بخش 4
بسته شدن آب شب تاسوعا
|
101 |
|
با همان سكّه هايي كه از ابن زياد گرفته اند ، شمشير و نيزه مي خرند .
در اين هياهو ، عدّه اي را مي بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند . با خودم مي گويم : عجب ! مثل اينكه اينها انسان هاي خوبي هستند . خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مي گويند :
ــ جنگ با حسين گناه بزرگي است . او فرزند رسول خداست .
ــ چه كسي گفته كه ما با حسين جنگ مي كنيم . ما هرگز با خود شمشير نمي بريم . ما فقط همراه اين لشكر مي رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاي طلا بگيريم .
ــ راست مي گويي . هزاران نفر به كربلا مي روند . اما ما گوشه اي مي ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمي بريم .
اينها نمي دانند كه همين سياهيِ لشكر بودن ، چه عذابي دارد . مگر نه اين است كه وقتي بچه هاي امام حسين ( عليه السلام ) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است ، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مي گيرد .
گمان مي كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) آرزو كنند كه اي كاش ما هم شمشيري آورده بوديم تا در اين جنگ ، كاري مي كرديم و جايزه بيشتري مي گرفتيم !
آن وقت است كه اين مردم به جاي شمشير و سلاح ، سنگ هاي بيابان را به سوي امام حسين ( عليه السلام ) پرتاب خواهند كرد . آري ! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ ، حتي بر سر سنگ هاي بيابان دعوا خواهد شد . زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود .
* * *
ابن زياد دستور داد در منطقه « نُخَيْله » ، اردوگاهي بزنند تا نيروهاي مردمي در آنجا سازماندهي شوند و سپس به سوي كربلا حركت كنند .
برنامه او اين است كه دسته هاي هزار نفري ، هر كدام به فرماندهي يك نفر به سوي كربلا حركت كنند .
مردم گروه گروه به سوي نُخَيْله مي روند و نام خود را در دفتر مخصوصي كه براي اين كار
|
102 |
|
آماده شده است ، ثبت مي كنند و به سوي كربلا اعزام مي شوند . در اين ميان گروهي هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتي ، مخفيانه به كوفه باز مي گردند .
اين خبر به گوش ابن زياد مي رسد . او بسيار خشمگين مي شود و يكي از فرماندهان خود را مأمور مي كند تا موضوع فرار نيروها را بررسي كند و به او اطّلاع دهد . ( 1 )
هنگامي كه مأمور ابن زياد به سوي اردوگاه سپاه حركت مي كند ، يك نفر را مي بيند كه از اردوگاه به سوي شهر مي آيد اما در اصل او اهل كوفه نيست . اين از همه جا بي خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكي از مردم كوفه بگيرد و وقتي مي فهمد مردم به اردوگاه رفته اند ، به ناچار براي گرفتن طلب خود به آنجا مي رود .
مأمور ابن زياد با خود فكر مي كند كه او مي تواند وسيله خوبي براي ترساندن مردم باشد . پس اين بخت برگشته را دستگير مي كند و نزد ابن زياد مي برد .
او هر چه التماس مي كند كه من بي گناهم و از شام آمده ام ، كسي به حرف او گوش نمي دهد . ابن زياد فرياد مي زند :
ــ چرا به كربلا نرفتي ؟ چرا داشتي فرار مي كردي ؟
ــ من هيچ نمي دانم . كربلا را نمي شناسم . من براي گرفتن طلب خود به اينجا آمده ام .
او هر چه قسم مي خورد ، ابن زياد دلش به رحم نمي آيد و دستور مي دهد او را در ميدان اصلي شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسي به فكر فرار نباشد .
همه كساني كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاي خود هستند ، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمي گردند . ( 2 )
* * *
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود ، در مورد حضور نيروهاي مردمي در اردوگاه خبر مي گيرد .
هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سي هزار نفري است و تا اين هدف فاصله زيادي دارد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الأخبار الطوال ، ص 254 .
2 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 386 .
|
103 |
|
سياست او بسيار دقيق است . او مي داند كه مردم را فقط به سه روش مي توان به جنگ با حسين فرستاد : فريب ، پول و زور .
امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است :
گروه اول ، كساني هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين ، فريب خورده و به كربلا رفته اند .
گروه دوم نيز از افرادي تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايي هستند و با هدف رسيدن به دنيا ، براي جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدامو كشته شدن به سپاه ملحق مي شوند .
همسفرم ! حالا ديگر زمان دلهره و نگراني است . حتماً سخنراني قبلي ابن زياد را به ياد داري كه چقدر با مهرباني سخن مي گفت . امّا اين سخن را بشنو : « من به اردوگاه سپاه مي روم و هر مردي كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد » .
آن گاه به يكي از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله ، در كوچه هاي كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند . ( 1 )
با اين اوصاف ، ديگر مردم چاره اي ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند . آنها كه از ياري امام حسين ( عليه السلام ) دست كشيدند ، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند .
ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مي رود و در آنجا نيروها را ساماندهي مي كند . او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفري به سوي كربلا مي فرستد .
آخر مگر امام حسين ( عليه السلام ) چند ياور دارد ؟ ابن زياد مي داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است . گويا او مي خواهد در مقابل هر سرباز امام ، سيصد نفر داشته باشد . ( 2 )
او هفت فرمانده معيّن مي كند و با توجّه به شناختي كه از قبيله هاي كوفه دارد ، نيروهاي هر قبيله را در سپاه مخصوصي سازمان دهي مي كند .
* * *
به ابن زياد خبر مي دهند كه عدّه اي از دوستان امام حسين ( عليه السلام ) ، براي ياري امام به سوي كربلا حركت كرده اند . او به يكي از فرماندهان خود به نام زَجْر ، مأموريّت مي دهد تا همراه با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الأخبار الطوال ، ص 254 .
2 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 386 .
|
104 |
|
پانصد سوار به سوي « پل صَراه » برود و در آنجا مستقر شود .
زيرا هر كس كه بخواهد از كوفه به كربلا برود ، بايد از روي اين پل عبور كند .
اين پل در محاصره نيروها درمي آيد و از عبور كردن افرادي كه بخواهند به ياري امام حسين ( عليه السلام ) بروند ، جلوگيري مي شود .
آيا كسي مي تواند براي ياري امام حسين ( عليه السلام ) از اين پل عبور كند ؟ آري ، هر كس مثل عامِر شجاع و دلير باشد مي تواند از اين پل عبور كند .
او براي ياري امام حسين ( عليه السلام ) به سوي كربلا مي رود و به اين پل مي رسد . او مي بيند كه پل در محاصره سربازان است . امّا با اين حال ، يك تنه با شمشير به جنگ اين سربازان مي رود وسربازان ابن زياد چون شجاعت او را مي بينند ، فرار مي كنند .
آري عامِر براي عقيده مقدّسي شمشير مي زد و براي همين ، همه از او ترسيدند و راه را براي او باز كردند و او توانست از پل عبور كند . ( 1 )
خبر عبور عامِر به ابن زياد مي رسد . او دستور مي دهد تا نيروهاي بيشتري براي مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسير كربلا هم نگهبانان زيادتري قرار گيرند تا مبادا كسي براي ياري امام حسين ( عليه السلام ) به كربلا برود و يا كسي از سپاهيان كوفه فرار كند .
* * *
امروز يكشنبه و پنجم محرّم است . لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مي شود .
هر گروه هزار نفري كه به كربلا مي رسد ، جشن و سروري در لشكر عمرسعد بر پا مي شود . امّا آيا كسي به ياري حق و حقيقت خواهد آمد ؟ راه ها بسته شده و اطراف كربلا نيز كاملا محاصره شده است .
آنجا را نگاه كن ! سه اسب سوار با شتاب به سوي ما مي آيند . آنها كه هستند ؟
سه برادر كه در جنگ صفيّن و نهروان در ركاب حضرت علي ( عليه السلام ) شمشير زده اند ، اكنون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كربلا ، الثوره والمأساة ، ص 275 .
|
105 |
|
مي آيند تا امام حسين ( عليه السلام ) را ياري كنند . شجاعت آنها در جنگ صفيّن زبانزد همه بوده است .
كُرْدوس و دو برادرش !
آنها شيران بيشه ايمان هستند كه از كوفه حركت كرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شكسته و اكنون به كربلا رسيده اند . ( 1 )
دوستان به استقبال آنها مي روند و به آنها خوش آمد مي گويند . پيوستن اين سه برادر ، شوري تازه در سپاه حق آفريد . خبر آمدن اين جوانان به همه مي رسد . زنان و كودكان هم غرق در شادي مي شوند .
خدا به شما خير دهد كه امام حسين ( عليه السلام ) را تنها نگذاشتيد . آنها نزد امام حسين ( عليه السلام ) مي آيند . سلام عرضه مي دارند و وفاداري خويش را اعلام مي كنند .
اما در طرفي ديگر كساني نيز ، هستند كه روزي در ركاب حضرت علي ( عليه السلام ) شمشير زدند و در صفيّن رشادت و افتخار آفريدند ، اما اكنون براي كشتن امام حسين ( عليه السلام ) ، لباس رزم پوشيده و در سپاه كوفه جمع شده اند .
به راستي كه در اين دنيا ، هيچ چيزي بهتر از عاقبت به خيري نيست . بياييد همواره دعا كنيم كه خدا عاقبت ما را ختم به خير كند .
به هر حال ، هر كس كه مي خواهد به ياري امام حسين ( عليه السلام ) بيايد ، فقط امروز را فرصت دارد . از فردا حلقه محاصره بسيار تنگ تر ، و راه رسيدن به كربلا بسيار پرخطر مي شود .
* * *
من نگاه خود را به راه كوفه دوخته ام . آيا ديگر كسي به ياري ما خواهد آمد ؟ اين در حالي است كه يك لشكر هزار نفري به كربلا مي رسد . آنها براي كشتن امام حسين ( عليه السلام ) مي آيند . يك نفر هم براي ياري او نمي آيد . در سپاه كوفه هياهويي بر پا شده است . همه نيروها شمشير برهنه به دست ، منتظرند تا دستور حمله صادر شود .
خدايا ! چه شده و مگر آنها چه بدي از امام حسين ( عليه السلام ) ديده اند كه براي كشتن او ، اين همه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أبصار العين في أصحاب الحسين ( عليه السلام ) ، ص 200 .
|
106 |
|
بي تابي مي كنند . من ديگر طاقت ندارم اين صحنه ها را ببينم .
آنجا را نگاه كن ! آنجا را مي گويم ، راه بصره ، اسب سواري با شتاب به سوي ما مي آيد .
او كيست كه توانسته است حلقه محاصره را بشكند و خود را به ما برساند .
او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مي آيد . او نامه اي از خوبان بصره در دست دارد . او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براي آنها ببرد .
حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين ( عليه السلام ) مي رسد . اشك امانش نمي دهد . و به اين وسيله ، اوج ارادتش را به امام نشان مي دهد . نامه را به امام مي دهد . امام آن را باز مي كند و مشغول خواندن نامه مي شود .
اكنون حجّاج بن بدر رو به من مي كند و مي گويد : « وقتي امام حسين ( عليه السلام ) هنوز در مكّه بود براي شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب ياري كرد . هنگامي كه نامه امام به دست ما رسيد ، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براي ياري امام خود ، اعلام آمادگي كرديم . يزيد بن مسعود اين نامه را براي امام حسين ( عليه السلام ) نوشت و از من خواست تا آن را براي امام بياورم . چه شب ها و روزهايي را كه در جستوجوي شما بودم . همه بيابان ها پر از نگهبان بود . من در تاريكي شب ها به سوي شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم » .
همسفرم ! حتماً شما هم مثل من مي خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است . گوش كن : « اي امام حسين ! پيام تو را دريافت كرديم و براي ياري كردن تو آماده ايم . باور داريم كه شما نماينده خدا در روي زمين هستيد و تنها يادگار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي باشيد . بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاي جان آماده ياري شما هستند » . ( 1 )
امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مي كند و از خداوند براي او طلب خير مي كند . ( 2 )
من نگاهي به صورت پيك بصره مي كنم . در صورت او ترديد را مي خوانم . آيا شما مي تواني حدس بزني در درون او چه مي گذرد ؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است ؟
هزاران نفر به جنگ امام حسين ( عليه السلام ) آمده اند . آري ! او فهميده است كه ديگر فرصتي نيست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثير الأحزان ، ص 27 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 337 .
2 . بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 337 .
|
107 |
|
تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند . تا او به بصره برسد ، اين نامردان امام حسين ( عليه السلام ) را شهيد خواهند كرد .
آري ! ديگر خيلي دير است . راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مي شود . او مي داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند ، ديگر نمي توانند خودشان را به امام برسانند . او تصميم خود را مي گيرد و مي ماند .
نگاه كن ! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مي كند كه در ميان همه دوستانش ، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين ( عليه السلام ) باشد . ( 1 )
او از صحراي كربلا رو به بصره مي كند و با آنها سخن مي گويد : « دوستانم ! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد . ديگر كار از كار گذشته است . اكنون امام ، غريب و بي ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است . من نمي توانم غربت امام خود را ببينم . من مي مانم و جان خود را فداي او مي كنم » .
همسفرم ! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مي رفت و براي امام نيروي كمكي مي آورد ، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است . زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوي بصره حركت كند ، تيربارانش كنند .
در حال حاضر بهترين كار ، ماندن در كربلا است . البته شيعيان بصره وقتي از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند ، مي فهمند كه حتماً حادثه اي پيش آمده است . بدين ترتيب ، آنها لباس رزم مي پوشند و آماده حركت به سوي كربلا مي شوند . ( گرچه آنها زماني به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين ( عليه السلام ) شهيد شده است ) . ( 2 )
* * *
غروب دوشنبه ، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفري ديگر به نيروهاي عمرسعد افزوده مي شود .
آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است . صداي قهقهه و شادي آنها دل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أنصار الحسين ( عليه السلام ) ص 82 ؛ أعيان الشيعة ، ج 4 ، ص 564 ؛ المزار ، لابن المشهدي ، ص 492 .
2 . مثير الأحزان ، ص 27 .
|
108 |
|
حَبيب بن مظاهر را به درد مي آورد . ( 1 )
آخر ، اي نامردان ، به چه مي خنديد ؟ نماز مي خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مي فرستيد ، ولي براي جنگ با فرزندِ دختر او ، شمشير به دست گرفته ايد ؟
نگاه كردن و غصه خوردن ، دردي را دوا نمي كند . بايد كاري كرد . ناگهان فكري به ذهن حبيب مي رسد . او خودش از طايفه بني اَسَد است و گروهي از اين طايفه در نزديكي كربلا منزل دارند .
حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين ، گاهي با آنها رفت و آمد داشته است . در ديدارهاي قبلي ، آنها به حبيب احترام زيادي مي گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مي شناختند . اكنون او مي خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به ياري امام حسين ( عليه السلام ) بيايند .
حبيب به سوي خيمه امام حسين ( عليه السلام ) حركت مي كند و پيشنهاد خود را به امام مي گويد . امام با او موافقت مي كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوي طايفه بني اَسَد مي رود . ( 2 )
افراد بني اَسَد باخبر مي شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است . همه به استقبال او مي آيند ، اما تعجّب مي كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است .
حبيب صبر مي كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مي گويد : « من از صحراي كربلا مي آيم . براي شما بهترين ارمغان ها را آورده ام . امام حسين ( عليه السلام ) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز ، او را محاصره كرده است . من شما را به ياري فرزند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دعوت مي كنم . ( 3 )
نمي دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاي آنها به جوش آورد .
زنان ، شوهران خود را به ياري امام حسين ( عليه السلام ) تشويق مي كنند . در قبيله بني اَسَد شور و غوغايي بر پا شده است .
جواني به نام بِشر جلو مي آيد و مي گويد : « من اوّلين كسي هستم كه جان خود را فداي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 52 ؛ وراجع ، كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 292 و259 ؛ ومطالب السؤول ، ص 72 و75 .
2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 90 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 243 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 386 .
3 . بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 386 ؛ وراجع أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 388 .
|
109 |
|
امام حسين ( عليه السلام ) خواهم نمود » . ( 1 )
تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است ) ، شمشيرهايشان را برمي دارند و با خانواده خود خداحافظي مي كنند .
نود مرد جنگجو !
اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است . كاش ما هم مي توانستيم بياييم و زينب ( عليها السلام ) را ياري كنيم .
در دل شب ، ناگهان سواري ديده مي شود كه به سوي بيابان مي تازد . خداي من او كيست ؟ واي ، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اينجا همراه حبيب آمده و اكنون مي رود تا خبر آمدن طايفه بني اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مي رساند .
عمرسعد به يكي از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مي دهد تا همراه چهارصد نفر به سوي قبيله بني اسد حركت كند . ( 2 )
حَبيب بي خبر از وجود يك جاسوس ، خيلي خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاي امام اضافه مي شود . وقتي بچه هاي امام حسين ( عليه السلام ) اين نيروها را ببينند خيلي شاد مي شوند . او به شادي دل زينب ( عليها السلام ) نيز مي انديشد . ديگر راهي تا كربلا نمانده است .
ناگهان در اين تاريكي شب ، راه بر آنها بسته مي شود . لشكر كوفه به جنگ بني اسد مي آيد . صداي برخورد شمشيرها به گوش مي رسد .
مقاومت ديگر فايده اي ندارد . نيروهاي كمكي هم در راه است . بني اسد مي دانند كه اگر مقاومت كنند ، همه آنها بدون آنكه بتوانند براي امام حسين ( عليه السلام ) كاري انجام دهند ، در همين جا كشته خواهند شد .
بنابراين ، تصميم مي گيرند كه برگردند . آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظي مي كنند و به سوي منزل خود برمي گردند . ( 3 )
آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوي بيابان بروند . چرا كه عمرسعد گروهي را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم ياري امام حسين ( عليه السلام ) مجازات شوند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الفتوح ، ج 5 ، ص90 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 243 .
2 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 388 .
3 . الفتوح ، ج 5 ، ص 90 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 386 .
|
110 |
|
حبيب به سوي خيمه امام مي رود . او تنها رفته است و اكنون تنها برمي گردد . غم و غصه را در چهره حبيب مي توان ديد . امّا امام با روي باز از او استقبال مي كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مي نمايد . ( 1 )
امام به حبيب مي گويد كه بايد خدا را شكر كني كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند . آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمي آمد ، انجام دادند و اين جاي شكر دارد . اكنون كه به وظيفه ات عمل كردي راضي باش و شكرگزار .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 388 .
|
111 |
|
بسته شدن آب
روز سه شنبه ، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مي كند .
اسب سواري از راه كوفه مي آيد و نزد عمرسعد مي رود . او با خود نامه اي دارد . عمرسعد نامه را مي گيرد و آن را مي خواند : « اي عمرسعد ! بين حسين و آب فرات جدايي بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره اي بنوشد . من مي خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد » . ( 1 )
عمرسعد بي درنگ يكي از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مي كند كه به همراه هفتصد نفر كنار فرات مستقر شوند تا از دسترسي امام حسين ( عليه السلام ) و يارانش به آب ممانعت كنند . ( 2 )
از امروز بايد خود را براي شنيدن صداي گريه كودكاني كه از تشنگي بي تابي مي كنند ، آماده كني .
صحراي كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است . آري ! اين عطش است كه در صحرا طلوع مي كند و جان كودكان را مي سوزاند . من و تو چه كاري مي توانيم براي تشنگي بچه هاي امام حسين ( عليه السلام ) انجام بدهيم ؟
من ديگر نمي توانم طاقت بياورم . رو به سوي لشكر كوفه مي كنم . مي روم تا با عمرسعد سخن بگويم ، شايد دل او به رحم بيايد .
اي عمرسعد ! تو با امام حسين ( عليه السلام ) جنگ داري ، پس اين كودكان چه گناهي كرده اند ؟ او
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 412 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 389 .
2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 86 ؛ روضة الواعظين ، ص 201 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 452 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 389 .
|
112 |
|
مي خندد و مي گويد : « مگر همين حسين و پدرش نبودند كه آب را بر روي عثمان ، خليفه سوم بستند تا به شهادت رسيد ؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند ؟ ما امروز مي خواهيم انتقام عثمان را بگيريم » .
از شنيدن اين سخن متحير شدم ، زيرا تا به حال چنين مطلبي را نشنيده ام كه حضرت علي ( عليه السلام ) و فرزندان او ، آب را بر عثمان بسته باشند . امّا با كمال تعجب مي بينم كه تمام سپاه كوفه اين سخن را مي گويند كه اين تشنگي در عوض همان تشنگي است كه به عثمان روا داشته اند .
عمرسعد نامه ابن زياد را به من مي دهد تا بخوانم . در اين نامه چنين آمده است : « امروز ، روزي است كه من مي خواهم انتقام لب هاي تشنه عثمان را بگيرم . آب را بر كساني ببنديد كه عثمان را با لب تشنه شهيد كردند » .
مات و مبهوت به سوي فرات مي روم . آب موج مي زند . مأموران ، ساحل فرات را محاصره كرده اند .
عبدالله اَزْدي را مي بينم . او فرياد برمي آورد : « اي حسين ! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده اي دارد ، به خدا قسم نمي گذاريم قطره اي از آن را بنوشي تا اينكه از تشنگي جان بدهي » . ( 1 )
حالا مي فهمم كه عمرسعد روي اين موضوع تشنگي تبليغات زيادي انجام داده است . خيلي علاقه مند مي شوم تا از قصه كشته شدن عثمان و تشنگي او با خبر شوم .
آيا كسي هست كه در اين زمينه مرا راهنمايي كند ؟ به راستي ، چه ارتباطي بين تشنگي عثمان و تشنگي امام حسين ( عليه السلام ) وجود دارد ؟
* * *
همسفرم ! آيا موافقي با هم اندكي تاريخ را مرور كنيم . بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سي و پنج هجري قمري را بررسي كنيم .
عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مي كرد . او بني اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بني اُميّه ، بيت المال را حيف و ميل مي كردند ، از عثمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 412 ؛ روضة الواعظين ، ص 201 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 452 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 389 ؛ وراجع ، تذكرة الخواصّ ، ص 247 ؛ تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 243 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 244 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 91 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 387 .
|
113 |
|
ناراضي بودند .
به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مي شد . امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سي و پنج هجري به سوي مدينه آمدند . آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براي خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد .
حضرت علي ( عليه السلام ) براي دفاع از عثمان ، امام حسن و امام حسين ( عليهما السلام ) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبي به عثمان برسد . محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت ، امام حسن و امام حسين ( عليهما السلام ) و گروه ديگري از اهل مدينه از عثمان دفاع مي كردند .
جالب اين است كه خود بني اُميّه كه طراح اصلي اين ماجرا بودند ، مي خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند .
روز هجدهم ذي الحجّه مروان منشي و مشاور عثمان ، به او گفت از كساني كه براي دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند . عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مي كرد خطر برطرف شده است ، از همه آنهايي كه براي دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاي خود بروند .
او به همه رو كرد و چنين گفت : « من همه شما را سوگند مي دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاي خود برويد » . امام حسن ( عليه السلام ) فرمود : « چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مي كني ؟ » عثمان در جواب ايشان گفت : « تو را قسم مي دهم كه به خانه خود بروي . من نمي خواهم در خانه ام خون ريزي شود » . ( 1 ) آخرين افرادي كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين ( عليهما السلام ) بودند . ( 2 )
حضرت علي ( عليه السلام ) چون متوجّه بازگشت امام حسن ( عليه السلام ) شد ، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد . امام حسن ( عليه السلام ) به خانه عثمان بازگشت . امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند . ( 3 )
شب هنگام ، نيروهايي كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند . محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبي در خانه عثمان پيدا نمي شد . ( 4 )
عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند ، امّا شورشيان ، اجازه نمي دادند كسي براي عثمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ المدينة ، ج 4 ، ص 1208 .
2 . تاريخ دمشق ، ج 39 ، ص 435 .
3 . تاريخ المدينة ، ج 4 ، ص 1213 .
4 . الغدير ، ج 9 ، ص 20 .
|
114 |
|
آب ببرد . آنها مي خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگي بميرند .
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود . شورشيان با شمشيرهاي برهنه خانه را در محاصره خود داشتند .
اما حضرت علي ( عليه السلام ) به بني هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوي خانه عثمان حركت كنند . آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند . ( 1 )
امام حسن ( عليه السلام ) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازي شروع شد . در اين گيرودار امام حسن ( عليه السلام ) نيز مجروح شد . امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند .
پس از مدّتي بني اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان ، حضرت علي ( عليه السلام ) را به عنوان قاتل او معرفي كردند . دستگاه تبليغاتي بني اُميّه تلاش مي كردند تا مردم باور كنند كه حضرت علي ( عليه السلام ) براي رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است .
امروز ، روز هفتم محرّم است . ابن زياد نيز ، تشنگي عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين ( عليه السلام ) ببندد .
عجب ! تنها كسي كه به فكر تشنگي عثمان بود و براي او آب فرستاد حضرت علي ( عليه السلام ) بود . امام حسين ( عليه السلام ) و امام حسن ( عليه السلام ) براي بردن آب به خانه عثمان تلاش مي كردند . امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بني هاشم و امام حسين ( عليه السلام ) بودند كه آب را بر عثمان بستند ؟ ! به راستي كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مي كنند !
همسفرم ! آيا تو هم با من موافقي كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگي ، دل امام حسين ( عليه السلام ) را به درد آورده است .
* * *
خورشيد بيوقفه مي تابد . هوا بسيار گرم شده و صحراي كربلا ، غرق تشنگي است . كودكان از سوز تشنگي بي تابي مي كنند و رخساره آنها ، دل هر بيننده اي را مي سوزاند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الفتوح ، ج 2 ، ص 417 ؛ الإمامة والسياسة ، ج 1 ، ص 41 ؛ تاريخ المدينة ، ج 4 ، ص 1206 ؛ و راجع : تاريخ دمشق ، ج 39 ، ص 434 ؛ تاريخ الطبري ، ج 3 ، ص 417 .
|
115 |
|
ابن حصين هَمْداني نزد امام مي آيد و مي گويد : « مولاي من ! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم . شايد بتوانم او را راضي كنم تا آب را آزاد كند » .
امام با نظر او موافقت مي كند و او به سوي لشكر كوفه مي رود و به آنها مي گويد : « من مي خواهم با فرمانده شما سخن بگويم » .
او را به خيمه عمرسعد مي برند و او وارد خيمه مي شود ، امّا سلام نمي كند . عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مي شود و به او مي گويد : « چرا به من سلام نكردي ، مگر مرا مسلمان نمي داني ؟ » .
ابن حصين در جواب مي گويد : « اگر تو خودت را مسلمان مي داني چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اي ؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند ، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند ؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند ؟ » .
عمرسعد سر خود را پايين مي اندازد و مي گويد : « مي دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، حرام است . امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است . باور كن كه من در شرايط سختي قرار گرفته ام و خودم هم نمي دانم چه كنم ؟ آيا بايد حكومت ري را رها كنم . حكومتي كه در اشتياق آن مي سوزم . دلم اسير ري شده است . به خدا قسم نمي توانم از آن چشم بپوشم » . ( 1 )
اينجاست كه ابن حصين باز مي گردد ، در حالي كه مي داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اي است . او چنان عاشق حكومت ري شده كه براي رسيدن به آن حاضر است به هر كاري دست بزند .
* * *
نيمه هاي شب هشتم محرّم است . هوا كاملا تاريك است . امّا بچّه ها از شدت تشنگي خواب ندارند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مطالب السؤول ، ص 75 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 259 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 98 .
|
116 |
|
آيا راهي براي يافتن آب هست ؟ نگاه كن عبّاس به سوي خيمه امام مي آيد . او ديگر تاب ديدن تشنگي كودكان را ندارد .
سلام مي كند و با ادب روبه روي امام مي نشيند و مي گويد : مولاي من ! آيا به من اجازه مي دهي براي آوردن آب با اين نامردان بجنگم ؟
امام به چهره برادر نگاهي مي كند . غيرت را در وجود او مي بيند .
پاسخ امام مثبت است . عبّاس با خوشحالي از خيمه بيرون مي رود و گروهي از دوستان را جمع مي كند و دستور مي دهد تا بيست مشك آب بردارند . ( 1 )
آن گاه در دل شب به سوي فرات پيش مي تازند . عبّاس ، ابتدا نافع بن هلال را مي فرستد تا موقعيّت دشمن را ارزيابي كند .
قرار مي شود هر زمان او فرياد زد آنها حمله كنند . نافع آرام آرام جلو مي رود . در تاريكي شب خود را به نزديكي فرات مي رساند . امّا ناگهان نگهبانان او را مي بينند و به فرمانده خود ، عَمْرو بن حَجّاج خبر مي دهند . او نزديك مي آيد و نافع را مي شناسد :
ــ نافع تو هستي ؟ سلام ! اينجا چه مي كني ؟
ــ سلام پسر عمو ! من براي بردن آب آمده ام .
ــ خوب ، مي تواني مقداري آب بنوشي و سريع برگردي .
او نگاهي به موج هاي آب مي اندازد . تشنگي در او بيداد مي كند . ولي در جواب مي گويد :
ــ تا زماني كه مولايم حسين ( عليه السلام ) از اين آب نياشاميده است ، هرگز آب نخواهم خورد . چگونه من از اين آب بنوشم در حالي كه مولايم و فرزندان او تشنه هستند ؟ مي خواهم آب براي خيمه ها ببرم .
ــ امكان ندارد . تو نمي تواني آب را به خيمه هاي حسين ببري . ما مأمور هستيم تا نگذاريم يك قطره آب هم به دست حسين برسد . ( 2 )
اينجاست كه نافع فرياد مي زند : « الله اكبر ! » .
اين عبّاس است كه مي آيد . نگاه كن كه چه مردانه مي آيد ! شير بيشه ايمان ، فرزند حيدر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الأخبار الطوال ، ص 255 ؛ وراجع : المنتظم ، ج 5 ، ص 336 ؛ الإمامة والسياسة ، ج 2 ، ص 11 ؛ المحاسن والمساوئ ، ص 61 .
2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 412 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 389 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 117 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 412 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 389 .
|
117 |
|
كرّار مي آيد . عبّاس و عدّه اي از يارانش ، راه پانصد سرباز را مي بندند و گروه ديگر مشك ها را از آب پر مي كنند . ( 1 )
صداي برخورد شمشيرها به گوش مي رسد . بعد از مدتي درگيري و تاخت و تاز ، عبّاس دلاور و همراهانش با بيست مشك پر از آب به سوي خيمه ها باز مي گردند . او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هايش از تشنگي خشكيده است . امّا تا آب را به خيمه ها نرساند و امام حسين ( عليه السلام ) آب نياشامد ، عبّاس آب نمي نوشد . ( 2 )
نگاه كن ! همه بچّه ها چشم انتظارند . آري ! عمو رفته تا آب بياورد .
دستهاي كوچك آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب هاي تشنه آنها نشسته است : « خدايا ، تو عموي ما را ياري كن ! » .
صداي شيهه اسب عمو مي آيد .
الله اكبر !
اين صدا ، صداي عمو است . همه از خيمه ها بيرون مي دوند . دور عمو را مي گيرند و از دست مهربان او سيراب مي شوند .
همه اين صحنه را مي بينند . امام حسين ( عليه السلام ) هم ، به برادر نگاه مي كند كه چگونه كودكان گرد او را گرفته اند .
همسفر ! آيا مي داني بعد از اينكه بچّه ها از دست عموي خود آب نوشيدند به يكديگر چه گفتند : « بياييد از امشب عموي خود را سقّا صدا بزنيم » .
* * *
نيمه هاي شبِ است . صحراي كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند .
آنجا را نگاه كن ! سه نفر به اين طرف مي آيند . خدايا ، آنها چه كساني هستند ؟
او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوي كربلا مي آيد . ( 3 )
آيا مي داني اين سه نفر ، مسيحي هستند ؟ زماني كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 244 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 91 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 388 .
2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 412 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 389 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 117 ؛ وراجع : تذكرة الخواصّ ، ص 248 .
3 . الأمالي للصدوق ، ص 225 ؛ روضة الواعظين ، ص 207 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 320 .
|
118 |
|
امام حسين ( عليه السلام ) را بكشند ، اين سه مسيحي به كجا مي روند ؟
همسفرم ! عشق ، مسيحي و مسلمان نمي شناسد . اگر عاشق آزادگي باشي ، نمي تواني عاشق امام حسين ( عليه السلام ) نباشي .
آنها كه به خون امام حسين ( عليه السلام ) تشنه اند همه اسير دنيا هستند ، پس آزاد نيستند . آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين ( عليه السلام ) دل مي بندند .
من جلو مي روم و مي خواهم با وَهَب سخن بگويم .
ــ اي وهب ! در اين صحرا چه مي كني ؟ به كجا مي روي ؟
ــ به سوي حسين ( عليه السلام ) فرزند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شما مي روم .
ــ مگر نمي بيني كه صحرا پر از آشوب است . سربازان ابن زياد همه جا نگهباني مي دهند . اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد .
ــ اين راه عشق است . سود و زيان ندارد .
ــ آخر شما مولاي ما ، حسين ( عليه السلام ) را از كجا مي شناسيد .
ــ اين حكايتي دارد كه بهتر است از مادرم بشنوي .
من نزد مادرش مي روم و سلام مي كنم . او برايم چنين حكايت مي كند :
ما در بيابان هاي اطراف كوفه زندگي مي كرديم . چند هفته گذشته چاه آبي كه كنار خيمه ما بود خشك شد . گوسفندان ما داشتند از تشنگي مي مردند . فرزندم وهب همراه همسرش ، براي پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند . امّا آنها خيلي دير برگشتند و من نگران آنها بودم .
آن روز ، كارواني در نزديكي خيمه ما منزل كرد و آقاي بزرگواري نزد من آمد و گفت : « مادر اگر كاري داري بگو تا برايت انجام دهم » .
متانت و بزرگواري را در سيماي او ديدم . به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بي آبي ، زندگي ما را بسيار سخت كرده بود . در دل خود ، آرزوي آبي گوارا كردم . ناگهان ديدم كه چشمه زلالي از زمين جوشيد . باور نمي كردم ، پس چنين گفتم :
|
119 |
|
ــ كيستي اي جوان مرد و در اين بيابان چه مي كني ؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح ( عليه السلام ) هستي !
ــ من حسين ام ، فرزند آخرين پيامبر خدا . به كربلا مي روم . وقتي فرزندت رسيد ؛ سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان ، تو را به ياري طلبيده است .
و بعد از لحظاتي كاروان به سوي اين سرزمين حركت كرد . ساعتي بعد پسر و عروسم آمدند . چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت :
ــ اينجا چه خبر بوده است مادر ؟
ــ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اينجا بود و تو را به ياري فرا خواند و رفت .
فرزندم در فكر فرو رفت . اين حسين ( عليه السلام ) كيست كه چون حضرت عيسي ( عليه السلام ) معجزه مي كند ؟ بايد پيش او بروم . پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوي حسين ( عليه السلام ) برود . او مي خواست به سوي همه خوبي ها پرواز كند .
دل من هم حسيني شده بود و مي خواستم همسفر او باشم . براي همين به او گفتم « پسرم ! حق مادري را ادا نكرده اي اگر مرا هم به كربلا نبري » .
فرزندم به من نگاهي كرد و چيزي نگفت .
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت : « همسر عزيزم ! مرا تنها مي گذاري و مي روي . من نيز مي خواهم با تو بيايم » . وهب جواب داد : « اين راه خون است و كشته شدن . مگر خبر نداري همه دارند براي كشتن حسين ( عليه السلام ) به كربلا مي روند . امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مي خواهم همراه تو بيايم .
و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين ( عليه السلام ) را ببينيم . ( 1 )
من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مي گويم وتصميم مي گيرم تا در دل تاريكي شب ، آنها را همراهي مي كنم .
گويا امام حسين ( عليه السلام ) مي داند كه سه مهمان عزيز دارد . پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است . زينب ( عليها السلام ) هم به استقبال ميهمانان مي آيد . اكنون وهب در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . من أخلاق الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ص 191 .
|
120 |
|
آغوش امام حسين ( عليه السلام ) است و مادر و همسرش در آغوش زينب ( عليها السلام ) .
به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اي ، اي وهب ! خوشا به حال تو !
و اين سه نفر به دست امام حسين ( عليه السلام ) مسلمان مي شوند .
« أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله » .
خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسيني شدنتان يكي بود . ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس ، نشانه روحيه حق طلبي شماست .
* * *
نگاه كن ! آن پيرمرد را مي گويم . آيا او را مي شناسي ؟
او اَنس بن حارث ، يكي از ياران پيامبراست . او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله باري از خاطره هاي بزرگ به سوي امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد .
سن او بيش از هفتاد سال است . امّا او مي آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شمشير بزند .
نگاهش به امام مي افتد . اشك در چشمانش حلقه مي زند . اندوهي غريب وجودش را فرا مي گيرد . او خودش از پيامبر شنيده است : « حسين من در سرزمين عراق مي جنگد و به شهادت مي رسد . هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند » . ( 1 ) او ديده است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چقدر به حسين ( عليه السلام ) عشق ميورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مي كرد .
اكنون پس از سال ها ، آن هم در دل شب هشتم ، اَنس بار ديگر مولايش حسين ( عليه السلام ) را مي بيند . تمام خاطره ها زنده مي شود . بوي مدينه در فضا مي پيچد . انس نزد امام مي رود و با او بيعت مي كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند . ( 2 )
آري ! چنين است كه مدينه به عاشورا متصل مي شود . اَنس كه در ركاب پيامبر شمشير زده ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كنز العمّال ج 12 ص 125 .
2 . مناقب آل أبي طالب ، ج 1 ، ص 122 ؛ بحار الأنوار ، ج 18 ، ص 141 .
|
121 |
|
آمده است تا در كربلا هم شمشير بزند . اگر در ركاب پيامبر شهادت نصيبش نشد ، اكنون در ركاب فرزندش مي تواند شهد شهادت بنوشد . ( 1 )
* * *
آنجا را نگاه كن !
دو اسب سوار با شتاب به سوي ما مي آيند . خدايا ! آنها كيستند ؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند ؟
ــ ما آمده ايم امام حسين ( عليه السلام ) را ياري كنيم .
ــ شما كيستيد ؟
ــ منم نُعمان اَزْدي ، آن هم برادرم است .
ــ خوش آمديد .
آنها به سوي خيمه امام مي روند تا با او بيعت كنند . آيا آنها را مي شناسي ؟ آنها كساني هستند كه در جنگ صفيّن در ركاب حضرت علي ( عليه السلام ) شمشير زده اند .
فرداي آن شب نزد نعمان و برادرش مي روم و مي گويم :
ــ ديشب از كدام راه به اردوگاه امام آمديد ؟ مگر همه راه ها بسته نيست ؟
ــ راست مي گويي ، همه راه ها بسته شده است . امّا ما با يك نقشه توانستيم خود را به اينجا برسانيم .
ــ چه نقشه اي ؟
ــ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زياد رسانديم و همراه سپاهيان او به كربلا آمديم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رسانديم . ( 2 )
* * *
لحظه به لحظه بر نيروهاي عمرسعد افزوده مي شود . صداي شادي و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مي رسد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رجال الطوسي ، ص 21 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 75 ؛ رجال ابن داوود ، ص 52 ؛ نقد الرجال ، ج 1 ، ص 247 ؛ جامع الرواة ، ج 1 ، ص 109 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 4 ، ص 148 .
2 . أنصار الحسين ( عليه السلام ) ، ص 85 ؛ رجال الطوسي ، ص 61 ؛ نقد الرجال ، ص 146 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 7 ، ص 198 .
|
122 |
|
همه راه ها بسته شده است . ديگر كسي نمي تواند براي ياري امام حسين ( عليه السلام ) به سوي كربلا بيايد . مگر افراد انگشت شماري كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند .
امام حسين ( عليه السلام ) بايد حجّت را بر همه تمام كند . به همين جهت ، پيكي را براي عمرسعد مي فرستد و از او مي خواهد كه با هم گفتوگويي داشته باشند .
عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين ( عليه السلام ) با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مي كند . قرار مي شود هنگامي كه هوا تاريك شد ، اين ملاقات صورت گيرد . ( 1 )
حتماً مي داني كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد ، جنگ را به بهانه هاي مختلفي عقب مي انداخت . او مي خواست نيروهاي زيادي جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط ، امام حسين ( عليه السلام ) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند .
در اين صورت ، علاوه بر اينكه خون امام حسين ( عليه السلام ) به گردن او نيست ، به حكومت ري هم رسيده است . او مي داند كه كشتن امام حسين ( عليه السلام ) مساوي با آتش جهنّم است ، و روايت هاي زيادي را در مقام و عظمت امام حسين ( عليه السلام ) خوانده است . امّا عشق حكومت ري او را به اين بيابان كشانده است .
فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند ، امّا او به آنها گفته است : « ما بايد صبر كنيم تا نيروهاي كمكي و تازه نفس از راه برسند » .
به راستي آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام ، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت ري را از سر خود بيرون كند ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 413 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 556 ؛ وراجع : سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 311 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 220 .
|
123 |
|
شب تاسوعا
امشب شب نهم محرم ( شب تاسوعا ) است . و شب از نيمه گذشته است .
امام حسين ( عليه السلام ) با عبّاس و علي اكبر و هيجده تن ديگر از يارانش ، به محلّ ملاقات مي روند . عمرسعد نيز ، با پسرش حَفْص و عدّه اي از فرماندهان خود مي آيند . محلّ ملاقات ، نقطه اي در ميان اردوگاه دو سپاه است . دو طرف مذاكره كننده ، به هم نزديك مي شوند .
امام حسين ( عليه السلام ) دستور مي دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و علي اكبرجلو مي رود . عمرسعد هم دستور مي دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مي آيد .
مذاكره در ظاهر كاملاً مخفيانه است . تو همين جا بمان ، من جلو مي روم ببينم چه مي گويند و چه مي شنوند .
امام مي فرمايد : « اي عمرسعد ، مي خواهي با من بجنگي ؟ تو كه مي داني من فرزند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هستم . از اين مردم جدا شو و به سوي من بيا تا رستگار شوي » . ( 1 )
جانم به فدايت اي حسين ( عليه السلام ) !
با اينكه عمرسعد آب را بر روي كودكان تو بسته و صداي گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است ، باز هم او را به سوي خود دعوت مي كني تا رستگار شود .
دل تو آن قدر دريايي است كه براي دشمن خود نيز ، جز خوبي نمي خواهي .
دل تو به حال دشمن هم مي سوزد . كجاي دنيا مي توان مهربان تر از تو پيدا كرد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 245 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 92 .
|
124 |
|
عمرسعد حيران مي شود و نمي داند چه جوابي بدهد . او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين ( عليه السلام ) نداشت .
امام نمي گويد كه آب را آزاد كن . امام از او مي خواهد كه خودش را آزاد كند . عمرسعد ، بيا و تو هم از بندِ هواي نفس ، آزاد شو . بيا و دنيا را رها كن .
آشوبي در وجود عمرسعد بر پا مي شود . بين دو راهي عجيبي گرفتار مي شود . بين حسيني شدن و حكومت ري . امّا سرانجام عشق حكومت ري به او امان نمي دهد . امان از رياست دنيا ! تاريخ پر از صحنه هايي است كه مردم ايمان خود را براي دو روز رياست دنيا فروخته اند .
پس عمرسعد بايد براي خود بهانه بياورد . او ديگر راه خود را انتخاب كرده است .
رو به امام مي كند و مي گويد :
ــ مي ترسم اگر به سوي تو بيايم خانه ام را ويران كنند .
ــ من خودم خانه اي زيباتر و بهتر برايت مي سازم .
ــ مي ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند .
ــ من بهترين باغ مدينه را به تو مي دهم . آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اي ؟ همان مزرعه اي كه معاويه مي خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد . امّا من آن را نفروختم ، من آن باغ را به تو مي دهم . ديگر چه مي خواهي ؟
ــ مي ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند .
ــ نترس ، من سلامتي آنها را براي تو ضمانت مي كنم . تو براي خدا به سوي من بيا ، خداوند آنها را حفاظت مي كند .
عمرسعد سكوت مي كند و سخني نمي گويد . او بهانه ديگري ندارد . هر بهانه اي كه مي آورد امام به آن پاسخي زيبا و به دور از انتظار مي دهد .
سكوت است و سكوت .
او امام حسين ( عليه السلام ) را خوب مي شناسد . حسين ( عليه السلام ) هيچ گاه دروغ نمي گويد . خدا در قرآن
|
125 |
|
سخن از پاكي و عصمت او به ميان آورده است . امّا عشق رياست و حكومت ري را چه كند ؟
امام حسين ( عليه السلام ) مي خواست مزرعه بزرگ و باصفايي را كه درختان خرماي زيادي داشت به عمرسعد بدهد . امّا عمرسعد عاشق حكومت ري شده است و هيچ چيز ديگر را نمي بيند .
سكوت عمرسعد طولاني مي شود ، به اين معنا كه او دعوت امام حسين ( عليه السلام ) را قبول نكرده است . اكنون امام به او مي فرمايد : « اي عمرسعد ، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوي حرم جدّم باز گردم » . ( 1 )
باز هم عمرسعد جواب نمي دهد . امام براي آخرين بار به عمرسعد مي فرمايد : « اي عمرسعد ، بدان كه با ريختنِ خون من ، هرگز به آرزوي خود كه حكومت ري است نخواهي رسيد » . ( 2 )
و باز هم سكوت . . . ديدار به پايان مي رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مي گردد . ( 3 )
خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است . خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مي دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند . امشب عمرسعد مي توانست حسيني شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند .
شايد با خود بگويي چگونه شد كه امام حسين ( عليه السلام ) به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براي او بهترين منزل را مي سازد و زن و بچّه هاي او نيز ، سالم خواهند ماند .
اين نكته بسيار مهمّي است . شايد فكر كني كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام ، هيچ تأثيري بر سرنوشت جنگ ندارد . امّا اگر به ياد داشته باشي برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيت مهم ، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مي شناختند .
من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسيني مي شد ، بيش از ده هزار نفر حسيني مي شدند و همه كساني كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين ( عليه السلام ) آمده بودند به امام ملحق مي گشتند و سرنوشت جنگ عوض مي شد .
و شايد در اين صورت ديگر جنگي رخ نمي داد . زيرا وقتي ابن زياد مي فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين ( عليه السلام ) ملحق شده اند ، خودش از كوفه فرار مي كرد ، در نتيجه امام به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 390 .
2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 245 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 92 .
3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 413 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 556 ؛ وراجع : سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 311 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 220 .