين حديث ضعيف است ؛ مشتمل است بر وازع بن نافع عقيلي جذري كه ازابوسلمه و سالم بن عبدالله نقل حديث كرده و علي بن ثابت و كساني ديگر از او نقل كرده اند . ابن معين درباره اش گفته است : ثقه نيست ؛ بخاري گفته است : حديث او را منكر دانند ؛ نسائي گفته : متروك است ؛ احمد گفته : ثقه نيست . . . و ابن عدي گفته : عموم احاديثي كه وازع روايت مي كند دقيق نيست . بنگريد به : ميزان الإعتدال ، ج4 ، ص327 ، ش 9320 .
385 |
780 ـ معاذ بن سعد ، از عبيد بن زيد براي ما نقل كرد و گفت : پدرم ، از پدرش ، از حسن نقل كرد كه مردي از انصار زرهي آهنين داشت . يكي از برادرزادگانش آن را دزديد . وي او را متهم كرد و زره خود را خواست . اما او انكار كرد و مدعي شد بي گناه است . اما صاحب زره همچنان بر درخواست خود اصرار ميورزيد . موضوع را به عرض رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رساندند . حضرت در پي آن برادر زاده فرستاد . از ديگر سوي او نيز از تني چند كمك خواست تا نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از بي گناهي او سخن گويند و به دفاع از او با آن حضرت صحبت كنند . چون آنان به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند ، حضرت به آن جوان دستور داد زره را به عموي خويش پس دهد . اما او انكار كرد و به اقرار تن نداد . ديگر مردمان [ = همان كساني كه جوان از آنان درخواست وساطت كرده بود ] در دفاع از او سخن گفتند تا جايي كه نزديك بود رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از سخن آنان اثر پذيرد . اما خداوند اين آيات را بر او فرستاد : { إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللهُ وَلاَ تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً * وَاسْتَغْفِرِ اللهَ } إِنَّ اللهَ كَانَ غَفُوراً رَحِيماً * وَلاَ تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً * يَسْتَخْفُونَ مِنْ النَّاسِ وَلاَ يَسْتَخْفُونَ مِنْ اللهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّـتُونَ مَا لاَ يَرْضَي مِنْ الْقَوْلِ وَكَانَ اللهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً * هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلا وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللهَ يَجِدِ اللهَ غَفُوراً رَحِيماً . } ( 1 )
حسن گويد : خداوند لغزش او را بخشيد . اما او همچنان از پذيرش اين اتهام خودداري ورزيد و زره را نزد مردي يهودي كه ريخته گر بود برد و به او سپرد . سپس نزد ديگران بازگشت و گفت : چرا مرا متهم مي كنيد ؟ زره نزد فلان مرد يهودي است . نزد يهودي رفتند و او گفت : آن مرد زره را نزد من آورده و به من داده است . در اين باره ، خداوند اين آيات را نازل كرد : { وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَي نَفْسِهِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً * وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً * وَلَوْلاَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَمَا يُضِلُّونَ إِلاَّ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 105 ـ 110 .
386 |
أَنفُسَهُمْ وَمَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء وَأَنزَلَ اللهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ عَظِيماً * لاَ خَيْرَ فِي كَثِير مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَة أَوْ مَعْرُوف أَوْ إِصْلاَح بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً } چون آن جوان ديد كه رسوا شده است به غيرت آمد و به طايفه اي از كافران پيوست . او آنجا براي دزدي از خانه اي ، ديواري را سوراخ مي كرد كه ديوار بر روي او خراب شد و او را كشت پس خداوند اين آيات را نازل كرد : { وَمَنْ يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي } تا آنجا كه مي فرمايد : { وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا بَعِيداً } ( 1 ) حسن تمام آيه را خواند . ( 2 )
781 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس بن محمد ، از شيبان بن عبدالرحمان ، از قتاده حديث كرد كه درباره آيه { إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللهُ وَلاَ تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً } ( 3 ) گفته است : به ما گفته اند : اين آيات در شأن طعمة ابن ابيرق و اين كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، قصد اعلام بي گناهي او را داشت نازل شده است . خداوند در اين آيات حقيقت مسأله طعمه را بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آشكار ساخت و او را اندرز داد . طعمه مردي از انصار و از بني ظفر بود كه زرهي را از عموي خود كه نزد او امانت بود دزديد . سپس آن را به مردي يهودي داد كه در مدينه با آنان آمد و شدي داشت و او را زيد بن سمير مي ناميدند . آن مرد يهودي نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت كه آن زره نزد اوست . خاندان آن مرد انصاري ، طايفه بني ظفر كه چنين ديدند نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند تا بي گناهي طعمه را ثابت كنند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سخن آنان را پذيرفته و آنان را باز گردانده بود . تا آن كه خداوند درباره آن مرد اين آيه را نازل كرد : { وَلاَ تُجَادِلْ عَنْ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنفُسَهُمْ إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً } ( 4 ) آنگاه به طايفه و عشره او فرمود : { هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 111 ـ 116 .
2 . حديث مرسل و ضعيف است .
3 . نساء / 105 .
4 . نساء / 107 .
387 |
وَكِيلا * وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرْ اللهَ يَجِدْ اللهَ غَفُوراً رَحِيماً وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَي نَفْسِهِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً * وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدْ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً . } ( 1 )
طعمه پيشتر بر بي گناهي ، چنين تهمتي بسته بود و چون خداوند با نزول اين آيه ها از كار او پرده برداشت با مسلمانان مخالفت ورزيد و در مكه به مشركان پيوست . پس خداوند اين آيه را درباره او نازل فرمود : { وَمَنْ يُشَاقِقْ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيراً } ( 2 )
782 ـ محمد بن منصور براي ما نقل كرد و گفت : جعفر بن سليمان ما را حديث كرد و گفت : حميد بن قيس اَعرج ، از مجاهد نقل كرد كه گفته است : مجموعه اي كه همه طايفه هاي انصار را در خود گرد مي آورد دو تيره بزرگ اوس و خزرج بود . اين دو تيره در روزگار جاهليت با همديگر جنگ و پيكار و درگيريهايي سخت داشتند . تا آن كه خداوند اسلام و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را فرستاد . از آن پس با همديگر صلح كردند و آرامش يافتند . روزي مردي از اوس با مردي از خزرج با هم نشسته بودند و يكي از يهوديان نيز با آنان بود . اين يهودي به يادآوري گذشته آنها و جنگ هايي كه داشته اند پرداخت تا جايي كه آنها به ناسزا گويي يكديگر ومنازعه پرداختند . اين يكي طايفه خود ، وآن يكي نيز طايفه خودرا طلبيد . اوسيان و خزرجيان سلاح برگرفتند و صف آراستند . خبر به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . بيرون آمد و ميان دو اردو ايستاد . گاه اينان و گاه آنان را اندرز داد تا آن كه بازگشتند و سلاح بر زمين نهادند . خداوند در اين باره آيه نازل كرد : { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنْ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ } تا بدان جا كه فرمود : { وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمْ الْبَيِّنَاتُ وَأُوْلَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ } . ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نساء / 112 ـ 108 .
2 . نساء / 115 .
گفتني است طبري در جامع البيان ( ش 10417 ) اين حديث را از طريق سعيد از قتاده بن همين مضمون نقل كرده است .
3 . آل عمران / 105 - 100 .
388 |
مجاهد گفت : خداوند اين آيات را درباره اين دو انصاري و آن يهودي فرستاد . ( 1 )
783 ـ عثمان بن موسي براي ما نقل كرد و گفت : جعفر ، از حميد ، از مجاهد همانند اين حديث را نقل كرد ، با اين تفاوت كه در حديث وي مجاهد تا آيه { إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ } ( 2 ) را خواند و سپس سختي و اختلافي را كه اوس و خزرج پيشتر بدان گرفتار بودند ، يادآور شد و آنگاه اين آيه را خواند : { أُوْلَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ . } ( 3 )
784 ـ عبدالصمد بن عبدالوارث برايم نقل كرد و گفت : عبدالله بن مثنّي ، از ثمامه ، از انس برايمان حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چون بر كسي سلام مي كرد سه بار سلام مي كرد و چون سخني مي گفت آن را سه بار تكرار مي فرمود . ( 4 )
داستان خالد بن سنان
785 ـ يوسف بن عطيه صفار براي ما نقل كرد و گفت : ثابت ، از انس براي ما حديث كرد و گفت : زنان با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بيعت مي كردند . در اين ميان زني براي بيعت آمد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از او پرسيد : « تو دختر كه اي ؟ » گفت : من دختر خالد بن سنان هستم ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين دختر پيامبري است كه قومش او را تباه كردند ؛ او از آنان خواسته بود كه پس از آن كه وي را به خاك سپردند ديگر بار قبر بشكافند تا زنده بيرون آيد ، بنابراين ، اين دختر پيامبري است كه قومش او را تباه كردند . » ( 5 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . طبري در جامع البيان ( ش 7528 ) اين حديث را آورده است .
2 . آل عمران / 103 .
3 . آل عمران / 105 .
4 . بخاري ( 94 و 6244 ) ، ترمذي ( 2723 ) و حاكم ( ج4 ، ص273 ) اين حديث را آورده اند . حاكم در اين پندار كه بخاري حديث را در صحيح خود نياورده و از همين روي وي آن را در مستدرك گنجانيده ، به خطا رفته است .
5 . حديث از برساخته هاي يوسف بن عطيه صفار سعدي است كه ابن حبان در مجروحين ( ج3 ، ص134 ) درباره اش چنين مي گويد : از قتاده و ثابت روايت مي كند و اسحاق بن ابراهيم حنظلي و اهل عراق از او نقل حديث كردند . او از كساني است كه قلب سند مي كرد و متن هاي برساخته را با سندهاي صحيح به هم مي چسباند و آنگاه آنها را به عنوان حديث نقل مي كرد و به هيچ روي به حديث او استناد و استدلال نشود . حنبلي براي ما نقل خبر كرد و گفت : احمد بن زهير ، از يحيي بن معين براي ما نقل كرد كه گفته است : حديث يوسف بن عطيه صفار قابل اعتنا نيست . ذهبي نيز درميزان ( ج4 ، ص468 ) گفته : يوسف بن عطيه سعدي صفار بصري . بخاري درباره اش گفته : حديث او منكر است ، نسائي گفته : متروك است ، فلاس گفته : يقين ندارم كه او دروغ مي گفته است . اما عباس از يحيي [ بن معين ] نقل كرده كه قابل اعتنا نيست ، و سرانجام ، ابن عدي گفته است : عموم احاديث او فاقد حفظ و دقت است .
389 |
786 ـ محمد بن عبدالله بن زبير براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از سالم اَفْطس حديث كرد كه گفت : از سعيد بن جبير شنيدم كه مي گويد : دختر خالد بن سنان عبسي [ نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] آمد و حضرت فرمود : « خوش آمدي ، اي دختر برادرم ، و اي دختر پيامبري كه قومش او را تباه كردند » . ( 1 )
787 ـ سليمان بن ايوب از اصحاب حسن بصري براي ما نقل كرد و گفت : ابوعوانه ، از ابويونس ، از عكرمه ، از ابن عباس حديث كرد كه مردي از بني عبس كه او را خالد بن سنان مي ناميدند ، به قومش گفت : من براي شما آتش حدثان را خاموش مي كنم . در پاسخ ، عمارة بن زياد ، مردي از همان قوم به او گفت : به خداوند سوگند ، اي خالد ، تو هرگز به ما جز حق نگفته اي . اما اينك تو را با آتش حدثان چه كار كه مدعي هستي آن را خاموش مي كني ؟
راوي گويد : خالد با عماره و شماري از مردم روانه شدند و به كنار اين آتش آمدند آتش از شكاف كوهي در حرّه اشجع بيرون مي زند .
راوي گويد : خالد محدوده اي بر زمين رسم كرد و همراهان را آنجا نشانيد و گفت : اگر دير كردم مرا به نامم نخوانيد .
راوي گويد : آتش در هيأت كارواني از اسبان سرخ موي كه پشت سر هم حركت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث جعلي است و صحيح نيست . بزار در زوائد ( ش 2361 ) مي گويد : ثوري اين حديث را از سالم افطس ، از سعيد بن جبير به صورت مرسل نقل كرده است . در مجمع الزوائد نيز همين آمده است . اما الباني در سلسلة الضعيفه ( ش 281 ) مي گويد : ابن كثير در بداية و النهايه ( ج2 ، ص211 ) اين حديث را آورده و ابن عدي گفته : اين حديث را موصول نياورده و گفته است : از ابن عباس كه غير ابن ربيع است . ابن كثير آنگاه افزوده : در اين مقام بدين احاديث مرسل استناد نمي شود . همو در جايي ديگر از بداية و النهايه ( ج2 ، ص271 ) مي گويد : اين حديث صحيح نيست .
390 |
مي كردند بيرون آمد . خالد به سوي آن رفت و به عصاي خود بر اين شتران مي نواخت و مي گفت : از هم بپراكنيد و در هر راه و گذر دور شويد . پسر آن زن چوپان مدعي است كه من نمي توانم از اين آتش بيرون بيايم و جامه ام تر مي شود . او همچنان پيش رفت تا با آن كاروان به درّه داخل شد .
او دير كرد و عمارة بن زيد در اين هنگام بدان مردم گفت : اگر او زنده بود به ميانتان باز مي گشت . به او گفتند : او ما را از اين نهي كرده است كه وي را به نام بخوانيم . گفت : او را به نام بخوانيد كه ، به خداوند سوگند اگر زنده بود تا كنون به ميان شما باز مي گشت .
راوي گويد : او را به نام خواندند . از آن دره بيرون آمد ، در حالي كه سر خود را در دست گرفته بود . آنگاه گفت : مگر نگفتم كه مرا به نام نخوانيد ؟ اينك به خداوند سوگند ، مرا كشتيد . مرا ببريد و به خاك بسپاريد و پس از آن كه خراني از كنار شما گذشتند و خري دم بريده در ميان آنها بود قبر مرا بشكافيد ؛ مرا زنده خواهيد يافت [ و خبر آنچه را گذشته است به شما خواهم داد ] .
راوي گويد : او را به خاك سپردند و پس از چندي گله خران كه خري دم بريده در ميان آنها بود عبور كرد . گفتند : او را قبر مي شكافيم ؛ او خود به ما گفته است وي را قبر بشكافيم . عماره گفت : مباد مُضَر بگويند ما قبر مردگانمان مي شكافيم . به خداوند سوگند ، هرگز نبايد قبر او را بشكافيد .
راوي گويد : خالد پيشتر به مردم خبر داده بود كه در انبان همسر او دو لوح است . [ گفته بود : ] چون چيزي بر شما مشكل آيد در اين دو لوح بنگريد كه پاسخ آنچه را از آن مي پرسيد در آنها خواهيد يافت . البته هيچ نبايد زن حائضي بدان دست زند .
چون نزد همسر او رفتند درباره آن دو لوح پرسيدند . وي در حالي كه حائض بود آن لوح ها را بيرون آورد و در نتيجه همه علمي كه بر آنها ثبت بود از ميان رفت .
ابويونس گويد : سماك بن حرب گفته است : درباره او از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پرسش شد . فرمود : « او پيامبري بود كه قومش وي را تباه كردند » .
سماك بن حرب همچنين گفته است : پسر يا دختر خالد نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و آن
391 |
حضرت فرمود : « برادر زاده ام ! خوش آمدي . » ( 1 )
788 ـ علي بن الصباح براي ما نقل كرد و گفت : هشام بن محمد ، از پدرش ، از [ ابو ] ( 2 ) صالح ، از ابن عباس حديث كرد كه گفته است : محياة دختر خالد بن سنان بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد . حضرت فرمود : دختر برادرم خوش آمده است ! دختر پيامبري كه قومش او را تباه كردند . » ( 3 )
789 ـ حكم بن موسي براي ما نقل كرد و گفت : ابن ابي رجال ، از عبدالرحمان بن ابي زناد ، از پدرش نقل كرد كه مي گفت : « پيامبري بود كه قومش درباره او كوتاهي كردند » . [ آتشي از حرة النار در ناحيه خيبر به سوي مردمان سرازير شد و مردم را در محاصره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حاكم در مستدرك ( ج2 ، صص 598 و 599 ) و نيز چنان كه در مجمع ( ج8 ، ص214 ) آمده است ، ابويعلي و طبراني اين حديث را به صورت موقوف و از طريق معلي بن مهدي نقل كرده اند كه گفت : ابوعوانه ، از ابويونس براي ما نقل كرد و گفت : سماك بن حرب گفته : درباره او ( خالد بن سنان ) از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيدند و آن حضرت فرمود : ـ و همان متن حديث ـ اين سند ضعيف است ، از آن روي كه هم ارسال دارد و هم معلي بن مهدي را كه يكي از رجال آن است ، ابوحاتم ضعيف خوانده و درباره اش گفته است : گاه روايت هاي منكر نقل مي كند . هيثمي ( ج8 ، ص214 ) مي گويد : و اين روايت از جمله آن روايت هاست .
الباني نيز در سلسلة الضعيفه نام وي را در شماره 281 ذكر مي كند و سپس مي گويد : حديث او صحيح نيست .
2 . در متن ابن شبه ، به خطا « ابن » آمده ، اما چنان كه ديگر منابع گواهي مي دهد ، ضبط درست اين نام « ابوصالح » است .
3 . طبراني در معجم الكبير ( ج11 ، ص12250 ) ، بزار در زوائد ( 2361 ) ، ابن عدي ( ج6 ، ص2069 ) و ابونعيم در اخبار اصبهان ( ج2 ، ص187 ) اين حديث را نقل كرده اند . بزار درباره اين حديث مي گويد : حديث را ثوري ، از سالم ، از سعيد بن جبير مرسلا نقل كرده ، اما قيس آن را اسناد داده و مسند روايت كرده است . نشنيده ايم كسي جز يحيي آن را از محمد بن صلت نقل كند . صورت محفوظ پذيرفته اين حديث ، روايت كلبي ، از ابوصالح ، از ابن عباس است كه مي گويد : دختر خالد بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد و حضرت فرمود : « دختر پيامبري كه قومش او را تباه كردند خوش آمد ! » .
گفتني است از ديدگاه محققان متن ابن شبه كلبي كذّاب است . الباني در سلسلة الضعيفه پس از نام بردن از او در شماره 881 مي نويسد : اين حديث افزون بر ضعف سند ، چنان كه هيثمي در مجمع ( ج8 ، ص214 ) مي گويد با آن حديث صحيح ديگر در تعارض است كه فرموده : « من سزاوارترين كس به عيسي بن مريم هستم . ما پيامبران ، برادران همديگريم و ميان من و او پيامبري نيست » . ـ اين حديث را بخاري در صحيح خود آورده است .
392 |
گرفت . ] آتش از دو سوي پيش مي آمد و مردم به سختي از آن بيمناك شدند . دراين حال ، عبسي به مردم گفت : كسي را با من همراه كنيد تا آن آتش را از بُن خاموش كنم .
راوي گويد : مردي چوپان كه چوپان زاده نيز بود ، همراه او بيرون شد . رفتند تا به آن غاري رسيدند كه آتش از آن بيرون مي زد . عبسي به آن مردِ چوپان گفت : اين جامه هاي مرا بگير . سپس خود به درون غار رفت و گفت : آرام شو ، آرام شو و در هر سوي بپراكن ، كه آن چوپان زاده مدعي است در حالي از [ اين غار ] بيرون مي شوم كه جامه ام تر نمي شود .
راوي گويد : او عرق از پيشاني خود پاك مي كرد و مي گفت :
عودي بدا كلّ شَيء مودي * * * لأَخرجنّ منها و جسدي يندي ( 1 )
چون او را هنگام مرگ رسيد به خويشان و نزديكان گفت : چون مرا به خاك سپرديد و سه روز گذشت الاغي خواهيد ديد كه بر سر قبرم مي آيد و با سم خود مرا مي جويد . هنگامي كه اين نشانه را ديديد مرا قبر بشكافيد تا همه آنچه را تا روز قيامت رخ خواهد داد با شما بگويم .
راوي گويد : شنيدم كه مي گفت [ يعني ابوزناد ] نام او خالد بن سنان است . ( 2 )
790 ـ احمد بن معاويه براي ما نقل كرد و گفت : اسماعيل بن مجالد براي ما حديث كرد و گفت : مجالد از شعبي نقل كرده است كه در روزگار جاهليت مردي از بني عبس كه او را خالد بن سنان مي ناميدند خاندان خود را به اسلام فرا خواند و از آنان خواست نبوّت او را بپذيرند اما آنها نپذيرفتند .
در آن روزگار در نزديكي سرزمين بني عبس آتشي بود كه از زمين بيرون مي زد . خالد به مردم گفت : اگر اين آتش را براي شما خاموش كنم ، آيا گواهي مي دهيد كه من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اي شعله هاي آتش بازگرديد كه همه چيز نابود شدني است . مسلماً در حالي كه جامه هايم هنوز تر است از اين آتش بيرون خواهم شد .
2 . سند اين حديث ضعيف است ؛ مشتمل است بر عبدالرحمان بن ابي زناد كه ابن حجر در تقريب درباره اش گويد : صدوق است . فقيه بود و چون به بغداد رفت ، دقت و ضبط حديثي كه داشت تغيير كرد . بنگريد به : تاريخ الخميس ، ج1 ، ص199 ؛ اصابه ج1 ، ص459 .
393 |
پيامبرم ؟ گفتند : آري .
راوي گويد : پس شاخه نخلي تر برداشت و به درون آتش رفت . آنگاه با آن شاخه كه در دسـت داشت بر آتـش مي زد و مي گفت : به نام پروردگار بلند مرتبه . هر راهي رسيدني است . پسر آن چوپان مدعي است من نمي توانم در حالي كه جامه ام تر است از اين آتش بيرون آيم .
او همچنان مي گفت و پيش مي رفت و هر جا آن شاخه خرما به آتش مي رسيد آتش فرو مي نشست . بدين سان آن را خاموش كرد و سپس مردم را به ايمان آوردن به خود فرا خواند ، اما نپذيرفتند و براي دومين بار او را دروغگو خواندند . او اين بار به آنان گفت : من به مدّت فلان روز ديگر مي مانم . پس چون مرا به خاك سپرديد و سه روز گذشت نزد قبرم آييد . آن هنگام كه ماده الاغي وحشي در پي يك الاغ نر پيش آمد قبر مرا بشكافيد ؛ من برمي خيزم و شما را از آنچه تا روز قيامت رخ خواهد داد مي آگاهانم .
سه روز پس از به خاك سپردن او ، سر قبر آمدند . ماده الاغي وحشي نيز در حالي كه در پي الاغ نر مي دويد آشكار شدند . در اين هنگام گروهي از خاندان و عمو زادگان وي برخاستند و گفتند : اجازه نمي دهيم قبر اين هم طايفه ما را بشكافيد و بعدها بر آن سرزنش شويم .
شعبي مي گويد : يكي از فرزندان او از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) [ در اين باره ] پرسيد . فرمود : « او پيامبري بود كه قومش تباهش كردند » . ( 1 )
791 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالعزيز بن عمران ، از هلال و حارث ، از عبدالرحمان بن عمرو اوزاعي نقل كردند كه گفته است : دختر خالد بن سنان بن جابر بن مريطة بن قطيعة بن عبس به جمع ما آمد و شنيد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين آيه را مي خواند : { قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدٌ . } ( 2 ) گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، من از شما سخني مي شنوم كه پيشتر از پدر خود مي شنيده ام . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « پدر تو پيامبري بود كه قومش او را تباه كردند . او در هنگام مرگ ، شما را به چه چيز سفارش كرد ؟ » گفت : او به ما گفت : چون مرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث مرسل و جعلي است . در تاريخ الخميس ( ج1 ، ص199 ) آمده است ، ولي حجت نيست .
2 . اخلاص / 1 : بگو خداوند يكي است .
394 |
به خاك سپرديد الاغي خاكستري كه رمه اي از خران وحشي در پي او دوانند مي آيد و در كنار قبر من خود را به خاك مي مالد . چون اين نشانه را ديديد قبر مرا بشكافيد تا شما را از آنچه تا كنون در دنيا گذشته است و از آنچه تا روز قيامت مانده است آگاه سازم . چون او را به خاك سپردند آن الاغ در جلو آن رمه اُلاغان آمد و در كنار قبر او در خاك غلتيد . برخي از ما برخاستيم تا او را نبش قبر كنيم . اما قيس بن زهير گفت : اگر چنين كنيم بر ما ننگ و عار خواهد بود ؛ او را واگذاريد . ما نيز او را واگذاشتيم . ( 1 )
792 ـ عبدالعزيز به نقل از عبدالرزاق بن فرات بن سالم گفت : ابن قعقاع بن خليد عبسي ، از پدرش ، از جدش حديث كرد كه خداوند خالد بن سنان را به پيامبري خود در ميان بني عبس برانگيخت . او مردم را دعوت كرد . اما وي را باور نداشتند . قيس بن زهير به او گفت : اگر خداي خود را بخواني و از اين حرّه بر ما آتشي سرازير كني ـ كه تو ما را هميشه به آتش بيم مي دهي ـ از تو پيروي مي كنيم . اما اگر آتش را سرازير نكني تو را دروغگو مي دانيم . گفت : ميان ما و شما همين پيام باشد . گفتند : باشد .
راوي گويد : خالد وضو ساخت و سپس چنين دعا كرد : خداوندا ! قوم من ، مرا دروغگو دانسته و به من ايمان نياورده اند و ايمان نياورند مگر آن كه از اين دشت سوخته بر آنان آتشي سرازير كني . خدايا ! بر آنان آتش سرازير كن !
راوي گويد : در پي آن دعا آتش به سان سر هزارپايي بيرون زد و سپس رو به فزوني نهاد و در وسعتي به اندازه يك ميل گسترد و بر آنان سرازير شد . گفتند : اي خالد ، آتش را برگردان كه ما به تو ايمان آورديم . او عصايي برگرفت و پس از سه شب به سراغ آتش رفت . به ميان آتش وارد شد و با عصا بر آن مي زد و مي گفت : آرام شو و در هر سوي بپراكن . پسر آن چوپان پنداشته است كه از اين آتش بيرون نمي آيم و گريبانم تر مي شود .
او همچنان بر آتش زد تا آن كه آتش باز گشت .
راوي گويد : آن آتش بدان اندازه بزرگ بود كه شب ها در روشنايي آن مي توانستيم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث مرسل و بي اعتبار است ؛ سند مشتمل است بر عبدالعزيز بن عمران كه راويي متروك است .
395 |
در ميان دو كوه ربذه ( 1 ) كه به اندازه سه شب راهپيمايي با همديگر فاصله دارند ، شتران خود را بچرانيم . ( 2 )
793 ـ ابوغسان براي ما نقل كرد و گفت : عبدالعزيز ، از طلحة بن منظور بن قتادة بن منظور بن زبان بن سيار فزاري حديث كرد كه گفته است : پيراني از خاندان من و از جمله پدرم ، برايم نقل كردند كه خالد بن سنان گفت : اي بني عبس ، اگر دوست داريد كه بر عرب چيره شويد و آنان هرگز بر شما چيرگي نيابند اين صخره را برداريد و با خود ببريد و چون با دشمن رو در رو شديد آن را ميان اردوي خود و اردوي آنان قرار دهيد ؛ تا هنگامي كه صخره آنجاست شما پيروزيد .
اين صخره رماس نام داشت و بني عبس نسل به نسل آن را در ميان خود نگه داشتند . چون جنگي روي مي داد ، يك نوجوان مي توانست آن را بردارد و چون جنگي نبود آن اندازه وزن مي يافت كه چهل مرد به سختي مي توانستند آن را از جاي بردارند .
راوي گويد : يك بار كه نوبت جا به جا كردن اين صخره با بني بجاد ، طايفه اي از بني عبس بود ، قيس بن زهير به آنان گفت : اي بني عبس آيا عرب ما را به چيزي جز سنگي كه خالد بن سنان برايمان به ارث گذاشته است مي شناسد ؟ آن را به كناري افكنيد و با خود جا به جا مكنيد ، مردم گودالي كندند و سنگ را در آن به خاك سپردند . از آن پس بني فزاره با اين خاندان روياروي شدند و بر آنان غلبه يافتند و آنان را كشتند . از اين روي مردم ديگر بار زمين را كندند و به جست و جوي آن صخره پرداختند . اما چون زمين را كندند آتشي از دل زمين بيرون زد و از توان آنان بيرون شد . حطيئه در اين هنگام در هجو اين خاندان چنين گفت :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رَبَذَه بر وزن طَلَبَه يكي از آبادي هاي اطراف مدينه است كه با آن سه ميل فاصله دارد . نزديك ذاتِ عرق و بر كنار راهي است كه از فيد به سمت مكه مي رود . قبر ابوذر نيز در آنجاست . به سال 319 در هجوم قرامطه ويران شد . بنگريد به : مراصد الإطلاع ، ج2 ، ص601 .
2 . سند حديث بي اعتبار است ؛ مشتمل است بر عبدالعزيز بن عمران و او راويي متروك و جاعل حديث است .
396 |
لَعَنَ الإله بَني بَجاد اِنَّهُم * * * لايُصْلِحُون و ما استطاعوا افسدوا
برد الحمية واحد مولاهم * * * جُمُدٌ علي من ليس فمه مجمد ( 1 )
794 ـ ابوغسان مي گويد : عبدالعزيز برايم نقل كرد و گفت : سليمان بن اسيد ، از معمر ، از ابن شهاب و از شعيب جبائي نقل كرد كه گفته است : نماينده اي از عبس بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد ـ عبدالعزيز گفته : منظور بن طلحه برايم نقل كرده كه وي حارث بن جزي عبسي بود . راوي سپس به حديث خود ادامه داده و گفته است : مسلم براي ما نقل كرد كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از او پرسيد : « طايفه ات در چه حالند ؟ » او گفت : من خود آنها را كفالت مي كنم اينك اين اسب من در نزد شما گرو باشد تا آنان را به حضور برسانم .
راوي گويد : او از حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بيرون شد و به ميان قوم خود رفت . در ضليع فرود آمد و مردم را دعوت كرد . اما از او نپذيرفتند . آنان را سوگند داد . اما باز هم نپذيرفتند . پس گفت :
خذوا ما قال صاحبكم فاني * * * لما فعلت بنو عبس بصير
فهم دفنوا الرماس فاعقبتهم * * * مخازي ما تعب و لاتطير
فلما غاب غيهم تناهوا * * * و قد بانت لمبصرها الامور
فكروا نادمين ينحتوها * * * ففاجأهم لهالهب سعير ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سند اين حديث بي اعتبار و در بردارنده راوياني مجهول است . اين دو بيت در ديوان حطيئه ( همراه با شرح سكري و ابن سكيت چاپ حلبي ، ص299 ) چنين آمده است :
لعن الاله بني بجاد انهم * * * لايصلحون و ما استطاعوا افسدوا
برد الحمية واحد مولاهم * * * جُمُدٌ علي من ليس فمه مجمد
ترجمه ابيات بنابر روايت ابن شبه چنين است :
خداوند بني بجاد را لعنت كند كه هيچ گاه به صلاح نمي آيند و تا توانسته اند تباهي كرده اند .
آنها بي غيرتند و تنها مالك يك برده اند و آنجا كه حتي جاي بخل نبود ، بخل و امساك نشان دهند .
2 . سند حديث بي اعتبار است ؛ شعيب جبائي يكي از رجال اين سند است كه ذهبي در ميزان ( ج1 ، ص448 ) درباره او مي گويد : ازدي گفته : او روايت كننده تاريخ و متروك است . او را جبائي ناميده اند . نامي منسوب به جبا كه آباديي از توابع جُنْد در يمن است .
ترجمه چهار بيت فوق نيز چنين است :
آنچه را اين پيشوايتان مي گويد بپذيريد كه من به آنچه بني عبس كردند آگاهم .
آنان رماس را دفن كردند و از آن پس بلاها و خواري هايي بر آنان رسيد كه نه امواجش فرو مي نشست و نه از ميان برمي خاست .
اما چون سرانجام سركشي به پايان بردند ، از آن كرده گذشته دست كشيدند و حقيقت بر آنها كه درست نگريستند آشكار گشت .
پس به پشيماني بازگشتند تا آن دفن شده را از زمين بكاوند ، كه بناگاه شعله هاي آتش برخاست و غافلگيرشان ساخت .
397 |
795 ـ زريق بن حسين بن مخارق ، رئيس بني عبس در سال دويست و ده گفت : شنيدم كه اصحاب ما بني عبس به جست و جوي چشمه اي روان شدند . آنان قدمگاه هايي يافتند و آنها را در ديواره هاي اطراف چشمه گذاشتند وآنگاه راه خود را گرفتند و به عيش و نوش مشغول شدند . چون برگشتند آن قدمگاه ها را نديدند . در اين هنگام مردي از بني عبس به نام نيار بن ربيعة بن مخزوم به ميدان آمد و مدعي شد به پيامبري رسيده است . او گفت : من آنها را برايتان بيرون مي آورم . همچنين گفت : آن همان سنگ رماس است كه تنها به سرپنجه تدبير توان به سراغش رفت . اما با همه تلاش بدان قدمگاه ها دست نيافتند .
داستان اين قوم با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان نهاده و در اين باره از او پرسيده شد . فرمود : « خالد بن سنان پيامبري بود كه قومش او را تباه كردند ، اما نيار دروغگويي است كه خدا او را لعنت كند » . منجاب ، يكي از افراد بني ربيعة بن مخزوم كه به لقب منقار خوانده مي شد در دوران اسلام در اين باره چنين شعر گفته است :
اما نيار فان الله يلعنه * * * و كل من يلعن الرحمن في النار ( 1 )
796 ـ زريق بن حسين گفت : از شماري از اصحاب و از جمله پدرم شنيدم كه از پدرش نقل مي كرد كه آتش حدثان در دشت سوخته اي كه آن را حرّة النار مي ناميدند از زمين بيرون زد و آن سان بزرگ بود كه شتران در دور دست هايي به فاصله يازده شب راهپيمايي در پرتو نور آن مي رفتند . خالد بن سنان به رويارويي آن آتش شتافت و با تازيانه بر آن مي نواخت تا هنگامي كه همان شكافي كه از آن بيرون زده بود بازگشت ، در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نيار ، خداوند او را لعنت كند ؛ و هر كه خداي بخشايشگر وي را لعنت كند ، در دوزخ است .
اين حديث قابل استناد نيست و از برساخته هاي قصاص و نقالان سده هاي نخستين است .
398 |
حالي كه جامه اش [ از عرق بدن او ] تر بود و هيچ آتشي به او يا جامه اش نرسيده بود . او براي راندن آتش مي گفت : پسر آن چوپان بزها ( ابن راعية المعزي ) دروغ گفته است ؛ من در حالي كه جامه ام تر است از اين آتش بيرون خواهم آمد .
797 ـ كسي كه او را باور دارم ، از هشام بن محمد ، از پدرش ، از اُبيّ بن عمارة بن مالك بن جزء بن شيطان بن حديم بن جزيمة بن رواحل [ بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن عبس عبسي ] نقل كرد كه گفته است : در سرزمين حجاز و در حرّه اي در اراضي بني عبس آتش بود كه آن را نار الحدثان مي ناميدند . آتش به اندازه اي بود كه شتران در فاصله هشت شب راهپيمايي تا آن نقطه ، در نور آن راه مي پيمودند . گاه نيز زبانه هايي از اين آتش بر زمين جاري مي شد و هر چه را بر راه خود مي يافت از ميان مي برد و آنگاه فرو مي نشست .
خداوند خالد بن سنان بن غيث بن مريطة بن مخزوم بن مالك بن غالب بن قطيعة بن عبس را به نابود كردن اين آتش فرستاد و او به قوم خود گفت : خداوند مرا فرمان داده است اين آتش را كه به شما زيان رسانده خاموش كنم ، بايد كه از هر كدام از تيره هاي شما يك نفر با من همراه شود .
اُبي گفت : يكي از كساني كه به همراهي او بيرون شد مردي به نام ابن عماره از طايفه بني جزيمه بود .
او گفت : او ما را برد تا بدان آتش رسيد . آنگاه بر گرد كساني كه با او بودند خطي بر زمين رسم كرد و گفت : مباد كسي از شما از اين خط بيرون رود ؛ چرا كه در اين صورت بسوزد و مباد كسي مرا به نام بخواند ، كه در اين صورت نابود شوم .
راوي گويد : در اين هنگام زبانه اي از آتش [ = شاخه اي از گدازه هاي آتشفشان ] بيرون زد و ما را در محاصره گرفت . گويا كه در درون يك كفه ترازو قرار گرفته ايم . آتش به ما نزديك مي شد تا جايي كه چيزي نمانده بود ما را خفه كند . من گفتم : اي خالد ، سرانجام ما را به كشتن دادي ! گفت : نه . آنگاه بر آتش مي زد و در اين حال مي گفت : خاموش شو و بپراكن ؛ هر راه كه خداوند نموده باشد بدان رسيم . او اين كار را ادامه داد تا هنگامي كه آتش به همان جا كه بيرون آمده بود بازگشت . او همچنان آتش را تعقيب كرد
399 |
و سرانجام آن را به چاهي كه در ميان حرّه بود و اين آتش از آن بيرون مي زد باز گرداند . خالد در حالي كه شلاقي در دست داشت به درون آن چاه شد و در آن زير سگاني ديد . سگ ها را به سنگ راند و آتش را نيز سركوب كرد تا آن كه خداوند آن را به كلي به دست او خاموش ساخت .
در گروه همراهان او عموزاده اي از عموزادگانش حضور داشت كه او را عروة ابن سنان بن غيث مي گفتند و مادرش نيز دختر صباح و از بني ضبّه بود . هنگامي كه خالد به درون آتش رفته بود وي پيوسته مي گفت : خالد كشته شد . اما بناگاه خالد بيرون آمد ، در حالي كه دو حوله تن پوشِ او از عرق تر شده بود و مي گفت : خاموش شو و بپراكن ؛ هر راه كه خداوند نموده باشد بدان رسيم . من بنده خدايم من خالد بن سنانم . ابن راعيه معزي دروغ گفته است . در حالي كه بدنم تر است از اين آتش بيرون خواهم آمد . از آن روي ، بني عروه را بني راعية المعزي ناميدند و امروزه اين خاندان به همين نام خوانده مي شوند .
خالد سپس عبس را گرد آورد و به آنان گفت : اي خاندان من ، در اين دشت زمين را بكنيد . پس زمين را كندند و از آن سنگي بيرون آوردند كه به خطي ريز آيات سوره توحيد بر آن نوشته شده بود . آنگاه گفت : اين سنگ را نگه داريد و اگر گرفتار خشكسالي و قحطي شويد آن را به جامه اي بپوشانيد ، كه تا بدان جامه پوشيده باشد در سرزمين شما باران مي بارد .
بدين سان هر گاه آن مردم گرفتار خشكسالي و قحطي مي شدند آن سنگ را بيرون مي آوردند و به جامه اي مي پوشاندند و تا آن پوشيده بود باران مي آمد و چون آن را برهنه مي كردند باز مي ايستاد .
خالد سپس گفت : اين همسر من به فلان مدت آبستن است . در فلان ماه و در فلان جا فرزند خود را به دنيا مي آورد . او از بركت اين مولود جايگاهي بلند يابد . درباره اين مولود سفارش خوشرفتاري كنيد كه او شاهد صحنه ها و پيكارها خواهد بود . او به سان تازيانه اي سرخ رنگ است . سرپرستان و وابستگان خود را از زيان ايمن مي دارد . يلي ميدان دار است و تا او در ميان شما باشد نه از دشمني به شما آسيبي مي رسد و نه قحطي
400 |
بر شما مي رسد .
هنگامي كه مرگ خالد فرا رسيد گفت : در اين تپه برايم قبري بكنيد و مرا در آن به خاك بسپاريد و سه روز درنگ كنيد . پس از آن ، چون رمه اي بر شما بگذرد كه در ميان آن خري دم بريده است و چون برگِرد قبر بگردد قبر را بشكافيد كه مرا زنده خواهيد يافت و شما را از آنچه تا پايان هستي روي دهد خبر خواهم داد .
او مرد و مردم وي را همان جا كه گفته بود به خاك سپردند . سپس سه روز صبر كردند و آنگاه همان الاغ با همان نشانه ها كه او خود گفته بود هويدا شد . پس خواستند او را نبش قبر كنند . اما بني عبس گفتند : به خداوند سوگند قبر مرده را نمي شكافيم كه بعدها عرب ما را بر آن سرزنش كند .
هنگامي كه برخي بر همديگر پيشي جستند تا سرانجام كار را انجام دهند مردي به نام سليط بن مالك بن زهير بن جزيمه برخاست و گفت : شكافتن قبر اين مرد را واگذاريد تا وضع بر شما بهبود يابد و جانتان محفوظ بماند .
چنين شد كه از آن كار دست كشيدند .
يك بار فرزند او به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را در كنار خود نشاند و فرمود : « اي برادر زاده ، نزديك آي . تو پسر پيغمبري هستي كه قومش او را تباه كردند . »
گفته مي شود : محياة دختر خالد بود كه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و آن حضرت عبايش را براي او پهن كرد و فرمود : « اي دختر برادر ، نزديك آي . تو دختر پيغمبري هستي كه قومش او را تباه كردند » . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حديث جعلي است . خطيب در تلخيص المتشابه ( ج13 ، صص 148 و 149 ) آن را بدين سند مرفوعاً نقل كرده است : عمرو بن اسحاق بن ابراهيم بن علاء زبيري برايم حديث كرد و گفت : جدّم ابراهيم بن علاء برايمان نقل كرد : ابومحمد قرشي هاشمي براي ما نقل كرد : هشام بن عروه ، از پدرش از ابوعمارة بن حزن بن شيطان براي ما حديث كرد : . . . خطيب گفته : در سند اين حديث تأمل است . الباني نيز در سلسلة الضعيفه ( ش 281 ) گفته : شايد علت اين تأمل آن است كه سند در بردارنده راوياني است كه آنها را نمي شناسم و همين قرشي هاشمي يكي از آنهاست . همچنين بنگريد به : اصابه ، ج2 ، ص507 .