بخش 9
به سوی کوفه به سوی شام
|
226 |
|
كاروان به سوي كوفه مي رود و صداي زنگ شترها به گوش مي رسد . ( 1 )
خداحافظ اي كربلا !
* * *
سپاه عمرسعد به سوي كوفه حركت كرده است . ديگر هيچ كس در كربلا باقي نمي ماند .
پيكر مطهر امام حسين ( عليه السلام ) و ياران باوفايش ، روي خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مي تابد . تا غروب آفتاب يازدهم چيزي نمانده است .
با رفتن سپاه عمر سعد ، طايفه اي از بني اَسَد كه در نزديكي هاي كربلا زندگي مي كردند ، به كربلا مي آيند و مي خواهند بدن هاي شهدا را دفن كنند . ( 2 )
آنها اين بدن ها را نمي شناسند . امّا كبوتراني سفيد رنگ را مي بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند . ( 3 )
به راستي ، كدام يك بدن امام است ؟ بني اسد متحيّراند كه چه كنند ؟ ولي مگر نه اين است كه پيكر امام را بايد امام بعدي به خاك بسپارد ؟
اين يك قانون الهي است ، ولي امام سجّاد ( عليه السلام ) كه اكنون در اسارت است ؟ به راستي ، چه خواهد شد ؟ اينجاست كه خداوند به امام سجّاد ( عليه السلام ) اجازه مي دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاي كربلا ، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد .
حتماً مي گويي ، شهيد كه نيازي به كفن ندارد ، پس چرا مي گويي شهدا را كفن كردند ؟
آري ! شهيد نيازي به كفن ندارد و لباسي كه شهيد در آن به شهادت رسيده است ، كفن اوست ، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براي همين ، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد .
امام سجّاد ( عليه السلام ) به راهنمايي بني اسد مي آيد و آنها را در به خاك سپاري شهدا كمك مي كند .
نگاه كن ! امام به سوي پيكر پدر مي رود . او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مي گيرد و با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 107 .
2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 455 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 574 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 189 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 114 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 470 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 112 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 62 .
3 . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 112 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 62 .
|
227 |
|
صدايي بلند گريه مي كند و بر بدن پدر نماز مي خواند .
دست هاي خود را زير پيكر پدر مي برد و مي فرمايد : « بـسم الله و بالله » و پيكر پدر را داخل قبر مي نهد .
خداي من ! او صورت خود را بر رگ هاي بريده گلوي پدر مي گذارد و اشك مي ريزد و چنين سخن مي گويد : « خوشا به حال زميني كه بدن تو را در آغوش مي گيرد . زندگي من بعد از تو ، سراسر غم است تا آن روزي كه من هم به سوي تو بيايم » .
آن گاه روي قبر پوشانده مي شود و با انگشت روي قبر چنين مي نويسد : « اين قبر حسيني است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد » . ( 1 )
بني اَسَد نيز همه شهداي كربلا را دفن كرده اند .
خداي من ! اين بوي عطر از كجا مي آيد ؟ چه عطر دل انگيزي !
ــ اين بوي خوش از بدن آن شهيد مي آيد ؟
ــ اين بدن كيست كه چنين خوش بو شده است ؟
ــ اي بني اسد ! اين بدن جَوْن است ، غلام سياه امام حسين ( عليه السلام ) !
همان كسي كه از امام حسين ( عليه السلام ) خواست تا بعد از مرگ ، پوستش سفيد و بدنش خوش بو شود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . موسوعة شهادة المعصومين ( عليهم السلام ) ، ج 2 ، ص 299 .
|
229 |
|
به سوي كوفه
امروز ، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوي كوفه مي رود . عمرسعد اسيران را بر شترهاي بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مي دهد .
آفتاب گرم بر صورت هاي برهنه آنها مي خورد . ( 1 ) كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اي از سپاهيان ، به كوفه نزديك مي شوند . همان شهري كه مردمش اين خاندان را به مهماني دعوت كرده بودند .
زينب بعد از بيست سال به اين شهر مي آيد . همان شهري كه چند سال با پدر خود در آن زندگي كرده بود . امّا نسل جديد هيچ خاطره اي از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت .
كاروان اسيران به كوفه مي رسد . همه مردم كوفه از زن و مرد ، براي ديدن اسيران بيرون مي ريزند . هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند ، امّا به نظر من اينها خيلي با وفا هستند .
حتماً مي گويي چرا ؟ نگاه كن ! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند . ( 2 )
آري ! مردم كوفه روزي اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند . آيا انسان ، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند ؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد ؟
اي نامردان ! چشمان خود را ببنديد ! ناموس خدا كه ديدن ندارد !
اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد ، آن هم امام سجّاد ( عليه السلام ) است . بقيّه ، زن و كودك اند و امام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 107 .
2 . الأمالي ، للمفيد ، ص 321 ؛ الأمالي ، للطوسي ، ص 91 ؛ الاحتجاج ، ج 2 ، ص 109 ؛ وراجع : تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 245 .
|
230 |
|
باقر ( عليه السلام ) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست .
اسيران را از كوچه هاي كوفه عبور مي دهند . همان كوچه هايي كه وقتي زينب ( عليها السلام ) مي خواست از آنها عبور كند ، زنان كوفه همراه او مي شدند و زينب ( عليها السلام ) را با احترام همراهي مي كردند . كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاي ناموس خدا ايستاده اند . زنان و دختران چادر و روسري و مقنعه مناسب ندارند .
عدّه اي نيز ، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مي كنند . نيروهاي ابن زياد به جشن و پايكوبي مشغول اند . آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است .
تبليغات كاري كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اي نگاه مي كنند كه گويي آنها اسيراني هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند .
آنجا را نگاه كن ! زني در بالاي بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مي كند و در اين هياهو فرياد مي زند : « شما اسيران ، كه هستيد و اهل كجاييد ؟ » .
گويي همه اهل اين كاروان ، منتظر اين سؤال بودند . گويي يك نفر پيدا شده كه مي خواهد حقيقت را بفهمد .
يكي از اسيران اين گونه جواب مي دهد : « ما همه از خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) هستيم ، ما دختران پيامبر خداييم » .
آن زن تا اين سخن را مي شنود فرياد مي زند : « واي بر من ! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مي كنند ! ! » .
او از پشت بام خانه اش پايين مي آيد و در خانه خود هر چه چادر ، مقنعه ، روسري و پارچه دارد برمي دارد و براي زن ها و دختران كاروان مي آورد تا موي هاي خود را با آنها بپوشانند . ( 1 )
همه در حق اين زن دعا مي كنند ، خدا تو را خير دهد .
عدّه اي از مردم كه مي دانستند اين كاروان خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است ، از شرم سر خود را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اللهوف في قتلي الطفوف ، ص 190 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 108 .
|
231 |
|
پايين مي اندازند و آنهايي هم كه بي خبر از ماجرا بودند ، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مي كنند .
* * *
كاروان به سوي مركز شهر حركت مي كند . برخي از زنان كوفه با ديدن زينب ( عليها السلام ) ، خاطرات سال ها پيش را به ياد مي آورند .
او دختر حضرت علي ( عليه السلام ) است كه بر آن شتر سوار است ، همان كه معلّم قرآن ما بود . آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مي دانستند ، اكنون حقيقت را فهميده اند .
صداي هلهله و شادي جاي خود را با گريه عوض مي كند و شيون و ناله همه جا را فرا مي گيرد . زنان كوفه ، به صورت خود چنگ مي زنند و مردان نيز ، از شرم گريه و زاري مي كنند .
امام سجّاد ( عليه السلام ) متوجّه گريه مردم كوفه مي شود و در حالي كه دستش را به زنجير بسته اند ، رو به آنها مي كند و مي گويد : « آيا شما بر ما گريه مي كنيد ؟ بگوييد تا بدانم مگر كسي غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است ؟ » . ( 1 )
همسفر خوبم ! اين مردم كوفه هم ، عجب مردمي هستند . دو روز قبل ، روز عاشورا همه به سوي كربلا شتافتند و امام حسين ( عليه السلام ) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براي حسين گريه مي كنند .
صداي گريه و شيون اوج مي گيرد . كاروان نزديك قصر رسيده است . اينجا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند .
اكنون زينب ( عليها السلام ) رسالت ديگري دارد . او مي خواهد پيام حسين ( عليه السلام ) را به همه برساند . صداي ناله و همهمه بلند است .
اين صداي علي ( عليه السلام ) است كه از گلوي زينب ( عليها السلام ) برمي خيزد : « ساكت شويد ! » .
به يكباره سكوت همه جا را فرا مي گيرد . شترها از حركت باز مي ايستند و زنگ هايي كه به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 120 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 40 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 263 .
|
232 |
|
گردن شترهاست بي حركت مي ماند . ( 1 )
نگاه كن ، شهر يك پارچه در سكوت است :
خداي بزرگ را ستايش مي كنم و بر پيامبر او درود مي فرستم .
اي اهل كوفه ! اي بيوفايان ! آيا به حال ما گريه مي كنيد ؟ آيا در عزاي برادرم اشك مي ريزيد ؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگي ابدي آلوده كرديد . خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد .
چگونه مي توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاي خود بشوييد ؟
واي بر شما ، اي مردم كوفه ! آيا مي دانيد چه كرديد ؟ آيا مي دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد . آيا مي دانيد ناموس چه كسي را به نظاره نشسته ايد ؟ بدانيد كه عذاب بزرگي در انتظار شماست ، آن روزي كه هيچ ياوري نداشته باشيد . ( 2 )
زينب ( عليها السلام ) سخن مي گويد و مردم آرام آرام اشك مي ريزند . كوفه در آستانه انفجاري بزرگ است . وجدان هاي مردم بيدار شده و اگر زينب ( عليها السلام ) اين گونه به سخنانش ادامه دهد ، بيم آن مي رود كه انقلابي بزرگ در كوفه روي دهد .
به ابن زياد خبر مي رسد ، كه زينب ( عليها السلام ) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اي ممكن است در شهر شورش بزرگي برپا شود .
ابن زياد فرياد مي زند : « يك نفر به من بگويد كه چگونه صداي زينب را خاموش كنم ؟ » . فكري به ذهن يكي از اطرافيان ابن زياد مي رسد .
ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد !
ــ براي چه ؟
ــ دو روز است كه زينب ، برادر خود را نديده است . او با ديدن سر برادر آرام مي شود !
نيزه داري از قصر بيرون مي آيد . جمعيّت را مي شكافد و جلو مي رود و در مقابل زينب مي ايستد .
زينب هنوز سخن مي گويد و فرياد و ناله مردم بلند است . امّا ناگهان ساكت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الاحتجاج ، ج 2 ، ص 109 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 115 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 164 .
2 . الأمالي ، للمفيد ، ص 321 ، ح 8 ؛ الأمالي ، للطوسي ، ص 92 ، ح 142 ؛ مثير الأحزان ، ص 86 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 108 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 121 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 40 ؛ الاحتجاج ، ج 2 ، ص 109 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 115 .
|
233 |
|
مي شود . . . ، چشم زينب به سرِ بريده برادر مي افتد و سخن را با او آغاز مي كند : « اي هلال من ! چه زود غروب كرده اي ! اي پاره جگرم ، هرگز باور نمي كردم چنين روزي برايمان پيش بيايد . اي برادر من ! تو كه با ما مهربان بودي ، پس چه شد آن مهربانيت ! اگر نمي خواهي با من سخن بگويي ، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو ، جان بدهد » . ( 1 )
مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است . ( 2 )
* * *
زينب اين خطيب بزرگ ، پيام خود را به مردم كوفه رساند .
آنهايي كه براي جشن و شادي در اينجا جمع شده بودند ، اكنون خاك بر سر خود مي ريزند . نگاه كن ! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مي زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مي رود .
اكنون زمان مناسبي است تا امام سجّاد ( عليه السلام ) سخنراني خود را آغاز كند .
آري ! مأموران ابن زياد كاري نمي توانند بكنند ، كنترل اوضاع در دست اسيران است .
امام از مردم مي خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند . اكنون او سخن خويش آغاز مي كند :
خداي بزرگ را ستايش مي كنم و بر پيامبرش درود مي فرستم .
اي مردم كوفه ! هر كس مرا مي شناسد كه مي شناسد ، امّا هر كس كه مرا نمي شناسد ، بداند من علي ، پسر حسين هستم .
من فرزند آن كسي هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد . من فرزند آن كسي هستم كه خانواده اش اسير شدند .
اي مردم كوفه ! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد ؟ آيا شما نبوديد كه براي ياري او پيمان بستيد ، امّا وقتي كه او به سوي شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد ؟ شما مرگ و نابودي را براي خود خريديد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ينابيع المودّة ، ج 3 ، ص 87 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 115 .
2 . الأمالي ، للمفيد ، ص 321 ؛ الأمالي ، للطوسي ، ص 92 ؛ مثير الأحزان ، ص 86 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 108 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 121 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 40 .
|
234 |
|
در روز قيامت چه جوابي خواهيد داشت ، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد : « شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد » . ( 1 )
بار ديگر صداي گريه از همه جا بلند مي شود . همه به هم نگاه مي كنند ، در حالي كه به ياد مي آورند كه چگونه به امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند .
امام بار ديگر به آنها مي فرمايد : « خدا رحمت كند كسي كه سخن مرا بشنود . من از شما خواسته اي دارم » . ( 2 )
همه مردم خوشحال مي شوند و فرياد مي زنند : « اي فرزند پيامبر ! ما همه ، سرباز تو هستيم . ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مي كنيم و هر چه بخواهي انجام مي دهيم . ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم » . ( 3 )
اين سخنان در موجي از احساس بيان مي شود . دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است . ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است .
به راستي ، امام چه زماني دستور حمله را خواهد داد ؟
ناگهان صداي امام همه را وادار به سكوت مي كند : « آيا مي خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد ، با من نيز رفتار كنيد ؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمي خورم . به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام » . ( 4 )
همه ، سرهاي خود را پايين مي اندازند و از خجالت سكوت مي كنند .
آري ! همين مردم بودند كه در نامه هاي خود به امام حسين ( عليه السلام ) نوشتند كه ما همه آماده جان فشاني در راه تو هستيم و پس از مدتي همين ها بودند كه لشكري سي هزار نفري شدند و براي كشتن او سر از پا نمي شناختند .
همه با خود مي گويند پس امام سجّاد ( عليه السلام ) چه خواسته اي از ما دارد ؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اي دارم . امام به سخن خود ادامه مي دهد : « اي مردم كوفه ! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرف داري كنيد و نه با ما بجنگيد » . ( 5 )
اي مردم كوفه ! خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، ديگر ياري شما را نمي خواهند . شما مردم امتحان خود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الاحتجاج ، ج 2 ، ص 117 .
2 . مثيرالأحزان ، ص 89 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 112 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 115 .
3 . الاحتجاج ، ج 2 ، ص 117 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 112 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 115 .
4 . مثير الأحزان ، ص 89 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 112 .
5 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 112 ؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 115 .
|
235 |
|
را پس داده ايد ، شما بيوفاترين مردم هستيد .
مردم با شنيدن اين سخن ، آرام آرام متفرّق مي شوند . كاروان اسيران به سوي قصر ابن زياد حركت مي كند .
آري ! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است .
* * *
اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند . قصر آذين بندي شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند .
ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين ( عليه السلام ) را در مقابل او قرار دهند . عدّه اي از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند .
ابن زياد روي تخت خود نشسته و عصايي در دست دارد .
واي بر من ! او با چوب بر لب و دندان امام حسين ( عليه السلام ) مي زند و مي خندد و مي گويد : « من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد » .
يكي از ياران پيامبر كه اكنون مهمان ابن زياد است ، وقتي اين منظره را مي بيند ، فرياد مي زند : « اي ابن زياد ! حسين شبيه ترين مردم به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود . آيا مي داني كه الآن عصاي تو كجاست ؟ همان جايي كه ديدم پيامبر آن را مي بوسيد » . ( 1 ) من آن روز نمي دانستم كه چرا پيامبر لب هاي حسين را مي بوسيد ، امّا او امروز را مي ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مي زني !
سربازان وارد قصر مي شوند : « آيا اسيران را وارد كنيم ؟ » .
با اشاره ابن زياد ، اسيران را وارد مي كنند و آنها را در وسط مجلس مي نشانند .
من هر چه نگاه مي كنم امام سجّاد ( عليه السلام ) را در ميان اسيران نمي بينم . گويا آنها امام سجّاد ( عليه السلام ) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود . ابن زياد در ميان اسيران ، بانويي را مي بيند كه به صورتي ناآشنا در گوشه اي نشسته است و بقيّه زنان ، دور او حلقه زده اند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أنساب الأشراف ج 3 ص 421 ، مقتل الحسين ( عليه السلام ) للخوارزمي ج 2 ص 43 .
|
236 |
|
در چهره او ذلّت و خواري نمي بينم . مگر او اسير ما نيست ؟ ! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است . چرا رويش را از من برگردانده است ؟
ابن زياد فرياد مي زند : « آن زن كيست ؟ » هيچ كس جواب نمي دهد . بار دوم و سوم سؤال مي كند ، ولي جوابي نمي آيد . ابن زياد غضبناك مي شود و فرياد مي زند : « اينان كه اسيران من هستند ، پس چه شده كه جواب مرا نمي دهند » . ( 1 )
آري ! زينب مي خواهد كوچكي و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد .
سكوت همه جا را فرا گرفته است . ابن زياد بار ديگر فرياد مي زند : « گفتم تو كيستي ؟ » .
جالب است خود آن حضرت جواب نمي دهد و يكي از زنان ديگر مي گويد : « اين خانم ، زينب است » .
ابن زياد مي گويد : « همان زينب كه دختر علي و خواهر حسين است ؟ » .
و سپس به زينب رو مي كند و مي گويد : « اي زينب ! ديدي كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براي همه فاش ساخت » .
اكنون زينب ( عليها السلام ) به سخن مي آيد و مي گويد : « مگر قرآن نخوانده اي ؟ قرآن مي گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهي پاك نموده ايم . ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن ، هرگز دروغ نمي گوييم ! » . ( 2 )
جوابِ زينب كوبنده است . آري ! او به آيه تطهير اشاره مي كند ، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مي فرمايد :
( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا )
خداوند فقط مي خواهد پليدي و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد .
همه مي دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است .
ابن زياد ديگر نمي تواند قرآن را رد كند . به حكم قرآن ، خاندان پيامبر دروغ نمي گويند ، پس معلوم مي شود كه ابن زياد دروغگوست .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 574 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 193 ؛ الإرشاد ، ج 2 ، ص 115 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 471 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 275 ؛ وراجع : تذكرة الخواصّ ، ص 258 .
2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 457 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 574 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 193 .
|
237 |
|
سخن زينب ، همه مردم را به فكر فرو مي برد ، عجب ! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است ، امّا قرآن شهادت مي دهد كه حسين هرگز گناهي ندارد .
آري ! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاي دشمن را نقش بر آب مي كند . اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد .
ابن زياد باور نمي كرد كه زينب ، اين چنين جوابي به او بدهد . آخر زينب چگونه خواهري است ، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مي گويد .
ابن زياد كه مي بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است ، با خود مي گويد بايد پيروزي زينب را بشكنم و صداي گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس ، خواري او را ببينند .
او به زينب رو مي كند و مي گويد : « ديدي كه چگونه برادرت كشته شد . ديدي كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند » . همه منتظرند تا صداي گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند . او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادي را ديده است . پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند .
گوش كن ، اين زينب است كه سخن مي گويد : « ما رأيتُ إلاّ جميلا » ؛ « من جز زيبايي نديدم » . ( 1 )
تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است . آخر اين زينب كيست ؟
تو معمّاي بزرگ تاريخ هستي كه در اوج قلّه بلا ايستادي و جز زيبايي نديدي .
تو چه حماسه اي هستي ، زينب !
و چقدر غريب مانده اي كه دوستانت تو را با گريه و ناله مي شناسند ، امّا تو خود را مظهر زيبابيني ، معرفي مي كني .
تو كيستي اي فرشته زيبا بيني ! اي مظهر رضايت حق !
قلم نمي تواند اين سخن تو را وصف كند . به خدا قسم ، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگي خود قرار دهند ، در زندگي خود هميشه زيبايي ها را خواهند ديد .
تو ثابت كردي كه مي توان در اوج سختي و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثير الأحزان ، ص 90 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 115 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 122 .
|
238 |
|
اي كاش تو را بيش از اين مي شناختم !
دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد ، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مي شنود به عظمت كلام تو پي مي برد و بر خود مي لرزد و قصد جان تو مي كند .
و تو ادامه مي دهي : « اي ابن زياد ! برادر و عزيزان من ، آرزوي شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداي مهربان خود رفتند » . ( 1 )
چهره ابن زياد برافروخته مي شود . رگ هاي گردن او از غضب پر از خون مي شود و مي خواهد دستور قتل زينب ( عليها السلام ) را بدهد .
اطرافيان ابن زياد نگران هستند . آنها با خود مي گويند : « نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد ، آن گاه تمام اين مردمي كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد .
يكي از آنها نزد ابن زياد مي رود و به قصد آرام كردن او مي گويد : « ابن زياد ! تو كه نبايد با يك زن در بيفتي » .
و اين گونه است كه ابن زياد آرام مي شود .
* * *
اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود .
چه كسي باور مي كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد . او خيال مي كرد با زني مصيبت زده روبه رو شده است كه كاري جز گريه و زاري نمي تواند بكند .
در اين هنگام امام سجّاد ( عليه السلام ) را در حالي كه زنجير به دست و پايش بسته اند ، وارد مجلس مي كنند .
ابن زياد تعجّب مي كند . رو به نيروهاي خود مي كند و مي پرسد : « چگونه شده كه از نسل حسين ، اين جوان باقي مانده است ؟ » .
عمرسعد مي گويد كه او بيماري سختي دارد و به زودي از شدّت بيماري مي ميرد . امام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 115 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 122 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 42 .
|
239 |
|
سجّاد ( عليه السلام ) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مي دارند . ابن زياد از نام او سؤال مي كند ، به او مي گويند كه اسم اين جوان علي است .
او خطاب به امام سجّاد ( عليه السلام ) مي گويد :
ــ مگر خدا ، علي ، پسر حسين را در كربلا نكشت ؟
ــ من برادري به نام علي داشتم كه خدا او را نكشت ، بلكه مردم او را كشتند . ( 1 )
ابن زياد مي خواهد كشته شدن علي اكبر را به خدا نسبت بدهد . او سپاهي را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقي بماند . ولي امام سجّاد ( عليه السلام ) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مي گيرد و واقعيّت را روشن مي سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند .
جواب امام سجّاد ( عليه السلام ) كوتاه ولي بسيار دندان شكن است . ابن زياد عصباني مي شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مي آيد و فرياد مي زند : « چگونه جرأت مي كني روي حرف من حرف بزني » . ( 2 )
در همين حالت دستور قتل امام سجّاد ( عليه السلام ) را مي دهد . او مي خواهد از نسل حسين ، هيچ كس در دنيا باقي نماند . ناگهان شير زن تاريخ ، زينب ( عليها السلام ) برمي خيزد و به سرعت امام سجّاد ( عليه السلام ) را در آغوش مي كشد و فرياد مي زند : « اگر مي خواهي پسر برادرم را بكشي بايد اوّل مرا بكشي . آيا خون هاي زيادي كه از ما ريخته اي برايت بس نيست ؟ » . ( 3 )
صداي گريه و ناله از همه جاي قصر بلند مي شود . امام سجّاد ( عليه السلام ) به زينب ( عليها السلام ) مي گويد : « عمه جان ، اجازه بده تا جواب او را بدهم » .
آن گاه مي گويد : « آيا مرا از مرگ مي ترساني ؟ مگر نمي داني كه شهادت براي ما افتخار است » . ( 4 )
همسفر خوبم ، نگاه كن ! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است . ابن زياد نگاهي به اطراف مي كند و درمي يابد كه كشتن زينب ( عليها السلام ) و امام سجّاد ( عليه السلام ) ممكن است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 390 ؛ تهذيب الكمال ، ج 6 ، ص 429 ؛ تهذيب التهذيب ، ج 1 ، ص 592 ؛ سير أعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 309 ؛ الأمالي ، للشجري ، ج 1 ، ص 192 .
2 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 116 ؛ مثير الأحزان ، ص 91 ؛ إعلام الوري ، ج 1 ، ص 472 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 278 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 117 ؛ وراجع : تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 475 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 575 .
3 . تاريخ دمشق ، ج 41 ، ص 367 .
4 . بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 117 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ وراجع : مقاتل الطالبيّين ، ص 119 .
|
240 |
|
براي حكومت او بسيار گران تمام شود ، زيرا مردم كوفه آتشي زير خاكستر دارند وممكن است آشوبي بر پا كنند .
از طرف ديگر ، ابن زياد گمان مي كند كه امام سجّاد ( عليه السلام ) چند روز ديگر به خاطر اين بيماري از دنيا خواهد رفت . براي همين ، از كشتن امام منصرف مي شود . ( 1 )
* * *
ابن زياد دستور مي دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زنداني كنند و شب و روز عدّه اي نگهباني دهند تا مبادا كسي براي آزاد سازي آنها اقدامي كند . سپس نامه اي براي يزيد مي فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند . ( 2 )
او بايد چند روز منتظر باشد ، تا دستور بعدي يزيد برسد . آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد ، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد .
چند روزي است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مي برند . شهر تقريباً آرام است . احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزي خود را به رخ آنها بكشد . او دستور مي دهد تا همه مردم براي شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند .
مسجد پر از جمعيّت مي شود . كساني كه براي رسيدن به پول به كربلا رفته بودند ، خوشحال اند ، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاي طلا را تقسيم خواهد كرد . آري ! امروز ، روز جشن و سرور و شادماني است . امروز ، روز پول است ، همان سكّه هاي طلايي كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد .
ابن زياد وارد مسجد مي شود و به منبر مي رود و آن گاه دستي به ريش خود مي كشد و سينه خود را صاف مي كند و چنين سخن مي گويد : « سپاس خدايي را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند . ستايش خدايي را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد » . ( 3 )
ناگهان فريادي در مسجد مي پيچد : « تو و پدرت دروغگو هستيد ! آيا فرزند پيامبر را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 116 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 117 .
2 . الأمالي ، للصدوق ، ص 229 ؛ روضة الواعظين ، ص 210 .
3 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 458 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 575 ؛ جواهر المطالب ، ج 2 ، ص 292 ؛ وراجع : تذكرة الخواصّ ، ص 259 ؛ والبداية والنهاية ، ج 8 ، ص 191 .
|
241 |
|
مي كشي و بر بالاي منبر مي نشيني و شكر خدا مي كني ؟ » . ( 1 )
خدايا ! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مي گويد ؟
چشم ها مبهوت و خيره به سوي صدا برمي گردد . پيرمردي نابينا كنار يكي از ستون هاي مسجد ايستاده است و بي پروا سخن مي گويد . آيا او را مي شناسي ؟
او ابن عفيف است . سرباز حضرت علي ( عليه السلام ) ، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب علي ( عليه السلام ) شمشير مي زد ، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد . ( 2 )
او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداي امام حسين ( عليه السلام ) كند . او در اين ايّام پيري ، هر روز به مسجد كوفه مي آيد و مشغول عبادت مي شود . امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبه رو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود ، امّا بي باكي اش به او اجازه نمي دهد كه بشنود كه به مولايش حسين ( عليه السلام ) اين گونه بي حرمتي مي شود .
ابن زياد فرياد مي زند :
ــ چه كسي بود كه سخن گفت ، اين گستاخ بي پروا كه بود ؟
ــ من بودم ، اي دشمن خدا ! فرزند رسول خدا را مي كشي و گمان داري كه مسلماني !
آن گاه روي خود را به سوي مردم كوفه مي كند كه مسجد را پر كرده اند : « چرا انتقام حسين را از اين بي دين نمي گيريد ؟ » .
ابن زياد بر روي منبر مي ايستد . او چقدر عصباني و غضبناك شده است . خون در رگ هاي گردن او مي جوشد و فرياد مي زند : « دستگيرش كنيد » . ( 3 )
بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند . ابن عفيف مردم را به ياري خود فرا مي خواند .
ناگهان ، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمي خيزند و دور ابن عفيف را مي گيرند ، آري ! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است ، آنها جان خويش را فداي او خواهند نمود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 52 ؛ مثير الأحزان ، ص 92 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 119 .
2 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 458 ؛ الكامل في التاريخ ، ج 2 ، ص 575 ؛ جواهر المطالب ، ج 2 ، ص 292 .
3 . الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 52 .
|
242 |
|
مأموران ابن زياد نمي توانند جلو بيايند . هفتصد نفر ، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوي خانه اش مي برند . بدين ترتيب ، مجلس شادماني ابن زياد به هم مي خورد و آبروي او مي ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين ، به قصر برمي گردد .
او فرماندهان خود را فرا مي خواند و به آنها مي گويد : « بايد هر طوري كه شده صداي ابن عفيف را خاموش كنيد ، به سوي خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد » . ( 1 )
سواران به سوي خانه ابن عفيف حركت مي كنند . جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند . جنگ سختي در مي گيرد ، خون است و شمشير و بدن هايي كه بر روي زمين مي افتد . ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند ، نگذارند آسيبي به ابن عفيف برسد .
سربازان ابن زياد بسياري از ياران ابن عفيف را مي كشند تا به خانه او مي رسند . آن گاه درِ خانه را مي شكنند و وارد خانه اش مي شوند .
دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مي دهد . ابن عفيف شمشير به دست مي گيرد :
ــ دخترم ، نترس ، صبور باش و استوار !
اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جواني خويش مي افتد كه در ركاب حضرت علي ( عليه السلام ) شمشير مي زد . پس بار ديگر رَجَز مي خواند : « من آن كسي هستم كه در جنگ ها چه شجاعاني را به خاك و خون كشيده ام » .
پدر ، نابيناست و دختر ، پدر را هدايت مي كند : « پدر ! دشمن از سمت راست آمد » و پدر شمشير به سمت راست مي زند .
دختر مي گويد : « پدر مواظب باش ! از سمت چپ آمدند » و پدر شمشير به سمت چپ مي زند .
تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مي گويد : « پدر ! كاش مرد بودم و مي توانستم با اين نامردها بجنگم ، اينها همان كساني هستند كه امام حسين ( عليه السلام ) را شهيد كردند » . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثيرالأحزان ، ص 92 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 119 .
2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 52 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 119 .
|
243 |
|
دشمنان او را محاصره مي كنند و از هر طرف به سويش حمله مي برند . كم كم بازوان پيرمرد خسته مي شود و چند زخم عميق ، پهلوان روشن دل را از پاي درمي آورد .
او را اسير مي كنند و دست هايش را با زنجير مي بندند و به سوي قصر مي برند . ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاي بسته مي آورند ، نگاه مي كند و مي گويد :
ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مي جويم و مي خواهم خدا را از خود راضي كنم ! ( 1 )
ــ بدان كه با ريختن خون من ، غضب خدا را بر خود مي خري !
ــ من خدا را شكر مي كنم كه تو را خوار نمود .
ــ اي دشمن خدا ! كدام خواري ؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمي توانستي مرا دستگير كني ، امّا اكنون من خدا را شكر مي كنم چرا كه آرزوي مرا برآورده كرده است .
ــ پيرمرد ! كدام آرزو ؟
ــ من در جواني آرزوي شهادت داشتم و هميشه دعا مي كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند ، امّا از مستجاب شدن دعاي خويش نااميد شده بودم . اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مي رساند . ( 2 )
ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مي لرزد و در مقابل بزرگي ابن عفيف احساس خواري مي كند .
ابن زياد فرياد مي زند : « زودتر گردنش را بزنيد » و جلاد شمشير خود را بالا مي گيرد و لحظاتي بعد ، پيكر بي سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مي شود تا مايه عبرت ديگران باشد . ( 3 )
* * *
اسيران هيچ خبري از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اي هم به ديدن آنها نيامده است . كودكان ، بهانه پدر مي گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند . شب ها و روزها مي گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 413 .
2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 52 ؛ مثير الأحزان ، ص 92 ؛ بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 119 .
3 . الإرشاد ، ج 2 ، ص 117 ؛ كشف الغمّة ، ج 2 ، ص 279 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 121 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 123 ؛ مقتل الحسين ( عليه السلام ) ، للخوارزمي ، ج 2 ، ص 52 .
|
244 |
|
به ابن زياد خبر مي رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پي برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است .
او مي داند سرانجام روزي وجدان مردم بيدار خواهد شد و براي نجات از عذاب وجدان ، قيام خواهند كرد . پس با خود مي گويد كه بايد براي آن روز چاره اي بينديشم .
در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مي افتد كه براي گرفتن حكم حكومت ري به قصر آمده است . ناگهان فكري به ذهن ابن زياد مي رسد : « خوب است كاري كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است » .
آري ! ابن زياد مي خواهد براي روزي كه آتش انتقام همه جا را فرا مي گيرد ، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براي صلح فرستاده بودم . امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد ، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد ، امام حسين ( عليه السلام ) را كشته است .
همسفر خوبم ! حتماً به ياد داري موقعي كه عمرسعد در كربلا بود ، ابن زياد نامه اي براي او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين ( عليه السلام ) را داد ، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد ، كار درست مي شود .
اكنون ابن زياد نگاهي به عمرسعد مي كند و مي گويد : « اي عمرسعد ، آن نامه اي كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست ، آن را خيلي زود برايم بياور » .
البته عمرسعد هم به همان چيزي مي انديشد كه ابن زياد از آن نگران است .
آري ! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزي مردم قيام كنند ، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است . براي همين ، عمرسعد با لبخندي دروغين به ابن زياد مي گويد : « آن نامه را گم كرده ام . وقتي در كربلا بودم ، در ميان آن همه جنگ و خون ريزي ، نامه شما گم شد » .
ابن زياد مي داند كه او دروغ مي گويد پس با صدايي بلند فرياد مي زند : « گفتم آن نامه را نزد من بياور ! » . عمرسعد ناراحت مي شود و مي فهمد كه اوضاع خراب است . براي همين از جا
|
245 |
|
برمي خيزد و به ابن زياد مي گويد : « آن نامه را در جاي امني گذاشته ام ، تا اگر كسي در مورد قتل حسين به من اعتراضي كرد ، آن نامه را به او نشان بدهم » .
نگاه كن ! عمرسعد از قصر بيرون مي رود . او مي داند كه ديگر از حكومت ري خبري نيست !
به راستي ، چه زود نفرين امام حسين ( عليه السلام ) در حق او مستجاب شد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثير الأحزان ، ص 88 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 118 .
|
247 |
|
به سوي شام
نامه اي از طرف يزيد به كوفه مي رسد . او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوي شام بفرستد . او مي خواهد در شام جشن بزرگي بر پا كند و پيروزي خود را به رخ مردم شام بكشد .
اسيران را از زندان بيرون مي آورند و بر شترها سوار مي كنند . نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد ( عليه السلام ) غُلّ و زنجير بسته اند . ( 1 )
آيا مي داني غُلّ چيست ؟ غُلّ ، حلقه آهني است كه بر گردن مي بندند تا اسير نتواند فرار كند . دست هاي زنان را با طناب بسته اند . واي بر من ! بار ديگر روسري و چادر از سر آنها برداشته اند . ( 2 )
يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوي شام ببرند . او مي خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد ( 3 ) و همه مردم را بترساند تا ديگر كسي جرأت نكند با حكومت بني اُميّه مخالفت كند .
يزيد مي خواهد همه مردم شهرهاي مسير كوفه تا شام ذلّت و خواري اسيران را ببينند .
آفتاب بر صورت هاي برهنه مي تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مي كنند . يكي مي گويد : « عمّه جان ما را كجا مي برند ؟ » و ديگري از ترس به خود مي پيچد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الأمالي ، للمفيد ، ص 321 ، ح 8 ؛ الأمالي ، للطوسي ، ص 91 ، ح 142 ؛ الاحتجاج ، ج 2 ، ص 109 ، ح 170 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 164 .
2 . الثقات ، ج 2 ، ص 312 .
3 . تاريخ اليعقوبي ، ج 2 ، ص 250 ؛ بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 325 ؛ المعجم الكبير ، ج 10 ، ص 243 .
|
248 |
|
نگاه كن ! مردم كوفه جمع شده اند . آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است . همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند .
امام سجّاد ( عليه السلام ) بار ديگر به آنها نگاه مي كند و مي گويد : « اي مردم كوفه ، شما بر ما گريه مي كنيد ؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد » . ( 1 )
نيزه داران نيز ، مي آيند . سرهاي همه شهيدان بر بالاي نيزه است . ( 2 )
شمر دستور حركت مي دهد . سربازان ، مأمور نگهباني از اسيران هستند تا كسي خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد .
صداي زنگ شترها ، سكوت شهر را مي شكند و سفري طولاني آغاز مي شود .
چه كسي گفته كه زينب ( عليها السلام ) اسير است . او امير صبر و شجاعت است . او مي رود تا تخت پادشاهي يزيد را ويران كند . او مي رود تا مردم شام را هم بيدار كند .
سرهاي عزيزان خدا بر روي نيزه ها مقابل چشم زنان است ، امّا كسي نبايد صدا به گريه بلند كند .
هرگاه صداي گريه بلند مي شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مي كنند . ( 3 ) بدن اسيران از تازيانه سياه شده است .
كاروان به سوي شام به پيش مي رود . شمر و همراهيان او به فكر جايزه اي بزرگ هستند . آنها با خود چنين مي گويند : « وقتي به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاي طلاي زيادي خواهد داد . اي به قربان سكّه هاي طلاي يزيد ! پس به سرعت برويد ، عجله كنيد و به خستگي كودكان و زنان فكر نكنيد ، فقط به فكر جايزه خود باشيد .
كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مي رود . روزها و شب ها مي گذرد . روزهاي سخت سفر ، آفتاب سوزان ، تشنگي ، گرسنگي ، گريه كودكان ، بدن هاي كبود ، بغض هاي نهفته در گلو و . . . ، همراهان اين كاروان هستند .
لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است . شمر مي خواهد كاري كند كه مردم شام به چشم خواري و ذلت به اسيران نگاه كنند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ترجمة الامام الحسين ( عليه السلام ) ، ( من طبقات ابن سعد ) ، ص 89 .
2 . الأخبار الطوال ، ص 259 .
3 . الإقبال ، ج 3 ، ص 89 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 154 .
|
249 |
|
امام سجّاد ( عليه السلام ) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخني نمي گويد . او غيرت خدا است . ناموسش را اين گونه مي بيند ، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاي بين راه آنها را نگاه مي كنند و همه اينها ، دل امام سجّاد ( عليه السلام ) را به درد آورده است .
به هر شهري كه مي رسند مردم شادماني مي كنند . آنها را بي دين مي خوانند و شكر خدا مي كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند .
واي بر من ! اي قلم ، ديگر ننويس . چه كسي طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند ، ديگر ننويس !
روزها و شب ها مي گذرد . . . ، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است .
* * *
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مي گويند : « آنجا را كه مي بيني شهر شام است . ما تا سكّه هاي طلا فاصله زيادي نداريم » .
صداي قهقهه و شادماني آنها بلند است .
اسيران مي فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند . به راستي ، يزيد با آنها چه خواهد كرد ؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد ؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد ؟ !
نگاه كن ! اُمّ كُلْثوم ، خواهر امام حسين ( عليه السلام ) ، به يكي از سربازان مي گويد : « من با شمرسخني دارم » . به شمر خبر مي دهند كه يكي از زنان مي خواهد با تو سخن بگويد :
ــ چه مي گويي اي دختر علي !
ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اي از تو نداشتم ، امّا بيا و به خاطر خدا ، تنها خواسته مرا قبول كن .
ــ خواسته تو چيست ؟
|
250 |
|
ــ اي شمر ! از تو مي خواهم كه ما را از دروازه اي وارد شهر كني كه خلوت باشد . ما دوست نداريم نامحرمان ، ما را در اين حالت ببينند .
شمر خنده اي مي كند و به جاي خود برمي گردد . به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت . شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد . او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند .
پيكي را مي فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه « ساعات » وارد مي شويم . ( 1 )
* * *
در شهر شام چه خبر است ؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند .
نگاه كن ! شهر را آذين بسته اند . همه جا شربت است و شيريني . زنان را نگاه كن ، ساز مي زنند و آواز مي خوانند .
مسافراني كه اهل شام نيستند در تعجّب اند ، يكي از آنها از مردي سؤال مي كند :
ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد ؟ مگر امروز روز عيد شماست ؟
ــ مگر خبر نداري كه عدّه اي بر خليفه مسلمانان ، يزيد ، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است . امروز اسيران آنها را به شام مي آورند .
ــ آنها را از كدام دروازه ، وارد شهر مي كنند ؟
ــ از دروازه ساعات .
همه مردم به طرف دروازه حركت مي كنند . خداي من ! چه جمعيّتي اينجا جمع شده است ! كاروان اسيران آمدند .
يك نفر در جلو كاروان فرياد مي زند : « اي اهل شام ، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند . اينان خانواده فسق و فجوراند ! ! » . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثير الأحزان ، ص 97 ؛ بحار الأنوار ، ج 45 ، ص 127 .
2 . أنساب الأشراف ، ج 3 ، ص 416 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 460 ؛ تاريخ دمشق ، ج 57 ، ص 98 ؛ البداية والنهاية ، ج 8 ، ص 194 ؛ الإقبال ، ج 3 ، ص 89 ؛ بحارالأنوار ، ج 45 ، ص 154 .