بخش 5

شب عاشورا


126


راحتي مي توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد .

همسفرم ! به نظر من يكي از مهم ترين برنامه هاي امام حسين ( عليه السلام ) در كربلا ، مذاكره ايشان با عمرسعد بوده است .

امام حسين ( عليه السلام ) در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مي كرد كه از هر موقعيّتي براي هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهي استفاده كند . امّا افسوس كه عمرسعد وقتي در مهم ترين نقطه تاريخ ايستاده بود ، بزرگ ترين ضربه را به حق و حقيقت زد ، آن هم براي عشق به حكومت !

* * *

عمرسعد به خيمه خود باز گشته است . در حالي كه خواب به چشم او نمي آيد .

وجدانش با او سخن مي گويد : « تو مي خواهي با پسر پيامبربجنگي ؟ تو آب را بر روي فرزندان زهرا ( عليها السلام ) بسته اي ؟ » .

به راستي ، عمرسعد چه كند ؟ عشق حكومت ري ، لحظه اي او را رها نمي كند . سرانجام فكري به ذهن او مي رسد : « خوب است نامه اي براي ابن زياد بنويسم » .

او قلم و كاغذ به دست مي گيرد و چنين مي نويسد : « شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد . حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوي مدينه برگردد . خير و صلاح امّت اسلامي هم در قبول پيشنهاد اوست » . ( 1 )

عمرسعد ، نامه را به پيكي مي دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند .

* * *

امروز پنج شنبه ، نهم محرّم و روز « تاسوعا » است .

خورشيد بالا آمده است . ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهي نشسته است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 413 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 556 ؛ وراجع : سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 311 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 220 .


127


امروز نيز ، هزاران نفر به سوي كربلا اعزام خواهند شد . دستور او اين است كه همه مردم بايد براي جنگ بيايند و اگر مردي در كوفه بماند ، گردنش زده خواهد شد .

فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مي آيد .

ــ هان ، از كربلا چه خبر آورده اي ؟

ــ قربانت شوم ، هر خبري كه مي خواهيد داخل اين نامه است .

ابن زياد نامه را مي گيرد و آن را باز كرده و مي خواند . نامه بوي صلح و آرامش مي دهد . او به فرماندهان خود مي گويد : « اين نامه مرد دل سوزي است . پيشنهاد او را قبول مي كنم » .

او تصميم مي گيرد نامه اي به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين ( عليه السلام ) حاضر است به مدينه برگردد . ريختن خون امام حسين ( عليه السلام ) براي حكومت بني اُميّه ، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتي مردم را در پي خواهد داشت .

او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايي به گوش او مي رسد : « اي ابن زياد ، مبادا اين پيشنهاد را قبول كني ! » .

خدايا ، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مي دهد ؟

او شمر است كه فرياد بر آورده : « تو نبايد به حسين اجازه دهي به سوي مدينه برود . اگر او از محاصره نيروهاي تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهي كرد . بترس از روزي كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبي بزرگ تر بر پا كنند » . ( 1 )

ابن زياد به فكر فرو مي رود . شايد حق با شمر باشد . او با خود مي گويد : « اگر امروز ، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است . وقتي كه حسين ، مسلم را به كوفه فرستاد ، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم » .

آري ، ابن زياد مي داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند ، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبي انجام دهد . نقشه كشتن امام حسين ( عليه السلام ) در مدينه ، با شكست روبه رو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز ، موفق نبوده است . پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد .

اينجاست كه ابن زياد رو به شمر مي كند و مي گويد :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 87 ؛ روضة الواعظين ، ص 201 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 452 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 389 ؛ وراجع : مثير الأحزان ، ص 50 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 97 .


128


ــ آفرين ! من هم با تو موافقم . اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم .

ــ اي امير ! آيا اجازه مي دهي تا مطلبي را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبري ندارد ؟

ــ چه مطلبي ؟

ــ خبري از صحراي كربلا .

ــ اي شمر ! خبرت را زود بگو .

ــ من تعدادي جاسوس را به كربلا فرستاده ام . آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مي گويند . ( 1 )

ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مي شود و مي فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است .

ابن زياد رو به شمر مي كند و مي گويد : « اي شمر ! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم . تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان . اگر ديدي كه او از جنگ با حسين شانه خالي مي كند بي درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهي نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن » . ( 2 )

ابن زياد دستور مي دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود . شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوي كربلا مي رود .

مايلي نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم : « اي عمرسعد ، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كني و اين قدر وقت را تلف كني . بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان . فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش ، زير سمّ اسب ها قرار بدهي زيرا او ستم كاري بيش نيست ! ! » . ( 3 )

شمر يكي از فرماندهان عالي مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند . به همين دليل ، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 413 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 556 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 87 ؛ روضة الواعظين ، ص 201 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 411 ؛ الأخبار الطوال ، ص 255 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 336 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 414 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 391 .


129


فرمانده كل سپاه معيّن شد ، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد .

اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكي در جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) معطّل كند ، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهي سپاه را به عهده بگيرد .

آري ! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهي كلّ سپاه ، ابن زياد را از اجراي نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد . البته فكر جايزه هاي بزرگ يزيد هم در اين ميان بي تأثير نبود . شمر مي خواست به عنوان سردار بزرگ در پيروزي كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند .

اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوي كربلا به پيش مي تازد . ( 1 )

* * *

عصر روز تاسوعاست . هواي بسيار گرم اين بيابان همه را به ستوه آورده است .

عمرسعد با عدّه اي از ياران خود به سوي فرات حركت مي كند . او مي خواهد در آب فرات آب تني كند .

به به ، چه آب خنك و با صفايي ! صداي خنده و قهقهه بلند است .

واي بر تو ! آب را بر كودكان حسين بسته اي و خودت در آن لذت مي بري .

در اين هنگام سواري از راه مي رسد . گويي از راهي دور آمده است .

ــ من بايد همين حالا عمرسعد را ببينم .

ــ فرمانده آب تني مي كند ، بايد صبر كني .

ــ من از كوفه مي آيم و خبر مهمّي براي او دارم .

به عمرسعد خبر مي دهند و او اجازه مي دهد تا آن مرد نزدش برود .

عمرسعد او را شناخت زيرا پول زيادي به او داده است تا خبرهاي مهم اردوگاه ابن زياد را براي او بياورد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 87 ؛ روضة الواعظين ، ص 201 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 452 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 389 ؛ وراجع : مثير الأحزان ، ص 50 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 97 .


130


ــ اي عمرسعد ! به هوش باش ! شمر در راه است و مي خواهد گردن تو را بزند .

ــ آخر مگر من چه كرده ام ؟

ــ خبر ملاقات تو با حسين به گوش ابن زياد رسيده و او خيلي خشمگين شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بيايد . تو بايد خيلي زود جنگ با حسين را آغاز كني و اگر بخواهي لحظه اي ترديد كني شمر از راه خواهد رسيد و گردن تو را خواهد زد .

عمرسعد به فكر فرو مي رود . وقتي ابن زياد به او پيشنهاد كرد كه به كربلا برود ، به او جايزه و پول فراوان داد و احترام زيادي براي او قائل بود .

او به اين خيال به كربلا آمد تا كاري كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بياندازد . امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بينديشد جانش در خطر است . او فرصتي ندارد و شمر به زودي از راه مي رسد .

عمرسعد از فرات بيرون آمد . لباس خود را پوشيد و پس از ورود به خيمه فرماندهي ، دستور داد تا شيپور جنگ زده شود . ( 1 )

نگاه كن ! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند . چه غوغايي بر پا شده است !

همه سربازان خوشحال اند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است . زيرا آنها هفت روز است كه در اين بيابان معطل اند .

عمرسعد زره بر تن كرده و شمشير در دست مي گيرد .

* * *

شمر اين راه را به اين اميد طي مي كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بيش از سي و سه هزار سرباز شود . شمر با خود فكر مي كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه بشود ، يزيد جايزه بزرگي به او خواهد داد .

شمر كيسه هاي طلا را در دست خود احساس مي كند و شايد هم به فكر حكومت منطقه مركزي ايران است . بعيد نيست كه اگر او عمرسعد را از ميان بردارد ، ابن زياد او را امير ري

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 393 ؛ تاريخ دمشق ، ج 45 ، ص 53 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 171 .


131


كند . اما شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جريان با خبر شده است و نمي گذارد در اين عرصه رقابت ، بازنده شود .

شمر به كربلا مي رسد و مي بيند كه سپاه كوفه آماده حمله است . او نزد عمرسعد مي آيد . عمرسعد را مي بيند كه لباس رزم پوشيده و شمشير در دست گرفته است . به او مي گويد : « اي عمرسعد ، نامه اي از طرف ابن زياد برايت آورده ام » .

عمرسعد نامه را مي گيرد و خود را به بي خبري مي زند و خيلي عادي شروع به خواندن آن مي كند . صداي قهقهه عمرسعد بلند مي شود : « آمده اي تا فرمانده كل قوّا شوي ، مگر من مرده ام ؟ ! نه ، اين خيال ها را از سرت بيرون كن . من خودم كار حسين را تمام مي كنم » . ( 1 )

شمر كه احساس مي كند بازي را باخته است ، سرش را پايين مي اندازد . عمرسعد خيلي زيرك است و مي داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند ، مايه درد سر خواهد شد . بدين ترتيب تصميم مي گيرد كه از راه رفاقت كاري كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند .

ــ اي شمر ! من تو را فرمانده نيروهاي پياده مي كنم . هر چه سريع تر برو و نيروهايت را آماده كن . ( 2 )

ــ چشم ، قربان !

بدين ترتيب ، عمرسعد براي رسيدن به اهداف خود بزرگ ترين رقيب خود را اين گونه به خدمت مي گيرد .

سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است . همه آماده اند تا به سوي امام حسين ( عليه السلام ) حمله كنند .

سواره نظام ، پياده نظام ، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند .

عمرسعد با تشريفات خاصّي در جلوي سپاه قرار مي گيرد .

آنجا را نگاه كن ! امروز او فرمانده بيش از سي و سه هزار نيرو است . همه منتظر دستور او هستند . آيا شما مي دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مي دهد ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 415 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 .

2 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 175 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 454 .


132


اين صداي عمرسعد است كه مي شنوي : « اي لشكر خدا ، پيش به سوي بهشت » ! ( 1 )

درست شنيديد ! اين صداي اوست : « اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مي رويد . شما سربازاني هستيد كه در راه خدا مبارزه مي كنيد . حسين از دين خدا خارج شده و مي خواهد در امّت اسلامي اختلاف بيندازد . شما براي حفظ و بقاي اسلام شمشير مي زنيد » .

همسفرم ! مظلوميّت امام حسين ( عليه السلام ) فقط در تشنگي و كشته شدنش نيست . يكي ديگر از مظلوميّت هاي او اين است كه دشمنان براي رسيدن به بهشت ، با او جنگيدند . براي اين مصيبت نيز ، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين ( عليه السلام ) را به عنوان دشمن خدا معرفي كردند .

تبليغات عمرسعد كاري كرد كه مردم نادان و بيوفاي كوفه ، باور كردند كه امام حسين ( عليه السلام ) از دين خارج شده و كشتن او واجب است .

آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين ( عليه السلام ) آمدند . به عبارت ديگر ، آنها براي زنده كردن اسلامِ ساختگي ، با اسلام واقعي جنگيدند .

* * *

امام حسين ( عليه السلام ) كنار خيمه نشسته است . بيوفايي كوفيان دل او را به درد آورده است .

لحظاتي خواب به چشم آن حضرت مي آيد . در خواب مهمان جدّش پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي شود . پيامبر به ايشان مي فرمايد : « اي حسين ! تو به زودي ، مهمان ما خواهي بود » . ( 2 )

صداي هياهوي سپاه كوفه به گوش مي رسد ! زينب ( عليها السلام ) از خيمه بيرون مي آيد و نگاهي به صحراي كربلا مي كند .

خداي من ! حمله كوفيان آغاز شده است . آنها به سوي ما مي آيند . شمشيرها و نيزه ها در دست ، همچون سيل خروشان در حركت اند .

زينب ( عليها السلام ) سراسيمه به سوي خيمه برادر مي آيد . امّا مي بيند كه برادرش ، سر روي زانو نهاده و گويي خوابش برده است . نزديك مي آيد و كنار او مي نشيند و به آرامي مي گويد :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 416 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 391 .

2 . المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 97 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 249 .


133


« برادر ! آيا اين هياهو را مي شنوي ؟ دشمنان به سوي ما مي آيند » . ( 1 )

امام سر خود را از روي زانوهايش بلند مي كند . خواهر را كنار خود مي بيند و مي گويد : « اكنون نزد پيامبر بودم . او به من فرمود : به زودي مهمان من خواهي بود » .

زينب ( عليها السلام ) نگاهي به برادر دارد و نيم نگاهي به سپاهي كه به اين طرف مي آيند . او متوجّه مي شود كه بايد از برادر دل بكند . برادر عزم سفر دارد . اشكي كه در چشمان زينب ( عليها السلام ) حلقه زده بود فرو مي ريزد .

گريه او به گوش زن ها و بچه ها مي رسد و موجي از گريه در خيمه ها به پا مي شود .

امام به او مي فرمايد : « خواهرم ، آرام باش ! » . ( 2 )

سپاه كوفه به پيش مي آيد . امام از جا برمي خيزد و به سوي برادرش عبّاس مي رود و مي فرمايد : « جانم فدايت ! » .

درست شنيدي ، امام حسين ( عليه السلام ) به عبّاس چنين مي گويد : « جانم فدايت ، برو و ببين چه خبر شده است ؟ اينان كه چنين با شتاب مي آيند چه مي خواهند ؟ » . ( 3 )

عبّاس بر اسب سوار مي شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوي سپاه كوفه حركت مي كند . چهره مصمّم و آرام عبّاس ، آرامش عجيبي به خيمه نشينان مي دهد . آري ! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد .

* * *

عباس ، پسر علي ( عليه السلام ) ، شير بيشه ايمان مي غرّد و مي تازد .

گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مي شود . صداي عبّاس در صحراي كربلا مي پيچد . سي و سه هزار نفر ، يك مرتبه ، در جاي خود متوقّف مي شوند .

ــ شما را چه شده است ؟ از اين آشوب و هجوم چه مي خواهيد ؟

ــ دستور از طرف ابن زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد .

ــ صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين ( عليه السلام ) برسانم و جواب بياورم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 416 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 454 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 454 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 391 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 416 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 97 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 249 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 391 .


134


عبّاس به سوي خيمه امام حسين ( عليه السلام ) برمي گردد . ( 1 )

بيست سوار در مقابل هزاران نفر ايستاده اند . يكي از آنها حبيب بن مظاهر است . ديگري زُهير و . . . اكنون بايد از فرصت استفاده كرد و اين قوم گمراه را نصيحت كرد .

حَبيب بن مظاهر رو به سپاه كوفه مي كند و مي گويد : « روز قيامت چه پاسخي خواهيد داشت وقتي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتيد ؟ »

در ادامه زُهير به سخن مي آيد : « من خير شما را مي خواهم . از خدا بترسيد . چرا در گروه ستم كاران قرار گرفته ايد و براي كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده ايد » .

يك نفر از ميان جمعيّت مي گويد :

ــ زُهير ! تو كه طرف دار عثمان بودي . پس چه شد كه اكنون شيعه شده اي و از حسين طرفداري مي كني ؟

ــ من به حسيننامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده ياري نيز ، نداده بودم . امّا در راه مكّه ، راه سعادت خويش را يافتم و شيعه حسين شدم . او فرزند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ماست . من آماده ام تا جان خود را فداي او كنم تا حقّ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را ادا كرده باشم . ( 2 )

آري ، آنها آن قدر كوردل شده اند كه گويي اصلا سخنان حبيب و زهير را نشنيده اند .

* * *

عبّاس خدمت امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد و سخن سپاه كوفه را باز مي گويد .

امام مي فرمايد : « عبّاسم ! به سوي اين سپاه برو و از آنها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند . ما مي خواهيم شبي ديگر با خداي خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم . خدا خودش مي داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم » . ( 3 )

عبّاس به سرعت باز مي گردد . همه نگاه ها به سوي اوست . به راستي ، او چه پيامي آورده است ؟

او در مقابل سپاه كوفه مي ايستد و مي گويد : « مولايم حسيناز شما مي خواهد كه امشب را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 391 ؛ وراجع روضة الواعظين ، ص 202 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 98 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 97 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 249 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 416 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 391 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 454 .

3 . بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 391 .


135


به ما فرصت دهيد » . ( 1 )

سكوت بر سپاه كوفه حاكم مي شود . پسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) يك شب از ما فرصت مي خواهد . عمرسعد سكوت را مي شكند و به شمر مي گويد : « نظر تو در اين باره چيست ؟ » امّا شمر نظري نمي دهد . ( 2 )

عمرسعد نگاهي به فرماندهان خود مي كند و نظر آنها را جويا مي شود . آنها هم سكوت مي كنند ، در حالي كه همه در شك و ترديد هستند . از يك سو مي خواهند هر چه زودتر به وعده هاي طلايي ابن زياد دست يابند و از سويي ديگر امام حسين ( عليه السلام ) از آنها يك شب فرصت مي خواهد .

اينجاست كه فرمانده نيروهاي محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) سكوت را مي شكند و مي گويد : « شما عجب مردمي هستيد ! به خدا قسم ، اگر كفّار از شما چنين درخواستي مي كردند ، مي پذيرفتيد . اكنون كه پسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چنين خواسته اي را از شما دارد ، چرا قبول نمي كنيد ؟ » ( 3 )

همه منتظر تصميم عمرسعد هستند . به راستي ، او چه تصميمي خواهد گرفت ؟ عمرسعد فكر مي كند و با زيركي به اين نتيجه مي رسد كه اگر الآن دستور حمله را بدهد ، نيروهايش روحيّه لازم را نخواهند داشت .

او دستور عقب نشيني مي دهد و سپاه كوفه به سوي اردوگاه باز مي گردد . عبّاس و همراهانش نيز ، به سوي خيمه ها باز مي گردند . ( 4 )

تنها امشب را فرصت داريم تا نماز بخوانيم و با خدا راز و نياز كنيم .

* * *

غروب روز تاسوعا نزديك مي شود . امام در خيمه خود نشسته است .

پس از آن همه هياهوي سپاه كوفه ، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام ، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مي انديشند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 .

2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 97 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 249 .

3 . مثير الأحزان ، ص 52 .

4 . الأخبار الطوال ، ص 256 .


136


صدايي سكوت صحرا را مي شكند : « كجايند خواهر زادگانم ؟ » .

با شنيدن اين صدا ، همه از خيمه ها بيرون مي دوند .

آنجا را نگاه كن ! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمي دورتر ، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مي زند : « خواهر زادگانم ! كجاييد ؟ عبّاس كجاست ؟ عبدالله و جعفر و عثمان ، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند ؟ » ( 1 )

شمر نقشه اي در سر دارد . او ساعتي پيش ، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهي را متوقّف كرد . به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور ، عبّاس را از امام حسين ( عليه السلام ) جدا كند .

او مي داند عبّاس به تنهايي نيمي از لشكر امام حسين ( عليه السلام ) است . همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست .

حتماً مي داني كه اُم ّالبَنين ، مادر عبّاس و همسر حضرت علي ( عليه السلام ) و از قبيله بني كِلاب است . شمر نيز ، از همان قبيله است و براي همين ، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مي كند .

بار ديگر صدا در صحرا مي پيچد : « من مي خواهم عبّاس را ببينم » . امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمي دهد . او نمي خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود .

امام حسين ( عليه السلام ) او را صدا مي زند : « عبّاسم ! درست است كه شمر آدم فاسقي است ، امّا صدايت مي كند . برو ببين از تو چه مي خواهد ؟ » .

اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمي داد .

عبّاس سوار بر اسب ، خود را به شمر مي رساند و مي گويد :

ــ چه مي گويي و چه مي خواهي ؟

ــ تو خواهر زاده من هستي . من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم . ( 2 )

ــ نفرين خدا بر تو و امان نامه ات . ما در امان باشيم و فرزند پيامبر در ناامني باشد ؟ دستانت بريده باد ، اي شمر ! تو مي خواهي ما برادر خود را رها كنيم ، هرگز ! ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 391 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 249 .

2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 94 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 246 .

3 . الفتوح ، ج 5 ، ص 94 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 246 .


137


پاسخ فرزند علي ( عليه السلام ) آن قدر محكم و قاطع بود كه جاي هيچ حرفي نماند .

شمر كه مي بيند نقشه اش با شكست روبه رو شده خشمگين و خجل به سوي اردوگاه سپاه كوفه برمي گردد .

عبّاس هم به سوي خيمه ها مي آيد . چه فكري كرده بود آن شمر سيه دل ؟ عبّاس و جدايي از حسين ( عليه السلام ) ؟ عبّاس و بيوفايي و پيمان شكني ؟ هرگز ! ( 1 )

اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست . نگاه كن ! همه به استقبالش مي آيند . خيمه نشينان ، بار ديگر جان مي گيرند و زنده مي شوند . گويي كلام عبّاس در پشتيباني از حسين ( عليه السلام ) ، نسيم خنكي در صحراي داغ كربلا بود .

عبّاس ، با ادب و تواضع از اسب پياده مي شود و خدمت امام حسين ( عليه السلام ) مي رسد . تبسمي شيرين بر لب هاي امام نشسته است . آري ! تماشاي قامت رشيد عبّاس چه شوق و لذّتي به قلب امام مي بخشد .

امام دست هاي خود را مي گشايد و عبّاس را در آغوش مي گيرد و مي بوسد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 415 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 558 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 175 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 89 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 454 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 390 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 391 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 337 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 249 .


139


شب عاشورا

همسفر خوبم ! امشب همراه من باش . امشب ، شب جمعه ، شب عاشوراست .

به چشم هايت التماس كن كه به خواب نرود امشب شورانگيزترين شب تاريخ است .

آن طرف را نگاه كن كه چگونه شيطان قهقهه مي زند . صداي پاي كوبي و رقص و شادمانيش در همه جا پيچيده و گويي ابليس امشب و در اينجا ، سي و سه هزار دهان باز كرده و مي خندد !

اين طرف صداها آرام است . همچون صداي آبي زلال كه مي رود تا به دريا بپيوندد .

آيا صداي تپش عشق را مي شنوي ؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند . عدّه اي در سجده اند و عدّه اي در ركوع . زمزمه هاي تلاوت قرآن به گوش مي رسد . ( 1 )

عمرسعد نيروهاي گشتي اش را به اطراف خيمه هاي امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را ، براي او گزارش كنند .

يكي از آنها هنگامي كه از نزديكي خيمه ها عبور مي كند ، فرياد مي زند : « خدا را شكر ، كه ما خوبان از شما بدْسرشتان جدا شديم ! » .

بُرير اين سخن را مي شنود و با خود مي گويد : عجب ! كار به جايي رسيده است كه اين نامردان افتخار مي كنند كه از امام حسين ( عليه السلام ) جدا شده اند ؟ يعني تبليغات عمرسعد با آنها چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 251 ؛ الفتوح ، ج 1 ، ص 99 .


140


كرده است ؟

اكنون بُرير با صداي بلند فرياد مي زند :

ــ خيال مي كني كه خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است ؟

ــ تو كيستي ؟

ــ من بُرَير هستم .

ــ اي بُرَير ! تو را مي شناسم .

ــ آيا نمي خواهي توبه كني و به سوي خدا باز گردي ؟

معلوم است كه جواب او منفي است . قلب اين مردم آن قدر سياه شده كه ديگر سخن هيچ كس در آنها اثري ندارد . ( 1 )

به هرحال ، اينجا همه مشغول نماز و دعا هستند . البته خيال نكن كه فقط امشب شب دعا و نماز است . اكنون اوّل شب است . بايد منتظر بمانيم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند ، آن گاه كارهاي زيادي هست كه بايد انجام دهيم .

امام حسين ( عليه السلام ) براي امشب چند برنامه دارد .

* * *

زينب ( عليها السلام ) در خيمه امام سجّاد ( عليه السلام ) نشسته است . او پرستار پسر برادر است .

اين خواست خداوند بود كه نسل حضرت فاطمه ( عليها السلام ) در زمين حفظ شود . بنابراين ، به اراده خداوند ، امام سجّاد ( عليه السلام ) اين روزها را در بستر بيماري به سر برد .

امام حسين ( عليه السلام ) كنار بستر فرزند خود مي رود . حال او را جويا مي شود و سپس از آن خيمه بيرون مي آيد .

امام حسين ( عليه السلام ) به سوي خيمه خود مي رود . جَوْن ( غلام امام حسين ( عليه السلام ) ) كنار خيمه نشسته است و در حال تيز كردن شمشير امام است . ( 2 )

صداي نرم و آرام صيقل خوردن شمشير با زمزمه اي آرام درهم مي پيچد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 421 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 177 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 93 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 456 ؛ روضة الواعظين ، ص 203 .


141


اين زمزمه حزين براي زينب ( عليها السلام ) تازگي دارد ، اگر چه خيلي هم آشناست .

خداي من اين صداي كيست كه چنين غريبانه شعر مي خواند ؟ آري ! اين صداي برادرم حسين ( عليه السلام ) است :

يا دَهْـرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَليـل * * * كَم لَكَ بِالإشراقِ والأصيلِ

اي روزگار ، اف بر تو باد كه تو ميان دوستان جدايي مي افكني . به راستي كه سرانجام همه انسان ها مرگ است . ( 1 )

واي بر من ! سخن برادرم بوي رفتن مي دهد . صداي ناله و گريه زينب ( عليها السلام ) بلند مي شود . او تاب شنيدن اين سخن را ندارد . پس با شتاب به سوي برادر مي آيد :

ــ كاش اين ساعت را نمي ديدم . بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن ( عليه السلام ) ، دلم به تو مأنوس بود ، اي حسين ! ( 2 )

ــ خواهرم ! صبر داشته باش . ما بايد در راه خدا صبر كنيم و اكنون نيز ، چاره ديگري نداريم .

ــ برادر ! يعني بايد خود را براي ديدن داغ تو آماده كنم . اما قلب من طاقت ندارد .

و زينب ( عليها السلام ) بي هوش بر زمين مي افتد و صداي شيون و ناله زنان بلند مي شود . ( 3 )

امام خواهر را در آغوش مي گيرد . زينب آرام آرام چشمان خود را باز مي كند و گرمي دست مهربان برادر را احساس مي كند .

امام ( عليه السلام ) با خواهر سخن مي گويد : « خواهرم ! سرانجام همه مرگ است . مگر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از من بهتر نبود ، ديدي كه چگونه اين دنيا را وداع گفت . پدر و مادر و برادرم حسن ، همه رفتند . مرگ سرنوشت همه انسان هاست . خواهرم ما بايد در راه خدا صبر داشته باشيم » .

زينب ( عليها السلام ) آرام شده است و اكنون به سخنان برادر گوش مي دهد : « خواهرم ! تو را سوگند مي دهم كه در مصيبت من بي تابي نكني و صورت نخراشي » . ( 4 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 177 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 338 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 93 ؛ تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 243 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 456 ؛ روضة الواعظين ص 203 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 1 ؛ وراجع : تذكرة الخواصّ ، ص 249 ؛ والأمالي للشجري ، ج 1 ، ص 177 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 393 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 84 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 420 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 177 .

3 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 393 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 84 .

4 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 1 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 84 .


142


نگاه زينب ( عليها السلام ) به نگاه امام دوخته شده و در اين فكر است كه چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملي سازد .

اي زينب ! برخيز ، تو در آغاز راه هستي . تو بايد پيام برادر را به تمام دنيا برساني . همسفر تو در اين سفر ، صبر است و تاريخ فرياد مي زند كه خدا به تو صبري زيبا داده است .

* * *

خبري در خيمه ها مي پيچد . همه با عجله سجّاده هاي نماز خود را جمع مي كنند و به سوي خيمه خورشيد مي شتابند . امام ياران خود را طلبيده است .

همسفر خوبم ! بيا من و تو هم به خيمه امام برويم تا ببينيم چه خبر شده است و چرا امام نيمه شب همه ياران خود را فرا خوانده است ؟

چه خيمه باصفايي ! بوي بهشت به مشام جان مي رسد . ديدار شمع و پروانه هاست ! همه به امام نگاه مي كنند و در اين فكراند كه امام چه دستوري دارد تا با جان پذيرا شوند . آيا خطري اردوگاه حق را تهديد مي كند ؟

امام از جاي خود برمي خيزد . نگاهي به ياران خود كرده و مي فرمايد : « من خداي مهربان را ستايش مي كنم و در همه شادي ها و غم ها او را شكر مي گويم . خدايا ! تو را شكر مي كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدي و ما را از اهل ايمان قرار دادي » . ( 1 )

امام براي لحظه اي سكوت مي كند . همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد : « ياران خوبم ! من ياراني به خوبي و وفاداري شما نمي شناسم . بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است . من به همه شما اجازه مي دهم تا از اين صحرا برويد . من بيعت خود را از شما برداشتم ، برويد ، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست . اينك شب است و تاريكي ! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اينجا برويد و مرا تنها گذاريد » . ( 2 )

با پايان يافتن سخن امام غوغايي به پا مي شود . هيچ كس گمان نمي كرد كه امام بخواهد اين سخنان را به ياران خود بگويد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 418 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 91 .

2 . إعلام الوري ، ج 1 ، ص 455 ؛ روضة الواعظين ، ص 202 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 392 ؛ وراجع : البدايةوالنهاية ، ج 8 ، ص 176 .


143


نگاه كن ! همه ، گريه مي كنند . اي حسين ! چقدر آقا و بزرگواري !

چرا مي خواهي تنها شوي ؟ چرا مي خواهي جان ما را نجات دهي ؟

آتشي در جان ها افتاده است . اشك است و گريه هاي بي تاب و شانه هاي لرزان ! كجا برويم ؟ چگونه كربلا را رها كنيم ؟

وقتي حسين اينجاست ، بهشت اينجاست ، ما كجا برويم ؟ !

* * *

فضاي خيمه پر از گريه است . اشك به هيچ كس امان نمي دهد و بوي عطر وفاداري همه را مدهوش كرده است .

عبّاس برمي خيزد . صدايش مي لرزد و گويي خيلي گريه كرده است . او مي گويد : « خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشي » . ( 1 )

ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمي دهد . با گريه عبّاس ، صداي گريه همه بلند مي شود . ( 2 ) امام نيز ، آرام آرام گريه مي كند و در حق برادر دعا مي كند . سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد .

فرزندان عقيل از جا برخاستند و گفتند : « پناه به خدا مي بريم ، از اينكه تو را تنها گذاريم » . ( 3 )

مسلم بن عَوْسجه نيز ، مي ايستد و با اعتقادي راسخ مي گويد : « به خدا قسم ، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند ، هرگز از تو جدا نمي شوم و در راه تو جان خويش را فدا مي كنم . امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم » . ( 4 )

زُهير از انتهاي مجلس با صداي لرزان فرياد مي زند : « به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم » . ( 5 )

هر كدام به زباني خاص ، وفاداري خود را اعلام مي كنند ، اما سخن همه آنها يكي است : به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 52 .

2 . مقاتل الطالبيّين ، ص 112 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 418 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 .

4 . الفتوح ، ج 5 ، ص 94 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 246 .

5 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 91 .


144


خدا قسم ما تو را تنها نمي گذاريم و جان خويش را فداي تو مي كنيم . ( 1 )

همسفر خوبم ! بيا ما هم به گونه اي وفاداري خود را به مولايمان حسين ( عليه السلام ) بيان كنيم و قول بدهيم كه تا پاي جان در راه هدف مولايمان بايستيم .

امام نگاهي پر معنا به ياران با وفاي خود مي كند و در حقّ همه آنها دعا مي كند . ( 2 )

اكنون امام مي فرمايد : « خداوند به شما جزاي خير دهد ! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند » .

همه خدا را شكر مي كنند و مي گويند : « خدا را ستايش مي كنيم كه به ما توفيق ياري تو را داده است » .

تاريخ با تعجّب به اين راد مردان نگاه مي كند . به راستي ، اينان كيستند كه با آگاهي از مرگ ، خدا را شكر مي كنند ؟ !

آري ! وفا ، از شما درس آموخت . اين كشته شدن نيست ، شهادت است و زندگي واقعي ! ( 3 )

* * *

اكنون تو فقط نگاه مي كني !

مي بيني كه همه با شنيدن خبر شهادت خود ، غرقِ شادي هستند و بوي خوش اطاعت يار ، فضا را پر كرده است . اما هنوز سؤالي در ذهن تو باقي مانده است .

سر خود را بالا مي گيري و به چهره عمو نگاه مي كني . منتظر هستي تا نگاه عمو به تو بيفتد .

و اينك از جا برمي خيزي و مي گويي : « عمو جان ! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد ؟ » با اين سخن ، اندوهي غريب بر چهره عمو مي نشاني .

و دوباره سكوت است و سكوت . همه مي خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مي گويند ؟ چشم ها گاه به امام حسين ( عليه السلام ) نگاه مي كند و گاه به تو .

چرا اين سؤال را مي پرسي ؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 418 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 .

2 . سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 301 .

3 . الأمالي للصدوق ، ص 220 ، ح 239 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 315 ؛ وراجع : تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 244 ؛ مثير الأحزان ، ص 52 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 112 ، راجع الفتوح ، ج 5 ، ص 94 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 246 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 418 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 559 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 176 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 91 ؛ روضة الواعظين ، ص 202 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 455 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 392 .


145


اما نه ! تو حق داري سؤال كني . آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگي نيست . تو تنها سيزده سال سن داري . امام ، قامت زيباي تو را مي بيند . اندوه را با لبخند پيوند مي زند و مي پرسد :

ــ پسرم ! مرگ در نگاه تو چگونه است ؟

ــ مرگ و شهادت براي من از عسل هم شيرين تر است .

چه زيبا و شيرين پاسخ دادي !

همه از جواب تو ، جاني دوباره مي گيرند و بر تو آفرين مي گويند . تو اين شيوايي سخن را از پدرت ، امام حسن ( عليه السلام ) به ارث برده اي .

امام با تو سخن مي گويد : « عمويت به فدايت ! آري ، تو هم شهيد خواهي شد » . ( 1 )

با شنيدن اين سخن ، شادي و نشاط تمام وجود تو را فرا مي گيرد . آري ! تو عزيز دل امام حسن ( عليه السلام ) هستي ! تو قاسم هستي ! قاسم سيزده ساله اي كه مايه افتخار جهان شيعه است .

* * *

به راستي كه شما از بهترين ياران هستيد . چه استوار مانديد و از بزرگ ترين امتحان زندگي خويش سر بلند بيرون آمديد . تاريخ همواره به شما آفرين مي گويد .

اكنون امام حسين ( عليه السلام ) نگاهي به ياران خود مي كند و مي فرمايد : « سرهاي خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد » .

همه ، به سوي آسمان نگاه مي كنند . پرده ها كنار مي رود و بهشت نمايان مي شود . خداي من ! اينجا بهشت است ! چقدر با صفاست !

امام تك تك ياران خود را نام مي برد و جايگاه و خانه هاي بهشتي آنها را نشانشان مي دهد . بهشت در انتظار شماست . آري ! امشب بهشت ، بي قرار شما شده است . ( 2 )

براي لحظاتي سراسر خيمه غرق شادي و سرور مي شود . همه به يكديگر تبريك مي گويند ، بهترين جاي بهشت ! آن هم در همسايگي پيامبر ! فرشتگان با تعجب از مقام و جايگاه شما ، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمايند . شما مي رويد تا نام خود را در تاريخ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . موسوعة كلمات الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ص 486 .

2 . الخرائج والجرائح ، ج 2 ، ص 847 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 298 .


146


زنده كنيد .

به راستي كه دنيا ديگر ياراني به باوفايي شما نخواهد ديد .

* * *

هنوز ياران در حضور امام هستند و از هم نشيني با امام و شنيدن رضايت خدا و زيبايي هاي بهشتي كه در انتظار آنهاست ، لذت مي برند .

اكنون امام حسين ( عليه السلام ) برنامه هاي امشب را مشخّص مي كند . ايشان همراه با ياران خود از خيمه بيرون مي آيد .

شب از نيمه گذشته است . سپاه كوفه پس از ساعت ها رقص و پايكوبي به خواب رفته اند . اوّلين دستور امام اين است كه فاصله بين خيمه ها كم شود و خيمه زنان و كودكان در وسط قرار گيرد .

چرا امام اين دستور را مي دهد ؟ بايد اندكي صبر كنيم .

خيمه ها با نظمي جديد و نزديك به هم بر پا مي شود . امام دستور مي دهد تا سه طرف خيمه ها ، خندق ( چاله عميق ) حفر شود .

همه ياران شروع به كار مي كنند . كاري سخت و طاقت فرساست ، فرصت هم كم است .

در تاريكي شب همه مشغول كاراند . عدّه اي هم نگهباني مي دهند تا مبادا دشمن از راه برسد . كار به خوبي پيش مي رود و سرانجام سه طرف اردوگاه ، خندق حفر مي شود .

امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زيادي هيزم از بيابان جمع شود . اكنون دستور مي دهد تا هيزم ها را داخل خندق بريزند .

با آماده شدن خندق يك مانع طبيعي در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجراي اين طرح خشنود است .


147


امام به ياران خود مي گويد : « فردا صبح وقتي كه جنگ آغاز شود ، دشمن تلاش مي كند كه ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد ، آن هنگام اين چوب ها را آتش خواهيم زد و براي همين دشمن فقط از روبه رو مي تواند به جنگ ما بيايد » . ( 1 )

حالا مي فهمم كه امام از اين طرح چه منظوري دارد .

برنامه بعدي ، آماده شدن براي شهادت است . امام از ياران خود مي خواهد عطر بزنند و خود را براي شهادت آماده كنند . ( 2 )

فردا روز ملاقات با خداست . بايد معطر و آراسته و زيبا به ديدار خدا رفت .

* * *

نگاه كن ! امشب ، برير ، چقدر شاداب است ! او زبان به شوخي باز كرده است .

همه شگفت زده مي شوند . هيچ كس بُريَر را اين چنين شاداب نديده است . چرا ، امشب شورِ جواني دارد ؟ چرا از لبخند و شوخي لب فرو نمي بندد ؟

او نگاهي به دوست خود عبد الرّحمان مي كند و مي گويد : « فردا ، جوان و زيبا ، در آغوش حُور بهشتي خواهي بود » . آري ، زلف حوران بهشتي در دست تو خواهد بود . از شراب پاك بهشتي ، سرمست خواهي شد . البته تو خود مي داني كه وصال پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و حضرت علي ( عليه السلام ) براي او از همه چيز دلنشين تر است !

عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مي كند :

ــ بُرَير ، هيچ گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ام . همواره چنان با وقار بودي كه هيچ كس جرأت شوخي با تو را نداشت . ولي اكنون . . .

ــ راست مي گويي ، من و شوخي اين چنيني ! امّا امشب ، شب شادي و سرور است . به خدا قسم ، ما ديگر فاصله اي با بهشت نداريم . فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است . از همه مهمتر ، فردا روز ديدار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است ، آيا اين شادي ندارد ؟

عبد الرحمان مي خندد و بُرَير را در آغوش مي گيرد . آري اكنون هنگامه شادماني است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأمالي للصدوق ، ص 220 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 316 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 421ـ423 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 393ـ396 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 339 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 560 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 178 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 251 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 94 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 475 .

2 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 1 .


148


اگر چه در عمق اين لحظات شاد اما كوتاه غصه تنهايي حسين ( عليه السلام ) و تشنگي فرزندانش موج مي زند . ( 1 )

* * *

نافِع بن هلال از خيمه بيرون مي آيد ، او مي خواهد قدري قدم بزند .

ناگهان در دل شب ، سايه اي به چشمش مي آيد . خدايا ، او كيست ؟ نكند دشمن است و قصد شومي دارد . نافع شمشير مي كشد و آهسته آهسته نزديك مي شود . چه مي بينم ؟ در زير نور ماه ، چقدر آشنا به چشم مي آيد :

ــ كيستي اي مرد و چه مي كني ؟

ــ نافع ، من هستم ، حسين !

ــ مولاي من ، فدايت شوم . در دل اين تاريكي كجا مي رويد . نكند دشمن به شما آسيبي برساند .

ــ آمده ام تا ميدان نبرد را بررسي كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد .

آري ! امام حسين ( عليه السلام ) مي خواهد براي فردا برنامه ريزي كند و نيروهاي خود را آرايش نظامي بدهد . بايد از ميدان رزم باخبر باشد . نافع همراه امام مي رود و كارِ شناسايي ميدان رزم ، انجام مي شود . اكنون وقت آن است كه به سوي خيمه ها بازگردند .

امام حسين ( عليه السلام ) دست نافع را مي گيرد و به او مي فرمايد :

ــ فردا روزي است كه همه ياران من كشته خواهند شد .

ــ راست مي گويي . فردا وعده خدا فرا مي رسد .

ــ اكنون شب است و تاريكي و جز من و تو هيچ كس اينجا نيست . آنجا را نگاه كن ! نقطه كور ميدان است ، هر كس از اينجا برود هيچ كس او را نمي بيند ؛ اينك بيا و جان خود را نجات بده ، من بيعت خود را از تو برداشتم ، برو .

عرق سردي بر پيشاني نافع مي نشيند و اندوهي غريب به دلش چنگ مي زند . پاهايش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 1 .


149


سست مي شود و روي زمين مي افتد .

ناگهان صداي گريه اش سكوت شب را مي شكند .

ــ چرا گريه مي كني . فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده .

ــ اي فرزند پيامبر ! به رفتنم مي خواني ؟ من كجا بروم ؟ تا جانم را فدايت نكنم ، هرگز از تو جدا نخواهم شد . شهادت در راه تو افتخاري است بزرگ .

امام دست بر سر نافع مي كشد و او را از زمين بلند مي كند و با هم به سوي خيمه ها مي روند . آنها به خيمه زينب ( عليها السلام ) مي رسند . امام وارد خيمه خواهر مي شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مي ماند .

صدايي به گوش نافع مي رسد كه دلش را به درد مي آورد . اين زينب ( عليها السلام ) است كه با برادر سخن مي گويد : « برادر ! نكند فردا ، يارانت تو را تنها بگذارند ؟ » .

نافع ، تاب نمي آورد و اشك در چشم هاي او حلقه مي زند . عجب ! عمّه سادات در اضطراب است .

چنين شتابان كجا مي روي ؟ صبر كن من هم مي خواهم با تو بيايم . آنجا ، خيمه حبيب بن مظاهر ، بزرگ اين قوم است .

نافع وارد خيمه مي شود . حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است . نافع ، سلام مي كند و مي گويد : « اي حبيب ! برخيز ! دختر علي نگران فرداست ؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم ، برخيز حبيب ! » .

حبيب از جا برمي خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مي رود . همه را خبر مي دهد و از آنها مي خواهد تا شمشيرهاي خود را بردارند و بيايند .

مي خواهي چه كني اي حبيب ؟

همه در صف هاي منظم دور حبيب جمع شده اند . به سوي خيمه زينب ( عليها السلام ) مي رويم . ايشان و همه زناني كه در خيمه ها بودند ، متوجّه مي شوند كه خبري شده است . آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مي آيند . ياران حسين ( عليه السلام ) به صف ايستاده اند :


150


ــ سلام ، اي دختر علي ! سلام اي يادگار فاطمه ! نگاه كن ، شمشيرهايمان در دستانمان است . ما همگي قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم .

ــ اي جوان مردان ! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد .

همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مي ريزند . ( 1 )

قلب زينب ( عليه السلام ) آرام شده و به وفاداري شما يقين كرده است . اكنون به سوي خيمه هاي خود باز گرديد ! ديگر چيزي تا اذان صبح نمانده است . كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مي شود .

آنجا را نگاه كن ! سياهي هايي را مي بينم كه به سوي خيمه ها مي آيند . خدايا ، آنها كيستند ؟

ــ ما آمده ايم تا حسيني شويم . آيا امام ما را قبول مي كند ؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مي خواهيم در سپاه روشني قرار بگيريم . ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم . دنبال فرصت مناسبي بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم . زيرا عمرسعد نگهبانان زيادي را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسي به شما بپيوندد . ( 2 )

ــ خوش آمديد !

امام با لبخند دلنشيني از آنها استقبال مي كند . ( 3 )

خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها ، به اردوگاه سعادت پيوستيد . اين توبه كنندگان در ساعت هاي پاياني شب و قبل از آنكه هوا كاملا روشن شود به اردوگاه امام مي پيوندند . هر كدام از آنها كه مي آيند ، قلب زينب ( عليها السلام ) را شاد مي كنند .

بعضي از آنها نيز ، از كساني هستند كه براي گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند ، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسيني شدند .

و به راستي كه هيچ چيز ، بهتر از عاقبت به خيري نيست .

* * *

اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است ؟

براي چه او به زمين آمده است ؟ او آمده تا خون سرخ حسين ( عليه السلام ) را در اين شيشه سبز قرار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ليلة عاشور في الحديث والأدب ، ص 46 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 421 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 177 .

3 . بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 394 ؛ وراجع : مثيرالأحزان ، ص 52 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 99 .


| شناسه مطلب: 77422