بخش 3

ورود به کربلا


76


خيمه ها برپا مي شود . لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مي كنند .

صداي شيهه اسب مي آيد . چهار اسب سوار به سوي ما مي آيند .

امام حسين ( عليه السلام ) باخبر مي شود و از خيمه بيرون مي آيد . كمي آن طرف تر ، حُرّ رياحي هم از خيمه اش بيرون مي آيد و گمان مي كند كه نامه اي از طرف ابن زياد آمده است و از اين خوشحال است كه از بلا تكليفي رها مي شود .

ــ شما از كجا آمده ايد و اينجا چه مي خواهيد ؟

ــ ما از كوفه آمده ايم تا امام حسين ( عليه السلام ) را ياري كنيم .

حُرّ تعجّب مي كند . مگر همه راه ها بسته نيست ، مگر سربازان ابن زياد تمام مسيرها را كنترل نمي كنند . آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اينجا برسانند . اين صداي حُرّ است كه در فضا مي پيچد : « دستگيرشان كنيد » . ( 1 )

گروهي از سربازان حُرّ به سوي اين چهار سوار مي تازند .

اندوهي بر دل اين مهمانان مي نشيند و نجواكنان مي گويند : « خدايا ! ما اين همه راه را به اميد ديدن امام خويش آمده ايم ، اميد ما را نا اميد مكن » .

امام حسين ( عليه السلام ) پيش مي رود و به حُرّ مي فرمايد : « اجازه نمي دهم تا ياران مرا دستگير كني . من از آنها دفاع مي كنم . مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد . اين چهار نفر نيز از من هستند . پس هر چه سريع تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش » . حُرّ دستور مي دهد تا آنها را رها كنند .

اشك شوق بر چشم آنها مي نشيند . خدمت امام سلام مي كنند و جواب مي شنوند . ( 2 )

آنها خود را معرفي مي كنند :

ــ طِرِمّاح ، نافع بن هلال ، مُجَمَّع بن عبد الله ، عَمْروبن خالد .

امام خطاب به آنها مي فرمايد :

ــ از كوفه برايم بگوييد !

ــ به بزرگان كوفه پول هاي زيادي داده اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه مند سازند و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 404 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 553 .

2 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 173 ؛ وراجع ، مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 228 .


77


اكنون آنها به خاطر مال دنيا با شما دشمن شده اند .

ــ آيا از قَيس هم خبري داريد ؟

ــ همان قَيس كه نامه شما را براي اهل كوفه آورد ؟

ــ آري ، از او چه خبر ؟

ــ او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد . نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براي ابن زياد فاش شود . او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند . ابن زياد به او گفته بود : « يا نام ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش علي را ناسزا بگو » . او پيشنهاد دوم را قبول مي كند . ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداي بلند فرياد زد : « اي مردم كوفه ! امام حسين ( عليه السلام ) ، به سوي شما مي آيد ، اكنون برخيزيد و او را ياري كنيد كه او منتظر ياري شماست » . بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند .

امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مي ريزد و مي فرمايد : « خدايا ! قَيس را در بهشت مهمان كن » . ( 1 )

* * *

نماز ظهر را در زير سايه درختان مي خوانيم و حركت مي كنيم .

حُرّ رياحي از ترس اينكه عدّه اي به كمك امام بيايند ، ما را مجبور مي كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم . لحظه به لحظه از كوفه دور مي شويم !

كاروان ما به حركت ادامه مي دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مي آيد . سكوت مرگ باري بر اين صحرا حكم فرما شده است .

راستش را بخواهي من كه خسته شده ام . آخر تا كي بايد سرگردان باشيم . طِرِمّاح كه خستگي من و ديگر كاروانيان را مي بيند مي فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند . او مي خواهد شعري را كه ساعتي قبل سروده است بخواند . براي اين كار سوار بر شتر در جلو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 69 ؛ مثير الأحزان ، ص 42 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 369 ؛ وراجع ، المناقب ، لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 95 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 548 ؛ روضة الواعظين ، ص 196 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 446 .


78


كاروان مي ايستد و با صداي بلند مي خواند :

يا ناقتي لا تجزعي من زجري * * * وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ . . . ( 1 )

نمي دانم چگونه زيبايي اين شعر را به زبان فارسي بيان كنم . اما خوب است اين شعر فارسي را برايت بخوانم ، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم :

تا خار غم عشقت ، آويخته در دامن * * * كوته نظري باشد ، رفتن به گلستان ها

گر در طلبت ما را ، رنجي برسد غم نيست * * * چون عشق حَرَم باشد ، سهل است بيابان ها

نمي دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواي خودت باشي ، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكي بيفتي و سكوت تمام وجود تو را بگيرد ، به گونه اي كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند . نگاه كن ، طِرِمّاح به يكباره سكوت مي كند . همه تعجّب مي كنند .

به راستي چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت ، بيابان را نگاه مي كند ؟

اين بار تو جلو مي روي و او را صدا مي زني . امّا او جواب تو را نمي دهد . بار ديگر صدايش مي كني و به او مي گويي :

ــ طِرِمّاح به چه فكر مي كني ؟

ــ ديروز كه از كوفه مي آمدم ، صحنه اي را ديدم كه جانم را پر از غم كرد .

ــ بگو بدانم چه ديدي ؟

ــ ديروز وقتي از كوفه بيرون آمدم ، اردوگاه بزرگي را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند . همه آنها آماده بودند تا با حسين ( عليه السلام ) بجنگند .

ــ عجب ! آنها به جنگِ مهمان خود مي روند .

ــ باور كن من تا به حال ، لشكري به اين بزرگي نديده بودم .

طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين ( عليه السلام ) چگونه مي خواهد با اين ياران كم ، با آن سپاه بزرگ بجنگد . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 79 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 233 ؛ المناقب ، لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 96 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 378 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 404 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 553 .


79


ناگهان فكري به ذهن طرماح مي رسد . با عجله نزد امام مي رود :

ــ مولاي من ، پيشنهادي دارم .

ــ بگو ، طرماح !

ــ به زودي لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد . شما بايد در جايي سنگر بگيريد . در راه حجاز ، كوهي وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مي برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند . آنجا پناهگاه خوبي است و شما را از شر دشمنان حفظ مي كند . من به شما قول مي دهم وقتي آنجا برسيم از قبيله ما ، ده هزار نفر به ياري شما بيايند و تا پاي جان از شما دفاع كنند .

امام قدري فكر مي كند و آن گاه رو به طرماح مي كند و مي فرمايد : « خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد . امّا من به آنجا نمي آيم ، براي اينكه من با حُرّ رياحي پيمان بسته ام و نمي توانم پيمان خود را بشكنم » .

آري ! قرار بر اين شد كه ما به سوي مدينه برنگرديم و در مقابل ، حُرّ از نبرد با ما خودداري كند .

اگر امام حسين ( عليه السلام ) به سوي قبيله طرماح مي رفت ، جان خود و همراهان خود را نجات مي داد . امّا اين خلاف پيماني بود كه با دشمن بسته است . ( 1 )

مرام امام حسين ( عليه السلام ) ، وفاداري است حتّي با دشمن !

هرگز عهد و پيمان را نشكن ؛ زيرا رمز جاودانگي انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط ، حتي با دشمنان خود نامردي نكند .

* * *

امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مي رويم .

سربازان حُرّ خسته شده اند . آنها به يكديگر مي گويند : « تا كي بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم ؟ چرا حرّ ، كار را يكسره نمي كند ؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 173 .


80


ما با يك حمله مي توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم » .

خرابه هايي به چشم مي خورد . اينجا قصر بني مقاتِل نام دارد . اين خرابه اي كه مي بيني روزگاري قصري باشكوه بوده است . به دستور امام در اينجا منزل مي كنيم . لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مي شود .

آنجا را نگاه كن ! خيمه اي برافراشته شده و اسبي كنار خيمه ايستاده و نيزه اي بر زمين استوار است . آن خيمه از آن كيست ؟

خبر مي آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفي است . او از شجاعان و پهلوانان عرب است ، طوري كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مي اندازد .

پهلوان كوفه اينجا چه مي كند ؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند . ( 1 )

امام يكي از ياران خود را نزد پهلوان مي فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين ( عليه السلام ) مي خواهد تو را ببيند . پيك امام نزد او مي رود و مي گويد :

ــ سلام بر پهلوان كوفه ! امام حسين ( عليه السلام ) تو را به حضور خود طلبيده است .

ــ سلام بر شما ! حسين از من چه مي خواهد ؟

ــ مي خواهد كه او را ياري كني .

ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم . من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهي او را نيز ندارم . من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام . ( 2 )

فرستاده امام برمي گردد و پيام او را مي رساند . امام با شنيدن پيام از جا برمي خيزد و به سوي خيمه او مي رود .

پهلوان كوفه به استقبال امام مي آيد . او كودكاني را كه دور امام پروانهوار حركت مي كردند ، مي بيند و دلش منقلب مي شود . گوش كن ! اكنون امام با او سخن مي گويد :

ــ تو مي داني كه كوفيان براي من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأخبار الطوال ، ص 250 ؛ وراجع ، الأمالي ، للشجري ، ج 1 ، ص 181 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 407 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 384 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 554 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 81 ؛ مثير الأحزان ، ص 48 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 379 .


81


اكنون پيمان شكسته اند . آيا نمي خواهي كاري كني كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد ؟

ــ من گناهان زيادي انجام داده ام . چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد ؟

ــ با ياري كردن من .

ــ به خدا مي دانم هر كس تو را ياري كند روز قيامت خوش بخت خواهد بود . امّا من يك نفر هستم و نمي توانم كاري براي تو بكنم . تمام كوفه به جنگ تو مي آيند . حال من با تو باشم يا نباشم ، فرقي به حال شما نمي كند . تعداد دشمنان شما بسيار زياد است . من آماده مرگ نيستم و نمي توانم همراه شما بيايم . ولي اين اسب من از آن شما باشد . يك شمشير قيمتي نيز ، دارم آن هم از آن شما . . .

ــ من ياري خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را . اكنون كه ياريم نمي كني از اينجا دور شو تا صداي مظلوميّت مرا نشنوي . چرا كه اگر صدايم را بشنوي و ياريم نكني ، جايگاهت دوزخ خواهد بود . ( 1 )

چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد ياري امام را قبول نكرد . او با خود فكر كرد كه اگر من به ياري امام حسين ( عليه السلام ) بشتابم فايده اي براي او ندارد . من ياريش بكنم يا نكنم ، فرقي نمي كند و اهل كوفه او را شهيد مي كنند . امّا امام حسين ( عليه السلام ) از او خواست تا وظيفه گرا باشد . يعني ببيند كه الآن وظيفه او چيست ؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد ؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده ، حال چه به نتيجه مطلوب برسي ، چه نرسي . اين درس مهمّي است كه امام حسين ( عليه السلام ) به همه تاريخ داد .

در مقابل گناه و فساد سكوت نكن ! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است ، بي خيال نشو و نگو من كاري نمي توانم بكنم . اگر مي تواني با يك زشتي و پليدي مقابله كني اين كار را بكن .

* * *

امام دستور مي دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم .

خيمه ها جمع مي شود و همه آماده حركت مي شوند . ساعتي مي گذرد . امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اي خواب بر چشم او غلبه مي كند و چون چشم مي گشايد ، اين آيه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأمالي ، للصدوق ، ص 219 ، ح 239 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 315 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 73 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 226 ؛ وراجع ، الأخبار الطوال ، ص 262 .


82


را مي خواند : ( إنّا لله و إنّا اليه راجعون ) .

علي اكبر جلو مي رود و مي گويد :

ــ پدر جان ! چه شده است ؟

ــ عزيزم ، لحظه اي خواب چشم مرا ربود . در خواب ، سواري را ديدم كه مي گفت : « اين كاروان منزل به منزل مي رود و مرگ هم به دنبال آنهاست » . پسرم ! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است . ( 1 )

ــ پدر جان ! مگر ما بر حق نيستيم ؟

ــ آري ! سوگند به خدايي كه همه به سوي او مي روند ما بر حق هستيم .

ــ اگر چنين است ما از مرگ نمي ترسيم ، چرا كه راه ما حق است . ( 2 )

چه خوب پاسخ دادي اي علي اكبر ! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد . پدر تو را نگاه مي كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مي زند .

ــ پسرم ، خداوند تو را خير دهد .

كاروان حركت مي كند . منزلگاه بعدي ما كربلاست .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 407 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 555 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 111 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 82 ؛ روضة الواعظين ، ص 198 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 45 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 379 ؛ وراجع ، أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 384 ؛ و سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 298 ؛ ومثير الأحزان ، ص 47 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 226 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 70 ؛ مثير الأحزان ، ص 44 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 367 ؛ وراجع ، المناقب ، لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 95 .


83


ورود به كربلا

امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مي تابد . سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مي كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد .

حُرّ با امام سخن مي گويد و از آن حضرت مي خواهد تا همراه او نزد ابن زياد برود . امّا امام قبول نمي كند .

بعضي از سربازان حُرّ به او مي گويند : « دستور جنگ را بدهيد » . ولي حُرّ آنها را به ياد پيماني كه با امام حسين ( عليه السلام ) بسته است ، مي اندازد و مي گويد : « من پيمان خود را نمي شكنم » .

آنجا را نگاه كن ! اسب سواري ، شتابان به اين سو مي آيد . او نزديك مي شود و مي گويد كه نامه اي از ابن زياد براي حُرّ آورده است .

همه منتظرند . حالا ديگر از اين سرگرداني نجات پيدا مي كنند . حُرّ نامه را مي گشايد : « از ابن زياد به حُرّ ، فرمانده سپاه كوفه : زماني كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيري بر حسين و يارانش را آغاز كن . حسين را در بياباني خشك و بي آب گرفتار ساز ، تا جايي كه هيچ پناهگاه و سنگري نداشته باشد » . ( 1 )

او نامه را نزد امام مي آورد و آن را مي خواند و مي گويد : « بايد اينجا فرود آييد » . اينجا بياباني خشك و بي آب است و صحرايي است صاف ، مثل كف دست .

صداي گريه بچّه ها به گوش مي رسد . ترس و وحشت ، در دل كودكان نشسته است . به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 408 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 555 ؛ الأخبار الطوال ، ص 251 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 82 ؛ روضة الواعظين ، ص 199 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 450 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 380 ؛ وراجع ، أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص384 ؛ ومثير الأحزان ، ص 48 .


84


راستي ، آيا اين رسم مهمان نوازي است ؟ امام نگاهي به بچّه ها مي اندازد . نمي دانم چه مي شود كه دل دريايي امام ، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مي زند .

آن حضرت به آسمان نگاهي مي كند و به خداي خود عرض مي نمايد : « بار خدايا ! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بني اميّه شده ايم . بار خدايا ! ما را در مقابل دشمنانمان ياري نما » . ( 1 )

امام به حُرّ مي فرمايد : « پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم » . گويا ما فاصله اي تا منزلگاه نينوا نداريم . امام دوست دارد در آنجا منزل كند ، امّا حُرّ قبول نمي كند و مي گويد : « من نمي توانم اجازه اين كار را بدهم . ابن زياد براي من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته او عمل كنم » . امام به حُرّ مي گويد : « ما مي خواهيم كمي جلوتر برويم » . ( 2 )

حُرّ با خود فكر مي كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين ( عليه السلام ) را در صحراي خشك و بي آب فرود آورم . حال چه فرق مي كند حسين ( عليه السلام ) اينجا فرود آيد يا قدري جلوتر .

كاروان به راه مي افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مي آيند . ما از كنار منزلگاه « نينوا » عبور مي كنيم . كاش مي شد در اينجا منزل مي كرديم . اينجا ، آب فراواني است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند . امّا به اجبار بايد از اين « نينوا » گذشت و رفت . همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد .

بعد از مدّتي ، حُرّ نزد امام مي آيد و مي گويد :

ــ اي حسين ! اينجا بايد توقّف كني .

ــ چرا ؟

ــ چون اگر كمي جلوتر بروي به رود فرات مي رسي . من بايد تو را در جايي كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم . اين دستور ابن زياد است .

نگاه كن ! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مي بندد . امام نگاهي به اطرافيان خود مي كند :

ــ نام اين سرزمين چيست ؟

ــ كربلا .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 83 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 236 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 408 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 82 ؛ روضة الواعظين ، ص 199 .


85


نمي دانم چه مي شود ؟ امام تا نام كربلا را مي شنود بي اختيار اشك مي ريزد و مي گويد : « مشتي از خاك اين صحرا را به من بدهيد » . ( 1 )

آيا مي دانيد امام خاك را براي چه مي خواهد ؟ امام اين خاك را مي بويد و آن گاه مي فرمايد : « اينجا همان جايي است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره آن به من خبر داده است . يارانم ! اينجا منزل كنيد كه اينجا همان جايي است كه خون ما ريخته خواهد شد » . ( 2 )

آري ! اينجا منزلگاه ابدي و سرزمين موعود است . آن گاه امام خاطره اي را براي ياران خود تعريف مي كند . آيا تو هم مي خواهي اين خاطره را بشنوي ؟

امام مي فرمايد : « ياران من ! با پدر خويش براي جنگ با لشكر معاويه به سوي صفيّن مي رفتيم ، تا اينكه گذر ما به اين سرزمين افتاد . من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست ؟ وقتي نام كربلا را شنيد فرمود : اينجا همان جايي است كه خون آنها ريخته خواهد شد . زماني فرا مي رسد كه گروهي از خاندان پيامبر در اينجا منزل مي كنند و در اينجا به شهادت مي رسند » . ( 3 )

* * *

اينجا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان !

به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين ( عليه السلام ) در صحراي كربلا منزل كرده است . همچنين شنيده است كه حُرّ ، شايسته فرماندهي سپاه بزرگ كوفه نيست ، چرا كه او با امام حسين ( عليه السلام ) مدارا كرده است . او با خبر شده كه حُرّ ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين ( عليه السلام ) نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است . اين فرمانده هرگز نمي تواند براي جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) گزينه مناسبي باشد .

از طرف ديگر ، ابن زياد خيال مي كند اگر امام حسين ( عليه السلام ) از ياري كردن مردم كوفه نااميد شود ، با يزيد بيعت مي كند . پس نامه اي براي امام مي نويسد و به كربلا مي فرستد .

نگاه كن ! اسب سواري از دور مي آيد . او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مي رود و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأخبار الطوال ، ص 251 .

2 . تذكرة الخواصّ ، ص 250 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 84 ؛ مثير الأحزان ، ص 49 ؛ المناقب ، لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 97 ؛ روضة الواعظين ، ص 199 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 451 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 409 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 555 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 83 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 237 ؛ مطالب السؤول ، ص 75 .

3 . الأخبار الطوال ، ص 251 ؛ المطالب العالية ، ج 4 ، ص 326 .


86


مي گويد : « اي حُرّ ! اين نامه ابن زياد است كه براي حسين نوشته است » .

حُرّ نامه را مي گيرد و نزد امام مي آيد و به ايشان تحويل مي دهد . امام نامه را مي خواند : « از امير كوفه به حسين : به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اي . بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكني هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم » . ( 1 )

امام بعد از خواندن نامه مي فرمايد : « آنها كه خشم خدا را براي خود خريدند ، هرگز سعادتمند نخواهند شد » . ( 2 )

پيك ابن زياد به امام مي گويد : « من مأموريّت دارم تا جواب شما را براي ابن زياد ببرم » . امام مي فرمايد : « من جوابي ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگي در انتظار او خواهد بود » . ( 3 )

فرستاده ابن زياد سوار بر اسب ، به سوي كوفه مي تازد . به راستي ، چه سرنوشتي در انتظار است ؟ وقتي ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد ؟

* * *

فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مي رساند و به ابن زياد گزارش مي دهد كه امام حسين ( عليه السلام ) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست .

ابن زياد بسيار عصباني مي شود و به اين نتيجه مي رسد كه اكنون تنها راه باقي مانده ، جنگيدن است . او به فكر آن است كه فرمانده جديدي براي سپاه خود پيدا كند .

به راستي ، چه كسي انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را ، به دلخواه آنها انجام دهد ؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند . او به آنها نگاه مي كند و فكر مي كند . هيچ كس جرأت ندارد چيزي بگويد . او سرانجام مي گويد : « حسين به كربلا آمده است . كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود ؟ » . ( 4 )

همه ، سرهايشان را پايين مي اندازند . جنگ با حسين ؟ هيچ كس جواب نمي دهد . ابن زياد بار ديگر مي گويد : « هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهري را كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 84 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 ؛ مطالب السؤول ، ص 75 .

3 . الفتوح ، ج 5 ، ص 84 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 383 .

4 . الفتوح ، ج 5 ، ص 85 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 ؛ وراجع ، مطالب السؤول ، ص 75 ؛ و كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 .


87


بخواهد به او مي دهم » .

باز هم جوابي نمي شنود . جنگيدن با تنها يادگار پيامبر ، تصميم ساده اي نيست . قلب عمرسعد مي لرزد . نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند . ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مي دهد :

ــ اي عمرسعد ! تو بايد براي جنگ با حسين بروي !

ــ قربانت شوم ، خودت دستور دادي تا من به ري بروم . ( 1 )

ــ آري ! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براي ما مهم تر از ري است . وقتي كه كار حسين را تمام كردي مي تواني به ري بروي .

ــ اي امير ! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مي كردي .

ــ بسيار خوب ، مي تواني به كربلا نروي . من شخص ديگري را براي جنگ با حسين مي فرستم . ولي تو هم ديگر به فكر حكومت ري نباش ! ( 2 )

در درون عمرسعد آشوبي برپا مي شود . او خود را براي حكومت ري آماده كرده بود . امّا حالا همه چيز رو به نابودي است . او كدام راه را بايد انتخاب كند : جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت ري ، يا سرپيچي از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت .

البته خوب است بداني كه منظور از حكومت ري ، حكومت بر تمامي مناطق مركزي سرزمين ايران است . منطقه مركزي ايران ، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براي اين منطقه ، امير مشخّص مي كند و دل كندن از كشوري همچون ايران نيز ، كار آساني نيست ! به همين جهت ، عمرسعد به ابن زياد مي گويد : « يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم » . ( 3 )

ابن زياد لبخند مي زند و با درخواست عمرسعد موافقت مي كند .

* * *

عمرسعد با دلي پر از غوغا به خانه اش مي رود . از يك طرف مي داند كه جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) چيزي جز آتش جهنّم براي او نخواهد داشت ، امّا از طرف ديگر ، عشق به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 389 ؛ تهذيب الكمال ، ج 6 ، ص 427 ؛ تهذيب التهذيب ، ج 1 ، ص 592 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 112 ؛ الأمالي ، للشجري ، ج 1 ، ص 192 ؛ الحدائق الوردية ، ج 1 ، ص 116 .

2 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 555 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 85 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 ، وراجع ، مطالب السؤول ، ص 75 و كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 .

3 . تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 49 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 ؛ وراجع ، المنتظم ، ج 5 ، ص 336 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 247 ؛ تهذيب الكمال ، ج 21 ، ص 359 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 683 ؛ تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 49 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 247 ؛ كنز العمّال ، ج 13 ، ص 674 ؛ مثير الأحزان ، ص 50 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 .


88


رياست دنيا او را وسوسه مي كند .

به راستي ، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد ؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان ؟

او در حياط خانه اش قدم مي زند و با خود مي گويد : « خدايا ، چه كنم ؟ كدام راه را انتخاب كنم ؟ اي حسين ، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود ؟ چند روز ديگر صبر مي كردي تا من از كوفه مي رفتم ، آن وقت مي آمدي . امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مي گذرد . اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم . اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوي حكومت ايران چشم بپوشم » .

نگاه كن ! همه دوستان عمرسعد براي مشورت دعوت شده اند . آيا آن جوان را مي شناسي كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است ؟ اسم او حَمزه است . او پسرِ خواهرِ عمرسعد است .

عمرسعد جريان را براي دوستان خود تعريف مي كند و از آنها مي خواهد تا او را راهنمايي كنند . اوّلين كسي كه سخن مي گويد پسر خواهر اوست كه مي گويد : « تو را به خدا قسم مي دهم مبادا به جنگ با حسين بروي . با اين كار گناه بزرگي را مرتكب مي شوي . مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوي . بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروي در حالي كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد » . ( 1 )

عمرسعد اين سخن را مي پسندد و مي گويد : « اي پسر خواهرم ! من كه سخن ابن زياد را قبول نكردم . اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براي اين بود كه از اين كار شانه خالي كنم » .

دوست قديمي اش ابن يَسار نيز ، مي گويد : « اي عمرسعد ! خدا به تو خير دهد . كار درستي كردي كه سخن ابن زياد را قبول نكردي » . ( 2 )

همه كساني كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) بر حذر مي دارند . كم كم مهمانان خانه او را ترك مي كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است ، خوشحال هستند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 409 ؛ تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 49 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 ؛ وراجع ، المنتظم ، ج 5 ، ص 336 ؛ و تذكرة الخواصّ ، ص 247 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 409 ؛ تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 49 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 .


89


شب فرا مي رسد . همه مردم شهر در خواب اند ؛ امّا خواب به چشم عمرسعد نمي رود و در حياط خانه راه مي رود و با خود سخن مي گويد : « خدايا ، با عشق حكومت ري چه كنم ؟ » و گاه خود را در جايگاه اميري مي بيند كه دور تا دور او ، سكّه هاي سرخ طلا برق مي زند .

او در خيال خود مي بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مي كنند و در مقابلش كمر خم مي كنند . امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند .

به راستي ، من چگونه مخارج زندگي خود را تأمين كنم ؟ آيا خدا راضي است كه زن و بچه من گرسنه باشند ؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم .

آري ! شيطان صحنه فقر را اين گونه برايش مجسّم مي كند كه اگر تو به كربلا نروي بايد براي نان شبِ زن و بچه ات ، منتظر صدقه مردم باشي .

عمرسعد يك لحظه هم آرام و قرار ندارد . مدام از اين طرف حياط به آن طرف مي رود . بيا قدري نزديك تر برويم و ببينيم با خود چه مي گويد :

أتركُ مُلْكَ الريّ والريّ رغبةٌ * * * أمْ ارجعُ مذموماً بقَتلِ الحسينِ

او هم سرذوق آمده و براي خود شعر مي گويد . او مي گويد : « نمي دانم آيا حكومت ري را رها كنم يا به جنگ با حسين بروم ؟ مي دانم كه در جنگ با حسين آتش جهنّم در انتظار من است . امّا چه كنم كه حكومت ري تمام عشق من است » . ( 1 )

عمرسعد تو مي تواني بعداً توبه كني . مگر نمي داني كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد ، آري ! اين سخنان شيطان است .

گوش كن ! اكنون عمرسعد با خود چنين مي گويد : « اگر جهنّم راست باشد ، من دو سال ديگر توبه مي كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوي بزرگ خود رسيده ام » . ( 2 )

عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مي رسد كه به كربلا برود ، اما با حسين جنگ نكند . او به خود مي گويد كه اگر تو به كربلا بروي بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند . تو به كربلا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 555 .

2 . اللهوف في قتلي الطفوف ص 193 .


90


مي روي ولي با حسين درگير نمي شوي . تو با او سخن مي گويي و در نهايت ، او را با ابن زياد آشتي مي دهي . تو تلاش مي كني تا جان حسين را نجات دهي . همراه سپاه مي روي ولي هرگز دستور حمله را نمي دهي . به اين ترتيب هم ناجي جان حسين مي شوي و هم به حكومت ري مي رسي !

آري ! وقتي حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياوري ندارد ، حتماً سازش مي كند . او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده ، صلح مي كند . مگر او برادر حسن نيست ؟ چطور او با معاويه صلح كرد ، پس حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهد داد .

هوا كم كم روشن مي شود و عمرسعد كه با پيدا كردن اين راه حلّ ، اندكي آرام شده است به خواب مي رود .

* * *

آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند .

صداي شيهه اسب ها ، عمرسعد را از خواب بيدار مي كند . با دلهره در را باز مي كند :

ــ چه خبر شده است ؟ اينجا چه مي خواهيد ؟

ــ ابن زياد تو را مي خواند .

عمرسعد ، از جا برمي خيزد و به سوي قصر حركت مي كند . وقتي وارد قصر مي شود به ابن زياد سلام مي كند و مي گويد : « اي امير ، من آماده ام كه به سوي كربلا بروم و فرماندهي لشكر تو را به عهده بگيرم » . ابن زياد خوشحال مي شود و دستور مي دهد تا حكم فرماندهي كلّ سپاه براي او نوشته شود .

عمرسعد حكم را مي گيرد و با غرور تمام مي نشيند . ابن زياد با زيركي نگاهي به عمرسعد مي كند و مي فهمد كه او هنوز خود را براي كشتن حسين آماده نكرده است . براي همين ، به او مي گويد : « اي عمرسعد ، تو وظيفه داري لشكر كوفه را به كربلا ببري و حسين را به قتل برساني » .


91


عمرسعد لحظه اي به فكر فرو مي رود . گويا بار ديگر ترديد به سراغش مي آيد . برود يا نرود ؟ او با خود مي گويد : « اگر من موفق شوم و حسين را راضي كنم كه صلح كند ، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضي خواهد شد ؟ » .

ابن زياد فرياد مي زند : « اي عمرسعد ! من تو را فرمانده كل سپاه كردم ، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خودداري كني گردن تو را مي زنم و خانه ات را خراب مي كنم » . ( 1 )

عمرسعد با شنيدن اين سخن ، بر خود مي لرزد . تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد . امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مي كند .

اكنون او بين دو راهي سخت تري مانده است ، يا مرگ يا جنگ با حسين . او با خود مي گويد : « كاش ، همان ديروز از خير حكومت ري مي گذشتم » . اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است !

چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايي لرزان مي گويد : « اي امير ! سرت سلامت ، من به زودي به سوي كربلا حركت مي كنم » . او ديگر چاره اي جز اين ندارد . او بايد براي جنگ ، به كربلا برود . ( 2 )

* * *

ــ آقاي نويسنده ، نگاه كن ! عمرسعد از قصر بيرون مي رود . بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مي خواهد چه كند .

ــ صبر كن ، من اينجا كاري دارم .

ــ چه كاري ؟

ــ من مي خواهم سؤالي از ابن زياد بپرسم . به راستي چرا او عمرسعد را براي فرماندهي انتخاب كرد .

من جلو مي روم و سوال خود را از ابن زياد مي پرسم .

ابن زياد نگاهي به من مي كند و مي گويد : « امروز به كسي نياز دارم كه با اسم خدا و دين ، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند . قدري صبر كن ! آن وقت خواهي ديد كه عمرسعد به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 85 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 .

2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 86 ؛ راجع ، مطالب السؤول ، ص 75 ؛ و كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 .


92


جوانان خواهد گفت كه براي رسيدن به بهشت ، حسين را بكشيد . فقط عمرسعد است كه مي تواند كشتن حسين را مايه نجات اسلام معرفي كند » .

صداي خنده ابن زياد در فضا مي پيچد . به راستي ، ابن زياد چه حيله گر ماهري است .

مي دانم كه مي خواهي در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشتري داشته باشي ؟

عمرسعد در كوفه ، به دانشمندي وارسته مشهور بوده است . او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است ، يعني در ميان مردم ، به عنوان يكي از خويشاوندان امام حسين ( عليه السلام ) معروف شده است . چرا كه امام حسين ( عليه السلام ) و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پيامبر ) هستند . ( 1 )

شايد برايت جالب باشد كه بداني حكومت بني اُميّه براي شهرت و محبوبيّت عمرسعد ، تلاش زيادي كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتي شايسته پيدا كند .

ابن زياد وقتي به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعده حكومت ري را داد و حتّي حكم حكومتي هم براي او نوشت . زيرا مي دانست كه اين زاهد دروغين ، عاشق رياست دنياست .

عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مي خواست بين مردم ، شهرت و احترامي كسب كند . اكنون به او حكومت منطقه مركزي ايران پيشنهاد مي شود كه او در خواب هم ، چنين چيزي را نمي ديد .

عمرسعد ، حسابي سرمست حكومت ري شده و آماده است تا به سوي قبله عشق خود حركت كند . امّا حكومت ري در واقع طعمه اي بود براي شكار عمرسعد ! اگر عشق ري و حكومتش نبود ، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين ( عليه السلام ) نمي رفت .

* * *

راه بهشت از كربلا مي گذرد ! مردم بشتابيد ! اگر مي خواهيد خدا را از خود راضي كنيد . اگر مي خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد . حسين از دين اسلام منحرف

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . معرفة الثقات ، ج 2 ، ص 166 ؛ الأعلام ، للزركلي ، ج 3 ، ص 87 .


93


شده است . او مي خواهد در جامعه اسلامي ، آشوب به پا كند . او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد .

اين صداي عمرسعد است كه به گوش مي رسد . او در حالي كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادي از سربازان همراه او هستند ، مردم را تشويق مي كند تا به كربلا بروند . ( 1 )

اي مردم ، گوش كنيد ! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است . هر كس مي خواهد كه بهشت را براي خود بخرد ، به جنگ حسين بيايد . هر مسلماني وظيفه دارد براي حفظ اسلام ، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد .

اي مردم ! به هوش باشيد ! همه امّت اسلامي با يزيد ، خليفه پيامبر بيعت كرده اند . حسين مي خواهد وحدت جامعه اسلامي را بر هم بزند . امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است .

مردم ! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامي تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد ؟

آري ! خود پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است : « هر گاه امّت من بر حكومت فردي توافق كردند ، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود » . ( 2 )

همسفر خوبم ! دروغ بستن به پيامبر كاري ندارد . اگر كسي عاشق دنيا و رياست باشد به راحتي دروغ مي گويد .

حتماً شنيده اي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خبر داده است كه بعد از من ، دروغ هاي زيادي را به من نسبت خواهند داد . ( 3 ) پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزي فرزندم حسين ، به صحراي كربلا مي رود و مردم براي كشتن او جمع مي شوند . پس هركس كه آن روز را درك كند ، بايد به ياري حسينم برود . ( 4 )

اگر ما خودمان را جاي آن جواناني بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دين شناس وارسته مي شناختند ، چه مي كرديم ؟ آيا مي دانيد كه ما بايد از اين جريان ، چه درسي بگيريم ؟

آخر تا به كي مي خواهيم فقط براي امام حسين ( عليه السلام ) گريه كنيم ، امّا از نهضت عاشورا درس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 409 ؛ تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 49 .

2 . المحلّي ، ج 11 ، ص 112 ؛ مسند أحمد ، ج 4 ، ص 341 ؛ صحيح مسلم ، ج 6 ، ص 22 ؛ السنن الكبري ، ج 8 ، ص 168 ؛ صحيح ابن حبان ، ج 10 ، ص 255 ؛ كنز العمّال ، ج 10 ، ص 255 .

3 . نهج البلاغة ، ج 2 ، ص 189 ؛ الكافي ، ج 1 ، ص 62 ؛ الخصال ، ص 255 ؛ كمال الدين ، ج 1 ، ص 60 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 364 ؛ مكارم الأخلاق ، ص 440 ؛ مسند أحمد ، ج 1 ، ص 78 ؛ صحيح البخاري ، ج 1 ، ص 36 ؛ سنن ابن ماجة ، ج 1 ، ص 13 ؛ سنن الترمذي ، ج 4 ، ص 142 ؛ المستدرك ، للحاكم ، ج 3 ، ص 262 .

4 . كنز العمّال ، ج 12 ، ص 125 .


94


نگيريم ؟ ما بايد به هوش باشيم ، همواره افرادي مانند عمرسعد هستند كه براي رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا ، دين را دست مايه مي كنند .

نگاه كن ! مردمي كه سخنان عمرسعد را شنيدند ، باور كردند كه امام حسين ( عليه السلام ) از دين خارج شده است . آيا گناه آنهايي كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند ، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست ؟ آيا مي داني چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند ؟

چهار هزار نفر !

اين چهار هزار نفر همان كساني هستند كه چند روز پيش براي امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد . آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است . امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است .

خبر فرماندهي عمرسعد به گوش دوستانش مي رسد . آنها تعجّب مي كنند . يكي از آنها به نام ابن يَسار به سوي عمرسعد مي رود تا با او سخن بگويد ، ولي عمرسعد روي خود را برمي گرداند . او ديگر حاضر نيست با دوست قديمي خود سخن بگويد . ( 1 ) او اكنون فرمانده كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمي به درد او نمي خورند .

خبر به ابن زياد مي رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند . او باور نمي كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد . براي همين ، دستور مي دهد تا مقدار زيادي سكه طلا به عنوان جايزه حكومتي ، به عمرسعد پرداخت شود . ( 2 )

وقتي چشم عمرسعد به اين سكّه هاي سرخ مي افتد ، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مي كند و به عشق سكّه هاي طلا و حكومت ري ، فرمان حركت سپاه به سوي كربلا را صادر مي كند .

* * *

روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوي كربلا حركت مي كند . گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مي رسد . همه براي به دست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 385 ؛ وراجع ، المنتظم ، ج 5 ، ص 336 ؛ و تذكرة الخواصّ ، ص 247 .

2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 85 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 239 ؛ وراجع ، مطالب السؤول ، ص 75 ؛ و كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 .


95


آوردن بهشتي كه عمرسعد به آنها وعده داده است ، به پيش مي تازند . . .

اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكي هاي كربلا رسيده است . نگاه كن ! عدّه زيادي چهره هاي خود را مي پوشانند ، به طوري كه هرگز نمي توان آنها را شناخت . چهره يكي از آنها يك لحظه نمايان مي شود . امّا دوباره به سرعت صورتش را مي پوشاند . همسفر ! او را شناختي يا نه ؟

او عُرْوه نام دارد و يكي از كساني است كه براي امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشته است . تازه مي فهمم كه تمام اينهايي كه صورت هاي خود را پوشانده اند ، همان كساني هستند كه امام حسين ( عليه السلام ) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند . آخر ساده لوحي و ناداني تا چه اندازه ؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين ( عليه السلام ) مي بينند و يك بار در قتل آن حضرت .

عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مي شود و حكم ابن زياد را به او نشان مي دهد . حُرّ مي فهمد كه از اين لحظه به بعد ، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاي عمرسعد عمل كنند .

در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند . عمرسعد دستور مي دهد تا عُرْوه نزد او بيايد .

او نگاهي به عُرْوه مي كند و مي گويد : « اي عُرْوه ، اكنون نزد حسين مي روي و از او سؤال مي كني كه براي چه به اين سرزمين آمده است ؟ » . عُرْوه نگاهي به عمرسعد مي كند و مي گويد : « اي عمرسعد ، شخص ديگري را براي اين مأموريّت انتخاب كن . زيرا من خودم براي حسين نامه نوشته ام . پس وقتي اين سؤال را از حسين بكنم ، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردي » .

عمرسعد قدري فكر مي كند و مي بيند كه عُرْوه راست مي گويد . امّا هر كدام از نيروهاي خود را كه صدا مي زند آنها هم همين را مي گويند . ( 1 )

بايد كسي را پيدا كنيم كه به حسين نامه اي ننوشته باشد . آيا در اين لشكر ، كسي پيدا خواهد شد كه امام حسين ( عليه السلام ) را دعوت نكرده باشد ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . إعلام الوري ، ج 1 ، ص 451 .


96


همه سرها پايين است . آنها با خود فكر مي كنند و نداي وجدان خود را مي شنوند : « حسين مهمان ما است . مهمان احترام دارد . چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم ؟ »

* * *

سكوتي پر معنا ، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست .

تو مي تواني ترديد را در چهره آنها بخواني . درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد ، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است .

ناگهان صدايي از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مي كند : « من نزد حسين مي روم و اگر بخواهي او را مي كشم » . ( 1 )

او كيست كه چنين با گستاخي سخن مي گويد ؟

اسم او كثير است . نزديك مي آيد . عمرسعد با ديدن كثير ، خيلي خوشحال مي شود . او به امام حسين ( عليه السلام ) نامه ننوشته و از روز اوّل ، از طرف داران يزيد بوده است .

عمرسعد به او مي گويد : « اي كثير ! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان » . كثير ، حركت مي كند و به سوي امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد .

ياران امام حسين ( عليه السلام ) ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمي رسد ) ، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند . آنها گرداگرد امام حسين ( عليه السلام ) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداي امام كنند .

كثير ، نزديك خيمه ها مي شود و فرياد مي زند : « با حسين گفتوگويي دارم » . ناگهان ابوثُمامه كه يكي از ياران باوفاي امام است او را مي شناسد و به دوستان خود مي گويد : « من او را مي شناسم ، مواظب باشيد ، او بدترين مرد روي زمين است » . ( 2 )

ابوثمامه جلو مي آيد و به او مي گويد :

ــ اينجا چه مي خواهي ؟

ــ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامي را به حسين برسانم .

ــ اشكالي ندارد ، تو مي تواني نزد امام بروي . امّا بايد شمشيرت را به من بدهي .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 410 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 86 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 240 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 84 .


97


ــ به خدا قسم هرگز اين كار را نمي كنم .

ــ پس با هم خدمت امام مي رويم . ولي من دستم را روي شمشير تو مي گيرم .

ــ هرگز ، هرگز نمي گذارم چنين كاري بكني .

ــ پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم .

ــ نه ، من خودم بايد پيام را برسانم .

اينجاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مي كند و آنها راه را بر كثيرمي بندند و او مجبور مي شود به سوي عمرسعد بازگردد . تاريخ به زيركي ابوثمامه آفرين مي گويد . ( 1 )

* * *

عمرسعد به اين فكر است كه چه كسي را نزد امام حسين ( عليه السلام ) بفرستد .

اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مي كنند . حُزِيْمه ، روبه روي عمرسعد مي ايستد . عمرسعد به او مي گويد : « تو بايد نزد حسين بروي و پيام مرا به او برساني » .

حُزِيْمه حركت مي كند و به سوي خيمه امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد . نمي دانم چه مي شود كه امام به ياران خود دستور مي دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند .

او مي آيد و در مقابل امام حسين ( عليه السلام ) قرار مي گيرد . تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مي افتد طوفاني در وجودش برپا مي شود .

زانوهاي حُزِيْمه مي لرزد و اشك در چشمش حلقه مي زند . اكنون لحظه دلباختگي است . او گمشده خود را پيدا كرده است .

او در مقابل امام ، بر روي خاك مي افتد . . .

اي حسين ! تو با دل ها چه مي كني . اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بي قرار تو كرد ؟

امام خم مي شود و شانه هاي حُزِيْمه را مي فشارد . بازوي او را مي گيرد تا برخيزد . او اكنون در آغوش امام زمان خويش است . گريه به او امان نمي دهد . آيا مرا مي بخشي ؟ من شرمسار هستم . من آمده بودم تا با شما بجنگم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 84 ؛ روضة الواعظين ، ص 199 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 384 ؛ وراجع ، أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 386 .


98


امام لبخندي بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مي فهمد . آري ! امام او را قبول كرده است .

لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است . امّا او مي رود و در مقابل سپاه كوفه مي ايستد و با صداي بلند مي گويد : « كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضي شود ؟ حسين ( عليه السلام ) بهشت گمشده من است » .

در لشكر كوفه غوغايي به پا مي شود . به عمرسعد خبر مي رسد كه حُزِيْمه حسيني شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد . ( 1 )

خوشا به حال تو ! اي حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدي . تو كه لحظه اي قبل در صف دشمنان امام بودي ، چگونه شد كه يك باره حسيني شدي ؟

تو براي همه آن پنج هزار نفري كه در مقابل امام حسين ( عليه السلام ) ايستاده اند ، حجّت را تمام كردي و آنها نزد خدا هيچ بهانه اي نخواهند داشت . زيرا آنها هم مي توانستند راه حق را انتخاب كنند .

* * *

عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده ، بسيار ناراحت است . در همه لشكر به دنبال كسي مي گردند كه به امام حسين ( عليه السلام ) نامه ننوشته باشد و فرياد مي زنند : « آيا كسي هست كه به حسين نامه ننوشته باشد ؟ » .

همه سرها پايين است . امّا ناگهان صدايي در فضا مي پيچد : « من ! من به حسين نامه ننوشته ام » .

آيا او را مي شناسي ؟ او قُرَّه است . عمرسعد مي گويد : « هم اكنون نزد حسين ( عليه السلام ) برو و پيام مرا به او برسان » . ( 2 )

قُرَّه حركت مي كند و نزديك مي شود . امام حسين ( عليه السلام ) به ياران خود مي گويد : « آيا كسي او را مي شناسد ؟ » حَبيب بن مظاهر مي گويد : « آري ، من او را مي شناسم ، من با او آشنا و دوست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 66 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 410 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 86 ؛ وراجع ، أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 386 .


99


بودم . من از او جز خوبي نديده ام . تعجّب مي كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است » . ( 1 )

حبيب بن مظاهر جلو مي رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مي رسند . قُرّه خدمت امام سلام مي كند و مي گويد : « عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براي چه به اينجا آمده ايد ؟ »

امام در جواب مي گويد : « مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اينجا بيايم » . ( 2 )

جواب امام بسيار كوتاه و منطقي است . قرّه با امام خداحافظي مي كند و مي خواهد كه به سوي لشكر عمرسعد باز گردد .

حبيب بن مظاهر به او مي گويد : « دوست من ! چه شد كه تو در گروه ستم كاران قرار گرفتي ؟ بيا و امام حسين ( عليه السلام ) را ياري كن تا در گروه حق باشي » . ( 3 )

قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهي مي كند و مي گويد : « بگذار جواب حسين را براي عمرسعد ببرم ، آن گاه به حرف هاي تو فكر خواهم كرد . شايد به سوي شما باز گردم » . امّا او نمي داند كه وقتي پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد ، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم ، نجات پيدا كند . ( 4 )

كاش او همين لحظه را غنيمت مي شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مي كرد و كار تصميم گيري را به بعد واگذار نمي كرد .

اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براي همين است كه مبادا وسوسه هاي شيطان ما را از انجام آن غافل كند .

* * *

ابن زياد مي داند كه امام حسين ( عليه السلام ) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد . به همين دليل ، در فكر جنگ است . البته خودش مي داند كه كشتن امام حسين ( عليه السلام ) كار آساني نيست ، براي همين مي خواهد تا آنجا كه مي تواند براي خود شريكِ جرم درست كند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 240 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 84 ؛ روضة الواعظين ، ص 199 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 384 .

2 . تاريخ الطبري ج 5 ص 410 ، الفتوح ج 5 ص 86 ؛ تاريخ اليعقوبي ج 2 ص 243 ؛ إعلام الوري ج 1 ص 451 .

3 . روضة الواعظين ، ص 199 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 384 .

4 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 240 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 84 .


100


او مي خواهد كشتن امام حسين ( عليه السلام ) را يك نوع حركت مردمي نشان بدهد . اكنون پنج هزار سرباز كوفي در كربلا حضور دارند و او به خوبي مي داند كه ياران امام به صد نفر هم نمي رسند . امّا او به فكر يك لشكر سي هزار نفري است . او مي خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين ( عليه السلام ) را كشتند ، نه ابن زياد !

در كوچه هاي كوفه اعلام مي شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مي خواهد سخنراني كند . همه مردم ، از ترس در مسجد حاضر مي شوند . چون آنها ابن زياد را مي شناسند . او كسي است كه اگر بفهمد يك نفر پاي منبر او نيامده است ، او را اعدام مي كند .

ابن زياد سخن خويش را آغاز مي كند : « اي مردم ! آيا مي دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبي كرده است ؟ او براي من پول بسيار زيادي فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب ، تقسيم كنم و در مقابل ، شما به جنگ حسين برويد . بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد ، پول هاي زيادي در انتظار شما خواهد بود » . ( 1 )

آن گاه ابن زياد دستور مي دهد تا كيسه هاي پول را بين مردم تقسيم كنند .

بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبي مشغول اند . مي بيني دنيا چه مي كند و برق سكّه ها چه تباهي ها مي آفريند .

به ياد داري كه روز سوّم محرّم ، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براي آنكه بهشت را خريداري كنند ، به كربلا رفتند . امروز نيز ، عدّه اي به عشق سكّه هاي طلا آماده مي شوند تا به كربلا بروند . آنها با خود مي گويند : « با آنكه هنوز هيچ كاري نكرده ايم ، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است ، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد . بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود . تا كي بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كي بايد سكّه هاي طلا ، نصيب اهل شام شود . اكنون كه سكّه هاي طلا به سوي اين شهر سرازير شده است ، بايد از فرصت استفاده كنيم » .

مردم گروه گروه براي رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مي شوند . آهنگران كوفه ، شب و روز كار مي كنند تا شمشير درست كنند . مردم نيز ، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند . مردم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 89 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 242 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 385 .


| شناسه مطلب: 77420