بخش 3

تعیین جاسوس برای پیدا کردن مسلم ( علیه السلام ) فراخوانی هانی توسط عبیدالله 6 . علنی شدن قیام مسلم بن عقیل ( علیه السلام ) انگیزه و زمینه علنی شدن قیام نخستین رویارویی مسلم ( علیه السلام ) آغاز جنگ روانی علیه مسلم ( علیه السلام ) پراکندگی و تفرقه در سپاه مسلم ( علیه السلام ) واپسین آشیان آشیانه دوستی جستوجوی خانه به خانه برای دست گیری مسلم ( علیه السلام ) فاش شدن آخرین پناهگاه مسلم ( علیه السلام ) 7 . شهادت مسلم بن عقیل ( علیه السلام ) سحرگاه نبرد مسلم ( علیه السلام )



50


تعيين جاسوس براي پيدا كردن مسلم ( عليه السلام )

نقشه قتل عبيدالله ، تأثير رواني فراواني بر او گذاشته بود و سبب شد او شمشير را براي سركوبي مسلم ( عليه السلام ) از رو ببندد . از اين رو ، تمام روز را به اين مسأله فكر مي كرد كه چگونه مسلم ( عليه السلام ) را بدون مواجهه با مردم كوفه به دام بيندازد . وي غلامي به نام مَعقِل داشت كه امين او محسوب مي شد و از اهالي شام بود . عبيدالله ، سه هزار سكه نقره به او داد و به گفت :

اين سكه ها را بگير و در پي يافتن مسلم ( عليه السلام ) باش تا راهي به مخفي گاه او بيابي . اين كار را با نهايت دقت و حوصله انجام بده و عجله نكن .

معقل سكه ها را گرفت ، اما نمي دانست اين كار را بايستي از كجا شروع كند . ناخواسته به سمت مسجد كوفه به راه افتاد . وقتي وارد شد ، مردي را مشغول نماز و نيايش ديد . با خود گفت : « حتماً اين مرد از شيعيان است ؛ چون آنها بسيار نماز مي گزارند » . سپس در گوشه اي نشست و منتظر شد تا نماز او تمام شود .

آن گاه پيش او رفت و در كنارش نشست و گفت :

فدايت شوم ! من مردي شامي از قبيله ذو الكلاع ( 1 ) هستم . خداوند دوستي خاندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را به من

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نام قبيله اي شيعه كه در حُمص ( منطقه اي در شام ) سكونت دارند .



51


ارزاني داشته است . به كوفه آمده ام تا اين سه هزار درهم را به مردي از اين خاندان برسانم كه به تازگي وارد كوفه شده است و مردم را به سوي حسين بن علي ( عليه السلام ) فرا مي خواند . اگر جاي او را بلدي ، مرا نزد او ببر تا اين مال را به او بپردازم .

مرد شيعه ، نگاهي به چهره و سر و وضع معقل كرد و پرسيد : « چطور از بين اين همه مردم كوفه نزد من آمده اي ؟ » پاسخ داد : « زيرا چهره تو را نيكو يافتم و دانستم از شيعيان هستي و اميدوار شدم كه از دوست داران آنان باشي » . مرد سري تكان داد و گفت : « آري ! درست پنداشته اي من از برادران تو و از شيعيان هستم و نامم مسلم بن عوسجه ( 1 ) است . از ديدار تو خشنود شدم . مسلم بن عوسجه به او وعده داد : « امروز را برو و فردا صبح به خانه من بيا تا تو را نزد مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) ببرم » . برق شادي از چشم معقل بر جهيد و خوشحال از جا برخاست و بازگشت .

فرداي آن روز به خانه مسلم بن عوسجه رفت و به اتفاق او راه خانه هاني بن عروه را در پيش گرفتند . وارد خانه شدند و معقل نزد مسلم ( عليه السلام ) رفت . ابتدا با او بيعت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مسلم بن عوسجه ، از بزرگان كوفه و قاريان مشهور قرآن و از دوست داران اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بود كه در جنگ جمل ، صفين و نهران شركت جست و در قيام عاشورا به شهادت رسيد .



52


كرد و سپس سه هزار درهم را به او داد . از آن پس ، او هر روز به ديدار مسلم ( عليه السلام ) مي رفت و تمام روز را پيش او به سر مي برد . او ملاقات هاي مسلم ( عليه السلام ) را زير نظر مي گرفت و چون شب مي شد ، مخفيانه نزد عبيدالله مي رفت و اخبار و اسرار او را فاش مي ساخت . بدين ترتيب عبيدالله از مخفي گاه فرستاده امام آگاه شد و افراد مورد تماس او را شناسايي نمود . ( 1 )

فراخواني هاني توسط عبيدالله

عبيدالله هنگامي كه دريافت مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) در خانه هاني به سر مي بَرد ، تصميم گرفت هاني را با شيوه مسالمت آميزي به سوي خود جذب كند . از اين رو ، روزي از برخي سران كوفه پرسيد : « چرا هاني بن عروه نزد ما نمي آيد و ما كمتر او را مي بينيم ؟ » گفتند : « گويا بيمار است » . محمد بن اشعث ، منافق سرشناس كوفه به همراه عمرو بن حجاج زبيدي و اسماء بن خارجه ، به خانه هاني رفتند و ديدند هاني در آستانه درب خانه اش نشسته . از او پرسيدند : « چرا به ديدار امير نمي روي ؟ » هاني پاسخ داد : « بيماري مانع شد به ديدار امير بروم » .

سپس با پافشاري و سوگند دادن هاني ، او را سوار بر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الاخبار الطوال ، ص 236 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 360 ؛ مقتل الحسين للخوارزمي ، ج1 ، ص201 .



53


مركب كردند و نزد عبيدالله بردند . ( 1 )

عبيدالله با عصبانيت داخل قصر قدم مي زد . او با ديدن هاني گفت : « با پاي خود به سوي مرگ آمدي » .

سپس از او پرسيد : « مسلم ( عليه السلام ) كجاست ؟ » هاني گفت : « من چيزي نمي دانم » . آن گاه عبيدالله ، معقل را كه سه هزار درهم به او داده بود تا به خانه هاني راه يابد صدا زد .

وقتي او آمد ، از هاني پرسيد : « آيا اين مرد را مي شناسي ؟ » هاني فهميد كه عبيدالله از طريق معقل ، از مخفي گاه مسلم ( عليه السلام ) آگاهي يافته است . پاسخ داد :

به خدا سوگند كه من او را به خانه ام دعوت نكرده ام . او به من پناه آورده است و در خانه من مهمان مي باشد . اگر بخواهي ، مي توانم چيزي نزد تو گرو بگذارم و به خانه ام روم و به او بگويم از خانه من بيرون برود .

هاني مي خواست با اين كار مسلم ( عليه السلام ) را فراري بدهد ، اما عبيدالله گفت : « نه به خدا سوگند . از پيش من نمي روي مگر اينكه او را نزد من بياوري » . هاني پاسخ داد : « به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهم كرد . آيا مهمانم را با دست خود نزد تو آورم تا تو او را بكشي ؟ ! »

مسلم بن عمرو باهلي كه در مجلس حضور داشت ، براي حل مشاجره ، هاني را به گوشه اي كشيد و گفت : « تو را به خدا خود را به كشتن مده و قوم و قبيله ات را به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 44 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 364 .



54


گرفتاري دچار مكن ! »

پافشاري مسلم بن عمرو سودي نرساند . وقتي عبيدالله وساطت او را بي نتيجه ديد ، فرياد زد : « به خدا كه بايد مسلم ( عليه السلام ) را نزد من بياوري و الاّ گردنت را مي زنم » . هاني پوزخندي زد و گفت : « در اين صورت شمشيرهاي بُرنده ، گرد قصرت خواهند درخشيد » . عبيدالله ، دندان بر هم ساييد و گفت : « بدبخت ! مرا از برق شمشير مي ترساني ؟ ! او را نزديك تر بياوريد » . او را جلو بردند و عبيدالله با شمشير باريكي كه در دست داشت ، آن قدر به صورت هاني زد كه بيني و پيشاني اش غرق خون شد .

آن گاه دست و پاي هاني را بستند و بر زمينش كشيدند و به اتاق ديگر بردند . عبيدالله فرياد زد : « نگهباني بر او بگماريد » .

بدين ترتيب ، هاني با دسيسه و بدون حمايت قبيله اش از خانه بيرون كشيده شده و در دارالاماره زنداني شد . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 45 ؛ اعيان الشيعة ، ج 1 ، ص 591 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 365 .



55


6

علني شدن قيام مسلم بن عقيل ( عليه السلام )

انگيزه و زمينه علني شدن قيام

در كوفه شايع شد كه هاني كشته شده است . اين شايعه توسط عمرو بن حجاج زبيدي صورت گرفت . وي قبيله مذحج را برشوراند و آنان با شمشيرهاي برهنه ، كاخ عبيدالله را محاصره نمودند . خيل گسترده اي از شمشيرزنان مذحجي ، جمع شده بودند .

عمرو بن حجاج ، از بيرون كاخ فرياد زد :

من عمرو بن حجاج هستم و اينان جنگ جويان قبيله مذحجند . ما كه از پيروي خليفه دست بر نداشته ايم و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم ؛ [ چرا بايستي هاني بن عروه كشته شود ؟ ] .

عبيدالله سر و صداي شمشيرزنان مذحج را شنيد و گفت : « آيا اين قبيله مذحج است كه بر در قصر من آمده ؟ » سپس رو كرد به شريح قاضي و گفت :



56


نزد هاني برو و ببين آيا هنوز زنده است . سپس بيرون برو و بگو او را براي پرسوجو نگه داشته ايم و آرامشان كن .

شريح به بازداشت گاه هاني آمد . هاني وقتي شريح را ديد گفت : « اي شريح ! از خدا بترس . عبيدالله مرا خواهد كشت » ، ولي شريح در پاسخ گفت : « [ اما من هنوز ] تو را زنده مي بينم » . هاني پاسخ داد : « آري ، ولي مرا با اين وضع زنده مي بيني ! به قبيله ام بگو اينها مي خواهند مرا بكشند » .

شريح اعتنايي نكرد و نزد امير بازگشت و گفت : « هاني زنده است ، اما زخم هاي بدي برداشته » . عبيدالله لبخندي تلخ بر چهره انداخت و به طعنه گفت : « [ مگر ] عيبي دارد كه اميري رعيت خود را شكنجه كند ؟ ! » و قهقهه اي زد ؛ سپس به شريح دستور داد به مذجحيان بگويد : بزرگشان زنده است . شريح به همراه يك سرباز بيرون رفت و فرياد زد :

اين سبُك سري ها و حماقت ها چيست ؟ عبيدالله ، هاني را براي پاره اي پرسوجو به قصر خود آورده . او زنده است . برويد و مايه دردسر خود و يارانتان نشويد .

گويا جمعيت منتظر شنيدن همين يك جمله بود . عمرو بن حجاج و شمشيرزنان ، از اينكه هاني زنده است ،



57


خدا را سپاس گفتند و شمشيرها را غلاف كرده و بي درنگ پراكنده شدند . ( 1 )

نخستين رويارويي مسلم ( عليه السلام )

اندكي بعد كه آب ها از آسياب افتاد و سر و صداها فروكش كرد ، عبيدالله تصميم گرفت براي مردم كوفه سخن راني كند ، اما همچنان از شورش مردم كوفه و خروج مسلم ( عليه السلام ) بيم داشت . به همين خاطر با تعداد قابل توجهي سرباز ، از قصر خود خارج شد و برخي چهره هاي سرشناس كوفه را هم گرد آورد تا بيش تر به هدف خود نزديك شود .

مردم در مسجد كوفه جمع شدند و عبيدالله بالاي منبر رفت و با لحني بين قدرت و اضطراب گفت :

اي مردم ! از شما مي خواهم از خدا و پيشوايان خويش پيروي كنيد و در بين امت تفرقه نيندازيد كه خود را به كشتن مي دهيد و خوار و آواره مي گرديد كه پيشينيان گفته اند : برادر تو كسي است كه به تو راست بگويد و اگر تو را ترساند ، وظيفه اش را در قبال تو به خوبي انجام داده است .

سخنش بدين جا رسيده بود كه نگهباني سراسيمه از درب خرمافروشان ، داخل مسجد دويد و فرياد كشيد :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 49 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، صص 361 ، 367 ؛ مقتل الحسين بحرالعلوم ، ص 229 .



58


« مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) به ما حمله كرده » . عبيدالله با ترس از منبر پايين جَست و با شتاب تمام به سوي قصر رفت و درها را به روي خود بست . ( 1 )

شايد اين پرسش پيش آيد كه جريان دست گيري و شكنجه هاني را چه كسي به مسلم ( عليه السلام ) اطلاع داد و او چگونه توانست با اين سرعت ، افراد خود را تجهيز و سامان دهي نمايد و به رويارويي بپردازد .

عبدالله بن حازم گويد :

من فرستاده مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) بودم و مأموريت داشتم خود را به قصر برسانم و از اوضاع آگاهي يافته و او را باخبر سازم . من سوار اسب خود شدم و به قصر آمدم و باخبر شدم هاني بن عروه را پس از شكنجه به زندان انداخته اند . من نخستين كسي بودم كه رويدادهاي قصر را به مسلم ( عليه السلام ) اطلاع دادم . مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) به من دستور داد فوراً افراد را كه حدود چهار هزار نفر بودند و در خانه هاي اطراف خانه هاني سكونت داشتند و برخي در كوچه و بازار بودند ، خبر كنم . سپس به جارچي خود فرمود تا مردم را با شعار « يا مَنْصُورُ أَمِتْ » ( 2 ) ؛ « اي منصور بميران » ، جمع كنم . من نيز با اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 50 ؛ مقاتل الطالبيين ، ص 98 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 85 .

2 . منصور ، نام فرشته اي است كه فرماندهي فرشتگاني را كه در جنگ بدر به ياري مسلمانان آمدند ، برعهده داشت و اين شعار نيز شعار مسلمانان در جنگ هاي صدر اسلام بود . ر . ك : مقتل الحسين المقرم ، ص 179 .



59


شعار به جمع كردن افراد خويش پرداختم . مردم با شنيدن اين شعار چون آهني تفتيده از كوره بيرون مي آمدند . ( 1 )

سپاه مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) ، بالغ بر چهار هزار نفر جنگ جوي مسلح بود . او ابتدا ، گُردان سواره خود را گسيل داشت و به فرمانده آنان ، عبدالرحمن بن كريز گفت : « شما پيش بتازيد و ما پشت سر شما خواهيم آمد » و به فرماندهان پياده نظام خود دستور داد پشت سرِ گردان سواره ، آرايش بگيرند و به سوي دارالاماره حركت كنند .

سپاهي عظيم كه به گواهي تاريخ بالغ بر هجده هزار نفر شده بود ، راه قصر دارالاماره را آرام آرام در پيش گرفت . ( 2 )

آغاز جنگ رواني عليه مسلم ( عليه السلام )

عبيدالله با ديدن انبوه سپاهيان مسلم ( عليه السلام ) ، بسيار وحشت زده شد و دست و پاي خود را گم كرد . از اين رو ، شتاب زده ، كُثَير بن شهاب را كه از افراد سرشناس قبيله مذحج بود ، فرا خواند و به او دستور داد با همراهي چند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الاخبار الطوال ، ص 239 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 381 .

2 . الفتوح ، ج 5 ، ص 87 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 382 ؛ مناقب آل ابي طالب ، ج 4 ، ص 93 .



60


تن از افراد با نفوذ ، ميان سپاهيان رفته و آنان را از عواقب سوء سركشي و طغيان نسبت به حكومت بترساند و به هر ترتيبي كه ممكن است ، آنان را از گرد مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) پراكنده نمايند .

كثير بن شهاب به همراه عده اي از افراد سرشناس ، بيرون آمدند و آنچه را عبيدالله گفته بود ، به گوش مردم رساندند . آنان پيوسته به مردم مي گفتند :

لشكر شام در راه است و به كوفه مي آيد . هر كس به خانه اش بازگردد ، از بخشش هاي بسيار امير برخوردار خواهد شد و هر كس بماند ، به سرانجام دردناكي دچار مي شود و گناهكاران و سركشان ، به سزاي خود خواهند رسيد .

عده اي از بزرگان دست نشانده كوفه نيز از بالاي پشت بام ، مردم را به پايان دادن آشوب و پراكنده شدن دعوت مي كردند . از گفته هاي آنان بيم در دل كوفيان افتاد .

زن بود كه بيرون مي دويد و دست پسر يا شوهر خود را مي گرفت و به خانه مي برد و مي گفت : « بيا برويم ! اين جماعت كه هستند ، مسلم ( عليه السلام ) را بس است » و مرد بود كه بيرون مي شتافت و دست فرزند و برادر خود را مي گرفت و مي گفت : « فرداست كه لشكر شام سر برسد . تو را با جنگ و آشوب چه كار ؟ ! بيا و دنبال كارت برو ! » ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 53 ؛ مقاتل الطالبيين ، ص 67 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 381 .



61


پراكندگي و تفرقه در سپاه مسلم ( عليه السلام )

عبيدالله كه هرگز در خواب هم نمي ديد به چنين سادگي نقشه اش عملي شود ، سرمست و خوشحال ، پراكنده شدن سپاهيان را تماشا مي كرد . نوشته اند :

از آن سپاه انبوهي كه مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) گرد آورده بود ، رفته رفته كاسته شد و تا هنگام غروب آفتاب ، جز پانصد نفر سرباز ، نيرويي براي او باقي نمانده بود . شب فرا رسيد و مسلم ( عليه السلام ) با باقي مانده سپاه خود براي اقامه نماز جماعت به سوي مسجد به راه افتاد . در بين راه نيز عده ديگري پراكنده شدند . مسلم ( عليه السلام ) به مسجد رسيد . وارد شد و به نماز مغرب ايستاد ؛ در حالي كه فقط سي نفر مانده بود . نمازش تمام شد و از جا برخاست كه بيرون رود و هنگامي كه به درب مسجد رسيد ، ده نفر باقي بود و هنگامي كه از مسجد خارج شد ، حتي يك نفر هم با او نمانده بود كه لااقل راه را نشان او بدهد و او را به سوي خانه اي راهنمايي كند و يا اگر دشمني به او حمله كرد از او دفاع نمايد . ( 1 )

واپسين آشيان

به راستي چه شهري است اين كوفه ؟ ! يك روز براي پيوستن با كسي ، سر و دست مي شكنند و شام به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . همان .



62


خانه هايشان مي روند و در به رويش مي بندند . عمليات جنگ رواني اي كه عبيدالله عليه مسلم ( عليه السلام ) شروع كرده بود ، بسيار زودتر از آنچه خود مي انديشيد ، كارگر افتاد . همه به خانه هايشان خزيدند و سكوت سنگيني بر شهر خيمه زد . غبار مرگ بر شهر نشسته بود و مسلم ( عليه السلام ) ، تك و تنها ماند و بي هدف در كوچه هاي شهر به راه افتاد و نمي دانست كجا برود . ( 1 )

شايد پرسيده شود مسلم ( عليه السلام ) ياران راستين و فداييان حقيقي نيز داشت ؛ چرا به خانه آنان نرفت ؟ پاسخ روشن است . مسلم ( عليه السلام ) بيم آن داشت كه خانه هر كدام از شيعيان واقعي و انقلابيون راستين برود ، او نيز به سرنوشت هاني دچار گردد .

آشيانه دوستي

مسلم ( عليه السلام ) در مدت اقامت خود در كوفه ، دو پناهگاه عوض كرده بود ؛ ابتدا در خانه مختار اقامت گزيد و پس از آن در خانه هاني بن عروه و اينك بي هدف در كوچه هاي محله كِنْده گام برمي داشت تا آنكه خسته و تشنه شد . به ديوار خانه اي تكيه كرد كه از آن بوي علي ( عليه السلام ) به مشام مي رسيد . زني به نام طوعه در آستانه درب خانه اش ايستاده بود و آمدن پسرش بلال را انتظار مي كشيد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 371 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 88 ؛ الارشاد ، ج 2 ، ص 53 .



63


او نيز تا ساعاتي پيش ، براي حمايت از مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) به سپاه او پيوسته بود و مادرش با شنيدن شايعات حمله لشكر شام ، دل نگران شده و جلوي در خانه چشم به راه او بود .

مسلم ( عليه السلام ) به طوعه سلام كرد و از او ظرفي آب خواست . طوعه رفت و با كاسه اي آب برگشت و آب را به مسلم ( عليه السلام ) داد . مسلم ( عليه السلام ) آب را نوشيد و براي رفع خستگي از پياده روي زياد ، همان جا نشست .

طوعه ، ظرف آب را به داخل برد و بازگشت و ديد هنوز او نشسته است . به او گفت : « آيا آب نخوردي [ پس چرا هنوز نشسته اي ؟ ] » . فرمود : « آري خوردم » . طوعه گفت : « پس برخيز و نزد زن و بچه ات برو ! » مسلم ( عليه السلام ) سر به زير انداخت و هيچ نگفت .

بار ديگر طوعه سخنش را تكرار كرد و جوابي نشنيد . براي بار سوم گفت :

سبحان الله ! برخيز بنده خدا ! خدا به تو سلامتي دهد . نزد زن و بچه ات برو ! نشستن تو اينجا صلاح نيست . راضي نيستم كنار خانه من بنشيني .

مسلم ( عليه السلام ) برخاست و گفت :

اي زن ! من در اين شهر ، خانه و خويشي ندارم . آيا مي تواني به من احسان بنمايي ؟ شايد بتوانم روزي پاداش اين لطف تو را بدهم .



64


طوعه پرسيد : « اي بنده خدا ! من چه كمكي مي توانم به تو بكنم ؟ » فرمود : « من مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) هستم . اين مردم ، مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند و مرا آواره نموده اند » .

طوعه كه از دوستداران اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بود ، با شنيدن نام مسلم ( عليه السلام ) دلش لرزيد و با آهنگي حزن آلود پرسيد : « تو مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) هستي ؟ » مسلم ( عليه السلام ) سر تكان داد و گفت : « آري » . طوعه خوشحال از اينكه سفير امام به او پناه آورده است ، با اشتياق گفت : « داخل شو ! » او وارد خانه شد و طوعه با شتاب ، فرشي آورد و اتاقي را برايش فرش نمود و به مرتب كردن اتاق پرداخت . سپس سراسيمه و خوشحال به مطبخ خانه رفت و سريع شام آماده نمود و به اطاق آورد و پيش روي او گذاشت ، اما مسلم ( عليه السلام ) غرق در انديشه هاي خود بود و شام نخورد .

اندگي گذشت و بلال ، پسر طوعه به خانه بازگشت و وضع خانه را گونه اي ديگر ديد . رفت و آمد زياد طوعه به اتاق مسلم ( عليه السلام ) ، تعجب بلال را برانگيخت . از مادرش پرسيد : « چه شده ! در اين اتاق چه خبر است كه اين قدر بدان جا مي روي و بيرون مي آيي ؟ »

طوعه با بي ميلي پاسخ داد : « از اين پرسش درگذر ! سر بر كار خويش گير پسر جان ! » بلال اصرار كرد و گفت : « به خدا بايد به من بگويي » ، اما باز هم طوعه از



65


پاسخ كناره گرفت .

بلال دست بردار نبود و هر آن كنجكاوي اش بيش تر مي شد . طوعه كه ديد راهي جز پاسخ دادن به او ندارد گفت : « فرزندم ! [ به تو مي گويم ، اما ] مبادا كسي را از آن باخبر سازي ! » بلال قول داد كه از موضوع با كسي سخني نگويد .

طوعه او را سوگندها داد و بلال نيز قسم ياد كرد كه راز را پوشيده دارد . طوعه جريان را بازگو نمود و بلال آرام گرفت و دم فروبست و به بستر خود رفت و خوابيد . ( 1 )

جستوجوي خانه به خانه براي دست گيري مسلم ( عليه السلام )

موقعيت عبيدالله در اجراي نقشه ننگين و شومش ، به او اعتماد به نفس زيادي داد . او تصميم گرفت از فضاي وحشتي كه در كوفه حاكم كرده بود ، سود ببرد و هر چه زودتر براي دست گيري سفير امام كه با طناب پوسيده مردم كوفه در چاه رفته بود ، اقدام نمايد .

اما همچنان در دل عبيدالله ، ترس بود . او آگاه شد كه مسلم ( عليه السلام ) به همراه پانصد تن از انقلابيون كوفه براي اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد رفته است . به اين دليل وقتي كه سر و صداي مردم خوابيد و همگي متفرق شدند ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 55 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 372 .



66


دستور داد سربازان به بام مسجد بروند و ببينند در مسجد چه خبر است . تعدادي سرباز بالاي مسجد رفتند و چند دسته هاي ني را آتش زده و در صحن مسجد انداختند .

تعدادي ديگر ، چراغ هايي را سر طناب بسته و آنها را آرام آرام از سقف داخل مسجد نمودند تا اگر ياران مسلم ( عليه السلام ) در تاريكي هاي زواياي مسجد پنهان شده اند ، ديده شوند . آنان هيچ كس را در مسجد نيافتند . به عبيدالله اطلاع دادند كه هيچ كس در مسجد نيست . او تصميم گرفت به مسجد برود و دوباره نماز مغرب و عشا را برپا دارد و تير خلاص را بزند . وي را از درب سدّه كه اختفا و امنيت بيش تري داشت وارد مسجد كردند . او دستور داد در شهر جار بزنند :

همگان بايستي نماز مغرب و عشاي امشب را در مسجد بخوانند و هر كس نيايد ، خونش بر گردن خودش است .

مردم كه تازه به خانه هاي خود رفته بودند ، شتاب زده تجهيزات نظامي خود را باز كرده و زره ها را از تن بيرون آوردند و عبا بر دوش گرفته و براي اقامه نماز به مسجد آمدند . جمعيت زيادي در مسجد جمع شد . پس از نماز ، عبيدالله بر منبر نشست و سخن را با ناسزا به مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) آغاز كرد .

او گفت : « اي مردم ! ديديد كه پسر نادان و بي خرد



67


عقيل چه كرد و چگونه بين مردم اختلاف و تفرقه انداخت » . او در سخن راني خود هرگز مردم كوفه را مؤاخذه نكرد و اصلا به روي خود نياورد اين نمازگزاراني كه در مسجد پاي سخنان او نشسته اند ، همان كساني هستند كه چند لحظه پيش برايش شمشير از رو بسته بودند . او قصد داشت به نحوي مردم را طرفدار خود و مخالف با مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) معرفي نمايد تا بتواند از هم ياري آنان سود جويد .

او وقتي ترس و دلهره مردم را از چشمانشان خواند ، اندكي خشونت در لحن خود ريخت و با گردن فرازي بيش تري گفت :

كسي كه مسلم ( عليه السلام ) در خانه اش پيدا شود ، از پيمان من بيرون است و هر كس او را نزد ما بياورد ، خون بهاي او را به وي جايزه خواهم داد . اي بندگان خدا ! تقوا پيشه كنيد و فرمان بردار باشيد و با دست خود ، خويشتن را در معرض هلاكت قرار ندهيد . ( 1 )

فاش شدن آخرين پناهگاه مسلم ( عليه السلام )

انتشار خبر جايزه دست گيري مسلم بن عقيل ( عليه السلام ) ، بسياري از مردم كوفه را به تكاپوي شگرفي انداخت ، اما كسي نمي دانست مسلم ( عليه السلام ) در كجا به سر مي برد ، جز دو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 56 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 373 .



68


نفر ؛ طوعه و پسرش بلال .

سحرگاه شبي كه مسلم ( عليه السلام ) به خانه طوعه آمده بود ، بلال از خانه خارج شد و به سراغ دوستش عبدالرحمن ، پسر محمد بن اشعث رفت و به او اطلاع داد كه مسلم ( عليه السلام ) در منزل آنان به سر مي برد . عبدالرحمن نيز بي درنگ به قصر آمد و جريان را به پدرش كه در حضور عبيدالله بود گزارش نمود . او ديد پدرش كنار عبيدالله نشسته است . رفت و در گوش او آنچه را شنيده بود ، گفت . محمد بن اشعث نيز خبر را به اطلاع عبيدالله رساند . عبيدالله با چوبي كه در دستش بود ، به پهلوي محمد بن اشعث فرو كرد و گفت : « برخيز ! برخيز و همين الان او را نزد من بياور » . سپس به پيك دربار خود گفت :

به سرعت نزد عمرو بن حريث كه در مسجد مستقر است برو و بگو شصت يا هفتاد سرباز را با محمد بن اشعث همراه سازد كه همگي از قبيله قيس باشند . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 56 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 373 .



69


7

شهادت مسلم بن عقيل ( عليه السلام )

سحرگاه نبرد

مسلم ( عليه السلام ) در خانه طوعه بر سجاده مناجات خويش نشسته بود و تعقيبات نماز صبح خود را به جاي مي آورد . صداي شيهه اسبان و سر و صداي سربازان عبيدالله كه خانه را محاصره كرده بودند ، توجه او را جلب نمود . سريع از جاي خود برخاست و لباس رزم پوشيد . طوعه ، سراسيمه نزد او آمد . مسلم ( عليه السلام ) با قلبي مالامال از آرامش به او فرمود :

اي طوعه ! تو با لطفي كه در حق من نمودي ، از شفاعت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بهره مند گشتي . دوش در خواب عمويم ، علي ( عليه السلام ) را ديدم . آغوش به رويم گشوده بود و فرمود : فردا مهمان ما خواهي بود . ( 1 )

اشك ، مجال از طوعه ستانده بود و با حسرت ، مهمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . كامل بهائي ، ج 2 ، ص 275 ؛ نفس المهموم ، ص 108 .



70


يك شبه خود را تماشا مي كرد . مسلم ( عليه السلام ) ، تيغ از ميان كشيد و از اتاق بيرون آمد . چند تن از سربازان به داخل خانه هجوم آوردند . مسلم ( عليه السلام ) به آنان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند . سربازان براي بيرون كشيدن او ، بالاي ديوارها و بام هاي خانه هاي اطراف رفتند و دسته هاي ني را آتش زده و بر سر و روي مسلم ( عليه السلام ) انداختند و سنگ بارانش نمودند . مسلم ( عليه السلام ) با ديدن ناجوان مردي آنان گفت :

آيا اين همه تلاش براي كشتن پسر عقيل است ؟ اي نفس ! بيرون برو به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست .

سپس از خانه خارج شد و شروع به جنگ با دشمن نمود . ( 1 )

جنگ ، به كوچه هاي كوفه كشيده شد . مسلم ( عليه السلام ) با تمام توان مي جنگيد . پس از ساعتي جنگ ، تعداد زيادي از سربازان محمد بن اشعث به هلاكت رسيدند و او پيكي را براي درخواست نيروي كمكي به قصر فرستاد . عبيدالله كه از چگونگي نبرد مسلم ( عليه السلام ) اطلاعي نداشت ، با تعجب پاسخ فرستاد : « مگر من شما را به جنگ بيش از يك نفر فرستاده ام كه اين گونه افراد تو تار و مار شده اند ؟ » محمد بن اشعث به پيك خود گفت به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقاتل الطالبيين ، ص 69 ؛ نفس المهموم ، ص 108 .



71


امير خبر برساند :

تو خيال مي كني مرا به جنگ يك بقّال از بقّال هاي كوفه فرستاده اي يا به جنگ يك فروشنده دوره گرد از حيره ؟ مگر نمي داني تو مرا به نبرد با شيري نر ، گسيل داشته اي و شمشيري برنده كه در دست پهلواني سترگ از برترين خاندان است ! ( 1 )

و تعدادي نيروي كمكي براي او فرستاد .

محمد بن اشعث كه مي ديد نمي تواند با جنگ رويارو ، او را از پاي درآورد ، دوباره دستور داد عده اي بالاي بام ها رفته و دسته هاي ني را آتش زده و بر سر او بيندازند . عده اي نيز از بالا به او سنگ پرتاب مي كردند . پس از ساعتي ديگر نبرد ، مسلم ( عليه السلام ) خسته و تشنه شد و به ديواري تكيه كرد . محمد بن اشعث ، با ديدن خستگي او از فرصت استفاده كرد و گفت : « تو در اماني . خود را به كشتن مده ! » مسلم ( عليه السلام ) گفت : « به راستي ؟ » گفت : « آري » . تعدادي ديگر نيز تأييد كردند .

سربازان به اشاره فرمانده خود ، از فرصت استفاده نموده و شمشير را از دستش گرفتند . سپس مركبي آورده و او را دست بسته سوار بر آن كردند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثير الأحزان ، ص 26 ؛ الفتوح ، ج 5 ، ص 93 ؛ مقتل الحسين للخوارزمي ، ج 1 ، ص 209 .

2 . الارشاد ، ج 2 ، ص 59 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 375 .



72


مسلم ( عليه السلام ) در قصر عبيدالله

مسلم ( عليه السلام ) ، خسته و زخمي از جنگي نابرابر ، به قصر عبيدالله آورده شد . جنگ طاقت فرساي او ، سبب تشنگي زيادش شده بود . كنار درب ورودي قصر ، خمره آب سردي نهاده بودند . مسلم ( عليه السلام ) نگاهي به آب كرد و فرمود : « مقداري آب به من بدهيد » .

عمرو بن حريث ، به غلام خود اشاره كرد ظرف آبي به او بدهد . غلام كاسه اي آب پر كرد و به دست مسلم ( عليه السلام ) داد .

در جريان جنگ شمشيري به دهان مسلم ( عليه السلام ) خورده بود كه لبش را دريده و دندان هاي پيشين اش را خرد كرده بود . مسلم ( عليه السلام ) كاسه آب را بر لبان خود گذاشت كه بياشامد ، اما ظرف آب پر از خون شد و آب نجس گرديد و نتوانست آن را بنوشد . او آب را بر زمين ريخت و فرمود : « خدا را شكر ! اگر اين آب روزي من بود ، از آن مي خوردم ، [ اما گويا قسمت است تشنه باشم ] » .

اندكي بعد ، دربان قصر بيرون آمد و اجازه ورود داد . عمرو بن حريث ، مسلم بن عمرو باهلي ، كثير بن شهاب و عمارة بن ابي معيط ، به راه افتادند و مسلم ( عليه السلام ) را وارد قصر كردند . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الارشاد ، ج 2 ، ص 60 ؛ تاريخ الطبري ، ج 5 ، ص 375 ؛ الامامة والسياسة ، ج 2 ، ص 5 .



73


ابتدا محمد بن اشعث وارد شد و به امير سلام كرد و گفت كه به مسلم ( عليه السلام ) امان داده و او را به قصر آورده است .

عبيدالله كه بر تخت خود لميده بود ، سر او فرياد كشيد :

به تو چه مربوط است كه به كسي امان بدهي ؟ تو را نفرستادم كه به او امان دهي . تو را روانه كردم كه او را نزد من بياوري !

ابن اشعث ، سر پايين انداخت و ساكت شد . ديگران ، مسلم ( عليه السلام ) را جلو راندند و با ديدن غضب عبيدالله به او گفتند به امير سلام دهد ، اما مسلم ( عليه السلام ) هيچ نگفت .

يكي از حاضران به او گفت : « چرا به امير سلام نمي گويي ؟ » پاسخ داد :

اگر امير [ اين قدر جفاپيشه است كه ] كمر به قتل من بسته ، ديگر چه سلامي ؟ اما اگر هم مي خواهد از خون من بگذرد كه سلام بر او بسيار خواهد بود .

عبيدالله غُرّيد و گفت : « به جان خويش سوگند كه تو را خواهم كشت » . مسلم ( عليه السلام ) نيز بدون هيچ گونه ترس و زاري ، با آرامشي شگرف گفت : « پس من آماده وصيت هستم » . امير پذيرفت كه او وصيت بنمايد .

مسلم ( عليه السلام ) نگاهي به حاضران در كاخ انداخت و عمر بن سعد را در گوشه اي ديد . به او فرمود : « اي عمر ! ما با هم رابطه خويشاوندي داريم . من مي خواهم با تو وصيتي



74


محرمانه بنمايم كه بايد آن را پوشيده داري » . عمر سعد احساس خطر كرد و ترسيد كه سابقه اش در نزد امير مخدوش شود . از اين رو ، از شنيدن وصيت او سرباز زد و به كناري رفت و نشست . عبيدالله با چهره اي حق به جانب و لحني ترحم آميز به عمر سعد گفت : « چرا از پذيرفتن و عمل نمودن به وصيت پسر عمويت كناره مي گيري ؟ » او برخاست و نزد مسلم ( عليه السلام ) رفت .

مسلم او را به كناري كشيد تا به او وصيت كند ، اما عبيدالله هر دوي آنها را زير نظر داشت . مسلم ( عليه السلام ) گفت :

[ اي عمر سعد ! ] من قرضي هفتصد درهمي دارم . شمشير و زره مرا بفروش و آن را بپرداز . [ وصيت دوم من اين است كه پس از كشته شدنم ] ، بدن مرا از عبيدالله بگير و به خاك بسپار و ديگر اينكه كسي را نزد حسين بن علي ( عليه السلام ) بفرست و او را از آمدن به اين شهر باز دار ؛ زيرا من به او نامه نوشته ام كه مردم كوفه در پشتيباني از او آماده اند . فكر مي كنم او هم اكنون در راه آمدن به كوفه باشد .

عمر سعد براي اينكه چهره اش نزد عبيدالله خدشه دار نشود ، بي درنگ گفت : « اي امير ! مي داني او به من چه وصيت مي كند . . . » و تمام اسرار و وصيت هاي مسلم ( عليه السلام ) را فاش ساخت .

مسلم ( عليه السلام ) هرگز نمي پنداشت كه عمر سعد تا اين


| شناسه مطلب: 77430