بخش 6

صبح عاشورا


151


دهد . امام حسين ( عليه السلام ) مهمان جدّش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است .

اين پيامبر است كه با حسينش سخن مي گويد : « فرزندم ! تو شهيد آل محمّد هستي ! تمام اهل آسمان منتظر آمدن تواند و تو به زودي كنار من خواهي بود . پس به سوي من بشتاب كه چشم انتظار توام » . ( 1 )

آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد . ( 2 ) چرا كه خون تو ، خون خداست . تو ثارالله هستي !

امام از اين خواب شيرين بيدار مي شود . او بار ديگر آغوش گرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را در خواب احساس مي كند .

امروز دشمنان مي خواهند اسلام را نابود كنند . اما تو با قيام خود دين جدّت را پاس مي داري .

تو با خون خود اسلام را زنده مي كني و اگر حماسه سرخ تو نباشد ، اثري از اسلام باقي نخواهند ماند . خون سرخ تو ، رمز بقاي اسلام است .

آري ! تو خون خدايي ! السلام عليك يا ثارالله !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 99 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 251 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 3 .


153


صبح عاشورا

الله اكبر ، الله اكبر !

صداي اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مي شود . امام حسين ( عليه السلام ) همراه ياران خود به نماز مي ايستد .

نماز تمام مي شود و امام دست به دعا برمي دارد : « خدايا ! تو پناه من هستي و من در سختي ها به ياري تو دل خوش دارم . همه خوبي ها و زيبايي ها از آن توست و تو آرزوي بزرگ من هستي » . ( 1 )

سپس ايشان برمي خيزد و رو به ياران خود مي گويد : « ياران خوبم ! آگاه باشيد كه شهادت نزديك است . شكيبا باشيد و صبور ، كه وعده خداوند نزديك است . ياران من ! به زودي از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مي شويد » .

همه ياران يك صدا مي گويند : « ما همه آماده ايم تا جان خود را فداي شما نماييم » . ( 2 )

با اشاره امام ، همه برمي خيزند و آماده مي شوند . امام نيروهاي خود را به سه دسته تقسيم مي كند .

دسته راست ، دسته چپ و دسته ميانه . زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مي شوند و خود حضرت نيز ، در قلب لشكر قرار مي گيرد .

پروانه ها آماده اند تا جان خود را فداي شمع وجود امام حسين ( عليه السلام ) كنند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 423 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 217 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 561 .

2 . الأمالي للشجري ، ج 1 ، ص 160 .


154


امام پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مي دهد . او امروز علمدار دشت كربلاست . ( 1 )

امام ، اكنون دستور مي دهد تا هيزم هاي داخل خندق را آتش بزنند . ( 2 )

* * *

سواري به سوي لشكر امام مي آيد . او همراه خود شمشيري ندارد . اما در دست او نامه اي است . خدايا ، اين نامه چيست ؟

او جلو مي آيد و مي گويد : « من نامه اي براي محمّد بن بَشيردارم . آيا شما او را مي شناسيد ؟ »

محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است .

نگاه كن ! محمّد بن بَشير پيش مي آيد . آورنده نامه يكي از بستگان اوست .

سلام مي كند و مي گويد از من چه مي خواهي ؟

ــ اين نامه را براي تو آورده ام .

ــ در آن چه نوشته شده است ؟

ــ خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كفار رفته بود ، اكنون اسير شده است . بيا برويم و براي آزادي او تلاش كنيم .

ــ من فرزندم را به خدا مي سپارم .

امام حسين ( عليه السلام ) كه اين صحنه را مي بيند ، نزد محمّد بن بَشير مي آيد و مي فرمايد : « من بيعت خود را از تو برداشتم . تو مي تواني براي آزادي فرزند خود بروي » .

چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مي شود و مي گويد : « تو را رها كنم و بروم . به خدا قسم كه هرگز چنين نمي كنم » .

نامه رسان با نااميدي ميدان را ترك مي كند . او خيلي تعجّب كرده است . زيرا محمّد بن بَشير ، پسر خود را بسيار دوست مي داشت . او را چه شده كه براي آزادي پسرش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 4 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 1 ، ص 248 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 96 ؛ وراجع : مطالب السؤول ، ص 76 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 262 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 99 .


155


كاري نمي كند ؟

او نمي داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد . امّا عشقي والاتر قلب او را احاطه كرده است . او اكنون عاشق امام حسين ( عليه السلام ) است و مي خواهد جانش را فداي او كند . ( 1 )

* * *

سپاه كوفه آماده جنگ مي شود . در خيمه فرماندهي ، سران سپاه جمع شده و به اين نتيجه رسيده اند كه بايد هر چه سريع تر جنگ را آغاز كنند . برنامه آنها اين است كه از چهار طرف به سوي اردوگاه امام حسين ( عليه السلام ) حمله كنند و در كمتر از يك ساعت او و يارانش را اسير نموده و يا به قتل برسانند .

عمرسعد به شمر مي گويد : « خود را به نزديكي خيمه هاي حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسي كن و براي من خبر بياور » .

شمر ، سوار بر اسب مي شود و به سوي اردوگاه امام پيش مي تازد .

آتش !

خدايا ! چه مي بينم ؟ سه طرف خيمه ها پر از آتش است . گودالي عميق كنده شده و آتش از درون آنها شعله مي كشد .

يك طرف خيمه ها باز است و مقابل آن ، لشكري كوچك امّا منظّم ايستاده است . آنها سه دسته نظامي اند . شير مرداني كه شمشير به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند .

او مي فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف ، عملي نيست .

شمر عصباني مي شود . از شدّت ناراحتي فرياد مي زند : « اي حسين ! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته اي ؟ » . ( 2 )

سخن شمر دل ها را به درد مي آورد . شمر چه بي حيا و گستاخ است . مسلم بن عَوْسجه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تهذيب الكمال ، ج 6 ، ص 407 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 182 ؛ مثير الأحزان ، ص 53 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 394 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 116 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 421ـ423 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 393ـ396 .


156


طاقت نمي آورد . تيري در كمان مي نهد و مي خواهد حلقوم اين نامرد را نشانه رود .

ــ مولاي من ، اجازه مي دهي اين نامرد را از پاي درآورم .

ــ نه ، صبر كن . دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشيم .

مسلم بن عوسجه تير از كمان بيرون مي نهد . ( 1 )

* * *

شمر باز مي گردد و خبر مي دهد كه ديگر نمي توان از چهار طرف حمله كرد .

عمرسعد با تغيير در شيوه حمله ، پرچم سپاه را به غلام خود مي دهد . طبل آغاز جنگ ، زده مي شود و سپاه كوفه حركت مي كند .

اين صداي عمرسعد است كه در صحراي كربلا مي پيچد : « اي لشكر خدا ! پيش به سوي بهشت ! » .

لشكر كوفه حركت مي كند و روبه روي لشكر امام مي ايستد .

امام حسين ( عليه السلام ) رو به سپاه كوفه مي فرمايد : « اي مردم ! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد . مي خواهم شما را نصيحت كنم » .

نفس ها در سينه حبس مي شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند : « آيا مرا مي شناسيد ؟ لحظه اي با خود فكر كنيد كه مي خواهيد خون چه كسي را بريزيد . مگر من فرزند دختر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيستم ؟ » . ( 2 )

سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است . هيچ كس جوابي نمي دهد .

امام ادامه مي دهد : « آيا در اين هم شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم ؟ به خدا قسم ، اگر امروز شرق و غرب دنيا را بگرديد ، غير از من كسي را نخواهيد يافت كه پسر دختر پيامبر باشد . آيا من ، خونِ كسي را ريخته ام كه مي خواهيد اين گونه قصاص كنيد ؟ آيا مالي را از شما تباه كرده ام ؟ بگوييد من چه كرده ام ؟ » . ( 3 )

سكوت مرگ بار سپاه كوفه ، ادامه پيدا مي كند . امام حسين ( عليه السلام ) فرماندهان سپاه كوفه را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . المنتظم ، ج 5 ، ص 339 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 560 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 178 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 251 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 94 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 475 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 424 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 561 .

3 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 97 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 458 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 6 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 396 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 339 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 251 .


157


مي شناسد ، آنها شَبَث بن رِبْعي ، حَجّار بن اَبْجَر ، قَيْس بن اَشْعَث هستند ، اكنون آنها را با نام صدا مي زند و مي فرمايد : « آيا شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد و مرا به سوي شهر خود دعوت كرديد ؟ آيا شما نبوديد كه به من وعده داديد كه اگر كوفه بيايم مرا ياري خواهيد نمود ؟ » ( 1 )

همسفرم ! به راستي كه اين مردم ، چقدر نامرد هستند . آنها امام حسين ( عليه السلام ) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون در مقابلش شمشير كشيده اند !

عمرسعد نگاهي به قَيْس بن اَشْعَث مي كند و با اشاره از او مي خواهد كه جواب امام را بدهد .

او فرياد مي زند : « اي حسين ! ما نمي دانيم تو از چه سخن مي گويي . امّا اگر بيعت با يزيد را بپذيري روزگار خوب و خوشي خواهي داشت » . ( 2 )

امام در جواب مي گويد : « من هرگز با كسي كه به خدا ايمان ندارد ، بيعت نمي كنم » . ( 3 )

امام با اين سخن ، چهره واقعي يزيد را به همه نشان مي دهد .

* * *

عمرسعد به نيروهاي خود نگاه مي كند . بسياري از آنها سرشان را پايين انداخته اند . اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مي پرسند : به راستي ، ما مي خواهيم چه كنيم ؟ مگر حسين چه گناهي كرده است ؟

عمرسعد نگران مي شود . براي همين ، يكي از نيروهاي خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مي زند و با او خصوصي مطلبي را در ميان مي گذارد .

من نزديك مي روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مي گويند . تا همين حد متوجه مي شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادي مي دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مي كند .

او سوار بر اسب مي شود و با سرعت به سوي سپاه امام مي رود و فرياد مي زند : « حسين كجاست ؟ با او سخني دارم » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 424 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 561 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 97 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 458 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 424 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 561 .


158


ياران ، امام را به او نشان مي دهند و از او مي خواهند سخن خود را بگويد . امام هم نگاه خود را به سوي آن مرد مي كند و منتظر شنيدن سخن او مي شود .

همه نگاه هاي دو لشكر به اين مرد است . به راستي ، او چه مي خواهد بگويد ؟

ابن حوزه فرياد مي زند : « اي حسين ، تو را به آتش جهنّم بشارت مي دهم » . ( 1 )

زخم زبان از زخم شمشير نيز ، دردناك تر است . نمي دانم اين سخن با قلب امام چه كرد ؟

دل ياران امام با شنيدن اين گستاخي به درد مي آيد .

سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادي و هلهله مي كنند . بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مي زند : « حسين از دين پيامبر خويش خارج شده ، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خودداري كرده است » . ( 2 )

امام سكوت مي كند و فقط دست هاي خود را به سوي آسمان گرفته و با خداي خويش سخني مي گويد .

آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است . قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است . اما يك مرتبه اسب او رَم مي كند و مهار اسب از دستش خارج مي شود و از روي اسب بر زمين مي افتد . اما گويي پايش در ركاب اسب گير كرده است . اسب به سوي خندق پر از آتش مي تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتي به امام كرد در آتش گرفتار مي شود و به سزاي عملش مي رسد .

به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اي از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين ( عليه السلام ) پشيمان مي شوند و دشت كربلا را ترك مي كنند . ( 3 )

* * *

ــ جانم به فدايت ! اجازه مي دهي تا من نيز سخني با اين مردم بگويم ؟

ــ اي زُهير ! برو ، شايد بتواني در دل سياه آنها ، روزنه اي بگشايي .

زُهير جلو مي رود و خطاب به سپاه كوفه مي گويد : « فرداي قيامت چه جوابي به پيامبر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 66 ؛ تاريخ الطبري ، ص 328 ؛ أعيان الشيعة ، ج 1 ، ص 604 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 4 ، ص 331 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 19 .

3 . الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 66 ؛ تاريخ الطبري ، ص 328 ؛ أعيان الشيعة ، ج 1 ، ص 604 .


159


خواهيد داد ؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوي شما بيايد ؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايي كنيد ؟ » ( 1 )

عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند . به شمر اشاره مي كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند .

شمر تيري در كمان مي گذارد و به سوي زُهير پرتاب مي كند و فرياد مي زند : « ساكت شو ! با سخن خود ما را خسته كردي . مگر نمي داني كه تا لحظاتي ديگر ، همراه با امام خود كشته خواهي شد » . ( 2 )

خدا را شكر كه تير خطا مي رود . زُهير خطاب به شمر مي گويد : « مرا از مرگ مي ترساني ؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين ( عليه السلام ) نزد من از همه چيز بهتر است » . ( 3 )

آن گاه زُهير فرياد برمي آورد : « اي مردم ، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين ( عليه السلام ) شريك باشد ، روز قيامت از شفاعت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) محروم خواهد بود » . ( 4 )

اينجاست كه امام به زُهير مي فرمايد : « تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادي . خدا به تو جزاي خير دهد » . ( 5 )

امام بُرَير را مي طلبد و از او مي خواهد تا با اين مردم سخن بگويد ، شايد سخن او را قبول كنند .

مردم كوفه بُرَير را به خوبي مي شناسند . او بهترين معلّم قرآن كوفه بود . بسياري از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند . شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند .

گوش كن ! اين صداي بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است : « واي بر شما كه خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را به شهر خود دعوت مي كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان مي آييد » . ( 6 )

عمرسعد ، دستور مي دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند . اگر چه تير بار ديگر به خطا مي رود ، امّا سخن بُرَيرناتمام مي ماند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 426 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 562 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 180 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 397 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 426 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 562 .

3 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 180 .

4 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 426 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 562 ؛ وراجع : تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 244 .

5 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 180 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 397 .

6 . الأمالي للصدوق ، ص 222 ؛ روضة الواعظين ، ص 204 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 318 .


160


آري ! امام براي اتمام حجت با مردم كوفه ، به برخي از ياران خود اجازه مي دهد تا با كوفيان سخن بگويند . امّا هيچ سخني در دل آنها اثر نمي كند .

اكنون خود امام مقابل آنها مي رود و مي فرمايد : « شما مردم ، سخن حق را قبول نمي كنيد . زيرا شكم هاي شما از مال حرام پر شده است » .

آري ! مال حرام ، رمز سياهي دل هاي اين مردم است .

عمرسعد به سربازان دستور مي دهد كه همهمه كنند تا صداي امام به گوش كسي نرسد . او مي ترسد كه سخن امام در دل اين سپاه اثر كند . براي همين ، صداي طبل ها بلند مي شود و همه سربازان فرياد مي زنند .

آري ! صداي امام ديگر به جايي نمي رسد . كوفيان نمي خواهند سخن حق را بشنوند و براي همين ، راهي براي اصلاح خود باقي نمي گذارند .

امام دست به دعا برمي دارد و با خداي خود چنين مي گويد : « بار خدايا ! باران رحمتت را از اين مردم دريغ كن و انتقام من و يارانم را از اين مردم بگير كه اينان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند » . ( 1 )

سي و سه هزار سرباز ، براي شروع جنگ لحظه شماري مي كنند . آنها به فكر جايزه هايي هستند كه ابن زياد به آنها وعده داده بود .

سكّه هاي طلا ، چشم آنها را كور كرده است . كسي كه عاشق دنيا شده ، ديگر سخن حق در او اثر نمي كند .

* * *

سخنان نوراني امام حسين ( عليه السلام ) در قلب برادرم اثر نكرد . آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند ؟

عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مي گويد و تصميم مي گيرد كه براي آخرين بار برادر خود ، علي را ببيند . او در مقابل سپاه كوفه مي ايستد و برادرش علي را صدا مي زند . علي ، خيال

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 6 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 8 .


161


مي كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد . براي همين ، خيلي خوشحال مي شود و به استقبالش مي رود :

ــ اي عمرو ! خوش آمدي . به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است . خوب كردي كه آمدي !

ــ چه خيالِ باطلي ! من نيامده ام كه از حسين ( عليه السلام ) جدا شوم . آمده ام تا تو را با خود ببرم .

ــ من همراه تو به قتلگاه بيايم ! هرگز ، مگر ديوانه شده ام !

ــ برادر ! مي داني حسين كيست . او كليد بهشت است . حيف است كه در ميان سپاه كفر باشي . ما خاندان همواره طرف دار اهل بيت ( عليهم السلام ) بوده ايم . آيا مي داني چرا پدر نام تو را علي گذاشت ؟ به خاطر عشقي كه به اين خاندان داشت .

عمرو همچنان با برادر سخن مي گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود . امّا فايده اي ندارد ، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است .

علي آخرين سخن خود را به عمرو مي گويد : « عشق حسين ، عقل و هوش تو را برده است » .

او مهار اسب خود را مي چرخاند و به سوي سپاه كوفه باز مي گردد . ( 1 )

* * *

عبدالله بن زُهير يكي از فرماندهان سپاه كوفه است . نگاه كن ! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است ؟

حتماً مي گويي چرا ؟ او و پدرش با هم به اينجا آمده اند . او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود . اما حالا از پدرش بي خبر است و او را نمي يابد .

ديشب ، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مي كرده است . امّا نيمه شب كه براي خوردن آب بيدار شد ، پدرش را نديد .

فكر پيدا كردن پدر لحظه اي او را آرام نمي گذارد . او بايد چند هزار سرباز را فرماندهي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 434 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 399 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 565 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 22 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 105 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 22 .


162


كند . آيا شما مي دانيد پدر فرمانده ، كجا رفته است ؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد .

دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند . يكي از سربازان كوفي ، آن طرف را نگاه مي كند و با تعجب فرياد مي زند خداي من ! چه مي بينم ؟ آن پيرمرد را ببينيد !

ــ كدام پيرمرد ؟

ــ همان كه نزديك حسين ( عليه السلام ) ايستاده است . او همان گمشده فرمانده ماست .

سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مي رود :

ــ جناب فرمانده ! من پدر شما را پيدا كردم .

ــ كو ، كجاست ؟

ــ آنجا .

سرباز با دست به سوي لشكر امام حسين ( عليه السلام ) اشاره مي كند .

فرمانده باور نمي كند . به چشم هاي خود دستي مي كشد و دقيق تر نگاه مي كند . واي ! پدرم آنجا چه مي كند ؟

غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهرباني ايستاده است .

آري ! او حسيني شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين ( عليه السلام ) گردد . او با اشاره با پسر سخن مي گويد : « تو هم بيا اين طرف ، بهشت اين طرف است » . امّا امان از رياست دنيا و عشق پول ! پسر عاشق پول و رياست است . او نمي تواند از دنيا دل بكند .

پدر و پسر روبه روي هم ايستاده اند . تا دقايقي ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر ، به خاك و خون كشيده خواهد شد . ( 1 )

* * *

حُرّ رياحي يكي از فرماندهان عمرسعد است . همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين ( عليه السلام ) بسته بود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 4 ، ص 320 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 60 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 113 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 64 .


163


او فرمانده چهار هزار سرباز است . لشكر او در سمت راست ميدان جاي گرفته و آماده حمله اند . حُرّ از سربازان خود جدا مي شود و نزد عمرسعد مي آيد :

ــ آيا واقعاً مي خواهي با حسين بجنگي ؟

ــ اين چه سؤالي است كه مي پرسي . خوب معلوم است كه مي خواهم بجنگم ، آن هم جنگي كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد .

حُرّ به سوي لشكر خود باز مي گردد . امّا در درون او غوغايي به پاست . او باور نمي كرد كار به اينجا بكشد و خيال مي كرد كه سرانجام امام حسين ( عليه السلام ) با يزيد بيعت مي كند . امّا اكنون سخنان امام حسين ( عليه السلام ) را شنيده است و مي داند كه حسين بر حق است . او فرزند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است كه اين چنين غريب مانده است . او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا ، در منزل شَراف ، امام حسين ( عليه السلام ) چگونه با بزرگواري ، او و يارانش را سيراب كرد .

با خود نجوا مي كند : « اي حُرّ ! فرداي قيامت جواب پيامبر را چه خواهي داد ؟ اين همه دور از خدا ايستاده اي كه چه بشود ؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشي ندارد . بيا توبه كن و به سوي حسين برو » .

بار ديگر نيز ، با خود گفتوگو مي كند : « مگر توبه من پذيرفته مي شود ؟ ! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم . اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوي مدينه برگردد اجازه مي دادم ، اكنون او در مدينه بود . واي بر من ! حالا چه كنم . ديگر برگشتن من چه فايده اي براي حسين دارد . من بروم يا نروم ، حسين را مي كشند » .

اين بار نداي ديگري درونش را نشانه مي گيرد . اين نداي شيطان است : « اي حرّ ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستي . تو مأموريّت خود را انجام داده اي . كمي صبر كن كه جايزه بزرگي در انتظار تو است . اي حرّ ! توبه ات قبول نيست ، مي خواهي كجا بروي . هيچ مي داني كه مرگي سخت در انتظار تو خواهد بود . تا ساعتي ديگر ، حسين و يارانش همه كشته مي شوند » .

حُرّ با خود مي گويد : « من هر طور كه شده بايد به سوي حسين بروم . اگر اينجا بمانم جهنّم


164


در انتظارم است » .

حُرّ قدم زنان در حالي كه افسار اسب در دست دارد به صحراي كربلا نگاه مي كند . از خود مي پرسد كه چگونه به سوي حسين برود ؟ ديگر دير شده است . كاش ديشب در دل تاريكي به سوي نور رفته بودم . خداي من ، كمكم كن !

ناگهان اسب حُرّ شيهه اي مي كشد . آري ! او تشنه است . حُرّ راهي را مي يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است .

يكي از دوستانش به او نگاه مي كند و مي گويد :

ــ اين چه حالتي است كه در تو مي بينم . سرگشته و حيراني ؟ چرا بدنت چنين مي لرزد ؟

ــ من خودم را بين بهشت و جهنّم مي بينم . به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد ، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند . ( 1 )

حُرّ با تصميمي استوار ، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوي فرات مي رود . همه خيال مي كنند كه او مي خواهد اسب خود را سيراب كند . او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مي كنند .

او آن قدر مي رود كه از سپاه دور مي شود . حالا بهترين فرصت است ! سريع بر روي اسب مي نشيند و به سوي اردوگاه امام پيش مي تازد .

آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمي تواند به او برسد . اكنون وارد اردوگاه امام حسين ( عليه السلام ) شده است .

او شمشير خود را به زمين مي اندازد . آرام آرام به سوي امام مي آيد . هر كس به چهره او نگاه كند ، درمي يابد كه او آمده است تا توبه كند .

وقتي روبه روي امام قرار مي گيرد مي گويد :

ــ سلام اي پسر رسول خدا ! جانم فداي تو باد ! من همان كسي هستم كه راه را بر تو بستم . به خدا قسم نمي دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت . من از كردار خود پشيمانم . آيا خدا توبه مرا قبول مي كند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 99 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 460 ؛ مثير الأحزان ، ص 58 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 427 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 563 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 99 .


165


ــ سلام بر تو ! آري ، خداوند توبه پذير و مهربان است .

آفرين بر تو اي حُرّ !

امام از حُرّ مي خواهد كه از اسب پياده شود ، چرا كه او مهمان است .

گوش كن ! حُرّ در جواب امام اين گونه مي گويد : « من آمده ام تا تو را ياري كنم . اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم » . ( 1 )

صداي حرّ در دشت كربلا مي پيچد . همه تعجّب مي كنند . صداي حُرّ از كدامين سو مي آيد : « اي مردم كوفه ! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مي كنيد . اكنون چه شده است كه با شمشيرهاي برهنه او را محاصره كرده ايد ؟ » . ( 2 )

سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداي بر حق حرّ را مي شنوند . در حالي كه سخني از آنها به گوش نمي رسد . سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند ، هيچ اثري ندارد . حرّ باز مي گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مي ايستد . ( 3 )

* * *

ساعت حدود هشت صبح است . همه ياران امام ، تشنه هستند . در خيمه ها هم آب نيست .

سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است . دستور حمله بايد از طرف او صادر شود . ابتدا بايد مردم را با وعده پول خام تر نمود . براي همين ، عمرسعد فرياد مي زند : « هر كس كه سر يكي از ياران حسينرا بياورد هزار درهم جايزه خواهد گرفت » . ( 4 )

تصميم بر آن شد تا ابتدا لشكر امام را تير باران نمايند . همه تيراندازان آماده شده اند ، امّا اوّلين تير را چه كسي مي زند ؟

آنجا را نگاه كن ! اين عمرسعد است كه روي زمين نشسته و تير و كماني در دست دارد . او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند : « اي مردم ! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوي حسين و يارانش پرتاب كردم » . ( 5 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . إعلام الوري ، ج 1 ، ص 460 ؛ مثير الأحزان ، ص 58 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 10 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 427 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 563 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 427 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 563 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 99 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 460 ؛ مثير الأحزان ، ص 58 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 10 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 397 ؛ الأخبار الطوال ، ص 256 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 99 ؛ روضة الواعظين ، ص 204 .

4 . تاريخ دمشق ( ترجمة الإمام الحسين ( عليه السلام ) ) ، هامش ، ص 324 .

5 . مثير الأحزان ، ص 41 .


166


تير از كمان عمرسعد جدا مي شود و به طرف لشكر امام پرتاب مي شود . جنگ آغاز مي شود . عمرسعد فرياد مي زند : « در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكي نكنيد » . ( 1 )

واي خداي من ، نگاه كن ! هزاران تير به اين سو مي آيند .

ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است . ياران امام ، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاي امام خود مي كنند و بدين ترتيب ، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم مي خورد .

اين اوج ايثار و فداكاري است كه در تاريخ نمونه اي ندارد . زمين رنگ خون به خود مي گيرد و عاشقان پر و بال مي گشايند و تن هاي تير باران شده بر خاك مي افتند .

همه ياران در اين فكر هستند كه مبادا تيري به امام اصابت كند . زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايي به پاست !

عمرسعد مي داند كه به زودي همه تيرهاي اين لشكر تمام خواهد شد ، در حالي كه او بايد براي مراحل بعدي جنگ نيز ، مقداري تير داشته باشد . به همين دليل ، دستور مي دهد تا تيراندازي متوقّف شود .

آرامشي نسبي ، ميدان را فرا مي گيرد . سپاه كوفه خيال مي كنند كه امام حسين ( عليه السلام ) را كشته اند . امّا آن حضرت سالم است و ياران او تيرها را به جان و دل خريده اند .

اكنون سي و پنج تن از ياران امام ، شربت شهادت نوشيده و به ديدار خداي خويش رفته اند .

اشك در چشمان امام حلقه زده است . نيمي از ياران باوفاي او چه سريع پر گشودند و رفتند . سپاه كوفه ، هلهله و شادي مي كنند .

امام همچنان از ديدن ياران غرق به خونش ، اشك مي ريزد .

گوش كن ! اين صداي امام است كه در دشت كربلا طنين انداز است : « آيا يار و ياوري هست كه به خاطر خدا مرا ياري نمايد ؟ » .

جوابي شنيده نمي شود . اهل كوفه ، سرمست پيروزي زودرس خود هستند .

در آسمان غوغايي بر پا مي شود . فرشتگان از خداوند اجازه مي گيرند تا براي ياري امام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 3 ، ص 323 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 102 .


167


بيايند . فرشتگان گروه گروه نزد امام حسين ( عليه السلام ) مي روند و مي گويند : « اي حسين ! صدايت را شنيديم و آمده ايم تا تو را ياري كنيم » .

اما امام ديدار خداوند را انتخاب مي كند و به فرشتگان دستور بازگشت مي دهد .

آري ! امام حسين ( عليه السلام ) در آن لحظه براي نجات از مرگ ، طلب ياري نكرد ، بلكه او براي آزادي اهل كوفه و همه كساني كه تا قيامت فرياد او را مي شنوند ، صدايش را بلند كرد تا شايد دلي بيدار شود و به سوي حق بيايد و از آتش جهنّم آزاد گردد .

* * *

از آغاز حمله و تيرباران دسته جمعي ساعتي مي گذرد . اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكاري ديگر ياران مي رسد . آيا مي داني كه شعار ياران امام چيست ؟

شعار آنها « يا محمّد » است . ( 1 ) آري ! تنها نام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است كه غرور و عزّت را براي لشكر حق به همراه دارد .

اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمي از ياران امام به شهادت رسيده اند و حالا نوبت پروانه هاي ديگر است .

حرّ نزد امام مي آيد و مي گويد : « اي حسين ! من اوّلين كسي بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم . اكنون مي خواهم اوّلين كسي باشم كه به ميدان مبارزه مي رود و جانش را فداي شما مي كند . به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسي باشم كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دست مي دهد . ( 2 )

من وقتي اين كلام را مي شنوم به همّت بالاي حرّ آفرين مي گويم ! به راستي كه تو معمّاي بزرگ تاريخ هستي ! تا ساعتي قبل در سپاه كفر بودي و اكنون آن قدر عزيز شده اي كه مي خواهي روز قيامت اوّلين كسي باشي كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دست مي دهد .

مي دانم كه خداوند اين سخن را بر زبان تو جاري ساخت تا عظمت حسينش را نشان دهد . حسين كسي است كه توبه كنندگان را عزيزتر مي داند به شرط آنكه مثل تو ، مردانه تـوبه كنند . تو مي خواهي به گنه كاران پيام دهي كه بياييد و حسيني شويد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الكافي ، ج 5 ، ص 47 ؛ بحار الأنوار ، ج 19 ، ص 63 ، ح 1 .

2 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 62 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 13 ؛ وراجع : الفتوح ، ج 5 ، ص 101 ؛ وراجع : مطالب السؤول ، ص 76 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 262 .


168


امام به حُرّ اجازه مي دهد و او بر اسب رشيدش سوار مي شود و به ميدان مي آيد . انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مي كند . اكنون او « رَجَز » مي خواند .

همان طور كه مي داني « رجز » شعر حماسي است كه در ميدان رزم خوانده مي شود .

گوش كن ! « من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازي ام ، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام » . ( 1 )

غبار از زمين برمي خيزد . حُرّ به قلب لشكر مي زند ، اما اسب او زخمي شده است . سپاه كوفه مي ترسد و عقب نشيني مي كند .

عمرسعد كه كينه زيادي از حُرّ به دل گرفته است ، دستور مي دهد تا او را تير باران كنند . تيرها پشت سر هم مي آيند . فرياد حُرّ بلند است : « بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسداري مي كنم » . ( 2 )

او مي جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مي نشاند . اما سرانجام دشمن او را محاصره مي كند . تيرها و نيزه ها حملهور مي شوند . نيزه اي سينه حُرّ را مي شكافد و او روي زمين مي افتد .

ياران امام به نزد حُرّ مي روند و او را به سوي خيمه ها مي آورند . امام نيز به استقبال آمده و در كنار حُرّ به روي زمين مي نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاي خود ، خاك و خون را از چهره او پاك مي كند .

حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاي خود مي كند . لحظه پرواز فرا رسيده است ، او به صورت امام لبخند مي زند ، به راستي ، چه سعادتي از اين بالاتر كه او روي سينه مولاي خويش جان مي دهد .

گوش كن ، امام با حُرّ سخن مي گويد : « به راستي كه تو حُرّ هستي ، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد » .

و حتماً مي داني كه « حُرّ » به معناي « آزادمرد » است . آري ! حُرّ همان آزادمردي است كه در هنگامه غربت به ياري امام زمان خويش آمد و جان خود را فداي حق و حقيقت نمود و با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 9 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 13 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 104 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 463 ؛ وراجع : مثير الأحزان ، ص 60 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 566 .


169


حماسه توبه خود ، تاريخ را شگفت زده كرد . ( 1 )

* * *

يَسار و سالم ، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مي طلبند .

كيست كه به جنگ ما بيايد ؟ حبيب و بُرَير از جا برمي خيزند تا به جنگ آنها بروند . امّا امام ، شانه هايشان را مي فشارد كه بنشينند . ( 2 )

عبد الله كَلْبي همراه همسر خود ، به كربلا آمده است . او وقتي كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين ( عليه السلام ) مي آيند ، تصميم گرفت براي ياري امام به كربلا بيايد . آري ! او همواره آرزوي جهاد با دشمنان دين را در دل داشت . ( 3 )

اكنون روبه روي امام حسين ( عليه السلام ) ايستاده است و مي گويد : « مولاي من ! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم » .

امام به او نگاهي مي كند ، پهلواني را مي بيند با بازواني قوي . درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود . لبخند بر لب هاي او مي نشيند و براي رسيدن به آرزوي خود در دفاع از حسين ( عليه السلام ) سوار بر اسب مي شود .

ــ تو كيستي ؟ تو را نمي شناسيم .

ــ من عبد الله كلبي هستم !

ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند ؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم .

ناگهان عبد الله كلبي شمشير خود را به سوي يسار مي برد و در كارزاري سخت ، او را به زمين مي افكند . ( 4 )

سالم ، فرصت را غنيمت شمرده به سوي عبد الله كلبي حملهور مي شود . ناگهان شمشيرِ سالم فرود مي آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبي قطع مي شود .

يكباره عبد الله كلبي به خروش مي آيد و با حمله اي سالم را هم به قتل مي رساند . اكنون او در ميدان قدم مي زند و مبارز مي طلبد . امّا از لشكر كوفه كسي جواب او را نمي دهد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 9 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 13 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 101 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 461 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 12 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 429 ـ 438 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 564 ـ 566 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 8 .

4 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 429 ـ 438 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 564 ـ 566 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 8 .


170


نمي دانم چه مي شود كه دلش هواي ديدن يار مي كند .

دست چپ او غرق به خون است . به سوي امام مي آيد . لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مي بيند و دلش آرام مي گيرد . رو به دشمن مي كند و مي گويد : « من قدرتمندي توانا و جنگ جويي قوي هستم » . ( 1 )

عمرسعد دستور مي دهد كه اين بار گروهي از سواران به سوي عبد الله كلبي حمله ببرند . آنها نيز ، چنين مي كنند . امّا برق شمشير عبدالله ، همه را به خاك سياه مي نشاند .

ديگر كسي جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد . عمرسعد كه كارزار را سخت مي بيند ، دستور مي دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبي حمله ببرند .

دل همسرش بي تاب مي شود . عمود خيمه اش را مي كند و به ميدان مي رود . خود را به نزديكي هاي عبد الله كلبي مي رساند و فرياد مي زند : « فدايت شوم ، در راه حسين مبارزه كن ! من نيز ، هرگز تو را رها نمي كنم تا كنارت كشته شوم » . ( 2 )

اي زنان دنيا ! بياييد وفاداري را از اين خانم ياد بگيريد ! او وقتي مي فهمد كه شوهرش در راه حق است ، او را تشويق مي كند و تا پاي جان در كنار او مي ماند .

امام اين صحنه را مي بيند و در حق همسر عبدالله دعا مي كند و به او دستور مي دهد تا به خيمه ها برگردد .

همسر عبدالله به خيمه باز مي گردد . امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است . سپاه كوفه هجوم مي آورند و گرد و غبار بلند مي شود ، به طوري كه ديگر چيزي را نمي بينم .

عبد الله كلبي كجاست ؟ خداي من ! او بي حركت روي زمين افتاده است . به يقين روحش در بهشت جاودان ، مهمان رسول خداست .

زني سراسيمه به سوي ميدان مي دود . او همسر عبد الله كلبي است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مي كرد . او كنار پيكر بي جان عزيزش مي رود و زانو مي زند و سر همسر را به سينه مي گيرد . خون از صورتش پاك مي كند و بر پيشاني مردانه اش بوسه مي زند ؛ « بهشت گوارايت باشد » . اشك

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 101 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 461 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 12 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 429 ـ 438 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 564 ـ 566 .


171


از چشمان او مي ريزد و صداي گريه و مرثيه اش هر دلي را بي تاب مي كند .

اين رسم عرب است كه زني را كه مشغول عزاداري است نبايد آزار داد . امّا عمرسعد مي ترسد كه مرثيه اين زن ، دل هاي خفته سپاه را بيدار كند . براي همين ، به يكي از سربازان خود دستور مي دهد تا او را ساكت كند .

غلام شمر مي آيد و عمود چوبي بر سر او فرود مي آورد . خون از سرِ او جاري مي شود و با خون صورت همسرش آميخته مي گردد . ( 1 )

خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستي ! امّا به راستي ، چقدر زنان جامعه من ، تو را مي شناسند و از تو درس مي گيرند ؟ كاش ، همه زنان مسلمان نيز ، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند . هر كجا كه در تاريخ مردي درخشيده است ، كنار او همسري مهربان و فداكار بوده است .

عبد الله كلبي تنها شير مرد صحراي كربلاست كه كنار پيكر خونينش ، پيكر همسرش نيز غرق در خون است . آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند .

بيا و عشق را در صحراي كربلا نظاره گر باش .

* * *

مُجَمَّع ، اهل كوفه است . امّا اكنون مي خواهد در مقابل سپاه كوفه بايستد .

او به سوي سه نفر از دوستان خود مي رود . گوش كن ! او با آنها در حال گفتوگو است : « بنگريد كه چگونه دوستان ما به خاك و خون كشيده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر مي دهد . بياييد ما با هم يك گروه كوچك تشكيل دهيم و با هم به جنگ اين نامردها برويم » .

دوستان با او موافق اند . آنها مي خواهند پاسخي دندان شكن به گستاخي دشمن بدهند .

چهار شير كربلا به سوي امام مي روند تا براي رفتن به ميدان ، از ايشان اجازه بگيرند . امام در حق آنها دعا مي كند و بدين ترتيب به آنها اجازه رفتن مي دهد . چهار جوان مرد مي آيند و در حالي كه شمشيرهاي آنها در هوا مي چرخد ، به قلب سپاه حمله مي برند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 564 ـ 566 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 8 .


172


همه فرار مي كنند و سپاه كوفه در هم مي ريزد . آنها شانه به شانه يكديگر حمله مي كنند . گاه به قلب لشكر مي زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست . هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد . آنها مي خواهند انتقام خونِ شهيدان را بگيرند . خدا مي داند كه چقدر از اين نامردها را به خاك سياه مي نشانند .

عمرسعد بسيار عصباني مي شود . اين چهار نفر ، يك لشكر را به زانو در آورده اند . يك مرتبه فكري به ذهن عمرسعد مي رسد و دستور مي دهد تا هنگامي كه آنها به قلب لشكر حمله مي كنند لشكر راه را باز كند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره كنند .

اين نقشه اجرا مي شود و اين چهار تن در حلقه محاصره قرار مي گيرند . صداي « يا محمّد » آنها به گوش امام مي رسد . امام ، عبّاس را به كمك آنها مي فرستد . عبّاس همچون حيدر كرّار مي تازد و با شتاب به سپاه كوفه مي رسد . همه فرار مي كنند و حلقه محاصره شكسته مي شود و آنها به سوي امام مي آيند .

همسفرم ، نگاه كن ! با اينكه پيكر آنها زخم هاي زيادي خورده است ، امّا باز هم عزم جهاد دارند . ماندن ، رسمِ جوان مردي نيست . آنها مي خواهند باز گردند . ولي اي كاش آبي مي بود تا اين ياران شجاع ، گلويي تازه مي كردند !

با ديدن امام و شنيدن كلام آن حضرت ، جاني تازه در وجودشان دميده مي شود . بدين ترتيب به سوي ميدان باز مي گردند . باران تير و نيزه شروع مي شود و گرد و غبار همه جا را فرا مي گيرد . نبرد سنگين شده است . . . و اندكي پس از آن در خاموشي فريادها و نشستن غبار ، پيكر چهار شهيد ديده مي شود كه كنار هم خفته اند . ( 1 )

* * *

تاكنون نام نافِع بن هلال را شنيده اي ؟ آن كه تيرانداز ماهر كربلاست .

او تيرهاي زيادي همراه خود به كربلا آورده و نام خود را بر روي همه تيرها نوشته است . اينك زمان فداكاري او رسيده است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 446 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 569 .


173


او براي دفاع از امام حسين ( عليه السلام ) ، تير در كمان مي نهد و قلب دشمنان را نشانه مي گيرد و تعدادي را به خاك سياه مي نشاند . تيرهاي او تمام مي شود . پس خدمت امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد و اجازه ميدان مي خواهد .

امام نيز به او اجازه جنگ مي دهد . گوش كن اين صداي نافع است : « روي نيازم كجاست ، سوي حسين است و بس » .

او مي رزمد و به جلو مي رود . همه مي ترسند و از مقابلش فرار مي كنند . ( 1 ) عمرسعد ، دستور مي دهد هيچ كس به تنهايي به جنگ ياران حسين نرود . آنها به جاي جنگ تن به تن ، هر بار كه يكي از ياران امام حمله مي كند ، دسته جمعي حمله كرده و او را محاصره مي كنند .

دشمنان دور نافع حلقه مي زنند و او را آماج تيرها قرار مي دهند و سنگ به سوي او پرتاب مي كنند . اما او مانند شير مي جنگد و حمله مي برد . دشمن حريف او نمي شود . تيري به بازوي راست او اصابت مي كند و استخوان بازويش مي شكند .

او شمشير را به دست چپ مي گيرد و شمشير مي زند و حمله مي كند . تير ديگري به بازوي چپ او اصابت مي كند ، او ديگر نمي تواند شمشير بزند .

اكنون دشمنان نزديك تر مي شوند . او نمي تواند از خود دفاع كند . دشمنان ، نافع را اسير مي كنند و در حالي كه خون از بازوهايش مي چكد ، او را نزد عمرسعد مي برند .

عمرسعد تا نافع را مي بيند او را مي شناسد و مي گويد : « واي بر تو نافع ، چرا بر خودت رحم نكردي ؟ ببين با خودت چه كرده اي ؟ » . ( 2 )

نافع مردانه جواب مي دهد : « خدا مي داند كه من بر اراده و باور خود هستم و پشيمان نيستم و در نبرد با شما نيز ، كوتاهي نكردم . شما هم خوب مي دانيد كه اگر بازوان من سالم بود ، هرگز نمي توانستيد اسيرم كنيد . دريغا كه دستي براي شمشير زدن نمانده است » . ( 3 )

همه مي فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده ، امّا هرگز دست از آرمان خويش بر نداشته است . او هنوز در اوج مردانگي و دفاع از امام خويش ايستاده است .

شمر فرياد مي زند : « او را به قتل برسان » . عمرسعد مي گويد : « تو خود او را آورده اي ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) للخوارزمي ج 2 ص 20 ، الفتوح ج 5 ص 109 ، بحار الأنوار ج 45 ص 27 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 441 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 568 .

3 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 184 .


174


خودت هم او را بكش » . شمر خنجر مي كشد . ( إنّا لله و إنّا اليه راجعون ) .

روح نافع پر مي كشد و به سوي آسمان پرواز مي كند . ( 1 )

* * *

دشمن قصد جان امام را كرده است . اين بار دشمن مي خواهد از سمت چپ حمله كند .

ياران امام راه را بر آنها مي بندند . مسلم بن عوسجه سوار بر اسب ، شمشير مي زند و قلب دشمن را مي شكافد . شجاعت او ، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است . اين پيرمرد هشتاد ساله ، چنين رَجَز مي خواند : « من شير قبيله بني اَسَد هستم » . ( 2 )

آري ! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مي شناسند . او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي شناسند .

لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوي او هجوم مي آورند . او دوازده نفر را به خاك سياه مي نشاند . لشكر او را محاصره مي كنند . گرد و غبار به آسمان مي رود و من چيز ديگري نمي بينم . بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند .

امام حسين ( عليه السلام ) و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مي شتابند . همه وارد اين گرد و غبار مي شوند ، هيچ چيز پيدا نيست . پس از لحظاتي ، وسط ميدان را مي بينم كه بزرگ مردي بر روي خاك آرميده ، در حالي كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته اند .

مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مي كند . سر او اكنون در سينه امام است . ( 3 )

قطره هاي اشك ، گونه امام را مي نوازد . سر به سوي آسمان مي گيرد و با خداي خويش سخن مي گويد .

حبيب بن مظاهر جلو مي آيد . او مي داند كه اين رفيق قديمي به زودي او را ترك خواهد كرد . براي همين به او مي گويد : « آيا وصيتّي داري تا آن را انجام دهم ؟ »

مسلم بن عوسجه مي خندد . او ديگر توان حركت ندارد . امّا گويي وصيتي دارد . پس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 441 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 568 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 435 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 565 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 103 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 462 ؛ مثير الأحزان ، ص 60 .

2 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 102 ؛ بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 19 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 105 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 14 .

3 . مثير الأحزان ، ص 63 .


175


آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مي كند و به سوي امام حسين ( عليه السلام ) اشاره مي كند : « اي حبيب ! وصيّت من اين است كه نگذاري اين آقا ، غريب و بي ياور بماند » .

اشك در چشمان حبيب حلقه مي زند و مي گويد : « به خداي كعبه قسم مي خورم كه جانم را فدايش كنم » . ( 1 )

چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مي شود و در آغوشِ امام جان مي دهد .

* * *

همسفرم ! آيا عابِس را مي شناسي ؟

عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود . مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمي را به امام حسين ( عليه السلام ) برساند .

كساني كه به امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند . عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردي و نيرنگ را ندارد . خدمت امام مي رسد : « مولاي من ! در روي اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم . اگر چيزي عزيزتر از جان مي داشتم آن را فدايت مي كردم » . ( 2 )

امام نگاهي به او مي اندازد . آري ! خدا چه ياران با وفايي به حسين داده است ! عابِس ، اجازه ميدان مي گيرد و مي خواهد حركت كند . پس با نگاهي ديگر به محبوب خود از او خداحافظي مي كند .

عابِس ، شمشير به دست وارد ميدان مي شود و خشمگين و بي پروا به سوي دشمن مي تازد . رَبيع كسي است كه در يكي از جنگ ها هم رزم او بوده است . امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است .

او فرياد مي زند : « اي مردم ! اين عابس است كه به ميدان آمده ، من او را مي شناسم . اين شير شيران است . به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد » . ( 3 )

عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مي طلبد : « آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد ؟ » . هيچ كس جواب نمي دهد . ترس وجود همه را فرا گرفته است . عمرسعد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 435 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 565 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 15 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 103 ؛ الأمالي للشجري ، ج 1 ، ص 172 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 19 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 400 .

2 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 404 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 444 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 23 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 185 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 29 ؛ وراجع : الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 569 .


| شناسه مطلب: 77423