بخش 8

غروب عاشورا


201


قسم ، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين ، دست بر نمي دارم » .

خون از دست عبّاس جاري است . او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند . اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مي زند ! لشكر را مي شكافد و جلو مي رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مي نشيند .

دست چپ سقّاي كربلا نيز قطع مي شود . امّا پاهاي عبّاس كه سالم است . ( 1 )

اكنون او با پا اسب را مي تازاند ، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس . . . ! در اين ميان تيري به مشك آب اصابت مي كند و اينجاست كه اميد عبّاس نا اميد مي شود . آب ها روي زمين مي ريزد . او ديگر آبي با خود ندارد ، پس چگونه به خيمه ها برگردد ؟

گرگ هايي كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند ، دورش جمع مي شوند . آري ، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد . تيري به سينه او اصابت مي كند و نامردي ، عمود آهن به سر او مي زند .

عبّاس روي زمين مي افتد و صدايش بلند مي شود : « اي برادر ! مرا درياب » . ( 2 )

نگاه كن ! اكنون سـرِ عبّاس بر زانوي امام حسين ( عليه السلام ) است و اشك در چشم او .

اين صداي امام است كه با برادر خود سخن مي گويد : « اكنون كمر من شكست ، عبّاسم » . ( 3 )

آري ! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين ( عليه السلام ) ، تنهاي تنها شد . صداي گريه امام آن چنان بلند است كه كسي تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود . ( 4 )

* * *

امام ، غريبانه ، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است .

از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مي كند . همه پر كشيدند و رفتند . چه با وفا بودند و صميمي ! طنين صداي امام در دشت مي پيچد : « آيا يار و ياوري هست تا مرا ياري كند ؟ » .

هيچ جوابي نمي آيد . كوفيان ، سرِ خود را پايين گرفته اند . آري ! ديگر هيچ خداپرستي در ميان آنها نيست . اينان همه عاشقان دنيا هستند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 108 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 40 .

2 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 40 - 42 .

3 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 29 .

4 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 70 .


202


نگاه كن ! سپاه كوفه گريه مي كنند . آخر شما چه مردمي هستيد كه بر غريبي حسين اشك مي ريزيد . آخر اين چه معمّايي است ؟ غربت امام ، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براي لحظاتي به درد آورده است . نمي دانم براي چه امام به سوي خيمه ها برمي گردد . ( 1 )

صداي « آب ، آب » در خيمه ها پيچيده است . همه ، تشنه هستند ، اما اين دشت ديگر سقّايي ندارد . خداي من ! شيرخوار حسين از تشنگي بي تاب شده است .

امام ، خواهر را صدا مي زند : « خواهرم ، شيرخواره ام را بياوريد » . ( 2 )

علي اصغر ، بي تاب شده است . زينب او را از مادرش رباب مي گيرد و در آغوش مي فشارد و روي دست برادر قرار مي دهد . امام شيرخوار خود را در آغوش مي گيرد ، او را مي بويد و مي بوسد : « عزيزم ! تشنگي با تو چه كرده است » .

امام حسين ( عليه السلام ) ، علي اصغر را به ميدان مي برد تا شايد از دل سنگ اين مردم ، چشمه عاطفه اي بجوشد ! شايد اين كودك سيراب شود !

او طاقت ديدن تشنگي علي اصغر را ندارد . اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است . در دور دست سپاه ، همه از هم مي پرسند كه حسين ( عليه السلام ) چه چيزي را روي دست دارد . آيا او قرآن آورده است ؟

امام فرياد برمي آورد : « اي مردم ! اگر به من رحم نمي كنيد ، به كودكم رحم كنيد » . ( 3 )

عمرسعد با نگراني ، سپاه كوفه را مي بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند . آري ! امام حجت ديگري بر كوفيان آشكار مي كند . علي اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است . چه كسي به اين صحنه پايان خواهد داد ؟ سكوت است و سكوت !

ناگهان حَرْمَله تيري در كمان مي گذارد . او زانو مي زند . سپاه كوفه با همه قساوتي كه در دل دارند چشمانشان را مي بندند و تير رها مي شود .

خداي من چه مي بينم ، خون از گلويِ علي اصغرمي جوشد . ( 4 )

اينك اين صداي گريه امام است كه به گوش مي رسد .

نگاه كن ! اين چه صحنه اي است كه مي بيني ؟ امام چه مي كند ؟ او دست خود را زير گلويِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 70 .

2 . بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 46 .

3 . تذكرة الخواصّ ، ص 252 .

4 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 389 ؛ تهذيب الكمال ، ج 6 ، ص 428 ؛ سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 309 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 340 ؛ مروج الذهب ، ج 3 ، ص 70 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 407 .


203


علي اصغر مي گيرد و خون او را به سوي آسمان مي پاشد . ( 1 )

همه ، از اين كار تو تعجّب مي كنند . اشك در چشم داري و خون فرزند به سوي آسمان مي پاشي . تو نمي گذاري حتي يك قطره از خون علي اصغر به زمين بريزد . ( 2 )

صدايي ميان زمين و آسمان طنين مي اندازد : « اي حسين ! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايي مي كنيم » . ( 3 )

* * *

امام ، آماده شهادت است . به سوي خيمه مي آيد و مي فرمايد : « براي من پيراهن كهنه اي بياوريد تا آن را به تن كنم . من به سوي شهادت مي روم » . ( 4 )

صداي گريه همه بلند مي شود . آنها مي فهمند كه اين آخرين ديدار است .

به راستي ، چرا امام پيراهن كهنه مي طلبد ؟ شايد او مي خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر ، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند .

امام سجّاد ( عليه السلام ) در بستر بيماري است . امام حسين ( عليه السلام ) براي خداحافظي به سوي خيمه او مي رود . مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد .

امام وارد خيمه مي شود . پسرش را در آغوش مي گيرد و وصيّت هاي خود را به او مي فرمايد . آري امام حسين ( عليه السلام ) اسرار امامت را كه از امام حسن ( عليه السلام ) گرفته است ، به امام سجّاد ( عليه السلام ) مي سپارد . ( 5 )

اشك از چشم امام سجّاد ( عليه السلام ) جاري است ، او براي غربت و مظلوميّت پدر گريه مي كند . امام حسين ( عليه السلام ) از او مي خواهد در راه خدا صبر كند . او پناه اين كاروان خواهد بود .

* * *

امام حسين ( عليه السلام ) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظي است .

اكنون او با عزيزان خود سخن مي گويد : « دخترانم ، سكينه ! فاطمه ! و خواهرانم ، زينب !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 108 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 466 ؛ روضة الواعظين ، ص 208 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 570 .

2 . الأمالي للشجري ، ج 1 ، ص 171 .

3 . تذكرة الخواصّ ، ص 252 .

4 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 109 .

5 . الكافي ج 2 ، ص 191 ؛ مشكاة الأنوار ، ص 58 ؛ من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 410 ؛ بحار الأنوار ، ج 70 ، ص 184 .


204


اُمّ كُلْثوم ! من به سوي ميدان مي روم و شما را به خدا مي سپارم » .

همه اشك مي ريزند . آري ! اين آخرين باري است كه امام را مي بينند . سكينه ( دختر امام ) ، رو به پدر مي كند و مي گويد :

ــ بابا ، آيا به سوي مرگ مي روي ؟

ــ چگونه به سوي مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياوري ندارم .

ــ بابا ، ما را به مدينه برگردان !

ــ دخترم ! اين نامردان هرگز اجازه نمي دهند كه شما را به مدينه ببرم . ( 1 )

صداي ناله و شيونِ همه بلند مي شود . امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بي تابي مي كند ، آخر او چگونه دوري پدر را تحمّل كند . او آن چنان گريه مي كند كه دل همه را به درد مي آورد . امام سكينه را در آغوش مي گيرد و مي فرمايد : « دخترم ! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان » . ( 2 )

آغوش پدر ، سكينه را آرام مي كند . پدر اشك چشم او را پاك مي كند و با همه خداحافظي مي كند و به سوي ميدان مي رود . ( 3 )

* * *

امام نگاهي به ميدان مي كند . ديگر هيچ يار و ياوري براي امام باقي نمانده است . كجا رفتيد ؟ اي ياران باوفا !

غم بر دل امام حسين ( عليه السلام ) نشسته و اكنون تنهاي تنها شده است . امام سوار بر اسب خويش جلو مي آيد . مهار اسب را مي كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه ، طنين مي اندازد : « آيا كسي هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند ؟ آيا كسي هست كه در اين غربت و تنهايي ، مرا ياري كند ؟ » ( 4 )

فرياد غريبانه را پاسخي نبود امّا . . .

ناگهان زانويِ دو برادر مي لرزد . عرقي سرد بر پيشاني آنها مي نشيند . شمشيرهاي اين دو برادر فرو مي افتد . شما را چه مي شود ؟

حسيّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مي زند . آرام آرام ، همديگر را نگاه مي كنند . چشم هاي آنها با هم سخن مي گويد . آري ! هر دو حسّ مشتركي دارند . به تنهايي و غربت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 47 .

2 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 109 .

3 . الكافي ، ج 1 ، ص 303 ، ح 1 ؛ الإمامة والتبصرة ، ص 197 ؛ بصائر الدرجات ، ص 148 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 482 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 172 ؛ وراجع : إثبات الوصية ، ص 177 .

4 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 46 .


205


امام حسين ( عليه السلام ) مي نگرند .

همسفرم ! آيا آنها را مي شناسي ؟

آنها سَعْد و ابوالحُتُوف ، فرزندان حارث هستند . آنها هر دو از گروه « خَوارج » اند . عمري با بغض و كينه حضرت علي ( عليه السلام ) زندگي كرده اند . آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند .

چه شده است كه اكنون بي قرار شده اند ؟ صداي حسين ( عليه السلام ) چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود . آنها با خود سخن مي گويند : « ما را چه شده است ؟ ما و عشق حسين . مردم ما را به بغض حسين مي شناسند » .

هنوز طنين صداي حسين ( عليه السلام ) در گوششان است : « آيا كسي هست منِ غريب را ياري كند » .

همسفر خوبم ! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است . نمي توانم اوج اين حماسه را بيان كنم . خدايا ، چه مي بينم ؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوي امام ( عليه السلام ) مي تازند .

كسي مانع آنها نمي شود . آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت علي ( عليه السلام ) را به دل داشته اند . عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مي كند كه اينان به جنگ حسين ( عليه السلام ) مي روند !

وقتي كه نزديك اماممي رسند ، خود را از روي اسب بر زمين مي افكنند .

خداي من ! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مي كنند .

نمي دانم با امام چه مي گويند و چه مي شنوند ، تنها مي بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مي برند .

دو برادر به ميدان مي روند تا خون كافران را بريزند . چه شجاعانه مي جنگند ، مي غرّند و به پيش مي روند .

لحظاتي بعد ، صحراي كربلا رنگين به خون آنها مي شود . آنها به هم نگاه مي كنند و لبخند مي زنند و با هم صدا مي زنند : يا حسين ، يا حسين ! ( 1 )

* * *

سپاه كوفه ايستاده است . شمشيرها در دستانشان بي تابي مي كنند . امام ، تنهاي تنهاست .

بار ديگر ، صداي امام در صحراي كربلا مي پيچد : « آيا كسي هست مرا ياري كند ؟ » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . أعيان الشيعة ، ج 2 ، ص 319 ؛ الكُني والألقاب ، ج 1 ، ص 45 .


206


هيچ كس صداي حسين را جواب نمي گويد . حسين غريب است و تنها .

نگاه كن ! امام سجّاد ( عليه السلام ) از خيمه خود بيرون آمده است . او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز ، مي سوزد .

زينب ( عليها السلام ) به دنبال او مي آيد و مي فرمايد : « فرزند برادرم ! باز گرد » . امام سجّاد ( عليه السلام ) در پاسخ مي گويد : « عمه جان ! مي خواهم جانم را فداي پدر نمايم » . ناگهان چشم امام حسين ( عليه السلام ) به او مي افتد . رو به خواهرش مي كند و مي گويد : « خواهرم ! پسرم را به خيمه باز گردان » . ( 1 )

عمّه ، پسر برادر را به خيمه مي برد و كنارش مي ماند . پروانه ها ، همه روي خاك گرم كربلا ، بر خاك و خون آرميده اند . ( 2 )

امام در ميدان تنهايي ايستاده است . رو به پيكر بي جان ياران باوفايش مي كند و مي فرمايد : « اي دلير مردان ، اي ياران شجاع ! » .

هيچ جوابي نمي آيد . اكنون امام مي فرمايد : « من شما را صدا مي زنم ، چرا جواب مرا نمي دهيد ؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد . نگاه كنيد كسي نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند » . ( 3 )

باز هم صدايي نمي آيد . هنوز صداي امام حسين ( عليه السلام ) مي آيد كه ياري مي طلبد .

همسفر ! بيا من و تو به كمكش برويم . من با قلمم ، امّا تو چگونه ؟

* * *

صداي غريبيِ امام ، شوري در آسمان مي اندازد . فرشتگان تاب شنيدن ندارند .

امام ، بي يار و ياور مانده است .

بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مي آيند . آنها به امام مي گويند : « اي حسين ! تو ديگر تنها نيستي ! ما آمده ايم تا تو را ياري كنيم ، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مي نشانيم » .

همه آنها ، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند . امّا امام به آنها اجازه مبارزه نمي دهد . ( 4 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 32 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 46 .

2 . تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 243 ؛ الأخبار الطوال ، ص 259 .

3 . موسوعة كلمات الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ص 582 .

4 . عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) ، ج 1 ، ص 299 ؛ الأمالي للصدوق ، ص 192 ؛ الإقبال ، ج 3 ، ص 29 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 286 .


207


فرشتگان ، همه در تعجّب اند . مگر تو نبودي كه در اين صحرا فرياد مي زدي : « آيا كسي هست مرا ياري كند » . اكنون ما به ياري تو آمده ايم .

اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است . او مي خواهد تا با خون خود ، درخت اسلام را آبياري كند .

نگاه كن ! امام ، قرآني را روي سر مي گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مي فرمايد : « اي مردم ! قرآن ، بين من و شما قضاوت مي كند . آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ، چه شده كه مي خواهيد خون مرا بريزيد ؟ » ( 1 )

هيچ كس جوابي نمي دهد . سكوت است و سكوت !

پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است . او رَجَز مي خواند و خود را معرفي مي كند : « من فرزند علي هستم و به اين افتخار مي كنم » . ( 2 )

لشكر كوفه به سوي امام حمله مي برد . امام دفاع مي كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مي برد .

امام ، شمشير مي زند و به پيش مي رود . تعداد زيادي از نامردان را به خاك و خون مي كشد .

نگاه كن ! امام متوجّه سمت راست سپاه مي شود ، آن گاه حمله مي برد و فرياد مي زند : « مرگ بهتر از زندگي ذلت بار است » . ( 3 )

اكنون به سمت چپ لشكر حمله مي برد و چنين رَجَز ( شعر حماسي ) مي خواند :

أَنَا الحُسَينُ بنُ عَلِيّ * * * آلَيتُ أَن لاَ أَنثَنِي

من حسين بن علي هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم . ( 4 )

همه تعجّب مي كنند . حسيني كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است ، چقدر شجاعانه مي جنگد . او چگونه مي تواند به تنهايي ده ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند .

امام تلاش مي كند كه خيلي از خيمه ها دور نشود . به سپاه حمله مي كند و بار ديگر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تذكرة الخواصّ ، ص 252 .

2 . الاحتجاج ، ج 2 ، ص 103 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 80 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 231 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 116 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 32 ؛ مطالب السؤول ، ص 72 .

3 . مثير الأحزان ، ص 72 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 50 ؛ وراجع : شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 163 .

4 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 110 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 49 ؛ وراجع : إثبات الوصيّة ، ص 178 .


208


به نزديك خيمه ها باز مي گردد . زيرا به غير از امام سجّاد ( عليه السلام ) ، هيچ مردي در خيمه ها نيست .

امام چند بار به سپاه دشمن حمله مي كند و تعداد بسياري را به جهنم مي فرستد و هر بار كه به خيمه ها باز مي گردد ، صداي « لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا بالله » ايشان به گوش مي رسد . صداي امام ، مايه آرامش خيمه هاست . امام رو به سپاه كوفه مي كند و مي گويد : « براي چه به خون من تشنه ايد ؟ گناه من چيست ؟ »

صدايي به گوش امام مي رسد كه دل او را به درد مي آورد و اشكش جاري مي شود : « ما تو را مي كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم » . ( 1 )

اشك در چشم امام حلقه مي زند . آري ! او ( كه خود اين همه مظلوم و غريب است ) اكنون براي مظلوميّت پدرش گريه مي كند .

* * *

بار ديگر امام به قلب لشكر مي تازد و شمشير مي زند و جلو مي رود .

فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين ( عليه السلام ) چه كنند . آنها نقشه اي شوم مي كشند بايد حسين را از خيمه ها دور كنيم و آن گاه به خيمه ها حمله ببريم ، در اين صورت ديگر حسين در هم مي شكند و نمي تواند اين گونه شمشير بزند .

قرار مي شود در فرصتي مناسب ، شمر همراه سربازان خود به سوي خيمه ها حمله كند . هنگامي كه امام به قلب لشكر حمله كرده است ، شمر دستور حمله به خيمه ها را مي دهد .

امام متوجّه مي شود و فرياد مي زند : « اي پيروان شيطان ! مگر دين نداريد و از قيامت نمي ترسيد ؟ غيرت شما كجا رفته است ؟ » . ( 2 )

شمر مي گويد : « اي حسين چه مي گويي ؟ » . امام مي فرمايد : « تا من زنده هستم به ناموسِ من ، نزديك نشويد » . ( 3 )

سخنِ امام ، لشكر شمر را به خود مي آورد و غيرت عربي را به آنها يادآور مي شود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 80 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 33 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 262 .

3 . الفتوح ، ج 5 ، ص 117 ؛ مطالب السؤول ، ص 76 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 51 .


209


شمر مي بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد . سپس دستور عقب نشيني مي دهد .

* * *

شمر نزد عمرسعد مي رود و با او سخن مي گويد : « اي عمرسعد ! اين گونه كه حسين مي جنگد تا ساعتي ديگر ، همه ما را خواهد كشت » .

تاريخ هيچ گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد . حسيني كه جگرش از تشنگي مي سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد ، طوري مي جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است . عمرسعد رو به شمر مي كند :

ــ اي شمر ! به نظر تو چه بايد بكنيم ؟

ــ بايد به لشكر دستور بدهي تا همه يكباره به سوي او هجوم آورند . تيراندازان را بگو تيربارانش كنند ، نيزه داران نيزه بزنند و بقيه سپاه هم سنگ بارانش كنند . ( 1 )

عمرسعد نظر او را مي پسندد و دستور صادر مي شود .

امام سوار بر اسب خويش در ميدان مي رزمد كه ناگهان ، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مي گيرد .

نگاه كن ! امام ، تك و تنها در ميدان ايستاده است . به خدا ، هيچ كس نمي تواند غربت اين لحظه را روايت كند .

بيا ، بيا تا ما به ياريش برويم . آن طرف خيمه ها ، اشك ها ، سوزها ، زنان بي پناه ، تشنگي ! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه ! و مولاي تو در وسط ميدان ، تنها ايستاده است .

بر روي اسب ، شمشير به دست ، گاه نگاهي به خيمه ها مي كند ، گاه نگاهي به مردم كوفه . اين مردم ، ميزبانان او هستند . امّا اكنون مهمان نوازي به اوج خود رسيده است !

سنگ باران ، تير باران !

تيرها بر بدن امام اصابت مي كند . تمام بدن امام از تير پر شده است . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 82 .

2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 111 ؛ روضة الواعظين ، ص 208 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 468 .


210


واي ، خدايا ! چه مي بينم ! سنگي به پيشاني امام اصابت مي كند و خون از پيشاني او جاري مي شود . ( 1 )

امام لحظه اي صبر مي كند . امّا دشمن امان نمي دهد و اين بار تيري زهر آلود بر آن حضرت مي نشيند .

نمي دانم چه كسي اين تير را مي زند . امّا اين تير براي امام حسين ( عليه السلام ) از همه تيرها سخت تر است . صداي امام در دشت كربلا پيچيده است : « بسم الله و بالله و علي ملّة رسول الله ، من به رضاي خدا راضي هستم » . ( 2 )

تو در اين كارزار چه مي بيني كه در ميان اين همه سختي ها ، اين گونه با خداي خويش سخن مي گويي ؟

تير به سختي در سينه امام فرو رفته است . چاره اي نيست بايد تير را بيرون بياورد . امام به زحمت ، تير را بيرون مي آورد و خون مي جوشد . ( 3 )

امام خون ها را جمع مي كند و به سوي آسمان مي پاشد و مي گويد : « بار خدايا ! همه اين بلاها در راه تو چيزي نيست » . ( 4 )

فرشتگان همه در تعجّب اند . اين حسين ( عليه السلام ) كيست كه با خدا اين گونه سخن مي گويد . قطره اي از آن خون به زمين بر نمي گردد . آسمان سرخ مي شود .

تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است . اين سرخي خون امام حسين ( عليه السلام ) است كه در آسمانِ غروب ، مانده است .

امام بار ديگر خون در دست خود مي گيرد و اين بار صورت خود با آن رنگين مي كند . آري ! امام مي خواهد به ديدار خدا برود ، پس چهره خود را خون آلود مي كند و مي فرمايد : « مي خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند » . ( 5 )

خوني كه از بدن امام رفته است ، باعث ضعف او مي شود . دشمن فرصت را غنيمت مي شمارد و از هر طرف با شمشيرها مي آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مي نشيند . ( 6 )

خداي من ! امام از روي اسب با صورت به زير مي آيد ، گويا عرش خدا بر روي زمين مي افتد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 73 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 34 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 111 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 55 .

3 . مثير الأحزان ، ص 73 .

4 . الدرّ النظيم ، ص 551 .

5 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 34 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 53 .

6 . مثير الأحزان ، ص 73 .


211


اكنون امام با صورت به روي خاك گرم كربلا مي افتد . ( 1 )

آري ! اين سجده آخر امام حسين ( عليه السلام ) است كه ركوعي ندارد .

* * *

صداي مناجات امام به گوش مي رسد : « در راه تو بر همه اين سختي ها صبر مي كنم » . ( 2 )

امام حسين آينه صبر خداست . در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستي سر مي دهد .

خون امام درخت دين و خداپرستي را آبياري مي كند . امام به ذكر خدا مشغول است .

نگاه كن ! ذو الجناح ، اسب امام ، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مي كند و به سوي خيمه ها مي رود . همه اهل خيمه ، صدايِ ذو الجناح را مي شنوند و از خيمه بيرون مي آيند .

زينب ( عليها السلام ) در حالي كه بر سر و سينه مي زند به سوي قتلگاه مي دود . حسينش را در خاك و خون مي بيند در حالي كه دشمنان ، دور او را محاصره كرده اند . ( 3 )

او فرياد مي زند : « واي برادرم ! » . ( 4 )

عمرسعد هم براي ديدن امام از راه مي رسد . زينب به او رو مي كند و با لحني غمناك مي گويد : « واي بر تو ! برادرم را مي كشند و تو نگاه مي كني » . ( 5 )

صداي زينب ( عليها السلام ) اشك عمرسعد را جاري مي كند . امّا او نمي تواند كاري كند و فقط گريه مي كند . ولي اين گريه چه فايده اي دارد . ( 6 )

عمرسعد رويش را از زينب ( عليها السلام ) برمي گرداند . زينب رو به سپاه كوفه مي كند : « آيا در ميان شما يك مسلمان نيست ؟ » . ( 7 )

هيچ كس جواب زينب ( عليها السلام ) را نمي دهد .

* * *

همه هستي تو ، عموي تو ، تنهاي تنهاست . او ديگر هيچ يار و ياور ندارد .

دشمنان همه صف كشيده اند تا جانش را بگيرند .

عبدالله ! اي پسر امام حسن ( عليه السلام ) ! نگاه كن ! عموي تو تنهاست !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الأمالي للصدوق ، ص 226 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 322 .

2 . موسوعة كلمات الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ص 615 .

3 . المزار الكبير ، ص 504 ، ح 9 ؛ مصباح الزائر ، ص 233 ؛ بحار الأنوار ، ج 101 ، ص 322 .

4 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 54 .

5 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 452 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 55 .

6 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 35 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 572 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 187 .

7 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 112 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 409 .


212


درست است كه تو يازده سال بيشتر نداري ، امّا بايد ياريش كني . خوب نگاه كن ! دشمنان عموي تو را محاصره كرده اند .

صداي عمو به گوش مي رسد . تو به سوي عمو مي شتابي . و زينب به دنبال تو ، صدايت مي زند : « يادگارِ برادرم ! برگرد ! » . ( 1 )

تو تصميم گرفته اي كه عمو را ياري كني . شتابان مي آيي و به گودال مي رسي و عمو را مي بيني كه در خاك ها آرميده است .

اَبْجَر شمشير كشيده است تا عمويت را شهيد كند . شمشير او بالا مي رود اما تو كه شمشير نداري ، پس چه خواهي كرد ؟

دست خود را سپر مي كني و فرياد مي زني : « واي بر تو ، آيا مي خواهي عموي مرا بكشي ؟ » .

شمشير پايين مي آيد و دو دست تو را قطع مي كند . ( 2 )

از دست هاي تو خون مي جوشد . چه كسي را به ياري مي طلبي ، عمويي را كه به خاك افتاده است و توان ياري تو را ندارد و يا پدرت امام حسن ( عليه السلام ) را كه در بهشت منتظر توست ؟ فريادت بلند مي شود : « مادر ! » و آن گاه روي سينه عمو مي افتي . ( 3 )

عمو تو را در آغوش مي كشد . چه آغوش گرم و مهرباني ! و به تو مي گويد : « پسر برادرم صبور باش كه به ديدار پدر مي روي » . ( 4 )

تو آرام مي شوي . حَرْمَله ، تير در كمان مي نهد . خداي من ! او كجا را نشانه گرفته است ؟

تير به گلوي تو مي نشيند و تو روي سينه عمو پر مي كشي و مي روي . ( 5 )

آري ! تو از آغوش عمو به آغوش پدر ، پرواز مي كني . ( 6 )

* * *

ساعتي است كه امام روي خاك گرم كربلا افتاده است . هيچ كس جرأت نمي كند او را به شهادت برساند . ( 7 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 110 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 467 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 53 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 450 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 571 .

3 . إعلام الوري ، ج 1 ، ص 467 .

4 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 571 ؛ مقاتل الطالبيّين ، ص 116 .

5 . مثير الأحزان ، ص 73 ؛ روضة الواعظين ، ص 208 .

6 . در اين قسمت ( و همچنين در چند جاي ديگر اين كتاب ) ، از كتاب « آينه داران آفتاب » نوشته آقاي محمّد رضا سنگري استفاده كرده ام . از خداوند براي اين نويسنده محترم ، توفيقات بيشتري را خواهانم .

7 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 452 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 409 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 572 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 340 .


213


او با صدايي آرام با خداي خويش سخن مي گويد : « صبراً علي قضائك يا ربّ » ؛ « در راه تو بر بلاها صبر مي كنم » . ( 1 )

اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است . سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكي به كام چسبيده و جگرش از تشنگي مي سوزد . قلبش نيز ، داغ دار عزيزان است .

با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مي كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مي آورد و آن را به كمك مي گيرد تا برخيزد ، امّا همان لحظه ضربه اي از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مي زند . همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند . ( 2 )

عمرسعد كناري ايستاده است . هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد . او فرياد مي زند : « عجله كنيد ، كار را تمام كنيد » . ( 3 )

آري ! همان كسي كه لحظاتي قبل با شنيدن صداي زينب گريه مي كرد ، اكنون دستور كشتن امام را مي دهد . به راستي ، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين ( عليه السلام ) مي گريد و هم فرمان به كشتن او را مي دهد ؟

وعده جايزه اي بزرگ به سپاهيان داده مي شود ، امّا باز هم كسي جرأت انجام دستور را ندارد . جايزه ، زياد و زيادتر مي شود ، تا اينكه سِنان به سوي حسين مي رود اما او هم دستش مي لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مي كند .

شمر با عصبانيت به دنبال سنان مي دود :

ــ چه شد كه پشيمان شدي ؟

ــ وقتي حسين به من نگاه كرد ، به ياد حيدر كرّار افتادم . براي همين ، ترسيدم و فرار كردم .

ــ تو در جنگ هم ترسويي . مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم .

اكنون شمر به سوي امام مي رود . شيون و فرياد در آسمان ها مي پيچد و فرشتگان همه ناله مي كنند . آنها رو به جانب خدا مي گويند : « اي خدا ! پسر پيامبر تو را مي كشند » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . موسوعة كلمات الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ص 615 .

2 . الأخبار الطوال ، ص 259 .

3 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 82 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 54 ؛ وراجع : مروج الذهب ، ج 3 ، ص 71 .


214


خداوند به آنان خطاب مي كند : « من انتقام خون حسين را خواهم گرفت ، آنجا را نگاه كنيد ! » . فرشتگان ، نور حضرت مهدي ( عليه السلام ) را مي بينند و دلشان آرام مي شود . ( 1 )

واي بر من ! چه مي بينم ؟ اكنون شمر بالاي سر امام ايستاده است . شمر ، نگاهي به امام مي كند و لب هاي او را مي بيند كه از تشنگي خشكيده است . پس مي گويد : « اي حسين ! مگر تو نبودي كه مي گفتي پدرت كنار حوض كوثر مي ايستد و دوستانش را سيراب مي سازد ؟ صبر كن ، به زودي از دست او سيراب مي شوي » . ( 2 )

اكنون او مي خواهد امام را به شهادت برساند . واي بر من ، چه مي بينم ! او بر روي سينه خورشيد نشسته است :

ــ كيستي كه بر سينه من نشسته اي ؟

ــ من شمر هستم .

ــ اي شمر ! آيا مرا مي شناسي ؟

ــ آري ، تو حسين پسر علي هستي و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست .

ــ اگر مرا به اين خوبي مي شناسي پس چرا قصد كشتنم را داري ؟

ــ براي اينكه از يزيد جايزه بگيرم . ( 3 )

آري ! اين عشق به دنياست كه روي سينه امام نشسته است ! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجري در دست دارد . امام ، پيامبر را صدا مي زند : « يا جـــدّاه ، يا مـحـمّداه ! » .

قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد ، نمي توانم بنويسم و شرح دهم .

آن قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مي شود . طوفان سرخي همه جا را فرا مي گيرد و خورشيد ، يكباره خاموش مي شود . ( 4 )

منادي در آسمان ندا مي دهد : « واي حسين كشته شد » . ( 5 )

آري ! تو درخت اسلام را سيراب نمودي ! تو شقايق هاي صحرا را با خون خود ، سرخ كردي ! و از گلوي تشنه خود ، آزادي و آزادگي را فرياد زدي !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الكافي ، ج 1 ، ص 345 ؛ الأمالي للطوسي ، ص 418 .

2 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 36 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 56 .

3 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 83 .

4 . السنن الكبري ، ج 3 ، ص 468 ؛ المعجم الكبير ، ج 3 ، ص 114 ؛ تهذيب الكمال ، ج 6 ، ص 433 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 228 ؛ كفاية الطالب ، ص 444 ؛ الصواعق المحرقة ، ص 194 ؛ وراجع تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 226 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 413 ؛ كامل الزيارات ، ص 182 ؛ مجمع البيان ، ج 6 ، ص 779 وج 9 ، ص 98 ؛ تأويل الآيات الظاهرة ، ج 1 ، ص 302 ؛ التبيان في تفسير القرآن ، ج 9 ، ص 233 ؛ الطرائف ، ص 203 ؛ الصراط المستقيم ، ج 3 ، ص 124 ؛ تفسير القرطبي ، ج 16 ، ص 141 ؛ تذكرة الخواصّ ، ص 274 ؛ شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 544 ، ح 1115 ؛ التبصرة ، ج 2 ، ص 16 ؛ إثبات الوصيّة ، ص 178 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 580 ؛ سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 12 .

5 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 84 .


215


غروب عاشورا

همه نگاه ها به سوي آسمان است . چرا آسمان تيره و تاريك شده است ؟

چه خبر شده است ؟ نگاه كن ! تا به حال مهتاب را در روز ديده اي ؟

آنجا را مي گويم سرِ امام را بر بالاي نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مي زنند .

همه زن ها و بچه ها مي فهمند كه امام شهيد شده است . صداي شيون ، همه جا را فرا مي گيرد . شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است . عدّه اي از سربازان او آتش به دست دارند .

واي بر من ! مي خواهند خيمه هاي عزيزان پيامبر را آتش بزنند .

آتش شعله مي كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مي زنند . ( 1 )

نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند . چادر از سر آنها مي كشند و مقنعه آنها را مي ربايند . ( 2 )

هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند . همه جا آتش ، همه جا بي رحمي و نامردي ! زنان غارت زده با پاي برهنه ، گريه كنان به سوي قتلگاه امام مي دوند .

بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است . خواهر چگونه طاقت بياورد ، زماني كه برادر را اين گونه ببيند ؟

زينب ( عليها السلام ) چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مي افتد ، از سوز دل فرياد برمي آورد : « اي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 58 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 120 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 453 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 573 .


216


رسول خدا ! اي كه فرشتگان آسمان به تو درود مي فرستند ، نگاه كن ، ببين ، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است » . ( 1 )

مرثيه جانسوز زينب ( عليها السلام ) ، همه را به گريه واداشته است . خواهر به سوي پيكر برادر مي رود و كنار پيكر برادر مي نشيند .

همه نگاه مي كنند كه زينب ( عليها السلام ) مي خواهد چه كند ؟ او دست مي برد و بدن چاك چاك برادر را از روي زمين برمي دارد و سر به سوي آسمان مي كند : « بار خدايا ! اين قرباني را از ما قبول كن » . ( 2 )

به راستي ، تو كيستي !

همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اي !

اي الهه صبر و استقامت ! اي زينب ( عليها السلام ) !

تو حماسه اي بزرگ آفريدي و كنار جسم برادر ، تو هم اين گونه رَجَز مي خواني !

از همين جا ، كنار جسم صد چاك برادر ، رسالت خود را آغاز مي كني تا جهاني را بيدار كني .

* * *

يكي از سربازان به عمرسعد مي گويد :

ــ قربان ، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كني ؟

ــ كدام دستور ؟

ــ مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين ، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كني .

ــ راست مي گويي .

آري ! عمرسعد براي اينكه مطمئن شود كه به حكومت ري مي رسد ، براي خوشحالي ابن زياد مي خواهد اين دستور را هم اجرا كند .

در سپاه كوفه اعلام مي كنند : « چه كسي حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 39 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 58 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 113 .

2 . حياة الإمام الحسين ( عليه السلام ) ، ج 2 ، ص 301 .


217


نمايد و جايزه بزرگي از ابن زياد بگيرد ؟ » . ( 1 )

وسوسه جايزه در دل همه مي نشيند ، امّا كسي جرأت اين كار را ندارد .

سرانجام ده نفر براي اين كار داوطلب مي شوند . ( 2 )

آنجا را نگاه كن ! آن نامرد ، طلاهاي فاطمه ( دختر امام حسين ( عليه السلام ) ) را غارت مي كند . مي بينم كه او گريه مي كند . اين نامرد را مي گويم ، ببين اشك در چشم دارد و طلاي دختر حسين را غارت مي كند .

دختر امام حسين ( عليه السلام ) در بين تلاطم يتيمي و ترس رو به او مي كند و مي گويد :

ــ گريه هاي تو براي چيست ؟

ــ من دارم طلاي دختر رسول خدا را غارت مي كنم ، آيا نبايد گريه كنم ؟

ــ اگر مي داني من دختر رسول خدا هستم ، پس رهايم كن .

ــ اگر من اين طلاها را نبرم ، شخص ديگري اين كار را خواهد كرد . ( 3 )

از كار اين مردم تعجّب مي كنم . اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مي ريزند ، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مي دارند . سپاه كوفه امام حسين ( عليه السلام ) را به خوبي مي شناختند ، ولي عشق به دنيا و دنيا طلبي ، در آنها به گونه اي بود كه حاضر بودند براي رسيدن به پولِ بيشتر ، هر كاري بكنند .

آنجا را نگاه كن ! نامرد ديگري با تندي و بي رحمي گوشواره از گوش دختري مي كشد . خون از گوش او جاري است . ( 4 )

تو چقدر سنگ دلي كه تنها براي يك گوشواره ، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اي .

هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دفاع كند ؟

گويي شير زني پيدا مي شود . آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است ؟ او به سوي خيمه ها مي آيد و مقابل نامردان كوفه مي ايستد و فرياد مي زند : « غيرت شما كجاست ؟ آيا خيمه هاي دختران رسول خدا را غارت مي كنيد ؟ » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 454 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 573 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 410 ؛ وراجع : المنتظم ، ج 5 ، ص 341 ؛ أُسد الغابة ، ج 2 ، ص 28 .

2 . مثير الأحزان ، ص 78 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 59 .

3 . سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 303 .

4 . مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 37 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 120 .


218


او زن يكي از سپاهيان كوفه است كه اكنون به ياري زينب آمده است .

شوهر او مي آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مي گرداند . ( 1 )

* * *

سُوَيد در ميان ميدان افتاده است . او يكي از ياران امام حسين ( عليه السلام ) است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداي امامش كند .

او بعد از جنگي شجاعانه با زخم نيزه اي بر زمين افتاد و بي هوش شد . دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند .

اكنون صداي ناله و شيون زنان او را به هوش مي آورد . بي خبر از حوادث كربلا برمي خيزد و پيكر شهدا را مي بيند . اشك در چشمانش حلقه مي زند . كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام . همه رفتند ، زُهير رفت ، علي اكبر رفت ، عبّاس رفت . خوشا به حال آنها كه جانشان را فداي مولا نمودند .

اين صداي شيون ، براي چيست ؟ خداي من ! چه خبر شده است ؟

او نگاه مي كند كه خيمه هاي امام مي سوزد و زنان با سر و پاي برهنه از دست نامردها فرار مي كنند . سويد در خود قدرتي مي بيند ، شمشيري را برمي دارد و به سوي دشمن هجوم مي برد . او فرياد مي زند : « مگر شما غيرت نداريد ؟ » .

او بار ديگر مي جنگد و شمشير مي زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مي آيد .

و لحظاتي بعد ، سويد آخرين شهيد كربلا ، بار ديگر بر روي خاك گرم كربلا مي افتد و روحش به سوي آسمان پر مي كشد . ( 2 )

* * *

اسب سواري به دنبال فاطمه دختر امام حسين ( عليه السلام ) است . او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مي كند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 58 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 453 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 409 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 573 .


219


اين صداي فاطمه است : « آيا كسي هست مرا ياري كند ؟ آيا كسي هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد ؟ » .

هيچ كس جوابي نمي دهد و فاطمه در ميان صحرا مي دود . ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مي كند و با صورت روي زمين مي افتد .

آن مرد از اسب پياده مي شود و مقنعه از سر فاطمه برمي دارد و گوشواره هاي او را مي كشد . خداي من ! گوش فاطمه پاره مي شود و صورتش رنگ خون مي گيرد .

آن مرد برمي خيزد و به سوي خيمه ها مي رود تا غنيمت ديگري پيدا كند .

فاطمه سر روي خاك گرم كربلا مي نهد و بي هوش مي شود . من با خود مي گويم ، كجايي اي عبّاس تا ببيني با ناموس امام حسين ( عليه السلام ) چه مي كنند .

صدايي به گوش فاطمه مي رسد : « دختر برادرم ، برخيز ! » .

اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است . او چشم خود را باز مي كند و سر خود را در سينه عمه اش زينب مي بيند .

ــ فاطمه ! بلند شو عزيزم ! بايد به دنبالِ بقيه بچّه ها بگرديم ، نمي دانم آنها كجا رفته اند .

ــ عمّه جان ، چادر و مقنعه مرا برده اند . آيا پارچه اي هست تا موي سرم را بپوشانم ؟

ــ دختر برادرم ، نگاه كن من هم مانند تو . . .

فاطمه نگاه مي كند ، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ها سياه شده است .

فاطمه برمي خيزد و با عمّه به سوي خيمه ها مي روند . آنها نزد امام سجّاد ( عليه السلام ) مي روند و مي بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است . زير انداز امام را هم برده اند !

خداي من ! امام سجّاد ( عليه السلام ) با صورت بر روي زمين افتاده است . به علّت تشنگي و بيماري آن قدر ضعف بر امام سجّاد ( عليه السلام ) غلبه كرده كه نمي تواند تكان بخورد .

آنها كنار امام سجّاد ( عليه السلام ) مي نشينند و صورت او را از خاك برمي دارند . امام به آنها نگاه مي كند و گريه مي كند . آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند .


220


مقنعه خواهر را ربوده اند ، گوشواره از گوشش كشيده اند و صورت او خون آلود شده است . كدام مرد مي تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند .

فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مي زند . برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد . ( 1 )

* * *

شمر با لشكر خود در ميان خيمه هاي سوخته مي تازد و همه با شتاب مشغول غارت خيمه ها هستند . ناگهان چشم شمر به امام سجّاد ( عليه السلام ) مي افتد .

او تعجّب مي كند و با خود مي گويد : « مگر مردي هم از اين قوم مانده است . قرار بود هيچ نسلي از حسين باقي نماند » .

شمر به عمرسعد خبر مي دهد و او با عجله مي آيد و در خيمه اي نيم سوخته امام سجّاد ( عليه السلام ) را مي بيند كه در بستر بيماري افتاده است . او حجّت خدا بر روي زمين است كه نسل امامت به او منتهي شده است .

عمرسعد فرياد مي زند : « هر چه زودتر او را به قتل برسانيد » . شمر به سوي امام سجّاد ( عليه السلام ) مي آيد . زينب اين صحنه را مي بيند و پسر برادر را در آغوش مي گيرد و مي گويد : « اي عمرسعد اگر بخواهي او را بكشي اوّل بايد مرا بكشي » .

صداي شيون و گريه زنان به آسمان مي رسد .

نمي دانم چه مي شود كه سخن زينب در دل بي رحم عمرسعد اثر مي كند و به شمر دستور مي دهد كه باز گردد . ( 2 )

من تعجّب مي كنم عمرسعد كه به شيرخواره امام حسين ( عليه السلام ) رحم نكرد و مي خواست نسل امام را از روي زمين بردارد ، چگونه مي شود كه از كشتن امام سجّاد ( عليه السلام ) منصرف مي شود ؟ اراده خدا اين است كه نسل حضرت زهرا ( عليها السلام ) تا روز قيامت باقي بماند .

عمرسعد به گروهي از سربازان خود دستور مي دهد تا در اطراف خيمه هاي نيم سوخته ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 61 .

2 . المنتظم ، ج 5 ، ص 341 .


221


نگهباني بدهند و نگذارند ديگر كسي آسيبي به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا كسي فرار كند .

دستور فرمانده كل قوا اعلام مي شود كه ديگر كسي حقّ ندارد به هيچ وجه نزديك اسيران بشود . ( 1 )

آرامش نسبي در فضاي خيمه ها حاكم مي شود و زنان و كودكان آرام آرام به سوي خيمه هاي نيم سوخته باز مي گردند .

* * *

خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است . به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مي گيرد .

عمرسعد مي خواهد در صحراي كربلا بماند ، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوي كوفه را ندارد . از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزي را به او برسانند .

عمرسعد خُولي را مأمور مي كند تا پيش از حركت سپاه ، سرِ امام را براي ابن زياد ببرد . سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاي نيزه پايين مي آورند و تحويل خولي مي دهند . او همراه عدّه اي به سوي كوفه پيش مي تازد .

خُولي و همراهان پس از طي مسافتي طولاني و بدون معطلي ، زماني به كوفه مي رسند كه پاسي از شب گذشته است . او به سوي قصر ابن زياد مي رود ، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است .

او مي خواهد مژدگاني خوبي از ابن زياد بگيرد ، پس بايد وقتي بيايد كه ابن زياد سر حال باشد . براي همين ، به سوي منزل باز مي گردد تا فردا صبح نزد او بيايد .

ــ درِ خانه ما را مي زنند .

ــ راست مي گويي ، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است .

اين دو زن نمي دانند كه اكنون شوهرشان ، پشت در است . آيا اين دو زن را مي شناسي ؟

اينها همسران خولي هستند . يكي به نام « نَوار » ، و ديگري به نام « اَسَديّه » است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 112 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 469 ؛ روضة الواعظين ، ص 209 .


222


صداي خُولي از پشت در بلند مي شود : « در را باز كنيد كه بسيار خسته ام » .

همسران خُولي در را باز مي كنند و او وارد خانه مي شود و تصميم مي گيرد به نزد نَوار برود . ( 1 )

خولي همراه نَوار به سوي اتاق او حركت مي كند . خُولي ، سرِ امام را از كيسه اي كه در دست دارد بيرون مي آورد و آن را زير طشتي كه در حياط خانه است ، قرار مي دهد و به اتاق مي رود . نَوار براي شوهرش نوشيدني و غذا مي آورد . بعد از شام ، نَوار از خُولي مي پرسد :

ــ خُولي ، چه خبر ؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودي ؟

ــ تو چه كار به اين كارها داري . مهم اين است كه با دست پر آمدم ، من امشب گنج بزرگي آورده ام .

ــ گنج ! راست مي گويي ؟

ــ آري ، من سرِ حسين را با خود آورده ام .

ــ واي بر تو ! براي من ، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردي . به خدا قسم ديگر با تو زندگي نمي كنم . ( 2 )

نَوار از اتاق بيرون مي دود و خولي او را صدا مي زند ، امّا او جوابي نمي دهد . نَوارمي خواهد براي هميشه از خانه خُولي برود كه ناگهان مي بيند وسط حياطِ خانه ، ستوني از نور به سوي آسمان كشيده شده است .

خدايا ! اين ستون نور چيست ؟ او جلو مي رود . اين نور از آن طشت است . كبوتراني سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مي كنند . ( 3 )

نَوار كنار طشت نوراني مي نشيند و تا صبح بر امام حسين ( عليه السلام ) گريه مي كند .

* * *

صبح روز يازدهم محرّم است . خولي در خانه خود هنوز در خواب است .

ناگهان از خواب بيدار مي شود و نگاهي به بيرون مي كند . آفتاب طلوع كرده است ، اي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . المصباح المنير ، ص 6 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 455 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 574 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 101 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 189 .

2 . أنساب الأشراف ، ج 2 ، ص 411 .

3 . مثيرالأحزان ، ص 85 ؛ وراجع : جواهر المطالب ، ج 2 ، ص 290 .


223


واي ، دير شد !

به سرعت لباس هاي خود را مي پوشد و به حياط مي آيد . سر امام را از زير طشت برمي دارد و به سوي قصر ابن زياد حركت مي كند .

او كنار درِ قصر مي ايستد و به نگهبانان مي گويد : « من از كربلا آمده ام و بايد ابن زياد را ببينم » .

آري ! امروز ابن زياد عده اي از بزرگان كوفه را به قصر دعوت كرده است .

ابن زياد بر روي تخت نشسته است . خولي وارد قصر مي شود و سلام مي كند و مي گويد : « اي ابن زياد ! در پاي من طلاي بسياري بريز كه سر بهترين مرد دنيا را آورده ام » .

آن گاه سرِ امام را از كيسه بيرون مي آورد و پيش ابن زياد مي گذارد . ابن زياد از سخن او برآشفته مي شود ، كه چه شده است كه او از حسين اين گونه تعريف مي كند .

خولي براي اينكه جايزه بيشتري بگيرد اين گونه سخن گفت ، امّا غافل از آنكه اين سخن ، ابن زياد را ناراحت مي كند و هيچ جايزه اي به او نمي دهد و او با نااميدي قصر را ترك مي كند . ( 1 )

ابن زياد ، سرِ امام را داخل طشتي روبه روي خود مي گذارد . آن مرد را مي بيني كه كنار ابن زياد است ؟ آيا او را مي شناسي ؟ او پيشگو يا همان رَمّال است كه ابن زياد او را استخدام كرده است .

گويي او جادوگري چيره دست است و چه بسا ابن زياد با استفاده از جادوي او توانسته است مردم كوفه را بفريبد .

گوش كن ! او با ابن زياد سخن مي گويد : « قربان ! برخيزيد و با پاي خود دهان دشمن را لگد كوب كنيد » .

واي بر من ! ابن زياد برمي خيزد ، من چشم خود را مي بندم . ( 2 )

در اين هنگام از گوشه مجلس فريادي بلند مي شود : « اي ابن زياد ! پاي خود را از روي دهان حسين بردار ! من با چشم خود ديدم كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همين لب هاي حسين را بوسه مي زد ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مروج الذهب ، ج 3 ، ص 70 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 196 .

2 . تذكرة الخواصّ ، ص 257 .


224


تو پا بر جاي بوسه پيامبر گذاشته اي » .

ابن زياد تعجّب مي كند . كيست كه جرأت كرده با من چنين سخن بگويد ؟ او زيد بن اَرْقَم است . يكي از ياران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه در كوفه زندگي مي كند و امروز همراه ديگر بزرگان شهر نزد ابن زياد آمده است .

ابن زياد با شنيدن سخن زيد بن اَرْقَم فرياد مي زند :

ــ اي زيد بن ارقم ، تو پير شده اي و هذيان مي گويي . اگر عقلت را به علت پيري از دست نداده بودي ، گردنت را مي زدم .

ــ مي خواهي حكايتي از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برايت نقل كنم .

ــ چه حكايتي ؟

ــ روزي من مهمان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بودم و او حسن ( عليه السلام ) را روي زانوي راستش نشانده بود و حسين ( عليه السلام ) را روي زانوي چپ خود . من شنيدم كه پيامبر زير لب ، اين دعا را زمزمه مي كرد : « خدايا ، اين دو عزيز دلم را به تو و بندگان مؤمنت مي سپارم » . اي ابن زياد ، تو اكنون با امانت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اين چنين مي كني !

زيد بن اَرْقَم در حالي كه اشك مي ريزد ، از قصر خارج مي شود و رو به مردم كوفه مي كند و مي گويد : « اي مردم ! واي بر شما ، پسر پيامبر را كشتيد و اين نامرد را امير خود كرديد » . ( 1 )

* * *

عصر روز يازدهم محرّم است . عمرسعد از صبح مشغول تداركات است و دستور داده كه همه كشته هاي سپاه كوفه جمع آوري شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاك سپرده شوند ، امّا پيكر شهدا همچنان بر خاك گرم كربلا افتاده است .

عمرسعد دستور مي دهد تا سر از بدن همه شهدا جدا كنند و آنها را بين قبيله هايي كه در جنگ شركت كرده اند تقسيم كنند . ( 2 )

كاروان بايد زودتر حركت كند . فردا در كوفه جشن بزرگي برگزار مي شود ، آنها بايد فردا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شرح الأخبار ، ج 3 ، ص 170 ؛ وراجع : أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 421 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 43 ؛ تاريخ دمشق ، ج 14 ، ص 236 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 467 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 581 ؛ المنتظم ، ج 5 ، ص 341 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 412 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 112 .


225


در كوفه باشند .

امام سجّاد ( عليه السلام ) بيمار است . عمرسعد دستور مي دهد تا دست هاي او را با زنجير بسته و پاهاي او را از زير شتر ببندند . شترهاي بدون كجاوه آماده اند و زنان و بچّه ها بر آنها سوار شده اند . كاروان حركت مي كند .

در آخرين لحظه ها ، اسيران به نيروهاي عمرسعد مي گويند : « شما را به خدا قسم مي دهيم كه بگذاريد از كنار شهيدان عبور كنيم » . ( 1 )

اسيران به سوي پيكر شهدا مي روند و صداي ناله و شيون همه جا را فرا مي گيرد . غوغايي بر پا مي شود و همه خود را از شترها به روي زمين مي اندازند .

زينب ( عليها السلام ) نگاهي به برادر مي كند ، بدن برادر پاره پاره است .

اين صداي زينب ( عليها السلام ) است كه همه دشمنان را به گريه انداخته است : « فداي آن حسيني كه با لب تشنه جان داد و از صورتش خون مي چكيد » . ( 2 )

صداي زينب ( عليها السلام ) همه را به گريه مي اندازد . زمان متوقّف شده است و حتّي اسب ها هم اشك مي ريزند . سكينه مي دود و پيكر بي جان پدر را در آغوش مي گيرد .

در كربلا چه غوغايي مي شود ! همه بر سر مي زنند و عزاداري مي كنند ، امّا چرا امام سجّاد ( عليه السلام ) هنوز بر روي شتر است ؟ واي ، دست هاي امام در غل و زنجير است و پاهاي او را از زير شتر به هم بسته اند . نزديك است كه امام سجّاد ( عليه السلام ) جان بدهد ؟ زينب به سوي او مي دود :

ــ يادگار برادرم ، چر اين گونه بي تابي مي كني ؟

ــ عمّه جانم ، چگونه بي تابي نكنم حال آنكه بدن پدر و عزيزانم را مي بينم كه بر روي خاك گرم كربلا افتاده اند . آيا كسي آنها را كفن نمي كند ؟ آيا كسي آنها را به خاك نمي سپارد ؟

ــ يادگار برادرم ، آرام باش . به خدا پيامبر خبر داده است كه مردمي مي آيند و اين بدن ها را به خاك مي سپارند . ( 3 )

دستور حركت داده مي شود و همه بايد سوار شترها شوند . سكينه از پيكر پدر جدا نمي شود . دشمنان با تازيانه ، او را از پدر جدا مي كنند و كاروان حركت مي كند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 58 .

2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 456 ؛ أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 411 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 574 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 193 ؛ مثير الأحزان ، ص 83 و84 .

3 . بحارالأنوار ، ج 28 ، ص 57 .


| شناسه مطلب: 77425