بخش 17

سریّه های رسول خدا ( صلّی الله علیه وآله )


401


سريّه هاي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )

798 ـ عاصم بن علي بن عاصم براي ما نقل كرد و گفت : ليث بن سعد براي ما از سعيد ـ مقصود سعيد مقبري است ـ از ابوهريره حديث كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گروهي از سواران را روانه نجد كرد . آنان مردي از بني حنيفه را به نام ثُمامَة بْن اُثال كه پيشوايشان بود با خود آوردند و به يكي از ستون هاي مسجد بستند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به نزد او رفت و پرسيد : « اي ثمامه ، چه داري ؟ » گفت : اي محمد ، خير و خوشي ! اگر بكشي گنهكار كشته اي ، اگر منت گذاري و ببخشي بر سپاسگزاري منت نهاده اي و اگر هم ملك و مالي مي خواهي بخواه تا آنچه خواستي به تو داده شود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را واگذاشت و چون فردا شد ديگر بار نزد او آمد و پرسيد : « اي ثُمامه چه داري ؟ » گفت : همان كه گفتم : اگر منت نهي بر سپاسگزاري منت مي نهي و اگر بكشي گناهكاري مي كشي و اگر هم مالي مي خواهي بخواه تا آنچه خواستي به تو داده شود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را واگذاشت و فرداي آن روز ديگر بار از او پرسيد : « اي ثُمامه ، چه داري ؟ » گفت : همان كه پيشتر گفته ام ؛ اگر منت نهي بر سپاسگزاري منت مي نهي و اگر بكشي گناهكاري را مي كشي و اگر هم مالي مي خواهي بخواه تا آنچه خواستي به تو داده شود . پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « ثُمامه را آزاد كنيد » .

او آزاد شد و آنگاه به نخلستاني كه نزديك مسجد بود رفت و غسل كرد و سپس به مسجد درآمد و گفت : گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و محمد رسول خداست . اي محمد ، براي من درروي زمين چهره اي ناخوشايندتر ازچهره تونبود اماامروز چهره تو برايم محبوب ترين چهره شده است . به خداوند سوگند ، براي من هيچ ديني منفورتر از دين تو نبود ، اما امروز دين تو برايم دوست داشتني ترين دين شده است . به خداوند سوگند ، هيچ شهري براي من منفورتر از شهر تو نبود ، اما امروز شهر تو برايم محبوب ترين شهر شده است . سپاهيان تو مرا در بند كرده اند و من قصد عمره دارم ؛ چه مي فرمايي ؟ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود به عمره رود .

چون به مكه رفت كسي به او گفت : سبك خردي كرده اي ! گفت : نه ، بلكه مسلمان


402


شده و به آيين محمد درآمده ام . از اين پس ، به خداوند سوگند ، حتي يك دانه گندم از يمامه براي شما نخواهد آمد مگر آن كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اجازه فرمايد . ( 1 )

799 ـ فليح بن محمد يمامي براي ما نقل كرد و گفت : سعيد بن سعيد بن ابي سعيد مقبري براي ما حديث كرد و گفت : برادرم ، از جدش ، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است : سواراني از جانب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه شدند و مردي از بني حنيفه را ، بي آن كه بشناسند ، اسير كردند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند . پرسيد : « آيا مي دانيد چه كسي را به اسارت گرفته ايد ؟ » گفتند : به خداوند نه ، اي رسول خدا . فرمود : « اين ثُمامة بن اُثال است . اين پيشوا و يَلِ نامدار [ بني ] حنيفه است ـ وي در آن زمان بيمار بود ـ در اسارت با او خوب رفتار كنيد » . حضرت اين را فرمود و به نزد خانواده خود برگشت و به آنان گفت : هر اندازه مي توانيد مواد خوراكي گرد آوريد و براي او بفرستيد . همچنين دستور داد شتر شيرده او را كه هر صبح و شام ، از شير آن تغذيه مي كرد ، براي ثُمامه ببرند اما هيچ يك از اين كارها در ثُمامه تأثيري بر جاي ننهاد و . . .

روزي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « ثُمامه را آزاد كنيد » . چون او را آزاد كردند به كنار نخلستان كوچكي كه آنجا بود رفت ، طهارتي نيكو ساخت و سپس [ به مسجد ] آمد و با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر مسلماني بيعت كرد . چون شامگاهان شد ، از همان خوراكي كه معمولا مي آوردند براي او آوردند ، اما جز اندكي نخورد . آن شتر را نيز آوردند ، اما از شير آن نيز اندكي خورد و مسلمانان از اين در شگفت شدند .

چون اين خبر به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد فرمود : « چه شگفتي مي كنيد از كسي كه در آغاز روز بر حالت كفر غذايي خورده و در پايان روز بر حال مسلماني غذا خورده است . كافر هفت معده غذا مي خورد . اما مسلمان تنها با يك معده غذا مي خورد . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بخاري ( 462 ، 469 ، 2422 ، 2423 و 2372 ) ، مسلم ( 1764 / ح 60 ) ، ابوداوود ( 2679 ) ، نسائي ( ج1 ، صص 109 و 110 ) ، احمد ( ج2 ، صص 446 ، 447 و 453 ) ، بيهقي در سنن ( ج1 ، ص171 ) ، همو در دلائل ( ج4 ، صص 78 ، 79 و 81 ) ابن خزيمه در صحيح ( 252 ) و ابن حبان ( 1238 و 1239 ) اين حديث را نقل كرده اند .

2 . منابع ياد شده در شماره پيشين اين حديث نقل كرده اند . همچنين بنگريد به : سيره حلبيه ، ج2 ، ص298 .


403


800 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : علي بن ثابت براي ما حديث كرد و گفت : عكرمة بن عمار برايمان نقل خبر كرد و گفت : ابوزميل عبدالله بن عبيد بن عمير برايم نقل كردند كه اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ثمامه را كه آزاد بود و آهنگ پيكار با بني قشير داشت گرفتند و در بند كردند و به عنوان اسير به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند . فرمود او را به زندان افكندند . سه روز او را در زندان نگه داشتند و آنگاه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را بيرون آورد و به وي فرمود : « اي ثمامه ، من يكي از اين سه كار را با تو انجام مي دهم : يا تو را مي كشم ، يا براي رهايي خود فديه مي پردازي و يا تو را بدون فديه آزاد مي كنيم . » او گفت : اگر بكشي پيشواي قومي را مي كشي . اگر فديه بخواهي آنچه خواهي بدهيم ، و اگر بدون فديه آزاد كني سپاسگزاري را آزاد كرده اي . فرمود : « تو را آزاد كردم . گفت : مي توانم بر هر ديني كه خواستم باشم ؟ فرمود : « آري » .

ثُمامه گويد : پس نزد زني كه نزد او زنداني بودم ، رفتم و از او پرسيدم : اسلام آوردن چگونه است ؟ آن زن دستور داد برايم تشت آبي آوردند و غسل كردم . سپس آنچه را بايد بگويم به من آموخت . من آنگاه نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و گفتم : گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و تو رسول خدايي . پس از آن به مكه رفتم . در مكه گفتم : اي مكيان ، من گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و محمد بنده و فرستاده اوست . از اين پس از يمامه برايتان هيچ گندم يا خرمايي نخواهد رسيد مگر آن كه به خدا و رسول او ايمان آوريد .

در پي اين سخن مشركان از مكه به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نامه نوشتند و آن حضرت را به خداوند و خويشاونديي كه داشتند سوگند دادند كه اجازه نفرمايد مكه حرم خدا و جايگاه امن الهي در مواد غذايي تحريم شود . من به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم . فرمود : « اي ثُمامه ، مسلمانان را نتوان به قصاص كافر كشت . اما تو ، به ميان خاندانت برو و آنان را به اسلام فرا خوان . آنگاه همراه با كساني به دعوتت پاسخ گفتند و با تو همراه شدند آهنگ بني قشير كن . اما با آنها به جنگ مپرداز ، مگر اين كه آنان را به گواهي دادن به اين كه خدايي جز الله نيست و محمد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است ، دعوت كني ، اگر پس از آن دعوت با تو بيعت كردند ريختن خونشان بر تو حرام است ، ولي اگر با تو بيعت نكردند با آنان بجنگ . »

ثمامه به ميان خاندان خود رفت ، آنان را به اسلام دعوت كرد و آنها نيز اسلام


404


آوردند . آنگاه آهنگ پيكار با بني قشير كرد و انتقام فرزند خود را از آنان گرفت . ( 1 )

801 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالعزيز بن عمران ، از ابن غَزيَّه انصاري ، از مقبري ، از پدرش ، از ابوهريره نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كساني فرستاد تا ثُمامة بن اُثال حنفي را به حضور وي آورند .

عبدالعزيز گفته : جعفر از پدرش برايم نقل خبر كرد كه گفته است : محمد بن مسلمه انصاري بود كه او را در نخلستان ديد و در بند كرد و به مدينه آورد . عبدالعزيز پس از نقل اين عبارت به همان حديث ابن غَزيّه انصاري بازگشت كه به نقل گفته است : او را به ستوني در مسجد بستند . ابراهيم بن جعفر در حديث خود گفته : او را به همان ستوني بستند كه ابولبابه خود را بدان بست .

ابوهريره گويد : در اين هنگام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مسجد رفت و او را ديد . فرمود : اي ثُمامه ، گمان مي كني تا با تو چه خواهم كرد ؟ « گفت : اگر منت بگذاري بر سپاسگزاري منت مي نهي ، اگر بكشي گناهكاري را مي كشي و اگر مال بخواهي به تو داده شود .

ابوهريره گويد : در اين هنگام من با خود گفتم : خدايا ! او اين راه را بر روي خود بست كه در برابر پرداخت فديه آزاد شود . به خداوند سوگند ، يك وعده از گوشت قرباني [ كه او به عنوان فديه بدهد ] برايم از خون ثمامه دوست داشتني تر است .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و ديگر بار شب باز آمد و همان پرسش پيشين را تكرار فرمود . ثمامه نيز همان سخن پيش را باز گفت . براي سومين بار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به نزد او آمد و همان پرسش را تكرار كرد و او نيز همان پاسخ پيشين را . آنگاه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي باري ديگر به نزد او آمد و او را آزاد كرد . سپس ثمامه قضاي حاجت كرد ، غسل نمود و جامه هاي خود را شست و به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و گفت : گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و محمد بنده و فرستاده اوست .

آنگاه براي مكيان ـ كه در آن روزگار با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در حالت جنگ بودند و مواد غذايي آنان نيز از يمامه تأمين مي شد ـ چنين نوشت : بدانيد ، به خدايي كه هيچ خداوندي جز او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و حسن است و حديث هاي پيشين آن را گواهي مي كند .


405


نيست سوگند ، از اين پس از يمامه هيچ گندم و خرمايي به شما نخواهد رسيد مگر آن كه به خدا و رسول او ايمان آوريد .

اين اقدام مكيان را به سختي افكند و از همين روي در حالي كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در جنگ بودند براي آن حضرت نامه نوشتند و از آنچه پيش آمده بود شكايت كردند .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي ثُمامه نوشت كه آن مواد غذايي را كه براي مكيان مي رفته است ، از آنان قطع مكن . او نيز همين كرد . ( 1 )

802 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن زيد ، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابومهلب ، از عمران بن حصين نقل كرد كه گفته است : « عضباء » ( 2 ) پيش از آن كه در اختيار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قرار گيرد ، از آن مردي از عقيل و از شتران طليعه دار كاروان هاي حج بود . اما آن مرد را در بند كردند و عضباء را از او گرفتند . در هنگامي كه در بند بود رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه بر الاغي نشسته بود و آن الاغ به قطيفه اي پالان شده بود ، از كنار او گذشت . آن مرد فرياد زد : اي محمد ، مرا به چه جرمي مي گيريد و به چه حقي عضباء را در اختيار مي گيريد ؟ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « تو را به گرو جرم خاندان و هم پيمانانت ، ثقيف مي گيريم » راوي گويد : ثقيف در آن زمان دو مرد از مسلمانان را به اسارت گرفته بودند .

آن مرد همچنين در سخنان خود گفت : من مسلمانم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پاسخ فرمود : « اگر در حالي كه هنوز در بند نبودي اين را مي گفتي يكسره رهايي يافته بودي » .

راوي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به راه خود ادامه داد ، اما آن مرد ديگر بار فرياد زد . اي محمد ، من گرسنه ام ، غذايم ده . تشنه ام آبم ده . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز فرمود : « اين هم خواسته است » .

آن مرد در ازاي آزادي آن دو [ مسلماني كه در بند ثقيف بودند ] آزاد شد ، اما رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) عضباء را به عنوان مركب شخصي نگه داشت . [ راوي گويد : پس از چندي مشركان به چراگاه مدينه يورش آوردند و حيوان هايي را كه در چراگاه بودند ؛ از جمله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن عبدالبر در استيعاب ( ج1 ، ص206 ) اين حديث را نقل كرده است . در شماره هاي 713 و 714 مضمون همين حديث گذشت . همچنين بنگريد به : سيرة الحلبيه ، ج2 ، صص 297 و 298 .

2 . نام ناقه پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) است .


406


عضباء را بردند و ] زني از مسلمانان را نيز اسير كردند . عادت آنان بر اين بود كه چون در جايي اردو مي زدند شتران خود را در آستانه منزلگاه بر زمين مي نشاندند . شبي به هنگامي كه خفته بودند آن زن كه وي را اسير كرده بودند برخاست و به سراغ شتران رفت [ تا بر يكي سوار شود و بگريزد ] . اما به سراغ هر شتري كه رفت آن را نافرمان مي يافت تا آن كه به عضباء رسيد و آن را شتري آرام و فرمانبر ديد . بر آن نشست و به سمت مدينه راند . او در راه نذر كرد كه اگر خداوند او را بر اين شتر نجات دهد شتر را قرباني كند .

چون به مدينه رسيد شتر را شناخت و دريافت كه اين مركب سواريِ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است . از آن سوي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را از نذري كه آن زن كرده بود آگاهاندند . آن زن خود نيز به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و ماجراي نذر خود را باز گفت . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمود : « چه پاداش بدي بدان شتر مي دهي ! ـ يا مي دهد ! ـ نذر مي كند كه اگر خداوند او را بر آن نجات داد آن را بكشد ! » سپس فرمود : « در آنچه نافرماني خداوند است و در آنچه شخصي مالك آن نيست وفاي به نذر نتوان كرد » .

عفان گفت : وُهَيب به من گفت : قبيله ثقيف هم پيمان بني عقيل بود .

عفان گفت : حماد بن زيد افزوده و گفته است : وقتي عضباء به سراغ آب يا گياهي مي رفت آن را مانع نمي شدند . ( 1 )

803 ـ [ مكرر ] ـ عبدالوهاب براي ما نقل كرد و گفت : ايوب ، از ابوقلابه ، از عمران بن حصين به همين مضمون حديث كرده و افزوده است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را در ازاي آزادي آن دو مسلمان آزاد كرد . ( 2 )

804 ـ عتاب بن زيد براي ما نقل كرد و گفت : ابن مبارك ، از معمر ، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابومهلب ، از عمران بن حصين حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود او را غذا دهند . سپس او را در برابر آن دو مسلمان آزاد كرد . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مسلم ( 1641 ) ، ابوداوود ( 3316 ) ، نسائي ( ج7 ، ص19 ) ، ابن ماجه ( 2124 ) ، احمد ( ج4 ، صص 430 ، 433 و 434 ) ، شافعي ( ج2 ، صص 75 و 76 ) ، حُمَيدي ( 829 ) ، بيهقي ( 10 ج ، صص 68 و 69 ) ، بغوي ( 2714 ) ، عبدالرزاق ( 15814 ) ، ابن جارود ( 933 ) و ابن حبان ( 4391 ) اين حديث را نقل كرده اند .

2 . همان منابع پيشين اين حديث را نيز نقل كرده اند .

3 . منابع اين حديث همان منابع شماره 802 است .


407


805 ـ عتاب بن زياد براي ما نقل كرد و گفت : ابن مبارك ، از معمر ، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابومهلب ، از عمران بن حصين حديث كرد كه گفته است : پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود براي او غذايي بياورند . ( 1 )

ابن شبه گويد : مروان بن قيس دوسي به قصد پيوستن به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از ميان خاندان خود بيرون آمده بود . او در راه با شتران ثقيف بر خورد كرده و آنها را رمانده بود و در مقابل ، ثقيف نيز بر او جمله برده و پسر ، دو زن و نيز شتر او را گرفته بودند . هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از حنين برمي گشت و آهنگ طائف داشت مروان از آنچه ثقيف با او كرده بود به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شكايت برد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمود : ـ البته اگر چنين فرموده باشد ـ نخستين دو نفري را كه از هوازن مي يابي به اسارت بگير .

او از اين روي اُبيّ بن مالك و به روايتي ابن سلمة بن معاوية بن قشير و نيز فردي ديگر به نام حيده راكه از بني جريش بود به اسارت گرفت . آنهارا نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آورد و نام و نسبشان را گفت . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در مورد اُبيّ فرمود : « اما اين يكي ، برادرش مدعي است و درباره او ادعا مي شود كه جوانمرد مردمان مشرق زمين است . اي ابوبكر ، در اين باره شاعر چه گفته است ؟ » ابوبكر گفت : گفته است :

ان نهيكا ( 2 ) ابي الا خليقته * * * حتي تزول جبال الحَرّة السود ( 3 )

يا خالَ دَعْني ومالي ما فَعَلْتُ به * * * وخُذْ نصيبك مِنّي اِنَّني مُودِي ( 4 )

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در مورد ابن حيده نيز فرمود : « او از خانداني است كه نسبي استوار دارند و قدرتي بسيار » . [ آنگاه افزود : « ] اين دو را نزد خود نگه دار تا ثقيف زن و فرزند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منابع اين حديث نيز همان منابع شماره 802 است .

2 . نام كامل او نهيك بن مالك است . مرزباني در معجم الشعراء از او ياد كرده و گفته : وي از شاعران جاهليت است و به لقب منهب الرزق خوانده مي شود . بنگريد به : اصابه ، ج3 ، صص 384 و 385 .

3 . نهيك جز خوي خويش را برنمي تابد مگر آن زماني كه كوه هاي آن دشت سوخته سياه از جاي كنده شود .

گفتني است اين روايت در اصابه ( ج3 ، صص 384 و 385 ) آمده است .

4 . اي دايي ، مرا با آنچه كرده ام واگذار و سهم خويش بردار كه من رفتني ام .


408


و مال تو را باز پس دهد » . ابي گفت : اي محمد ، آيا تو مدعي نيستي كه به جهاد برخاسته اي و براي برپا داشتن حق مردمان را گردن مي زني ؟ فرمود : « چرا » . گفت : به خداوند سوگند تو به ثقيف بيش از من نزديك و سزاواري ؛ در سرايي كه در آن نشينند ، در زمين هايي كه آباد كنند و در زناني كه به همسري گيرند تو با آنان شريكي . فرمود : « بلكه تو خود بيش از من به ثقيف نزديكي . تو برادر خوني آناني و تا زماني كه كوه صالف ( 1 ) بر جاي است ـ و البته تا زمين و آسمان برجاست اين كوه نيز برجاي است ـ با ايشان به نام خدا پيمان داري » .

آنگاه به مروان فرمود : در بر اين دو اسير بنشين . گويا وي اين كار را نكرد .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را اجازه فرمود و وي درباره زن و فرزند و اموال مروان با ثقيف گفت و گو كرد و آنها را بدو بخشيدند . مروان نيز آن دو مرد را آزاد كرد . بعدها ضحاك بر سر مسأله اي كه ميان او و اُبيّ بن مالك پيش آمد او را سرزنش كرد و از منتي كه پيشتر بر او داشت و از اين كه او را از رنج رهانيده است سخن به ميان آورد و گفت :

اَتَنْسي بَلائي يا اُبيّ بن مالك * * * غداة الرسول مُعْرَضٌ عَنْكَ اَشوس

يقودك مروان بن قيس بحبله * * * ذليلا كما قيد الذلول المخيّس

فعادت عليك من ثقيف عصابة * * * متي يأتهم مستقبس الشر يقبسوا ( 2 )

گفته مي شود : نهيك بود كه به ميان بني ثقيف رفت و با آنان گفت و گو كرد و همو است كه اين ابيات را در مورد برادر خود اُبيّ بن مالك و همراهانش گفته است :

وكانوا هم المولي فنادوا بحلمهم * * * عليك وكادت بك النفس تيأس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . صالف نام كوهي است ميان مكه و مدينه كه در روزگار جاهليت به نام آن سوگند ياد مي كردند . بنگريد به : مراصد الإطلاع ، ج2 ، ص830 .

2 . اي ابي بن مالك ، آيا گرفتاريي را كه براي تو داشتم از ياد بردي ؟ آن روز كه پيامبر ( ص ) از تو روي برتافته بود و به خشم در تو مي نگريست و مروان بن قيس تو را با ريسماني مي كشيد ، خوار و زبون چنان كه بنده اي بي مقدار و در زنجير را بكشند .

پس گروهي از ثقيف نزد تو باز آمدند ، همان گروه كه هرگاه كسي شعله شرّ بر افروزد در پي او روند .


409


لعمر ابيك يا اُبي بن مالك * * * لغير الذي تأتي من الامر اكيس ( 1 )

806 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از يزيد بن عبدالله بن قسيط ، از [ قعقاع بن عبدالله ] بن اَبي حَدْره اَسْلمي ، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وي را به همراه ابوقتاده و محلّم بن جَثّامه ( 2 ) براي سريه اي به سوي اِضَم ( 3 ) گسيل داشت .

راوي گويد : در آنجا با عامر بن اَضْبط اَشجعي برخورد كرديم .

عامر بر طبق آيين اسلام به آنان سلام كرد و از همين روي ابوقتاده و ابوحَدْره دست از او بداشتند . اما محلّم بن جثّامه بر او حمله برد و او را كشت و شتر او و قدري كالا و نيز خيك ماستي از او تاراج برد . چون اين گروه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند او را از آنچه كرده بودند آگاه ساختند . فرمود : « آيا تو او را پس از آن كه گفت به خدا ايمان آورده ام كشته اي ؟ » آنگاه اين آيه نازل شد : {  يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللهِ فَتَبَيَّنُوا وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَي إِلَيْكُمْ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ } . ( 4 )

807 ـ محمد بن اسحاق گفت : ابن جعفر برايم نقل كرد و گفت : از زياد بن ضُمَيرة بن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين خبر را ابن هشام در سيره ( 2/485 و 486 ) از ابن اسحاق ، بدون سند نقل كرده است ـ ترجمه شعر نيز چنين است :

در حالي كه نزديك بود از تو نوميد شويم آنان بزرگاني بودند كه بردباري به ميان آوردند .

اي اُبيّ بن مالك ، تو را به آيين پدرت سوگند ، راهي جز آنچه تو مي آوري عاقلانه تر است .

2 . محلّم بن جَثّامه ، نام كاملش يزيد بن قيس بن ربيعة بن عبدالله بن يعمر شداخ بن عوف بن كعب كناني ليثي ، و برادر صعب بن جثامه است .

3 . اِضَم بر وزن شِكَم و در رتبه بعدي بر وزن رَزم ، نام چشمه محله اي در ميان راه مكه و مدينه است . بنگريد به : معجم البلدان ، ج1 ، ص218 .

4 . نساء / 94 : اي كساني كه ايمان آورده ايد ، چون در راه خدا سفر مي كنيد خوب رسيدگي كنيد و به كسي كه نزد شما اظهار اسلام مي كند مگوييد تو مسلمان نيستي . تا بدين بهانه متاع زندگي دنيا بجوييد ؛ چرا كه غنيمت هاي فراوان نزد خداوند است .

اين حديث را طبري در جامع البيان ( ش 10217 و 10218 ) ، ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص626 ) به نقل از ابن اسحاق ، واقدي در مغازي ( ج2 ، ص797 ) و واحدي در اسباب النزول ( ش 349 ) آورده است .


410


سعد ضمري ( 1 ) شنيدم كه [ از ] ( 2 ) عروه ، از پدرش و جدش ـ كه هر دو در حنين حضور يافته بودند ـ حديث مي كرد كه گفته اند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نماز ظهر را خواند . پس برخاست و به زير سايه درختي رفت و آنجا نشست . در اين هنگام عُيَيْنَة بن [ حصن بن حذيفة بن ] ( 3 ) بدر به حضور رفت و قصاص خون عامر بن اَضْبط اَشْجعي را ، كه پيشواي قيس بود ، كرد . از آن سوي ، اقرع بن حابس پيش آمد و از محلّم بن جثّامه كه پيشواي خندف بود دفاع كرد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به خاندان عامر بن اضبط فرمود : « آيا مي توانيد هم اكنون از ما پنجاه شتر بگيريد و پنجاه شتر نيز هنگامي كه به مدينه بازگرديم ؟ » عُيَيْنَة [ بن حصن بن حذيفة ] بن بدر گفت : نه ، به خداوند سوگند اين مرد [ = محلّم بن جثّامه ] را وا نمي گذارم تا اين كه همان اندوهي را بر دامن زنان و دختران او بنشانم كه وي بر دامن زنان خاندان من نشاند . از آن سوي ، مردي از بني ليث كه او را مكيتل ( 4 ) مي گفتند ـ و مكيتل به معناي مرد كوتاه قد است ـ برخاست و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، براي اين مرد در آغازين سال هاي اسلام هيچ مثلي سراغ ندارم مگر مانند آن گلّه اي كه گوسفندي از آن رانده شد و گوسفندي ديگر گريخت . امروز سنتي بگذار و فردا آن را تغيير ده ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) [ بي اعتنا به سخن او ديگر بار ] فرمود : « آيا مي توانيد هم اكنون از ما پنجاه شتر بگيريد و پنجاه شتر نيز هنگامي كه به مدينه باز گرديم ؟ » پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنان بر آن خاندان اصرار كرد تا آن كه به ديه رضايت دادند . پس خاندان محلّم گفتند : او را بياوريد تا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برايش آمرزش بطلبد .

راوي گويد : در اين هنگام مردي بلند قامت و استخواني كه كفني بر تن كرده و آماده كشته شدن بود آمد و در پيشگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نشست و گفت : خداوندا ، محلّم را نيامرز ، خداوندا محلّم را نيامرز !

راوي گويد : او سپس در حالي كه اشك هايش به پايين لباسش رسيده بود برخاست .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . در سيره ابن هشام چنين آمده است : از زياد بن ضميره بن سعد سلمي شنيدم . . . .

2 . افزوده ها به استناد سيره ابن هشام است .

3 . افزوده ها به استناد سيره ابن هشام است .

4 . در سيره ابن هشام « مكيثر » آمده است .


411



محمد [ بن اسحاق ] گويد : خاندان وي مدعي اند كه از آن پس گناه او آمرزيده شد . ( 1 )

808 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از يزيد ، از عبدالله بن ابي حَدْره اَسلمي ، از پدرش همانند اين حديث را نقل كرده و زياد بن ضميره گفته است : گفت : در آغازين روزگار اسلام . ( 2 )

809 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از خالد حذاء ، از ابوقلابه حديث كرد كه سپاهي از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به پيكار قومي از بني تميم رفتند و [ به ] ( 3 ) مردي از آنان حمله كردند . او گفت : من مسلمانم . اما با اين حال او را كشتند .

خالد گويد : نصر بن عاصم ليثي برايم نقل كرد كه محلّم بن جثّامه بود كه آن مرد را كه اظهار مسلماني كرد كشت . خاندان او پس از آن كه اسلام آوردند نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، محلّم بن جثّامه در حالي هم طايفه اي ما را كشت كه او گفته بود : من مسلمانم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) [ از محلّم ] پرسيد : « آيا پس از آن كه گفت مسلمانم او را كشتي ؟ » گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، او تنها براي در امان ماندن چنين گفت . فرمود : « چرا دل او را نشكافتي تا حقيقت اين گفته خود را بداني ؟ » گفت : من خود مي دانستم ! فرمود : « پس چرا او را كشتي ؟ » آنگاه افزود : « من با هر كس كه كتاب خدا ِآ بپذيرد بر پايه همين كتاب برخورد مي كنم . براي قصاص آماده شو » .

چون خواستند او را بكشند بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گران آمد ؛ چرا كه از سربازان جنگاور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود . از همين روي با خاندان مقتول گفت و گو كرد و به آنان ديه داد . محلّم خود نيز به آنان ديه اي ديگر داد و آنان هر دو ديه را گرفتند . ( 4 )

810 ـ احمد بن عبدالرحمان بن بكار براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم ما را حديث كرد و گفت : عبدالله بن زياد سمعان و برخي ديگر از ابن شهاب زهري ، از عبدالله بن موهب ، از قبيصة بن ذؤيب كعبي نقل كرده اند كه گفت . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سريه اي را اعزام كرد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 627 و 628 ) به نقل از ابن اسحاق اين خبر را آورده است .

2 . همان حديث پيشين است .

3 . افزوده به متن عربي به اقتضاي سياق است .

4 . حديث مرسل و حسن است .


412


آنان به مشركان كه در اِضَم يا نزديك آن بودند برخورد كردند . خداوند شكست را نصيب مشركان ساخت . [ در اين گير و دار ] محلّم بن جثّامه ليثي بر عامر بن اَضبط اَشجعي حمله برد . چون به او رسيد ، وي گفت : گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست . هنوز اين سخن را به پايان نرده بود كه محلّم او را كشت .

اين خبر را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) باز گفتند : در پي محلّم فرستاد و به او فرمود : « آيا او را پس از آن كه لا اله الا الله گفت كشتي ؟ » گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اگر او اين را گفته ، تنها براي رهايي يافتن گفت ، اما واقعاً كافر است . رسول فرمود : « چرا دل او را نشكافتي ؟ » گفت : خدا خود بهتر مي داند . اما زبان از دل خبر مي دهد .

ابن سمعان گفته : به خداوند سوگند ، محلم او را به اميد به چنگ آوردن سلاحش كشت و اين آيه درباره او نازل شد : {  وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَي إِلَيْكُمْ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً . } ( 1 )

وليد گويد : ابوسعيد ما را از اين خبر داد و برايمان نقل كرد كه از حسن شنيده است كه مي گفت : اين آيه درباره قتل مِرْداس فَدَكي نازل شده است . ( 2 )

811 ـ ابن لهيعه برايم از ابوزبير ، از جابر نقل كرد كه گفته است : اين آيه درباره قاتل مِرداس فَدَكي نازل شد . ( 3 )

812 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس بن محمد ما را حديث كرد و گفت : شيبان از قتاده نقل كرد كه درباره آيه {  فَعِنْدَ اللهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ كَذلِكَ كُنتم مِنَ قَبل } ( 4 ) گفته است : شما همه كافر بوديد تا آن كه خداوند با اسلام بر شما منت نهاد . همچنين درباره آيه {  فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً } ( 5 ) گفته است : بنا بر آنچه براي ما نقل شده اين آيه درباره مِرداس كه مردي از غطفان بود نازل شده است . به ما گفته اند : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گروهي را به فرماندهي غالب ليثي به سوي ساكنان فدك اعزام كرد . خاندان مِرداس در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 94 .

2 . حديث مرسل و صحيح است .

3 . سند حديث ضعيف است ، مشتمل است بر ابن لهيعه كه او را ضعيف دانسته اند .

4 . نساء / 94 .

5 . نساء / 94 .


413


كوهستان بر سر راه اين گروه آشكار شدند و صبحگاهان اين گروه بدانجا رسيد . مرداس به مردان خود گفت : من مسلمانم و از شما پيروي نمي كنم . پس مردان او به كوهستان گريختند . گروه اعزامي ، آنان را تعقيب كرد و بامدادان به مرداس رسيد . اصحاب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چون به مرداس رسيدند او را كشتند و هر چه را همراه داشت گرفتند . خداوند در اين باره اين آيه را نازل كرد : {  وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَي إِلَيْكُمْ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً } ( 1 ) قتاده گفت : تحيت مسلمانان با واژه « سلام » بود و با همين واژه همديگر را ديدار مي كردند و با هم آشنايي مي جستند . ( 2 )

813 ـ سعيد بن موسي براي ما نقل كرد و گفت : اشعث ، از محمد درباره مردي از قريش حديث كرد كه يكي از مشركان را پس از آن كه گفته بود من مسلمانم ، كشت . پس كسانش نزد اقرع بن حابس و وكيع به خونخواهي آمدند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به قاتل فرمود : « آيا او را پس از آن كه گفت مسلمانم كشتي ؟ » گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او تنها براي در امان ماندن چنين اظهار كرد . فرمود : « پس چرا سينه او را نشكافتي ؟ » .

راوي گويد : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) قاتل را براي قصاص به خونخواهان سپرد . آنان در چهره رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آثار ناخشنودي ديدند . از ديگر سوي اقرع و وكيع نيز براي پذيرش ديه به جاي قصاص به اولياي دم اصرار كردند . تا هنگامي كه آنها به ديه رضايت دادند . پس به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اينان به ديه رياضت دادند .

راوي گويد : پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) يكي از آن دو تن يا هر دوي آنان را به سقايت گماشت و اين سمت را در دسترس او قرار داد . ( 3 )

814 ـ ابن ابيوزير براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از عمرو ، از عكرمه نقل كرد كه گفته است : كعب بن اشرف و حُيَي بن اخطب به مكه آمدند . قريش به آنان گفتند : شما اهل كتاب و اهل دانشيد . درباره ما و محمد به ما بگوييد . گفتند : شما و محمد با همديگر چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 94 .

2 . طبري در جامع البيان ( ش 10225 ) اين خبر را نقل كرده است .

3 . سند ضعيف است ، مشتمل است بر راويي كه از او نام نبرده است .

ظاهراً اين داوري محققان متن عربي به نوعي برداشت خطاآميز از متن واعراب گذاري آن برمي گردد ـ م .


414


مشكلي داريد ؟ گفتند : ما شتراني درشت كوهان قرباني مي كنيم ، گرفتاري از ديگران برمي گشاييم ، به جاي آب به مردم شير مي دهيم ، حاجيان را آب رساني مي كنيم و با خويشان پيمان خويشاوندي پاس مي داريم . پرسيدند : محمد چه ؟ گفتند : مردي بي دنباله است كه پيوندهاي خويشاوندي را نيز بر هم زده است و بني غفار ، راهزنان كاروان هاي حج از او پيروي كرده اند . اينك آيا ما راه يافته تريم يا محمد راه يافته تر است ؟ گفتند : شما . پس خداوند اين آيه را نازل فرمود : {  أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلاَءِ أَهْدَي مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلا } ( 1 )

815 ـ فليح بن محمد يماني براي ما نقل كرد و گفت : مروان بن معاويه فزاري ، از جويبر ، از ضحاك نقل كرد كه درباره آيه {  أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ } ( 2 ) گفت : مقصود از اين آيه ، يهوديان است كه كعب بن اشرف و حُييّ بن اخطب را به داوري گرفتند و حكم آنها را در آنچه خلاف كتاب خدا و يا موافق كتاب خدا باشد پذيرفتند و كتابي را كه خود داشتند واگذاشتند . آنان و پيروان آيينشان مدعي شدند كه كافران مكه از محمد و اصحاب او راه يافته ترند و راه آنان درست تر است . اين در حالي بود كه خود مي دانستند محمد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و نيز اصحاب او بر همان راه درستي اند كه خداوند بديشان نموده است . خداوند در اين باره فرمود : {  أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُم وَاللهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً . } ( 3 )

جويبر گويد : حُييّ بن اخطب همان « جبت » و كعب نيز همان « طاغوت » است . ( 4 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 51 : آيا كساني را كه از كتاب آسماني نصيبي يافته اند نديده اي كه به جبت و طاغوت ايمان دارند و درباره كساني كه كفر ورزيده اند مي گويند : اينان از كساني كه ايمان آورده اند راه يافته تراند .

حديث مرسل است . طبري در جامع البيان ( 9793 و 9794 ) و واحدي در اسباب النزول ( ش 320 ) آن را نقل كرده اند و سيوطي نيز در در المنثور ضمن آوردن حديث نقل آن را به سعيد بن منصور ، ابن منذر و ابن ابي حاتم نيز نسبت داده است .

2 . نساء / 51 .

3 . نساء / 52 : آنان كساني اند كه خداوند لعنتشان كرده است ، و هر كه را خدا لعنت كند هرگز براي او ياوري نخواهي يافت .

4 . مرسل است . طبري ( ش 9788 ) آن را به اختصار از طريق جويبر ، از ضحاك نقل كرده كه گفت : جبت ، حُييّ بن اخطب و طاغوت ، كعب بن اشرف است . طبري در شماره 9789 نيز به همين مضمون نقل حديث كرده است .


415


816 ـ ابن ابي عدي ، از داوود ، از عكرمه ، از ابن عباس برايمان نقل كرد كه گفته است : چون ابن اشرف به مكه رفت قريش بدو گفت : آيا تو داناي مدينه و مهتر مردمان آني ؟ گفت : آري . گفتند : آيا اين بچه بريده از قوم خود را نمي بيني كه ادعا مي كند از ما برتر است ، در حالي كه ما خدمتگزاران حاجيان و صاحبان مناصب سدانت [ پرده داري ] و سقايتيم ؟ گفت : اما شما از او برتريد . پس اين آيه نازل شد كه : {  إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ } ( 1 ) همچنين اين آيات نازل گشت : {  أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلاَءِ أَهْدَي مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلا * أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمْ اللهُ وَمَنْ يَلْعَنْ اللهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً . } ( 2 )

817 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس ، از شيبان ، از قتاده درباره آيه {  يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ } نقل كرده است كه گفت : به ما مي گفتند : جبت ، شيطان و طاغوت ، كاهن است .

همو درباره آيه {  وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلاَءِ أَهْدَي مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلا } گفته : مقصود دشمان خدا كعب بن اشرف و حُييّ بن اخطب است كه از اشراف يهود بني نضير بودند و در موسم حج با قريش ملاقات كردند . مشركان از آنان پرسيدند : آيا ما راه يافته تريم يا محمد راه يافته تر ؟ ما كليدداران حرم و صاحبان منصب سقايت حاجيان و همسايگان حرميم . آنها در پاسخ گفتند : بلكه شما از محمد و اصحاب او راه يافته تريد . اين در حالي بود كه آنها خود مي دانستند دروغ مي گويند و اين گفته شان از سر حسادت ورزي نسبت به محمد و اصحاب اوست . پس خداوند در اين باره آيه نازل فرمود : {  أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً . } ( 3 )

818 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : فليح بن محمد ، از موسي بن عقبه ، از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . كوثر / 3 : دشمنت ، خود بي تبار خواهد بود .

2 . نساء / 51 و 52 .

3 . حديث را طبري در جامع البيان ( ش 9791 ) آورده است .


416


ابن شهاب حديث كرد كه گفته است : كعب بن اشرف ، يكي از يهوديان بني نضير بود كه با هجو كردن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را آزار رسانده بود . او نزد قريش رفت و از اين خاندان در مقابل محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ياري خواست . ابوسفيان بن حرب به او گفت : تو را به خداوند سوگند مي دهم ، آيا آيين ما نزد خداوند دوست داشتني تر است يا آيين محمد ؟ و آيا ما كه شتران درشت كوهان را قرباني مي كنيم و اطعام مي كنيم و به مردم شير مي دهيم و تا گيتي برپاست مردم را خوراك مي رسانيم ، از ديدگاه تو راه يافته تر و به حق نزديك تر نيستيم ؟ او گفت : شما از او راه يافته تريد .

كعب سپس در حالي كه مشركان را بر جنگ با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مصمم كرده و دشمني و هجو را آشكار ساخته بود ، از مكه خارج شد .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « چه كسي شرّ كَعب را از سر ما كوتاه مي كند ؟ او دشمني با ما و بدگويي ما را آشكار ساخته ، به ميان قريش رفته و آنان را به جنگ ما برانگيخته است و سپس زشت ترين كاري را كه قريش از او انتظار داشته براي آنان بر عهده گرفته و به ما برگشته و اينها همه را خداوند به من خبر داده است » . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنگاه آياتي را كه خداوند درباره او و اين كه چگونه است نازل كرده ، بر مسلمانان خواند . فرمود : {  أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلاَءِ أَهْدَي مِنْ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلا } ( 1 ) و نيز آياتي ديگر به همراه آن كه خداوند درباره او و قريش نازل كرده است . ( 2 )

819 ـ عبدالله بن رجاء براي ما نقل كرد و گفت : فضيل بن مرزوق ، از عطيه عوفي درباره « بالجبت و الطاغوت » پرسيد . گفت : جبت شيطان ، و طاغوت كعب بن اشرف است .

820 ـ ابن ابيوزير براي ما نقل كرد و گفت : سفيان بن عُيَيْنه ، از عمرو [ بن دينار ] ، از جابر نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « چه كسي شر كعب بن اشرف را از سر ما كوتاه مي كند ؟ او خدا و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را آزرده است » . محمد بن مَسْلَمه گفت . آيا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء / 51 .

2 . حديث مرسل و حسن است .


417


دوست داري او را بكشم ؟ فرمود : « آري » . به من اجازه بده تا بگويم . فرمود : « بگو » . پس محمد او را كشت . ( 1 )

821 ـ گفت : ابن شهاب در سخنان خود گفت : به ما گفته اند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « خداوندا ! خود همان گونه كه مي خواهي ابن اشرف را به جاي من عهده دار شو و به حسابش برس » . محمد بن مَسْلَمَه كه شنيد گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، من او را عهده دار مي شوم . آيا او را بكشم ؟ فرمود : « آري » .

محمد به نزد خاندان خود روانه شد . در راه سلكان بن سلامه را در گورستان ديد كه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي رود . به او گفت : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مرا فرموده است كعب بن اشرف را بكشم . تو در روزگار جاهليت همدم او بودي و به غير تو اطمينان نخواهد كرد . او را براي من از سراي خود بيرون آور تا او را بكشم . سِلْكان گفت : اگر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مرا بدين كار فرمان دهد انجام مي دهم . محمد [ همراه با سِلْكان ] نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بازگشت . سلكان از آن حضرت پرسيد : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آيا تو به قتل كعب بن اشرف فرمان داده اي ؟ فرمود : « آري » . گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آيا آنچه در اين كار به ابن اشرف بگويم برايم رواست ؟ فرمود : « آنچه گويي بر تو حلال است » .

پس سِلْكان ، محمد بن مسلمه ، عباد بن بشر بن وقش ، حارث بن اوس بن معاذ و ابوعبس بن جبر روانه كار شدند . آنان در شبي مهتابي به نزد كعب رفتند و در سايه تنه هاي نخل پنهان شدند . آنگاه سلكان به كنار دژ كعب رفت و صدا زد و او را خواست . كعب گفت : كيست ؟ سلكان گفت : اي ابوليلي ، ابونائله است ـ ابوليلي كنيه كعب بود ـ زن كعب به او گفت : اي ابوليلي ، پايين مرو كه او تو را مي كشد . كعب گفت : او هيچ گاه جز به قصد خير نزد من نمي آمده است . و اگر جوانمرد را براي اين كه بر او خنجر زنند بخواهند بايد پاسخ دهد . كعب پايين آمد و چون درِ اقامتگاه را گشود ديگر بار پرسيد : تو كيستي ؟ گفت :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بخاري ( 2510 ، 3031 ، 2032 و 4037 ) ، مسلم ( 1801 ) ، ابوداوود ( 2768 ) ، ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 54 و 55 ) از ابن اسحاق و بدون سلسله سند بعدي و سرانجام ابن سعد در طبقات ( ج2 ، صص 31 ـ 34 ) اين حديث را نقل كرده اند . ماجراي كشته شدن كعب همچنين در شرح المواهب ( ج2 ، صص 8 و 14 ) و سيرة النبويه ابن كثير ( ج3 ، صص 9 و 17 ) آمده است .


418


برادرت . گفت : پس سر خود را [ از پشت دري ديگر كه آنجا بوده است ] تكان بده او نيز سر خود را تكان داد و كعب او را شناخت و بيرون آمد . سلكان با او به سوي جايي كه ديگر همراهان بودند قدم زد . آنگاه گفت : ما گرسنه شده ايم و در جوار آن مرد كه رهبريمان مي كند در سختي و تنگنا افتاده ايم . اينك نزد تو آمده ام تا با تو گفت و گو كنم و اين سپر خود را نزد تو گرو بگذارم و در برابر جو بگيرم . كعب به او گفت : من هم پيشتر گفته بودم كه چنين گرفتار خواهيد شد . ما جو داريم ، اما شما تا كنون نزد ما نيامده ايد ، شايد كمكي مي كرديم .

راوي گويد : سلكان سپس دست خود را به ميان موهاي كعب برد سر او را بوييد و گفت : عجب اين عطر شما خوشبوي است ! او يكي دو بار اين كار را انجام داد تا اين كه كعب اطمينان يابد . سپس ديگر بار دست خود را به ميان موهاي او برد و سر او را محكم گرفت . دشمن خدا فريادي بلند كشيد و همسرش از درون فرياد زد : واي شوهرم ! سلكان او را در آغوش گرفت و [ خطاب به ياران ] گفت : بكشيد دشمن خدا را . آنان از هر سو بر او شمشير نواختند و سرانجام يكي شمشيري در شكم وي فرو برد و روده هايش بيرون ريخت . در اين هنگام كه سِلْكان كعب را گرفته بود و بر او شمشير فرود مي آوردند ضربتي هم ناخواسته بر پا يا صورت عباد بن بشر فرود آمد .

آنان سپس شتابان راه بازگشت در پيش گرفتند و چون بر جُرْف بُعاث رسيدند متوجه شدند يكي از دوستانشان نيست . به عقب برگشتند و دوست خود را كه از زخمش خون جاري بود يافتند . او را برداشتند و همان شب به خانه هاي خود برگشتند .

بدين سان خداوند ابن اشرف را به سزاي دشمني با خدا و رسول و ناسزاگويي آن حضرت و نيز برانگيختن قريش بر ضد او و آشكار ساختن كينه و دشمني با آن حضرت رساند . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابوداوود ( 3000 ) ، واحدي در اسباب النزول ( ش 278 ) و سيوطي در لباب النقول ( ص 67 ) اين داستان را نقل كرده اند . سيوطي همچنين نقل آن را به ابن ابي حاتم و ابن منذر نسبت داده است . همو در درالمنثور ( ج1 ، ص107 ) آن را به بيهقي نيز نسبت داده است .

سند اين حديث مشتمل است بر ابن لهيعه و از همين روي ضعيف است .


419


822 ـ حزامي گفت : ابن وهب ، از حَيْوَة بن شُريح ، و ابن لهيعه ، از عقيل بن خالد ، از ابن شهاب نقل كرده اند كه گفت : عبدالرحمان بن عبدالله بن كعب بن مالك برايم حديث كرد كه كعب بن اشرف يهودي شاعر بود و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و اصحاب آن حضرت را هجو مي كرد و در شعر خود كافران قريش را بر ضد آنان برمي انگيخت . مدينه ، هنگامي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به آن شهر مهاجرت فرمود ، آميخته اي از چند طايفه مردم بود : شماري مسلمان بودند و دعوت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را گرد هم آورده بود ، شماري مشركان بت پرست بودند و شماري نيز يهوديان كه دژ و بارو داشتند و هم پيمان اوس و خزرج بودند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه به مدينه آمده بود قصد برقراري صلح و آرامش ميان اين تيره ها را داشت و وضع بدان گونه شد كه امكان داشت مردي مسلمان باشد و پدرش مشرك ، يا مردي مسلمان باشد و برادرش مشرك . در اين ميان يهوديان مدينه و مشركان ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و اصحاب او را به سختي آزار مي دادند . اما خداوند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خود و مسلمانان را به بردباري و خويشتنداري و گذشت در برابر اين آزارها فرمان داده بود خداوند در اين باره آيه نازل كرده بود : {  لَتَسْمَعُنَّ مِنْ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنْ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذيً كَثِيراً وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ } ( 1 )

{  وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللهَ عَلَي كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ } ( 2 )

از آنجا كه كعب از آزار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و آزار مسلمانان دست نمي كشيد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) معاذ را در رأس گروهي پنج نفره فرمود به سراغ وي روند . آنان شبانگاه به سراي او در عوالي رفتند . كعب چون آنان را ديد در حالي كه مي ترسيد چنين وانمود كرد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . آل عمران / 186 : و از كساني كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده و نيز از كساني كه به شرك گراييده اند آزار بسياري خواهيد شنيد . اما اگر صبر و پرهيزكاري كنيد اين از استواري در كارهاست .

2 . بقره / 109 : بسياري از اهل كتاب ، پس از آن كه حق بر ايشان آشكار شد ، از روي حسدي كه در وجودشان بود آرزو مي كردند كه شما را بعد از ايمانتان كافر گردانند . پس عفو كنيد و درگذريد تا خدا فرمان خويش را بياورد ، كه خدا بر هر كاري تواناست .


420


كه از آنان و هدفشان اطلاعي ندارد . از اين روي گفت : به چه كار آمده ايد ؟ گفتند : حاجتي ما را بدين جا آورده است . گفت : يكي از شما پيش آيد و آنچه هست بگويد . يكي از افراد پيش رفت و به او گفت : نزد تو آمده ايم تا چند زره به تو بفروشيم و با بهاي آن چاره زندگي خود كنيم . او گفت : به خداوند سوگند ، اگر چنين كاري انجام دهيد بدان معني است كه به تنگنا و سختي در افتاده ايد . شما از آن زمان كه اين مرد در ميانتان منزل كرد به تنگنا و سختي افتاده ايد . كعب آنگاه با اين گروه وعده گذاشت شامگاهان كه مردم در آرامش هستند نزد او روند . آن گروه نزد او رفتند و يكي از افراد او را بانگ زد . كعب برخاست تا بيرون آيد . اما همسرش به وي گفت : در اين هنگام از شب براي كاري كه تو بدان علاقه مند باشي نزد تو نيامده اند . گفت : نه ، آنان پيشتر درباره آنچه مي خواهند با من سخن گفته اند .

بدين سان نزد آن گروه آمد . محمد بن مَسْلَمه او را گرفت و به همراهان گفت : اگر مجبور شديد من و او را با هم بكشيد اين كار را بد مشمريد .

راوي گويد : يكي از مهاجمان ضربتي به لگن خاصره او وارد آورد .

چون او را كشتند يهوديان و مشركان كه همدستانشان بودند ، نگران و بيمناك شدند و صبحگاهان به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و گفتند : ديشب به سراغ دوست ما كه يكي از بزرگانمان بود رفته اند و او را كشته اند .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پاسخ ، هجوي را كه وي در اشعارش متوجه مسلمانان مي ساخت و آزاري را كه از اين طريق به آنان مي رساند يادآور شد و آنان را بدان دعوت كرد كه ميان ايشان و مسلمانان سندي نوشته و در آن اختلاف ها حل شود .

پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آن را نوشت ( 1 )

823 ـ عمرو بن عاصم براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از علي بن يزيد ، از سعيد بن مُسَيّب حديث كرد كه ابن نامين يهودي به نكوهش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مورد كشته شدن كعب بن اشرف پرداخت . در اين هنگام محمد بن مَسْلَمه فرياد زد : شمشيري نيست ؟ شمشيري بدهيد ! پس شمشيري برداشت . اما آن مردي يهودي را پنهان كردند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مرسل است . طبري آن را در جامع البيان ( ش 8317 ) نقل كرده است .


421


محمد ، آنگاه به مروان گفت : مگر نديدي كه نزد تو رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را نكوهش مي كند ؟ ( 1 )

824 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب براي ما حديث كرد و گفت : ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمان نقل كرد كه گفته است : ابن اشرف ، آن دشمن خدا كه از بني نضير بود از چنگ اين طايفه كناره گزيد و مدعي شد آنان را بر ضد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ياري نرسانده است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز او را واگذاشت . اما او پس از چندي به هجو گويي آن حضرت و مؤمنان و نيز ستايش دشمن آنان ؛ يعني قريش پرداخت و آنان را در برابر مسلمانان برمي انگيخت . او بدين هم بسنده نداشت و به نزد قريش رفت و آنان را در برابر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ياري خواست . ابوسفيان و مشركان از او پرسيدند : شما را به خدا سوگند مي دهيم ، آيا آيين ما نزد خداوند محبوب تر است يا آيين محمد و يارانش ، و آيا از ديدگاه تو آيين ما راه يافته تر و نزديك تر به حق نيست ؟ او در پاسخ به قرشيان گفت : شما از او راه يافته تر و برتريد . سپس با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و اصحاب او دشمني آشكار ساخت .

در اين هنگام بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « چه كسي شر ابن اشرف را كم مي كند ؟ او دشمني با ما و بدگويي از ما را آشكار ساخته ، نزد قريش رفته و آنان را بر جنگ با ما متحد كرده و اين همه را خداوند به من خبر داده است . او همچنين بدترين كاري را كه قريش از او انتظار داشته بر عهده گرفته است » . سپس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اين آيات را كه خداوند بر او نازل كرده بود تلاوت فرمود : {  أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنْ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ } تا پنج آيه ( 2 ) كه درباره او و نيز قريش است . ( 3 )

825 ـ عمرو بن عاصم براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از زهري ، از عبدالرحمان بن كعب بن مالك حديث كرد كه گفته است : يكي از منت هاي خداوند بر رسول خود منتي است كه درباره اين دو تيره از انصار ؛ يعني اوس و خزرج بر او نهاد . اين دو تيره پيشتر ، هماره به سان دو قوچ به جان يكديگر مي افتادند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و ضعيف است .

2 . نساء / 51 ـ 55 .

3 . حديث ضعيف و مرسل است . در سند آن ابن لهيعه است كه از نظر دقت و حفظ بر او خرده گرفته اند .


422


زماني كه محمد بن مَسْلَمه ، كعب بن اشرف را كشت خزرجيان گفتند : چگونه مي توانيم ما هم افتخارهايي به سان اوس داشته باشيم ؟ پس به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ما را به سراغ ابن ابي حقيق بفرست . پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ابوقتاده ، از ابوعتيك ، اَبْيض بن اسود و عبدالله بن انيس را روانه كرد و به آنان فرمود : « مباد زن يا كودكي را بكشيد » .

آنان رفتند و به سرا محله يهوديان درآمدند و درهاي همه خانه ها را بر روي صاحبانشان بستند تا اگر فرياد كمك خواهيي به آنان برسد نتوانند بيرون آيند .

سپس آهنگ خانه او كردند و از نردباني كه بود به بالا خانه اي كه او در آن بود رفتند . او را كه همچون كاغذ سفيد بود ، در خواب ديدند پس با شمشير به جان او افتادند و بر او ضربت وارد آوردند . همسرش فرياد كشيد . خواستند او را بكشند اما سفارش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را به ياد آوردند كه فرموده بود : « مباد زني يا كودكي را بكشيد » .

در اين ميان پاي يكي از آنان در رفت . او را برداشتند و بردند و به يكي از رودخانه ها درآمدند .

از ديگر سوي مردمان بانگ برآوردند كه ابن حقيق كشته شد ! ابن حقيق كشته شد ! پس براي جست و جو آتشي آوردند .

در اين هنگام عبدالله بن انيس گفت : مي ترسم او را كاملا نكشته باشيد . پس گفت : برمي گردم و مي نگرم كه آيا او مرده است يا نه . او در ميان مردم به بالا خانه رفت . ديد همسرش دقايقي بر روي او خم شد و آنگاه گفت : خدايا ! او جان باخته است . اين زن همچنين در سخنان خود گفت : جز اين گمان نمي برم كه صداي عبدالله بن انيس را شنيده ام . ( 1 )

826 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب ، از عمرو بن حارث حديث كرد كه سعيد بن ابي هلال برايش نقل كرد كه يزيد بن عياض به او گفته است : درباره يهوديان خيبر به وي چنين خبر رسيده كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خانواده و كسان ابن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام اين خبر را در سيره ( ج2 ، صص 273 ـ 275 ) به نقل از ابن اسحاق آورده است .


423


ابي حقيق را خواست و درباره پوست شتر و نيز دو خمره كه در آنها اموالي بوده و به هنگام بيرون رفتن از مدينه آنها را با خود برده بودند ، از ايشان پرسيد . آنها اين اموال را پنهان و انكار كردند . تا آن كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمان خود را در مورد [ كنانه وحُيَيّ ] دو پسر ابوربيع بن ابي حقيق ، يا يكي از آنها ، همان كه شوي صفيه بود صادر كرد .

مدعي اند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از مردي از خاندان ابوحقيق پرسيد . و او جاي اين اموال را به حضرت خبر داد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنگاه يكي از اين دو [ = پسران ابوربيع بن ابي حقيق ] را به محمد بن مسلمه و ديگري را به زبير سپرد كه تا مرگ شكنجه شوند ؛ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به دليل نيرنگ اين طايفه قتل كنانة بن ربيع بن ابي حقيق ، همسر صفيه و نيز حُيّي بن ربيع برادر او را روا دانست . ( 1 )

827 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن فليح ، از موسي بن عقبه ، از ابن شهاب برايمان حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) عبدالله بن عتيك ، از عبدالله بن اُنَيْس ، مسعود بن سنان بن اَسود ، ابوقتادة بن ربعي بن بلدمه ، اَسود بن خزاعي از هم پيمانان آنان ـ گفته مي شود : در غير اين نوشته نام او را نديده ايم ـ و نيز اسعد بن حرام را كه از تركان و هم پيمان بني سواد بود به فرماندهي عبدالله بن عتيك روانه مأموريت كرد . آنان در خيبر به سراغ ابورفيع بن ابي حقيق رفتند و او را در خانه اش كشتند .

ابن شهاب گويد : [ اُبيّ ] ( 2 ) بن كعب گفته است : اين گروه به هنگام بازگشت در حالي به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند كه بر منبر بود . فرمود : « رويتان سفيد ! » گفتند : « اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، خداوند تو را رو سفيد كند ! » پرسيد : آيا او را كشتيد ؟ گفتند : آري . فرمود : « آن شمشير را به من بدهيد » . پس شمشير را بركشيد و فرمود : « اين لبه شمشير خوراك اوست » . ( 3 )

828 ـ ابن شهاب گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از كنانة بن ابي ربيع بن ابي حقيق درباره

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام ( ج2 ، صص 336 و 337 ) خبري بدين مضمون از ابن اسحاق و از او به بعد بدون سند ، نقل كرده است .

2 . ميان دو قلاب ، در اصل متن ابن شبه نيست ، محققان متن عربي ، آن را از كتب سيره استنباط كرده و بر متن افزوده اند .

3 . خبر مرسل و صحيح است .


424


گنجي كه جزو اموال ابوحُقَيْق بوده و نسل به نسل در اختيار بزرگ ترين پسر قرار مي گرفته و « مَسْك الْجَمَل » ( پوست شتر ) نام داشته است پرسيد . وي همراه با كنايه ، از حيي بن ابي ربيع بن ابي حقيق نيز پرسيد . هر دو گفتند : ما آن را در جنگ خرج كرده ايم و چيزي از آن نمانده است . آنها بر اين گفته خود سوگند نيز ياد كردند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اگر آن [ گنج ] نزد شما باشد از پيمان خدا و پيمان رسول او خارجيد » ـ يا سخني به همين مضمون فرمود ـ گفتند : باشد . پس كساني بر آنان در اين باره گواه گرفت .

سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زبير بن عوام را فرمود تا كنانه را شكنجه دهد . او كنانه را شكنجه داد و ترساند ، اما وي به چيري اعتراف نكرد ، نمي دانم كه حُييّ را هم شكنجه دادند يا نه . سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره آن گنج از جواني از اين خاندان به نام ثعلبة [ بن سلام بن ابي حُقَيْق ] ( 1 ) كه تا حدي ضعيف بود پرسيد و او گفت : من در اين باره آگاهي چنداني ندارم ، و جز اين كه كنانه را مي ديدم كه هر روز به اين خرابه سري مي زند ؛ اگر چيزي باشد در همين جاست .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كساني فرستاد و در آن خرابه جست و جو كردند ، گنج را يافتند و به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند . پس از آن فرمود آن دو مرد را بكشند : كنانه را به محمدبن مسلمه داد و او وي را به قصاص برادرش محمود بن مَسْلَمه كه گفته مي شود كنانه او را كشته بود ، به قتل رساند .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنين زنان خاندان ابي حقيق را بر پايه پيماني كه سپرده و شرطي كه گذاشته بودند به اسارت درآورد . صفيه ، خود ، يكي از اين اسير شدگان بود . بنابر آنچه مي دانيم جز اينان كسي ديگر از يهوديان خيبر اسير نشد . ( 2 )

829 ـ محمد بن سليمان بن ابي رجاء براي ما نقل كرد و گفت : ابراهيم بن سعد ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان بن عبدالله بن كعب بن مالك براي ما حديث كرد كه گروهي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به كشتن ابن ابي حُقَيق فرستاد او را كشتند و سپس در روز جمعه در حالي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين افزوده در متن ابن شبه افتادگي داشته و اينجا به استناد مغازي واقدي آورده شده است .

2 . واقدي در مغازي ( ج2 ، صص 671 ـ 673 ) بدون استناد و نيز ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 336 و 337 ) به نقل از ابن اسحاق و او بدون سند ، اين خبر را آورده اند .



| شناسه مطلب: 77086