بخش 8
باب سی و ششم : اخباری از فتح مکه فتح مکه به دست مسلمانان
174 |
باب سي و ششم :
اخباري از فتح مكه
فتح مكّه به دست مسلمانان
ابن اسحاق در سيره خود « تهذيب ابن هشام » و در روايتي كه زياد بكايي در اخبار سال هشتم هجري نقل كرده ، مي گويد : « آن گاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پس از مبعوث شدن در جمادي الآخر و رجب ، در موته اقامت گزيد و از سوي ديگر ، بني بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه كه بر چشمه اي متعلق به خود در پايين شهر مكه به نام « وتير » ( 1 ) بودند ، تجاوز كردند » . جريان ميان بني بكر و خزاعه از اين قرار بود كه مردي از بني حضرمي به نام مالك بن عباد به قصد تجارت خارج شد و زماني كه به سرزمين خزاعه رسيد او را مورد حمله قرار دادند و كشتند و اموالش را گرفتند . در ازاي آن ، بني بكر نيز به مردي از خزاعه تجاوز كرد و او را كشتند . در نتيجه خزاعه اندكي پيش از [ پيدايش ] اسلام بر بني اسود بن رزن دئلي يعني چند تن از بازرگانان و بزرگان بني كنانه كه شامل سلمي و كلثوم و ذويب بودند يورش بردند و آنان را در عرفه و كنار نشانه هاي حرم ، به قتل رساندند .
ابن اسحاق گويد : مردي از بني دئل برايم نقل كرده و گفت : بني اسود بن رزن در جاهليت دو ديه [ در ازاي هر كس ] مي گرفتند ، ولي ما يك ديه مي گرفتيم ، چون نسبت به ما برتري داشتند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . درباره اين مكان نگاه كنيد به معجم البلدان ، ج 5 ، ص 1 ـ 360 و معجم ما استعجم ، ج 4 ، ص 1368 .
175 |
ابن اسحاق مي گويد : در حالي كه اين درگيري ها ميان بني بكر و خزاعه ادامه داشت ، اسلام ظهور كرد و به خصومت هاي ايشان پايان داد و مردم را به خود مشغول كرد . زماني كه ميان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و قريش صلح حديبيه برقرار شد ، از جمله شرايطي كه [ قريش ] براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مقرر كردند ـ بنا بر آنچه زهري به نقل از عروة بن زبير از مسور بن مخرمه و مروان بن حكم و ديگر علماي ما ذكر كرده است ـ اين بود كه هر كس خواست با پيامبر هم پيمان شود به سوي او رود و هر كس مايل بود با قريش هم پيمان شود ، به سوي آنها رود . بني بكر نيز با قريش هم پيمان شدند و خزاعه با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پيمان دوستي منعقد ساخت .
ابن اسحاق مي گويد : وقتي آتش بس برقرار شد ، بني دئل از خاندان بكر از خزاعه ، با استفاده از اين فرصت ، در پي گرفتن انتقام خون كساني برآمدند كه از بني اسود بن رزن كشته شده بودند ؛ بنا بر اين نوفل بن معاويه دئلي كه در آن روز فرمانده دئلي ها بود ، نزد خزاعه كه كنار « وتير » گرد آمده بودند ، آمد و يكي از مردان آنها را كشت . آنها با هم درگير شدند و نبردي آغاز شد . قريش هم پيمان خود ، بني بكر را مسلح كرد و از قريشي ها نيز كساني در كنار بني بكر جنگيدند تا اين كه خزاعي ها را به كنار حرم كشاندند وقتي به آنجا رسيدند ، بني بكر گفتند : اي نوفل ! ما ديگر وارد حرم شديم [ و نبايد بجنگيم ] خداي خود را در نظر بگير . ولي او سخن بسيار گراني بر زبان راند و گفت : امروز من خدايي ندارم . اي بني بكر انتقام خود را بگيريد و به جانم سوگند كه شما در حرم به دزدي مي پردازيد ؛ حالا نمي خواهيد انتقام خود را بگيريد ؟ آنها يك شب مردي از ايشان به نام منبّه را در وتير كشته بودند . منبّه مرد تنگدستي بود كه به اتفاق يك نفر از قوم خود به نام تميم بن اسد ، بيرون آمده بود . منبّه به او گفت : اي تميم ! خود را نجات بده كه به خدا سوگند من زنده نمي مانم . مرا بكشيد يا رها كنيد و برويد . تميم رفت و از مخمصه نجات يافت ، ولي منبّه را گرفتند و كشتند . وقتي خزاعي ها وارد مكه شدند ، به خانه بديل بن ورقاء و خانه يكي از خدمتكاران خويش كه به او رافع مي گفتند ، پناه آوردند ؛ تميم بن اسد از اين كه منبّه را تنها گذاشته و گريخته بود ، طلب بخشش مي كرد . او اشعاري خواند
176 |
كه با اين بيت شروع مي شد :
لما رأيت بني نفاثة أقبلوا * * * يغشون كلّ وتيرة و حجاب
ابيات ديگري متعلق به أخزر بن لُعط دئلي و ابياتي متعلق به بديل بن عباد كه به او بدليل بن حزم مي گفتند و نيز دو بيت از حسان بن ثابت نقل كرده است . پس از آن ابن اسحاق مي گويد : وقتي بني بكر و قريش به اتفاق هم عليه خزاعه دست به كشتار زدند و از آنان بسياري را كشتند و با اين كار عهد و پيماني را كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بسته بودند ، نقض كردند ، عمرو بن سالم خزاعي و سپس يكي از فرزندان كعب ، بيرون شدند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مدينه آمدند و كاري كردند كه مي توان گفت انگيزه فتح مكه گرديد . او در برابر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه در مسجد نشسته بود ، ايستاد و اين ابيات را خواند :
يا رب إني ناشد محمداً * * * حلف أبينا وأبيه الأتلدا
قد كنتم ولداً وكنّا والداً * * * ثمّت أسلمنا فلم ننزع يدا
وانصر هداك الله نصراً أعتدا * * * وادع عباد الله يأتوا مددا
فيهم رسول الله قد تجرّدا * * * ان كان شرّ وجهِهِ تريّدا
في فيلق كالبحر يجري سرمدا * * * إن قريشاً اخلفوك الموعدا
ونقضوا ميثاقك المؤكّدا * * * وجعلوا لي في كدا رصدا
وزعموا أن لست أدعوا أحدا * * * وهم أذلّ وأقلّ عددا
هم بيّتونا بالوتير هَجّدا * * * وقتلونا رُكَّعاً وسُجَّدا
مي گويد : كشتيم و اسلام آورديم .
ابن هشام گويد : و روايت شده است :
[ به جاي مصرع اول از بيت سوم صفحه قبل ] : فانصر هداك الله نصراً أبداً .
ابن هشام مي گويد : و روايت شده است : نحن ولدناك فكنت ولداً .
ابن اسحاق مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اي عمرو بن سالم ، به ياري تو خواهيم
177 |
آمد . آن گاه پاره ابري در آسمان ظاهر شد . حضرت فرمود : اين ابر مژده پيروزي بني كعب را مي دهد . سپس بديل بن ورقاء در رأس گروهي از خزاعه خارج شدند تا به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مدينه رسيدند و حضرت را از آنچه بر سرشان آمده بود باخبر ساختند و ياري رساندن قريش به بني بكر عليه ايشان را بازگو كردند . پس از آنكه آنان به مكه بازگشتند ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : مي بينيم كه با ابوسفيان برخورد مي كنيد كه به سوي شما مي آيد تا پيمان خود با شما را محكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد . بديل بن ورقا و يارانش رفتند و در عسفان با ابوسفيان بن حرب برخورد كردند كه قريش او را نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرستاده بود تا پيمان [ صلح ] را مستحكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد . آنها از كار خود ترسيده بودند ، وقتي ابوسفيان بديل بن ورقاء را ديد گفت : از كجا آمده اي بديل ؟ ! گمان مي كرد از سوي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمده است . پاسش داد : به اتفاق خزاعي ها در اين ساحل گشت مي زدم . گفت : آيا از نزد محمد نيامده اي ؟ گفت : نه . وقتي بديل به مكه رفت ، ابوسفيان گفت : اگر بديل از مدينه آمده باشد در سرگين شترانش هسته خرما يافت مي شود و وقتي سرگين شتران را جستجو كرده هسته خرما يافت و گفت : قسم مي خورم كه از نزد محمد آمده است آن گاه ابوسفيان خارج شد و به مدينه به سوي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و وارد خانه دختر خود اُمّ حبيبه شد وقتي درصدد برآمد تا بر جايگاه رسول خدا بنشيند دخترش او را از آنجا راند . گفت : دخترم چه مي كني ؟ آيا مرا از اين جايگاه مي راني يا از من بيزار شده اي ؟ دخترش گفت : اينجا جايگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است و تو مردي مشرك و نجس هستي و دوست ندارم كه بر جايگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بنشيني . [ ابوسفيان ] گفت : به خدا سوگند دختر كه بعد از جدا شدن من دچار شرّ شده اي . آن گاه خارج شد و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت ، ولي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) با او سخني نگفت . سپس نزد ابوبكر رفت و به او گفت با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) [ درباره خواسته او ] صحبت كند . ابوبكر گفت من اين كار را نمي كنم . پس از آن نزد عمر بن خطاب آمد و از او همين درخواست را كرد . عمر گفت : مي خواهي شفاعت تو را نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كنم ؟ به خدا سوگند حتي اگر تنها [ سپاهياني از ] مورچه هم داشته باشم ، با شما مي جنگم . پس از آن به حضور [ حضرت ]
178 |
علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) رسيد كه حضرت فاطمه ( عليها السلام ) دختر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هم كنارش بود و حسن بن علي ( عليه السلام ) كه كودكي بود در آغوش مادرش بود . ابوسفيان گفت : اي لعي ، تو از هر كس ديگر به من نزديك تري و نيازي دارم كه تا آن را به دست نياورم ، هرگز باز نخواهم گشت . نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برايم شفاعت كن . [ حضرت علي ( عليه السلام ) ] فرمود : تو را چه مي شود ؟ ابوسفيان گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تصميمي گرفته است كه هيچ كس توان سخن گفتن درباره آن را با وي ندارد . آن گاه ابوسفيان رو سوي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) كرد و گفت : اي دختر محمد ! آيا مي تواني به اين فرزندت بگويي كه به مردم امان دهد تا هميشه سرور و سيد عرب باشد ؟ [ حضرت فاطمه ( عليها السلام ) ] پاسخش داد : به خدا سوگند كه فرزندم به سنّي نرسيده كه به مردم امان دهد و [ اگر هم امان دهد ] كسي را عليه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) امان نخواهد داد . ابوسفيان گفت : مي بينم كه اوضاع برايم بسيار دشوار شده است ، مرا پندي ده ، [ حضرت علي ( عليه السلام ) ] فرمود : به خدا سوگند چيزي نمي دانم كه به كارت آيد ولي تو سرور و بزرگ بني كنانه هستي ، پس برخيز و به مردم پناه آور و پس از آن به ديار خود بازگرد . گفت : آيا گمان مي كني كه بزرگي خاندان كنانه به كارم مي آيد ؟ فرمود : نه ، به خدا سوگند كه چنين گماني ندارم ولي چيز ديگري نمي توانم به تو بگويم . ابوسفيان به مسجد رفت و گفت : اي مردم ، من به مردم پناه آورده ام آن گاه سوار بر شتر خود شد و رفت و هنگامي كه به ميان قريش رسيد گفتند : ابن هشام چه كرده اي ؟ گفت : نزد [ عمر ] بن خطاب رفتم ولي او را پست ترين دشمن خود ( و به قولي دشمن ترين دشمنانم ) يافتم . ابن اسحاق مي گويند : [ در ادامه ] گفت : پس از آن نزد علي ( عليه السلام ) آمدم او را از همه نرم خوتر يافتم و پندي به من داد كه بدان عمل كردم و به خدا سوگند نمي دانم كه اين كار فايده اي داشت يا خير ؟ گفتند : چه دستوري به تو داد ؟ گفت : به من دستور داد كه به اين مردم پناه آورم من هم چنين كردم . گفتند : آيا محمد ( صلّي الله عليه وآله ) با اين كار تو موافقت كرد ، گفت : خير . گفتند : پس واي بر تو به خدا سوگند كه آن مرد [ حضرت علي ( عليه السلام ) ] تو را به بازي گرفته است .
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مردم دستور داد كه آماده شوند ، ابوبكر نزد دخترش عايشه آمد .
179 |
او مشغول آماده ساختن اسباب و اثاثيه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بود . ابوبكر گفت : دخترم آيا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به شما دستور آماده شدن داده است ؟ گفت : آري . پرسيد : به نظر تو قصد كجا دارد ؟ دخترش گفت : به خدا قسم نمي دانم . از سوي ديگر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به اطلاع مردم رساند كه عزم مكه دارد و به آنها فرمان آماده شدن داد و چنين دعا كرد : خداوندا ، چشمان خبرچينان قريش را كور گردان ، تا قريش را در ديار خود غافلگير سازيم . مردم آماده شدند ، حسان بن ثابت در تشويق و ترغيب مردم و ذكر آنچه بر مردان خزاعه آمد ، سروده است :
عناني ولم أشهد ببطحاء مكة * * * رجال بني كعب تُحزّ رقابها
بأيدي رجال لم يَسُلوا سيوفهم * * * وقتلي كثير لم تجن ثيابها
ألا ليت شعري هل تنالنّ نصرتي * * * سهيلي بن عمرو حرّها و عقابها
ولا تأمننا يا بن أمّ مجالد * * * إذا أقبلت صرفاً وأعكل نابها
ولا تجز عوامنّا فإنّ سيوفنا * * * لها وقعة بالموت يفتح بابها
ابن هشام مي گويد منظور حسان از اين مصرع :
بأيدي رجال لم يسلوا سيوفهم
قريش است و ابن ام مجالد ، همان عكرمة بن ابي جهل است .
ابن اسحاق گويد : محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير و ديگر علما نقل كرده مي گويد : وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رهسپار مكه شد ، حاطب بن ابي بلتعه نامه اي به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي آمدن به سوي آنان باخبر ساخت . وي نامه را به دست زني داد كه محمد بن جعفر وي را از [ طايفه ] مُزَينه برشمرده و فرد ديگري معتقد است كه آن زن ، ساره از كنيزان خاندان عبدالمطلب بوده است ، حاطب براي وي دستمزدي در نظر گرفته بود كه به شرط رساندن نامه به قريش ، به وي پرداخت كند . او نامه را در سرش قرار داد و زير موهاي خود پنهان كرد و بدين گونه رهسپار [ مكه ] شد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از طرف غيب ، از توطئه حاطب آگاه شد و علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) تو زيد بن
180 |
عوام را فرستاد و به ايشان فرمود : زني را كه حاطب نامه اي براي قريش به وي داده و در مورد آنچه تصميم به انجام آن گرفته ايم هشدار داده است ، دستگير كنيد . آن دو بيرون رفتند و در « خليقه بني احمد » او را دستگير كردند و به خليقه آوردند و وسايلش را جستجو كردند ، ولي چيزي نيافتند . علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) به او گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دروغ نگفته و ما نيز دروغ نمي گوييم . يا نامه را برايمان بيرون بياور و يا تو را جستجو خواهيم كرد . وقتي آن زن موضوع را جدي يافت ، گفت : از من دور شويد . حضرت دور شد و او هم موهاي سرش را باز كرد و نامه را از لابلاي موها درآورد و آن را براي پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند . پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حاطب را خواست و به او فرمود : چرا اين كار را كردي ؟ گفت : اي رسول خدا به خدا سوگند كه من مؤمن به خدا و رسول مي باشم و چيزي هم عوض نشده و بر ايمان خود باقي هستم ، ولي من كسي هستم كه در ميان ديگران عشيره و طايفه اي ندارم ولي ميان آنها [ قريش ] فرزند و خانواده دارم . بنا بر اين درصدد تأمين امنيت آنها برآمدم . عمر بن خطاب گفت : اي رسول خدا اجازه ام دهيد تا گردن او را بزنم چرا كه اين مرد منافق است . خداوند متعال نيز درباره حاطب آيات 1 تا 3 سوره ممتحنه را نازل فرمود : { يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ } تا { وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ } .
ابن اسحاق مي گويد : محمد بن مسلم بن شهاب زهري از عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود ، از عبدالله بن عباس چنين نقل كرده است : آن گاه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سفر خود را آغاز كرد و كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفاري را به عنوان قائم مقام خود در مدينه تعيين فرمود . آن حضرت روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد . ( 1 ) پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روزه دار بود و مردم نيز با وي روزه نگه داشتند تا به « كديد » ميان عسفان و اَمَج رسيدند و در آنجا روزه خود را افطار كردند و در مرّ الظهران به همراه ده هزار تن از مسلمانان استراحت كردند كه من هم با ايشان بودم . برخي مي گويند كه « بني سليم » و « مزينه » به طور كامل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سال هشتم هجري برابر با اول ژانويه 630 ميلادي .
181 |
حضور داشتند و از هر يك از قبايل نيز گروهي حاضر بودند و همراه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تمامي انصار و مهاجرين شركت داشتند و كسي در مدينه نمانده بود . وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مرّ الظهران رسيد ، قريش از همه جا بي خبر بودند و هيچ خبري از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به آنها نمي رسيد و نمي دانستند كه او مشغول چه كاري است در آن شب ها ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء از شهر بيرون مي رفتند تا خبر كسب كنند و به جاسوسي بپردازند عباس بن عبدالمطلب در راه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برخورد كرده و او را ديده بود . ابن هشام مي گويد : او پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را در حالي كه همراه خانواده اش مهاجرت مي كردند ، در « جُحفه » ملاقات كرد . عباس تا پيش از آن به عنوان سقا در مكه اقامت داشت و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز بنا به گفته ابن شهاب زهري ، از وي راضي بود .
ابن اسحاق پس از ذكر خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبدالله بن ابي امية بن مغيرة مخزومي و نيز در پي آوردن شعري از ابوسفيان در مورد اسلام آوردن خود مي گويد : وقتي پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مرّ الظهران رسيد ، عباس بن عبدالمطلب گفت : با خود گفتم : واي بر قريش ! به خدا قسم اگر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پيش از آن كه قريش نزد وي آيند و از او امان بخواهند ، وارد مكه شود ، ديگر هرگز اثري از قريش نخواهد ماند . مي گويد : من بر [ پشت ] ماديان سفيد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نشستم و از آنجا بيرون آمدن تا به « اراك » ( 1 ) رسيدم . با خود گفتم : چه بسا هيزم شكن يا شيرفروش و يا كسي را بيابم كه به مكه برد و مكان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را به ايشان بگويد تا پيش از آنكه به زور وارد مكه شوند ، از او امان بخواهند . به خدا سوگند كه من به سوي آنجا [ مكه ] مي روم و اميدوارم در اين كار موفق شوم ، چرا كه سخن ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم كه باز مي گشتند و ابوسفيان مي گفت : هرگز آتش و لشكري مثل آن شب نديده بودم و خزاعه خوارتر و كمتر از آنند كه آتش و لشكريان ، متعلق به آنها باشد . عباس گويد : صداي ابوسفيان را شنيدم و گفتم : اي ابوحنظله ! او نيز صداي مرا شناخت و گفت : ابوالفضل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . منطقه اي در جنوب مكه
182 |
هستي ؟ گفتم : آري ؟ گفت : پدر و مادرم به فدايت تو را چه مي شود ؟ گفتم : واي بر تو ابوسفيان ! اين رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است كه با مردم مي آيد به خدا كه واي به حال قريش . گفت : پدر و مادرم به فدايت ، چه بايد كرد ؟ مي گويد : گفتم : به خدا قسم اگر تو را به چنگ آورد ، گردنت را خواهد زد . پشت اين ماديان سوار شو تا تو را نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ببرم و برايت امان بخواهم . او نيز پشت من [ روي ماديان ] سوار شد و همراهانش بازگشتند . او را آوردم هر بار كه از آتش مسلمانان گذر كردم ، مي پرسيدند : اين كيست ؟ اما وقتي ماديان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را مي ديدند و مرا سوار بر آن مي يافتند ، مي گفتند : عموي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است كه سوار بر ماديان وي شده است . تا اين كه به آتش عمر بن خطاب رسيدم . پرسيد : كيستي ؟ و به طرفم آمد وقتي ابوسفيان را بر پشت ماديان ديد ، گفت : ابوسفيان دشمن خداست ، سپاس خدايي را كه بي هيچ عهد و پيماني ، او را در اختيار تو قرار داده است سپس عمر شتابان نزد پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت . ماديان از مركب او پيش افتاد . من از ماديان فرود آمدم و به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم . عمر نيز آمد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ! اين ابوسفيان است كه خداوند او را بي هيچ عهد و پيماني در اختيار [ عبدالمطلب ] قرار داده است ، اجازه فرما تا گردن او را بزنم . عباس گويد : به رسول خدا عرض كردم : اي رسول خدا ! من او را پناه داده ام . آن گاه در كنار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نشستم و در گوش آن حضرت گفتم : به خدا سوگند كه امشب هيچ كس جز من با او سخن نگفته است . وقتي عمر درباره اش زياده روي كرد . گفتم : كمي صبر كن ! به خدا سوگند اگر او از مردان بني عدي بن كعب بود درباره اش چنين نمي گفتي ، ولي تو مي داني كه او از مردان بني عبدمناف است . گفت : اجازه بده اي عباس به خدا سوگند كه اسلام آوردن تو در آن روزي كه اسلام آوردي ، دوست داشتني تر از اسلام خطاب بود ، اگر اسلام آورد .
و اين نيست مگر آن كه مي دانم اسلام آوردن تو براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خوشايندتر از اسلام آوردن خطاب است . مي گويد : در اينجا بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اي عباس او را با خود ببر و صبح فردا او را نزد من بياور . او را بردم و شب را پيش من ماند . وقتي صبح شد او را همراه خود نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بردم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) با ديدن او فرمود : واي بر تو اي
183 |
ابوسفيان ! آيا وقت آن نرسيده كه بداني نيست خدايي جز پروردگار يكتا ؟ گفت : پدر و مادرم به فدايت كه چه بردبار و بزرگوار و نيكويي . به خدا سوگند كه گمان دارم اگر خداي ديگري جز پروردگار يكتا وجود داشت ، اكنون به فريادم مي رسيد . فرمود : واي بر تو اي ابوسفيان ! آيا وقت آن نرسيده كه بداني من فرستاده خدا هستم ؟ گفت : پدر و مادرم به فدايت چه بردبار و بزرگوار و نيكويي . در اين باره به خدا سوگند در دل خود نيز بر اين باور هستم . عباس به او گفت : پس اسلام بياور و شهادت بده كه « لا اله الا الله و محمداً رسول الله » ، پيش از آن كه گردنت را بزنند . عباس در ادامه مي گويد : ابوسفيان شهادت داد و اسلام آورد . من گفتم : اي رسول خدا ابوسفيان دوست دارد افتخاري داشته باشد براي او كاري كنيد . فرمود : هر كس وارد خانه ابوسفيان شود ، در امان است ، هر كس در خانه خود را به روي خود ببندد در امان است ، هر كس وارد مسجد [ الحرام ] شود در امان است . وقتي عباس قصد رفتن كرد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمود : اي عباس ، او را در گذرگاه كوه زنداني كن تا سربازان خداوند متعال از آنجا بگذرند و او آنها را ببيند ، گفت : او را در آنجا مخفي كردم . قبايل هر كدام با پرچم هاي خود گذر كردند و با گذشتن هر قبيله ، مي پرسيد : اي عباس ، اينان كيستند ؟ مي گفتم : سليم . مي گفت : به سليم چه كار دارم . سپس قبيله ديگري مي گذشت ، مي پرسيد : اي عباس اينان چه كساني هستند : مي گفتم : مزينه . مي گفت : به مزينه چه كار دارم ؛ و به همين ترتيب همه قبايل عبور كردند و با عبور هر قبيله از من درباره آن سئوال مي كرد و وقتي پاسخش مي دادم مي گفت : به فلان قبيله چه كار دارم تا اين كه سرانجام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) همراه گردان خضراء گذر فرمود : ابن هشام مي گويد : اين گردان را از آن جهت خضراء مي گفتند كه آهن ( شمشير و نيزه و . . . ) در آن فراوان بود . ابن اسحاق گويد : مهاجرين و انصار در آن بودند ، ولي جز آهن و تيزي سرِ نيزه ها ، چيزي ديده نمي شد . [ ابوسفيان ] گفت : سبحان الله اي عباس اينان چه كساني هستند ؟ مي گويد : گفتم : اين رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان مهاجرين و انصار است . مي گويد : هيچ كس توان رويا رويي با اينان را ندارد به خدا سوگند ابوالفضل ( عباس ) ، از اين پس پادشاهي برادرزاده ات قطعي است . گفتم : اي ابوسفيان اين نبوت است نه پادشاهي ،
184 |
گفت : آري چنين است . گفتم : برو و قوم خود را با خبر كن . ابوسفيان رفت و با صداي هر چه بلندتر فرياد مي زد : اي قريش ، اين محمد است كه همراه لشكرياني كه هرگز توان رويارويي با آن را نداريد به سراغتان مي آيد ، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است . در اينجا بود كه هند دختر عتبه ( همسر ابوسفيان ) به سراغش آمد و سبيل او را گرفت و گفت : اين ساده لوح فربه ديوانه را بكشيد ! چه بزرگ خاندان زشتي ! ابوسفيان گفت : واي بر شما اگر مغرور شويد ! اگر [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] به شما برسد ، نيرويي دارد كه مقابله با آن در توان شما نيست . هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است . گفتند : خدا تو را بكشد ! خانه تو چگونه گنجايش ما را خواهد داشت ؟ گفت : هر كس در خانه خود را ببندد در امان خواهد بود و هر كس وارد مسجدالحرام شود در امان مي ماند . آن گاه بود كه مردم پراكنده شدند و به خانه هاي خود يا به مسجدالحرام رفتند .
ابن اسحاق مي گويد : پس از آن ، عبدالله بن ابوبكر برايم گفت : وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ذي طوي ( 1 ) رسيد در حالي كه جامه قرمز رنگ خود را پوشيده بود ، بر مركب خود ايستاد و از نعمت خداوندي كه در فتح مكه نصيبش شده بود سر تواضع در برابر خدا فرود آورده بود به طوري كه محاسن آن حضرت به پشت حيوان برسد .
آن گاه ابن اسحاق پس از نقل خبرهايي درباره ابوبكر و اسلام آوردن او ، مي گويد : عبدالله بن أبي نجيح برايم نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در زماني كه لشكريان خود را از ذي طوي حركت داد ، به زبير بن عوام دستور داد تا به اتفاق گروهي از كدي وارد [ مكه ] شوند ، او بر جناح چپ لشكريان بود و به سعد بن عباده دستور ورود به مكه از سمت كداء را داد .
ابن اسحاق مي گويد : برخي علما گمان برده اند كه وقتي سعد بن عباده خواست داخل مكه شود گفت : امروز روز حماسه است امروز حرام ها حلال مي گردد . يكي از مهاجرين سخنان او را شنيد . ابن هشام مي گويد : او عمر بن خطاب بود . گفت : يا رسول الله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ذوطوي چاهي است در پايين دست مكه از سمت شمال و در محله معروف به جرول قرار دارد كه حاجيان مغرب و حاجياني كه بر مذهب مالك هستند ، به هنگام ورود به مكه در آن غسل مي كنند .
185 |
شنيده ايد كه سعد بن عباده چه گفت ؟ مطمئن نيستم كه در ميان قريش كاري از پيش ببرد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) فرمود ، به او برس و پرچم را از وي بگير و تو پرچم را به داخل مكه ببر .
ابن اسحاق مي گويد : عبدالله بن ابونجيح چنين گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به خالد بن وليد دستور داد كه به اتفاق گروهي از طرف « ليط » در پايين دست مكه ، وارد شهر شود . او فرماندهي جناح راست لشكريان را برعهده داشت كه اسلم و سليم و غفار و مزينه و جهينه و چند قبيله ديگر عرب در آن بودند . ابو عبيدة بن جراح نيز همراه با گروهي از مسلمانان به استقبال آمد و به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) از « اذاخر » وارد شد و در بالاي مكه مستقر گرديد و در آنجا براي آن حضرت ، سايباني درست كردند .
ابن اسحاق مي گويد : عبدالله بن ابونجيح و عبدالله بن ابوبكر چنين كرده اند : صفوان بن اميه و عكرمة بن ابوجهل و سهيل بن عمرو ، مردماني را در خندمه گرد آورده بودند تا بجنگند و حماس بن قيس بن خالد پيش از ورود پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سلاح هايي را آمده مي كرد . همسرش به او گفت : براي چه اين سلاح ها را آماده مي كني ؟ گفت : براي محمد و ياران او ، زن گفت : به خدا قسم گمان نمي كنم چيزي جلودار محمد و يارانش باشد . گفت : به خدا سوگند اميدوارم كه چندتن از آنان را به خدمت تو بياورم [ اسير كنم ] سپس گفت :
إن يتبلوا اليوم فمالي علّه * * * هذا سلاح كامل وأَلَّه
وذو عزارين سريع السلّة
پس از آن در خندمه همراه صفوان و سهيل و عكرمه حضور يافت و هنگامي كه مسلمانان همراه با خالد بن وليد با آنان برخورد كردند و در گير شدند . در اين گير و دار كُرز بن جابر ، يكي از مردان بني محارب بن فهر و خنيس بن خالد بن ربيعة بن اصرم از هم پيمانان بني منقذ ، كشته شدند . آن دو در شمار مردان خالد بن وليد بودند كه از وي جدا شدند و راهي جز راه وي رفتند و همگي كشته شدند . خنيس بن خالد پيش از كُرز بن جابر
186 |
كشته شد و كرز بن جابر او را در ميان دو پاي خود گرفت و در همان حال به جنگ ادامه داد تا كشته شد . او در هنگام نبرد ، اين رجز را مي خواند :
لقد علمت سفواء من بني فِهر * * * نقيّة الوجه نقيّة الصدر
لأضر بن اليوم عن ابي صَخِر
ابن هشام مي گويد كه خُنيس بن خالد از قبيله خزاعه بوده است .
ابن اسحاق مي گويد : عبدالله بن ابونجيح و عبدالله بن ابوبكر گفته اند : كنيه خنيس ، ابوصخر بود .
از [ قبيله ] جهينه نيز سلمة بن ميلاء از مردان خالد بن وليد و از مشركان ، نزديك به دوازده يا سيزده نفر به قتل رسيدند و بقيه فرار كردند . حماس بن قيس نيز پا به فرار گذاشت و وارد خانه خود شد و به زنش گفت : در را به رويم ببند . همسرش به او گفت : پس آن حرف هايي كه مي گفتي چه شد ؟ گفت :
إنك لو شهدت يوم الخندمه * * * إذ فرّ صفوان وفرّ عكرمه
وابو يزيد قائمٌ كالمؤتمه * * * واستقبلتهم بالسّيوف المسلمه
يقطعن كلّ ساعد وجمجمه * * * ضرباً فلا يسمع الاّ غمغمه
لهم نهيت حولنا وهمهمه * * * لم تنطقي في اللوم ادني كلمه
شعار ياران پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه و حنين و طائف همان شعار مهاجرين يعني « اي فرزندان عبدالرحمن » و شعار خزرجي ها « اي فرزندان عبدالله » ؛ و شعار اوس « اي فرزندان عبيدالله » بود .
ابن اسحاق گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از فرماندهان خود به هنگام ورود به مكه پيمان گرفته بود كه تنها با كساني كه به جنگ آمده اند ، بجنگند ولي چند تن را به نام ذكر كرد و دستور كشتن آنها را صادر كرد ، حتي اگر پشت پرده هاي كعبه پنهان شده باشند . از جمله ابن سعد برادر بني عامر بن لؤي بود و پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از اين جهت دستور قتل او را صادر
187 |
كرد كه قبلاً اسلام آورده بود و وحي نازل شده بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را مي نوشت و پس از آن مشرك و مرتدّ شد و به نزد قريش بازگشت ، او به نزد عثمان بن عفان گريخت ، زيرا برادر شيري او بود . عثمان نيز او را پنهان كرد و زماني كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به مردم مكه امان داد ، عثمان او را به حضور پيامبر آورد و براي او امان خواست . مي گويند پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مدت درازي سكوت كرد سپس فرمود : آري [ امان دادم ] وقتي عثمان رفت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ياران حاضر فرمود : من سكوت كرده بودم تا مگر كسي از شما [ پيش از امان دادن به او ] گردنش را بزند . مردي از انصار گفت : چرا به من اشاره نفرموديد ؟ فرمود : پيامبران با اشاره كسي را نمي كشند .
ابن هشام مي گويد : وي پس از آن اسلام آورد و عمر بن خطاب پستي به او داد و پس از عمر نيز عثمان او را بر مقامي گمارد . ابن اسحاق مي گويد : عبدالله بن خطل ( 1 ) مردي از بني تميم بن غالب [ نيز يكي ديگر از كساني بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دستور قتل او را در روز فتح مكه داده بود ] او مرد مسلماني بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را به مأموريتي فرستاده بود و مردي از انصار را همراهش كرده بود . او خدمتكاري داشت كه او نيز مسلمان بود . يك بار در منزلي فرود آمد و به خدمتكار دستور داد بزي را برايش بكشد و غذايي آماده كند ، ولي خدمتكار خوابيد و سپس از خواب برخاست ولي غذايي درست نكرد ، او نيز خدمتكار را كشت و پس از آن مشرك گرديد ، دو زن خواننده ، يعني فرتني و دوست پي ، او را همراهي مي كردند كه آواز مي خواندند و در آواز خود فرستاده پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را مسخره مي كردند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز دستور قتل آن دو را همراه عبدالله خطل صادر كرد . ديگري حويرث بن نقيذ بن وهب بن عبد قُصَيّ بود كه آن حضرت را در مكه آزار مي داد .
ابن هشام گويد : عباس بن عبدالمطلب [ حضرت ] فاطمه و ام كلثوم دو دختر رسول خدا را به مدينه مي برد كه حويرث بن نقيذ شترانش را رمانده و آنها را به زمين انداخته بود .
ابن اسحاق مي گويد : [ از ديگر كساني كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه دستور قتل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در نسخه ديگر ، عبدالله بن حنظل آمده است .
188 |
ايشان را داد ] مقيس بن صبابه بود كه علت آن كشتن يك نفر از انصار بود كه برادر او را به خطا كشته بود . پس از اين كار مشرك شده و نزد قريش باز گشته بود .
فرد ديگر ، ساره كنيز بني عبدالمطلب و عكرمة بن ابوجهل بودند . ساره از كساني بود كه حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) را در مكه آزار و اذيت مي كردند . عكرمه نيز به يمن گريخته بود و همسرش ام حكيم دختر حارث بن هشام اسلام آورده بود و براي شوهر خود از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) امان خواسته بود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز امانش داده بود . همسرش بيرون رفت تا او را بياورد و به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برساند . عبدالله بن خطل را سعيد بن حُريث مخزومي و ابوبرزة اسلمي به اتفاق كشتند و مقيس بن صبابة را نميلة بن عبدالله يكي از مردان هم طايفه اي وي ، به قتل رساند و دختر مقيسه درباره قتل پدرش گفت :
فعمري قد أخزي نميلة رهطه * * * وفجع أضياف الشقا بمقيس
فلله عينا من راي مثل مقيس * * * اذا النّفساء أصبحت لم تخرس
و اما يكي از دو زن خواننده اي كه همراه ابن خطل بودند كشته شد و ديگري ، فرار كرد كه بعداً از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي وي امان خواسته شد و آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) امانش داد . براي ساره نيز امان خواستند و امان داده شد . ساره زنده بود تا اين كه در زمان عمر بن خطاب در ابطح ، مردي با اسب او را زير گرفت و كشت . حويرث بن نقيذ را نيز علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) به قتل رساند . ابن اسحاق مي گويد : سعيد بن ابوهنداز ابن مرّة خدمتكار عقيل ابن ابي طالب نقل كرده كه امّ هاني دختر ابوطالب گفت : وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در بالاي شهر مكه ، منزل كرد ، دو مرد از نزديكان پدرشوهرم از خاندان مخزوم نزد من پنهان شدند . او [ ام هاني ] زن هبيرة بن ابووهب مخزومي بود . مي گويد : در اين ميان ، برادرم علي بن ابي طالب بر من وارد شد و گفت : به خدا سوگند آنها را بايد بكشم . من در خانه ام را به روي آن دو نفر بستم و خود به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدم . حضرت بالاي شهر مكه منزل كرده و در حال غسل كردن در طشت بزرگي بود و دخترش فاطمه ( عليها السلام ) نيز با پيراهنش او را پوشانده بود وقتي غسل وي تمام شد پيراهن را گرفت و در بر كرد و پس از آن هشت
189 |
ركعت نماز گزارد و رو به من كرد و فرمود : خوش آمدي ، اي امّ هاني ! براي چه به اينجا آمده اي ؟ من نيز داستان آن دو مرد و نيز قصد علي ( عليه السلام ) درباره آنها را با وي در ميان گذاردم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود :
ما به هر كس كه امّ هاني امان داده ، امان مي دهيم و هر كس را پناه داده ، پناه مي دهيم و [ علي ] نبايد آنان را بكشد .
ابن اسحاق گويد : محمد بن جعفر بن زبير از عبيدالله بن عبدالله بن ابي ثور از صفيه دختر شيبه نقل كرده كه وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مكه مستقر شد و مردم اطمينان خاطر پيدا كردند ، پيامبر از منزلگاه خود بيرون آمد و وارد مسجدالحرام شد و همچنان كه سوار بر مركب خود بود ، هفت بار طواف كرد و به كمك عصاي خود ركن را لمس كرد و هنگامي كه از طواف فراغت يافت ، عثمان بن طلحه را فراخواند و كليد كعبه را از او گرفت . در كعبه را گشود و وارد كعبه شد در آنجا مجسمه كبوتري چوبي يافت ، آن را با دست خود شكست و به زمين انداخت آن گاه بر در كعبه ايستاد ، در حالي كه مردم در مسجدالحرام انتظارش را مي كشيدند .
ابن اسحاق مي گويد : يكي از علما چنين نقل كرده كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر در كعبه ايستاد و فرمود : « لا اله الاّ الله وحده لا شريك له ، صدق وعده ونصر عبده وهزم الأحزاب وحده » بدانيد و آگاه باشيد كه از اين پس همه انتقام ها ، خون ها ، اموال و هر آنچه ادعا شود ، زير پايم است [ و ارزش ندارد ] مگر پرده داري كعبه و سقايي حجاج . بدانيد كه كشته هاي غيرعمدي كه باعصا و تازيانه به قتل رسيده باشند ، ديه آنها يك صد شتر است كه چهل تاي آنها بايد آبستن باشند . اي جماعت قريش ! خداوند غرور و نخوت جاهليت و فخرفروشي به آبا و اجداد را در شما از ميان برد . مردم همگي از آدم و آدم از خاك آفريده شده است ؛ آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود : { يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَأُنْثي وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ } ( 1 ) ؛ « اي مردم ، ما شما را از نري و ماده اي بيافريديم و شما را جماعت ها و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حجرات / 13 .
190 |
قبيله ها قرار داديم تا يكدگير را بشناسيد ، به راستي گرامي ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست خدا دانا و كاردان است . » سپس فرمود : اي گروه قريش به نظر شما ، من با شما چگونه برخورد كرده ام ؟ گفتند : بهترين برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوار بودي . فرمود : برويد كه شما آزادگان هستيد . سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مسجد نشست و حضرت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) در حالي كه كليد كعبه را در دست داشت ، برخاست و گفت : اي رسول خدا پرده داري و سقايي را در ما قرار ده . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : عثمان بن ابوطلحه كجاست ؟ او را فراخواندند فرمود : اين كليد توست ، بگير كه امروز روز نيكي و وفاداري است .
ابن هشام مي گويد : يكي از علما به من گفته است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روز فتح مكه وارد كعبه شد در آنجا تصاويري از ملائكه و تصويري از حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) ديد كه در حال فال گرفتن با تيرهاي بي پر است . فرمود : خداوند آنها را لعنت كند كه حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) را اين گونه به تصوير كشيده اند . حضرت ابراهيم كجا و فال گيري با تيرها كجا ؟ « ما كان ابراهيم يهودياً ولا نصرانيا » وقتي به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اطلاع دادند كه خرّاش بن اميه چه كرده است ، در نكوهش او فرمود : خرّاش قاتل است .
ابن اسحاق مي گويد : سعيد بن ابوسعيد مقبري از ابو شريح خزاعي نقل كرده كه وقتي عمرو بن زبير براي نبرد با برادر خود عبدالله بن زبير وارد مكه شد ، نزد وي رفتم و گفتم : ما در زماني كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مكه را فتح كرد ، همراه وي بوديم . صبح روز بعد ، خزاعه بر مردي از قبيله هذيل حمله برد و او را كه مشرك بود ، به قتل رساند . در پي اين قتل ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان ما به سخنراني برخاست و فرمود : اي مردم ! خداوند در همان روز كه آسمان ها و زمين را آفريد ، مكه را حريم و حرم قرار داد و اين مكان تا روز قيامت حريم است . هر كس كه به خداوند و روز جزا ايمان دارد نبايد در آن خون ريزي به راه اندازد ، يا شاخه درختي را بشكند پيش از من نيز براي كسي حلال نبود . بعد از من نيز حلال نخواهد شد و براي خود من هم جز همين امروز ، حلال نشده [ و حريم آن شكسته نشده است ] ولي بدانيد كه از اين لحظه به حرمت هميشگي خود باز مي گردد ، آنها كه حاضرند به غايبان اطلاع دهند و هر كس بگويد رسول خدا در اين مكان جنگيد در پاسخ
191 |
بگوييد : خداوند اين كار را براي پيامبرش روا دانسته است ولي براي شما حلال نكرده است . اي گروه خزاعه ! دست از كشتار برداريد ! شما كسي را كشته ايد كه ديه آن را خواهم گرفت از اين پس هر كس ، قتلي انجام دهد ، خانواده مقتول مي توانند يا قصاص بخواهند و يا ديه او را طلب كنند . پس از آن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ديه مردي را كه خزاعه كشته بودند ، پرداخت . عمرو به ابوشريح گفت : از اينجا دور شو كه ما خود بهتر از تو به حرمت اين مكان واقفيم ، ولي اين حرمت مانع از [ كشتن ] قاتل يا سركش و ممانعت كننده از جزيه ، نيست . ابوشريح مي گويد : من حاضر بودم و تو غايب بودي و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ما را فرمان داد كه حاضران به غايبان اطلاع دهند و من به اطلاع تو رساندم ، ديگر خود داني .
ابن هشام مي گويد : مقتولي كه در روز فتح مكه ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ديه او را پرداخت ، جندب بن اكوع بوده كه بني كعب او را به قتل رساندند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تعداد يك صد شتر ديه او را پرداخت . ابن هشام مي گويد از يحيي بن سعيد شنيده ام كه وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مكه را فتح كرد و وارد آن شد به كوه صفا رفت و به دعا پرداخت . انصار كه به او خيره و در اطرافش جمع شده بودند ، با خود گفتند : مي بينيد كه چگونه خداوند سرزمين خود را بر پيامبرش گشود تا در آن اقامت كند ؟ وقتي آن حضرت دعاي خود را به پايان رساند فرمود : چه گفتيد ؟ گفتند : چيزي نبود اي رسول خدا . ولي پيامبر اصرار كرد تا سرانجام گفته خود را براي وي باز گفتند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « پناه بر خدا ، اينجا جاي زندگي و مرگ شماست » . همچنين يكي از راويان معتبر با اسناد از ابن شهاب از عبيدالله بن عبدالله از ابن عباس آورده است : رسول خدا سوار بر مركب خود در روز فتح مكه ، وارد مكه شد و [ در حرم ] به طواف پرداخت در آنجا بت هايي بود كه با سرب ، در اطراف حرم ، ثابت شده بود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با چوب دستي كه در دست داشت به بت ها اشاره مي كرد و مي فرمود : « جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً » و همين كه آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به صورت بتي اشاره مي كرد ، آن بت به پشت به زمين مي افتاد و اگر به پشت بتي اشاره مي كرد به صورت بر زمين مي افتاد . تا اين كه هيچ بت ايستاده اي در آنجا باقي نماند . تميم بن اسد خزاعي در اين باره گفته است :
192 |
وفي الاصنام معتبر وعلم * * * لمن يرجوا لثواب أو العقابا
ابن هشام مي گويد : فضالة بن عمير بن ملوّح ليثي قصد داشت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را در حالي كه هنگام فتح مكه مشغول طواف بود ، به قتل برساند . وقتي به آن حضرت نزديك شد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : فضاله هستي ؟ گفت : آري . فضاله هستم اي رسول خدا . فرمود : به چه مي انديشيدي ؟ گفت : هيچ . ذكر خدا مي گفتم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خنديد و فرمود : از خدا طلب مغفرت كن . آن گاه دست خود را بر سينه او گذاشت و او آرام شد . فضاله مي گفت : به خدا سوگند وقتي پيامبر دست خود را از روي سينه ام برداشت در آن لحظه از هر كس ديگري براي من عزيزتر بود . فضاله مي گويد : نزد خانواده ام برگشتم . به زني برخورد كردم كه هميشه با او سخن مي گفتم . گفت : بيا تا با هم صحبت كنيم . گفتم نه . فضاله ادامه داد :
قالت : هلم . الي الحديث ، فقلت : لا * * * يابي عليّ الله والإسلام
لو ما رأيت محمداً وقبيله * * * بالفتح يوم تكسر الأصنام
لرأيت دين الله أصبح بيّنا * * * والشرك يغشي وجهه الإضلام
سپس ابن اسحاق مي گويد : مسلماناني كه شاهد فتح مكه بودند ، برده هزارنفر بالغ مي شدند كه هفتصد تن از ايشان از بني سليم بودند برخي اين عده را يك هزار نفر هم ذكر كرده اند . از بني غفار چهارصد تن و از « اسلم » چهارصد نفر و از مزينه يك هزار و سه نفر و بقيه از قريش و انصار و هم پيمانان ايشان و طوائف عرب از جمله بني تميم و قيس و اسد بوده اند . ( 1 )
ابن اسحاق در ادامه مي گويد : ابن شهاب زهري از عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود چنين نقل كرده است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پس از فتح مكه ، مدت پانزده شب در آنجا اقامت كرد و نمازش را شكسته مي خواند . فتح مكه ده روز مانده به [ پايان ] ماه رمضان سال هشتم هجري ، صورت گرفت . ( 2 ) و بدين ترتيب اخبار مربوط به فتح مكه ، اشعار تميم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 106ـ95 .
2 . همان ، ص 113 .
193 |
بن اسد در عذرخواهي وي به خاطر فرار از منبه و شعر اُخرز بن لعيط دئلي و آنچه ميان كنانه و خزاعه در آن جنگ اتفاق افتاد و شعر بديل بن عبدمناة كه به او بديل بن ام اصرم هم مي گويند ( 1 ) و آن را در پاسخ به اخرز بن لعيط گفته است و نيز شعر حسّان بن ثابت در همين مورد ( 2 ) و خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حرب در روزي كه اسلام آورد ( 3 ) و ديگر اشعاري كه ابن هشام در هر مورد به آنها استناد مي كرد و خلاصه اي از خبر فتح مكه و اشعاري كه درباره اين فتح سروده شده بود ، در همين جا به پايان مي رسد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 85 .
2 . همان ، ص 86 .
3 . همان ، ص 89 و 88 .