بخش 7

عصر عاشورا


176


عصباني است . چرا يك نفر جواب نمي دهد ؟ همه مي ترسند ، شير شيران به ميدان آمده است . باز اين صدا در دشت كربلا مي پيچد : « آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند ؟ » .

عمرسعد اين صحنه را مي بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است . او به هر كسي كه دستور مي دهد به ميدان برود ، كسي قبول نمي كند . پس با عصبانيت فرياد برمي آورد : « او را سنگ باران كنيد » . ( 1 )

سنگ از هر طرف مي بارد . امّا هيچ مبارزي به ميدان نمي آيد .

نامردها ! چرا سنگ مي زنيد . مگر شما براي جنگ نيامده ايد ، پس چرا به ميدان نمي آييد ؟ آري ! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر بشويد .

نگاه كن ! حماسه اي در حال شكل گيري است .

عابس لباس رزم از بدن بيرون مي آورد و به گوشه اي پرتاب مي كند و فرياد مي زند : « اكنون به جنگم بياييد ! » .

همه از كار عابس متعجّب مي شوند و عابس به سوي سپاه كوفه حمله مي برد . ( 2 )

به هر سو كه هجوم مي برد ، همه فرار مي كنند . عدّه زيادي را به خاك سياه مي نشاند .

دشمن فرياد مي زند : « محاصره اش كنيد ، تير بارانش كنيد » . و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مي كند و حلقه محاصره تنگ تر مي شود .

او همه تيرها را به جان و دل مي خرد . از سر تا پاي او خون مي چكد . اكنون او با پيكري خونين در آغوش فرشتگان است !

آري ! او به آرزويش كه شهادت است ، مي رسد . ( 3 )

* * *

او جَوْن است ، غلامِ ابوذر غِفاري كه بعد از مرگ ابوذر ، همواره در خدمت امام حسين ( عليه السلام ) بوده است .

او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مي باشد . امام كه دايماً اطراف اردوگاه را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 444 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 23 .

2 . البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 185 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 29 ؛ وراجع : الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 569 .

3 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 106 ؛ مثير الأحزان ، ص 66 .


177


بررسي مي كند ، اين بار كنار ميدان ايستاده است . جَوْن جلو مي آيد و مي گويد :

ــ مولاي من ، آيا اجازه مي دهيد به ميدان بروم . مي خواهم جانم را فداي شما كنم .

ــ اي جَوْن ! خدا پاداش خيرت دهد . تو با ما آمدي ، رنج اين سفر را پذيرفتي ، همراه و همدل ما بودي و سختي هاي زيادي نيز ، كشيدي ، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مي دهم . تو مي تواني بروي .

اشك در چشم جَون حلقه مي زند . شانه هايش مي لرزد و با صدايي لرزان مي گويد : « آقا ، عزيز پيامبر ، در شادي ها با شما بودم و اكنون در اوج سختي شما را تنها بگذارم ! » .

امام شانه هاي او را مي نوازد و با لبخندي پر از محبّت اجازه ميدان به او مي دهد .

جَوْن رو به امام مي كند و مي گويد : « آقا ، دعا كن پس از شهادت ، سپيدرو و خوشبو شوم » .

نمي دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مي كند . امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست .

جَون به ميدان مي رود . شمشير مي زند و چنين مي خواند : « به زودي مي بينيد كه غلامِ سياهِ حسين ، چگونه مي جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مي كند » . ( 1 )

دستور مي رسد تا او را محاصره كنند . سپاه كوفه به پيش مي تازد و او شمشير مي زند .

گرد و غبار به آسمان بلند شده ، جَوْن بر روي خاك افتاده است . آخرين لحظه هاي عمر اوست . چشم هاي خود را بر هم مي نهد . او به ياد دارد كه امام حسين ( عليه السلام ) بالاي سر شهدا مي رفت . با خود مي گويد آيا آقايم به بالين من نيز ، خواهد آمد ؟ نه ، من لايق نيستم . من تنها غلامي سياه هستم . حسين به بالين كساني مي رود كه از بزرگان و عزيزان هستند . منِ سياه كجا و آنها كجا !

ناگهان صدايي آشنا مي شنود . دستي مهربان سر او را از زمين بلند مي كند . خداي من ، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است ؟ بوي مولايم به مشامم مي رسد . يعني مولايم آمده است ؟ !

جَون با زحمت چشمانش را باز مي كند و مولايش حسين را مي بيند . خداي من ! چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 63 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 22 .


178


مي بينم ؟ مولايم حسين آمده است .

او مات و مبهوت است . مي خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاي خود بنشيند ، امّا نمي تواند . مي خواهد سخن بگويد ، امّا نمي تواند . با چشم با مولايش سخن مي گويد . بعد از لحظاتي چشم فرو مي بندد و روحش پر مي كشد .

امام در اينجا به ياد خواسته او مي افتد . براي همين ، دست به دعا برمي دارد : « بار خدايا ! رويش را سفيد ، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما » .

آري ! خداوند دعاي امام حسين ( عليه السلام ) را مستجاب مي كند و پس از چند روز وقتي بني اسد براي دفن كردن شهدا به كربلا مي آيند ، بدن او را مي يابند در حالي كه خوشبوتر از همه گل هاست . ( 1 )

او در بهشت ، همنشين امام خواهد بود .

* * *

اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداي امامش كند .

برير معلّم قرآن كوفه است . او با آنكه حدود شصت سال سن دارد . امّا دلش هنوز جوان است . او نيز ، با اجازه امام به سوي ميدان مي شتابد : « من بُرَيرام . چون شيري هستم كه از هيچ كس نمي ترسد » .

او مبارز مي طلبد ، چه كسي مي خواهد به جنگ او برود ؟

در سپاه كوفه خبر مي پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مي طلبد .

شرم در چهره آنها نشسته است . آيا به جنگ استاد خود برويم ؟

صداي بُرَير در ميدان طنين انداخته است . عمرسعد فرياد مي زند : « چرا كسي به جنگ او نمي رود ؟ چرا همه ايستاده اند ؟ » . به ناچار يكي از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمي فرستد .

ــ اي بُرَير ! تو همواره از عليّ بن ابي طالب دفاع مي كردي ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 108 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 403 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 103 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 23 .


179


ــ آري ! اكنون هم بر همان عقيده ام .

ــ راه تو ، راه باطل و راه شيطان است .

ــ آيا حاضري داوري را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود ؟

ــ آري ! من آماده ام .

سكوتي عجيب بر كربلا حكم فرماست . چشم ها گاه به بُرَير نگاه مي كند و گاه به يزيد بن معقل .

بُرَير دست به سوي آسمان برمي دارد و دعا مي كند كه فرد گمراه كشته شود .

سپاه كوفه آرزو مي كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود . عمرسعد دستور مي دهد تا همه لشكر براي يزيد بن معقل دعا كنند . آنها به اين فكر مي كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد ، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد . به راستي ، نتيجه چه خواهد شد ؟ آيا بُرَير مي تواند حريف خود را شكست دهد ؟ آري ! در واقع ، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مي فرستد . صداي « الله اكبر » در لشكر حقّ ، بلند است .

بدين ترتيب ، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است . عمرسعد بسيار عصباني است . گروهي را براي جنگ مي فرستد . جنگ بالا مي گيرد . بدن بُرَير زخم هاي بسياري برمي دارد . در اين گيرودار ، مردي به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مي كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مي آورد . برير روي زمين مي افتد . « إنّا لله و إنّا اليه راجعون » .

روح بلند بُرَير نيز ، به سوي آسمان پر مي كشد . ( 1 )

* * *

همسفر خوبم ! اكنون ديگر وقت آن است كه حكايت سقّاي كربلا را برايت روايت كنم .

او علمدار و جوان مرد سي و پنج ساله كربلا بود . آيا مي داني كه چرا او را سقّاي كربلا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 431 ؛ وراجع : الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 565 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 399 .


180


ناميده اند ؟

از روز هفتم كه آب را بر امام حسين ( عليه السلام ) و يارانش بستند ، او بارها و بارها همراه ديگر ياران ، به سوي فرات حملهور مي شد تا براي خيمه ها ، آب بياورد .

البته تو خود مي داني كه دشمن ، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور كرده است تا نگذارند كسي آب ببرد . امّا عبّاس و همراهانش هر بار كه به سوي فرات مي رفتند ، با دست پر ، باز مي گشتند .

آري ! تا فرزندان اُم ّالبَنين زنده اند ، در خيمه ها ، مقداري آب پيدا مي شود .

در روايت ها آمده است كه پس از شهادت حضرت زهرا ( ( عليها السلام ) ) ، حضرت علي ( عليه السلام ) به برادرش عقيل فرمود : « همسري براي من پيدا كن كه از شجاع ترين طايفه عرب باشد » . عقيل نيز ، اُمّ البنين را معرفي كرد . او از طايفه اي بود كه شجاعت و مردانگي آنها زبانزد روزگار بود . اكنون چهار پسر اُم ّالبَنين عبّاس ، جعفر ، عثمان و عبدالله در كربلا هستند .

فرزندان اُمّ البنين تصميم گرفته اند كه بار ديگر براي آوردن آب به سوي فرات بروند .

دشمن از هر طرف در كمين آنها بود . آنها بايد از ميان چهار هزار سرباز مي گذشتند . خبر به آنها مي رسد كه آب در خيمه ها تمام شده است و تشنگي بيداد مي كند .

اين بار ، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوي فرات حركت مي كند ، زيرا ياراني كه پيش از اين او را همراهي مي كردند ، اكنون به بهشت سفر كرده اند . آنها تصميم خود را گرفته اند . اين كار ، دل شير مي خواهد . چهار نفر مي خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند .

حماسه اي شكل مي گيرد . پسران حيدر كرّار مي آيند ! آنها لشكر چهار هزار نفري را مي شكافند و خود را به آب مي رسانند .

عبّاس مشك را پر از آب مي كند و بر دوش مي گيرد و همراه برادران خود به سوي خيمه ها حركت مي كند . امّا آنها هنوز لب تشنه هستند .

مسلماً راه برگشت بسيار سخت تر از راه آمدن است . اينجا بايد مواظب باشي تا تيري به


181


مشك اصابت نكند .

مشك بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه ، دور آن مي چرخند . آنها جان خود را سپر اين مشك مي كنند تا مشك سالم به مقصد برسد . همه بچه ها در خيمه ها ، منتظر اين آب هستند . آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد ؟ صداي « آب ، آب » بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنين است .

آنها تيرها را به جان مي خرند و به سوي خيمه ها مي آيند . نمي توانم اوج حماسه را برايت به تصوير بكشم . عبّاس مشك بر دوش دارد و اشك در چشم !

او وقتي از فرات بالا آمد ، سه برادرش همراه او بودند . تا اينكه دشمن شروع به تيرباران كرد و جعفر روي زمين افتاد . در واقع ، او همه تيرها را به جان خريد . عبّاس مي خواهد بايستد و برادر را در آغوش كشد ، امّا فرصتي نمانده است . جعفر با گوشه چشم ، به او اشاره مي كند كه اي عباس برو ، بايد مشك را به خيمه ها برساني .

آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد ؟ اشك در چشمان عبّاس حلقه زده است . آنها به راه خود ادامه مي دهند . كمي جلوتر ، برادر ديگر بر زمين مي افتد .

عبّاس و ديگر برادرش به سوي خيمه ها مي روند . ديگر راهي تا خيمه ها نمانده است . اما سرانجام برادر ديگر هم روي زمين مي غلتد . ( 1 )

همه كودكان چشم انتظارند . آنها فرياد مي زنند : « عمو آمد ، سقّاي كربلا آمد » . امّا چرا او تنهاي تنها مي آيد ؟

عزيزانم ! بياشاميد ، كه من سه برادر را براي اين آب از دست داده ام .

آيا عبّاس ( عليه السلام ) باز هم براي آوردن آب به سوي فرات خواهد رفت ؟ ! اكنون نزديك ظهر است و گرماي آفتاب بيداد مي كند . اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا !

ساعتي ديگر ، باز صداي « آب ، آب » كودكان در صحرا مي پيچد .

عبّاس بايد چه كند ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 191 .


182


او كه ديگر سه برادر ندارد . آنها پر كشيدند و رفتند .

* * *

تو اَسْلَم غلامِ امام حسين ( عليه السلام ) هستي .

تو از نژاد تُركي و افتخارت اين است كه خدمت گذار امام حسين ( عليه السلام ) هستي . همراه امام از مدينه تا كربلا آمده اي و اكنون مي خواهي جان خود را فداي ايشان كني .

دست خود را به سينه مي گذاري و به رسم ادب مي ايستي و اجازه ميدان مي خواهي . در نگاهت يك دنيا التماس است . با خود مي گويي : « آيا مولايم به من اجازه مي دهد ؟ » .

امام نگاهي به تو مي كند . مي داند شوق رفتن داري . . . و سرانجام به سوي ميدان مي روي و فرياد مي زني : « أميري حسيـنٌ ونِعـمَ الأميـرِ » ؛ « امير من ، حسين است و او بهترين اميرهاست » .

هيچ كس به زيبايي تو رَجَز نخوانده است . صدايت همه كوفيان را به فكر مي اندازد . به راستي ، آيا رهبري بهتر از حسين هم پيدا مي شود ؟

اي كوفيان ، شما رهبري يزيد را قبول كرده ايد ، امّا بدانيد كه در واقع در دنيا و آخرت ضرر كرديد ، چراكه نه دنيا را داريد و نه آخرت را . ولي آقاي من حسين است . او در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مي دهد .

تو مي غرّي و شمشير مي زني و همه از مقابل تو فرار مي كنند . دشمن تاب شنيدن صداي تو را ندارد . محاصره ات مي كنند و بر سر و رويت تير و سنگ مي ريزند .

تو را مي بينم كه پس از لحظاتي روي خاك گرم كربلا افتاده اي . هنوز نيمه جاني داري . به سوي خيمه ها نگاه مي كني و چشم فرو مي بندي . گويي آرزويي در دل داري كه از گفتنش شرم مي كني . آيا مي شود مولايم حسين ، كنار من هم بيايد ؟

صداي شيهه اسبي به گوش مي رسد . خدايا ! اين كيست كه به سوي من مي آيد ؟ لحظه اي بي هوش مي شوي و سپس چشم باز مي كني و مولاي خود را مي بيني !

خدايا ، خواب مي بينم يا بيدارم ؟ اين مولايم حسين ( عليه السلام ) است كه سرم را به سينه گرفته


183


است . اي تاريخ ! بزرگواري حسين ( عليه السلام ) را ببين . امام ، صورت خود را به صورت تو مي گذارد !

و تو باور نمي كني ! خدايا ! اين صورت مولايم است كه بر روي صورتم احساس مي كنم .

خيلي زود به آرزويت رسيدي و بهشت را لمس كردي ! لبخند شادي و رضايت بر چهره ات مي نشيند . آخرين جمله زندگي ات را نيز ، مي گويي : « چه كسي همانند من است كه پسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) صورت به صورتش نهاده باشد » .

به راستي ، چه سعادتي بالاتر از اينكه آفتاب ، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشيانه جان پر مي كشد و به سوي آسمان ها پرواز مي كند .

امام بين غلام و پسرش فرق نمي گذارد و فقط در دو جا چنين مي كند . يكبار زماني كه به بالين علي اكبر مي آيد و صورت به صورت ميوه دلش مي گذارد و اينجا هم كه صورت به صورت غلامِ تُرك خود مي نهد و در واقع امام به ما مي آموزد كه بهترين مردم با تقواترين آنهاست . ( 1 )

* * *

جوانان زيادي رفتند و جان خود را فداي حسين ( عليه السلام ) كردند . امّا اكنون نوبت او است .

بيش از هفتاد سال سن دارد . ولي دلش هنوز جوان است . آيا او را شناختي ؟ او اَنس بن حارث است . همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شمشير مي زد . او به چشم خود ديده است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چقدر حسينش را مي بوسيد و مي بوييد .

نگاه كن ! با دستمالي پيشاني خود را مي بندد تا ابروهاي سفيد و بلندش را زير آن مخفي كند . كمر خود را نيز محكم بسته است . او شمشير به دست به سوي امام مي آيد .

سلام مي كند و جواب مي شنود و اجازه ميدان مي خواهد . امام به او مي فرمايد : « اي شيخ ! خدا از تو قبول كند » . او لبخندي مي زند و به سوي ميدان حركت مي كند .

كوفيان همه او را مي شناسند و براي او به عنوان يكي از ياران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) احترام خاصي قايل اند . امّا اكنون بايد به جنگ او بروند . انس هيچ پروايي ندارد . گر چه در ظاهر پير و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 24 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 30 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 104 ؛ أعيان الشيعة ، ج 3 ، ص 303 .


184


شكسته شده است ، ولي جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مي تازد .

در مقابل سپاه مي ايستد و به مردم كوفه مي گويد : « آگاه باشيد كه خاندان عليّ بن ابي طالب پيرو خدا هستند و بني اُميّه پيرو شيطان » .

آري ! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت علي ( عليه السلام ) ، پرده برمي دارد . تنها كسي كه نام حضرت علي ( عليه السلام ) را در ميدان كربلا ، شعار خود نموده است ، اين پيرمرد است .

او روزهايي را به ياد مي آورد كه در ركاب حضرت علي ( عليه السلام ) در صفيّن و نهروان ، شمشير مي زد . اكنون علي گويان و با عشقي كه از حسين در سينه دارد ، شمشير مي زند و كافران را به قتل مي رساند .

اما پس از لحظاتي ، پير مردِ عاشورا روي خاك گرم كربلا مي افتد ، در حالي كه محاسن سفيدش با خون سرخ ، رنگين است . ( 1 )

* * *

خدايا ! اكنون نوبت كيست كه براي حسين ( عليه السلام ) جان فشاني كند ؟

نگاه كن ! وَهَب از دور مي آيد . آيا او را مي شناسي ؟ يادت هست وقتي كه به كربلامي آمديم امام حسين ( عليه السلام ) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاي ايشان چاه آنها ، پر از آب شد . آنها مسيحي بودند ، امّا چه وقت خوبي ، حسيني شدند . روزي كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند ، وهب به ياري اسلام واقعي آمده است .

او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد . مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براي آخرين بار او را نگاه مي كنند . اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراي كربلا طنين انداخته است : « به زودي ضربه هاي شمشير مرا مي بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مي زنم » . ( 2 )

او مي رزمد و مي جنگد و عدّه زيادي را به قتل مي رساند . مادر كنار خيمه ايستاده است . او رزم فرزند خود را مي بيند و اشك شوق مي ريزد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 384 ؛ مثير الأحزان ، ص 63 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 24 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 107 ؛ وراجع الأمالي للصدوق ، ص 224 ؛ روضة الواعظين ، ص 206 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 102 ؛ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 2 ، ص 103 .

2 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 101 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 16 .


185


او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مي زند .

نگاه وهب به مادر مي افتد و به سرعت به سوي خيمه ها برمي گردد . نگاهي به مادر مي كند . مادر تو چقدر خوشحالي ! چقدر شاد به نظر مي آيي !

وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روي او مي ريزد . در اين جنگ ، زخم هاي زيادي بر بدنش نشسته است . احساس مي كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد :

ــ مادر ، آيا از من راضي هستي ؟

ــ نه .

همه تعجّب مي كنند . چرا اين مادر از پسر خود راضي نيست ! مادر به صورت وهب خيره مي شود و مي گويد : « پسرم ، وقتي از تو راضي مي شوم كه تو در راه حسين كشته شوي » .

آفرين بر تو اي بزرگ مادرِ تاريخ ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است .

آن طرف ، همسر جوانش ايستاده است . او سخنِ مادر وهب را مي شنود كه فرزندش را به سوي شهادت مي فرستد .

همسر وهب جلو مي آيد : « وهب ، مرا به داغ خود مبتلا نكن ! » . وهب در ميان دو عشق گرفتار مي شود . عشق به همسر مهربان و عشق به حسين ( عليه السلام ) .

وهب بايد چه كند ؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوي ميدان جنگ بتازد . البته همسر وهب حق دارد . چرا كه آنها چند روزي است كه مسلمان شده اند . او هنوز از درگيري ميان جبهه حق و باطل چيز زيادي نمي داند .

صداي مادر ، او را به خود مي آورد : « عزيزم ، به سوي ميدان باز گرد و جان خود را فداي حسين كن تا در روز قيامت ، جدش پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از تو شفاعت كند » . ( 1 )

وهب ، در يك چشم به هم زدن ، انتخاب خود را مي كند و به سوي ميدان باز مي گردد . او مي جنگد و پيش مي رود . دست راست او قطع مي شود ، شمشير به دست چپ مي گيرد و به جنگ ادامه مي دهد .

دست چپ او هم قطع مي شود . اكنون ديگر نمي تواند شمشير بزند . دشمنان او را اسير

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 62 .


186


مي كنند و به نزد عمرسعد مي برند . عمرسعد به او مي گويد : « وهب ، آن شجاعت تو كجا رفت ؟ » و آن گاه دستور مي دهد تا گردن وهب را بزنند . ( 1 )

سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردي را از پاي در آورده است . شمردستور مي دهد تا سر وهب را به سوي مادرش بيندازند . شمر ، كينه وهب را به دل گرفته است ، چرا كه اين مسيحيِ تازه مسلمان شده ، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است .

مادر وهب نگاه مي كند و سرِ فرزندش را مي بيند . او سرِ پسر خود را برمي دارد و مي بوسد و مي بويد . همه منتظر هستند تا صداي گريه و شيون او بلند شود ، امّا از صداي گريه مادر خبري نيست .

نگاه كن ! او عمود خيمه اي را برمي دارد و به سوي دشمن مي دود . با همين چوب به جنگ دشمن مي رود و دو نفر را از پاي در مي آورد . همه مات و مبهوت اند . آيا اين همان مادري است كه داغ فرزند ديده است ؟

اينجاست كه امام حسين ( عليه السلام ) مي فرمايد : « اي مادر وهب ، به خيمه ها برگرد . خدا جهاد را از زنان برداشته است » .

او به خيمه برمي گردد . امام به او روي مي كند و مي فرمايد : « تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود » . ( 2 )

و چه وعده اي از اين بالاتر و بهتر !

* * *

اَبو ثُمامه نگاهي به آسمان مي كند . خورشيد به ميانه آسمان رسيده است . بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مي گردد .

او نزد امام مي رود . لب هاي خشك و ترك خورده امام ، غمي بزرگ بر دلش مي نشاند . هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند .

به امام مي گويد : « جانم به فدايت ! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم . موقع اذان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 12 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 104 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 101 .

2 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 17 .


187


ظهر نزديك است » . ( 1 )

امام در چشمان او نگاه مي كند : « نماز را به يادمان انداختي . خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند » .

امام رو به سپاه كوفه مي كند و از آنها مي خواهد تا براي خواندن نماز لحظاتي جنگ را متوقّف كنند . يكي از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مي زند : « نماز شما كه پذيرفته نيست » . ( 2 )

حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مي شود و در جواب بي شرمي او چنين مي گويد : « آيا گمان مي كني كه نماز پسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) قبول نمي شود و نماز ناداني چون تو قبول مي شود ؟ » . ( 3 )

ابن تميم شمشير مي كشد و به سوي حبيب مي آيد . حبيب از امام اجازه مي گيرد و به جنگ با او مي رود . خون غيرت در رگ هاي حبيب به جوش مي آيد ، او مي خواهد بي شرمي ابن تميم را پاسخ گويد .

شمشير حبيب به سوي ابن تميم نشانه مي رود . ابن تميم از اسب بر زمين مي افتد و ياران او به كمكش مي آيند .

حبيب ، رَجَز مي خواند : « من حبيب هستم ، من يكه تاز ميدان جنگم ! مرگ در كام من همچون عسل است » . ( 4 )

صف هاي سپاه كوفه همچون موجي سهمگين ، حبيب را در برمي گيرد . باران سنگ و تير و نيزه است كه مي بارد . حلقه محاصره نيز ، تنگ تر مي شود . حبيب مي غرّد و شمشير مي زند ، اما نيزه ها و شمشيرها . . . ، جويباري از خون ، بر موي سپيد حبيب جاري مي كنند .

اكنون سر حبيب را بر گردن اسبي كه در ميدان مي تازانند آويخته اند . ( 5 )

دل امام با ديدن اين صحنه ، به درد مي آيد و اشك از چشمانش جاري مي شود .

اي حبيب ! تو چه يار خوبي برايم بودي . تو هر شب ختم قرآن مي كردي !

آن گاه سر به سوي آسمان مي گيرد و مي فرمايد : « خدايا ! ياران مرا پاداشي بزرگ عطا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 439 ـ 441 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 567 ـ 568 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 16 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 21 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 439 ـ 441 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 567 ـ 568 .

4 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 567 .

5 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 439 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 567 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 402 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 17 ـ 19 ؛ مثير الأحزان ، ص 62 و65 .


188


فرما » . ( 1 )

* * *

جنگ را متوقّف كنيد ! حسين مي خواهد نماز بخواند .

اين دستور عمرسعد است .

خنده اي همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مي بندد . او نقشه اي در سر دارد . آري ! او به تيراندازان مي گويد كه آماده دستور او باشند . او مي خواهد حسين ( عليه السلام ) را به هنگام نماز خواندن شهيد كند .

امام حسين ( عليه السلام ) آماده نماز مي شود . اين آخرين نمازي است كه امام به جا مي آورد . اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است ، گويي دريايي از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است .

ياران و جوانان بني هاشم پشت سر امام ايستاده اند . چه شكوهي دارد اين نماز !

آنجا را نگاه كن ! يكي از ياران ، در كنار امام حسين ( عليه السلام ) ايستاده است .

آيا او را مي شناسي ؟ او سعيد بن عبدالله است . چرا او نماز نمي خواند ؟

آري ! او امروز نماز نمي خواند ، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مي كند . او مي خواهد پروانه شمع وجود امام باشد .

عمرسعد اشاره اي به تيراندازان مي كند . آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد الله ، سپر به دست ، در جلوي امام ايستاده است .

از هر طرف تير مي بارد . او سپر خود را به هر طرف مي گيرد ، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مي آيد .

سعيد خود را سپر بلاي امام مي كند و همه تيرها را به جان و دل مي پذيرد . نبايد هيچ تيري مانع تمام شدن نماز امام بشود . اين نماز ، طولاني نيست . تو مي داني كه در هنگام جنگ ، نماز چهار ركعتي را دو ركعت مي خوانند و به آن « نماز خوف » مي گويند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 439 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 567 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 402 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 17 ـ 19 ؛ مثير الأحزان ، ص 62 و65 .


189


همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند . نماز تمام مي شود و پروانه عاشق روي زمين مي افتد . او نماز عشق خويش را تمام كرد . سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جاري است .

زير لب دعايي مي خواند . آري دعاي بعد از نماز مستجاب مي شود . آيا مي خواهي دعاي او را بشنوي ؟ گوش كن : « بار خدايا ! من اين تيرها را در راه ياري فرزند پيامبر تو به جان خريدم » .

امام به بالين او مي آيد و سر سعيد بن عبد الله را به سينه مي گيرد . او چشم خود را باز مي كند ، لبخند مي زند و مي گويد : « اي پسر رسول خدا ! آيا به عهد خود وفا كردم ؟ »

اشك در چشم امام حلقه مي زند و در جواب مي فرمايد : « آري ! تو در بهشت ، پيش من خواهي بود » .

چه وعده اي از اين بهتر ! چشم هاي او بسته مي شود . ( 1 )

* * *

اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداي امام حسين ( عليه السلام ) كند .

با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده ، امّا در اين مدّت ، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است . او نزديك امام مي شود و مي گويد : « آيا اجازه مي دهي به ميدان مبارزه بروم ؟ » .

امام به زُهير اجازه مي دهد و زُهير به ميدان مي آيد و چنين رَجَز مي خواند : « من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسداري مي كنم » . ( 2 )

رقص شمشير زُهير و طنين صداي او ، لرزه بر اندام سپاه كوفه مي اندازد . او مي رزمد و شمشير مي زند و عدّه زيادي را به خاك زبوني مي نشاند . عطش بيداد مي كند و زُهير نيز تشنه است . امّا تشنه ديدار يار !

با خود مي گويد دلم مي خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم . پس به سوي امام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 21 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 17 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 441 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 403 .


190


باز مي گردد . همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مي كند .

او به امام مي گويد : « جانم به فداي تو ! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد » . ( 1 )

امام نگاهي به او مي كند و مي فرمايد : « آري ، اي زُهير ! من نيز بعد از تو مي آيم » .

زُهير به ميدان برمي گردد . دشمن او را محاصره مي كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مي كند .

بدين ترتيب پس از لحظاتي ، او پر مي كشد و به ديدار پيامبر مي شتابد . ( 2 )

* * *

ــ فرزندم ! تو بايد راه پدر را ادامه دهي . مي بيني كه امام حسين ( عليه السلام ) تنها مانده است .

ــ مادر ! من آماده ام تا جان خود را فداي امام نمايم .

مادر پيشاني نوجوانش را مي بوسد و پيراهن سفيدي بر تنش مي كند . شمشير به دستش مي دهد و بند كفش هايش را مي بندد . اكنون نوجوان او آماده رزم است . مادر براي بار آخر نوجوانش را در آغوش مي گيرد و مي گويد : « پسرم ، خدا به همراهت ! » .

سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مي كند . مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مي نگرد . او در دل خويش با امام خود سخن مي گويد : « اي مولاي من ! اكنون كه نمي توانم خودم تو را ياري كنم ، نوجوانم را تقديمت مي كنم ، باشد كه قبول كني » .

همه نگاه ها متوجّه اين نوجوان است . او مي آيد و خدمت امام مي رسد .

امام حسين ( عليه السلام ) مي بيند كه عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ايستاده است . پدرش جناده در حمله صبح ، شربت شهادت نوشيد . او به امام سلام مي كند و پاسخ مي شنود . امام مي فرمايد :

ــ اي عمرو ، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است . تو بايد كنار او باشي ، شايد او به ميدان آمدن تو را خوش نداشته باشد . ( 3 )

ــ نه ، مولاي من ! مادرم ، مرا نزد شما فرستاده است . امام سر به زير مي اندازد . عَمْرو منتظر شنيدن پاسخ امام است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأمالي للصدوق ، ص 224 ، ح 239 ؛ روضة الواعظين ، ص 206 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 441 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 403 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 253 .

3 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 21 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 27 .


191


امام مي گويد : « فرزندم ، داغ سنگين پدر كافي است . مادرت چگونه داغي تازه را طاقت مي آورد . مادرت را تنها نگذار » . امّا عَمْرو همچنان اصرار مي كند . آنجا را نگاه كن ! مادر كنار خيمه ايستاده است و با نگاهش تمنّا مي كند .

سرانجام امام اجازه مي دهد و عَمْرو به سوي ميدان مي رود . او شمشير مي كشد و به سوي ميدان مي تازد . در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون مي كشد . امّا دشمنان او را محاصره مي كنند . گرد و غبار است ، نمي دانم چه خبر شده است ؟

آن چيست كه به سوي خيمه ها پرتاب مي شود ؟

خداي من ! اين سر عَمْرو است . مادر مي دود و سر نوجوانش را به سينه مي گيرد و بر پيشاني معصوم او بوسه اي مي زند و با او سخن مي گويد : « آفرين بر تو اي فرزندم ! اي آرامش قلبم » . ( 1 )

اي زنان دنيا ! اي مادران !

نگاه كنيد كه چه حماسه اي در حال شكل گيري است . به خدا هيچ مردي در دنيا نمي تواند عمق اين حماسه را درك كند . فقط بايد مادر باشي تا بتواني عظمت اين صحنه را درك كني .

سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را مي بويد و مي بوسد . امّا اين مادر پس از اهداي گل زندگيش به امام ، يك كار عجيب ديگر هم انجام مي دهد . او رو به دشمن مي كند و سر فرزندش را به سوي آنها پرتاب مي كند . ( 2 )

او با صداي رسا فرياد مي زند : « ما چيزي را كه در راه خدا داديم پس نمي گيريم ! » . ( 3 )

آسمان مي لرزد و فرشتگان همه ، متعجّب مي شوند . نگاه كنيد كه چگونه يك مادر قهرمان ، ايثار و عشق واقعي را نمايش مي دهد .

ما كربلا را خوب نشناختيم و آن را در گريه و زاري خلاصه كرده ايم . كربلا هم گريه دارد و هم گريه نكردن .

به نظر من يكي از عظمت هاي كربلا در گريه نكردن اين مادر است . او داغ جوان ديده و دست هايش از خون سر جوانش رنگين شده است ، امّا با اين وجود گريه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 21 .

2 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 104 .

3 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 21 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 27 .


192


نمي كند .

شايد به زبان آوردن اين وقايع كار آساني باشد ، اما به خدا تا انسان مادر نباشد ، به اوج اين حماسه ها پي نمي برد .

اين شير زن كربلا ، چنان كاري كرد كه تاريخ تا ابد مبهوت او ماند .


193


عصر عاشورا

امام حسين ( عليه السلام ) به ياران خود كه در خاك و خون غلتيده اند نگاهي مي كند و اشك ماتم مي ريزد . همه آنها با هم عهد بسته بودند كه تا يكي از آنها زنده اند ، نگذارند هيچ يك از جوانان بني هاشم به ميدان بيايند .

بيش از پنجاه يار وفادار ، جان خود را فداي امام نمودند و اكنون نوبت هجده جوان بني هاشم است . ( 1 )

امام در ميدان ايستاده است و نگاهش به سوي سپاه كوفه خيره مانده است و به ناداني مردم كوفه فكر مي كند . آنهايي كه امام را دعوت كرده اند ، امّا اكنون در مقابل او ايستاده اند .

صدايي به گوش امام حسين ( عليه السلام ) مي رسد : « بابا به من اجازه ميدان مي دهي ؟ » . امام برمي گردد و علي اكبر ، جوان خود را مي بيند كه آماده رفتن شده است . اشك در چشمان او حلقه مي زند و به پسرش اجازه ميدان مي دهد .

در خيمه ها چه غوغايي بر پا شده است . خواهر ، عمّه و هر كه در اطراف خيمه است ، اين منظره را تماشا مي كند .

علي اكبر به ميدان مي رود . او آن قدر شبيه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود كه هر كس دلش براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنگ مي شد او را مي نگاه مي كرد . ( 2 )

اكنون او سوار اسب مي شود و مهار آن را در دست مي گيرد . نگاه حسين ( عليه السلام ) به سوي او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 243 ؛ الأخبار الطوال ، ص 259 .

2 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 43 .


194


خيره مانده است . از پس پرده اشك ، جوانش را نظاره مي كند .

تمام لشكر كوفه ، منتظر آمدن علي اكبراند ، آنها مي خواهند دل حسين را با ريختن خون علي اكبر به درد آورند .

نگاه كن ! امام دست خود را به سوي آسمان مي گيرد و دعا مي كند : « بار خدايا ! خودت شاهد باش من جواني را به سوي اين سپاه مي فرستم كه هرگاه دلتنگ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي شديم ، او را نگاه مي كرديم » .

علي اكبر به سوي ميدان مي تازد ، سپاه كوفه نيز ، به دستور عمرسعد ، به جنگ با او مي روند .

علي اكبر شمشير مي زند و دشمنان را به خاك سياه مي نشاند .

در ميدان مي چرخد و رَجَز مي خواند : « من علي پسر حسين ام . من از خاندان پيامبر هستم » . ( 1 )

او به هر سو كه مي رود لشكر كوفه فرار مي كند و در هر حمله ، عده زيادي از شجاعان سپاه كوفه را نيز ، به قتل مي رساند .

در دل پدر چه مي گذرد ؟ او مي خواهد يك بار ديگر جوانش را ببيند .

علي اكبر مي رزمد و مي جنگد . آفتاب گرم كربلا غوغا مي كند . تشنگي بر او غلبه كرده است .

علي اكبر باز مي گردد . چقدر پيكرش زخم برداشته است !

اكنون او مقابل پدر مي ايستد و مي گويد : « تشنگي مرا كُشت بابا ! سنگيني اسلحه توانم را بريده است . آيا آبي هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم » . ( 2 )

چشمان امام حسين ( عليه السلام ) پر از اشك مي شود . آخر پاره جگرش از او آب مي طلبد . صدا مي زند : « اي محبوب من ! صبر داشته باش ! » . ( 3 )

آري ! امام ، همه علاقه خود به پسرش را در اين عبارت خلاصه مي كند : « اي محبوب من » .

نگاه كن ! اشك در چشم امام حلقه مي زند و مي فرمايد : « پسرم ! به زودي از دست جدّ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 106 ؛ مثير الأحزان ، ص 68 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 464 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 30 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 114 ؛ بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 42 .

3 . مقاتل الطالبيّين ، ص 115 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 45 ؛ وراجع : مروج الذهب ، ج 3 ، ص 71 ؛ سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 302 .


195


خود ، رسول خدا سيراب خواهي شد » . ( 1 )

علي اكبر به ميدان برمي گردد . شمشير او در هوا مي چرخد و پي درپي دشمنان را به تباهي مي كشاند . همه از ترس او فرار مي كنند . نيزه ها و تيرها همچنان پرتاب مي شود و سرانجام نيزه اي به كمر علي اكبر اصابت مي كند . اكنون نامردان كوفه فرصت مي يابند و بر فرق سرش شمشير مي زنند . خون فوران مي كند و او سر خود را روي گردن اسب مي نهد .

خون چشم اسب را مي پوشاند و اسب به سوي قلب دشمن مي رود . دشمنان شادي و هلهله مي كنند و هر كسي با شمشير ضربه اي به علي اكبر مي زند . اسب سرگردان به ميدان باز مي گردد و علي اكبر روي زمين مي افتد و فرياد مي زند : « بابا ! خداحافظ ! » . ( 2 )

امام حسين ( عليه السلام ) به سرعت مي آيد و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مي كشد .

نگاه كن ! حسين ، سر علي اكبر را به سينه گرفته است . علي اكبر چشم خود را باز مي كند و چهره پدر را مي بيند . او به ياد مي آورد كه دل پدر براي تشنگي او سوخته بود .

او مي خواهد با پدر سخن بگويد : « بابا ! اين جدّم ، رسول خداست كه مرا از آب كوثر سيراب مي نمايد » . ( 3 )

آري ! اي حسين ! ديگر غصه تشنگي پسر را نخور !

در اين دنيا هيچ چيز براي انسان سخت تر از اين نيست كه فرزندش روي دستانش جان بدهد . به خدا سختي آن لحظه را نمي توان بيان كرد .

علي اكبر روي دست بابا در حال جان دادن است . امام او را به سينه مي گيرد . اما رنگِ او زردِ زرد شده ، خون از بدنش رفته و در حال پر كشيدن به اوج آسمان ها است .

ناگهان ، ناله اي مي زند و جان مي دهد . پدر فرياد مي زند : « پسرم ! » . اما ديگر صدايي به گوشش نمي رسد . پدر صورت به صورت جوانش مي گذارد و مي گويد : « بعد از تو ، ديگر ، زندگي دنيا را نمي خواهم » . ( 4 )

خدايا ! چه صحنه اي است . حسين كنار جسم بي جان پسر گريه مي كند . زينب ( عليها السلام ) شتابان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 67 .

2 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 67 .

3 . شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 152 .

4 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 67 ؛ مقاتل الطالبين ، ص 76 ؛ شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 153 ؛ مناقب آل أبي طالب ، ج 3 ، ص 257 ؛ المزار لابن المشهدي ، ص 487 ؛ الإقبال ، ج 3 ، ص 343 .


196


به سوي ميدان مي آيد . و نگران است كه اگر دير برسد ، حسين ( عليه السلام ) از داغ جوانش ، جان بدهد .

او گريه مي كند و مي گويد : « واي برادرم ! واي پسر برادرم ! » . ( 1 )

آري ! او مي آيد تا جان برادر را نجات دهد . زينب ( عليها السلام ) ، پيكر بي جان علي اكبر را در آغوش مي گيرد و صداي گريه اش بلند مي شود . ( 2 )

امام توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد . سپس جوانان بني هاشم را به ياري مي طلبد و مي فرمايد : « پيكر برادرتان را به خيمه ها ببريد » . آن گاه همراه زينب ( عليها السلام ) به سوي خيمه ها باز مي گردد . ( 3 )

* * *

ــ عَوْن ، نگاه كن ! علي اكبر نيز ، شهيد شد . حالا نوبت توست و بايد جانت را فداي دايي ات حسين كني .

ــ چشم ، مادر ! من آماده ام .

زينب ( عليها السلام ) ، صورت فرزند خويش را مي بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مي كند . آري ! زينب يك دسته گل براي برادر دارد ، يك جوان رشيد !

زينب آنجاست ، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مي كند . عَون خدمت دايي مي آيد و اجازه ميدان مي گيرد و به پيش مي تازد .

گوش كن ! اين صداي عَون است كه در صحراي كربلا مي پيچد : « اگر مرا نمي شناسيد ، من از نسل جعفر طيّارم ! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است » . ( 4 )

نام جعفر طَيّار براي همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مي گويد . مردي كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است . براي همين ، او را جعفر طيّار لقب داده اند .

جعفر طيّار پسري به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب ( عليها السلام ) است . او نماينده امام حسين ( عليه السلام ) در مكّه است و براي همين در آن شهر مانده است . امّا فرزندان خود عَوْن و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 446 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 569 ؛ وراجع : تاريخ دمشق ، ج 69 ، ص 169 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 340 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 106 ؛ مثير الأحزان ، ص 68 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 464 .

3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 446 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 569 .

4 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 27 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 111 .


197


محمّد را به همراه همسرش زينب ( عليها السلام ) به كربلا فرستاده است .

عون و محمّد برادر هستند . اما مادرِ عون ، زينب ( عليها السلام ) است و مادر محمّد ، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است .

ساعتي پيش محمّد نيز ، به ميدان رفت و جان خود را فداي امام حسين ( عليه السلام ) كرد . ( 1 )

اكنون اين عون است كه در ميدان مي جنگد و شمشير مي زند و دشمنان را به خاك سياه مي نشاند . دستور مي رسد تا عَون را محاصره كنند . باران تيرها و نيزه ها پرتاب مي شوند و گرد و غبار به آسمان مي رود .

و پس از لحظاتي ، او هم به سوي برادر پر مي كشد و خونش ، خاك گرم كربلا را رنگين مي كند . ( 2 )

آيا زينب ( عليها السلام ) كنار پيكر جوان خود مي آيد ؟ هر چه صبر مي كنم ، زينب ( عليها السلام ) را نمي بينم . به راستي ، زينب ( عليها السلام ) كجاست ؟

زينب نمي خواهد برادر ، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند .

بعد از شهادت عون ، جوانان بني هاشم به ميدان مي روند و يكي پس از ديگري به شهادت مي رسند .

* * *

اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است .

او يادگار امام حسن ( عليه السلام ) ، قاسم سيزده ساله است ! نگاه كن ! قاسم با خود سخن مي گويد : « حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم . عمويم ديگر يار و ياوري ندارد » . او به سوي عمو مي آيد : « عمو ، به من اجازه مي دهي تا جانم را فدايت كنم ؟ » .

امام حسين ( عليه السلام ) به او نگاهي مي كند و دلش تاب نمي آورد . آخر تو يادگار برادرم هستي و سيزده سال بيشتر نداري . قاسم بيا در آغوشم . تو بوي برادرم حسن ( عليه السلام ) را مي دهي . گريه ديگر امان نمي دهد . امام حسين ( عليه السلام ) و قاسم هر دو اشك مي ريزند . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 469 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 581 ؛ تاريخ خليفة بن خياط ، ص 179 ؛ نسب قريش ، ص 83 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 255 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 447 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 406 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 570 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 107 ؛ مثير الأحزان ، ص 67 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 44 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 95 .

3 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 27 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 34 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 106 ـ 107 .


198


دل كندن از قاسم براي حسين ( عليه السلام ) خيلي سخت است . نگاه كن ! حسين ( عليه السلام ) داغ علي اكبر را ديد ، ولي از هوش نرفت . امّا حالا به عشق قاسم بي هوش شده است .

هيچ چشمي طاقت ديدن اين صحنه را ندارد . قاسم به عمو مي گويد : « اي عمو به من اجازه ميدان بده » .

آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد ؟

قاسم التماس مي كند و مي گويد : « من يتيم هستم ، دلم را مشكن ! » . سرانجام عمو را راضي مي كند و قاسم بر اسب سوار مي شود .

صدايي در صحرا مي پيچد ، همه گوش مي كنند : « اگر مرا نمي شناسيد من پسر حسن ( عليه السلام ) هستم » .

اين جوان چقدر زيباست . گويي ماه كربلا طلوع نموده است . پس چرا لباس رزم بر تن ندارد ؟ اين چه سؤالي است ؟ آخر چه كسي براي نوجوان سيزده ساله زره مي سازد ؟ او پيراهن سفيدي بر تن دارد و شمشيري در دست .

او به سوي دشمن حمله مي برد ، چون شير مي غرّد و شمشير مي زند . ( 1 )

دشمن او را محاصره مي كند . نمي دانم چه مي شود ، فقط صدايي به گوشم مي رسد : « عمو جان ! به فريادم برس » . اين صدا به گوش حسين ( عليه السلام ) نيز ، مي رسد . امام فرياد مي زند : « آمدم ، عزيزم ! » . ( 2 )

امام به سرعت ، خود را به ميدان مي رساند . دشمنان ، دور قاسم جمع شده اند ، اما هنگامي كه صداي حسين ( عليه السلام ) را مي شنوند ، همه فرار مي كنند . پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مي گيرد . گرد و غباري بر پا مي شود كه ديگر چيزي نمي بينم . اما بايد صبر كنم .

نگاه كن ! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد .

امام ( عليه السلام ) به قاسم مي گويد : « قاسمم ! تو بودي كه مرا صدا زدي . من آمدم ، چشم خود را باز كن ! » . امّا ديگر جوابي نمي آيد . گريه امام را امان نمي دهد ، قاسم را مي بوسد و مي گويد : « به خدا قسم ، بر من سخت است كه تو مرا به ياري بخواني و من وقتي بيايم كه تو ديگر جان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 447 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 570 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 93 ؛ مثير الأحزان ، ص 69 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 107 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 406 .

2 . جواهر المطالب ، ج 2 ، ص 269 ؛ وراجع : الإمامة والسياسة ، ج 2 ، ص 12 .


199


داده باشي » . ( 1 )

آن گاه با دلي شكسته و تني خسته ، پيكر قاسم را به سوي خيمه ها مي آورد .

* * *

ديگر هيچ كس از جوانان بني هاشم غير از عبّاس نمانده است .

تشنگي در خيمه ها غوغا مي كند ، آفتاب گرم كربلا مي سوزاند . گوش كن !

آب ، آب !

اين صداي عطش كودكان است كه صحراي گرم كربلا را در برگرفته است . عبّاس تاب شنيدن ندارد . چگونه ببيند كه همه از تشنگي بي تابي مي كنند .

اكنون عبّاس نزد امام مي آيد . اجازه مي گيرد تا براي آوردن آب به سوي فرات برود . هيچ كس نيست تا او را ياري كند ؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهي مي كردند . عبّاس مشك آب را برمي دارد تا به سوي فرات برود .

صبر كن ، برادر ! من هم با تو مي آيم .

اين بار امام حسين ( عليه السلام ) به همراهي عبّاس مي رود . دو برادر با هم به سوي فرات هجوم مي برند . صدايي در صحرا مي پيچد : « مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند ، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود » . ( 2 )

حسين و عبّاس به پيش مي تازند . هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد . صداي « الله اكبر » دو برادر در دل صحرا ، مي پيچد .

دستور مي رسد : « بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد » .

تيراندازان شروع به تيراندازي مي كنند .

خداي من ! تيري به چانه امام اصابت مي كند . امام مي ايستد تا تير را بيرون بكشد . خون فواره مي كند . امام ، خون خود را در دست خود جمع مي كند و به سوي آسمان مي پاشد و به خداي خود عرضه مي دارد : « خدايا ! من از ظلم اين مردم به سوي تو شكايت مي كنم » . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 27 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 34 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 109 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 50 .

3 . إعلام الوري ، ج 1 ، ص 466 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 .


200


لشكر از فرصت استفاده مي كند و بين امام و عبّاس جدايي مي اندازد .

خدايا ، عبّاس من كجا رفت ؟ چرا ديگر صداي او را نمي شنوم ؟

امام به سوي خيمه ها باز مي گردد . نكند خطري خيمه ها را تهديد كند .

عبّاس همچنان پيش مي تازد و به فرات مي رسد .

اي آب ! چه زلال و گوارايي ! تشنگي جان او را بر لب آورده است . وقتي دست خود را به زير آب مي زند ، او را بيشتر به ياد تشنگي كودكان و خيمه نشينان مي اندازد . . . ، لب هاي خشك عبّاس نيز ، در حسرت آب مي ماند . اي حسين ! بر لبِ آبم و از داغ لبت مي ميرم !

عبّاس ، مشك را پر از آب مي كند . صداي دلنشين آب كه در كام مشك مي رود جان عبّاس را پر از شور مي كند . ( 1 )

اكنون مشك پر شده است . آن را به دوش راست مي اندازد و حركت مي كند .

نگاه كن ! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند . عبّاس نگاهي به آنها مي كند و در مي يابد كه هدف دشمن ، مشك آب است . چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد ، عبّاس مي خواهد آب را به خيمه ها برساند . فرياد مي زند : « من از مرگ نمي ترسم . من سپر جان حسينم ! من ساقي تشنگان كربلايم » .

عبّاس به سوي خيمه ها به سرعت باد پيش مي تازد ، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند .

سپاه كوفه او را محاصره مي كنند . يك نفر با هزاران نفر روبه رو شده است .

عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد . او شمشير مي زند ، سپاه كوفه را مي شكافد ، مي رزمد ، مي جنگد و جلو مي رود .

ده ها نفر را به خاك و خون مي نشاند . نگاه او بيشتر به سوي خيمه ها است و به مشك آبي كه در دست دارد ، مي انديشد . او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه . او آمده است تا آب براي كودكان ببرد ، علي اصغر تشنه است !

در اين كارزار شمشير و خون ، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مي نشيند .

بي درنگ شمشير را به دست چپ مي گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مي زند : « به خدا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 67 .


| شناسه مطلب: 77424