بخش 9
مطالبی درباره فتح مکه
193 |
مطالبي درباره فتح مكه
برخي از اين مطالب با آنچه از ابن اسحاق و ابن هشام درباره فتح مكه ذكر كرديم ، تعارض دارد و برخي از آنها نيز مانند توضيح مطالب مبهم است كه ابن اسحاق يا ابن هشام در اين باره ، يادآور شده اند .
از جمله اين كه موسي بن عقبه در مغازي خود مطلبي دارد حاكي از آن كه يورش بني كنانه بر خزاعه كه علت اصلي فتح مكه به شمار مي رود ، در عرفه صورت گرفت ، او در روايتي كه در مغازي آمده است ، درباره فتح مكه مي گويد : پس از آن بني نفاثه از بني الديل بربني كعب كه در عرفه بودند ، يورش آوردند . اين مطلب با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده است ، مغايرت دارد ؛ زيرا او گفته است : آن گاه بني بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه تجاوز كردند در حالي كه آنها [ يعني خزاعه ] بر سر بركه آب خود به نام « وتير » در پايين شهر مكه بودند و اگر وتير ـ همچنان كه در اين خبر آمده ـ در پايين شهر مكه باشد ، خارج از عرفه قرار دارد .
سهيلي به وجه تسميه وتير نيز اشاره كرده است و مي گويد : وتير در لغت گُل سفيد است و ممكن است نوعي گل خودرو باشد و احتمال دارد كه اين آب بدان ناميده
194 |
شده باشد . ( 1 )
گفته ابن عقبه مبني بر اين كه پس از آن ، بني نفاثه از بني الديل بر بني كعب يورش بردند ، و سخن ابن اسحاق كه مي گويد : پس از آن بني بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه يورش آوردند ، با هم تعارض ندارند ، زيرا بني الديل كه بني نفاثه از ايشان است ، بنا به گفته ابن بطّاح كه از ابويقظان نقل كرده و حازمي از وي بازگفته است ، همان دول بن بكر بن كنانه است ؛ و دليل آن هم ادامه سخن ابن اسحاق است كه مي گويد : سپس نوفل بن معاويه ديلي همراه بني الديل بيرون آمد . سخن ابن اسحاق در نسبت دادن اين يورش به بني نفاثه با آنچه ابن عقبه يادآور شده است ، هماهنگي دارد ، زيرا ابياتي از تميم بن اسد را بازگو كرده كه با اين بيت آغاز مي شود :
لما رأيت بني نفاثه أقبلوا * * * يَغشَون كلَّ وَتيرة وحجاب
و ديگر اين كه ابن عقبه نام طايفه خزاعه اي را نيز آورده است و در روايتي مي گويد : آن گاه بني الديل بر بني عمرو كه اغلب آنها زن و كودك و مردان بيمار بودند ، يورش آوردند و گروهي را به قتل رساندند و بازماندگان را در منزل بديل بن ورقاء در مكه جاي دادند . بني عمرو و اينان همگي از بني كعب هستند زيرا ابن عقبه آورده است : آن گاه بني نفاثه از بني الديل بر بني كعب يورش آوردند .
چنان كه گفتيم بني كعب يكي از قبايل خزاعه از فرزندان عمرو بن لُحي مي باشند . در سخن ابن اسحاق اين مطلب ذكر نشده كه بازماندگان ، از خزاعه هستند ، زيرا مي گويد : آن گاه نوفل بن معاويه ديلي در رأس بني الديل بيرون آمد او در آن زمان فرمانده و رئيس آنها بود و همه بني بكر در خصوص نگهداري خزاعه ، و پيرو فرمان او نبودند . . . . همچنين ابن اسحاق روشن نساخته كه چه كساني از قريش به كمك كنانه شتافتند و در كنارشان جنگيدند . وي مي گويد : قريش با در اختيار گذاردن اسلحه ، به بني بكر ياري رساندند و شبانه و در خفا گروهي از قريش در كنار آنها به جنگ پرداختند . تفصيل اين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الروض الأنف ، ج 4 ، ص 97 .
195 |
موضوع را ابن عقبه روشن ساخته و آورده است : از جمله كساني كه گروهي از قريش به كمك آنها [ يعني بني بكر ] شتافتند ، صفوان بن اميه و شيبة بن عثمان و سهيل بن عمرو بودند . ابن سعد نيز مطالبي را ذكر كرده كه ابن عقبه نگفته است . وي در روايتي از حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره ، پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبني بر اين كه : قريش با اعطاي اسلحه به ياري بني بكر شتافتند ، افزوده است : ابن سعد چند تن از ياري دهندگان از جمله صفوان بن اميه و حُويْطب بن عبدالعزّي و مكرز بن حفص بن اخيف را نام برده است . البته ميان گفته ابن عقبه و سخن ابن سعد در مورد ياري رساندن قريش به بني بكر ، منافاتي وجود ندارد . زيرا امكان آن هست كه نامبردگان از سوي ابن سعد و ابن عقبه همگي به ياري بني بكر رفته باشند اما ابن عقبه چند نفر و ابن سعد نيز چند نفر ديگر از آنها را نام برده باشد كه بدين ترتيب جمع ياري دهندگان به بني بكر از قريش بنا به گفته ابن عقبه و ابن سعد ، پنج نفر بوده اند .
ديگر اين كه قريش با در اختيار گذاردن آرد به كمك بني كنانه شتافتند . اين مطلب را ابن عقبه آورده و مي گويد : قريش به آنها با سلاح و آرد ياري كرد . البته از گفته ابن اسحاق چنين نكته اي برداشت نمي شود .
مطلب ديگر اين كه فاكهي خبري را نقل كرده كه بر مبناي آن ، علت فتح مكه با آنچه پيشتر ذكر شد ، در تعارض است . وي مي گويد : سعيد بن عبدالرحمن به نقل از عبدالمجيد بن اَبي رواد از ابن جريج از عطاء مي گويد : خاندان خزاعه از هم پيمانان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بودند كه بني بكر يك نفر از ايشان را به قتل رساند . در پي اين عمل ، بني بكر به قريش گفتند : عموزادگان خود را تسليم نكنيد . بديل [ بن ورقاء ] سواره نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت ولي آن حضرت سخنش را باور نكرد و كسي را براي تحقيق در موضوع همراه وي فرستاد . بديل بن ورقاء او را آورد او [ فرستاده پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] نيز به ميان قريش مي رفت و با آنان صحبت مي كرد ، گفتند : دانستيم كه تو براي تحقيق در موضوع قتل آمده اي ، به خدا سوگند كه آنان را تسليم نمي كنيم . فرستاده نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بازگشت و موضوع را به آن حضرت باز گفت از آن زمان بود كه حضرت براي ياري
196 |
رساندن به هم پيمانان خود ، شروع به تدارك كرد .
و ديگر آن كه ابن سعد يادآور شده كه تعداد چهل سوار ، همراه عمرو بن سالم خزاعي براي آگاه ساختن پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از عمل بني كنانه نسبت به ايشان ، روانه شدند كه اين نكته در سخن ابن اسحاق يافت نمي شود . ابن اسحاق مي گويد : وقتي بني بكر و قريش عليه خزاعه همدست شدند و تعدادي از ايشان را كشتند و عهد و پيماني را كه ميان ايشان و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وجود داشت ، نقض كردند ، عمرو بن سالم خزاعي ( يكي از فرزندان كعب ) از شهر خارج شد و براي ديدار با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به مدينه رفت . سخن ابن سعد نيز در روايتي در سيره ابن سيدالناس آمده است كه پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبني بر اين كه « عمرو بن سالم خزاعي بيرون شد » ، آورده است : به گفته ابن سعد ، وي همراه با چهل سوار بيرون رفت .
ابن سيدالناس پس از اين نقل قول مي گويد : « پس از آن بديل بن ورقاء به اتفاق چند تن از بني خزاعه از مكه بيرون رفتند و به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و آنچه را كه اتفاق افتاده بود با آن حضرت در ميان گذاشتند و از حمايت قريش از بني بكر عليه ايشان ، نيز سخن گفتند . چه بسا آن چهل سواري كه ابن سعد از بيرون رفتنشان همراه با عمرو بن سالم سخن گفته ، همين چند نفر باشند » . ( 1 )
نكته ديگر آن كه ابن عقبه در پاسخ ابوبكر و عمر بن خطاب به درخواست ابوسفيان بن حرب كه از ايشان خواسته بود درباره موضوعي كه به خاطر آن آمده بود ، با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) صحبت كنند ، مطالبي مخالف با گفته ابن اسحاق آورده است . ابن عقبه مي گويد : ابوسفيان از حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خارج شد و نزد ابوبكر رفت و گفت : پيمان را تجديد و مدت آن را بيشتر كن ، ابوبكر به او پاسخ داد : من در پناه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قرار دادم و به خدا سوگند اگر مورچه اي را ببينم كه با شما مي جنگد او را عليه شما ياري خواهم كرد . سپس بيرون رفت و عمر بن خطاب را ديد و با او سخن گفت . عمر به او
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . عيون الاثر ، ج 2 ، ص 165 .
197 |
گفت : آنچه از پيمان ما تازه بود خداوند آن را كهنه كردند و آنچه در آن محكم بود خداوند آن را قطع كرد و آنچه در اين پيمان قطع شده بود خداوند هرگز آن را دوباره وصل نخواهد كرد . ابوسفيان [ پس از شنيدن اين پاسخ مأيوس كننده ] گفت : خداوند تو را پاداش شرّ از خويشانت دهد . و اين با آن پاسخي كه ابوبكر و عمر به ابوسفيان دادند و ابن اسحاق نقل كرده است ، منافات دارد زيرا به گفته ابن اسحاق ابوسفيان بيرون رفت و به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و با آن حضرت سخن گفت ، ولي حضرت پاسخي به او نداد . آن گاه نزد ابوبكر رفت و از وي خواست درباره او با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سخن گويد [ ابوبكر ] گفت : من اين كار را نمي كنم . پس از آن نزد عمر بن خطاب رفت . عمر در پاسخش گفت : مي خواهي من شفاعت تو را نزد پيامبر خود ( صلّي الله عليه وآله ) بكنم ؟ به خدا سوگند اگر تنها يك مورچه را ببينم كه با شما مي جنگد ، او را ياري مي كنم . خداوند شما را هدايت كند . اختلاف اين نقل قول با آنچه ابن عقبه آورده در آن است كه پاسخ ابوبكر همانند پاسخ عمر در نقل قول ابن اسحاق است ، هر چند در لفظ ، اختلافي دارند ، اما در معنا يكي هستند ، و جواب عمر نيز با نقل ابن اسحاق مغايرت دارد . فاكهي خبري كه گفته ابن اسحاق را در بيان پاسخ عمر به ابوسفيان است تأييد مي كند .
ديگر اين كه سخن ابن اسحاق مستلزم آن است كه ابوسفيان پس از شنيدن پاسخ از [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) درخواست كرده باشد كه ميان مردم كسي را بيابد كه به او پناه دهد و [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) در پاسخش گفته باشد كه نمي تواند اين كار را انجام دهد و ابوسفيان پس از آن از [ حضرت ] فاطمه ( عليها السلام ) دختر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درخواست كرده باشد تا به فرزندش حسن بن علي ( عليهم السلام ) فرمان دهد كه در ميان مردم كسي را بيابد كه به او پناه دهد و حضرت فاطمه ( عليها السلام ) در پاسخ وي گفته باشد كه فرزندش هنوز بالغ نشده كه چنين كاري انجام دهد ، و البته كسي نيز نمي تواند در برابر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چنين كاري را انجام دهد . اين سخنان با نقل ابن عقبه تعارض دارد ، زيرا وي پس از ذكر پاسخ عمر مي گويد : آن گاه [ ابوسفيان ] بر عثمان وارد شد ، عثمان به او گفت من در پناه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قرار دارم [ و از اين كار معذورم ] پس از آن ابوسفيان به سراغ يكايك اشراف قريش و انصار رفت و با ايشان
198 |
صحبت كرد همگي در پاسخ وي گفتند : ما با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هم پيمان شده ايم . وقتي از ايشان مأيوس گشت به حضور [ حضرت ] فاطمه ( عليها السلام ) دختر رسول خدا رسيد و با او سخن گفت [ حضرت فاطمه ( عليها السلام ) ] فرمود : من يك زن هستم و اين كار به دست رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است . گفت : پس به يكي از فرزندان خود دستور بده اين كار را بكند . فرمود : آنها كودك هستند و كودكان نمي توانند به كسي پناه دهند . [ ابوسفيان ] گفت : پس با [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) صحبت كن . [ حضرت فاطمه ] در پاسخش فرمود : خودت با او صحبت كن . او نيز نزد [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) رفت . حضرت فرمود : اي ابوسفيان ! هيچ يك از اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نمي تواند با پناه دادن به كسي ، به آن حضرت خوش خدمتي كند .
اختلاف اين روايت با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده در آن است كه طبق اين روايت ، ابوسفيان پيش از سخن گفتن با [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) با عثمان و سپس با بزرگان قريش و انصار و آن گاه با حضرت فاطمه ( عليها السلام ) سخن گفت و از آنها خواست به او پناه دهند ، حال آن كه سخن ابن اسحاق خلاف اين را مي گويد .
فاكهي خبري را ذكر كرده كه گفته ابن عقبه مبني بر درخواست ابوسفيان از [ حضرت ] فاطمه ( عليها السلام ) براي صلح و تفاهم ميان مردم را تأييد مي كند . ديگر اين كه فاكهي خبري را آورده كه بر اساس آن گويا ابوسفيان از پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) هيچ درخواستي مبني بر تمديد پيمان و صلح و تفاهم ميان مردم مطرح نكرده است . فاكهي مي گويد : محمد بن ادريس بن عمر در كتاب خود از سليمان بن حرب از حماد از ايوب از عكرمه خبري را گفته است كه به اقتضاي آن ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، با اهل مكه از در صلح در مي آيد و خزاعه با رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) صلح مي كند و بني بكر نيز با قريش به مصالحه مي رسند و پس از آن ميان خزاعه و بني بكر درگيري و جنگ صورت مي گيرد و قريش با اسلحه و غذا به ياري آنها مي شتابند ، و قريش بيم آن دارند كه عهد و پيمان را نقض كرده باشند و ابوسفيان به مدينه مي آيد . سپس مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : ابوسفيان نزد شما آمده است ولي او اميدوار ـ و در عين حال بي آنكه خواسته اش برآورده شود ـ باز مي گردد . مي گويد : [ ابوسفيان ] نزد ابوبكر رفت و به او گفت : اي ابوبكر ! پيمان و صلح ميان مردم را تمديد
199 |
كن ، ابوبكر به او گفت : تا خدا و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چه بخواهند و چه بسا [ ابوسفيان ] ضمن سخنان خود ، گفته باشد كه اگر گروهي را عليه گروه ديگري ياري رسانم و به آنها سلاح و غذا برسانم ، آيا نقض عهد كرده ام ؟ ابوبكر گفت : تا خدا و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چه بخواهند .
و ديگر اين كه فاكهي مطلبي آورده حاكي از اين كه گويا ابوسفيان بن حرب ـ كه براي تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم به مدينه آمده بود ـ پيش از رسيدن فرستادگان خزاعه براي آگاه ساختن پيامبر نسبت به جنگ بني بكر با آنها و همياري قريش با ايشان ، به مدينه رسيده است زيرا در خبر قبل ، پس از ذكر آمدن ابوسفيان نزد عمر ، و جواب عمر كه شبيه سخن ابوبكر بود و نيز پس از ذكر پاسخ عمر به ابوسفيان كه آن هم شبيه پاسخ ابوبكر به وي بود ، و بعد از آمدن نزد [ حضرت ] فاطمه ( عليها السلام ) و درخواست از وي براي تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم و پاسخ آن حضرت كه فرمود : اين كار از عهده من خارج است و آمدن [ ابوسفيان ] نزد [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) و تكرار درخواست خود اشاره حضرت ( عليه السلام ) به پناه گرفتن ميان مردم ، [ فاكهي ] مي گويد : آن گاه ابوسفيان به راه افتاد و به مكه رسيد و قريش را از نتيجه كار آگاه كرد . [ مردم مكه و قريش ] گفتند : مثل امروز فرستادگان عشيره اي را نديده بودم . به خدا سوگند كه تو براي ما نه خبر جنگ آوردي كه خود را مهيا كنيم و نه خبر صلح آوردي كه آرامش داشته باشيم ، باز گرد ! [ پس از آن ] ، فرستاده خزاعه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد آن حضرت را از وقايع آگاه كرد و از او ياري خواست و در اين باره شعري نيز خواند .
مطلب ديگر آن كه ابن عقبه خبري را ذكر كرده كه بر اساس آن ، ميان خروج ابوسفيان از مكه به مدينه تا آماده شدن پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي آمدن به مكه [ و فتح آن ] ، مدت درازي فاصله بوده است زيرا پس از ذكر بيرون رفتن ابوسفيان [ از مدينه ] و عزيمت به مكه ، سر خود را در كنار دو بتي كه نزديك كعبه بودند ، تراشيد ـ تا مردم ببينند كه او هنوز بر آيين گذشته خود باقي مانده است ، زيرا وقتي غيبت به طول انجاميد ، شايع شده بود كه اسلام آورده است ـ ابن عقبه مي افزايد : پيامبر پس از خروج ابوسفيان از مدينه ، آن قدر كه خدا خواسته بود صبر كرد و سپس آماده جنگ شد در حالي كه از سخن ابن اسحاق چنين
200 |
نكته اي برداشت نمي شود .
و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) زبير بن عوام را براي بدست آوردن نامه حاطب بن بلتعه به مشركين مكه ـ كه در آن نامه خبر از حركت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به سوي ايشان داده بود ـ به همراه [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) فرستاد .
حافظ عبدالغني بن سعيد مصري در « المهمات » خبرنامه حاطب را آورده و اشاره كرده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي بازگرداندن اين نامه ، عمر بن خطاب و حضرت علي ( صلّي الله عليه وآله ) را فرستاد . در خبري كه حافظ عبدالغني آورده نكاتي مطرح شده كه در خبر نقل شده از سوي ابن اسحاق نيامده است . حافظ عبدالغني پس از ذكر حديثي كه در آن ، اسم زن حامل نامه حاطب آمده است ، مي گويد : زني كه نامه حاطب بن ابي بلتعه را [ به مكه ] مي برد ، ساره از كنيزان قريش بود و دليل آن نيز حديثي است كه يعقوب بن مبارك در اين باره ، نقل كرده و از اين قرار است كه محمد بن جعفر بن اعين ، از حسن بن بشر بن مسلم كوفي در سال بيست [ هجري ] ، از حكم بن عبدالملك ، از قتاده ، از انس نقل كرده و مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه به مردم امان داد ، مگر به چهار نفر كه عبارت بودند از عبدالله بن خطل و مقيس بن صبابه كناني و عبدالله بن سعد بن ابي سرح و ساره . حافظ پس از آن در پي ذكر خبر ابن خطل و ابن ابي سرح و مقيس بن صبابه مي گويد : . . . و اما ساره ، او از كنيزان قريش بود كه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و نيازمند بود و حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) مالي به او داد . پس از آن مردي آمد و نامه اي براي مردم مكه به او داد تا بدان وسيله ، [ صاحب نامه ] دل مردم مكه را به دست آورد ، و آنها به خانواده اش ـ كه در مكه بودند ـ كاري نداشته باشند . جبرييل ( عليه السلام ) پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را در جريان اين امر قرار داد ، آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) عمر بن خطاب و علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) را به دنبالش فرستاد ، آنها به ساره رسيدند و جستجويش كردند ، ولي چيزي نيافتند بنا بر اين دست خالي بازگشتند . يكي به ديگري گفت : به خدا سوگند كه نه به ما دروغ گفته شده و نه ما دروغ گفتيم ؛ بنا بر اين بايد دوباره به سراغ او برويم . آنها بار ديگر به سراغش رفتند و شمشير خود را كشيدند و گفتند : به خدا سوگند اگر نامه را به ما ندهي طعم مرگ را به تو مي چشانيم ، زن ابتدا
201 |
انكار كرد ولي اندكي بعد گفت : به شرطي نامه را به شما مي دهم كه مرا پيش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نبريد . آنها پذيرفتند و او موهاي بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از لاي آنها بيرون آورد و به آنها داد ، و ايشان نيز بازگشتند و آن را به خدمت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تقديم كردند .
اما از سخن ابن اسحاق اين مطلب برداشت نمي شود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي به دست آوردن نامه حاطب ، كسي جز زبير بن عوام را با حضرت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) فرستاده باشد ، زيرا گفته است : همين كه خبر نامه حاطب از غيب به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، آن حضرت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) و زبير بن عوام را فرستاد . بخاري نيز يادآور شده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ابومرشد را با [ حضرت ] علي ( عليه السلام ) و زبير روانه ساخت . او اين مطلب را در كتاب « استتابة المرتدين » در باب « ماجاء في المتأوّلين » آورده و در روايتي كه سند آن به ابوعبدالرحمن سلمي مي رسد ، به نقل از علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) آورده است كه فرمود : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) من و زيبر و ابومرشد را [ به دنبال نامه ] فرستاد و همگي ما سواره بوديم كه به ما فرمود : برويد تا به « روضه خاخ » ( 1 ) برسيد . بخاري همچنين مطلبي را يادآور شده كه با آنچه در اين باب گفته شد ، متفاوت است . وي در روايتي از عبيدالله بن ابورافع آورده است : از حضرت علي ( عليه السلام ) شنيدم كه فرمود : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود : برويد تا به روضه خاخ برسيد ، آنگاه كلّ ماجرا را تعريف كرد . بخاري اين حديث را در باب غزوة الغنم ( 2 ) از كتاب مغازي ، ( 3 ) آورده است .
ديگر آن كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه زني كه نامه حاطب بن ابوبلتعه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . روضه خاخ ، جايي ميان مكه و مدينه در نزديكي حمراء الاسد ( ياقوت ، 3 / 532 ) و احتمالاً نزديك همان جايي است كه در جاده مكه ـ مدينه « الحمراء » ناميده مي شود .
2 . در نسخه ديگر اين كتاب « الفتح » آمده است .
3 . اين روايت را بخاري در مغازي ، ج 7 ، ص 400 ، باب فتح مكه و باب فضل من شهد بدراً كتاب والجهاد ، باب الجاسوس و باب « اذا اضطرّ الرجل الي النظر في شعور اهل الذمة والمومنات اذا عَصَيْن الله و تجريدهنّ » و در تفسير اوايل سوره ممتحنه و در « الإستئذان » در باب « من نظر في كتاب من يحذر من المسلمين يستبين أمره » و در استتابة المرتدين ، باب « ما جاء في المتأولين » آورده است .
202 |
همراهش بود آن را از لاي موهاي سرش براي [ حضرت ] علي و همراهانش بيرون آورد [ و به آنها داد ] ، زيرا گفته است : وقتي [ زن ] موضوع را جدي ديد ، گفت : روي برگردانيد ؛ سپس موهاي بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از زير موهاي خود درآورد و به آن حضرت داد . ابن اسحاق نيز بيش از آن مطلبي در تأييد همين نكته آورده است . ابن عقبه نيز مطلبي در تأييد گفته عبيدالله بن ابورافع به نقل از حضرت علي ( عليه السلام ) نقل كرده ، آورده است : [ آن زن ] نامه را از لاي موي بافته خود خارج كرد و بخاري يادآور شده كه [ آن زن ] نامه را از زير گره موي خود در آورد . وي در حديثي كه در كتاب « استتبابة المرتدين » روايت كرده و در آن از ابومرشد سخن گفته ، آورده است : آن گاه [ آن زن ] دست به سوي موهاي بسته خود برد و نامه را آورد .
مطلبي شبيه به اين نيز در حديثي در باب « فضل من شهد بدراً » در روايتي از ابوعبدالرحمن سلمي به نقل از حضرت علي ( عليه السلام ) آمده است كه در آن نيز از ابومرشد ، سخن به ميان آمده است .
و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه زني كه نامه حاطب را [ به مكه ] مي برد ، ساره نام داشت ، و كسي به من گفت كه او ساره ، كنيز يكي از افراد قبيله بني عبدالمطلب بوده است . در حديثي كه پيش از اين به نقل از حافظ عبدالغني بن سعيد مصري ذكر شد ، آمده كه حامل نامه حاطب ، مادر ساره از كنيزان قريش بوده كه اندكي پيش بدان اشاره شد .
ديگر اين كه ابن اسحاق نامي از زن مُزَني كه حامل نامه حاطب بوده ، به ميان نياورده است . وي مي گويد : [ نامه را ] به زني داد كه محمد بن جعفر مدعي است اين زن از [ خاندان ] مُزينه بوده است و حافظ مغلطايي در سيره خود ، اين زن را معرفي كرده و مي گويد : حاطب نامه اي نوشت و آن را به وسيله امّ ساره مزنيه فرستاد . اين مطلب با آنچه در صحيحين آمده ، تعارض دارد .
ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محلي كه زنِ حامل نامه حاطب ، دستگير شد ، مطلبي ذكر كرده كه با آنچه در صحيح بخاري آمده ، مغايرت دارد . ابن اسحاق مي گويد :
203 |
آنها ( يعني حضرت علي ( عليه السلام ) و زبير ) از شهر بيرون رفتند و در خليقه بني احمد ( 1 ) به آن زن رسيدند ؛ ولي در بخاري به نقل از حضرت علي ( عليه السلام ) نقل شده كه فرمود : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود : برويد تا به روضه خاخ برسيد ، در آنجا زن كجاوه نشيني مي يابيد كه نامه همراه اوست . مي فرمايد : ما حركت كرديم و به سرعت رفتيم تا به « روضه » رسيديم ، و در آنجا زن كجاوه نشين را ديديم ؛ و بقيه داستان را نقل مي كند .
بخاري اين حديث را در غزوة الغنم [ غزوة الفتح ] و تفسير سوره ممتحنه ، و نيز در باب « فضل من شهد بدراً » هم آورده است ، گو اين كه در حديثي كه در اين باب آورده ، به جاي مقداد ، ابومرشد آمده است و در باب ( ما جاء في المتأولين ) از كتاب « استتابة المرتدين » هم مانند اين حديث ذكر شده ، با اين تفاوت كه راوي حديث يعني ابوعوانه به جاي [ روضه ] خاخ ، « حاج » آورده است . به علاوه بخاري پس از پايان حديث گفته است : خاخ صحيح است . ولي ابوعوانه مي گويد : خاج درست است و خاخ به اشتباه ثبت شده است كه نام مكاني است . ابن هشام هم مي گويد : خاج كه بخاري بدان اشاره كرده و آن را درست تر دانسته است ، اول و آخر آن با « خ » است و خاج كه ابوعوانه آورده است اول كلمه « خ » مي باشد و آخر آن جيم است . اين نكته را حافظ ابوذر هروي نقل كرده و درباره حديث ابوعوانه مي گويد : حاج به « حاء » و « جيم » در اين روايت آمده و درست آن « خاخ » است و آن را به همين صورت ( خاخ ) به خط يكي از محدثين به نقل از ابوذر ، ديده ام . و ابن عقبه يادآور شده است : حضرت علي ( عليه السلام ) و زبير ، زنِ حاملِ نامه حاطب را در بين دشت ريم [ نزديك مدينه ] يافتند . بنا به گفته ابن عقبه ، حركت كردند و در دشت ريم به آن زن رسيدند .
قاضي عياض در « مشارق » يادآورد شده كه بنا به گفته مالك ، « ريم » در فاصله چهار بريد ( 16 فرسنگ ) و يا طبق نوشته عبدالرزاق ، سي ميل از مدينه قرار دارد ، و « روضه خاخ » نيز جايي در « حمراء الأسد » مدينه واقع است . و عابدي خاطرنشان ساخته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بنا به نوشته ياقوت ، روستايي كه شش ميل از مدينه فاصله دارد .
204 |
كه اين مكان در نزديكي مكه قرار دارد ، ولي سخن نخست درست تر به نظر مي رسد .
ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محتواي نامه حاطب كه براي اهالي مكه فرستاد ، چيزي نگفته است ، ولي سهيلي در اين باره به مطالبي اشاره كرده و فصل مربوط به نامه حاطب به قريش ، مي گويد : در اين نامه آمده بود كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) با لشكرياني چون شب و با حركتي چون سيل خروشان به سوي شما مي آيند و به خدا سوگند مي خورم كه اگر به تنهايي نيز به سراغتان آيد ، خداوند او را پيروز مي گرداند ، زيرا خداوند هر وعده اي كه به او داده ، عملي كرده است . ( 1 )
و در تفسير ابن سلام آمده است : در نامه حاطب قيد شده بود كه [ پيامبر ] در حال تدارك و بسيج نيرو عليه شما يا ديگري است ، پس هشيار و برحذر باشيد .
ديگر اين كه ابن اسحاق روزي را كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از مدينه خارج شد ، با دقت معين نكرده و فقط گفته است : ده روز گذشته از آغاز ماه رمضان .
اما حاكم نيشابوري در نقل قولي كه حافظ مغلطاي در سيره خود از او آورده است ، اين روز را معين ساخته و مي گويد : با ده هزار مرد از مدينه خارج شد و « حاكم » مي گويد : با دوازده [ هزار ] در بعد از ظهر روز چهارشنبه ده روز گذشته از رمضان . ازرقي نيز به نقل از واقدي مطلبي مشابه با گفته حاكم نيشابوري آورده است كه به هنگام سخن گفتن از طواف پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به دور كعبه ، بدان اشاره خواهد شد .
ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به هنگام خروج [ از مدينه ] و عزيمت به مكه روزه گرفت تا به « كديد » ( 2 ) رسيد . وي مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روزه گرفت و مردم نيز به تبعيت از او روزه گرفتند تا اين كه به كديد ميان عسفان و اَمج رسيدند و در آنجا ، روزه خود را افطار كردند .
فاكهي دو خبر ذكر كرده كه هر دو با اين مطلب تعارض دارند . وي مي گويد : ابوبشر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الروض الانف ، 4 / 97
2 . الكديد يا القديد چاهي در جاده مكه به مدينه است كه بعد از عسفان قرار دارد و يكي از منزل هاي جاده مكه به مدينه است كه تا به امروز نيز به همين نام شهرت دارد .
205 |
بكر بن خلف ، از ابن ابي عدي ( 1 ) از شعبه ، از منصور ، از مجاهد ، از ابن عباس نقل كرده كه گفت : پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در سال فتح مكه ، روزه گرفت تا اين كه به عسفان رسيد . و نيز مي گويد : هارون بن موسي مروزي ، ( 2 ) از ابراهيم و نيز محمد بن يحيي رمّاني و حسين بن حسن مروزي ، از عبدالوهاب ثقفي و همگي از [ امام ] جعفر بن محمد ( عليه السلام ) از پدرش ( عليه السلام ) از جابر بن عبدالله نقل كرده اند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در سال فتح مكه ، عازم مكه شد و روزه گرفت تا به « كراع الغميم » ( 3 ) رسيد . به آن حضرت عرض كردند : روزه ، مردم را از پاي درآورده است ، آن حضرت ميان دو نماز خود ، قدحي آب خواست و از آن نوشيد ، مردم به وي نگاه مي كردند ، برخي روزه خود را شكستند و برخي ديگر روزه خود را نگه داشتند . به آن حضرت خبر رسيد كه برخي همچنان روزه اند [ يا روزه مي گيرند ] ، حضرت سه بار فرمود : آنها نافرمانند .
ابن اسحاق زماني را كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و همراهان به مرّ الظهران ( 4 ) رسيدند ، معين نكرده است ، در حالي كه ابن سعد با دو نكته ديگر كه در سخن ابن اسحاق نيامده ، زمان ياد شده را بيان كرده است ، حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره خود آورده است : . . . وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مرّالظهران رسيد ( 5 ) . ولي ابن سعد مي گويد : در آغاز شب به آنجا رسيد ، و به همراهان خود فرمان داد تا ده هزار آتش روشن كنند و عمر بن خطاب را به عنوان فرمانده نگهبانان ، تعيين فرمود . ( 6 )
همچنين سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه بديل بن ورقاء ، كسي است كه در پي ديدن آتش سپاهيان و لشكريان در مرّ الظهران به ابوسفيان گفت : واقعاً شگفت است ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در نسخه ديگر ابن ابي عدي آمده است .
2 . در نسخه ديگر الغزوي آمده است .
3 . « كراع الغميم » ناحيه اي در حجاز ميان مكه و مدينه ( ياقوت ، ج 4 ، ص 443 ) كه امروزه بدان « كراع » مي گويند . و تا به امروز به همين نام شهرت دارد و در جاده مكه به مدينه واقع است .
4 . مرّ الظهران را امروزه « وادي فاطمه » مي نامند .
5 . عيون الاثر ، ج 2 ، ص 168 .
6 . الطبقات الكبري ، ج 2 ، ص 175 .
206 |
به خدا سوگند اين خزاعه است كه از جنگ برافروخته شده است ، حال آن كه سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء ، هر سه اين سخن را بر زبان راندند ، و مطالب ديگري هم گفتند كه آن نيز در سخن ابن اسحاق ، نيامده است . ابن عقبه در اين باره مي گويد : قريش ، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام را روانه ساختند ، بديل بن ورقاء نيز همراه آنان رفت ، آنها روانه مرّ الظهران شدند و شبانه به اراك رسيدند ، در آنجا شاهد آتش ها و چادرها و لشكريان را مشاهده كردند و شيهه اسبان به گوششان رسيد . وحشت زده شدند و هراسيدند و گفتند : اينان بني كعب هستند كه آتش جنگ برافروخته اند ولي [ اندكي بعد ] به خود آمدند و گفتند : اينان بسيار بيشتر از بني كعب هستند ، سپس گفتند : چه بسا هوازن هستند كه قصد سرزمين ما را كرده اند ؛ ولي نه ، به خدا سوگند كه آنها نيز نمي توانند باشند .
فاكهي درخبري كه از محمد بن ادريس بن عمر روايت كرده ، مطلبي با اين مضمون ذكر كرده كه وقتي ابوسفيان درباره اين اردو و آتش و لشكريان سئوال كرد ، به گونه اي ديگر او را پاسخ گفتند . غير از وي در اين باره مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمان حركت داد ، [ لشكريان ] حركت كردند و به مرّ [ ظهران ] رسيدند و در آنجا اتراق كردند . ابوسفيان شبانه آمد و اردو و آتش را ديد و گفت : اينان كيستند ؟ پاسخش دادند : اين قبيله تميم است كه دچار خشكسالي شده و قصد سرزمين شما را كرده است . وي گفت : ولي به خدا قسم كه اينان بيشتر از اهالي مني هستند و يا به اندازه اهل مني هستند ( كه به معناي زياد بودن آنها و تشبيه به جمعيت حاضر در مني در موسم حج است ، نه جمعيت ساكن در مني كه بسيار اندكند ) .
در صحيح بخاري آمده كه ابوسفيان آتشي را كه در مرالظهران ديد به آتش هاي عرفه تشبيه كرد . ( 1 ) و به زودي بدان اشاره خواهيم كرد . مراد ابوسفيان از آتش هاي عرفه ، آتش هايي است كه حجاج در آنجا روشن مي كنند و بسيار زياد است .
از سوي ديگر ، سخن ابن اسحاق گوياي آن است كه ابوسفيان تنها از طريق عباس از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اين حديث را بخاري در ج 8 ، ص 10ـ4 در المغازي ، باب « أين ركّز النبي الراية يوم الفتح » آورده است .
207 |
حضور لشكرياني در مرّالظهران آگاه شده است ، ابن اسحاق پس از ذكر خبر عباس كه به اميد يافتن كسي كه او را به ميان مردم مكه بفرستد و آنان را باخبر سازد ( تا بيرون آيند و براي خود امان بخواهد ) از اردوگاه خارج شد ؛ و نيز گفتگوي او با ابوسفيان و بديل درباره آتش و لشكرياني كه ديده نبودند ، مي گويد : من صداي او ـ يعني ابوسفيان را ـ شناختم و گفتم : اي ابوحنظله ! او نيز صداي مرا شناخت و گفت : ابوالفضل ! [ تو هستي ؟ ] . گفتم : آري . گفت : تو را چه مي شود ، پدر و مادرم به فدايت ؟ ! گفتم : واي بر تو اي ابوسفيان . اين جمله گوياي آن است كه ابوسفيان خبر را از كسي جز عباس ، گرفته است ، زيرا پس از اين گفته ابوسفيان ( كه گفت : مانند اهل مني مي باشند ) مي گويد : دانست كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و يارانش ناشناس آمده اند و گفت : مرا نزد عباس ببريد . عباس هم آمد و خبرها را به او داد .
ديگر اين كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه وقتي ابوسفيان درباره مشاهداتش از لشكريان و آتش ها ، از عباس اطلاعاتي بدست آورد . با او به مشورت نشست كه چه كاري انجام دهد عباس ـ به او گفت كه به اتفاق نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بروند و او از پيامبر براي ابوسفيان ، امان بگيرد . ابوسفيان نيز چنين كرد .
ولي سخن ابن عقبه حاكي از آن است كه ابوسفيان و همراهانش دستگير شدند و آنان را به اردوگاه آوردند و در آنجا عباس ، ايشان را ديد و پناه داد . ابن عقبه پس از نقل سخن ابوسفيان و كليم و بديل درباره لشكريان و آتش هايي كه در مرّ الظهران ديده بودند ، مي گويند : در همان حال ، گروه فرستاده رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را دستگير كردند . در اين حال ابوسفيان گفت : آيا تاكنون چنين لشكري ديده اي كه به ميان قومي مي آيند كه از همه جا بي خبرند ؟ وقتي آنان را او به اردوگاه لشكريان [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] بردند ، عباس آنان را ديد و پناه داد و گفت : اي ابوحنظله ، مادرت و طايفه ات به عزايت بنشينند ، اين محمد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و تمامي مؤمنان هستند ، وارد شويد و اسلام آوريد . اين خبر با گفته فاكهي مبني بر اطلاع يافتن ابوسفيان از ورود پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به وسيله كسي غير از عباس ، مطابقت دارد .
208 |
بخاري نيز مطلبي ذكر كرده كه براساس آن و مطابق با گفته ابن عقبه ، لشكريان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ابوسفيان و حكيم و بديل را دستگير كردند ، دارد ، بخاري در باب « محل نصب پرچم پيامبر در روز فتح مكه » مي گويد : عبيد بن اسماعيل ، از ابواسامه ، از هشام از پدرش نقل كرده است كه وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حركت كرد ، اين خبر به قريش رسيد و ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء بيرون رفتند تا درباره پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خبري كسب كنند . آنها به راه افتادند و به مرّ الظهران رسيدند . در آنجا آتش هايي چون آتش هاي عرفه ديدند . ابوسفيان گفت : اينها چيست كه مانند آتش هاي عرفه است ؟ بديل بن ورقاء گفت : آتش هاي بني عمرو است . ابوسفيان گفت : بني عمرو كمتر از اين هستند . در اين احوال عده اي از نگهبانان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را ديدند و دستگير كردند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بردند . ( 1 )
اما از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مي شود كه حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) نرسيده اند زيرا ابن اسحاق پس از ذكر سوار شدن ابوسفيان [ بر اسب ] پشت سر عباس ، مي گويد : دو نفر از همراهان ابوسفيان بازگشتند .
ولي سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه آنها نيز همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند ابن عقبه پس از بيان عبارت « وارد شويد و اسلام آوريد » ، مي گويد : آنها بر پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شدند و تا پاسي از شب نزد وي ماندند و پيامبر با آنها سخن گفت و از ايشان سئوالاتي كرد و سپس آنان را به اسلام فراخواند و فرمود : شهادت دهيد كه نيست خدايي جز پروردگار يكتا . آنها نيز شهادت دادند . سپس فرمود : شهادت دهيد كه من محمد فرستاده خدا هستم . حكيم و بديل شهادت دادند ، ولي ابوسفيان گفت : من قبول ندارم و پس از آن ابوسفيان همراه عباس بيرون آمد . ابن عقبه در اين خبر يادآور شده است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به هر كس كه وارد خانه حكيم بن حرام مي شد امان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بخاري ، ج 8 ، ص 10ـ4 « المغازي » ، اين حديث را آورده است .
209 |
مي داد . مي گويد : خانه حكيم در پايين شهر مكه است . احتمالاً اين خانه در جايي معروف به « حزاميه » در نزديكي حزوره است .
سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان در فرداي شبي كه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، اسلام آورد . ابن اسحاق در اين باره مي گويد : صبح روز بعد او را نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بردم ، وقتي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را ديد ، فرمود : واي بر تو اي ابوسفيان ، آيا وقت آن نرسيده كه بداني خدايي جز خداي يكتا نيست . . . تا آنجا كه مي گويد : او [ ابوسفيان ] شهادت حق بر زبان جاري كرد و اسلام آورد . ابن عقبه نيز سخني در تأييد اين مطلب آورده و مي گويد : وقتي نداي نماز سرداده شد ، مردم براي نماز به تكاپو افتادند . ابوسفيان دچار وحشت شد به عباس گفت : چه مي كنيد ؟ گفت : مي خواهيم نماز بخوانيم . ابوسفيان مشاهده كرد كه مردم به تقليد از وضوي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي پردازند گفت : تاكنون هرگز چنين پادشاهي نديده بودم ، نه كسري و نه قيصر و نه بني اصفر ( 1 ) ، [ چنين شوكتي ندارد ] . آن گاه از وي خواست تا او را نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ببرد . عباس چنين كرد . به آن حضرت گفت : اي محمد ، من از خداي خود ياري خواستم و تو نيز از خدايت ياري خواستي و به خدا سوگند كه هميشه بر من پيروز گشتي و اگر خداي من بر حق ؛ و پروردگار تو باطل بود ، حتماً بر تو پيروز مي گشتم . سپس شهادت داد كه محمد رسول خداست .
فاكهي نيز مطلبي به اين مضمون دارد كه ابوسفيان ، شبانه اسلام آورد . وي در ضمن خبري كه از ابن ادريس روايت كرد ، پس از اين سخن كه « عباس ماجرا را به وي گفت » آورده است : و از آنجا او را به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كه در محل ويژه اي قرار داشت ، برد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اي ابوسفيان ، اسلام بياور تا در امان بماني . گفت :
پس با « لات » و « عزّي » چه كنم ؟ ! ايوب مي گويد : ابوخليل از سعيد بن جبير چنين نقل كرده كه در اين حال ، عمر از جايگاه بيرون آمده در حالي كه شمشير بر گردنش گذاشته و فشار مي آورد به وي گفت : به خدا قسم اگر بيرون از خيمه پيامبر بودي هرگز اين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مراد از بني اصفر روميان هستند و پادشاهان آنان كه قيصر نام داشتند و در اين صورت عبارت ، دقيق نيست .
210 |
سخن را نمي گفتي . ابوسفيان گفت اين شخص كيست ؟ گفتند : عمر . فاكهي در ادامه به حديث ايوب به نقل از عكرمه پرداخته ، مي گويد : پس از آن ابوسفيان اسلام آورد و عباس او را به منزلش برد . صبح آن روز مردم را در تكاپو ديد ، پرسيد : اي اباالفضل ! آيا مردم عليه من نقشه اي كشيده اند ؟ گفت : نه آنها قصد اقامه نماز دارند .
ابن اسحاق در مورد فرمان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به عباس مبني بر نگه داشتن ابوسفيان در تنگه « خطم الخيل » براي عبور سربازان خود از آنجا علتي ذكر نكرده است ، اما فاكهي مطلبي دارد كه مي تواند توضيحي در اين باره باشد . وي مي گويد : حسين بن عبدالمؤمن به نقل از علي بن عاصم ، از حصين ، از عُبيدالله بن عبدالله مي گويد : وقتي ابوسفيان پا به پاي عباس بن عبدالمطلب راه مي رفت ، مردم را ديد كه هر يك به دنبال كار خود بودند و با دشمني به وي نگاه نمي كردند . ابوسفيان به عباس گفت : آيا محمد مي خواهد به كمك اينان بر من پيروز شود و مرا بكشد ؟ اي عباس به من بگو چه كسي آسمان را آفريد ؟ گفت : خدا ، پرسيد : چه كسي زمين را آفريد ؟ پاسخ داد : خدا . و همچنان پرسش هايي از اين قبيل از او [ عباس ] كرد و عباس دانست كه وي هنوز قلباً اسلام نياورده است . بنا بر اين از او عقب افتاد و نزد ( صلّي الله عليه وآله ) پيامبر آمد و او را خبر كرد . حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمودند : عمو ! خالد بن وليد را نزد من آوريد . خالد كه نزديك بود ، بلافاصله ، پيش آمد . حضرت فرمود : مردم را به خود ملحق كن . مردم به او ملحق شدند و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در كنار ضعيفان ، پياده ها و عقب افتادگان تنها ماند و به عباس فرمود : به سراغ او [ ابوسفيان ] برو و در فلان مكان او را نگاه دار . عباس رفت و ابوسفيان را در جايي كه رسول خدا به وي فرمان داده بود ، نگاه داشت و با او به صحبت ايستاد ؛ در همين احوال خالد بن وليد با سواران سررسيد ، وقتي ابوسفيان او و همراهانش را سوار بر اسب ديد ، گفت : محمد در ميان اينان است ؟ پاسخ داد : نه ، اين خالد بن وليد است . خالد همراه سواران گذشت . پس از آن ابوعبيده با گروهي از مردم آمد ، وقتي [ ابوسفيان ] آنان را ديد گفت : اي عباس آيا محمد در ميان اينان است ؟ گفت : نه اين ابوعبيدة بن جراح است . ابوعبيده هم گذشت و پس از ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان پابرهنگان و پيادگان و ضعيفان سررسيد ، وقتي [ ابوسفيان ]
211 |
ايشان را ديد دانست كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان آنهاست گفت : اي عباس ، آيا اين محمد است ؟ گفت : آري . اين رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) است . ابوسفيان گفت : اي عباس ! از اين پس قريش هرگز رنگ پيروزي نخواهد ديد ، از محمد برايم امان نامه بگير . عباس نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : اي رسول خدا ، خداوند رعب و وحشت در دل او افكنده است و امان مي خواهد [ آيا امانش مي دهيد ] . فرمود : آري ، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است . ابن عقبه نيز دليلي براي نگهداشتن ابوسفيان به هنگام عبور سربازان خدا ، ذكر كرده است ، و در سخن خود ، محل نگهداشتن او را نيز بيان كرده است . ولي در سخن ابن اسحاق ، اين نكته روشن نشده ، زيرا وي مي گويد : وقتي آنها ( يعني ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء ) رفتند ، عباس [ به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] گفت : من اطمينان ندارم كه ابوسفيان از اسلام بازنگردد و كفر نورزد ، پس بايد او را بازگردانم و نگهدارم تا لشكريان اسلام را به چشم خود نظاره كند سپس عباس او را گرفت و نگه داشت . ابوسفيان گفت : اي بني هاشمي ، آيا به من خيانت مي كني ؟ گفت : خواهي دانست كه ما [ بني هاشم ] اهل خيانت نيستيم . ولي كاري با تو دارم . تا فردا در اينجا بمان تا لشكريان خدا را ببيني و بداني كه خداوند براي مشركان چه تدارك ديده است . عباس ، آنها را تا صبح روز بعد در غميم ( 1 ) در پايين « اراك » به طرف مكه نگه داشت . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمان داد تا اعلام كنند كه هر قبيله اي [ به ترتيب ] رهسپار گردد و همراه با رئيس قبيله و زير پرچم آن قرار گيرد و ساز و برگ نظامي خود را نشان دهد . بدين ترتيب همه حاضران ، رژه رفتند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پيشاپيش همه دسته ها قرار گرفتند . دسته اي از برابر ابوسفيان گذشت ، پرسيد : اي عباس ! آيا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در اين گروه قرار دارد ؟ پاسخ داد : نه . گفت : پس اينان چه كساني هستند ؟ گفت : قضاعه مي باشند . پس از آن همه قبايل با پرچم هاي خود عبور كردند و او عظمت حضور اينان را ديد و خداوند لرزه براندامش انداخت و اين به معناي آن است كه غميم ، پايين تر از « مرّ الظهران » به طرف مكه است زيرا ابوسفيان به اين دليل در غميم زنداني
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . غميم به فتح اول و كسر دوم . « كراع الغميم » كه به غميم منسوب است و در سمت مراض قرار دارد . مراض ميان رابغ و جحفه مي باشد ( معجم ما استعجم ، ج 3 ، ص 1006 ) .
212 |
شد تا بتواند لشكريان اسلام را ببيند و اين لشكريان پس از گذشتن از مرّ الظهران به سمت مكه ، از آنجا [ غميم ] گذر كردند . ما اين مطلب را بدان سبب نقل كرديم كه سخن « نووي » مستلزم آن است كه [ غميم ] ميان مرّ الظهران و عسفان واقع باشد ، زيرا گفته است : « كراع الغميم » به ضم كاف و غميم به فتح غين و كسر ميم منطقه اي است ميان مكه و مدينه كه دو منزل تا مكه فاصله دارد و به فاصله هشت ميل جلوتر از عسفان است و كراع كه [ نام ] كوهي سياه به سوي حرّه است ، به آن اضافه مي شود . و از صاحب « المطالع » نقل كرده كه [ غُمَيم ] به ضم غين و فتح ميم است و سپس مي گويد : اين گفته نادرست است .
ابن اسحاق چنين يادآور شده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در كتيبة الخضراء [ ستوني از لشگر ] كه مهاجرين و انصار در آن بودند ، از مقابل ابوسفيان عبور كرد ، ابن اسحاق پس از ذكر اين سخن [ ابوسفيان ] كه گفت : « مرا به بني فلان چه كار » آورده است : آن گاه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان كتيبة الخضراء از آنجا گذر كرد كه مهاجرين و انصار در آن بودند و اين مخالف با آن چيزي است كه در صحيح بخاري آمده است ، زيرا بخاري آورده است كه لشكر انصار با سعد بن عباده ( 1 ) آمد و پرچم به دست او بود . وي مي گويد : چنين پرچمي تا پيش از آن ديده نشده بود ، پس از آن گروه ديگري آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و ياران وي در آن بودند و پرچم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همراه اين گروه بود . حميري در كتاب خود روايت كرده كه اين گروه ، از همه گروه ها نمايان تر بود . حافظ ابوالفتح بن سيدالناس نيز در سيره خود همين مطلب را آورده است . آنچه از بخاري و حميري نقل شد و اين سخن بخاري كه گفته : « پس از آن گروه ديگري آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و اصحابش در آن حضور داشتند ( 2 ) » ؛ [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روز فتح مكه پرچم را كجا نصب كرد ؟ ] در باب تحت عنوان « أين ركزّ النبي الراية يوم الفتح » در صحيح بخاري آمده است .
ابن عقبه مطلبي به اين مضمون دارد كه فرماندهي گروه انصار كه از برابر ابوسفيان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . البخاري ، 8 / 10ـ4 در المغازي .
2 . عيون الاثر ، 2 / 170 .
213 |
گذشتند را سعد بن عباده برعهده داشته است ، وي مي گويد : گروه سربازان يكي پس از ديگري از برابر ابوسفيان و حكيم و بديل گذشتند . هر گروهي كه مي گذشت ، او درباره اش پرس و جو مي كرد تا اين كه نوبت به گروه سربازان انصار رسيد و سعد بن عباده در آن بود .
در نسخه مغازي ابن عقبه كه در اختيار من است : به جاي حكيم « ابن حكيم » آمده كه درست آن « وحكيم » بدون ابن است زيرا جز با حذف ابن ، عبارت درست نخواهد بود .
مطلب ديگر آن كه به گفته ابن اسحاق ، هنگام عبور پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از برابر ابوسفيان ، مهاجرين همراه آن حضرت بوده اند ، حال آن كه سخن ابن عقبه ، بر خلاف اين مطلب است ، زيرا مي گويد : خداوند به وسيله آن گروه ها ، ابوسفيان را به هراس افكند و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زبير بن عوام را در رأس مهاجرين و سواره هاي آنان فرستاد .
سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان پس از آن كه عباس او را آزاد كرد ، امان دادنِ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به هر كس را كه وارد خانه اش شود و هر كس در خانه خود را ببندد و هر كس كه وارد مسجد [ الحرام ] گردد ، به اطلاع مردم مكه رساند . اما فاكهي يادآور شده كه عباس بن عبدالمطلب قريش را از اين مطلب آگاه ساخت .
در خبري كه ابن عباس روايت كرده آمده است : عباس گفت : اي رسول خدا ! اگر اجازه فرمايي ، نزد مردم مكه بروم و آنان را [ به اسلام ] دعوت كنم . و آنان را امان دهم . براي ابوسفيان نيز چيزي در نظر بگيريد . پس از آن عباس بر ماديان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ( شهباء ) سوار شد و به ميان مردم مكه رفت و گفت : اي اهالي مكه ! اسلام آوريد تا در امان بمانيد ، شما به پناهگاه ناامني پناه آورده ايد . ابن اسحاق در ادامه مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زبير را از سمت بالاي مكه و خالد بن وليد را از طرف پايين مكه روانه كرد . عباس به ايشان گفت : اين زبير و خالد هستند كه از بالا و پايين مكه مي آيند و خزاعه است كه دهان ها را به خاك مي مالد ، سپس گفت : هر كس سلاح بر زمين بگذارد ، در امان است ، هر كس در خانه اش را به روي خود ببندد ، در امان است و هر كس وارد خانه
214 |
ابوسفيان شود ، در امان است .
ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه ، عمامه سرخ رنگي بر سر داشت . وي مي گويد : عبدالله بن ابوبكر چنين نقل كرده كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وقتي به ذي طوي رسيد همچنان كه خود را با جامه سرخ رنگي پوشانده بود ، بر روي مركب خود ايستاد .
اما فاكهي مطلبي مغاير با اين ذكر كرده ، مي گويد : احمد بن عبيد از عاصم بن مضرّس انصاري از ابوبكر عمرو الضبيي از مغيره به نقل از ابراهيم مي گويد : پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه ، عمامه سياه رنگي بر سر داشت و عباس بن عبدالمطلب نيز [ عمامه سياه بر سر گذاشته بود ] فاكهي همچنين گفت : محمد بن يحيي بن ابوعمر ، از سفيان ، از مساور الورّاق ، از جعفر بن عمر بن حريب ، از پدرش نقل كرده : در روز فتح مكه بر سر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) عمامه سياه رنگي ديدم .
فاكهي مي گويد : ابن ابوعمر از شبير بن سرّيّ ، از حماد ابن ابي سلمه از ابوزبير ، از جابر ( رضي الله عنه ) نقل كرده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه در حالي وارد [ مكه ] شد كه عمامه سياه رنگي بر سرش بود و اين مطلب با حديث انس كه مي گويد : در روز فتح مكه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در حالي كه كلاه خودي بر سر داشت ( 1 ) وارد مكه شد ، منافاتي ندارد ، زيرا امكان دارد كه عمامه سياه يا جامه سرخ رنگ را روي كلاه خود ، پوشيده باشد .
سخن ابن اسحاق در بيان محلي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه به زبير بن عوام دستور داد از آن جا وارد مكه شود ، مبهم است ، زيرا مي گويد : ابن ابي نجيح به من گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هنگامي كه لشكريان خود را در ذي طوي به چند دسته تقسيم كرد ، به زبير بن عوام فرمان داد تا در رأس گروهي از « كدا » وارد مكه شود .
وجه ابهام در سخن ابن اسحاق در آن است كه نمي گويد : « كدا » ـ كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافت ـ در بالاي مكه قرار داد يا در پايين آن ؟ در مورد كديّ نيز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اين حديث را بخاري ، در 8 / 12 در مغازي و مسند حميدي ، 2 / 509 شماره 1212 آورده اند .
215 |
كه به سعد دستور ورود از آن جا را داد نيز همين ابهام وجود دارد . اگر مراد آن حضرت از كدا ، همان كديّ در بالاي مكه است ، از سخن وي چنين مطلبي استنباط نمي شود . و اگر كدي كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافته بود ، در پايين مكه قرار داشته است ، با سخن ابن عقبة تناقض دارد ، زيرا او گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زبير بن عوام را به عنوان سركرده سواران و مهاجرين با آنها روانه كرد و به آنان دستور داد تا از كدي در بالاي مكه ، وارد شوند و پرچم را نيز به وي سپرد و به او فرمان داد تا پرچم را در حجون بنشاند و پيش از انجام اين كار ، باز نگردد .
هشام يادآور شده كه عمر بن خطاب از سعد بن عباده شنيد كه مي گفت :
اليوم يوم الملحمة * * * اليوم تستحلّ الحرمة
عمر ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را از اين امر آگاه كرد و گفت : ما اطمينان نداريم كه او در ميان قريش ، اعتباري داشته باشد . ( 1 ) ولي اموي مطلبي مخالف با اين دارد . زيرا حافظ ابوالفتح بن سيد الناس در روايتي كه از قول اموي آورده است : پرچم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه در دست سعد بن عباده بود وقتي از جلوي ابوسفيان كه تازه اسلام آورده بود ، گذشت ، به او نگريست و گفت :
اليوم يوم الملحمة * * * اليوم تستحلّ الحرمة
امروز خداوند قريش را خوار گرداند . در اين جا بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در رأس گروه انصار وارد شد و همين كه به نزديكي ابوسفيان رسيد ، او [ ابوسفيان ] ، فرياد زد : اي رسول خدا ! آيا تو دستور كشتن خويشانت را داده اي ؟ سعد و همراهانش به هنگام عبور از برابر ما ، گمان برده اند كه به جنگ ما آمده اند . تو را در مورد خويشانت ، به خداوند قسم مي دهم ، تو بهترين و نيكوترين و مهربان ترين مردم هستي و از همه به آنها نزديك تري . عثمان و عبدالرحمن بن عوف گفتند : اطمينان نداريم كه سعد در ميان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سيرة ابن هشام ، ج 4 ، ص 91 .
216 |
قريش ، اعتباري داشته باشد . در اين جا بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اي ابوسفيان ، امروز روز مرحمت است در اين روز خداوند قريش را عزت بخشيده است .
اين گفته با آن چه ابن هشام ذكر كرده ، از دو نظر تعارض دارد :
يكي آن كه ابوسفيان ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را از سخن سعد آگاه كرد ، و ديگر اين كه عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف بودند كه گفتند : ما اطمينان نداريم كه سعد ميان قريش ، اعتباري داشته باشد . بيان اين سخن از سوي ايشان ، محتمل تر از اظهار آن از سوي عمر است .
سخن ابن عقبه ، با گفته اموي مبني بر اين كه ابوسفيان سخن سعد را شنيد و به اطلاع پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رساند و نسبت به قريش درخواست مدارا كرد ، مطابقت دارد و در ادامه بدان خواهيم پرداخت . در « صحيح بخاري » نيز مانند همين مطلب ذكر شده و در حديث فتح مكه تحت عنوان « أين ركّز النبيّ الراية يوم الفتح ؟ » آمده است : وقتي وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر ابوسفيان گذر كرد ، گفت : آيا مي داني كه سعد بن عباده چه گفت ؟
ديگر اين كه سخن ابن اسحاق گوياي آن است كه پيامبر به علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) فرمان داد تا پرچم را از سعد بگيرد و علي ( عليه السلام ) با آن ، وارد مكه شود . ابن اسحاق پس از نسبت دادن سخن پيش گفته در مورد سعد به عمر ، آورده است : آن گاه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) فرمود : به سعد برس و پرچم را از وي بگير تا با آن وارد [ مكه ] شوي . اين مطلب ، با آن چه اموي بيان كرده ، تعارض دارد ، زيرا او پس از مطالب پيش گفته و بيان شعري كه ضرار بن خطاب فهري در روز فتح مكه خواند و خواهان جلب عطوفت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نسبت به قريش شد ، مي گويد : آن گاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، سعد بن عباده را فراخواند و پرچم را از او گرفت و به دست پسرش قيس داد و بدين ترتيب ، پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پرچم را از دست وي بيرون نكرد ، زيرا در اختيار پسرش قرار داد .
فاكهي نيز مطلبي در موافقت با گفته اموي ذكر كرده و مي گويد : حسين بن عبدالمؤمن از علي بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد [ مكه ] شد . خالد بن وليد پيش آمد و به مواردي كه از كار خود اشاره
217 |
كرد كه بدان خواهيم پرداخت . سپس مي گويد : پرچم انصار در دستان سعد بن عباده است و سعد بن معاذ مرده و سعد بن عباده ، بزرگ خاندان شده است و پرچم در اختيار اوست و در حالي كه او ايستاده و انصار پيرامون وي بودند ، يك بار نظر انداخت كه جز انصار ، كسي را در اطراف خود نديد ، لذا گفت :
اليوم يوم الملحمة * * * اليوم تستحلّ الحرمة
و از مهاجرين هم كساني كه نامشان را به خاطر نمي آورد ، همراهي اش كردند . او به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و آن چه را از سعد بن عباده شنيده بود ، به اطلاع پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسانيد . حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به وي فرمود : آيا به گوش خود شنيدي كه اين جمله را گفت ؟ پاسخ داد : آري . فرمود : قيس بن سعد بن عباده را نزد من آوريد . وقتي فرستاده پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، قيس در كناري ايستاده بود ، در حالي كه پرچم در دست پدرش بود . فرستاده گفت : اي قيس ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تو را فراخوانده است . قيس آمد و گفت : لبيك يا رسول الله . حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : برو پرچم را از سعد بگير . سپس مي گويد : در حالي كه انصار گرداگرد سعد بن عباده بودند ، قيس نزد وي آمد و گفت : پرچم را به من بده . سعد مخالفت كرد و گفت : مادرت سوگوارت گردد . قيس بار ديگر گفت : پرچم را بده و خود را در مخمصه قرار نده . [ سعد بن عباده ] باز هم خودداري كرد و گفت : مگر آن كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين دستوري به تو داده باشد . [ فرزند ] گفت : آري رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين فرماني به من داده است . گفت : به روي چشم ! و پرچم را به دست پسرش قيس سپرد . آن گاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد مكه شد ، در حالي كه پرچم در اختيار قيس بن عباده قرار داشت .
فاكهي نيز مطلبي مخالف با آن چه ذكر كرديم ، گفته است : عبدالله بن احمد بن ابوميسرة از محمد بن حسن از ام عروه از مادرش ، و او از جدش زبير بن عوام نقل كرده كه گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه پرچم سعد بن عباده را به دستم داد و با دو پرچم وارد مكه شد . ابن عقبه نيز مطلبي در تأييد خبر فاكهي از ابن ابي ميسره آورده و پس از ذكر عبور سعد بن عباده در رأس گروه انصار از برابر ابوسفيان ، مي گويد : او ( يعني سعد )
218 |
خطاب به ابوسفيان فرياد زد و گفت :
اليوم يوم الملحمة * * * اليوم تستحلّ الحرمة
و هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به اتفاق انصار و مهاجرين از برابرش عبور كرد ، ابوسفيان به آن حضرت عرض كرد : دستور داده اي تا خويشانت را بكشند ؟ سعد بن عباده و همراهانش هنگام عبور از برابر من ، فرياد مي زدند :
اليوم يوم الملحمة * * * اليوم تستحلّ الحرمة
تو را در مورد خويشانت به خدا قسم مي دهم . در اين جا بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كسي را نزد سعد فرستاد و او را [ از فرماندهي ] عزل كرد و زبير را به جاي وي بر انصار و مهاجرين قرار داد و زبير مردم را حركت داد تا به حجون رسيد و پرچم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را در آن جا ، تثبيت كرد .
با توجه به اين اخبار ، در مورد كساني كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرچم را پس از گرفتن آن از سعد بن عباده به ايشان داد ، سه نتيجه برداشت مي شود : يكي اين كه بنا به گفته ابن اسحاق ، پرچم را به حضرت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) داد ، دوم اين كه بنا به گفته اموي و فاكهي آن را به قيس بن سعد داد ؛ و سوم اين كه بنا به گفته فاكهي و ابن عقبه ، آن را به زبير بن عوام داد .
مطلب ديگر اين كه ابن عقبه يادآور شده كه سعد ، خود پيش از آن كه پرچم را از وي بگيرند ، آن را به پسرش قيس داده بود ، وي در اين باره مي گويد : سعد بن عباده در رأس گروه انصار و پيشاپيش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حركت كرد و خود ، پرچم را به قيس بن سعد داد ، كه البته اين نكته از سخن ابن اسحاق ، استنباط نمي شود .
ديگر اين كه ابن اسحاق توضيحي در باره ويژگي هاي پرچم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در روز فتح مكه ، ارائه نكرده است ، اما فاكهي در اين باره ، توضيحاتي داده و مي گويد : حسن بن علي حلواني ، از يحيي بن آدم ، از شريك بن عبدالله نخعي از عمار ذهبي از ابن زبير از جابر بن عبدالله نقل كرده كه گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) همراه با پرچمي وارد مكه شد . حسن
219 |
بن علي گفته است : مراد ، روز فتح مكه است .
ديگر اين كه از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مي شود كه ابوعبيده بن جراح در روز فتح مكه ، فرماندهي پياده ها را در كنار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برعهده داشت ، زيرا مي گويد : ابوعبيده بن جراح در رأس ستوني از لشگر اسلام بود كه به سوي مكه سرازير مي شدند در كنار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بود . اين مطلب از روايتي در صحيح مسلم ( 1 ) كه مي گويد : ابوعبيده فرمانده پياده ها بوده است ، استنباط مي شود . فاكهي به طور جداگانه ذكر نكرده كه ابوعبيده در روز فتح مكه فرماندهي پياده ها را برعهده داشته ، اما در خبري كه پيش از اين در بيان علت نگه داشتن ابوسفيان و عبور لشكريان خدا از برابر او نقل كرديم ، آن جا كه [ ابوسفيان ] مي گويد : ابوعبيده بن جرّاح را صدا بزنيد ، چون او را صدا زدند [ ابوسفيان ] گفت : اي ابوعبيده ، مردم را به خود ملحق كن ، و او نيز مردم را به خود ملحق كرد . فاكهي مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان ضعيفان و پياده ها و عقب مانده ها ، باقي ماند . از نظر معني نيز مطلب مورد نظر [ يعني فرماندهي ابوعبيده بر پيادگان ] از آن جا روشن مي شود كه منظور ترساندن ابوسفيان بوده است و با گذر كردن ابوعبيده بر وي ، در حالي كه پيادگان را فرماندهي مي كرده ، اين امر بيشتر حاصل مي آيد .
ديگر اين كه درستي سخن ابن اسحاق ، مستلزم آن است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روز فتح مكه از سمت « أذاخر » وارد مكه شده باشد ، وي مي گويد : پيامبر از « أذاخر » وارد شد و در بالاي مكه ، مستقر گرديد و در همان جا ، پايگاهش را برپا كردند . ولي ابن عقبه يادآور شده كه آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) از راه كوهستاني كداء در بالاي مكه وارد گرديد . ابن عقبه گفته است : وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از راه كوهستاني كداء بالا رفت ، به ابري كه بر كوه ها بود نظر افكند و مشركان را ديد كه پراكنده شدند . فرمود : اينان را چه شده است ؟ از جنگيدن [ درگيري ] نهي شده ام . مهاجرين گفتند : گويا [ مشركان ] با خالد جنگيدند و آنها جنگ را با او آغاز كردند و او نيز گريزي از جنگيدن نداشت و البته كه قصد سرپيچي از فرمان شما را نداشته و نمي خواسته نافرماني كند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز از آن جا پايين آمد و در حجون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مسلم اين روايت را در كتاب « الجهاد والسير » ، باب فتح مكه ، شماره 86 آورده است .
220 |
مستقر شد .
فاكهي نيز مطلبي موافق با گفته ابن عقبه آورده و مي گويد : عبدالله بن شبيب از ابراهيم بن منذر از معن بن عيسي از عبدالله بن عمر از حفص از نافع از ابن عمر نقل كرده كه گفت : وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد مكه شد ، زنان را ديد كه صورت اسبان را با كف دست مِي آلود مي كنند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) لبخندي زد و به ابوبكر نگريست . حسان بن ثابت گفت : چگونه اي ابوبكر ؟ ابوبكر نيز اين ابيات را خواند :
عدمتْ سنّيتي إن لم يروها * * * تثير النقع من كتفي كداء
ينازعن الأعّنة مشعفات * * * يلطمهنّ بالخمر النساء
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : از همان جايي كه حسان بن ثابت گفته ، وارد شويد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز از كداء در بالاي مكه ، وارد گرديد .
ديگر اين كه سخن ابن عقبه گوياي آن است كه داستان نقل شده از سوي ابن اسحاق براي حماش ، براي شخص ديگري اتفاق افتاده است ، زيرا ابن عقبه گفته است : هنگامي كه بني بكر شكست خوردند ، مردي از هذيل بر زنش وارد شد . زن او را به خاطر فرارش سرزنش كرد . مرد گفت :
وأنت لو رأيت يوم الخندمة * * * اذفرّ صفوان وفرّ عكرمه
ولحقتنا بالسيوف المسلمة * * * يقطعن كل ساعد وجمجمة
لم تنطقي في اللوم أدني كلمه
ابن شهاب گفته است : اين سخن را حماش ، برادر بني سعد بن ليث ، گفته و ابن اسحاق يادآور شده كه اين ابيات متعلق به يكي از هذيلي هاست . وي مي گويد : روايت شده كه اين ابيات متعلق به خراش هذلي است ، بنا بر اين معلوم نشد كه اين داستان متعلق به خراش يا ديگري است ؟
نكته ديگر اين كه سخن ابن اسحاق در ذكر تعداد كشته شده هاي مشركان در روز
221 |
فتح مكه ، تأييد نشده است . او مي گويد : از مشركان نزديك به دوازده تا سيزده تن به هلاكت رسيدند و بقيه فرار كردند . ابن عقبة مي گويد : هنگامي كه خالد بن وليد از پايين شهر مكه وارد شد ، با بني بكر روبرو گشت . آنها با هم جنگيدند و بني بكر فرار كردند و نزديك به بيست نفر از ايشان كشته شد . از هذيل نيز سه يا چهار تن كشته شدند آنها در خرورة كشته يا گريختند و كشته هايشان تا در مسجد [ الحرام ] هم رسيد . ابن سعد مي گويد : تعداد بيست و چهار نفر از قريش و چهار تن از هذيل كشته شدند . اين مطلب را حافظ ابوالفتح يعمري در سيره خود ، پس از ذكر سخن ابن اسحاق از ابن سعد ( 1 ) نقل كرده است . ( 2 )
فاكهي نيز خبري را ذكر كرده كه براساس آن تعداد كشته هاي مشركان در روز فتح مكه ، هفتاد تن بوده است . وي علت آن را چنين بيان كرده است :
حسين بن عبدالمؤمن از علي بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد [ مكه ] شد ، خالد بن وليد به حضور وي رسيد و تعدادي از كشته ها را نشان داد . مردي از قريش آمد و گفت : اي رسول خدا ! خالد بن وليد در كشتار شتاب به خرج داد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به مردي از انصار كه در حضورش بود فرمود : نزد خالد بن وليد برو و به او بگو رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به تو فرمان مي دهد كه در مكه كسي را نكشي . مرد انصاري نيز پيش خالد رفت و گفت : اي خالد ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به تو فرمان داد كه هر كس را ديدي ، نكشي ، ( 3 ) خالد هم به هيجان آمد و هفتاد نفر را در مكه به قتل رساند . مردي از قريش ، به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و گفت : اي رسول خدا ، قريش به هلاكت رسيد ، ديگر قريشي نمانده است ! فرمود : براي چه ؟ گفت : خالد هر كس را مي بيند ، به قتل مي رساند . حضرت فرمود : خالد را نزد من آوريد . وقتي خالد وارد شد ، حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمود : مگر كسي را نفرستادم كه به تو بگويد كسي را نكش ؟ گفت : ولي پيغام فرستادي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الطبقات الكبري ، ج 2 ، ص 139 .
2 . عيون الاثر ، ج 2 ، ص 173 .
3 . در نسخه ديگر ، « بكشي » آمده است كه درست است .
222 |
كه هر كس را توانستم بكشم . حضرت آن مرد انصاري را فراخواند و به او فرمود : مگر به تو دستور ندادم كه به خالد بگويي كسي را نكشد ؟ گفت : چرا شما فرمان داديد ، ولي خواست خدا چيز ديگري بود و خواست خدا عملي شد . حضرت به خالد فرمود : ديگر كسي را نكش ، ولي با مرد انصاري سخني نفرمود .
مطلب ديگر اين كه بنا به گفته ابن اسحاق ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دستور داد در روز فتح مكه كسي جز مشركاني كه به جنگ مي پردازند كشته نشود . وي مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از فرماندهان لشكر اسلام هنگام ورود به مكه پيمان گرفت كه جز با كسي كه به جنگ برخاسته نجنگند ، البته حضرت چندتن را به نام ، ذكر كرد كه حتماً بايد به قتل برسند ، حتي اگر پشت پرده هاي كعبه ، پنهان شده باشند . ابن عقبه نيز مطلبي در تأييد اين خبر آورده و مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به آنان دستور داد كه دست نگهدارند و جز با كساني كه مي جنگند نبرد نكنند و تنها فرمان كشتن چهار نفر را صادر كرد .
در مسند ابن حنبل نيز روايت شده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) جز آن چهار تن ، دستور قتل افراد ديگري را هم صادر فرمود . وي مي گويد : يحيي از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده گفت : وقتي مكه به دست لشكر اسلام فتح شد ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : جز خزاعه [ براي جنگ ] با بني بكر ، [ ديگران ] اسلحه ها را جمع كنند و تا وقتي كه نماز عصر خواند به ايشان اجازه [ جنگيدن و كشتن ] داد و سپس فرمود : اسلحه ها را غلاف كند ؛ سپس بقيه حديث را باز گفته است . ( 1 ) همچنين فاكهي مي گويد : حسن بن حسين روايت كرده كه ابن ابي عدي از حسن معلّم از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هنگام فتح مكه فرمود : جز خزاعه [ براي جنگ ] با بني بكر [ ديگران ] اسلحه ها را جمع كنند و به آنها اجازه جنگيدن داد تا نماز عصر به جا آوردند و سپس فرمان داد تا اسلحه ها را غلاف كنند . فرداي آن روز ، مردي از خزاعه ، مردي از بني بكر را در مزدلفه به قتل رساند . وقتي اين خبر به اطلاع پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، در حالي كه پشت به كعبه ايستاده بود ، چنين فرمود :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مسند احمد بن جنبل ، ج 2 ، ص 179 .
223 |
ستمكارترين مردم به خدا كسي است كه در حرم ، از حد در گذرد و كسي كه جز قاتل خود را به قتل رساند و كسي است كه به انتقام جاهليت ، كسي را بكشد .
نكته ديگر اين كه به گفته ابن سعد ، يكي از افراد بني عامر بن لؤي كه رسول خدا در روز فتح مكه ، دستور قتل او را داد ، همان ابن ابي سرح است . البته از سخن ابن اسحاق ، چنين برداشت نمي شود و تنها در يكي از نسخه هاي سيره او ، نام آن شخص عبدالله آمده ، اما معلوم نشده كه او ابن ابي سرح بوده است ؛ ولي ابن عقبه بر خلاف ابن اسحاق ، آن فرد را به صراحت نام برده است و مي گويد : [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] به آنان فرمان كشتن چهار نفر را داد كه [ يكي از ايشان ] عبدالله بن سعد بن ابي سرح بود .
همچنين ابن اسحاق در مورد علت صدور دستور قتل ابن ابي سرح ، جز ارتداد و مشرك شدن مجدد او پس از اسلام و نوشتن وحي به دستور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پيش از فتح و مهاجرت با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و بازگشت او نزد قريش به مكه ، دليل ديگري ذكر نكرده است . او [ به قريش ] مي گفت : من هرچه مي خواستم براي محمد مي نوشتم ، او مي گفت : عزيزٌ حكيم ، من مي نوشتم : عليمٌ حكيم و او هم تأييد مي كرد و مي گفت همه درست است . ( 1 )
مطلب ديگر اين كه ابن اسحاق به برادرخواندگي ميان ابي سرح و عثمان بن عفان اشاره اي نكرده ، حال آن كه ابن عبدالبرّ اين مطلب را ذكر كرده است و پس از عبارت « همه درست است » ، مي گويد : در روز فتح مكه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دستور قتل او و عبدالله بن خطل و مقيس بن ضباعة را ـ حتي اگر پشت پرده هاي كعبه پنهان شده باشند ـ صادر فرمود . عبدالله بن ابي سرح فرار كرد و نزد عثمان بن عفان رفت ، چون برادر شيري او بود و مادر عثمان به او شير داده بود .
همچنين از سخن ابن اسحاق اين نكته برداشت نمي شود كه وقتي ابن ابي سرح به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، احدي از حاضران متوجه قصد كشتن وي از سوي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شده باشد . وي پس از ذكر رفتن عثمان به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آورده است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مدت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابن ابي سرح دروغ گفته و نارواترين افتراها به پيامبر وارد كرده است . او سخنان پروردگار به محمد بن عبدالله ( صلّي الله عليه وآله ) را تحريف نمي كرد و گفته وي نيز از روي خباثت و حسادت بوده است .
224 |
درازي صبر كرد ، سپس فرمود : آري ، و هنگامي كه عثمان از آن جا رفت ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به اصحاب حاضر فرمودند : من سكوت كرده بودم تا بلكه يكي از شما برخيزد و گردنش [ گردن ابن ابي سرح ] را بزند . در خبر پيش گفته از قول حافظ عبدالغني بن سعيد مصري ، اين گونه آمده كه وقتي ابن ابي سرح به محضر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمد ، يكي از حاضران متوجه شد كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي خواهد ابن ابي سرح به قتل رسانده شود ، زيرا در همين خبر آمده است : مردي از انصار ، تصميم گرفت در صورت يافتن عبدالله بن ابي سرح بلافاصله او را به قتل برساند . عبدالله برادر رضاعي عثمان بود و عثمان او را به حضور پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آورد تا شفاعت او را بكند . مرد انصاري ، در پي او گشت و در ابتدا او را نيافت و سرانجام عبدالله را در ميان اطرافيان پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ديد و در اين حالت ، در كشتن وي تعلل ورزيد و از اين كار منصرف شد ، زيرا در حلقه ياران رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قرار گرفته بود . آن گاه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دست خود را پيش آورد تا بيعت كند سپس به مرد انصاري فرمود : منتظر تو بودم تا قصد خود را عملي كني . گفت : اي رسول خدا ، از تو ترسيدم ، اي كاش اشاره اي به من مي كردي . فرمود : پيامبران كه اشاره نمي كنند . ابن ابي سرح از سواران بني عامر بن لؤي بود و در شمار اين خاندان محسوب مي شد و از بزرگان و نجيب زادگان و عقلاي قريش و دعايش مستجاب بود و در اين باره ، خبر عجيبي درباره اش نقل شده و گفته اند كه وقتي ابن ابي سرح به حضور عثمان بن عفان در مدينه رسيد محمد بن حذيفة بن عقبة بن ربيعة بن عبدشمس بن عبدمناف قريشي عبشمي ولايت او را به امضا رساند و او نيز به عسقلان ( 1 ) يا به رمله ( 2 ) رفت و در آن جا از وي خواستند كه كار خود را خواندن نماز [ جماعت ] صبح بگرداند ، بنا بر اين وضو گرفت و به نماز ايستاد و در ركعت اول حمد و العاديات را قرائت كرد و در ركعت دوم سوره حمد و يك سوره ديگر را خواند و درصدد بود كه نمازش را با سلام به سمت راست و سمت چپ به پايان رساند كه پيش از سلام سمت چپ ـ بنا به گفته يزيد بن ابي حبيب و ديگران و آن گونه كه ابن عبدالبرّ در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . شهري ساحلي در فلسطين .
2 . شهري در فلسطين .