بخش 18

هیأت ها


452


هيأت ها

874 ـ رجاء بن سلمه براي ما نقل كرد و گفت : پدرم برايم حديث كرد و گفت : روح بن غطيف ، از پدرش [ غطيف ] بن ابي سفيان حديث كرد كه گفته است : انصار نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ثقيف را نفرين كن . فرمود : « خداوندا ! ثقيف را هدايت كن » ديگر بار گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آنان را نفرين كن . فرمود : « خداوندا ! ثقيف را هدايت كن » . ( 2 ) باري ديگر درخواست خود را تكرار كردند و حضرت نيز همان دعا را تكرار فرمود .

پس از چندي آن طايفه اسلام آوردند و از پايبندترين مسلمانان بودند ، حتي پيشوايان و رهبراني نيز از ميان آنان برخاستند .

هيأت اعزامي اين طايفه به مدينه آمد و بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد . در مسجد براي آنان خيمه اي بر پا كردند . [ عمر به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اينان ] ( 3 ) نماز نمي خوانند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اي عمر ، آنان را واگذار ؛ آنها به زودي از اين كه نماز نمي گزارند شرم خواهند كرد » . آن روز گذشت و نماز نخواندند . فرداي آن روز هم تا ظهر نمازي نخواندند و چون عصر فرا رسيد ، بيوضو نماز كردند . عمر گفت : اي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

2 . حديث در اينجا مرسل است . ترمذي ( 3937 ) و احمد ( ج3 ، ص343 ) آن را به روايت جابر بن عبدالله و متصلا نقل كرده اند و رجال سند آنها ثقه اند .

3 . اين افزوده به اقتضاي سياق در متن عربي صورت گرفته است .


453


رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آنها بدون وضو نماز خواندند ! فرمود : « آن را واگذار ؛ به زودي وضو خواهند ساخت » . چون سوّمين روز شد صورت و سر و گردن و دست هاي خود تا شانه شستند و پاها را واگذاشتند . باز هم عمر گفت : آنان چنين و چنان كردند . فرمود : « آنها را واگذار ، كه به زودي وضو خواهند ساخت » . چون پنجمين روز فرا رسيد ، شكم و پشت خود را نيز شستند . باز عمر به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و آنچه را ديده بود به اطلاع رساند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « آنان را به خود واگذار » .

از آن پس عمر درباره اين خاندان و اين هيأت هيچ نگفت . تا آن كه هديه اي از طائف براي آنها رسيد اين هديه شامل عسل ، كشمش ، انار و مشك هايي از آب و مرباي زرد آلو و همانند آن بود كه به رسول خدا تقديم كردند . حضرت پرسيد : « صدقه است يا هديه ؟ » گفتند : هديه است ، اي رسول خدا ، پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مشكي از عسل را گشود و پرسيد : اين چيست ؟ گفتند : عسل خالص است . از آن خورد . پس مشك ديگر را گشود و پرسيد : اين چيست ؟ گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، عسل خالص است . قدري از آن خورد و فرمود : « چه خوشبو و چه خوشمزه است ! » سپس آن فرستادگان ثقيف از حضور او برخاستند و رفتند .

مردي از بني ليث گوسفندي پخته و قدري شير به حضرت هديه كرد و از او عوض خواست . حضرت او را عطايي داد و فرمود : « آيا راضي شدي ؟ » گفت : نه . پس به درون رفت و براي او عطايي ديگر آورد و آنگاه پرسيد : « راضي شدي ؟ » گفت : نه . فرمود : « تو را چه خبر است ! مرا به زفتي مكشان ، كه من نه تنگ چشم آفريده شده ام و نه ترسو » . اما او باز هم عطا خواست و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برايش مشتي جو ، سُلت ( 1 ) و خرما آورد و بدو داد سپس پرسيد : « آيا راضي شدي ؟ » گفت : آري . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « [ از اين پس ] جز از قرشي و ثقفي هديه نمي گيرم ؛ چه ، اين دو طايفه اند كه زود پاداش نمي خواهند » . ( 2 )

875 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن فليح ، از موسي بن عقبه ، از ابن شهاب نقل كرده كه گفته است : پس از كشته شدن عروة بن مسعود هيأتي شامل افزون بر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سلت نوعي جو بدون پوست و همانند گندم است كه در غور يا در حجاز مي روييده است .

2 . در منابعي كه در اختيار داريم ، اين حديث را نيافتيم .


454


ده تن از بزرگان ثقيف به مدينه روانه شدند . در اين هيأت ، از جمله كنانة بن عبدياليل ، پيشواي آنان در آن هنگام و نيز عثمان بن ابي العاص بن بشر ، خردسال ترين عضو ، حضور داشتند . آنان كه ديده بودند مكه گشوده شده و عموم اعراب اسلام آورده اند با هدف صلح و حل مشكل خود با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به حضور ايشان در مدينه رسيدند . مغيرة بن شعبه پس از آمدن آنان به مدينه گفت : اي رسول خدا ، اين خاندان مرا ميهمان من كن ؛ كه من همين تازگي درباره آنان جرمي مرتكب شده ام . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : تو را از اين باز نمي دارم كه خاندان خود را گرامي بداري . اما بايد آنها را در جايي سكونت دهي كه قرآن بشنوند » .

راوي گويد : جرم مغيره آن بود كه وي گماشته ثقيف بود و يك بار كه آنان از سرزمين مُضَر روانه بودند چون به بساق رسيدند در حالي كه خفته بودند ، بر آنان حمله برد و آنان را كشت . سپس اموال آنان را به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آورد و پرسيد : آيا از اين اموال خمس بدهم ؟ فرمود : « ماجراي آن چيست ؟ » گفت : من گماشته ، [ خانداني از ] ثقيف بودم و چون خبر تو را شنيدم آنان را كشتم و اينك اين هم اموال آنان است . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « ما به نيرنگ كاري نمي كنيم » . پس ، از پذيرش خمس آن خودداري ورزيد .

[ به هر روي ] رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هيأت ثقيف را در مسجد سكونت داد و در آنجا برايشان خيمه اي برپا داشت تا قرآن بشنوند و مردم را به هنگام نماز خواندن ببينند .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به هنگام خطبه خواندن ، نام خود را نمي آورد . هيأت ثقيف كه چنين شنيدند گفتند : به ما فرمان مي دهد گواهي دهيم كه او رسول خداست ، اما خود در خطبه اي كه براي مردم مي خواند اين گواهي را بر زبان نمي آورد ! چون اين سخن به حضرت رسيد فرمود : « من خود نخستين كسي هستم كه گواهي داده ام رسول خدايم » .

فرستادگان ثقيف هر روز بامداد به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي رسيدند و عثمان بن ابي العاص را كه خردسال ترين آنها بود نزد بارو بنه خود مي گذاشتند . وقتي هنگام قيلوله باز مي گشتند و مي خوابيدند عثمان [ اين فرصت را غنيمت مي شمرد و ] به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي رفت و درباره دين از او مي پرسيد و از او مي خواست برايش قرآن بخواند . عثمان بدين ترتيب چند بار به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد تا هنگامي كه از دين آگاهي


455


يافت و بدان دانا شد . او هر گاه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در خواب بود نزد ابوبكر مي رفت و اين امر را از همراهان خود پنهان مي داشت ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را نيز از عثمان خوش آمد و به او علاقه مند شد .

هيأت چند وقتي ماندند و هر روز نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي رفتند و حضرت آنان را به اسلام دعوت مي فرمود . تا اين كه سرانجام مسلمان شدند . پس از آن كنانة بن عبدياليل به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : آيا با ما آتش بس مي كني و مهلت مي دهي كه نزد خاندان خود برگرديم ؟ فرمود : اگر اسلام را بپذيريد به شما مهلت مي دهم وگرنه ميان من و شما نه صلحي است و نه آتش بسي .

گفتند : درباره زنا چه مي فرمايي ؟ ما مردماني هستيم كه فراوان به غربت مي رويم . فرمود : بر شما حرام است ؛ خداوند فرموده است ؟ {  لاَ تَقْرَبُوا الزِّنَي إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلا } ( 1 ) گفتند : درباره ربا چه مي فرمايي ؟ فرمود : « ربا حرام است » . گفتند : همه اموال ما از ربا و سودش است . فرمود : « اصل سرمايه تان از آنِ شماست » كه خداوند مي فرمايد {  يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَذَرُوا مَا بَقِيَ مِنْ الرِّبَا إِنْ كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ . } ( 2 ) مصرف آن نداريم . فرمود : « خداوند آن را حرام فرموده است » مي فرمايد : {  يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالاَْنصَابُ وَالاَْزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ } ( 3 )

هيأت ثقيف پس از شنيدن اين آيات با همديگر نزاع كردند و به مخالفت با هم پرداختند . سرانجام سفيان بن عبدالله به آنان گفت : شما را چه مي شود ! ما بيم آن داريم كه اگر با او مخالفت كنيم سرنوشتي چون سرنوشت مكه داشته باشيم . برخيزيد تا نزد او برويم و با خواسته اش موافقت كنيم .

پس نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و گفتند : هر چه خواستي پذيرفته است . آنگاه پرسيدند : درباره الهه چه مي فرمايي ؟ با آن چه كنيم ؟ فرمود : « آن را در هم بشكنيد » . گفتند : هرگز . اگر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اسراء / 32 : به زنا نزديك مشويد ؛ چرا كه آن همواره زشت و بد راهي است .

2 . بقره / 278 : اي كساني كه ايمان آورده ايد ، از خدا پروا كنيد و اگر مؤمنيد آنچه از ربا باقي مانده است واگذاريد .

3 . مائده / 90 : اي كساني كه ايمان آورده ايد ، شراب و قمار و بت ها و تيره هاي قرعه پليدند و از عمل شيطانند . از آنها دوري كنيد ، باشد كه رستگار شويد .


456


الهه بداند قصد در هم شكستن آن داري خاندان و كسان ما را نابود مي كند .

در اين هنگام عمر گفت : اي عبدياليل ، واي بر تو ! چه سبك خردي ! الهه تنها يك سنگ است [ و هيچ آن را كه بنده اوست از آن كه او را نمي پرستد باز نمي شناسد ] . ( 1 ) ابن عبدياليل گفت : اي پسر خطاب ، ما به حضور تو نيامده ايم .

آنگاه گفتند : اي رسول خدا ، تو خود كسي بفرست تا الهه را نابود كند ، كه ما هرگز نمي توانيم آن را نابود كنيم . فرمود : « در آينده كسي نزد شما خواهم فرستاد تا زحمت اين كار را از شما بردارد » .

بدين سان با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پيمان صلح نوشتند . پس كناية بن عبدياليل گفت : اجازه ده ما پيش از فرستاده تو به ميان خاندان خود رويم و آنگاه تو او را در پي ما بفرست ؛ كه من خود خاندان خويش را بيشتر مي شناسم .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را اجازه فرمود . گرامي شان بداشت و روانه شان كرد .

گفتند : اي رسول خدا ، كسي از ما را بر ما به اميري گمار . او عثمان بن ابي العاص را به دليل علاقه اي كه نسبت به اسلام در او ديده بود و از آنجا كه او پيش از ترك مدينه چند سوره اي از قرآن آموخته بود ، بر آنان به اميري گماشت .

كناية بن عبدياليل در برابر اين اقدام گفت : من بيش از همه به كار ثقيف آگاهم . آن صلح و آتش بس را از مردم پنهان بداريد و آنان را از جنگ و ويراني بترسانيد و بدانان خبر دهيد كه محمد از ما خواسته هايي داشته و ما آنها را نپذيرفته ايم . او از ما خواسته است لات را در هم شكنيم ، ثروت هايي را كه از ربا داريم واگذاريم و شراب و زنا را حرام بدانيم .

هنگامي كه كاروان به سرزمين ثقيف نزديك مي شد مردم به استقبال آنان بيرون آمدند . چون ديدند شتران را به صف كرده اند و آهسته پيش مي آيند و جامه هاي خويش به سان لشكري اندوهگين و شكست خورده در هم پيچيده اند ، به همديگر گفتند : هيأت شما خبر خوشي نياورده و دستاوردي نداشته است .

هيأت به شهر وارد شد و به سراغ لات رفت و در كنار معبد آن فرود آمد . لات در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين افزوده به استناد مغازي ( ج3 ، ص967 ) است .


457


خانه اي ، در حومه طائف بود كه پرده اي بر آن آويخته بود ، آن را مي پرستيدند و براي آن هديه ها و قرباني ها مي آوردند و قصد داشتند آن پرستشگاه را همانند خانه خدا كنند .

هنگامي كه هيأت در برابر پرستشگاه لات بار گشود و هر كدام از افراد آن گروه به خانه خود رفتند مردم مي گفتند : گويا اينان اساساً تا كنون لات را نديده و نشناخته اند !

بازگشتگان از ثقيف كناره گزيدند و مردم از آنان مي پرسيدند : چه آورده ايد ؟ چه خبر با خود داريد ؟ گفتند : نزد مردي درشتخوي رفتيم كه هر كار مي خواهد مي كند . او با شمشير قيام كرده و عرب را در هم كوبيده است و مردم در برابرش تسليم شده اند . وي از ما خواسته هايي دشوار طلبيده است : در هم شكستن لات ، واگذاشتن ثروت هايي كه از رباست ، مگر اصل سرمايه هايمان و حرام دانستن شراب .

ثقفيان كه شنيدند گفتند : به خداوند سوگند ، هرگز اين خواسته ها را نمي پذيريم .

افراد آن هيأت هم گفتند : پس برويد و سلاح آماده كنيد و مهياي پيكار شويد و دژهاي خود را استوار سازيد و باز سازي كنيد .

بدين سان ثقيف دو يا سه روز را در آمادگي گذراند و ـ به گمان خود ـ قصد جنگ داشت . اما پس خداوند ترس را به دل هاي آنان افكند و گفتند : به خداوند سوگند ، ما را توان رويارويي با او نيست ؛ او همه عرب را به زانو درآورده است ؛ به نزد او برگرديد ، خواسته هاي او را بپذيريد و بر همين پيمان صلح ببنديد .

آن هيأت كه ديدند مردم ترسيده اند و آرامش و امنيت را بر جنگ و ترس برگزيده اند ، گفتند : ما پيشتر با او پيمان آتش بس منعقد كرده ايم و او آنچه را دوست داشته ايم به ما داده و خواسته هاي ما را در پيمان برآورده است . ما او را پرهيزگارترين ، وفادارترين ، مهربان ترين و راستگوترين مردم يافته ايم و رفتن ما به حضور او و پيمان صلحي كه با او بسته ايم براي ما و شما مبارك است ؛ به مسأله پايان دهيد و فرجام خوشي را كه خداوند خواسته است بپذيريد .

ثقفيان گفتند : پس چرا تا كنون اين ماجرا از ما پنهان داشتيد و ما را در اندوه و نگراني گذاشتيد ؟ گفتند : مي خواستيم خداوند غرور شيطاني را از دل هاي شما دور كند .

همان دم ثقفيان اسلام آوردند و تسليم شدند . چند روز گذشت و فرستادگان


458


پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در حالي كه خالد بن وليد فرمانده شان بود و مغيرة بن شعبه نيز در ميان آنان حضور داشت بر ثقفيان وارد شدند . آنان در همان آغاز به سراغ لات رفتند و آن را در هم شكستند . اين در حالي بود كه ترس و انتظار همه ثقيف را در بر گرفته بود ، مردان و زنان و كودكان همه ترسان و نگران بودند و حتي دوشيزگان از سراپرده ها بيرون آمدند و وضع را مي نگريستند . عامه ثقيف گمان مي بردند لات در هم بشكند ، بلكه مي پنداشتند مقاومت خواهد كرد . اما مغيرة بن شعبه برخاست و تبري بزرگ برداشت و گفت : به زودي بر ثقيف خواهيد خنديد . پس تبر را بر لات فرود آورد . اما خود بر زمين افتاد و به پيش غلتيد . مردمان شهر يكپارچه فرياد برآوردند و گفتند : خداوند مغيره را از رحمت خود دور كرده است ؛ الهه او را كشته است . گفتند : هر كس بخواهد نزديك شود و در ويران كردن لات تلاش كند به خداوند سوگند ، هيچ كاري از او ساخته نيست . [ ظاهراً كسي پيش نمي آمد . ] در اينجا مغيرة بن شعبه از جا پريد و گفت : اي جماعت ثقيف ، رويتان سياه باد ! اين تنها آميخته اي از سنگ و گِل است ! به سوي فرجام خوشي كه خداوند تقدير كرده روي كنيد و اورا بپرستيد . سپس ضربتي بر در پرستشگاه نواخت و آن را شكست آنگاه بر ديوار آن بالا رفت و ديگر مردان نيز همراه او بالا رفتند و سنگ سنگ اين بنا را ويران و با زمين هموار كردند . از آن سوي كليددار پرستشگاه مي گفت : زمين زير اين بنا خشم خواهد كرد و اينان را در خود فرو خواهد برد . مغيره كه اين سخنان شنيد گفت : اي خالد ، بگذار زمين اين بنا را هم بِكنَم . پس زمين آن بنا را نيز كندند ، خاك آن بيرون بردند ، زيورهايي كه در آن بنا بود برگرفتند و جامه هايي كه آنجا بود برداشتند . و ثقفيان با ديدن اين منظره مات و مبهوت شدند .

در اين هنگام پيرزني از ثقفيان گفت : فرومايگان پيكار را واگذاشتند و الهه خود را تسليم كردند !

آن هيأت [ پس از انجام مأموريت ] به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بازگشت و زيورها و جامه هايي كه از طائف به غنيمت گرفته بود به حضور آورد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنها را همان روز قسمت كرد و خداوند را بر اين كه او را ياري داده و دين خود را سربلند ساخته است سپاس گفت .


459


اين داستان ثقيف است ( 1 )

876 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب ، از عبدالرحمان بن ابي زناد ، از عروه نقل كرد كه وي به وليد بن عبدالملك نامه اي نوشت و در آن به وي خبر داد كه هيأت ثقيف پس از فتح مكه و حنين و بازگشت آن حضرت به مدينه به حضور ايشان رسيدند و همان صلحي را كه گذشت با او منعقد كردند و پيمان نامه نوشتند . اين پيمان همان است كه امروزه نزد اين خاندان هست و بر پايه آن با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آتش بس كردند .

877 ـ ابوالوليد براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم از حكم بن هشام ثقفي برايمان حديث كرد كه گفته است : محمد بن عبدالرحمان بن عزاب برايم نقل خبر كرد كه در پيمان نامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) با ثقيف به هنگام اسلام آوردن آنان آمده بود كه آنها نيز طايفه اي از مسلمانان هستند و هر جا خواسته و دوست داشته باشند با آنان همراه مي شوند .

راوي گويد : اما آنان با قريش همراه شدند و گفتند : ما از تبار آنهاييم و آنها از تبار مايند .

878 ـ خالد بن عبدالعزيز ثقفي براي ما نقل كرد و گفت : معتمر بن سليمان براي ما حديث كرد و گفت : عبدالله بن عبدالرحمان بن يعلي ، از عثمان بن عبدالله ، از عمويش عمرو بن اوس ، از عثمان بن ابي العاص نقل كرده است كه گفت : در حالي كه من خردسال ترين آن شش تن بودم كه به عنوان هيأت ثقيف به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مرا به آنان گماشت ، از آن روي كه قرآن خوانده بودم . گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، قرآن را خاطرم مي رود . او دست خود بر سينه ام نهاد و گفت : « اي شيطان ، از سينه عثمان بيرون شو ! » .

عثمان گفته است : از آن پس هيچ چيز را از آنچه قصد حفظ كردنش داشتم از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام ( ج2 ، صص 537 ـ 543 ) از ابن اسحاق ، و واقدي ( ج3 ، صص 962 ـ 973 ) ، هر دو بدون سند اين حديث را آورده اند . طبري نيز در تاريخ ( ج3 ، ص140 ) اين حديث را نقل كرده است . همچنين بنگريد به عيون الأثر ابن سيد الناس ، ج2 ، ص228 ؛ سيرة النبويه ابن كثير ، ج3 ، صص 652 و 666 ؛ زاد المعاد ، ج3 ، صص 498 ـ 501 .


460


ياد نبردم . ( 1 )

879 ـ ابوعاصم براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن عبدالرحمان بن يعلي ، از عثمان بن عبدالله ، از عمويش عمرو بن اوس ، از پدرش اوس نقل كرد كه گفته است : من در آن هيأت ثقيف بودم كه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و حضرت آنان را در خيمه اي در مسجد سكونت داد .

راوي گويد : هر شب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پس از نماز عشا نزد ما مي آمد و با ما ايستاده سخن مي گفت . او در گفته هاي خود بيش از هر چيز از قريش شكايت مي كرد . يك بار فرمود : « در آن دهه كه در مكه بوديم سركوب شده و ستمديده بوديم ، اما چون در اين دهه ديگر بيرون آمديم ميان ما و آنان جنگ بر پا بود ، گاه به زيان ما و گاه به سود ما » .

راوي گويد : يك شب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به ميان ما نيامد . از او پرسيديم : چه چيز مانع آمدنت شد ؟ فرمود : « يك حزب از قرآن بر من نازل شده بود و خوش نداشتم پيش از اين كه آن را مرتب كنم از خانه بيرون آيم » . ( 2 )

880 ـ عبيد بن عقيل براي ما نقل كرد و گفت : از عبدالله بن عبدالرحمان بن يعلي شنيدم كه از عثمان بن عبدالله بن اوس بن حُذَيفه از جدش اوس بن حذيفه نقل مي كرد كه گفته است : ما در هيأت ثقيف [ به مدينه ] آمديم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ما را در خيمه اي كه ميان مصلاي او و منزل خانواده اش بود ساكن كرد .

او هر شب پس از نماز عشا بر اين هيأت مي گذشت و با آنان سخن مي گفت .

راوي گويد : بيشترين سخني كه هر شب به ميان مي آورد گلايه از قريش و رفتاري بود كه در مكه با او روا داشته بودند . او مي فرمود : « در مكه بي كس و خوار بوديم و چون به مدينه آمديم داد خود از آنان ستانديم ؛ ميان ما و آنان جنگ بر پا بود و گاه به زيان ما و گاه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طبراني در معجم الكبير ( ج9 ، ص8347 ) ، ابونعيم در دلائل ( ص 400 و به صورت مفصل ) اين حديث را آورده اند . سيوطي در خصائص ( ج2 ، ص146 ) نقل آن را با همين عبارت به بيهقي نسبت داده است . هيثمي در مجمع ( ج9 ، ص3 ) گفته : سند مشتمل بر عثمان بن بشر است كه او را نشناخته ام ، و ديگر رجال حديث ثقه اند .

2 . طبراني در معجم الكبير ( ج17 ، ص87 ) اين حديث را آورده است .


461


به سود ما پايان مي پذيرفت » .

يك شب ديرتر به ميان ما آمد و [ چون آمد ] پرسيديم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، امشب ديرتر از هميشه آمدي ! فرمود : « امشب يك حزب از قرآن بر من نازل شده بود و دوست داشتم پيش از بيرون آمدن آن را مرتب كنم . پس چون آن را انسجام بخشيدم به ميان شما آمدم » .

چون صبح روز بعد فرا رسيد از اصحاب او پرسيديم : شما چگونه قرآن را به احزاب قسمت مي كنيد ؟ گفتند : قرآن را به هفت حزب مي كنيم : سه سوره ، پنج سوره ، هفت سوره ، نه سوره ، يازده سوره ، سيزده سوره ، كه همه فرد هستند ، و آنگاه حزب مفصّلات كه با سوره قاف آغاز مي شود . ( 1 )

881 ـ سهل بن يوسف براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن عبدالرحمان ، از عثمان بن عبدالله براي ما حديث كرد كه گفته است : هنگامي كه هيأت ثقيف براي ديدار با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مدينه آمد هم پيمانان قريش بر مغيرة بن شعبه وارد شدند و بني مالك ـ از جمله عثمان بن ابي العاص ـ در خيمه اي كه ميان خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و مسجد قرار داشت سكونت گزيدند .

عثمان بن ابي العاص گويد : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه از نماز عشا باز مي گشت به نزد ما مي آمد ، بر در خيمه ما مي ايستاد و در حالي كه برخي از ما خفته و برخي بيدار بوديم با ما سخن مي گفت راوي در ادامه همان مضمون حديث عبيد بن عقيل را روايت كرده است . ( 2 )

882 ـ خلف بن وليد براي ما نقل كرد و گفت : مروان بن معاويه براي ما حديث كرد و گفت : عبدالله بن عبدالرحمان ، از عثمان بن عبدالله ، از جدش نقل كرد كه گفته است : چون بني مالك به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند براي آنان خيمه اي بر پا داشت و آنها را در آن ساكن كرد . او پس از نماز عشا به سراغ ما مي آمد و با ما سخن مي گفت . وي به هنگام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابوداوود ( 1393 ) ، ابن ماجه ( 1345 ) ، احمد ( ج4 ، صص 6 و 343 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج1 ، 599 ) اين حديث را نقل كرده اند . حديثي است ضعيف ؛ زيرا عبدالله بن عبدالرحمان ، از رجال آن ، صدوق است و خطا و وهم دارد . عثمان بن عبدالله را نيز كسي جز ابن حبان توثيق نكرده است .

2 . سند اين حديث ضعيف و مرسل است ؛ عثمان بن عبدالله را تنها ابن حبان ثقه دانسته ، و عبدالله بن عبدالرحمان نيز صدوقي است كه خطا و وهم دارد .


462


سخن گفتن ايستاده بود و آن اندازه ايستادن به درازا مي كشيد كه ناگزير مي شد سنگيني خود را روي پاهايش جابه جا كند ـ راوي در ادامه حديثي به مضمون حديث ابوعاصم ( 1 ) نقل كرده است .

883 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : ابوعقيل دورقي ، از حسن برايمان حديث كرد كه هيأت ثقيف بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد و حضرت براي آنان در مسجد خيمه اي برپا كرد . گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آنان مردماني مشركند . فرمود : « از نجاست اين مردم بر زمين چيزي نيست ؛ نجاست بر خود آنان است » . ( 2 )

884 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از حميد ، از حسن ، از عثمان بن ابي العاص نقل كرد كه گفته است : هيأت ثقيف بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شدند و حضرت آنان را در مسجد منزل داد تا دل هايشان نرم تر شود . آنان بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شرط كردند كه عشر ندهند ، به جنگ خواسته نشوند ، از آنان ركوع و سجده خواسته نشود و كسي از غير خاندانشان را بر آنان نگمارند . فرمود : « براي شما اين شرط پذيرفته است كه عشر ندهيد و به جنگ خواسته نشويد و كسي از غير شما بر شما گماشته نشود » . سپس افزود : « اما ديني كه در آن ركوع نباشد خيري ندارد » .

عثمان گفت : گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، مرا قرآن بياموز و به پيشوايي قومم بگمار . ( 3 )

885 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : حماد ، از كلبي برايمان حديث كرد كه گفته است : هيأت ثقيف به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و گفتند : اي محمد ، ما برادران ، منسوبان و همسايگان توييم . ما در ميان مردمان نجد ، در پيكار با تو جنگاورترين و در صلح با تو بهترين هستيم . اگر با تو بجنگيم كساني كه پشت سرمايند با تو مي جنگند و اگر با تو صلح كنيم كساني كه پشت سر مايند صلح مي كنند . براي ما اين شرط را بپذير كه عشر ندهيم ، به جنگ خواسته نشويم ، از ما ركوع خواسته نشود و بتهايمان را نيز به دست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقصود حديث شماره 878 است .

2 . حديث مرسل و ضعيف است .

3 . ابوداوود ( 3010 ) ، احمد ( ج4 ، ص218 ) ، طبراني در معجم الكبير ( ج9 ، ص8372 ) اين حديث را نقل كرده اند و به گفته مقدري در اين باره كه آيا از حسن شنيده شده ، يا نه اختلاف وجود دارد .


463


خود نشكنيم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين شرط برايتان پذيرفته است كه عشر ندهيد ، در جنگ به كمك خواسته نشويد ، بتهايتان را به دست خود نشكنيد . اما ديني كه در آن ركوع نباشد خيري هم نيست » . گفتند : اجازه ده يك سال ديگر نيز از الهه لات بهره مند باشيم . اگر هم از سرزنش عرب بيم داشتي بگو : خداوند مرا چنين فرمان داده است . عمر در اين هنگام گفت : به خداوند سوگند ، نه ، حتماً نه ! شما دل رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را سوزانديد ، خداوند جگرهايتان بسوزاند ! نه به خداوند سوگند راهي نيست جز اين كه به همه آن آيين كه عرب بدان درآمده است درآييد .

خداوند در اين مناسبت اين آيه را فرو فرستاد : {  وَإِنْ كَادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِي عَلَيْنَا غَيْرَهُ . } ( 1 )

886 ـ ابوداوود براي ما نقل كرد و گفت : فليح بن سليمان براي ما حديث كرد و گفت : سعيد بن جبير ، از ابوهريره برايم نقل خبر كرد كه گفته است : هنگامي كه هيأت ثقيف به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمده بودند آن حضرت نماز عشا را به تأخير افكند تا آن كه پاسي از شب گذشت . در اين هنگام عمر آمد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، كودكان خفته اند ، زنان شام خورده اند و شب گذشته است ! فرمود : « اي مردم ، خدا را سپاس گوييد ! كسي جز شما را سراغ ندارم كه اين نماز را انتظار كشد . اگر بر امتم دشوار نبود اين نماز را تا نصف شب به تأخير مي انداختم » . ( 2 )

887 ـ ابومطرف بن ابيوزير براي ما نقل كرد و گفت : ابوبكر بن عياش ، از يحيي بن هاني نقل كرد كه گفت : ابوعلقمه ، از عبدالملك بن محمد بن بشير ، از عبدالرحمان بن علقمه ثقفي برايم نقل كرد كه هيأت ثقيف به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و براي او هديه اي آوردند . پرسيد : « صدقه است يا هديه ؟ هديه را براي خشنودي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و برآوردن حاجت خود دهند و صدقه را براي خشنودي خداوند و آن پاداشي كه نزد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اسراء / 73 : چيزي نمانده بود كه تو را از آنچه به تو وحي كرده ايم گمراه كنند تا غير از آن بر ما ببندي .

سند اين روايت بي اعتبار است ؛ كلبي راويي دروغگو و متروك است .

2 . احمد ( ج2 ، ص250 ) ، ابن ماجه ( 287 ) ، ابن ابي شيبه ( ج1 ، ص331 ) ، عبدالرزاق ( 2106 ) و ابن حبان ( 5131 ) اين حديث را نقل كرده اند ، و سند آن صحيح است .


464


اوست » . گفتند : هديه است . پس آن را پذيرفت و از آن هنگام در همان جا كه نشسته بود به سخن گفتن با آنان پرداخت تا آن كه نماز ظهر را [ به تأخير افكند و ] همراه با نماز عصر خواند . ( 1 )

888 ـ عمر بن عثمان بن عاصم واسطي ، برادر زاده علي بن عاصم براي ما نقل كرد و گفت : ابوبكر بن عياش ، از يحيي بن هاني و عروه نقل كرد كه گفت : ـ همچنين ابوحذيفه ، از عبدالملك بن محمد ، از عبدالرحمان بن علقمه همانند آن حديث پيشين را نقل كرده با اين تفاوت كه در اين روايت گفته است : سپس او را به پرسش و پاسخ مشغول كردند تا آن كه نماز ظهر را تنها توانست [ در وقت نماز عصر و ] همراه با نماز عصر بخواند . ( 2 )

889 ـ احمد بن عبدالله بن يونس براي ما نقل كرد و گفت : زهير براي ما حديث كرد و گفت : ابوخالد يزيد بن اسدي برايمان حديث آورد و گفت : عون بن ابي جحيفه سوائي ، از عبدالرحمان بن علقمه ثقفي ، از عبدالرحمان بن ابي عقيل برايمان نقل كرد كه گفته است : من در هيأت ثقيف حضور داشتم كه به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتيم و بر در سراي او بار گشوديم . اين در حالي بود كه نزد ما كسي منفورتر از آن كه بر در سرايش بار گشوده بوديم نبود . اما از مدينه بيرون نرفتيم مگر آن هنگام كه نزد ما كسي محبوب تر از همان مرد كه بر در سرايش بار گشوده بوديم وجود نداشت .

يكي از ما به او گفت : اي رسول خدا ، چرا از خداوند سلطنتي به سان ملك سليمان نخواسته اي ؟ خنديد و سپس فرمود : « شايد اين كه اكنون با او سخن مي گوييد بهتر از ملك سليمان داشته باشد . خداوند هيچ پيامبري برنيانگيخت مگر آن كه به او يك دعاي مستجاب وعده داد ؛ برخي از پيامبران با اين دعا دنيا را از خدا خواستند و گرفتند ؛ برخي با اين دعا قوم خود را به گاه نافرماني ، نفرين به هلاكت كردند و آن نيز تباه و هلاك شدند ؛ اما خداوند مرا دعايي مستجاب وعده داده اما من آن را نزد خود اندوخته ام تا با آن امت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و ضعيف است . ابن ابي حاتم در جرح و التعديل ( ج5 ، ص273 ) از او نام برده ولي درباره وي هيچ جرح و يا تعديلي ذكر نكرده است . او از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مرسلا نقل حديث مي كند .

اين حديث در اسد الغابه ( ج3 ، ص412 ) نيز آمده است .

2 . منابع ، در شماره پيشين گذشت .


465


خويش را در روز قيامت شفاعت كنم » . ( 1 )

890 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت : عاصم بن عبدالله بن تميم ، از پدرش ، از عروه بن محمد ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه وي خود در جمع هيأت ثقيف به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده است . [ او گفته : ] چون اين هيأت بر او وارد شدند در گفت و گوهاي خود حاجت هاي خويش از او خواستند [ و او آنها را برآورد ] و به آنان فرمود : آيا كسي ديگر نيز به همراهتان آمده است ؟ گفتند : آري ، جواني همراه ماست كه او را در كنار زاد و توشه خود گذاشته ايم . فرمود : « در پي او بفرستيد » .

گويد : چون به حضور او رسيدم در حالي كه ديگر افراد هيأت نيز آنجا بودند از من استقبال كرد و فرمود : « دستي كه مي دهد برتر است و دستي كه مي طلبد فروتر ؛ پس اگر بي نيازي مي خواهي از مردمان مطلب ، البته مال خدا طلبيدني است و دادني » . ( 2 )

891 ـ عمرو بن قسط براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم براي ما حديث كرد و گفت : جابر براي ما نقل حديث كرد و گفت : عروة بن محمد ، از پدرش ، از جدش ، از عطيه سعدي نقل كرد كه گفته است : در جمع شماري از بني سعد ودر حالي كه خردسال ترين آنان بودم به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه شديم . همراهان مرا در كنار بار و بنه خود گذاشتند و به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و خواسته هاي خويش طلبيدند و گرفتند . آن حضرت پرسيد : آيا كسي ديگر هم از شما مانده است ؟ گفتند : آري ، نوجواني است كه او را در كنار بار و بنه خود گذاشته ايم . به آنان امر كرد مرا نيز به حضور خواهند . [ در پي من فرستادند ] و گفتند : دعوت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را پاسخ ده . نزد او رفتم . فرمود : « آنچه خداوند به تو مي دهد از مردم مطلب ، كه دست دهنده برتر است و دست گيرنده فروتر . اما مال خداوند طلبيدني است و دادني » . او سپس گفت كه آن حضرت به لهجه ما با من سخن گفت . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سند اين حديث حسن است ؛ ابن ابي حاتم درباره عبدالرحمان بن ابي عقيل ثقفي در جرح و التعديل ( ج5 ، ص273 ) گويد : وي در جمع هيأتي به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده است .

2 . منابع حديث پسين را بنگريد .

3 . احمد ( ج4 ، ص226 ) ، عبدالرزاق ( 20055 ) ، طبراني در معجم الكبير ( ج17 ، صص 442 و 447 ) ، بزار ( 77/1 و 2 ) اين حديث را نقل كرده اند . هيثمي در مجمع ( ج3 ، ص98 ) در اين باره گفته : رجال احمد ثقه اند . الباني در سلسلة الضعيفه ( ج2 ، ص51 ) گفته : عروة بن محمد و پدرش از ديدگاه من مجهول الحال هستند .


466


892 ـ ضرار بن صرد براي ما نقل كرد و گفت : سعيد بن عبدالجبار زبيري ، از منصور بن رجاء ، از اسماعيل بن عبيدالله بن ابي مهاجر ، از عطية بن عمرو سعدي ، از پدرش نقل كرده كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به من فرمود : « از مردم چيزي مخواه . اما مال خدا طلبيدني و دادني است » .

همو گويد : آن حضرت به لهجه خاندانم [ يعني بني سعد ] با من سخن گفت . ( 1 )

893 ـ از ابومصعب برايمان نقل شده است كه گفت : عبدالحميد بن حبيب ، از اوزاعي برايمان حديث كرد كه گفته است : هيأت ثقيف در حالي كه موي سر و ريش و سبيل و نيز ناخن هاي خود را بلند كرده بودند به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند . حضرت از آنان خواست نزد وي بمانند و قرآن فرا بگيرند . آنان نزديك به يك سال [ در مدينه ] ماندند . سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، يك بار كه به ديدنشان آمده بود وضع آنان را جويا شد و ديد يكي از آنان با دانستن سوره بقره و سوره اي ديگر بر ديگران برتري يافته است . همو را به اميري آنان گماشت و به او فرمود : « تو خردسال ترين اين جمعي ، اما تو را از آن روي كه به دانستن قرآن برتري داري به اميري آنان مي گمارم ؛ هرگاه نماز آنان را اقامت كردي ، به فراخور خردسال ترينشان نماز بخوان ، كه در ميان آنان ضعيف ، برده و كسي كه كاري دارد هست . هرگاه نيز به گردآوري زكات رفتي ، گوسفندهايي كه بره اي در شكم و بره اي در پي دارند ، گوسفندهاي دست پرورده ، و نيز آنچه را مالكان براي خود نگه داشته اند مگير ، كه صاحبان چنين گوسفندهايي به آنها سزاوارترند . از آنها گوسفندهاي دو ـ سه سال بگير كه ميانه است . » ( 2 )

894 ـ ابوعاصم براي ما نقل كرد و گفت : ابن جريج براي ما نقل كرد و گفت : اسماعيل ابن كثير ، از عاصم بن لقيط بن صبرة ، نقل خبر كرد كه عاصم ، از پدرش ، فرستاده بني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طبراني در معجم الكبير ( ج17 ، ص440 و 441 ) اين حديث را آورده است .

2 . حديث مرسل و حسن است .


467


منتفق نقل مي كرده كه گفته است : من به همراه دوستي روانه ديدار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شديم و او را نيافتيم . پس عايشه براي ما قدري آرد روغن زده پخته ( عصيده ) آورد و خورديم . در همين حال رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه اندكي خوراكي همراه داشت وارد شد . پرسيد : آيا چيزي خورده ايد ؟ گفتيم : آري ، عايشه براي ما عصيده آورده است .

راوي گويد : گفتم : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، نماز چگونه است ؟ فرمود : « هرگاه وضو گرفتي شستن انگشت ها را پر و كامل انجام ده و هرگاه استنشاق كردي چنانچه روزه نبودي آن را كامل به انجام رسان » . دوست من گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، همسري دارم ـ و آنگاه از بد رفتاري ها و بد زباني هاي او گفت . فرمود : « او را طلاق ده » . گفت : مدتي است با من زندگي مي كند و فرزند دارد . فرمود : « به او بگو ـ يا به او دستور بده ـ [ كه آن رفتار بد را واگذارد ] ؛ كه اگر در او خيري باشد خواهد پذيرفت . اما او را بدان سان كه كنيز خويش را مي زني نزن » .

راوي گويد : در همين حال چوپان گوسفندي را به درون آغل هل داد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از او پرسيد : آيا چيزي به دنيا آورده است ؟ گفت : آري . [ پرسيد : چه ؟ گفت : ] برّه اي . فرمود : « گوسفندي برايمان ذبح كن » .

راوي گويد : سپس به سوي ما نگريست و فرمود : مپندار ـ نگفت : مپنداريد ـ ما اين گوسفند را براي تو كشتيم ! ما صد گوسفند داريم و نمي خواهيم شمارشان از اين بيشتر شود . از همين روي ، هرگه بره اي تازه به دنيا مي آيد [ به چوپان ] مي گوييم گوسفندي ذبح كند . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابوداوود ( 142 و 143 ) ، شافعي در مسند ( ج1 ، صص 30 و 31 ) ، احمد ( ج4 ، ص211 ) ، دارمي ( ج1 ، 179 ) ، بيهقي در سنن ( ج7 ، ص303 ) ، همو در معرفة ( ج1 ، صص 213 و 214 ) ، ابن حبان ( 1054 ) ، عبدالرزاق ( ش 80 ) ، طبراني ( ج19 ، ص215 ، ش 479 از ابن جريج ، از اسماعيل بن كثير به همين مضمون ) اين حديث را نقل كرده اند .

ابن ابي شيبه ( ج1 ، صص 11 و 27 ) آن را به اختصار نقل كرده ، ابن ماجه ( 407 و 448 ) آن را از طريق خود از يحيي بن سليم آورده ، ابوداوود ( 2366 ) ، ترمذي ( 788 ) ، نسائي ( ج1 ، صص 66 و 79 ) ، ابن جارود در منتقي ( 80 ) و بيهقي ( ج1 ، ص52 ) همين مضمون حديث را از يحيي بن سليم روايت كرده اند .

ابن خزيمه ( 150 و 168 ) اين حديث را صحيح دانسته و طيالسي ( ج1 ، ص52 ) مختصر آن را از حسن بن علي بن ابي جعفر ، از اسماعيل بن كثير به همين مضمون روايت كرده و همچنين مختصر آن را ، عبدالرزاق ( 79 ) ، نسائي ( ج1 ، صص 66 و 79 ) ، ترمذي ( 38 ) و بيهقي ( ج1 ، صص 50 و ج4 ، صص 261 ) از طرقي چند از سفيان ، از اسماعيل بن كثير به همين مضمون نقل كرده است .

ترمذي درباره اين حديث گفته : حديثي حسن و صحيح است . بخاري نيز در ادب المفرد ( 166 ) از احمد بن صمر ، از داوود بن عبدالرحمان ، از اسماعيل به همين مضمون حديث را نقل كرده است . حاكم اين روايت را صحيح دانسته و ذهبي نيز با او همرأي شده است .

خطابي در معالم السنن ( ج1 ، ص54 ) مي گويد : مقصود از عبارت « مپندار اين گوسفند را براي تو مي كشيم » خودداري از منت نهادن بر ميهمان و شمردن اين هديه بر او و نيز پرهيز از ريا كاري است .


468


عثمان بن عمر ، از ابن جريج حديثي به همين مضمون نقل كرده ، با اين تفاوت كه گفته است : عايشه براي ما عصيده و خرما آورد . ( 1 )

895 ـ ايوب بن محمد رقي براي ما نقل كرد و گفت : يعلي بن اشدق [ بن جراد بن معاوية بن فرج بن ] خفاجة بن عمرو بن عقيل براي ما حديث كرد و گفت : عبدالله بن جراد بن معاوية بن ابي فرج بن خفاجة [ نقل كرد كه ] ميهمان مباركي كه بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شد و حضرت برايش دعا كرد عامر بود . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را خواست و به اسلام دعوت كرد . اما او سر باز زد . [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] فرمود : من خراج وادي القري را به تو مي دهم . باز هم نپذيرفت . فرمود : زمام سواران را به تو مي سپاريم تا در دست تو باشد . گفت : نه . فرمود : پس چه مي خواهي ؟ گفت : اسلام خود را به من بنمايانيد تا ببينم چيست .

پس مسلمانان برخاستند و نماز خواندند . او چون ديد گفت : اين همان چيزي است كه مرا بدان دعوت مي كنيد ؟ به لات و عزّي سوگند ، از اين پس آرام نمي گيرم و به هيچ زن دلرباي بني عامر نمي نگرم [ تا شما را درهم كوبم ] . آنگاه بر اسب خود نشست و بيرون رفت و گفت : به خداوند سوگند اين شهر را به زير سم اسبان چابك مي گيرم و از سواران سرخپوش مي آكنم . . . . فرمود : دروغ مي گويي . پس [ خطاب به مسلمانان ] فرمود : « وضو سازيد و چون دعا كردم آمين بگوييد » .

عبدالله بن جراد مدعي است پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چنين دعا كرد : « خداوندا ! عامر بن طفيل را به خود مشغول بدار و مرگ را به او بنمايان » . مردم نيز بر اين دعا آمين گفتند . آنگاه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . همان منابع پيشگفته را بنگريد .


469


رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اي مردم ، به زودي آن سوار مباركي كه دوست داريد به سوي شما خواهد آمد » . حضرت در اين هنگام به سمت سرزمين بني عامر بن صبرة بن انيس بن لقيط بن [ عامر ] بن منتفق بن عامر بن عقيل اشاره كرد .

چندي نگذشت كه آن سوار آمد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را خوشايند افتاد و حضرت از او پرسيد : خاندانت چه مي كنند ؟ گفت : خاندانم بر همان آيينند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دوست دارد . اكنون من خبر استقبال آن مردم از تو و علاقمندي آنان به تو را برايت آورده ام . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « خاندان خويش را هر چه سريع تر بياور » . همچنين دستي بر پيشاني وي كشيد و با او دست داد و فرمود : « اين همان ميهمان مبارك است » .

چون آن خاندان به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند فرمود : « خداوند براي بني عامر جز خير و سعادت نخواسته است » . پس يزيد بن مالك بن خفاجه اميري اين مردم را به ضحاك بن سفيان بكري كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمانروايي سليم و عامر را بدو سپرده بود واگذاشت و كلاه خود ، زره ، اسب و شمشير خود را كه از حارثه كندي [ پس از قتلش ] تصاحب كرده بود به وي داد .

مزاحم بن حارث بن عقال خويلدي در اين باره گفته است :

أحارثة الكندي ذا التاج اِنّنا * * * مَتي ما نواقع حارة القوم نقتل

ونُنْعِم ويُنْعِم عَلَينا واِنْ نَعِشْ * * * بدأْنا واَبداً من يظالم يفصل

ونَغْصِبُ ولا نُغْصَبُ وتأسر رماحنا * * * كرام الأساري بين نعم ومحول ( 1 )

حارثه نيز در اين باره گويد :

يريك شراها يا طفيل بن مالك * * * دلاص الحديد عن اَشَمّ طويل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اي حارثه كندي ، اي شاه تاجدار ، ما هرگاه به ميدان پيكار مردمان گام نهيم مي كشيم .

ما ديگران را انعام مي دهيم و كسي ما را عطايي نمي دهد و اگر زنده باشيم هماره نيكي را آغازگريم ، و البته هر كه به ستم با ديگران رفتار كند در هم مي شكند .

[ ما به گاه غارت ] از ديگران مي ستانيم و كسي را ياراي آن نيست كه از ما چيزي در ربايد ، و نيزه هاي ما بزرگ مرداني اسير مي گيرد و شتران به غنيمت درمي آورد .


470


وهُمْ سَلبوا ذات الأذنة عنوة * * * وهم تركوا بالشّعب ألف قتيل ( 1 )

896 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن دينار براي ما حديث كرد و گفت : يونس ، از عكرمه حديث آورد كه گفته است : عامر نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و خلافت و جانشيني آن حضرت را خواستار شد و مرباع ( 2 ) و نيز چيزهايي ديگر از او خواست . در پاسخ ، يكي از اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به وي گفت : محكم بايست كه نيزه ها تو را از جا نكند . به خداوند سوگند ، اگر پاره كتاني از كتان هاي مدينه از او مي خواستي به تو نمي داد . عامر كه چنين شنيد خشمگين شد و پشت كرد و گفت : به خداوند سوگند ، اين شهر را به زير سم اسبان و قدم هاي جنگاوران درمي آورم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ترجمه شعر چنين است : اي طفيل بن مالك ، آن زره هاي آهنين كه بر تن مردان دلاور و بزرگ است شعله فروزان جنگ و سختي آن را به شما خواهند نماياند .

آنها بودند كه ذات اذنه را به زور گرفتند و در آن دره هزار كشته گذاشتند .

اما درباره اصل حديث : سند آن بي اعتبار است . ابن ابي حاتم در جرح و التعديل ( ج9 ، ص303 ) درباره آن مي گويد : يعلي بن اشدق عقيلي از عبدالله بن جراد روايت مي كند . عبدالرحمن براي ما نقل كرد و گفته است : از پدرم درباره يعلي بن اشدق پرسيدم . گفت : قابل اعتنا نيست و حديث او ضعيف است . از ابوزرعه نيز درباره يعلي بن اشدق پرسيدند . گفت : از ديدگاه من سخن او را نتوان باور داشت و قابل اعتنا نيست . او يك بار به رقّه رفت و در آنجا گفت : مردي از اصحاب رسول خدا ( ص ) را ديدم كه او را عبدالله بن جراد مي گفتند . او را بر كار حديث مزدي دادند و چهل حديث جعل كرد . عبدالله بن جراد [ هر كه از او نام برده ] شناخته شده نيست . ابن حبان هم در مجروحين ( ج3 ، ص142 ) درباره يعلي بن اشدق گويد : پيري كهنسال بود كه با عبدالله بن جراد ديدار كرده بود . در كهنسالي جماعتي از بي دينان گرد او جمع شدند و حدود دويست حديث در اختيارش قرار دادند و گفتند : اين نسخه اي نوشته از عبدالله بن جراد ، از پيامبر ( ص ) است . وي همين احاديث را نقل مي كرد ، در حالي كه چيزي از حقيقت امر نمي دانست .

سرانجام ، ذهبي در ميزان الاعتدال ( ج4 ، صص 456 و 457 ) درباره او گفته : از عمويش عبدالله بن جراد نقل حديث كرده و مدعي شده عمويش از صحابه رسول خدا ( ص ) بوده است . وي آنگاه به همين استناد ، احاديث منكر فراواني نقل كرده و اين در حالي است كه او خود و نيز عمويش ناشناخته اند . بخاري مي گويد : حديث او را نتوان نوشت ؛ ابن حِبّان مي گويد : براي او احاديثي جعل كردند و وي در حالي كه از حقيقت امر خبر نداشت ، آنها را نقل كرد ؛ و ابوزرعه مي گويد : قابل اعتنا نيست و نمي توان حديث او را باور داشت .

2 . مرباع ، يك چهارم از غنيمت است كه در دوران جاهليت سهم رييس قبيله يا طايفه مي شد .


471


پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درباره او از خداوند چنين خواست : « خداوندا ! اگر عامر را هدايت نكني شرّش را از سرم كوتاه كن » . پس طاعون شتري او را گرفت و بانگ مي زد كه اي خاندان عامر ، طاعوني به سان طاعون شتر است !

اين طاعون دشمن خدا را كشت . ( 1 )

897 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت : از ليث بن سعد شنيدم كه مي گفت : اَرْبد بن ربيعه ( 2 ) و عامر بن طفيل به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند . يكي از آنها به ديگري گفت : من او را به گفت و گو مشغول مي كنم تا تو او را بكشي . او در برابر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ايستاد و چون مدتي دراز با او سخن گفت وي را ترك كرد . [ چون از دوست خود در اين باره كه چرا كاري نكرده است پرسيد ] دوست وي گفت : او را به گونه اي ديگر ديدم : پاهاي او در زمين و سرش در آسمان بود و اگر به او نزديك مي شدم مرا مي كشت .

اربد بعدها گرفتار صاعقه شد .

خداوند درباره اين ماجرا اين آيه را نازل كرده است : {  لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللهِ . } ( 3 )

درباره عامر نيز رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از خداوند چنين خواست كه « خداوندا ! تو خود شرّ او را كم كن » . پس او را طاعون شتري گرفت و كشت . ( 4 )

898 ـ محمد بن حسن بن زياد براي ما نقل كرد و گفت : عبدالعزيز بن نمر ، از برادر زاده زهري ، از زهري حديث كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين دعا كرد : « خداوندا ! بني عامر را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و ضعيف است . خبري به مضمون آن در سيره الحلبيه ( ج2 ، ص341 ) آمده است .

2 . در سيره ابن هشام ( ج2 ، ص568 ) ، سيرة الحلبيه ( ج2 ، ص341 ) و بداية و النهايه ( ج5 ، ص68 ) نام او اربد بن قيس بن جزءبن جعفر آمده است .

3 . رعد / 11 : براي او فرشتگاني است كه پي در پي او را به فرمان خدا از پيش رو و از پشت سرش پاسداري مي كنند .

4 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 567 و 568 ) اين حديث را طولاني تر از آنچه در اينجا هست و بدون سند از ابن اسحاق نقل كرده است . همچنين اين حديث در دلائل ( ج5 ، ص318 ) ، بداية و النهايه ( ج5 ، 68 ) و سيرة الحلبيه ( ج2 ، ص341 ) آمده است .


472


هدايت كن و مسلمانان را از شرّ عامر بن طفيل رهايي ده » . ( 1 )

899 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب ، از ليث بن سعد براي ما حديث كرد كه گفته است : عامر [ پس از مبتلا شدن ] مي گفت : طاعوني به سان طاعون شتر در خانهّ زني از سلول . ( 2 )

900 ـ ابوعاصم براي ما نقل كرد و گفت : مردي از بني تميم برايم نقل خبر كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است : « عامر به رتبه اي رسيده كه برايش هيچ خسارتي نيست كه از خاندان عُيَيْنة بن حصن ، يا زراره نباشد » .

راوي گويد : اگر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دو خاندان والاتر سراغ داشت در اين سخن از آنها نام مي برد . ( 3 )

901 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : مهدي بن ميمون ، از غيلان بن جرير ، از مطرف بن عبدالله ، از پدرش نقل كرد كه وي در جمع هيأت بني عامر به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده است . او گفته : نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفتيم و بر او سلام كرديم و سپس گفتيم : تو فرزند مايي . مهترِ مايي ، گشاده دست ترين مايي و تو آن گرامي مرد بلند مرتبه اي . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اي مردم ، آنچه سخن خودتان است بگوييد و مباد شيطان ها شما را مسخره كنند ـ راوي گويد : احتمالا غيلان گفته : مباد شيطان ها شما را ريشخند كنند » ( 4 )

902 ـ محمد بن حميد براي ما نقل كرد و گفت : سلمة بن فضل براي ما حديث كرد و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و حسن است .

2 . اين خبر به روايت ابن اسحاق در سيره ابن هشام ( ج2 ، صص 567 و 568 ) و در دلائل ( ج5 ، ص318 ) بي آن كه از سند ليث بن سعد نامي برده شود ذكر شده است .

گفتني است خاندان سلول كه در اين حديث از آن ياد شده است به پستي و بخل نامور بودند . بنگريد به : سيرة الحلبيه ، ج2 ، ص352

3 . سند اين حديث ضعيف است ؛ در آن از مردي ياد شده اما نامش ذكر نشده است .

4 . رجال اين حديث ثقه اند . احمد ( ج3 ، صص 153 ، 241 و 249 ) همين مضمون را به روايت انس آورده و نسائي در عمل اليوم و الليلة ( 248 و 259 ) و ابن حبان در صحيح ( 6240 ) آن را آورده اند متن روايت انس چنين است : مردي به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : اي برترين ما ، از مهتر ما و اي زاده مهتر ما ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پاسخ او فرمود : « اي مردم با من همان بگوييد كه با همديگر مي گوييد . مباد شيطان ها بر شما چيره شوند . من بنده خدا و فرستاده اويم » . سند اين حديث سندي صحيح است .


473


گفت : محمد بن اسحاق براي من نقل كرد و گفت : سلمة بن كهيل و محمد بن وليد بن نويفع ، از كريب ، وابسته ابن عباس [ ، از ابن عباس ] ( 1 ) نقل كرد كه گفته است : بني سعد بن بكر ، ضمام بن ثعلبه را به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرستادند . او شتر خود را بر در مسجد نشاند و زانوهايش را بست . سپس در حالي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان اصحاب خود نشسته بود به مسجد درآمد . ضمام كه مردي چابك و زيرك بود در كنار [ جمعي كه ] رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) [ در آن بود ] ايستاد و پرسيد : كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است ؟ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « من فرزند عبدالمطلب ام » گفت : محمد ؟ فرمود : « آري » . گفت : اي پسر عبدالمطّلب ، من از تو پرسش دارم و پرسشهايم فراوان است ؛ مباد از من دلگير شوي . فرمود : « دلگير نمي شوم ؛ آنچه مي خواهي بپرس » . گفت : تو را به الله ، خداي تو و خداي كساني كه پيش از تو بوده اند و خداي كساني كه پس از تو خواهند بود سوگند مي دهم ، آيا خداوند تو را برانگيخته است ؟ فرمود : « خدا گواه است كه آري » . گفت : تو را به الله خداي تو و خداي پيشينيان و خداي هر كس كه از اين پس آيد ، سوگند مي دهم ، آيا خداوند به تو فرموده است كه تنها او را بپرستيم و بي انباز بدانيم و اين همتاياني را كه پدرانمان از اين پيش مي پرستيدند واگذاريم ؟ فرمود : « خداوند گواه است كه آري » . گفت : تو را به خدايت و خداي هر كه پيش از تو بوده است و خداي هر كه پس از تو خواهد بود سوگند مي دهم ، آيا خداوند به تو فرموده است كه اين نمازهاي پنجگانه را بخوانيم ؟ فرمود : « خداوند گواه است كه آري » .

راوي گويد : ضمام همچنان فرائض اسلام ، زكات ، حج ، روزه و همه احكام را يك به يك نام برد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را بر هر يك از آنها سوگند داد و چون همه را به پايان برد و گفت : اينك گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و محمد بنده و فرستاده اوست . همه اين واجب ها را انجام خواهم داد و آنچه مرا از آن نهي فرمودي وا خواهم گذاشت و بر آنچه گفتي نه خواهم افزود و نه از آن خواهم كاست .

وي سپس به نزد شتر خود برگشت .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين مرد گيسو اگر راست گفته باشد به بهشت خواهد رفت » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين افزوده مستند است به سيرة النبويه ابن هشام ، ج2 ، ص573 .


474


راوي گويد : وي نزد شتر خود رفت ، زانوي آن را باز كرد و به نزد خاندان و طايفه خود برگشت . آنان بر گرد او جمع شدند و نخستين سخني كه براي آنان بر زبان آورد اين بود كه گفت ! نفرين بر لات و عزّي ! گفتند : اي ضِمام ، از برص و ديوانگي بترس و از جذام پروا كن . گفت : واي بر شما . اين دو [ بت ] نه زياني مي رسانند و نه سودي . خداوند ، پيامبري فرستاده و بر او كتابي نازل كرده و او شما را از وصفي كه در آن بوده ايد نجات داده است . من گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست . يگانه و بي انباز است و محمد بنده و فرستاده اوست . اكنون من از نزد او آمده ام و هر چه را بدان امر فرموده و يا از آن نهي كرده با خود آورده ام .

[ راوي گويد : ] از آن روز به بعد در خاندان او هيچ مرد و زني كه اسلام نياورده باشد نماند .

راوي گويد : عبدالله بن عباس مي گفته است : نشنيده ايم فرستاده هيچ قومي برتر از ضِمام بن ثعلبه باشد . ( 1 )

903 ـ مؤمل بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت : نافع ، از ابن ابي مليكه برايمان حديث كرد كه گفته است : ابن زبير برايم نقل خبر كرد و گفت : اقرع بن حابس به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . ابوبكر گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، او را به اميري خاندانش بگمار . عمر گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، مباد او را بگماري . بدين سان عمر و ابوبكر با هم به بگو مگو پرداختند و صدايشان بر سر همديگر بلند شد . ابوبكر به عمر گفت : تو فقط خواستي با من مخالفت كني . عمر گفت : من قصد مخالفت با تو نداشتم .

پس از اين [ نزاع در حضور پيامبر ] بود كه آيه نازل شد : {  يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ . } ( 2 )

راوي گويد : از آن پس هر گاه عمر در جايي سخن مي گفت كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . احمد ( ج1 ، ص264 ) ، ابن هشام ( ج4 ، صص 219 ـ 221 از ابن اسحاق ) ، ابوداوود ( 487 ) ، بيهقي در دلائل ( ج5 ، صص 374 و 375 ) ، دارمي ( 652 ) و ابن سعد ( ج1 ، ص299 ) اين حديث را نقل كرده اند و سند آن نيز حسن است .

2 . حجرات / 2 : اي كساني كه ايمان آورده ايد ، صدايتان را از صداي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بلندتر مكنيد .



| شناسه مطلب: 77087