بخش 3

سخنانی از امام حسین(علیه السلام) سفر امام حسین(علیه السلام) به عراق مردم عراق و حسین بن علی(علیهما السلام) ولید بن عتبه و حسین بن علی(علیهما السلام) مسلم بن عقیل در کوفه: نامه امام حسین(علیه السلام) به مردم بصره داستان کربلا پسران و دختران امام(علیه السلام) شهیدان کربلا الف: شهیدان بنی هاشم ب: شهیدان غیر بنی هاشم


صفحه 51


سخناني از امام حسين(عليه السلام)


سخنوريِ امام(عليه السلام) بي نياز از گفتن و گواه آوردن است و او در اين عرصه آنچنان توانمند بود كه از رهگذر بلاغت اصيل و فصاحت ژرف و بيان ناب خود توانست گوشها را بنوازد و دلها را به چنگ آورد. برترين گواه اين حقيقت، خطبه هاي نغز اوست كه سراسر از معاني ژرف انسانيّت و فرهمندي آكنده است و به روشني از توانمندي شگفت او خبر مي دهد. اينك چند نمونه از سخنان امام را فراروي مي نهيم:

1 ـ مردم بندگان دنيايند. تا نانشان برقرار باشد برگرد دين هستند و چون به گرفتاري آزموده شوند آنگاه دينداران اندكند.(1)

2 ـ مرگ برگردن آدميزاده آويخته شده است، چونان كه گردن بندي برگردن دختري.(2)

3 ـ نه، به خداوند سوگند، نه دست زبوني و خواري به شما مي دهم و نه به سان بردگان به طاعت شما گردن مي نهم. اين را نه خدا و رسول او روا دارند و نه دامنهاي پاك و پاكيزه و وجدانهاي با غيرت و دلهاي پاك، كه فرمانبري فرومايگان را بر كشته شدن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ «النّاسُ عَبيدُ الدُّنيا والدّينُ لَعِقٌ عَلي ألْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ فإذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدّيّانُونَ.»

2 ـ «خُطَّ المَوْتُ عَلي وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ القِلادَة عَلي جيدِ الفَتاةِ.»



صفحه 52


بزرگواران برگزينيم.(1)

4 ـ مرگ را جز سعادت و نيكبختي و زندگي در كنار ستمگران را جز سختي و ستوه و تيره بختي نمي بينم.(2)

5 ـ من نه از روي سرمستي قيام كرده ام، نه از سرخوشي و ناسپاسي، نه براي فسادانگيزي و نه براي ستمگري. تنها براي اصلاح جويي در امّت جدّم برخاسته ام. مي خواهم به معروف فراخوانم و از منكر باز بدارم. هر كس از سرپذيرش حق مرا پذيرفت، خداي خود به حق سزاوارتر است، و هر كس مرا نپذيرفت شكيبايي پيشه مي كنم تا خداوند ميان من و مردمان، به حق داوري كند كه او برترين داور است.(3)

6 ـ اي بندگان كنيزكان و رامشگران، اي بريدگان و جداشدگان، اي واگذارندگان كتاب، اي تحريف كنندگان سخن حق. اي گروه گناه، اي وسوسه هاي شيطان و اي خاموش كنندگان سنّتها، مرگتان باد!(4)

7 ـ آيا حقّ را نمي نگريد كه بدان عمل نمي شود، و باطل را كه از آن دست برداشته نمي شود! ]كنون كه چنين است[ بايد مؤمنان دلتنگ لقاي پروردگار خويش باشند.(5)

8 ـ آري، در ميان شما نيرنگ، ديرينه اي دراز دارد. ريشه هايتان بدان گره خورده و ساقه هايتان بر آن استوار شده است و شما بدترين ميوه اي هستيد كه هر كس ببيند هوس كند و هر كس خورد از ميان رود.(6)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ «وَالله لا أُعطيكُمْ بِيَدي إعطاءَ الذَّليل وَلا أقِرُّ لَكُمْ إقرارَ العَبيدِ، يَأْبي الله ذلِك ورَسُولُهُ وحُجُورٌ طابَتْ وَطَهُرَتْ وأُنُوفٌ حَمِيَّةٌ ونُفُوسٌ زَكِيّةٌ مِنْ أنْ نُؤْثِرَ طاعَةَ اللِّئامِ علي مَصارِعِ الكِرامِ.»

2 ـ «لا أرَي المَوْتَ إِلاّ سَعادَةً وَالحَياةَ مَعَ الظّالِمِينَ إلاّ بَرَماً.»

3 ـ «إنّي لَمْ أَخْرُجْ أشِراً وَ لا بَطراً ولا مُفْسِداً ولا ظالِماً وإنّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الإصْلاحِ في أُمَّةِ جَدِّي أُريدُ أنْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وأنهي عنِ المُنْكَرِ فَمَنْ قَبِلَني بِقَبوُلِ الحقِّ فاللهُ أولي بالحقّ ومَنْ رَدَّ عَلَيَّ هذا أصْبِرُ حتّي يَقضِيَ الله بَيني وَبَينَ القَومِ بالحقِّ وهُوَ خَيْرُ الحاكِمِينْ.»

4 ـ «سُحْقاً لَكُمْ يا عبيدَ الأَمَةِ وَ شُذاذَ الأَخرابِ ونَبَذَةَ الكِتابِ وَمُحَرِّفي الْكَلِمِ وَعَصَبَةِ الآثامِ وَنَفَثَةِ الشيطانِ وَ مُطْفِئي السُّنَنِ.»

5 ـ «ألا تَرَوْنَ اِلي الحَقِّ لا يُعمَلُ بِهِ وَ اِلَي الْباطِلِ لا يَتَناهي عَنهُ لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ رَبِّهِ.»

6 ـ «اَجَل، والله الغَدْرِ فِيكُمْ قَدِيمٌ شَجَت إلَيهِ أُصولكم وَتَآزَرَتْ عَلَيهِ فُروعُكمْ فَكُنتُمْ أخبَثَ ثَمَر شَجِيٌّ لِلنّاظِر وَآكِلَةٌ لِلْغاصِبِ.»



صفحه 53


9 ـ از امام(عليه السلام) پرسيدند: اي پسر پيامبر خدا، چگونه شب را به صبح رساندي؟ فرمود: در حالي شب به صبح رساندم كه در بالا مرا پروردگاري است، آتش فرا روي من است، مرگ در پي من است، حساب مرا در ميان گرفته است، من در گرو كرده هاي خويشم، آنچه را دوست دارم نمي يابم، آنچه را خوش ندارم از خود دور نتوانم ساخت، همه كارها در دست جز من است، و اوست كه اگر بخواهد مرا كيفر دهد و اگر بخواهد از من درگذرد; پس چه كسي از من تهيدست تر است؟(1)

10 ـ آن كه از تو حاجتي طلبيده، آبروي خود به راه اين خواستن نهاده است. تو آبروي خود بر اين راه منه كه او را تهيدست بازگرداني.(2)

11 ـ گشاده دست ترين مردم كسي است كه بدان كس كه در او اميدي نبسته است عطا دهد. پرگذشت ترين مردم كسي است كه با داشتن قدرت از انتقام درگذرد. پايبندترين مردم به پاس داشتن پيوند با كسان و مردمان، كسي است كه پيوند خود با آنها كه از او بريده اند پاس بدارد.(3)

12 ـ بردباري زينت است. وفاداري مردانگي است. پيوند داشتن با كسان و خويشاوندان نعمت است، خودبرتر بيني گزاف گويي است. شتاب نابخردي است، نابخردي ناتواني است، گزاف روي در غلتيدن به نابودي است، همنشيني با فرومايگان بدي است و همنشيني با بدكاران مايه گمان بد است.(4)

13 ـ اخلاص واژه اي است كه در مرگ ترس انگيز معنا مي يابد. پس هر كه مي خواهد مخلص باشد بايد كه خود را براي همه ناخوشايندي هاي مرگ آماده كند.(5)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ «أصْبَحتُ وَ لِي رَبٌّ فَوقِي وَالنّارُ أمامِي وَالْمَوتُ يَطْلُبُني وَالْحِسابُ مُحْدِقٌ بِي وَأنَا مُرْتَهِنٌ بِعَمَلِي وَلا أجِدُ ما أُحِبُّ، وَلا أدْفَعُ ما أكْرَهُ، وَالاُمُورِ بِيَدِ غَيْري فَإنْ شاءَ عَذَّبَنِي وَإنْ شاءَ عَفا عَنِّي، فَأَيُّ فَقير أفْقَرُ مِنِّي.»

2 ـ «صاحِبُ الْحاجَةِ لَمْ يُكْرَمْ وَجْهَهُ عَنْ سُؤالِكَ، فأكْرِمْ وَجْهَكَ عنْ رَدِّهِ.»

3 ـ «إنَّ أجْوَدَ النّاسِ مَنْ أعطي مَنْ لا يَرجُو، وَإنَّ أعْفَي النّاسِ مَن عَفا عَنْ قُدرة وإنَّ أوْصَلَ النّاسِ مَن وَصَلَ مَن قَطَعَهُ.»

4 ـ «الحِلمُ زينَةٌ، والوَفاءُ مُرُوئَةٌ، والصِلَةُ نِعْمَةٌ، وَالاسْتِكبارُ صَلَفٌ، والعَجَلَةُ سَفَهٌ والسَّفَهُ ضَعْفٌ، والغُلُوُّ وَرَطَةٌ، وَمُجالَسَةُ أهلِ الدَّناءَة شرٌّ وَمُجالَسَةِ أهلِ الفِسْقِ رَيْبَةٌ.»

5 ـ «الاخلاصُ لَفْظٌ مَعناهُ فِي الْمَوتِ الرَّهِيب، فَمَن شاءَ أنْ يَكُونَ مُخلِصاً فَليُوَطِّن نَفسَهُ عَلي كُلِّ مَكْرُوهاتِها.»



صفحه 54


همچنين از سخنان آهنگين آن حضرت است كه به گاه بدرقه ابوذر ـ كه در پي اخراج وي از شام از سوي معاويه، عثمان هم او را از مدينه تبعيد مي كرد ـ فرمود:

14 ـ اي عمو، خداوند تواناست كه آنچه را مي بيني ديگرگون سازد، و خداوند هر روز در كاري است.

اين مردمان تو را از دنياي خويش بي بهره ساخته اند و تو آنان را از دسترسي به دينت محروم كرده اي. تو چه بسيار بدانچه تو را از آن بازداشتند بي نيازي و آنها چه بسيار بدانچه از آن محرومشان داشتي نيازمندند. از خداوند شكيبايي و بردباري بخواه، و از آزمندي و بي تابي به او پناه بر، كه صبر و بردباري از بزرگواري است، و نه آزمندي روزي انسان را پيش مي اندازد و نه بي تابي اجل را به تأخير مي افكند.(1)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ يا عمّاه! إنَّ الله قادِرٌ أنْ يُغَيِّرَ ما قَد تَري وَالله كُلَّ يَوم فِي شَأن، وَقَدْ منَعَكَ الْقَومُ دُنْياهُم، وَمَنَعْتَهُم دِينَك، وَما أغْناكَ عَمّا مَنَعُوكَ وأحْوَجَهُمْ اِلي ما مَنَعتَهُم، فَاسْألِ اللهَ الصَّبْرَ وَالنَّصْرَ وَاسْتَعِذْ بِهِ مِنَ الجَشَعِ وَالْجَزَعِ فَإنَّ الصَّبْرَ مِنَ الدِّينِ وَالْكَرَمِ. وَإِنَّ الْجَشَعَ لا يُقَدِّمُ رزقاً وَالْجَزَعَ لا يُؤَخِّرُ أجَلا.»



صفحه 55


 

 

سفر امام حسين(عليه السلام) به عراق

 

مردم عراق و حسين بن علي(عليهما السلام)

پس از درگذشت امام حسن(عليه السلام)، شيعيان عراق جنبشي آغازيدند و درباره خلع معاوية بن ابي سفيان و بيعت با امام حسين(عليه السلام)، به آن حضرت نامه نوشتند. امام از پاسخ كوفيان خودداري ورزيد و بيعت خلافت را نپذيرفت و به آنان يادآور شد كه ميان او و معاويه پيماني است و تا معاويه زنده است شكستن اين پيمان روا نيست. امّا چون معاويه درگذرد، «در مسأله پيشوايي مسلمانان خواهيم نگريست».

معاويه در نيمه رجب سال 60هـ . ق. درگذشت و چون در زندگي اش يزيد را به وليعهدي گماشته و براي او بيعت ستانده بود، يزيد بر كرسي خلافت نشست و از وليدبن عتبة بن ابي سفيان كارگزار حكومت در مدينه خواست از مردمان مدينه به طور عام و از حسين بن علي(عليهما السلام) به طور خاص براي او بيعت بستاند و به ويژه حسين(عليه السلام) را هيچ مهلت ندهد و اگر بيعت را نپذيرفت او را گردن زند و سرش را روانه كند.

معاويه پيشتر درباره چهار تن به يزيد سفارش كرده و او را از آنان برحذر داشته و خبر داده بود كه با خلافت وي موافقت نخواهند كرد و بيعت او نخواهند پذيرفت. اين چهارتن عبارت بودند از: حسين بن علي(عليهما السلام)، عبدالله بن زبير، عبدالله بن عمربن خطاب، و  عبدالرحمن بن ابي بكر.



صفحه 56


وليد بن عتبه و حسين بن علي(عليهما السلام)

نامه يزيد حاكي از درگذشت معاويه و سفارش به سختگيري با آن چهارتن به هدف بيعت ستاندن از آنان به وليد بن عتبه رسيد. او پيش از آن كه به سراغ اين چهارتن برود و خواسته حكومت را با آنان در ميان نهد، به رايزني با مروان بن حكم به عنوان بزرگ امويان درباره بيعت و به ويژه درباره حسين بن علي(عليهما السلام) به رايزني پرداخت.

حسين(عليه السلام) داراي ويژگي هايي بود كه او را از ديگران جدا مي كرد و بر همگان برتري مي بخشيد. از آن سوي، مروان كه مردي كار آشنا و مردم شناس بود و انديشه فتنه انگيزي و جنگ افروزي در سر داشت وليد را از اين كه حسين(عليه السلام) خلافت يزيد را نخواهد پذيرفت و بيعت نخواهد كرد آگاهانيد و از او خواست چنانچه حسين(عليه السلام) از بيعت خودداري ورزد او را بكشد.

چاره اي نبود و وليد حسين(عليه السلام) را در همان شب فراخواند.

از ديگر سوي، حسين(عليه السلام) كه به واقعيت امر پي برده بود و راز فراخواني آن حضرت در اين وقت شب و در اين زمان نامناسب را دريافته بود، جانب احتياط در پيش گرفت و تني چند از كسان و وابستگان خود را طلبيد و از آنان خواست سلاح برگيرند و با او همراه شوند. آن حضرت بديشان فرمود: وليد مرا در اين شب فراخوانده است و اطمينان ندارم او از من چيزي نخواهد كه نتوانم برآورده كنم. پس همراه من شويد و چون به درون سراي او رفتم بر در بايستيد و اگر شنيديد صدايم بلند شد به درون آييد تا در برابر او از من دفاع كنيد.

بدين ترتيب، حسين(عليه السلام) به ديدار وليد رفت، و مروان حكم را هم آنجا ديد. وليد خبر درگذشت معاويه را به آن حضرت داد و نامه يزيد را براي آن حضرت خواند. امام(عليه السلام)دريافت كه از او بيعت با يزيد را مي خواهند، امّا نمي خواست از همان آغاز صريحاً از مخالفت و خودداري از بيعت سخن به ميان آورد، بلكه مناسبتر مي ديد بي هيچ درگيري از اين وضعيت رهايي يابد و از خانه وليد بيرون رود. از همين روي به وليد فرمود: گمان نمي كنم به بيعتي پنهان خرسند شوي و بسنده بداري. پس اگر بناست بيعتي باشد بگذار آشكار باشد تا مردم از آن خبر يابند. وليد پيشنهاد امام را پذيرفت و گفت: مي گذاريم صبح



صفحه 57


شود. و تا آن زمان در اين باره صلاح خود ببينيد. امام آهنگ رفتن داشت كه مروان به وليد اعتراض كرد و گفت: اگر هم اكنون حسين بيعت نكرده تو را ترك گويد، هيچ به او دست نخواهي يافت و هرگز از او بيعتي نخواهي ديد تا كسان زيادي در اين ميان كشته شوند. اين مرد را نگه دار و نگذار بيرون رود، مگر آن كه يا بيعت كند و يا او را گردن بزن.

امام(عليه السلام) كه اين رويارويي بيرحمانه را ديد و اين گفته هاي نارواي مروان را شنيد، آشكارا از خودداري از بيعت و از اين كه او هرگز نمي تواند با يزيد بيعت كند سخن به ميان آورد و به مروان فرمود: اي زاده كنيز زاغ چشم، تو را كار بدانجا رسيده است كه به كشتن من فرمان مي دهي؟ به خداي سوگند كه دروغگويي و شومي!

آنگاه به وليد نيز فرمود: اي امير، ما خاندان نبوت و خاستگاه رسالتيم و خانه ما جايگاه شد آمدِ فرشتگان است. به ما خداوند آغاز كرده و به ما ختم مي كند. امّا يزيد مردي است تبهكار و ميگسار كه انسانهاي بي گناه مي كشد و آشكارا بدكاري مي كند. پس كسي همانند من با چون اويي بيعت نمي كند. مي گذاريم تا صبح شود و هم ما در كار خود مي نگريم و هم شما در كار خود مي نگريد تا ببينيم كدام ما به خلافت و بيعت سزاوارتر است.

حسين(عليه السلام) پس از اين سخن بيرون رفت و كسان و وابستگانش نيز در پي او روانه شدند.

پس از بيرون رفتن امام(عليه السلام) از خانه وليد، مروان به وليد گفت: از من فرمان نبردي، به خداوند سوگند هرگز چنين موقعيتي به تو دست نخواهد داد. وليد در پاسخ گفت: واي بر تو! مرا بدين راه مي نمايي كه دين و دنياي خود از كف بدهم! به خداوند سوگند، دوست ندارم كه همه دنيا از آن من شود و حسين بن علي را كشته باشم. به خداوند سوگند، گمان ندارم جز اين باشد كه هر كس حسين را بكشد و در حالي كه خون او بر گردن دارد خداي را ملاقات كند بر ترازوي عملش هيچ عمل صالح نخواهد بود و خداوند در روز قيامت به او نظر رحمت نخواهد افكند و او را در گناه پاك نخواهد ساخت و او را كيفري سخت آزارنده خواهد بود. مروان سرزنشگرانه به وليد گفت: اگر چنين نظري داري آنچه گفتي راست است!



صفحه 58


روزي حسين(عليه السلام) بيرون خانه، با مروان بن حكم برخورد كرد، مروان آن حضرت را گفت: اي ابو عبدالله اندرز من به بيعت با يزيد را گوش كن. امام حسين(عليه السلام) پس از گفت و شنودي چند، اين سخن را با مروان در ميان نهاد: از جدّم رسول خدا(صلي الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: خلافت بر خاندان ابو سفيان روا نيست.

مروان خشمگينانه از امام جدا شد و شبِ همان روز، مردانِ كارگزار مدينه نزد حسين(عليه السلام) آمدند و از او خواستند براي بيعت نزد والي حضور يابد. امام(عليه السلام) در پاسخ آنان فرمود: بگذاريد صبح شود، سپس ما در صلاح كار خود بينديشيم و شما هم در صلاح كار خود انديشه كنيد. آنان در احضار امام اصرار نورزيدند و رفتند.

همان شب امام(عليه السلام) آهنگ بيرون رفتن از مدينه كرد.

محمّد بن حنفيه برادر امام كه از اين خبر آگاه شده بود، نزد امام آمد و در اين باره با او گفتگو كرد. او گفت:

اي برادر، تو دوست داشتني ترين و عزيزترين مردم براي مني. تو همخون مني، به جان و دلم در آميخته اي، نور ديده من و بزرگ خاندان مني و از آنان هستي كه فرمانبري از ايشان برگردن من است; چرا كه خداوند تو را بر من برتري بخشيده، از سروران اهل بهشت قرار داده است. با بيعت كردن، خود را از آسيب يزيد دور بدار و آنگاه تا مي تواني كناره بگير و از شهرها و مراكز دور شو. آنگاه فرستادگان خود را به ميان مردم روانه ساز و مردمان را به خويش فراخوان. اگر مردم با تو بيعت كردند و با تو پيمان سپردند، خداي را بر اين سپاس خواهم گفت و اگر هم مردم بر گرد جز تو گرد آمدند، نه خداوند بدين سبب از دين تو بكاهد و نه از خردمندي است و نه مردانگي و فضل تو بر سر اين كار برود. من از آن بيم دارم كه به شهري از اين شهرها درآيي و مردمان درباره تو با همديگر اختلاف كنند، جمعي با تو شوند و جمعي بر تو، و با همديگر بجنگند و تو خود نخستين قرباني اين جنگ شوي.

حسين(عليه السلام) پرسيد: برادرم! به كجا روم؟

ابن حنفيه گفت: به مكّه مي روي، اگر آنجا برايت پايگاهي مطمئن شد كه همان، وگرنه به يمن مي روي كه مردمان آن سامان ياران ديرين جدّ و پدرت هستند و هم



صفحه 59


مهربانتر و نرم دل تر. اگر آنجا تو را خانه اي مطمئن شد كه همان، وگرنه به بيابان و
كوهستان مي روي و از اين آبادي بدان آبادي مي گريزي تا ببيني فرجام كار مردم به كجا مي كشد و خداوند ميان ما و طايفه تبهكار چه حكم مي كند.

امام(عليه السلام) فرمود: به خداوند سوگند، حتي اگر در همه دنيا مرا يك پناهگاه هم نباشد با يزيدبن معاويه بيعت نمي كنم.

محمّد بن حنفيه در اين هنگام رشته سخن امام را بريد و گريه كرد. حسين(عليه السلام) نيز گريست و سپس فرمود: برادرم! خداي تو را جزايي نكو دهد! كه خير خواستي و مهر ورزيدي. اميدوارم نظرت استوار و با موفقيت همراه باشد. اينك من آهنگ رفتن به مكّه دارم، هم خود براي اين سفر آماده شده ام و هم برادران، برادرزادگان و طرفداران خود را آماده كرده ام. سرنوشت آنان سرنوشت من و نظر آنان نظر من است. امّا تو، اي برادر، بر تو هيچ خرده اي نيست كه در مدينه بماني و ديده بان من بر آنان باشي تا هيچ يك از كارهايشان از من پوشيده نماند.

حسين(عليه السلام) بر بيرون رفتن از مدينه مصمّم شد. او نيمه شب به كنار قبر مادرش زهرا(عليها السلام) رفت و با او وداع كرد، سپس به كنار مضجع برادر خويش امام حسن(عليه السلام) رفت و او را نيز بدرود گفت. آنگاه در حالي كه از كسان او محمّد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر در مدينه مانده بودند، و هم در حالي كه آيه } فَخَرَجَ مِنْها خَائِفاً يَتَرقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَومِ الظّالِمِينَ{(1) را تلاوت مي كرد، شبانه همراه با خويشاوندان و وابستگان، شهر پيامبر(صلي الله عليه وآله) را ترك گفت.

در راه عبدالله بن مطيع با آن حضرت بر خورد كرد و پرسيد: فدايت شوم، آهنگ كجا كرده اي؟ فرمود: اكنون آهنگ مكّه دارم و از آن پس از خداوند آنچه را خير و صلاح است بخواهم. عبدالله گفت: خداوند برايت آنچه را خير است برگزيند و ما را فدايت كند. چون به مكّه رفتي مباد از آنجا آهنگ كوفه كني و بدين شهر نزديك شوي; چه، آن شهري
بد شگون است كه پدرت در آن كشته شد و برادرت نيز آنجا تنها واگذاشته شد. در همان حرم بمان كه تو سرور عربي و مردمان حجاز هيچ كس ديگر را به جاي تو برنگزينند.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ قصص: 21، «موسي از آنجا ترسان بيرون رفت، در حالي كه مي گفت: پروردگارا! مرا از گروه ستمكاران نجات بخش.»



صفحه 60


حسين(عليه السلام) همراه با كسان خود به سوي مكّه پيش رفت و در روز جمعه سوّم ماه شعبان به مكّه در آمد و آنجا به تلاوت اين آيه پرداخت: } وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ{.(1)

امام باقيمانده ماه شعبان و همچنين ماههاي رمضان، شوال و ذوالقعده را در مكّه گذراند و در اين مدّت مردمان مكّه و همچنين مردمي كه از ديگر شهرها و آباديها به آهنگ حج ياعمره به مكّه مي آمدند با او آمد و شد داشتند.

عبدالله بن زبير كه گوشه چشمي به خلافت داشت و مي دانست تا حسين(عليه السلام) در مكّه هست حجازيان با او بيعت نمي كنند و دلهايشان با حسين(عليه السلام) است از جمله اين كسان بود كه او را ديدار مي كرد و درباره اوضاع با او به گفت و گو مي پرداخت.

از آن سوي، خبر مرگ معاويه، خلافت يزيد و خودداري امام حسين(عليه السلام) از بيعت با او و همچنين خروج آن حضرت از مدينه و اقامت ايشان در مكه به گوش مردمان كوفه رسيد. آنها كه شيعيان علي بودند و در شمار ياوران اهل بيت دانسته مي شدند، در خانه سليمان بن صُرد، رهبر شيعيان اين سامان گردآمدند. آنجا سليمان براي مردم سخناني ايراد كرد و از جمله گفت:

 

«معاويه به هلاكت رسيده و فرزندش يزيد بر جاي او نشسته است. امّا حسين(عليه السلام) با او مخالفت ورزيده و از سركشان خاندان ابوسفيان به مكّه گريخته است. شما شيعيان اوييد و پيش از اين هم شيعيان پدر او بوده ايد و اكنون او نيازمند ياري شما شده است. اينك اگر اطمينان داريد كه او را ياري خواهيد داد و با دشمنانش خواهيد جنگيد، برايش نامه بنويسيد. امّا اگر از سستي و ناپايداري بيم مي بريد او را نفريبيد.»


مردم در پاسخ سليمان گفتند: ما با دشمن او مي جنگيم و جان فداي او مي كنيم.

چنين شد كه ابوعبدالله جدلي را به عنوان فرستاده خود به نزد حسين(عليه السلام) روانه ساختند و براي آن حضرت اين گونه نوشتند:


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ قصص: 22، «چون به سوي مدين رو نهاد، با خود گفت: اميد است پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند.»



صفحه 61


بسم الله الرحمن الرحيم

به حسين بن علي

از سليمان بن صُرد، مسيب بن نجيّه فزاري(1)، رفاعة بن شدّاد بجلي، حبيب بن مظاهر اسدي، عبدالله بن وال و مؤمنان و مسلمانان طرفدار او.

درود خدا بر تو! باري، سپاس خداوندي را كه دشمن ستمگر، سركش و متكبّر شما را شكست، دشمن كه حكومت امّت را به زور به چنگ آورد، اموال مردم را غصب كرد و بدون خرسندي آنان برايشان حكم راند، سپس نيكان امّت را كشت و بدان را زنده بداشت و مال خدارا در چنگال سركشان و زورگويان قرارداد تا ميان خود دست به دست كنند. نفرين بر آن دشمن، آن سان كه نفرين بر ثمود! اينك ما را امامي جز تونيست. بدين سرزمين روي كن كه خداوند به بركت تو ما را بر محور حق گرد آورد. نعمان بن بشير ]كارگزار حكومت[ در مقر حكومتي است، ما با او در نماز جمعه گرد نمي آييم. پشت سر او نماز عيد نمي خوانيم و اگر به ما خبر رسد كه آهنگ اين سامان كرده اي به خواست خداوند او را از شهر مي رانيم تا به شام بپيوندد.

اي پسر رسول خدا، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و پيش از تو بر پدرت!

هيچ نيرو و تواني نيست مگر به مدد خداوندي كه بلند مرتبه و بزرگ است.


گفته شده است كه مردمان كوفه اين نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله  بن وال روانه كردند. آن دو به شتاب، آهنگ مكّه كردند و در روز دهم رمضان به حضور امام(عليه السلام) رسيدند.

كوفيان دو روز پس از سفرِ دو فرستاده پييشن خود، قيس بن مصهر صيداوي، عبدالرحمن بن عبدالله بن شدّاد اَرجي و عمارة بن عبدالله سلولي را همراه با حدود صد و پنجاه نامه به نزد حسين(عليه السلام) روانه ساختند. امّا امام همچنان پاسخي نمي داد تا هنگامي كه مجموع نامه هايي كه براي آن حضرت فرستادند به دوازده هزار رسيد و كوفيان مردان خود را پي در پي براي دعوت آن حضرت به مكّه فرستادند و حتّي سرانجام در آخرين دعوتنامه خود چنين نوشتند:


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در پاورقي بحار الأنوار، ضبط صحيح تر اين نام به نقل از الاصابه «نَجبه» دانسته شده است. نكـ : بحارالأنوار، ج44، ص333، «مترجم».



صفحه 62


بسم الله الرحمن الرحيم

به حسين بن علي(عليهما السلام)، از مؤمنان و مسلمانان طرفدار او

باري، مردم چشم به راه تو هستند، هيچ انتخابي جز تو ندارند. بشتاب! بشتاب! كه هنگام چيدن ميوه هاست! اگر مي خواهي به فرماندهي سپاهي پيش آي كه برايت آراسته شده است.


امام(عليه السلام) در پي دريافت اين نامه از آورندگانش پرسيد: چه كساني بر نوشتن اين نامه گرد آمده اند؟ پاسخ شنيد: شبث بن ربعي، حجاربن ابحر عجلي، يزيدبن حارث، عمربن حجاج زبيدي و تني ديگر از بزرگان و سرشناسان كوفه.(1)

امام در پاسخ نامه كوفيان چنين نوشت:

 

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن علي به همه مؤمنان و مسلمانان.

باري، هاني و سعيد، آخرين فرستادگان شما بودند كه نزد من آمدند. من همه آنچه را گفته و حكايت كرده بوديد دريافتم. سخن همه شما اين است كه ما را امامي نيست. به ميان ما بيا، شايد كه خداوند به واسطه تو ما را بر حق و هدايت گرد هم آورد.

اينك من برادر و پسر عمويم و مرد مورد اطمينان خود مسلم بن عقيل را به ميان شما مي فرستم. اگر او برايم نوشت كه نظر توده و نخبگان و بزرگانتان بر همان چيزي است كه فرستادگانتان پيغام آورده اند و نامه هايتان از آن حكايت دارد، به خواست خداوند، بي درنگ به ميان شما مي آيم.

به آيينم سوگند، امام كسي نيست مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند، عدالت را بر پاي دارد و به آيين حقّ گردن نهد.    والسلام


امام(عليه السلام) اين نامه را با هاني و سعيد كه دو تن از رجال كوفه بودند روانه ساخت. آنگاه پسر عموي خود مسلم را به حضور طلبيد و با سفارش وي به خداترسي و مهرباني با مردم و پوشيده داشتن مأموريت، از او خواست به كوفه سفر كند، تا مگر آنجا مردم را بر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ناگفته نماند همين گروه بودند كه در كشتن حسين(عليه السلام) در كنار ابن سعد قرار گرفتند و همين گروه زنان و كودكان او را به اسارت بردند و خيمه هاي او را غارت كردند.



صفحه 63


همان عقيده يافت كه در نامه هايشان اظهار كرده اند به شتاب خبر را به آن حضرت برساند.

مسلم در پي اين فرمانِ امام، همراه با قيس بن مصهّر صيداوي و دو تن ديگر روانه كوفه شدند.

مسلم بن عقيل در كوفه:

مسلم چون به كوفه رسيد در خانه مختار ثقفي منزل كرد و شيعيان گروه گروه به ديدار او شتافتند. آنان در حالي كه اشك شوق بر چهره داشتند، بر او سلام مي كردند و او نيز نامه امام را بر آنان مي خواند. اين هجوم مردم تا آنجا ادامه يافت كه هجده هزار تن با او بيعت كردند.

مسلم در اين هنگام نامه اي براي امام نوشت و هجوم مردم و اين را كه چگونه درود بيعت خود به سوي امام روانه كرده اند، بدان حضرت خبر داد. مسلم در نامه چنين نوشت:

 

طليعه دار هيچ گاه به اردوي خود دروغ نمي گويد. همه مردم كوفه با تو هستند و اكنون هجده هزار تن از آنان با من بيعت كرده اند. چون نامه ام را خواندي در آمدن بدين سامان بشتاب.   والسلام


در آن زمان، نعمان بن بشير كارگزار حكومت شام در كوفه بود. او چون خبر خيزش مردم و آنچه انجام داده بودند و همچنين خبر وجود مسلم بن عقيل در كوفه را شنيد، براي مردم سخناني ايراد كرد و آنها را نسبت به وقوع يك فتنه هشدار داد.

پس از سخنان او، عبدالله بن مسلم بن سعيد(1) حضرمي كه از همپيمانان بني اميّه بود برخاست و گفت: اگراين ]اشاره به موضع همراه نانرمش نعمان[ نظر تواست، شايسته ات نيست. اين ديدگاه كساني است كه خود را خوار و ضعيف مي پندارند. نعمان در پاسخ او گفت: اين كه در طاعت خدا باشم و از كساني باشم كه خود را ضعيف مي شمرند، برايم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در روايت بحار به جاي سعيد، ربيعه آمده است. نكـ : بحار الأنوار، ج44، ص336، «مترجم».



صفحه 64


بهتر و دوست داشتني تر از اين است كه از ناموران و پيروزمندان دانسته شوم و خدا را نافرماني كنم.

در اين ميان، تني چند از طرفداران بني اميه، همانند عبدالله بن مسلم، عمارة بن وليد بن عتبه و عمربن سعد بن ابي وقّاص به يزيد نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم بن عقيل به كوفه و همچنين موضع نعمان بن بشير آگاهاندند.

چون اين نامه ها به يزيد رسيد، وي نيز براي عبيدالله بن زياد بن ابيه كارگزار حكومت در بصره نامه اي نوشت و در آن نامه او را از وجود مسلم بن عقيل در كوفه آگاه ساخت و از او خواست اداره اين شهر را در اختيار گيرد. وي همچنين به عبيدالله فرمان داد مسلم را يا بكشد، يا دستگير كند و يا از كوفه براند.

نامه امام حسين(عليه السلام) به مردم بصره

در آن روزگار، در بصره نيز شيعياني بودند; از اين روي امام به سران و پيشوايان و بزرگان عشاير بصره نامه نوشت و از آنان ياري خواست. چكيده نامه اي كه امام براي مالك بن مسمع بكري، احنف بن قيس، يزيد بن مسعود، منذر بن جارود عبدي و مسعود بن عمر ازدي نوشت چنين است:

 

«خداوند محمّد را به پيامبري خويش برانگيخت و او آنچه را برايش فرستاده شده بود به مردمان رساند. كسان، وارثان و اوصياي او كه خود برترين مردم به جايگاهي بودند كه او خود در ميان مردم داشت، به مانند او اين رسالت را به مردمان رساندند. امّا مردم در عهده دار شدن آن جايگاه، ديگراني را برما برگزيدند و ما هم از بيم تفرقه و از سر علاقه به سلامت جامعه، از اين حق چشم پوشيديم.

اينك من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرامي خوانم، كه سنّت ميرانده و بدعت زنده شده است. اگر دعوت مرا بپذيريد و از من فرمان بريد شما را به راه درستي و  سعادت راه مي نمايم.»


چون نامه امام به بصره رسيد، يزيد بن مسعود بني تميم، بني حنظله و بني سعد را گرد آورد و براي آن چنين ايراد سخن كرد:



صفحه 65


«معاويه مرده و با مرگ او ديوار ستم و گناه فروريخته و پايه هاي ستمگري در هم شكسته است. پس از او فرزندش يزيد ميگسار كه سرآمد همه بديها و بدكاريهاست قامت آراسته، مدّعي خلافت مسلمانان شده و با همه كوته فهمي و نا آگاهي و در حالي كه هيچ نشاني از حق را نمي داند، بدون خشنودي مردمان، بر آنان حكم مي راند. اينك به خداوند سوگندي راستين مي خورم كه براي دين جهاد بر ضد او ارزشمندتر از جهاد در برابر مشركان است. اين حسين بن علي است; پسر رسول خدا، آن كه داراي شرافت ريشه دار و نظري درست و استوار است. فضلي دارد وصف ناپذير و علمي پايان ناپذير. او بدين حكومت سزاوارتر، و خود امامي است كه به واسطه او حجّت خداوند لازم شده و به او اندرز به مردمان رسانيده شده است. صخر بن قيس احنف با آنچه در نبرد بصره كره ايد شرمسار شده است. اين شرم را با گرويدن به پسر رسول  خدا(صلي الله عليه وآله) و شتافتن به ياري او، از خود فرو شوييد، كه به خداوند سوگند، كسي از شما از ياري او خودداري نورزد مگر اينكه خداوند او را در خاندانش خوار و زبون سازد و بر جاي ماندگان كسان او را اندك كند. اكنون من جامه جنگ بر تن كرده ام و توشه پيكار برگرفته ام. خدايتان رحمت كناد، پاسخي سزامند بدين دعوت دهيد!»


از بصريان، بني حنظله و بني عامر بن تميم به وي پاسخ مثبت دادند، امّا بني سعد گفتند: صخر (احنف) بن قيس ما را به واگذاشتن جنگ و خونريزي فرمان داده و ما رأي او را ستوده ايم. اينك ما را مهلتي ده تا انديشه كنيم و آنگاه نظر خود را با تو بازگوييم. او گفت: اي بني سعد، به خداوند سوگند اگر چنين كنيد (و از همراهي با حسين بدين بهانه كه جنگ است خودداري ورزيد) خداوند شمشير ]= جنگ و خونريزي[ را از ميان شما برنخواهد داشت.

يزيد بن مسعود پس از اين رايزني با طوايف بصريان، به حسين(عليه السلام) نامه نوشت و به دعوت او پاسخ داد. در آن نامه آمده بود:

 

«شما حجّت خدا بر آفريدگان و امانت او در زمين هستيد كه شاخه وجودتان از درختي احمدي جدا شده و او تنه اين درخت و شما شاخسار آنيد.»


احنف بن قيس كه يكي ديگر از سران بصره بود، در پاسخ نامه امام(عليه السلام) آن حضرت



صفحه 66


را به صبر و خويشتنداري دعوت كرد و هشدار داد كه: «مبادا آنها كه يقين ندارند تو را واگذارند و خوار كنند!».

منذر بن جارود يكي ديگر از سران بصره بود كه نامه امام و همچنين پيكي را كه امام روانه كرده بود به نزد عبيدالله برد. عبيدالله پيك امام را بر دار كشيد و آنگاه خود با در
پيش گرفتن اقدامهاي احتياطي، با مردم بصره سخن گفت و آنان را تهديد كرد. سپس آهنگ كوفه كرد و به محض ورود بدين شهر دست به كار تعقيب مسلم و پناه دهندگان به او شد.

گفتني است عبيدالله بن زياد در حالي كه نقاب بر چهره و عمّامه اي سياه بر سر داشت وارد كوفه شد تا مردم را بدين گمان افكند كه حسين بن علي(عليه السلام) است. مردم نيز چنين گمان بردند و از همين روي با ديدن او شادمان شدند و او را خوشامد گفتند.

ابن زياد كه اين علاقه و دلبستگي مردم به امام حسين(عليه السلام) را ديد خشم و كينه اش دو چندان شد، تا جايي كه نتوانست تاب بياورد. پس نقاب از چهره بر گرفت و در حالي كه تا اين زمان به سكوت گذرانده بود زبان به سخن گشود و گفت: اين عبيدالله بن زياد است! مردم با شنيدن اين سخن از اطراف او پراكندند.

فرداي آن روز، عبيدالله مردم را در هنگام نماز گرد آورد و براي آنان سخناني ايراد كرد و هشدارشان داد و تهديدشان كرد كه چنانچه در صف متّحد مسلمانان رخنه افكنند، آنان را كيفري سخت خواهد داد، امّا چنانچه دست طاعت و فرمانبري و سرسپردگي به خاندان اميّه پيش آوردند پاداش شايسته خواهند يافت.

خبر اين رخداد به مسلم بن عقيل رسيد و او كه تا اين زمان در خانه مختاربن ابي عبيده ثقفي بود، نيمه شب از آنجا به خانه هاني بن عروه رفت و شيعيان نيز پنهاني بدان خانه آمد و شد كردند.

از آن سوي ابن زياد دست به كار فرستادن جاسوسان و خبرچينان شد تا نشاني از مسلم بجويند و جاي او را بيابند. ]پس از آگاهي يافتن از وجود مسلم در خانه هاني [كسي در پي هاني بن عروه فرستاد و او را فراخواند و آنگاه بر حمايتش از مسلم نكوهيد. ميان او و هاني گفت و شنودي طولاني و سخت درگرفت و هاني به خواسته ابن زياد تن



صفحه 67


در نداد. در اين هنگام ابن زياد فرمان به كشتن هاني داد و او را كشتند. چون خبر كشته
شدن هاني به عمر بن حجّاج رسيد قوم مذحج را فراخواند و مقرّ حكومتي را محاصره كرد. ابن زياد كه چنين ديد از شريح خواست به طايفه مذحج بگويد هم عشيره آنان زنده است و او را نكشته اند. شريح به ميان آنان آمد و خبر داد كه هاني را نكشته اند و زنده است و نزد والي ميهمان است. مردمان با باور گفته شريح از اطراف قصر حكومت پراكندند و در پي كار خود رفتند.

از آن پس، ابن زياد با تهديد و با تطميع و وعده هاي پوچ به پراكندن مردم از پيرامون مسلم پرداخت تا آن كه توانست سرانجام مسلم را دستگير كند و بكشد.

بدين سان، كوفه در اختيار ابن زياد قرار گرفت و آرام شد.

عبيدالله از آن پس، بر كناره صحرا از بصره تا قادسيه پاسگاه هايي ايجاد كرد.

از سوي ديگر، مسلم بن عقيل پيش از آن كه كشته شود به حسين(عليه السلام) نامه نوشته و او را از اين كه كوفيان با وي بيعت كرده اند آگاه ساخته بود. اين نامه به امام(عليه السلام) رسيد و آن حضرت آهنگ بيرون آمدن از مكّه كرد. امام در شب هشتم ذي الحجّه ياران خود را گرد آورد و در جمع آنان اين سخنان را ايراد فرمود:

 

«سپاس خداي را، آنچه خداوند مي خواهد همان است و هيچ نيرويي جز به خداوند نيست. مرگ بر گردن آدميزاده آويخته است، چونان كه گردنبندي برگردن دختري. چقدر دلتنگ پيشينيان خويشم، آن سان كه يعقوب دلتنگ يوسف بود! برايم مرگي مقدّر شده است كه به ملاقاتش مي روم و گويا مي بينم گرگان بيابانهاي ميان نواويس و كربلا بند بند من از هم مي گسلند و شكمهايي گرسنه و كيسه هايي پرناشدني از من پر مي كنند. از آن روزي كه به قلم الهي تقدير شده است گريزي نيست. خشنودي خداوند خشنودي ما اهل بيت است، بر بلايي كه او دهد صبر مي كنيم و او خود پاداش شكيبايان به ما مي دهد. پاره هاي تن رسول خدا از او جدا نمي شود و در صف قدسيان در كنار اوست تا بدان ديدگانش روشن شود و به آن پاره هاي تن پيامبر وعده خداوند تحقّق يابد. اينك هر كس در راه ما خون مي دهد و خود را براي لقاي خدا آماده مي كند با ما همراه سفر شود كه من به خواست خداوند صبحگاهان روانه ام.»



صفحه 68


داستان كربلا

صبحگاهان امام آهنگ كوفه كرد و شتابان بي آنكه توقّفي كند تا «ذات عرق» پيش رفت و در آنجا گروهي از ساكنان آن سرزمين به وي پيوستند. امام از همانجا نامه اي براي مسلم بن عقيل روانه كرد و در آن نامه خروج خود از مكّه و در پيش گرفتن راه كوفه را به او خبر داد.

امام تا منزل «زرود» پيش رفت و در آنجا خبر كشته شدن مسلم و هاني را به حضرت دادند. پس از رسيدن كاروان به منزل «زباله» خبر كشته شدن عبدالله بن يقطر نيز به امام رسيد. امام اصحاب خود را گرد آورد و خبر كشته شدن مسلم، هاني و ابن يقطر را با آنان در ميان نهاد و به ايشان اجازه داد اگر مي خواهند بازگردند. بيشتر همراهان از پيرامون او پراكندند و تنها كسان و خاندان و ياران نزديك با آن حضرت ماندند.

امام همچنان به راه ادامه داد تا به بطن عقبه رسيد و در منزلگاه «شراف» فرود آمد و شب را در همانجا سپري كرد. صبحگاهان با گروهي از سواران روياروي شدند. امام به ناچار به سمت «ذي حسم» پناه برد. ناگاه با سپاه سواره هزار نفري حرّ بن يزيد رياحي مواجه شد كه حصين بن نمير آن را براي باز داشتن حسين(عليه السلام) از ادامه مسير دلخواه خود فرستاده بود. چون ظهر شد امام براي آن هزار سوار نماز خواند و سپس در خطبه اي به آنان فرمود:

 

«اي مردم، من به نزد شما نيامدم مگر آنگاه كه نامه هايتان به من رسيد و فرستادگانتان نزد من آمدند كه سوي ما بيا كه ما را پيشوايي نيست، باشد كه خداوند به واسطه تو ما را بر هدايت و حق گردآورد. اينك اگر برهمانيد كه گفته ايد عهد و پيماني دوباره به من سپاريد كه بدان اطمينان كنم و اگر نيز چنين نمي كنيد و آمدن مرا خوش نمي داريد به همان جا كه آمده ام بازمي گردم.»


مردمان سكوت گزيدند و هيچ نگفتند. سپس امام نماز عصر آنان را امامت كرد و پس از اين نماز هم به آنان فرمود:

 

«اي مردم، اگر از خدا پروا كنيد و حق را براي صاحبانش بدانيد، خداي را بيشتر خشنود كند. ما اهل بيت محمّد بدين حكومت سزامندتريم تا اين مدّعيان كه آنچه از



صفحه 69


آنهانيست ادّعا كنند و در ميان شما ستم ورزند و دشمني پراكنند. اگر هم جز اين را برنمي گزينيد كه حكومت ما را خوش نداريد و حق ما را ندانيد و اگر نظرتان جز آن چيزي است كه در نامه هايتان نوشته ايد و فرستادگانتان گفته اند، از ميان شما باز مي گردم.»


حر كه اين سخنان شنيد، گفت: اين نامه ها كه مي گويي چيست؟

امام(عليه السلام) به عقبة بن سمعان، غلام همسرش رباب ـ كه خود دختري از امرئ القيس بود ـ گفت: آن خورجين ها را كه نامه هاي كوفيان در آنهاست بياور. او خورجين ها را آورد و نامه ها را بر زمين پراكندند. حرّ گفت: من از اين جماعت نيستم. اينك ما فرمان داريم كه تو را با خود همراه كنيم و در كوفه به نزد عبيدالله بريم. امام حسين(عليه السلام) نپذيرفت و سرانجام گفت و گوي وي با حرّ آن شد كه حرّ نامه اي به ابن زياد بنويسد و در نامه از او اجازه خواهد كه حسين(عليه السلام) به مكّه بازگردد. نامه نوشته شد و پاسخ آن بود كه بر حسين(عليه السلام)سخت گرفته شود و او را به حضور ابن زياد برند. امام از تسليم شدن و رفتن به نزد عبيدالله خودداري ورزيد و به راه خود ادامه داد، اما حرّ سدّ راه او مي شد. از اين روي امام تصميم گرفت راهي را در پيش گيرد كه نه به مكّه مي رسد و نه به كوفه. امام راه را به سمت چپ عذيب و قادسيّه كج كرد و همچنان حرّ همراه امام پيش مي رفت.

در همين سرزمين در خطبه اي به ياران خويش فرمود:

 

«باري، از پيشامد روزگار بر ما همين آمده است كه مي بينيد. هشدار كه دنيا ديگرگون شده، صورتي نا آشنا يافته، نيكي اش پشت كرده و از آن تنها اندكي مانده است. به سان ته مانده اي از آب در ته ظرف، و زندگانيِ سخت به مانند چراگاهي كم آب و علف.

آيا نمي بينيد حق را كه بدان عمل نمي شود و باطل را كه از آن دست برداشته نمي شود؟ در چنين وضعي بايد كه مؤمن دلتنگ لقاي پروردگار باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگي با ستمگران را جز رنج و آزردگي نمي بينم.»


پس از سخنان امام، ياران آن حضرت برخاستند و هر يك پاسخي در خور اخلاص و بايسته شور ايماني ابراز داشتند.



صفحه 70


امام چون قدري پيش رفت، از قصر بني مقاتل نيز گذر كرد و اينجا بود كه نامه اي از ابن زياد به حرّ رسيد. در آن نامه چنين آمده بود:

 

«بر حسين سخت بگير تا نامه ام به تو برسد و فرستاده ام نزد تو آيد. او را در بيابان برهنه اي وادار به اردو زدن كن كه نه دژ و بارويي داشته باشد و نه آب و چشمه اي. من فرستاده خود را فرموده ام كه در كنار تو بماند و هيچ از تو جدا نشود تا خبر فرمانبري ات از دستور مرا برايم بياورد.   والسلام»


حر در پي دريافت اين نامه مانع پيش رفتن امام شد و او را ناچار كرد به همراه يارانش در همان سرزمين و در نقطه اي كه هيچ آب و آباديي نيست اردو زند. حسين(عليه السلام)به حر فرمود: آيا از ما نمي خواهي كه از همان راه كه آمده ايم بازگرديم؟ حرّ گفت: ما خود چنين مي خواهيم، امّا اينك نامه امير عبيدالله به من رسيده و در آن مرا به سخت گيري بر تو فرمان داده و يكي از جاسوسان خود بر من گماشته است تا اجراي اين فرمان را از من بخواهد.

در اين هنگام يزيد بن مهاجر كندي، كه پيش از رويارويي حرّ با امام حسين(عليه السلام) براي ياري آن حضرت از كوفه آمده بود، به فرستاده عبيدالله نگريست و او را گفت: مادرت به عزايت نشيند! چه پيام آورده اي؟ فرستاده ابن زياد گفت: از پيشواي خود فرمان برده و به بيعت خويش وفا كرده ام. ابن مهاجر در پاسخ گفت: بلكه خداي خويش را نافرماني كرده و در راه نابود كردن خود و فراهم آوردن ننگ و عار، از پيشوايت فرمان برده اي. اين پيشوايت بد پيشوايي است و از آنان است كه خداوند درباره شان فرمود: } وَجَعَلناهُم أئِمَّةً يَدْعُونَ اِلَي النّارِ{.(1)

به هر روي، امام(عليه السلام) در پاسخ حرّ فرمود: ما را اجازه ده تا در اين آبادي، يا در آن آبادي ـ نينوا و غاضريّه ـ و يا در آن ديگر; يعني «شفيه» باربگشاييم. حرّ گفت: نمي توانم. اين مرد كه مي بيني گماشته حكومت بر من است.

در اين هنگام زهير بن قين به امام(عليه السلام) گفت: به خداوند سوگند، گمان ندارم پيكاري

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ قصص: 41، «و آنان را پيشواياني ساختيم كه به سوي آتش مي خوانند.»



صفحه 71


براي ما آسانتر از پيكار با اين گروه باشد; چه، به آيينم سوگند، پس از اينها اردويي به پيكار ما خواهد آمد كه توان رويارويي نخواهيم داشت.

امام(عليه السلام) در پاسخ زهير فرمود: من كسي نيستم كه جنگ با آنان را آغاز كنم.

زهير گفت: ما را به سمت اين آبادي نزديك ببر تا در آنجا فرود آييم كه جايي استوار و دفاع پذير و بر كرانه فرات است. اگر ما را از رفتن بدان سوي بازداشتند با آنان مي جنگيم كه جنگ با اردوي حاضر آسانتر از پيكار با آنهايي است كه از اين پس مي آيند.

امام(عليه السلام) پرسيد: اين آبادي چيست؟

گفتند: عقر است.

امام(عليه السلام) فرمود: خداوندا! از كشته شدن به تو پناه مي برم.

زهير ديگر بار گفت: اي پسر رسول خدا، ما را پيشتر ببر تا در كربلا اردو زنيم، كه آباديي بر كرانه فرات است و مي توانيم آنجا باشيم. اگر آنجا با ما جنگيدند ما هم با آنان مي جنگيم و از خداوند كمك مي جوييم.

راوي مي گويد: در اين هنگام سرشك از ديدگان امام سرازير شد و فرمود: خداوندا! از كرب و از بلا به تو پناه مي بريم.

امام آنگاه آهنگ ادامه راه كرد، سپاه حرّ گاه مانع راه او مي شدند و گاه راه را باز مي گذاردند و در كنار كاروان پيش مي آمدند، تا آن هنگام كه امام در روز پنج شنبه دوّم محرّم سال 61هـ . ق. به كربلا رسيد.

چون بدانجا رسيد، پرسيد: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا. امام فرمود: خداوندا! از كرب و از بلا به تو پناه مي بريم.(1) امام پس از آن، رو به يارانش كرد و فرمود:


«مردم بندگان دنيايند و دين نامي بر زبان آنهاست; تا نانشان برقرار باشد. بر گرد دين هستند و چون به گرفتاري آزموده شوند آنگاه دينداران اندكند.»


سپس ديگر بار پرسيد: آيا اينجا كربلاست؟ گفتند: آري، اي پسر رسول خدا. پس فرمود: اينجاست كه در آن بار مي گشاييم و اينجاست كه در آن مردانمان كشته مي شوند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابي طالب، ج3، ص247



صفحه 72


و خونمان بر زمين مي ريزد.

بدين سان، امام و همراهانش در اين سرزمين اردو زدند و حرّ نيز در آن نزديكي اردو زد. سپس امام(عليه السلام) همه فرزندان، برادران و خواهران و خاندان خود را گرد آورد، دمي در آنان نگريست و آنگاه چنين به درگاه خداوند دست دعا برداشت:

خداوندا! ما خاندان پيامبرت محمّديم كه آزار ديديم و از حرم جدّمان بيرون رانده شديم و بني اميّه بر ما ستم روا داشتند. خداوندا! حقّ ما را برايمان بگير و ما را بر مردمان ستمگر ياري ده. امّا در سپاه مقابل، حرّ بن يزيد نامه اي به عبيدالله نوشت و او را از اردو زدن امام(عليه السلام) در كربلا آگاهاند. عبيدالله نيز براي امام چنين نامه نوشت:

 

«باري، اي حسين، به من خبر رسيده است كه تو در كربلا اردو زده اي، اميرمؤمنان يزيد بن معاويه برايم نامه نوشته است كه سر بر بالين ننهم و شكم سير نكنم مگر آن هنگام كه يا تو را به ديدار پروردگارت بفرستم و يا به فرمان من و حكومت يزيد گردن نهي.   والسلام.»


امام چون نامه عبيدالله را خواند، آن را بر زمين افكند و فرمود: مردماني كه خشنودي آفريدگان را به بهاي خشم خداوند به چنگ آورند هرگز رستگار نشوند.

فرستاده عبيدالله گفت: پاسخ نامه!

امام فرمود: مرا براي او پاسخي نيست، كه اراده خداوند بر كيفرش حتمي شده است.

فرستاده به نزد عبيدالله بازگشت و آنچه را رخ داده بود با او در ميان نهاد. خشم عبيدالله دو چندان شد و لشكرهايي براي رويارويي با حضرت آماده ساخت و به جنگ با او فرمان داد.(1)

آب را بر روي اردوي امام بسته بودند و در هشتمين روز از محرّم تشنگي سختي به امام و زنان و فرزندان اين خاندان رسيد. از همين روي برادر خود عبّاس(عليه السلام) را در رأس بيست سوار روانه شريعه كرد تا آب بياورند. امّا سپاهيان ابن زياد از هر سوي او را در ميان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ محسن امين عاملي، اعيان الشيعه، ج4، ص198 ـ 195



صفحه 73


گرفتند تا مانع آب بردنش شوند. آن حضرت نيز به پيكار و دفاع پرداخت تا شايد بتواند آب را به حرم برساند. امّا سرانجام در اين پيكار شهيد شد.

از آن پس، ياران، فرزندان و نزديكان امام يكي پس از ديگري و هر كدام پس از پيكاري سخت و پس از كشتن شماري از دشمن، افزونتر از شمار خويش، به شهادت رسيدند و سرانجام حسين بن علي(عليهما السلام) نيز بر شنزار كربلا بر زمين افتاد و در روز عاشورا جام شهادت نوشيد.

به روايتي اين روز دهم محرّم مطابق با روز شنبه بوده و شهادت امام پيش از ظهر روي داده است. گفته اند: شهادت امام در روز جمعه و پس از نماز ظهر بوده است.

روايت ديگر آن است كه امام در روز دوشنبه و در سال شصتم هجرت، در صحراي كربلا كه ميان نينوا و غاضريه، از آباديهاي بين النهرين واقع است، به شهادت رسيده است. سرانجام، روايت ديگر آن است كه امام در سال 61هـ . ق. به شهادت رسيده و در كربلا، كه در غرب فرات است،(1) دفن شده است.

بنابر روايت ديگر، امام در هنگام شهادت پنجاه و نه سال داشته است. البته در اين باره روايتهاي ديگري نيز آمده كه از حوصله اين بحث بيرون است.

روزي كه حسين(عليه السلام) به شهادت رسيد بر پيكر آن حضرت سي و سه زخم نيزه و اثر سي و چهار ضربت شمشير بود. زرعة بن شريك تميمي دستِ چپِ امام را از مچ جدا كرد و سنان بن انس نخعي نيزه اي بر آن حضرت فرود آورد و آنگاه خود از اسب به زير آمد و سر امام را از تن جدا ساخت.(2)


چون تاج نيزه گشت سر تاجدارها *** از خون كنار ماريه شد لاله زارها

بس فرقها شكست به تاراج تاجها *** بس گوشها دريد پي گوشواره ها

بود از حجازيان يكي از كوفيان هزار *** از اين شمارها نگر انجام كارها

انجام چيست؟ يك به يك آخر فدا شدن *** ماندن يكي برابر چندين هزارها


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابي طالب، ج3، ص231

2 ـ علي بن حسين مسعودي، مروج الذهب، ج3، ص62



صفحه 74


و آن پاك پيكر وي از آسيب تيغ و تير *** صد پاره همچو گل شدش از نيش خارها

هم اكتفا نكرده و آن پيكر لطيف *** پامال كرده از سم اسب سوارها(1)


بدين سان، پاك مرداني از خاندان بني هاشم در كربلا پا به ميدان نهادند و به سان ماهي در ژرفاي ظلمت شب درخشيدند و در حالي كه خون رادمردان در رگ و اراده جوانان و پايمردان در دل داشتند و روح ايمان و ديانت به جانشان درآميخته بود و در چهره هاشان رخ مي نماياند، در پيشگاه امام حسين(عليه السلام) به پيكار ايستادند و چونان شيران بيشه، پيش تاختند و در اين كارزار جان باختند، و با شهادت خود زيباترين جلوه هاي فداكاري را آفريدند، آن سان كه در رويارويي اينان با اردوي مقابل دردآگين ترين فاجعه هاي تاريخ بشر و گوياترين صحنه هاي پيكار تمام عيار همه حق با همه باطل ترسيم شد. عقاد در اين باره مي گويد:

 

«در اين جنگ كه ميان حسين(عليه السلام) از يك سوي و يزيد بن معاويه به فرماندهي كارگزار كوفه، عبيدالله بن زياد، از سوي ديگر روي داد، كفر و ناپاكي افزونتر بود تا آن جنگهايي ديگر كه در همين سرزمين و سرزمينهاي ايراني ماوراي آن صورت پذيرفته بود; چه آتش پرستان و مجوسان از چيزي دفاع مي كردند كه سپاه مقابل آن را انكار داشت. از اين روي در اين پيكار و دفاع به زعم آنان، نوعي ايمان و پايبندي بدانچه سزامند پايبندي است وجود داشت. امّا سپاهي كه عبيدالله بن زياد براي پيكار با حسين(عليه السلام)فرستاد سپاهي بود كه بيش از هر چيز براي شكم خود با دل و جان خويش و براي خشنودي زمامدار خود با پروردگار خويش مي جنگيد; در اين اردو حتّي يك تن نبود كه به نادرستي دعوت حسين(عليه السلام) يا برتري حق يزيد ايمان داشته باشد; در اين اردو كافري نبود كه از عقيده اي جز اسلام دفاع كند، مگر تني چند كه كفري پنهان در دل داشتند و آن را مي پوشاندند، يا از همان كساني بودند كه امروز مزدورشان مي ناميم، و يا كساني بودند كه به انگيزه ترس و آزمندي و يا در پي فريب و تزويري روانه پيكار شده بودند. و البته هيچ اين گروه را نبايد زياد پنداشت.»(2)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ وصال شيرازي.

2 ـ عباس محمود عقاد، ابوالشهداء، ص103



صفحه 75


اين چگونه خليفه اي براي پيامبر است كه از دين برگشته و با كشتن گلبوته پيامبر، آتش كينه هاي نهفته درون خويش فرو مي نشاند و سرمست از پيروزي خود چند بيت از ابن زبعري مي خواند كه مي گويد:

 

«اي كاش پدران ]كشته شده[ من در بدر بي باكي خزرج را از فرونشستن نيزه هاي پيروزي بر آنان مي ديدند.

آنگاه هورا مي كشيدند و فرياد سرمستي بر مي آورند و مي گفتند: اي يزيد دست بر مدار!»(1)


هم اوست كه در ابياتي ديگر مي گويد:

 

«هاشم بازي حكومت در پيش گرفت، ورنه، نه خبري آسماني آمده و نه وحيي نازل شده بود.

اگر از بني احمد انتقام آنچه را كرده اند نستانم، از خندف نيستم.»(2)


اين چگونه خليفه اي براي پيامبر(صلي الله عليه وآله) است كه جان و مال و ناموس مردمان شهر رسول خدا(صلي الله عليه وآله) را مباح مي شمرد و به سوي كعبه منجنيق مي افكند وكعبه را ويران مي كند؟!

تاريخ هيچ گاه اين سخن نارواي عبيدالله، كارگزار حكومت يزيد را از ياد نخواهد برد كه به زينب دختر علي(عليه السلام) گفت:

 

سپاس خدايي را كه شما را كشت و رسوايتان كرد و دروغتان برملا ساخت.


و نيز از ياد نخواهد برد اين پاسخ زينب را كه گفت:

 

سپاس خدايي را كه ما را به نبوّت گرامي بداشت و شهادت را براي ما گزين كرد. آنكه بد كار است رسوا مي شود...»


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ليت اشياخي ببدر شهدوا *** جزع الخزرج من وقع الأسل

لأهلّوا واستهلّوا فرحاً *** ولقالوا يا يزيد لا تشل

2 ـ لعبت هاشم بالملك فلا *** خبر جاءَ و لا وحيٌ نزل

لست من خندف إن لم أنتقم *** من بني أحمد ما كان فعل



صفحه 76


بدين سان، حسين(عليه السلام) با شهادت زندگي را جست و با مرگ خويش كتاب جاودانگي خود و نامه نابودي هر چه ستم و ستمگر است نوشت و براي جهانيان بر اين حقيقت روشن دليل آورد كه جان و مال در پيشگاه دين و براي دفاع از حريم آيين الهي چه كم بهاست و چه سزامند فدا شدن!

حسين(عليه السلام)، كه درود خدا بر او باد، جام شهادت سركشيد و برگ برگ دفتر زندگي او گواهي صادق بر ايمان و باور و دليلي روشن بر فداكاري آن بزرگ مرد تاريخ در راه ياري دين خدا گرديد. حسين زنده است تا بشريت زنده است و تا كتاب تاريخ انسان بر عرصه هستي ورق مي خورد. چونان كه كردار او خوي هاي شايسته او بر تارك روزگار مي درخشد و هماره بوي خوش خوي و خصال او در همه جاي مي پراكند و انسان را به انسانيّت باز مي خواند.

بايسته است كه حسين(عليه السلام) و كربلا را مشعل فرا راه خود بدانيم و از او بياموزيم كه چگونه مردان بزرگ براي عقيده خويش مي زيند و براي اين عقيده مي ميرند. بايد كه از اراده حسين(عليه السلام) و از پايداري او در پاسداشت آيين، كه شهيدِ زنده داشتن آن شد، درسها بياموزيم و تنها به گريه بر آن حضرت بسنده نكنيم كه اين برون از انصاف است. بايد كه نام و ياد او و مجلس ذكر و مصيبت او را زنده بداريم و آنگاه كه سرشك ماتم و درد از ديده فرو مي ريزيم از اين نيز غافل نمانيم كه اين قطره هاي اشك بايد كه در دل همان باور و همان انگيزه اي را زنده كند كه حسين(عليه السلام) براي آن به استقبال مرگ رفت و سختي ها را در آغوش كشيد.

ما بايد از او بياموزيم كه چگونه مي توانيم براي خود و براي امّت خود عزّت و سربلندي بيافرينيم و امّتي قدرتمند شويم كه به سان سرور شهيدان كربلا رو در روي ستم و سركشي و استبداد مي ايستد.

پسران و دختران امام(عليه السلام)

امام را شش پسر و سه دختر بود:

1 ـ علي اكبر شهيد كربلا كه مادرش ليلي نام داشت و از دختران ابومرّه بن عروة بن



صفحه 77


مسعود ثقفي بود.

2 ـ علي ملقّب به «زين العابدين» و «سجّاد» كه بنابر روايتي، نام مادرش شهربانو يا شهربانويه دختر پادشاه ايران بود.

3 ـ جعفر كه مادرش از قُضاعه بود و در دوران زندگي امام درگذشت و از او فرزندي هم نماند.

4 ـ عبدالله كه در خردسالي و در ماجراي كربلا آن هنگام كه در دامن پدر بود تيري بر گلويش نشست و رگهاي گردن او بريد.

5 ـ سكينه، كه با عبدالله از يك مادر و نام مادرشان رباب، دختر امرئ القيس كلبي بود.

6 ـ فاطمه كه مادرش يكي از دختران اسحاق بن طلحة بن عبدالله بن تيميّه بود.

7 ـ افزون بر اين، بنابر آنچه در كتاب سيره آمده است، حسين(عليه السلام) دختري به نام رقيه داشت، همو كه قبرش در سوق العماره شام است و به زيارت آن روند.

گفته اند امام(عليه السلام) دختر چهارمي به نام زينب نيز داشت.

ناگفته نماند نسل امام حسين(عليه السلام) از طريق يك فرزند پسر او; يعني امام زين العابدين(عليه السلام) ادامه يافت. درود خدا بر آن پدر و آن پسر باد!(1)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ محسن امين عاملي، اعيان الشيعه، ج4، ص96 و 97



صفحه 78


 

 

 

شهيدان كربلا(1)


در كربلا شماري از ياران و خويشان امام(عليه السلام) به شهادت رسيدند كه نامهاي آنان به روايت تاريخ و در دو دسته شهيدان بني هاشم و غير بني هاشم به قرار زير است:


الف: شهيدان بني هاشم

1 ـ امام حسين بن علي بن ابي طالب(عليه السلام)

2 ـ ابوبكر بن علي بن ابي طالب

4 ـ عمر بن علي بن ابي طالب

4 ـ محمّد بن علي بن ابي طالب (محمّد اصغر)

5 ـ عبدالله بن علي بن ابي طالب

6 ـ عبّاس بن علي بن ابي طالب

7 ـ محمّد بن عباس بن علي بن ابي طالب

8 ـ عبدالله بن عبّاس بن علي بن ابي طالب

9 ـ عبدالله بن عبّاس بن علي بن ابي طالب (عبدالله اصغر)

10 ـ جعفر بن علي بن ابي طالب


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ براي اطّلاع بيشتر نكـ : ابصار العين في أنصار الحسين، محمّد سماوي.



صفحه 79


11 ـ عثمان بن علي

12 ـ قاسم بن حسن

13 ـ ابوبكر بن حسن

14 ـ عبدالله بن حسن

15 ـ بشر بن حسن

16 ـ علي بن الحسين (علي اكبر)

17 ـ عبدالله بن الحسين

18 ـ ابراهيم بن حسن

19 ـ محمّد بن عبدالله بن جعفر

20 ـ عون بن عبدالله بن جعفر

21 ـ عبدالله بن جعفر

22 ـ جعفر بن عقيل

23 ـ عبدالرحمن بن عقيل

24 ـ عبدالله بن عقيل (عبدالله اكبر)

25 ـ جعفر بن محمّد بن عقيل

26 ـ محمّد بن ابي سعيد بن عقيل

27 ـ محمّد بن مسلم بن عقيل

28 ـ عون بن مسلم بن عقيل

29 ـ عبدالله بن مسلم بن عقيل

ب: شهيدان غير بني هاشم

30 ـ ابراهيم بن حصين اسدي

31 ـ ابوالحتوف بن حارث انصاري

32 ـ ابوعامر نهشلي

33 ـ ادهم بن اميّه عبدي



صفحه 80


34 ـ اسلم تركي وابسته امام حسين(عليه السلام)

35 ـ اميّة بن سعد طايي

36 ـ انس بن حارث كاهلي (از صحابه پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله))

37 ـ انيس بن معقل اصبحي

38 ـ برير بن خضير همداني

39 ـ بشر بن عبدالله حضرمي

40 ـ بكر بن حيّ تيمي

41 ـ جابر بن حجاج تيمي

42 ـ جبلة بن علي شيباني

43 ـ جنادة بن حرث سلماني

44 ـ جنادة بن كعب انصاري

45 ـ جون بن حوي،وابسته ابوذر

46 ـ جندب بن حجير خولاني

47 ـ حجر بن جندب خولاني

48 ـ حرث بن امرئ القيس كندي

49 ـ حرث بن نبهان، وابسته حمزة بن عبدالمطلب

50 ـ حباب بن عامر تيمي

51 ـ حجاج بن مسروق جعفي

52 ـ حجاج بن بدر سعدي

53 ـ حلاس بن عمرو راسبي

54 ـ حنظلة بن اسعد شبامي

55 ـ حبش بن قيس نهمي

56 ـ حرّبن يزيد رياحي تميمي

57 ـ حبيب بن مظاهر اسدي

58 ـ خالد بن عمر ازدي



صفحه 81


59 ـ رافع، وابسته مسلم ازدي

60 ـ زياد بن عريب صائدي

61 ـ زاهر بن عمر، وابسته عمرو بن حمق خزاعي

62 ـ زهير بن قين بجلي

63 ـ زهير بن سليم اسدي

64 ـ سالم، وابسته عامر عبدي بصري

65 ـ سالم بن عمرو، وابسته بني المدينه كلبي(1)

66 ـ سعد بن حرث انصاري

67 ـ سعد بن حنظله، وابسته عمرو بن خالد صيداوي

68 ـ سعيد بن عبدالله خثعمي

69 ـ سلمان بن مضارب بجلي

70 ـ سوار بن منعم (ابو عمر نهمي)

71 ـ سويد بن عمرو بن ابي مطاع خثعمي

72 ـ سيف بن حرث جابري

73 ـ سيف بن مالك عبدي

74 ـ شبيب، وابسته حرث بن عبدالله نهشلي

75 ـ شوذب، وابسته عبّاس شاكري

76 ـ ضحّاك بن قيس مشرفي

77 ـ ضرغام بن مالك تغلبي

78 ـ طرماح بن عدي

79 ـ عائذ بن مجمع عائذي

80 ـ عابس شاكري

81 ـ عامر بن مسلم عبدي

82 ـ عباد بن مهاجر جهني


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در نسخه بحار الأنوار «بني المدنيه» آمده است، «مترجم».



صفحه 82


83 ـ عبدالله بن بشير جعفي

84 ـ عبيدالله بن عمير كلبي

85 ـ عبدالله بن عروه غفاري

86 ـ عبيدالله بن يزيد عبدي

87 ـ عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاري

88 ـ عبدالرحمن بن عروه غفاري

89 ـ عبدالرحمن ارحبي

90 ـ عبدالرحمن بن مسعود تيمي

91 ـ عقبة بن صلت جهنمي

92 ـ عمير بن عبدالله مذحجي

93 ـ عمر بن جناده انصاري

94 ـ عمرو بن صنيعه ضبعي

95 ـ عمرو بن خالد صيداوي

96 ـ عمرو بن عبدالله جندعي

97 ـ عمرو بن فرطه(1) انصاري

98 ـ عبدالرحمن يزني

99 ـ عمرو بن ابي مطاع جعفي

100 ـ عمرو بن جندب حضرمي

101 ـ عمرو بن كعب (ابوتمام صائدي)

102 ـ عمار بن حسان طائي

103 ـ عمار بن صلخب ازدي

104 ـ عمار بن سلامه دالاني

105 ـ علي بن مظاهر اسدي


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در روايت بحار الانوار «قرظه» آمده است. «مترجم»



صفحه 83


106 ـ عقبة بن سمعان

107 ـ قرة بن ابي قره غفاري

108 ـ قلوب بن عبدالله دؤلي

109 ـ قاسط بن زهير تغلبي

110 ـ قاسم بن حبيب ازدي

111 ـ قعتب نمري(1)

112 ـ كردوس تغلبي

113 ـ كنانه تغلبي

114 ـ مالك بن سريع جابري

115 ـ مجمع عائذي

116 ـ مجمع جهني

117 ـ مسلم بن عوسجه اسدي

118 ـ مسلم بن كثير ازدي

119 ـ مسعود بن حجاج تيمي

120 ـ مقسط بن زهير تغلبي

121 ـ منجح بن سهم، وابسته امام حسن بن علي(عليهما السلام)

122 ـ موقع بن تمام اسدي

123 ـ نصر بن ابي نيزر

124 ـ نعمان راسبي

125 ـ نعيم انصاري

126 ـ نافع بن هلال بجلي مرادي

127 ـ واضح، وابسته حرث سلماني

128 ـ وهب بن عبدالله بن حيان كلبي


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در روايت بحار الأنوار، «قعنب بن عمرو تمري» آمده است، «مترجم».



صفحه 84


129 ـ يزيد بن ثبيط عبدي بصري

130 ـ يزيد بن زياد كندي

131 ـ يزيد بن معقل جعفي

132 ـ يحيي بن هاني بن عروة بن نمران

133 ـ يحيي بن سليم مازني

134 ـ هفهاف بن مهنّد راسبي



 


| شناسه مطلب: 77518