بخش 7
باب سی و چهارم : در بیان اخبار فجار و حبشی#160;ها نبرد فجار نبرد عَبْلاء نبرد شَرِب نبرد حُرَیره فجار اول و بررسی نبرد میان قریش و قیس عیلان حبشی#160;ها و هم#160;پیمانی ایشان با قریش باب سی و پنجم : حلف الفضول و فرمان#160;روایان قریش در جاهلیت حلف الفضول شرح حال ابن جدعان که حلف الفضول در منزل او منعقد شد کریمان قریش در جاهلیت فرمان#160;روایان قریشی مکه در زمان جاهلیت حکمرانی عثمان بن حویرث قرشی اسدی بر قریش در مکه
149 |
باب سي و چهارم :
در بيان اخبار فجار ( 1 ) و حبشي ها
نبرد فجار
در سيره ابن اسحاق ( تهذيب سيره ابن هشام ) روايتي از بكايي به نقل از ابن هشام آمده كه مي گويد : « وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به چهارده سالگي يا ـ آن گونه كه ابوعبيده نحوي به نقل از ابوعمرو بن علاء گفته ـ به پانزده سالگي رسيد ، جنگ فجار ميان قريش و همراهان ايشان از خاندان كنانه [ از يك سو ] و خاندان قيس بن عيلان [ از سوي ديگر ] در گرفت و كسي كه اين جنگ را شعلهور ساخت ، عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بود كه دخترك يتيمي را در پناه نعمان بن منذر قرار داد ، برّاض بن قيس كه يكي از خاندان ضمرة بن بكر بن عبدمناة بن كنانه بود به او گفت : آيا از دست كنانه اي ها به او پناه داده اي ؟ گفت : آري ، از دست آنها و همه مردم . در پي اين سخن ، عروة الرّحال و برّاض ، به جنگ با يكديگر برخاستند و در اين نبرد تن به تن در « تَيْمَن » در ذوطلاّل « عروه » غافل شد و « برّاض » بر وي حملهور شد و او را در ماه حرام به قتل رساند و به خاطر همين اين درگيري را « فجار » نام نهادند و « برّاض » در اين باره سروده است :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . منظور در اين جا ، فجار چهارم است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز ناظر آن بود پيش از آن سه فجار اتفاق افتاده بود اولين آنها ميان كنانه و هوازن و دومي ميان قريش و هوازن و سومي ميان كنانه و هوازن درگرفت ( مراجعه كنيد به : العقد الفريد ، ج 5 ، ص 3ـ251 ؛ الاغاني ج 22 ، ص 54 به بعد ) .
150 |
وداهية تهم الناس قبلي * * * شددت لها بني بكر ضلوعي
هدمت بها بيوت بني كلاب * * * وأرضعت الموالي بالضروع
رفعت له بذي ضلال كفي * * * فخر يميد كالجذع الصريع ( 1 )
لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب نيز گفته است :
فَأبلعْ إن عرضتَ بني كلاب * * * وعامرو الخطوب لها موالي
وبَلِّغ إن عرضتَ بني نُمَيْر * * * وأخوال القتيل بني هلال
بأن الوافد الرحّال أمسي * * * مقيما عند تَيمن ذي ظلال ( 2 )
اين ابيات از جمله سروده هاي اوست كه ابن هشام ذكر كرده است . در پي اين واقعه ، كسي به نزد قريش آمد و خبر داد كه برّاض ، عروه را در ماه حرام و در عكاظ كشته است . آنها [ براي جنگ ] آماده شدند . چون خبر به هوازني ها رسيد ، ايشان را تعقيب كردند و پيش از آن كه وارد حرم شوند ، به آنها رسيدند و به جنگ پرداختند و شب هنگام وارد حرم شدند . چندين روز ديگر نيز پس از آن با هم درگير بودند و هر يك ، ديگران را به كمك مي طلبيد . هر كدام از قبايل قريش و كنانه و قيس ، رئيسي براي خود داشتند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در برخي روزها شاهد درگيري ايشان بود ، زيرا عموهاي آن حضرت ايشان را با خود بيرون مي بردند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : من نيزه هايي را كه به سوي عموهايم پرتاب مي شد رد مي كردم و نمي گذاشتم به ايشان اصابت كند .
ابن اسحاق مي گويد : جنگ فجار زماني شعلهور شد كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، بيست سال داشت . اين جنگ را از آن جهت فجار [ فاجران ] مي ناميدند كه در هر دو طرف نبرد ، يعني كنانه و قيس بن عَيلان محارم يكديگر را حلال مي شمردند و به فسق و فجور مي پرداختند . فرماندهي قريش و كنانه را حرب بن امية بن عبدشمس برعهده داشت . در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رجوع كنيد به : العقد الفريد ، ج 5 ، ص 254 و الاغاني ، ج 22 ، ص 58 . ابيات ذكر شده در اين منابع ، با ابيات فوق اندكي تفاوت دارد .
2 . در الأغاني تنها دو بيت آمده است 22 / 58 .
151 |
آغاز روز قيس بر كنانه پيروز مي شد و در وسط روز كنانه بر قيس پيروز مي گشت . ( 1 )
فاكهي نيز خبر فجار را ذكر كرده و در آن ، مطالبي متفاوت با آنچه ابن اسحاق و ابن هشام ذكر كرده اند ، بيان نموده است . وي مي گويد : عبدالملك بن محمد از زياد بن عبدالله از ابن اسحاق چنين نقل كرده است : [ جنگ ] فجار آخر ، بيست سال پس از عام الفيل بود ؛ در ميان اعراب روزي بزرگ تر و بيادماندني تر از آن كه ميان قريش و هم پيمانان آن ، خاندان كنانه [ از يك سو ] و خاندان قيس بني عيلان [ از سوي ديگر ] در عكاظ ( 2 ) افتاق افتاد ، نبود و از اين جهت آن روز « يوم الفجار » [ روز فجور ] ناميده شد كه هر دو طرف درگير يعني كنانه و قيس ، حرمت ها [ و محارم ] را هتك كردند . روز پيش از آن نيز ميان بني جبلة و تميم [ درگيري ] بود و اشعار زيادي در اين باره سروده شده است .
فاكهي در جاي ديگر آورده است : حسن بن حسين ازدي از محمد بن حبيب از ابوعبيده نقل كرده كه فجار البرّاض ميان كنانه و قيس مدت چهار سال به طول انجاميد كه در هر سال يك روز بود و روز نخست آن [ روز ] شطيمه ( 3 ) از عكاظ شروع شد . رؤساي هر دو گروه به استثناي ابو براء ، از قريش بودند هوازن در پشت مسيل و قريش پايين مسيل و بني كنانه در وسط وادي قرار داشتند . حرب بن اميه به ايشان گفت : اگر قريش جنگ را آغاز كردند ، شما از جاي خود حركت نكنيد . هوازن مهيّاي جنگ شدند و به صف ايستادند . قريش نيز آماده جنگ بودند در يك طرف آنها ابن جدعان و در طرف ديگر كُرَيْز بن ربيعة بن حبيب بن عبدشمس بود و حرب بن اميه در وسط قرار داشت . در آغاز روز پيروزي با كنانه بود و نبرد تا پايان روز ادامه يافت . كشتار و درگيري به قريش رسيد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تهذيب سيره ابن هشام ص 43 . السيره 1 / 211ـ209 .
2 . عكاظ بازار مشهور اعراب در جاهليت است و محل آن طبق اكثر روايات ، در سيل الصغير در جاده طائف است . آنچه پس از اين در كتاب آمده كه قريش پايين تر از سيل و هوازن پشت سيل قرار داشتند نيز مؤيد اين سخن است كه عكاظ همان سيل الصغير است .
3 . در متن چاپ اول چنين است . در نسخه ديگر « شيطمه » آمده است كه طبق آن در عقد الفريد ، ج 5 ، ص 256 و الاغاني ، ج 22 ، ص 64 و معجم البلدان ، ج 3 ، ص 363 آمده همان شطيمه است و ازهري آن را شمظه ( معجم ما استعجم ، ج 3 ، ص 809 ) آورده است .
152 |
وقتي قبيله كنانه كه ميان دشت بودند چنين ديدند ، به سمت قريش گرايش پيدا كردند و جاي خود را ترك گفتند و با اين كار ، درگيري به آنها نيز كشيده شد و هفتاد نفر از جنگجويان ايشان ، كشته شدند ، و برخي گفته اند وقتي خاندان بكر بن عبدمناة ، اين صحنه را ديدند رئيس آنها براي بقاي قوم خود ، پيش قدم شد و آنان را كه به آن رخم مي گويند ، جدا از ديگران قرار داد و گفت : آنها را به اين جا بخوانيد ، بسيار مايلم كه حتي يك نفر از ايشان ، فرار نكند . روز شطيمه ، روز پيروزي هوازن بر كنانه بود و از قريش كسي ـ كه نامدار باشد ـ كشته نشد و آخر روز [ قريش ] از بني بكر [ عده زيادي را ] به قتل رساندند .
نبرد عَبْلاء
ازدي به نقل از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است : هر دو گروه گرد آمدند و در عبلاء ـ كوهي در كنار عكاظ ـ به هم رسيدند . رؤساي ايشان همان كساني بودند كه در روز شطيمه رياست داشتند در اين روز نيز هوازن بر كنانه پيروز شدند .
نبرد شَرِب
همچنين ، ازدي از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است : آن گاه هر دو گروه در روز دوم بر [ كوه ] قرن الخيول گرد هم آمدند و در شَرِب از عكاظ با هم درگير شدند . رؤساي ايشان همان رؤساي قبل بودند روزي بزرگ تر و پراهميت تر از آن روز ، وجود ندارد ؛ در آن روز ابن جدعان يك هزار نفر را بر يك هزار شتر با خود همراه كرد . آنها با هم درگير شدند و دو روز متوالي هوازن بر كنانه پيروز شدند يكي روز شطيمه و ديگري روز عبلاء و بيم آن داشتند كه باز هم مغلوب شوند ، از اين رو بااحتياط برخورد كردند . بني اميه و بني مخزوم ، خويشتن داري و صبر پيشه كردند خاندان عبدمناة بن كنانه نيز صبر كردند تا اثر شكست ايشان در روز شطيمه زدوده شود . قبايل نضر و ثقيف نيز خويشتن داري و صبر پيشه كردند ، چرا كه در عكاظ كه شهر ايشان به شمار مي آمد ، اموال و نخل هايي داشتند . آنها در آنجا تا شام جنگيدند و شكست خوردند . ازدي در ادامه
153 |
شعري از ابن زُبعَري ذكر كرده كه گروهي از قريش را مورد ستايش قرار داده است ، سپس مي گويد : زبير بن ابوبكر از محمد بن ضحاك از پدرش نقل كرده كه گفت : [ منظور از ] « عنابس » ، حرب و پدر حرب و ابوسفيان و بني اميه است و از اين جهت آنان را عنابس ناميده اند كه در روز عكاظ آنها مردانه جنگيدند و نبرد شديدي راه انداختند كه به شير تشبيه شدند و به شير « عنبس » مي گويند ، سپس مي گويد : زبير بن ابوبكر از مصعب بن عثمان و محمد بن ضحاك خزامي نقل كرده كه خويلد بن اسد در روز عكاظ بر ابن أسد بن عبدالعزّي ، چيره گرديد .
نبرد حُرَيره
حسن بن حسين ازدي به نقل از محمد بن حبيب هاشمي ، از ابوعبيده آورده است : [ در اين روز ] جنگ به نفع هوازن و عليه كنانه بود و آخرين روز جنگ بود . حُرَيره براي كسي كه به سمت مكه مي رود در جنوب عكاظ قرار دارد . در اين روز رؤساي قبايل ، جز قيس ، همان رؤساي قبلي بودند . پس از قيس ، جُثامة بن قيس رئيس آنها گرديد . در آن روز ابوسفيان بن اميه به قتل رسيد . از كنانه نيز سه نفر كشته شدند كه عثمان بن اسيد بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعه آنها را كشت و ورقاء بن حارث بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر نيز ابومكنف و عمرو ابن ايوب را به قتل رساند كه خِداش بن زهير در اشعار خود از آنان نام برده است . ( 1 ) اين بود روزهاي فجار پنجگانه كه در آن درگيري هاي شديدي روي داد و چهار سال به درازا كشيد . اولين آنها روز نخله بود كه هوازن آنها را تعقيب كردند و هيچ كس در آن پيروز نشد . پس از آن روز شطيمه كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و سپس روز عكاظ اول يعني روز عبلاء كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و روز عكاظ دوم ، يعني شَرِب كه كنانه بر هوازن پيروز شدند كه اين روز از همه اين ايام مهم تر و خطيرتر بود . پس از آن روز حريره بود كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اين اشعار در عقد الفريد ، ج 5 ، ص 259 و الاغاني ج 22 ، ص 71 و معجم البلدان ، ج 2 ، ص 250 آمده است .
154 |
آخرين روز شمرده شد .
ازدي مي گويد : پس از آن هرگاه كسي يك يا دو نفر [ از طرف رقيب ] را مي ديد با آنها به جنگ مي پرداخت و حتي گاهي يكديگر را مي كشتند . در اين ميان ابن محميه از برادران بني دئل بن بكر ، برادر خِداش بن زهير را در صفاح ( 1 ) ديد . برادر خداش بن زهير ( 2 ) گفت : براي عمره آمده ام و او پاسخ داد : اگر حتي به عمره آمده باشي دليل نمي شود كه حسابمان را تسويه نكنيم . اين را گفت و او را كشت و البته پشيمان شد و گفت :
اللهم إن العامري المعتمر * * * لم آت فيه عُذرَ المعتذر
پس از آن مردم به صلح فراخوانده شدند ، به اين شرط كه برتري هر گروه با توجه به كشته هايش معلوم شود ؛ يعني با توجه به كشته ها ، گروه برتر و ارجمندتر ، معلوم گردد . براي اين كار وعده كردند تا در عكاظ گرد آيند و پيمان بستند كه اين كار را انجام دهند . زماني را هم براي انجام اين كار ، تعيين كردند ، ولي وهب بن متعب نپذيرفت و خويشان خود را نيز از اين كار منصرف كرد و آنان را تحريك كرد تا انتقام خون كشته هاي خود را بگيرند . در اين باره امية بن جدعان بن اشكر مي گويد :
المرء وهب وهب آل مُتعبه * * * ملّ الفُواة وإن يماطل يملل
يسعي يعوذها بجزل وقودها * * * وإذا تعايَي صلح قومت فاعمل
وهب بن متعب به نيرنگ متوسل شد و هوازن ، كنانه را كه در پي صلح بودند ، فريب دادند . آنها اسب هايي را فرستادند كه سلمة بن شعل بكائي و خالد بن هوذه بر آنها سوار بودند و گروهي از بني هلال به رياست ربيعة بن ابي طبان كه عده اي از بني نصر به رياست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « صفاح » در جايي ميان جُنين و نشانه هاي حرم است و در سمت چپ كسي كه از مشاش وارد مكه شود ، قرار دارد . مشاش نيز كوهي است در وسط عرفات ، پيوسته به كوه هايي كه به مكه مي رسند ( معجم البلدان ج 3 ، ص 412 و ج 5 ، ص 131 ) .
2 . در اين نسخه و نسخ چاپ اول « زهير بن خداش » آمده كه بي شك نادرست است ، زيرا نام او در يك سطر پيش آمده است .
155 |
مالك بن عوف نيز همراه آنها بودند . آنها در صحراي غميم به بني ليث حمله كردند و با آنها جنگيدند . مالك مي جنگيد و رجز مي خواند . او كه در آن روز نوجوان بود مي گفت :
ـ أمرد يبدِي حلة شيب اللّحا ـ
واين نخستين روزي بود كه در آن از مالك بن عوف ياد مي شود . بني مدلج در آن روز عُبيد بن عوف بكائي و سبيع بن ابي مؤمّل از بني محارب را به قتل رساندند و پس از آن بني ليث شكست خوردند و سي نفر از خاندان ملوّح بن يعمر را كشتند و غنايمي از آنها گرفتند و رفتند . خزاعه به قصد ربودن غنايم راه را بر ايشان بستند و با آنها جنگيدند ، ولي وقتي دريافتند كه ياراي غلبه بر آنان را ندارند ، گفتند : از غنايم خود چيزي به ما بدهيد ، ولي آنها نپذيرفتند و خزاعه نيز از مزاحمت دست كشيدند .
پس از آن بار ديگر مردم به صلح فراخوانده شدند و اين بار براي پرداخت ديه هاي گروهي كه كشته هاي بيشتري داشته ، گروگان گذاشتند [ و سرانجام ] صلح صورت گرفت و جنگ خاتمه پيدا كرد .
عاقبت [ جنگ ] فجار همان است كه زبير بن بكار نقل كرده است . او مي گويد : محمد بن حسن ، از حمّاد بن موسي ، از عبدالله بن عروة بن زبير ، از حكيم بن حزام نقل كرده كه گفته است : وقتي كنانه و قيس پس از سال نخست ـ كه در عكاظ درگير شده بودند ـ در سال بعد نيز در همان جا قرار گذاشتند ، حرب [ از بني اميه ] رئيس بود . او همراه عتبة بن ربيعه كه در آن روزگار از دار و دسته حرب بود ، آمد . حكيم بن حزام مي گويد : وارد عكاظ شديم ؛ هوازن نيز با عده زيادي وارد شدند . صبح روز بعد ، هوازني ها به عتبه گفتند : چه پيشنهادي داري ؟ گفت : پيشنهاد مي كنم كه من ديه هر كسي را كه زخمي شده است ، بپردازم . گفتند : تو كه هستي ، گفت : من عتبة بن ربيعة بن عبدشمس هستم . گفتند : مي پذيريم . مردم مصالحه كردند و راضي شدند . عتبه گفت : چهل تن از جوانان قريش را به آنها بدهيم . من همراه آنها بودم . وقتي بني عامر دريافتند كه گروگان ها در اختيار ايشان است ، خواهان عفو شدند آنها نيز گروگان ها را رها كردند . زبير مي گويد : از عبدالرحمن بن عبدالله شنيدم كه مي گفت : جز عتبة بن ربيعه و ابوطالب بن عبدالمطلب هيچ تهيدستي
156 |
بر قريش رياست نكرد . آنها به رغم تنگدستي ، رياست قريش را عهده دار شدند .
سخن مغلطاي حكايت از آن دارد كه روزهاي فجار ، شش روز است ، زيرا ظاهراً در سيره خود گفته است : سهيلي ، ايام فجار را چهار روز دانسته است ، ولي در واقع شش روز بوده است . در سخن فاكهي نيز مطلبي آمده كه نشان مي دهد پيش از جنگ [ جنگ و درگيري ] فجار كه برّاض عامل آن بوده ، فجار ديگري وجود داشته است كه فاكهي اندكي از اخبار آن را نقل كرده است . متن گفته فاكهي چنين است :
فجار اول و بررسي نبرد ميان قريش و قيس عيلان
عبدالملك بن محمد ، از زياد بن عبدالله ، از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است : پس از فجار اول [ يعني جنگ ] ميان قريش و هم پيمانان آنها ، يعني كنانه [ از يك سو ] و قيس عيلان [ از سوي ديگر ] جنگي در گرفت و علت نيز آن بود كه مردي از بني كنانه به مردي از بني نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن بدهكار بود و مرد كناني وعده پرداخت بدهي را به وي داد . كناني و قومش به وعده خود وفا كردند . مرد نصري [ طلبكار ] در بازار عكاظ او را ديد و پا به پاي او حركت كرد و سرانجام با شمشير او را متوقف ساخت و گفت : چه كسي مانند اينها را با دريافت طلبي كه از فلان بن فلان كناني ( كه منظورش همان مرد نصري بود ) دارم ، به من مي فروشد در اين ميان مردي از كنانه از آنجا رد شد ، او را با شمشير زد و كشت . مرد نصري قيس را به ياري طلبيد و كناني ، قبيله كنانه را . مردم با همديگر درگير شدند و نزديك بود نبردي خونين پديد آيد . پس از آن در مني ، دعوت به صلح كردند و نبرد را رها كردند و از يكديگر دست كشيدند و ميان ايشان ، تنها همين واقعه رخ داده بود . همچنين گفته شده است : ماجرا از اين قرار بوده كه گروهي از جوانان عرب قريشي ، سحرگاهان يكي از زنان بني عامر را زير نظر گرفتند كه روبندي بر صورت و پيراهني كه نشان تشخص او بود بر تن داشت و رسم زنان عرب در آن زمان چنين بود . آنها از قد و بالاي او خوششان آمد و به او گفتند : پرده از چهره خود برگير تا تو را بنگريم . ولي زن اين كار را نكرد ؛ يكي از ايشان برخاست و پيراهن او را بدون آن كه زن متوجه
157 |
شود ، چاك داد و هنگامي كه برخاست پيراهن چاك خورده پشت زن را به نمايش گذارد و جوانان خنديدند و گفتند : تو ما را از ديدن روي خود منع كردي ولي ما پشت ترا ديديم . زن از خاندان عامر ، كمك خواست و داد و فرياد كرد ، مردم به كمك شتافتند ولي وقتي ديدند مسأله مهمي روي نداده است ، بازگشتند . و گفته شده است كه يكي از مردان خاندان غِفار بن خليل بن حمزه كه به او ابومعشر مي گفتند و عارف و زاهد بود در بازار عكاظ نشست و پاهاي خود را دراز كرد و گفت : من مدركة بن خندف هستم و به خدا سوگند كه از همه عرب برتر و گرامي ترم و هر كس مدعي آن است كه بزرگوارتر از من است [ جرأت كند ] و پايم را با شمشير بزند . مردي از قيس با شمشير ، زخم كوچكي بر پاي او وارد كرد و مردم در پي آن ، ازدحام كردند و چيزي نمانده بود كه با يكديگر درگير شوند . مي گويد : پس از آن مردم عقب نشستند و متوجه شدند كه مسأله مهمي روي نداده است . همه اين سخنان را درباره روز « فجار » مي گويند و خدا بهتر مي داند كه در اين روز ، چه اتفاقي افتاده است . عبدالملك گويد كه زياد از ابن اسحاق چنين نقل كرده است : يكي از شعرا در اين باره شعري سروده كه در آن شعر ، روز عكاظ و آنچه بر سر خاندان كنانه و [ شمشير ] زدن بر پاي ابومعشر آمده ذكر شده است :
عمرك الله سائلي أيَّ قوم * * * معشري في سوالف الأعصار
نحن كنّا الاملوك من أهل نَجْد * * * زمن جزناه بميل الدمار
ومنعنا الحجاز من كل حيّ * * * وقمعنا الفجار يوم الفجار
وضربنا به كنانة ضربا * * * حالفوا بعده سني العسار
زياد در اين حديث خود مي گويد : ابن اسحاق گفت كه امية بن اشكر در پاسخ ، شعري سروده است .
حبشي ها و هم پيماني ايشان با قريش
زبير بن بكار در كتاب خود « النسب » مطالبي درباره حبشي ها و هم پيماني ايشان با
158 |
قريش ، آورده است و مي گويد : محمد بن حسن مي گويد : قريش و حبشي ها با يكديگر هم پيمان شدند و هم پيماني آنها با قريش در برابر بني كنانه بود . از ديگر طوايفي كه همراه با ايشان ، هم پيمان قريش گرديدند ، خاندان عبدمناف بن قصي بودند . حبشي ها شامل خاندان حارث بن عبدمناة بن كنانه و [ طايفه ] حيا و مصطلق از خزاعه و قاره از خاندان هون بن خزيمه بودند . قريش و حبشي ها با يكديگر پيمان بسته بودند و حبشي ها نيز با خاندان بكر بن عبدمناة خاندان مدلج پيمان بستند كه اگر مسأله اي براي آنها پيش آمد و مورد تعرض قرار گرفتند ، با هم متحد شوند . هذيل در كنار قريش و حبشي ها بودند و همه خزاعه به استثناي حيا و مصطلق در كنار بني مدلج قرار داشتند . وي مي گويد : قريش و حبشي ها در كنار ركن هم پيمان شدند در آنجا دو مرد يكي از قريش و ديگري از حبشي ها دستان خود را بر حجرالاسود مي نهادند و به خداوندي كه حرمت كعبه و مقام و حجرالأسود و مسجدالحرام را مقرر داشته ، سوگند ياد مي كردند تا در جهت ياوري خلق خدا و همكاري و همياري عليه تمامي دشمنان ، براي هميشه و تا هنگامي كه كوه ثبير برجاست و تا زماني كه خورشيد طلوع مي كند و به مغرب مي رود و تا روز قيامت ، در كنار هم باشند و به دليل همين اجتماع بود كه آنجا را احابيش نيز مي گويند .
159 |
باب سي و پنجم :
حلف الفضول و فرمان روايان قريش در جاهليت
حلف الفضول
در سيره ابن اسحاق به نقل از زياد بكايي مطالبي روايت شده كه متن آن به نقل از سيره ابن هشام چنين است : « و اما درباره حلف الفضول [ پيمان فضول ] ، زياد بن عبدالله به نقل از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است : قبايلي از قريش ، به پيمان فضول فراخوانده شدند . آنها در خانه عبدالله بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤيّ ـ كه ريش سفيد و بزرگ مكه بود ـ گرد هم آمدند . در اين نشست ، بني هاشم و بني مطلب و اسد بن عبدالعزّي و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّه گرد هم آمدند و هم پيمان شدند كه هرگاه در مكه مظلومي از اهالي آن يا ديگران و تازهوارد شدگان ، يافتند ، به ياري او بشتابند و در كنار مظلوم قرار گيرند تا از وي رفع ستم شود . قريش اين پيمان را حلف الفضول ناميدند » .
ابواسحاق گويد : محمد بن زيد از مهاجرين قنفذ تميمي نقل كرده كه از طلحة بن عبدالله بن عوف زهري شنيده كه گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : من خود در خانه عبدالله بن جدعان شاهد بسته شدن پيماني بودم كه برايم از شتران سرخ مو خيلي خوشايندتر بود . خوشحال بودم كه در آن مشاركت داشتم و اگر در اسلام هم به آن فراخوانده شوم ، حتماً پاسخ مثبت خواهم داد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سيره ابن هشام ، ج 1 ، ص 155 .
160 |
زبير بن كجار مطالبي درباره حلف الفضول يادآور شده و به نكاتي غير از آنچه گفته شده اشاره كرده است ، وي در روايتي مي گويد : ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبيده آورده است : علت تشكيل حلف الفضول آن بود كه مردي از اهل يمن كالايي [ براي فروش ] به مكه آورده بود ، يك نفر از بني سهم آن را گرفت و رفت و مرد يمني پول آن را درخواست كرد و او از پرداخت آن خودداري كرد ، كالاهايش را خواست ، آن را نيز نداد . پس به كنار حجرالأسود آمد و [ در مظلوميت خود ناله سرداد و ] گفت :
يالَ فِهْر لمظلوم بِضاعَتُهُ * * * ببطن مكة نائي الدار والنّفر
ومُحرِم أشعثَ لم يقضِ حُرْمَته * * * بين الإله وبين الحِجر والحَجر
أقائم من بني سَهْم بذمّتهم * * * أم ذاهب في ضلال مال مُعتمر
پس از آن زبير خبري را يادآور شده كه به اقتضاي آن خبر ، مردي كه كالاهايش را به خريدار سهمي فروخت ، از زَبيد ( 1 ) بود كه با يمني بودن وي ، منافاتي ندارد و چه بسا زبيدي بودن به اعتبار محل سكونت وي آمده است .
در خبر مذكور ، مرد فروشنده را از زبيد برشمرده ، مطالبي آمده كه در خبري كه او را يمني معرفي كرده بود ، ذكر نشده است و به همين دليل آن را نقل مي كنيم . اين خبر در كتاب زبير ، چنين آمده است : « يكي از خاندان زبيد براي انجام حج و عمره در زمان جاهليت به مكه آمد و كالاهايي نيز با خود همراه داشت ؛ مردي از خاندان بني سَهم كالاهايش را خريد و به منزل خود برد و خود ناپديد شد ؛ مرد زبيدي كالاي خود را خواست ولي نتوانست از او پس بگيرد . نزد خاندان سهم آمد تا حق خود را باز ستاند ، لوي آنها با وي تندي كردند ؛ بنا بر اين دانست كه [ از اين راه ] نمي تواند به مال خود دست يابد لذا به ميان قبايل قريش آمد و از ايشان ياري خواست ، ولي آن قبايل نيز ياري اش نكردند . وقتي چنين ديد ، در زماني كه قريش نشست خود را برگزار مي كردند ، بر كوه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . زبيد به فتح ز ، شهري است در يمن كه امروزه نيز به همين نام شهرت دارد و زبيدي مُحدث مشهور و نيز صاحب تاج العروس از همين شهر است .
161 |
ابوقبيس شد و با صداي بلند اين اشعار را خواند :
يا فهْر لمظلوم بضاعته * * * ببطن مكة نائي الأهل والوطن
ومحرم أشعث لم يقض عُمرَتَه * * * يا آل فهر وبين الحِجر والحَجَر
هل محضر من بني سهم بحضرتهم * * * فعادل ، أم ضلال حال معتمر
وقتي از كوه پايين آمد قريش موضوع را جدي گرفتند . مطيبون گفتند : به خدا سوگند كه اگر [ به اين مرد پاسخ مثبت دهيم ] بر أحلاف چيره خواهيم شد و احلاف هم گفتند : به خدا سوگند اگر حق اين مرد را باز ستانيم بر مطيبون پيروز مي شويم ، و گروهي از قريش نيز گفتند : بياييد تا حلف الفضول را اين بار بدون مطيبون و احلاف ، مجدداً تشكيل دهيم ، بنا بر اين در خانه عبدالله بن جدعان گرد آمدند . در آن روز [ عبدالله بن جدعان ] غذاي بسياري تدارك ديد و پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه در آن هنگام بيست و پنج سال داشت و هنوز به رسالت نرسيده بود همراه ايشان بود ، بني هاشم و بني اسد و زهره و تيم گرد آمدند آنچه آنها درباره آن هم پيمان شدند از اين قرار بود كه در مكه هر كس ، اعم از خودي يا بيگانه و بنده يا آزاد مورد ستم قرار گرفت ، در كنار او باشند و حق او را باز ستانند و از سوي خود يا ديگران ، ستمي كه بر وي روا شده جبران كنند ؛ آنها به كنار چاه زمزم رفتند و ظرف بزرگي را پر از آب زمزم كردند و با آن اركان كعبه را شستشو دادند و سپس همان آب را نوشيدند . هشام بن عروه از پدرش از عايشه نقل كرده كه از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شنيده است كه فرمود : من در خانه عبدالله بن جدعان شاهد [ پيمان ] حلف الفضول بودم كه اگر باز بدان فرا خوانده شوم ، پاسخ مثبت خواهم داد و خيلي خوش داشتم كه در آن نقشي داشته باشم .
زبير مي گويد : عبدالعزيز بن عمر عنبسي ، شخصي را گفته كه كسي كه از مرد زبيدي كالاهارا خريداري كرد ، عاص بن وائل سهمي مي داند . زبير در ادامه مي گويد : حلف الفضول ميان بني هاشم ، بني مطلب ، بني اسد بن عبدالعزي و بني زهرة و بني تيم منعقد شد كه ميان خود ، به خدا سوگند ياد كردند و هم پيمان شدند كه در مكه هيچ كس مورد ستم و
162 |
تعدي قرار نگيرد ، ديگر آن كه همگي در كنار او باشند و حق او را باز ستانند . اگرچه آن فرد مظلوم خودي يا بيگانه و بزرگ و كوچك باشد . آنها پس از اين پيمان نزد عاص بن وائل رفتند و به او گفتند : به خدا سوگند تو را رها نخواهيم كرد ، مگر آن كه حق او را بدهي و آن مرد ، حق وي را داد . آنها در آنجا ماندند تا هيچ كس در مكه مورد ستم قرار نگيرد مگر آن كه حق او را باز پس گيرند . عتبة بن ربيعة بن عبدشمس مي گفت : اگر يك نفر به تنهايي از ميان قوم خود بيرون مي رفت [ و به حلف الفضول مي پيوست ] من از ميان خاندان شمس بيرون مي رفتم و به حلف الفضول مي پيوستم . در آن زمان خاندان عبدشمس جزو حلف الفضول نبودند .
محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسي بن محمد بن ابراهيم از پدرش و از محمد بن فضاله از هشام بن عروه و از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبدالله بن هادي نقل كرده كه بني هاشم و بني المطلب و [ خاندان ] أسد بن عبدالعزّي و تيم بن مرّه با هم پيمان بستند كه در تمامي مكه و در ميان حبشي ها به نداي هر مظلومي كه آنان را به ياري بطلبد ، پاسخ مثبت دهند و ستمي را كه در حق وي شده ، برطرف كنند ، مگر آن كه در اين كار عذري داشته باشند و نيز پيمان بستند كه همگي بدهي هاي خود به ديگري را ادا كنند و امر به معروف و نهي از منكر كنند و از اين جهت بود كه آن را حلف الفضول ناميدند .
زبير مطلبي را آورده كه گويا علت تشكيل حلف الفضول چيزي غير از آنچه گفته شد ، بوده است وي مي گويد : يكي از علما گفته است : قيس سلمي كالايي را به ابي بن خلف فروخت ولي او سر به زير انداخت و حق او را انكار كرد . مرد فروشنده به مردي از خاندان جمع پناه آورد ولي او پناهش نداد ، قيس گفت :
يال قُصَيّ كيف هذا في الحرم * * * وحرمة البيت وأخلاق الكرم
أظلم لا يمنع مِنّي من ظلم
خبر به عباس بن مرداس رسيد ، گفت :
إن كان جارك لم تَنفعك ذمّته * * * وقد شربت بكأس الذلّ أنفاسا
163 |
فات البيوت وكن من أهلها صدرا * * * ولا تُبديهم فُحشاً ولا باسا
وثَمَّ كُن ببناء البيت معتصما * * * يبغي ابن حرب ويبغي المرء عباسا
ساقي الحجيج وهذا ياسر فلح * * * والمجد يورث أسداساً واخماسا
عباس و ابوسفيان به ياري او شتافتند و كالاهايش را به وي بازگرداندند . [ در پي اين واقعه ] قبايل و طوايف قريش گرد هم آمدند و در مورد رفع ستم در مكه ، و اين كه هيچ كس مورد ستم قرار نگيرد و حقش پايمال نشود ، هم پيمان شدند . اين پيمان ، در خانه ابن جُدعان ، بسته شد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : در خانه ابن جُدعان ( 1 ) شاهد بسته شدن پيماني بودم كه دوست نداشتم به جاي آن شتران سرخ مو داشته باشم و اگر باز به آن فراخوانده شوم مي پذيرم . گروهي از قريش گفتند : به خدا سوگند كه اين از پيمان هايي بافضيلت است ، و از اين رو آن را حلف الفضول ناميدند . مي گويد : و ديگران گفتند : پيمان آنها مانند پيماني بود كه گروهي از جرهم در اين باره ، با خود بستند و عهد كردند كه هر ظلم و ستمي كه در مكه ديدند از ميان بردارند نام هم پيمانان نيز فضل بن شراعه و فضل بن وداعه و فضل بن قضاعه بود . خداوند بهتر داند كه كدام يك از اين اقوال درست است .
زبير بر اساس خبري ، شخصي را كه به اُبيّ بن خَلَف كالا فروخت ، مردي از ثماله مي داند ، زيرا مي گويد : علي بن صالح از جدم عبدالله بن مُصعب از پدرش نقل كرده كه وي پس از نقل اين داستان مي گويد : اين خبر به گوش معاويه رسيد . جبير بن مُطعم نزد وي بود معاويه به او گفت : اي ابامحمد ، آيا ما در حلف الفضول بوديم ؟ جبير بن مطعم به او گفت : خير ، مردي از ثماله كالايي را به اُبيّ بن خلف و وهب بن حُذافة بن جمح فروخت ولي اين مرد به او ستم كرد . مرد ثمالي پيش اهل حلف الفضول آمد و ماجراي خود و اُبَيّ بن خَلَف را با ايشان در ميان نهاد . به او گفتند : برو و به او بگو كه موضوع را با ما در ميان گذاشته اي . اگر حق تو را داد كه هيچ و اگر نداد نزد ما باز گرد . او نيز نزد اُبَيّ بن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . عبدالله بن جدعان از بزرگان و ثروتمندان و اشراف قريش بود و همان كسي است كه اميه بن ابي صلت در شعر خود او را مدح كرده است و در قصيده مشهور خود مي گويد :
أأذكر حاجتي أم قد كفاني * * * حياؤك إنّ شيمتك الحياء
164 |
خلف بازگشت و آنچه را به وي گفته بودند برايش نقل كرد و از او پرسيد : اينك چه مي گويي ؟ ابي بن خلف نيز حق او را باز پس داد . آن مرد گفت :
أتعجزني ببطن مكة ظالما * * * وإني ولا قومي لديّ ولا صحبي
وناديت قومي بارقاً لتجيبني * * * وكم دون قومي من فياف ومن شُهُب ؟
ويأبي لكم حلف الفضول ظلامتي * * * بني جُمَح والحقّ يؤخذ بالغصّب
اما به عقيده زبير بن بكار ، تشكيل حلف الفضول علت ديگري داشته است . وي مي گويد : چندتن از قريش از جمله عبدالعزيز بن عمر عنبسي به نقل از معن بن عبدالله بن عنبسه برايم چنين نقل كرده است : مردي از خثعم براي تجارت وارد مكه شد ( 1 ) و دخترش كه او را قَتُول مي گفتند و از همه زنان جهان زيباتر و خوب روي تر بود همراهي اش مي كرد ؛ نُبَيه بن حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهم شيفته او شد و او را نزد خود برد . به پدرش گفتند : نزد اهل حلف الفضول برو و جريان را با آنها بازگو . او نيز شكايت نزد ايشان برد . آنها نيز نبيه بن حجاج را فراخواندند و از او خواستند كه دخترك را رها كند . او در آن زمان در اطراف مكه بود . گفت : بگذاريد يك شب را با او سپري كنم . گفتند : خداوند روسياهت گرداند كه چه زشت كرداري ؛ به خدا سوگند نمي گذاريم حتي لحظه اي از او كام گيري . او نيز دختر را رها كرد و آنها او را به پدرش بازگرداندند . در اين باره نُبيه بن حجاج مي گويد :
راح صحبي ولم أُحَيَّ القَتُولا * * * لم أودعهم وداعا جميلا
و سپس بقيه ابيات شعر را باز مي گويد . و در اين باره اشعار ديگري نيز سروده است . ( 2 ) فاكهي نيز درباره حلف الفضول همين مطلب را از زبير بن بكار بازگو كرده است .
فاكهي همچنين در فصلي با عنوان « حلف الفضول و علت تشكيل آن و پيمان هاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در الروض الانف ، ج 1 ، ص 157 آمده است : « براي عمره يا حج »
2 . الروض الانف ، 1 / 157 .
165 |
ديگري كه منعقد شد » آورده است : آن گاه قريش به پيمان الفضول فراخوانده شد و آن پس از بازگشت ايشان از [ بازار ] عُكاظ بود ، و گفته شده پس از فراغت از بناي كعبه بود . اين پيمان براي قريش بسيار نيكو بود ، زيرا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در آن شركت فرمودند . آن ها براي اين كار در خانه ابن جدعان گرد هم آمدند ، زيرا او از مقام و موقعيت والايي در ميان قوم خود برخوردار بود . عبدالله بن شبيب ربعي از خدمتگزاران بني قيس بن ثعلبه از ابوبكر بن ابي شيبه از عبدالرحمن ابن عبدالملك بن شيبه خزاعي از عمرو بن ابوبكر عدوي از عثمان بن ضحاك از پدرش از عبدالله بن عمرو نقل كرده كه گفت : از جدم حكيم بن حِرام شنيدم كه مي گفت : قريش در حالي « فجار » را به پايان رساند كه پيامبرخدا ( صلّي الله عليه وآله ) بيست ساله بود . حلف الفضول در شوال [ همان سال ] تشكيل شد كه بهترين پيمان و نيكوترين و با بركت ترين كار بود ، زيرا چه بسا مردي از اعراب يا ديگران همراه كالايي وارد مكه مي شد ، و در معامله مورد ستم قرار مي گرفت . آخرين كسي كه مورد ستمواقع شد ، مردي از بني زبيد بود كه براي فروش كالاي خود به مكه آمد . عاص بن وائل آن را خريداري كرد ، ولي بهايش را نپرداخت . مرد فروشنده به ميان احلاف يعني عبدالدار ، جُمَح ، سهم و مخزوم رفت و از ايشان ياري طلبيد ، ولي آنها با او درشتي و ترش رويي كردند و از ياري رساندن به وي سر باز زدند . مرد زبيدي كه ديد كالايش از دست رفته ، به هنگام طلوع خورشيد و زماني كه قريش نشست خود را برگزار مي كردند ، بالاي كوه ابوقبيس شد و با صداي هرچه بلندتر اين اشعار را خواند :
يا آل فهر لمظلوم بضاعته * * * ببطن مكة نائي الدار والنفر
ومُحرم أشعث لم يقض عمرته * * * يال الرجال وبين الحِجر والحَجَر
هل قائم من بني سهم بخفرته * * * وعادل أم ضلال مال معتمر
زبير بن عبدالمطلب گفت : شايسته نيست كه ما اين مسئله را ناديده بگيريم . او خود به ميان بني هاشم و زُهره و أسد و تيم رفت و همگي در خانه عبدالله بن جُدعان گرد آمدند و به نام خدا سوگند خوردند و پيمان بستند كه هر كجا و تا هر زمان در برابر ستمگر
166 |
بايستند و دست ستمديده را بگيرند و حق او را بازستانند . آن گاه نزد عاص بن وائل رفتند و كالاي مرد زَبيدي را از وي گرفتند و به صاحبش باز گرداندند . قريش گفتند : « اينان كاري با فضيلت انجام دادند » و بدين ترتيب اين پيمان را حلف الفضول ناميدند . زبير بن عبدالمطلب گفت :
حَلَفَتُ لَنِعْقِدَنَّ حَفاً عَليهم * * * وإن كُنّا جَميعاً أهلَ دار
نسميه الفضول إذا عقدنا * * * مقربة الغريب لذي الجوار
ويعلم من حوالي البيت أنا * * * أباة الضَّيْم نمنع كلّ عار
ابوبكر بن ابي شيبه به نقل از عمرو بن ابوبكر آورده است : گفته مي شود در ميان جُرْهُمي ها چنين پيماني وجود داشت و مرداني از جمله فضل ، فضال و فضاله در شمار آن بودند و بنا بر اين پيمان را حلف الفضول ( يعني پيمان فضل ها ) ناميدند . زبير بن عبدالمطلب در اين باره سروده است :
إن الفضول تحالفوا وتعاقدوا * * * أن لا يقيم ببطن مكة ظالم
أمر عليه تعاقدوا وتواثقوا * * * فالجار المظلوم فيهم سالم
از اخبار مربوط به حلف الفضول چنين بر مي آيد كه علت نام گذاري اين پيمان بدين نام ، آن بوده كه پيش از آن پيماني وجود داشت كه از سوي گروهي از جرهمي ها تشكيل شده بود كه به هر يك از آنان فضل يا چيزي نزديك به اين نام ، مي گفتند . ( و لذا به پيمان فضل ها شهرت يافت )
سهيلي نيز به وجه تسميه حلف الفضول اشاره كرده و گفته است : علت نام گذاري اين بوده كه هم پيمانان ، سوگند ياد كرده اند فضول ( فضل ها ) را مجدداً احيا كنند . وي پس از نقل داستان از ابن قتيبه مي گويد : علت اين نام گذاري ، اين بوده كه گروهي از جرهمي ها يكي به نام فضل بن فضاله و دومي به نام فضل بن وداعه و سومي به نام فُضيل بن حارث و همراهان اينان پيش از قريش ، چنين پيماني را تشكيل داده بودند . گفته ابن قتيبه درست
167 |
است ، ولي احاديثي از اين قوي تر و بهتر نيز وجود دارد . حميدي به نقل از سفيان از عبدالله از محمد و عبدالرحمن دو فرزند ابوبكر نقل كرده كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : در خانه عبدالله بن جُدعان شاهد انعقاد پيماني بودم كه اگر در اسلام بدان فراخوانده شوم ، آن را مي پذيرم . آنها هم پيمان شدند كه فضول را به صاحبانش بازگردانند و اين كه هيچ ستمكاري در برابر ستمديدگان ، مورد حمايت قرار نگيرد . حارث بن عبدالله بن ابي اسامه تميمي اين روايت را در مسند خود نقل كرده است . در اين حديث روشن شده كه چرا آن را حلف الفضول ناميده اند . حلف الفضول پس از جريان فجار بوده است و جنگ فجار در ماه شعبان بود . حلف الفضول از بهترين و نيكوترين و ارجمندترين پيمان هايي است كه عرب ها بسته اند ( 1 ) و فضول جمع فضل است .
شرح حال ابن جدعان كه حلف الفضول در منزل او منعقد شد
او عبدالله بن جُدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تَيم بن مُرّة بن كعب بن لُؤَيّ بن غالب القُرشي تميمي مكي است كه كنيه اش ابوزهير از طايفه تيم يا تميم بود و از رؤسا و بزرگان قريش به شمار مي رفت كه در گشاده دستي وي نيز اخبار مشهوري نقل شده است ، از جمله اين كه ظرفي كه وي براي پذيرايي از ميهمانان داشت چندان بزرگ بود كه در گرماي نيمروز از سايه اش استفاده مي كردند . در « غريب الحديث » ابن قتيبه آمده است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : در نيم روز از سايه ديگ پذيرايي عبدالله بن جدعان استفاده مي كردم .
ابن قتيبه مي گويد : ديگي كه براي ميهمانان در نظر گرفته بود چندان بزرگ بود كه شخصي سوار بر شتر مي توانست از آن غذا بخورد ، حتي كودكي در آن افتاد و غرق شد . ( 2 )
همچنين بنا به گفته هشام بن كلبي ، عبدالله بن جدعان را دو منادي بود ، كه يكي در پايين مكه و ديگري بالاي مكه ، ندا مي دادند . اين دو منادي يكي سفيان بن عبدالاسد و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الروض الانف ، ج 1 / 6ـ155 .
2 . همان ، ص 158 .
168 |
ديگري ابوقحافه بودند و هر يك از آنها فرياد مي زد : هر كس گوشت و چربي مي خواهد به خانه ابن جدعان بيايد . گفته اند او نخستين كسي است كه در مكه فالوده داد . فاكهي اين خبر را به نقل از ابن كلبي در اخبار مكه نقل كرده است .
امية بن ابي الصلت ( 1 ) پيش از آن كه از ابن جدعان [ در شعر خود ] مدح و ستايش كند ، نزد خاندان بني ديان از بني حارث بن كعب رفته و غذاي آنها را كه روغن و شهد و گندم بود ، ديد . حال آن كه ابن جدعان با خرما و شير و آرد الك نكرده ، غذا مي داد . او دروصف سخاوت و گشاده دستي آنان چنين سرود :
ولقد رأيت الفاعلين وفعلهم * * * فرأيت اكرمهم بني الديان
البُرُّ يُلبَك بالشُّهاد طعامهم * * * لا ما يعلّلنا بنو جُدعان
وقتي اين ابيات به گوش عبدالله بن جدعان رسيد دوهزار شتر به شام فرستاد كه بار آنها گندم و شهد و روغن بود و دستور داد كه منادي بر كعبه رود و ندا دهد : بشتابيد به سوي سفره عبدالله بن جدعان . در اين جا بود كه اميه اين اشعار را در وصف جود و كرم [ ابن جدعان ] سرود :
له داع بمكة مُشمَعِل * * * وآخر فوق كعبتها ينادي
إلي رُدُح من الشّيزَي عليها * * * لُباب البُرّ يلبَكَ بالشّهاد
ابن جدعان در ابتدا ، بينوا و مستمند و بسيار تنگدست بود و به هر جنايتي دست مي زد و پدر و قوم او از دستش در عذاب بودند . عشيره اش او را طرد كرد و پدرش او را از خانه بيرون راند و سوگند ياد كرد كه هرگز او را راه ندهد چرا كه جريمه هاي سنگين و ديه هاي بسياري بر وي تحميل كرده بود . بنا بر اين در شعبان از مكه خارج شد و به كوه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . شاعر عصر جاهلي كه در پي مقام پيامبري بود او در شعر خود از آفرينش هستي و داستان پيامبران سخن مي گفت و هنگامي كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به پيامبري مبعوث گرديد بر او رشك برد و ايمان نياورد او كشته هاي بدر را ستود و در سال نهم هجرت مرد .
169 |
ابوقبيس پناه آورد تا مگر مرگ به سراغش آيد . در كوه ، متوجه شكافي شد كه گمان برد ماري در آن وجود دارد ، خود را به آنجا رساند به اميد كه آن مار او ( ابن جدعان ) را بكشد و راحت كند . ولي چيزي نديد ، سپس به جايي رفت كه مار بزرگي آنجا بود و دو چشم گرد داشت كه به سوي خانه اي خيره شده بود . يك گام برداشت كه ناگهان صدايي از مار برخاست و چون تيري به سوي او شتافت ، ابن جدعان به سرعت از جا حركت كرد و چند قدمي دور شد و چشم از او برگرفت . حس كرد كه اين مار ، واقعي نيست ، آن را به دست گرفت و دريافت كه از طلا ساخته شده است و دو چشمان آن ، ياقوت هستند . آن را شكست و چشمانش را درآورد و وارد خانه شد . در آنجا اجسادي ديد كه روي تخت هايي افتاده اند كه از نظر درازي و بزرگي هرگز مانند آنان را نديده بود . بالاي سر اين اجساد لوحي از نقره بود كه تاريخچه زندگي ايشان روي آن قيد شده بود . آنها شاهان جرهم بودند و آخرين آنها حرث بن مُضاض بود كه قامت بلندي داشته است . روي اين اجساد پارچه هايي بود كه به دليل كهنگي بسيار ، به محض تماس چيزي با آنها فرو مي ريخت . در لوح ياد شده اشعار حكمت آميزي وجود داشت كه آخرين بيت آن از اين قرار بود :
صاحِ هل رأيت أو سمعت براع * * * ردّ في الضرع ما قري في الحِلاب
ابن هشام گفته است كه لوح از سنگ مرمر بوده و روي آن نوشته شده بود : من ، ثعلبة بن عبدالمدان بن خشرم بن عبد ياليل بن جرهم بن قحطان بن هود پيامبر هستم كه پانصد سال زندگي كردم و در طلب مال و ثروت و عظمت و پادشاهي طول و عرض زمين را زير پا نهادم ، ولي هيچ كدام مرا از مرگ نرهانيد و زير آن اين ابيات نوشته شده است :
قد قطعت البلاد في الثر * * * وة والمجد قالص الأثواب
وسريْتُ البلا دَقفراً لقفر * * * بضماني وقوتي واكتسابي
فأصاب الرّدي بنات فؤآدي * * * بسهام من المنايا صياب
170 |
و در وسط اين خانه ، پشته بزرگي از ياقوت و لؤلؤ و طلا و نقره وجود داشت كه عبدالله بن جدعان هرچه توانست از آن برداشت و پس از آن روي شكاف مورد نظر ، علامتي گذاشت و در آنجا را با سنگ پوشاند و اموال را براي پدرش فرستاد و به جلب رضايت و دلجويي او پرداخت . به همه افراد طايفه و خاندانش نيز از آن ثروت داد و از آن گنج ، خرج كرد و به مردم غذا داد و كارهاي نيك انجام داد . ابن هشام در جاي ديگري نيز ، حديث گنج ابن جدعان را در پي حديث حارث بن مضاض ، ذكر كرده است . و در كتاب « ريّ العاطش واُنس الوحش » نوشته احمد بن عمّار آمده است كه ابن جدعان در جاهليت ، شراب را پس از آن كه بدان خو گرفته و دائم الخمر شده بود ، تحريم كرد . چرا كه يك بار به هنگام مستي درصدد برآمده بود ماه را در آغوش بگيرد [ ! ] هنگامي كه پس از هشياري ، به وي گفته شد كه قصد چه كاري داشته است ، سوگند خورد كه ديگر هرگز شراب خريداري نكند [ ننوشد ] . هنگامي كه سالخورده و پير شد ، بني تيم درصدد برآمدند تا او را از زياده روي در بذل اموال خود بازدارند و بخشش هاي او را مورد سرزنش قرار دادند ؛ او مردي را دعوت مي كرد و وقتي آن مرد نزديك وي مي شد سيلي آهسته اي بر گونه اش مي زد و به او مي گفت : هان ! برخيز و تاوان و ديه سيلي كه خورده اي درخواست كن . وقتي چنين مي كرد ، بني تميم آنقدر از اموال ابن جدعان به وي مي دادند تا راضي مي شد . ( 1 )
همه آنچه درباره ابن جدعان نقل كرديم به نقل از ابن كلبي بوده است . در صحيح مسلم آمده كه عايشه به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) عرض كرد : ابن جدعان اطعام مي كرد و ميهمان را گرامي مي داشت . آيا اين كارها در روز قيامت برايش فايده دارد ؟ حضرت فرمود : نه ، او هرگز نگفت : پروردگارا در روز قيامت گناهان مرا ببخش . ( 2 )
فاكهي درباره وفات ابن جدعان خبري شگفت را ذكر كرده و در فصلي با عنوان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الروض الأنف ، ج 1 ، ص 160ـ158 .
2 . حديث را مسلم در كتاب الايمان باب الدليل علي من مات علي الكفر لا ينفصله عمله برقم 365 آورده است .
171 |
« وفات بزرگان قريش در مكه و در رثاي ايشان » ، مي گويد : آن گاه كه عبدالله بن جدعان بن عمرو تيمي از دنيا رفت ، جن و انس بر مرگ او سوگوار شدند
فاكهي نيز درباره سوگواري آدميان براي ابن جدعان مطالبي آورده است .
كريمان قريش در جاهليت
در زمان جاهليت و در ميان قريش ، كريمان و گشاده دستان ديگري جز ابن جدعان وجود داشتند كه اخبار مشهوري از بخشش و كرم آنها نقل شده است و بنا به گفته ابن كلبي و ديگران كه فاكهي و گروه ديگري از او نقل كرده اند ، به برخي از آنها « ازواد المركّب » [ به معناي توشه كاروان ] مي گفتند ، چون هرگونه نيازمندي را تأمين مي كردند . فاكهي در مطلبي با عنوان « ذكر ازواد الركب من قريش » مي گويد : حسن بن حسين ازدي از ابوجعفر از هشام بن كلبي چنين نقل كرده است : اينان وقتي به سفر مي رفتند ، هيچ كس براي شان نان و غذا نمي پخت ، مگر اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزّي بن قصَيّ و مسافر بن ابي عمرو ابن امية بن عبدشمس و ابوامية بن مغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم و زمعة بن عبدالمطلب بن اسد .
فرمان روايان قريشي مكه در زمان جاهليت
فاكهي در بابي با عنوان « حكام قريشي مكه » به نقل از محمد بن علي نجار صنعاني از عبدالرزاق از ابن جريج از بشير بن تميم بن حارث بن عبيد بن عمرو بن مخزوم مي گويد : قريش در جاهليت براي خود حكّامي داشتند و اولين بار در جاهليت در مورد كسي كه متهم به قتل بود ، حكم به پرداخت يك صد شتر كرد ، در حالي كه ديه در آن زمان گوسفند بود . حسن بن حسين أزدي از محمد ابوجعفر از كلبي درباره حكام قريش گفته است : از بني هاشم ، عبدالمطلب بن هاشم و زبير و ابوطالب دو فرزند عبدالمطلب و از بني امية ، حرب بن اميه و ابوسفيان بن حرب و از بني زهره ، علاء بن حارثه ثقفي از هم پيمانان بني زهره و از بني مخزوم ، عدل كه همان وليد بن مغيرة بن عبدالله بن عمرو بن
172 |
مخزوم بود و از بني سهم ، قيس بن عدي بن سعد بن سهم و عاص بن وائل بن هاشم بن سعد بن سهم و از بني عديّ بن كعب بن نفيل بن عبدالعزّي بن رزاح بودند . از اين عده هيچ كس بر ساير قريشي ها فرمان روايي نمي كرد و تنها با رضايت آنها و براي بهبود اوضاع ، حكم هر حاكم بر ديگر قريشي ها نيز مساوي مي شد كه اندكي بعد به آن نيز خواهيم پرداخت .
حكمراني عثمان بن حويرث قرشي اسدي بر قريش در مكه
زبير بن بكار در روايتي مي گويد : علي بن صالح به نقل از عامر بن صالح از هشام بن عروه از عروة بن زبير گفت : عثمان بن حويرث كه سوداي حكمراني بر قريش در سر داشت و خود از خردمندترين و نكته سنج ترين قريشيان بود ، از مكه بيرون رفت و نزد قيصر آمد . او از نياز ايشان به وي و تجارتي كه در كشورش داشتند ، واقف بود و او را ترغيب به [ بسط حكومت خود در ] مكه كرد و گفت : همچنان كه پادشاهي كسري [ انوشيروان ] با ضميمه كردن صنعا گسترش يافت ، پادشاهي قيصر نيز با بسط قدرت وي بر مكه ، گسترش پيدا مي كند . قيصر نيز به او اجازه فرمان روايي [ مكه ] داد و نامه اي خطاب به [ مردم مكه ] به دستش داد . وقتي نزد مردم مكه و قريش آمد گفت : اي قوم ، قيصر كه در ديار او به تجارت مي پردازيد و با شما داد و ستد دارد ، مرا به فرمان روايي شما گمارده است ، و من پسر عمو و يكي از شما مي باشم و من انبان ابريشم و مشك هاي روغن و پوست از شما مي گيرم و آنها را جمع مي كنم و براي او مي فرستم و ترسم از آن است كه اگر چنين نكنيد [ و مرا به حكمراني نپذيريد ] راه شام را به روي شما ببندد و ديگر نتوانيد به تجارت [ با شام ] بپردازيد . آنان پس از شنيدن اين سخنان تهديدآميز ، تشكيل جلسه دادند تا فرداي آن روز بر سرش تاج فرمان روايي بگذارند و با اين وعده ، از وي جدا شدند . فرداي آن روز خداوند پسرعموي او زُمعه اسود بن مطلب بن أسد را نزد وي فرستاد و با صداي بلند كه همه قريشيان ـ كه مشغول طواف بودند ـ بشنوند فرياد زد : بندگان خدا در تهامه براي خود پادشاه اند [ و نيازي به شاه و حكمران ندارند ] مردم نيز
173 |
برآشفتند و گفتند : راست مي گويي : به لات و عزّي سوگند كه در تهامه هرگز پادشاهي وجود نداشته است . [ پس از اين واقعه ] قريش آنچه را به وي وعده داده بودند ، نقض كردند و او نيز به نزد قيصر بازگشت تا او را باخبر سازد . زبير مي گويد : محمدبن ضحاك بن عثمان خزامي از پدرش نقل كرده كه أسود بن عبدالمطلب در زماني كه قريش قصد داشتند عثمان بن حويرث را به عنوان حكمران خود بپذيرند گفت : قريشيان سركشاني هستند كه زير بار شاه و حكمران نمي روند .
ديگر آنكه زبير در روايتي نقل كرده كه قيصر ، زماني كه عثمان را به عنوان پادشاه مكه برگزيد او را بر مادياني سوار كرد كه زين آن از طلا بود . زبير مي گويد : همان شخص به من گفت : زماني كه عثمان بن حويرث همراه با نامه مأموريت قيصر به مكه آمد ، پايين نامه قيصر ، با طلا امضا شده بود .
زبير درباره فرجام كار عثمان بن حويرث مي گويد : او براي ديدار با قيصر به شام رفت . در شام ، بازرگانان قريش از عمرو بن جفنه غساني خواستند تا از عثمان نزد قيصر بدگويي كند و او را از چشم وي بياندازد ؛ عمرو نيز براي اين كار از مترجم دربار قيصر كمك خواست او نيز سخنان عثمان به قيصر به هنگام حضور وي در بارگاه وي را به گونه اي ترجمه كرد كه گويا به قيصر دشنام داده است ؛ قيصر دستور اخراج عثمان را صادر كرد . پس از آن عثمان نقشه ديگري كشيد و مجدداً خود را به قيصر رساند و به وي فهماند كه مترجم دروغ گفته است . قيصر نيز به عمرو بن جفنه نوشت كه هر كس از بازرگانان شام را كه عثمان مي گويد ، به زندان اندازد . عمرو نيز چنين كرد و پس از آن به عثمان سمّ داد و او در شام وفات يافت متن كامل اين خبر را در اصل اين كتاب ، آورده ايم ، والله اعلم .