بخش 3
بازگشت کاروان سفر آخرین خونخواه
- كار خدا، به خاندان خويش چگونه ديدي!
- خدا مقدر ساخته بود كه كشته شوند و آنها هم مردانه به خوابگاه خود رفتند و زود است كه خدا ميان تو و آنان را فراهم ميآورد و در نزد او داوري ميخواهند.
سخنان زينب آن مرد ستمگر را خرد و بلكه نابود كرد ولي خواست تا بر زخم زبانهايي كه از زينب ديده بود، مرحم نهد، از اين رو ديگر بار گفت:
- خدا مرا با كشتن برادر و خويشان نا فرمان تو شفا داد.
زينب اشك خويش باز داشت وگفت: به جان من قسم، پسران مرا كشتي و كسان مرا نابود كردي و ريشه من برآوردي، اگر اين كار ترا شفاست، همانا شفا يافتهاي.
پسر زياد با خشم و استهزا گفت:
- اين، سخن به قافيه ميگويد پدر او نيز شاعر بود و سخن به قافيه ميگفت:
زينب با آهنگي پر وقار گفت: زن را با قافيه گويي چكار، مرا فراغت آن نيست كه به قافيه گويي پردازم.
پسر زياد ديده از زينب برگرفت و اسيران را نگريست و چشم او به علي بنالحسين افتاد و گفت:
- نامت چيست؟
- علي بن الحسين.
- پسر زياد بشگفت شد و پرسيد:
- مگر نه علي بن الحسين را خدا كشت؟!
علي خاموش مانده.
- پسر زياد ديگر بار پرسيد:
- چرا خاموشي؟
- برادري داشتم كه نامش علي بود، مردمانش كشتند.
- خدا او را كشت، علي خاموش ماند و چون پسر زياد از وي پاسخ خواست.
اين آيهها را خواند:
اَللَّهُ يَتَوَفّيَ الانْفُسَ حيْنَ مَوتِها....(10)و ما كانَ لِنَفْسٍ أن تَمُوتَ بِاِذْنِ اللَّه.... (11)
پسر زياد بانگ زد ولي برتو! به خدا تو هم از آنهايي، سپس حاضران را گفت: بنگريد اين كودك بالغ است، گمان ميكنم مرد باشد.
سپس امر به كشتن وي داد. زينب دست در گردن او كرد و گفت:
پسر زياد بس است مگر از خوردن خون ما سيرآب نشدهاي؟ مگر از ما كسي را گذاشتهاي؟ و گفت او را رها نميكنم مگر آنگاه كه مرا هم با او بكشي، پسر زياد لختي بدو نگريست و حضار را گفت: پيوند عجيبي است! به خدا گمان دارم دوست دارد او را با وي بكشم، كودك را رها كنيد تا همراه زنان خود باشد و بفرمود: تا سر حسين را بر چوب كرده در كوفه بگردانند.
سپس زنجير به گردان و دستهاي علي بن الحسين انداخت.
* * *
تشاء . * * *
سپس بگفت: تا اسيران را آوردند و مجلسيان به نظاره دختران خاندان هاشمي مشغول شدند و دختراني كه تا ديروز عزيز و بلند مرتبه بودند، اما چون بزرگي خاندان آنانرا ياد كردند، شرم كرده ديدهها بستند، جز مردي شامي فربه و سرخرو كه برخاست و به فاطمه دختر علي - ع - كه دختري جوان و زيبا بود نگريست و گفت: اميرالمؤمنين اين را به من ميبخشي؟ فاطمه ترسان جامه خواهر خود زينب را گرفت. زينب او را در بر گرفت و شامي را گفت: - نهاد پست خود را آشكار كردي نه تو و نه او (يزيد) اين كار نتوانيد كرد. - يزيد گفت: به خدا دروغ گفتي اگر بخواهم ميكنم. - هرگز مگر از آيين بيرون روي و كيش ديگر گيري. يزيد در غضب شد و گفت: با من چنين ميگويي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند. - تو و پدر و جدت بدين خدا و پدر و برادرم و جدم هدايت شديد. - دشمن خدا دروغ ميگويي! زينب نظري حقارت آميز بدو كرد و سر خود را تكان داد و گفت: - تو امير و مسلّطي و به نيروي سلطنت دشنام ميدهي! يزيد ديگر پاسخي نگفت و جلسه را سكوتي عميق فرا گرفتسپس شامي بار ديگر برخاست و گفت: - يا امير المؤمنين اين كنيز را به من ببخش! يزيد بانگ بدو زد: - دور شو خدا تو را مرگ حتمي دهد؟ سپس منظرهاي وحشتناك پديد گشت. يزيد پرده از سرهاي شهيدان برگرفت و با عصايي كه در دست داشت به دندان حسين كوفت و گفت: كاش پدران من كه در بدر كشته شدند؟ حاضر بودند و شادان و خرم ميگفتند: يزيد دست مريزاد. زنان بنيهاشم از ديدن اين صحنه دلخراش به گريه افتادند جز زينب كه بر يزيد بانگ زد: گفته خدا راست است كه ميفرمايد:
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذينَ اَساؤُ السُّواي اَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهزِؤُنَ. يزيد! گمان داري اكنون كه جهان را بر ما تنگ كرده، همچون اسيران از سويي به سويي ديگرمان ميبري! در اين كار خواري ما و بزرگواري تو است؟! گمان داري اين رفتار بلندي قدر تو را ميرساند؟ تكبر ميكني و شادمان به چپ و راست خود مينگري كه ميبيني دنيا به كام تو و كارها به مراد تو است! اگر خدا تو را مهلت داد بدانروست كه خود فرمايد: گمان نكنند كساني كه ايشان را بر خورداري ميدهم براي آنها نيك است، ما آنها را برخورداري ميدهيم تا گناهان خود بيافزايند.پسر آزاد شدهها، اين عدالت است! كه دختران و كنيزان خويش را پس پرده نهان سازي و دختران پيغمبر را همچون اسيران در تماشاگه مردمان درآوري؟ پردههاي آنان را پاره كني و بانگ ايشان را در گلوي آنان بشكني و آنان را بر پشت شتران و در پناه دشمنان از شهري به شهري بگرداني تا نزديك و دور بدانها بنگرند! تو كشتگان بدر را ميطلبي و به عصاي خويش دندان ابيعبدالله را ميكوبي و اين كار را گناه نميداني و بزرگ نميشماري. - چرا خرسند نباشي كه باريختن اين خونهاي پاك، خون ستارگان زمين، زخم ما را تازه كردي و بيخ و بن ما را برانداختي؛ بزودي نزد خدا به بازخواست خوانده ميشوي و آن وقت است كه آرزو ميكني كاش كور ولال بودم. يزيد به خدا جز پوست خود را نبريدي و جز در گوشت خويش رخنه نيفكندي به خلاف ميل خود، رسول خدا و فرزندان و خويشان او را ميبيني كه در بهشت گرد هم آرميدهاند. گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدهاند، مردهاند بلكه آنان زندهاند و نزد پروردگار خويش روزي ميخورند . به زودي تو و كسي كه تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است، خواهيد دانست كه جايگاه كدام يك از ما بدتر و سپاه كدام كس ناچيزتر است در آن روزگار پرورگار داور ما و جدم مدعي و دست و پاي تو گواه است. اگر در دنيا ما را همچون مال بي رنج به دست آوردهاي، روز رستاخيز وام خواه تو ميباشيم در آن روز تو پسر مرجانه را به ياري
ميخواني و او تو را به كمك ميطلبد: و نزد ميزان بهترين توشهاي كه در كنار خويش ميبيني قتل خاندان محمد
صلي الله عليه وآله وسلماست آنوقت است كه تو و پيروانت همچون سگان زوزه ميكشيد. به خدا سوگند جز از خدا نميترسم و جز براي او شكوه نميكنم، اكنون اين لكه عار را كه با كشتن ما بدامن خود چسبانيدي پاك نتوان كرد. گويند چون هند دختر عبدالله عامر زن يزيد از آنچه در مجلس شوي وي ميگذشت مطلع شد جامه خويش بر چهره افكند و به مجلس آمد و يزيد را گفت: - اين سر حسين پسر فاطمه است؟ - آري بر او نوحه كن...! يكي از صحابه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم چون يزيد را ديد كه با عصا به دندانش ميكوبد گفت: دندان حسين را با عصاي خويش ميكوبي؟ عصاي خود را به جايي ميزني كه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم آنجا را بسيار ميبوسيد! يزيد تو روز قيامت ميآيي و ميانجي تو ابن زياد است و حسين ميآيد و شفيعش محمدصلي الله عليه وآله وسلم ميباشد. * * * از ديدن زينب، و شنيدن سخنان او مجلس بر يزيد تنگ شد و گفت: تا آنان را بيرون برند و تا علي بن الحسين را كه غل در گردن داشت درآوردند، علي گفت: - اگر پيغمبر ما را چنين بسته ميديد ميگشود. يزيد كه هنوز بانگ زينب در گوش او طنين انداز بود گفت:- راست گفتي و دستور داد تا غل از گردن او بگرفتند و مانند كسي كه عذر خواهد او را نزديك خويش آورد سپس گفت: علي بن الحسين! تو بگو: - پدرت پيوند مرا بريد و حقم را انكار كرد و بر سر پادشاهي با من جنگيد. خدا بدو چنان كرد كه ميبيني! علي اين آيه از قرآن را خواند:
ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الأَرْضِ وَ لا في أَنْفُسِكُمْ اِلاَّ في كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَأَها اِنَّ ذلِكَ عَلَيَ اللَّه يَسيرٌ. (12) يزيد خواست كه اين آيه قرآن را بخواند: وَما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْدِيْكُمْ... (13) ليكن بانگ دلخراش زنان كه از دور به گوش ميرسيد او را خاموش كرد. تنها زنان بني هاشم نميگريستند، بلكه زنان بني اميه نيز در سوگواري با آنان شريك شدند، و از خاندان معاويه زني نماند جز آنكه نوحه كنان به استقبال آمد. سه روز پيوسته، نوحه گري بر پا بود، سپس يزيد گفت: تا بار سفر ايشان بسته و بانگاهباني امين و سواران و كمك كاران آنها را به سوي مدينه روانه كردند. و گويند يزيد علي را براي وداع خواست و گفت: لعنت خدا بر عمر بن سعد، زياد باد، به خدا اگر من با پدرت بودمهر چه ميخواست بدو ميدادم و بدانچه توانايي داشتم بلاگردان او ميشدم هر چند در اين كار بعض فرزندان من به هلاكت رسيد، ليكن قضاي خدا چنين بود! و او را گفت: تا هر حاجت دارد بنويسد سپس به جاي خويش شد. و بانگ زينب در گوش او بود و ميخواست با خشونت و الحاح او را از خود براند. 0 * 0
نگاهبان، زنان و فرزندان حسين را با مهرباني تمام شبانه ميبرد و ديده از آنان بر نميگرفت و هر جا منزل ميكردند با كسان خود به دور ايشان همچون پاسبانان در دور دست ميايستاد كه اگر يكي براي وضو يا كار ديگر بيرون شود در زحمت نباشد و گاه به گاه ميپرسيد كه چه ميخواهيد؟ زينب گفت: ما را از راه كربلا ميبري؟ نگاهبان با تأثر گفت: - آري ميبرم! و آنان را بدان ميدان آوردند. 0 * 0 در اين وقت چهل روز از حادثه كشتار گاه گذشته بود و هنوز زمين كربلا از خون رنگين و پارههاي تن شهيدان - كه درندگان آنها را بدين سو و آن سو برده بودند - در آن بيابان ديده ميشد. سه روز در آنجا به نوحه گري و اشك ريزي به سر بردند، سپس قافله، راه مدينه را پيش گرفت؛ چون بيرون شهر مدينه رسيدند فاطمه، سيده زينب را گفت: - خواهر! اين مرد در اين سفر بسيار به ما نيكي كرد، چيزي داري تابدو بدهيم؟ - به خدا جز زيور خود چيزي ندارم. دو بازوبند براي وي فرستادند و از او معذرت خواستند كه تنگدستي سبب ناچيزي هديه است، ليكن مردِ سر پرست، هديه را پس فرستاد و گفت: اگر آنچه كردهام براي دنيا بود هديه شما بس بود، ولي من جز براي خدا و خويشاوندي شما با پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم كاري نكردم.بازگشت كاروان
در اين فترت، مدينه در سكوتي ناشي از بيم و خشم فرو رفته بود و در انتظار خبر دختر زاده پيغمبر كه دعوت شيعيان خود را پاسخ مثبت گفته بود به سر ميبرد. تا روزي كه ندا دادند: علي بن الحسين با عمهها و خواهران خود به مدينه ميآيد. علي بن الحسين با عمههاو خواهران؟ پس حسين كو؟ عموها و برادران، عموزادهها كجايند؟ فرزندان زهرا كه ستارگان زمينند چه شدند؟ ...كجاست؟ .... كجاست؟ خبر مرگ منتشر شد تا به دامنه احد و از آنجا آهسته آهسته به بقيع و قبا رسيد و طولي نكشيد كه بانگ گريه و ناله زنان در همه جا پراكنده گشت. هيچ زن پرده نشيني در مدينه نبود كه شيون كنان از خانه بيرون نيايد. زينب دختر عقيل بن ابي طالب خواهر مسلم با زنان ديگر سرو پاي برهنه و نالهكنان بيرون شده و مردم را گفت: اگر پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم بگويد شما كه امت آخرين بوديد، پس از من با كسان و فرزندان من چه كرديد؟ بعض ايشان اسير و بعض ديگر را به خون غلطان نديد. شما را اندرز دادم كه به خويشان من بد نكنيد. پاداش من اين نبود
كه با من بدي كنيد. شما پاسخ پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را چه ميدهيد؟
صداي نوحه ديگري از دور به گوش ميرسيد كه ميگفت:
مردمي كه حسين را از روي ناداني كشتيد!
مژده باد شما را به شكنجه و عقوبت.
اهل آسمانها شما را نفرين ميكنند و بر شما لعنت ميفرستند. كاروان، پيشاپيش مردمي كه به استقبال ايشان آمده بودند، ميرفت. مدينه پيغبر روزي دلخراشتر از آن روز به ياد ندارد و هيچ گاه شمار گريه كنندگان را بدان اندازه نديده است.
0 * 0
مدينه شبي از شبهاي اه رجب را به خاطر داشت كه اهل بيت به سوي مكه بيرون شده و در آن وقت، گروهي ارجمند بودند سيد جوانان بهشت، پيشاپيش آنان ميرفت؛ همچون ماه كه ستارگان درخشان گرد آن را گرفته باشند، ميرفتند تا يزيد را كه لايق خلافت نيست از تخت خويش به زير آرند.
كاروان از سفري كه مدت آن از چند ماه متجاوز نبوده، باز ميگشت، اما خدا را كه روزگار با اين كاروان چه كرده بود!
ايشان را به سرعت بسر منزلي راند كه آن را وادي آرزو ميپنداشتند، در صورتي كه آنجا بيابان مرگ بود! در آنجا داس مرگ همه را از بيخ و بن كند و جز اين يك مشت زن و كودك ستم زده كسي را نگذاشت.
اما از مردان و جوانان كسي باز نيامد.
* * *
سيده زينب را در مجلس عزاي عبدالله بن جعفر نميبينيم، ميگوييم وي پس ازمدتها كه بيداري كشيده است، شايد به خواب رفته باشد ولي ديري نميگذرد كه او را ميبينيم، گريه خود را نگاه داشته و بدنبال كاري برخاسته است.
او امروز كاري مهمتر از گريه دارد....
سزاوار نيست اين خونهاي ريخته به هدر رود.
و اين شهيدان بزرگوار بيهوده كشته شوند.
سفر آخرين
زينب ميخواست چند گاهي را كه از عمر او ماندهاست، در جوار جد خود بگذراند ولي بني اميه راضي نميشدند؛ چه زينب و كساني كه با او از كربلا باز گشته بودند، مردم را از ستمكاري سپاه يزيد و جنايات فجيعي كه بر حسين و ياران او رفت، آگاه ميكردند و توقف زينب در مدينه كافي بود كه آتش حزن را در سينه شيعيان بر افروزد و مردم را عليه دربار يزيد تهييج كند. تا آنجا كه حاكم مدينه، يزيد را نامه كرد كه: زينب به قوت عقل و منطق، مردم مدينه را به هيجان آورده و ميخواهد به كمك ايشان به خونخواهي حسين برخيزد. يزيد فرمان داد كه بقيه خاندان حسين را در شهرها پراكنده كند و حاكم مدينه زينب را گفت: از مدينه خارج شود و به هر كجا كه خواهد مقام كند. زينب با خشم و هيجان پاسخ داد: خداوند ميداند چه بر سر ما آمد! بهترين ما كشته شدند، بازماندگان را همچون چهارپا از اين سو به آن سو راندند و ما را بر جهازهاي بي روپوش نشانيدند، به خدا اگر خون ما را بريزيد از مدينه بيرون نخواهيم رفت. زنان بنيهاشم از خشم يزيد بر وي ترسيده و با نرمي و ملاطفت درخواست كردند كه مدينه را ترك گويد. زينب دختر عقيل گفت: دخر عمو! وعده خدا در حق ما راست است و هر جا را از زمين بخواهيم ميراث ما ميكند و ستمكاران را كيفر
ميدهد به جايي برو كه در امان باشي! زينب ناچار از مدينه بيرون رفت و از آن پس مدينه او را نديد. * * * زينب از مدينه به مصر رفت... چه سفرهاي بسيار كه زينب كرد!... آيا مقدر است كه او سراسر عمر خود را از شهري به شهري در حركت باشد و در زمين جاي امني نيابد؟ زنان بني هاشم كه همراه وي بودند، متوجه شدند كه عقيله با افكاري دست به گريبان است و سخت مضطرب و محزون به نظر ميرسيد، چنان كه تا بدان وقت او را چنان نديده بودند، هر چه خواستند خاطر او را تسكين دهند بر اضطراب و نگراني او افزود، ناچار دست به درمان ديگري زدند؛ ذكر مصيبت كربلا... شايد با ريختن اشك، اندوه وي تخفيف يابد ولي اشك در چشم زينب خشك شده و جراحتي عميق و كشنده در دل وي پديد آمده بود. 0 * 0 منزلهاي آخرين اين سفر، بر مسافرين دشوارتر و گرفتگي خاطرشان بيشتر بود. كاروان از زمين حجاز، وطن آباء و اجداد و مهد پرورش كودكي، گذشت و به وادي نيل رسيد. سرزميني كه نه وطني است و نه خويشي.... افق را ابري متراكم گرفته و ماه در آسمان نميدرخشيد، بيابان شرقي را هوايي تيره و راكد و سنگين پرساخته و گويي در نظر قافله
محزون، كه راهي دراز پيموده است منجمد شد و سراسر وادي را وحشتي فرا گرفته بود. سپس منظره تغيير يافت... در همان لحظه كه سيده زينب قدم به خاك مصر گذاشت هلال شعبان سال 61 نيز طلوع كرد. در روشنايي ماه معلوم شد گروهي از مردم مصر قافله را استقبال كردهاند. اينان تا نزديك قريه (بلبيس) در ركاب مسافرين بودند و در آنجا عده ديگري كه از پايتخت آمده بودند به ايشان ملحق شد. اين عده مركب از مسلمة بن مخلد انصاري امير مصر و گروهي از علما و اعيان مملكت بود كه براي زيارت دختر زهرا و خواهر امام شهيد آمده بودند. چون چشم ايشان به زينب افتاد به گريه افتادند. و او را در ميان گرفتند تا به پايتخت رسيد. مسلمة بن مخلد وي را به خانه برد و زينب نزديك يك سال در آنجا اقامت گزيد و در اين مدت جز با زنان پارسا و از جان گذشته ملاقات نكرد. سپس گردش به پايان رسيد. سيده زينب، شامِ روزِ يكشنبه چهار دهم رجب سال 22 (به اشهر اقوال) زندگي را بدرود گفت و ديدههايي را كه قتلگاه كربلا را ديده بود به هم نهاد. و هنگام آسودگي، پيكري رسيد كه خستگيهاي طاقت فرسايي را متحمل شده بود. او را در خانه مسلمة بن مخلد انصاري كه منزل وي بود به خاك
سپردند. گور وي تا امروز مزار است و مسلمانان از نقاط دور دست به زيارت آن ميروند.
اما داستان مصيبتهاي جانگداز وي سالها و قرنهاست كه ورد زبانها ميباشد.
خونخواه!
زينب پس از برادر، بيش از يك سال و نيم نزيست، اما در همين مدت كوتاه توانست مسير تاريخ را تغيير دهد. بني اميه گمان ميكردند قتل حسين آخرين فصل از تاريخ شيعه است! اين پندار هم چندان بي جا نبود پس از قتل حسين جز مشتي كودك و چند زن داغ ديده كسي از خاندان عليعليه السلامبه جاي نماند. بني اميه ديدند، علي كشته شد و در اوضاع، تغييري پديد نيامد و پس از قتل حسن، با آن كه شهرت داشت، معاويه قاتل اوست. رخنهاي در كار دولت رخ نداد بلكه كار معاويه قوت گرفت، سپس حسين را در كوفه و پيش روي شيعيان او كشتند و چنان مينمود كه كوفيان براي دومين بار اين حادثه را تجديد خواهند كرد و فرزند او علي را ميطلبند و سپس وي را به يزيد ميسپارند! آري ظاهر حال چنين مينمود ولي اندكي پيش از آن كه پرده بيفتد و صحنه پايان يابد، سيده زينب بر روي صحنه پديد شد و مردم كوفه و بني اميه را به باد لعنت و سرزنش گرفت و با اين عمل از افتادن پرده ممانعت كرد. و گمان دارم تا زمين و مردمي كه بروي آن هستند، اگر دگرگون نشوند. پرده نخواهد افتاد. * * * زينب تا مزه پيروزي را در كام ابن زياد و يزيد و بني اميه تلخ نكرد وتا در جام فاتحين قطرات زهر كشنده نريخت، نرفت. با اقدام زينب، شاديِ بني اميه ديري نپاييد و پيروزي آنان دوامي
نيافت و زماني دراز نگذشت كه نتيجه كار زينب به شكست و نابودي امويان منتهي شد. هنوز زينب از شام نرفته بود كه يزيد احساس كرد بر روي شادماني كه از قتل حسين بر او دست داده است پرده تيرهاي كشيده ميشود و تيرگي آن اندك اندك شديد ميگردد، تا آنجا كه به پشيماني سخت مبدّل شد و در سه سال باقي مانده عمر وي، گريبان او را رها نكرد. ابن زياد نيز از او زيان بسيار ديد. طبري گويد: چون عبيدالله، حسين و فرزندان او را به قتل رسانيد، سرهاي آنان را به شام فرستاد و يزيد از كار وي خرسند شد و منزلت عبيدالله نزد او بالا رفت، ولي اندكي نگذشت كه پشيمان گشته و ميگفت: چه ميشد اگر سخن حسين را ميشنيدم و هر چه ميخواست بدو ميدادم. خدا عبيدالله را لعنت كند كه او را كشت و مرا نزد مسلمانان مبغوض كرد و با كشتن حسين تخم كينه مرا در دل آنان كاشت. مرا با ابن زياد چكار؟ و بر او غضب كرد. و شعر يحيي بن حكم اموي را شنيد كه: شماره فرزندان سميه به اندازه ريكهاست. و خاندان پيغمبر را نسلي نمانده. * * * پس از مرگ سيده زينب مردم از استجابت دعاي وي سخنها ميگفتند و شبها كه گرد هم مينشستند داستان ايشان، غضب آسمان بر كشندگان حسين و خشم آن از خونهاي مقدسي بود كه به ناحق ريخت و
خانداني كه به ناحق مورد تجاوز قرار گرفت. تاريخ نويسان بعد، اين داستانها را ناگفته نگذاشته و براي آيندگان ضبط و نقل كردهاند. چنان كه هيچ يك از شركت كنندگان در قتل حسين را نميبينيم كه مورّخين، داستاني درباره او، از انتقام آسمان و خشم خدا بر وي ننوشتهاند. گاهي كه عاقبت حال اين تبه كاران را در كتب شيعيان ميخوانيم مردد شده و ميگوييم شايد سخن به گزافه گفتهاند، ولي مورّخين ديگر را نيز كه به عدالت و امانت ايشان اطمينان داريم، ميبينيم كه داستانها شگفتي در اين باره به قلم آوردهاند. مردي از بني دارم را ميخوانيم كه حسين را از نوشيدن آب باز داشت و امام بر او نفرين كرد كه تشنه ماند. كسي كه وي را از آن پس ديده است گويد: به خدا ديري نپاييد كه تشنه شد و سيراب نميگشت، من كوزههاي آب و قدحهاي شير را پيش روي او ديدم. وي فرياد ميكرد مرا سيراب كنيد كه از تشنگي مردم، سپس كوزه آب يا قدح شير را بدو ميدادند تا مينوشيد و ديري نميگذشت كه تشنه ميشد. تا آنكه شكم او تركيد. ديگري را هم نفرين كرد كه به تشنگي بميرد، كسي كه در بيماري وي به عيادت او رفته است، گويد: به خدا او را ديدم ميآشاميد سپس قي ميكرد و باز ميآشاميد و سير نميشد تا مرد. و ديگر از مردم كنده كه بُرنُس (15) امام را گرفت و به خانه برد تا
خون آن بشويد، زن وي برآشفت و گفت: چيزي را كه از پسر دختر پيغمبر ربودهاي به خانه من ميآوري؟ آن را بيرون بر و آن مرد به فقر وتنگدستي مرد.
ديگري كه اِ زار امام را برد و او را برهنه گذارد، دستهاي وي در زمستان خون ميداد و در تابستان چون دو چوب خشك مينمود.
شايد بيشتر اين احاديث را شيعيان و افسانه پردازان پرداخته باشند، ليكن تاريخ نويسان ترديد ندارند كه خون حسين كه زينب به طلب آن برخاست به هدر نرفت.
و سه سال بيش نگذشت كه جرقّههاي خشم و غضب كه در كانون سينهها پنهان بود، بر افروخت و به آتش سوزندهاي مبدّل گشت.
و بانگ خونخواهان حسين، كوفه را به لرزه در آورد.
و سال شصت و شش هجري ناظر قتلگاه ديگري در عراق بود كه به خونخواهي كشتار كربلا پديد آمد.
تنها در يكجا 248 نفر كساني كه در قتل حسين شريك بودند، كشته شدند.
گريختگان را سخت دنبال ميكردند و چون دستگير ميشدند از آنها ميپرسيدند حسين كجاست؟... با او چه كرديد؟ .... سپس هر يك را به تناسب گناهي كه مرتكب شده بود كيفر ميدادند.
يكي را به آتش ميسوزانيدند.
ديگري را دست و پا ميبريدند تا بميرد.
سومي را چون گوسفند ميكشتند
چهارمي را كه ميگفت: جواني از خاندان حسين را آماج تيري كردم و او دست خويش را بر پيشاني گذارد و سپر تير كرد و تير دست وي را به شكافت، دست وي بر پيشاني او استوار كرده و هدف تيرش ساختند.
عبيدالله بن زياد نيز به قتل رسيد.
عمر بن سعد و فرزند وي؛ حفص؛ كشته شد.
اشعث بن قيس بگريخت خانه او را ويران كرده و از مصالح آن سراي حجر بن عدي كندي را كه زياد ابن سميه ويران كرد آباد نمودند.
تا آنكه همه تبه كاران نابود شدند.
و اين بار سرها به مدينه رفت نه به دمشق.
ولي داستان به خونخواهي تنها پايان نيافت.
بلكه دنباله پيدا كرد.
دنبالهاي از فصولي چند.
كه از آن جمله شورش عبدالله بن زبير در حجاز و خروج برادر وي مصعب در عراق بود.
سپس سقوط حكومت امويان و قيام بني عباس كه شيعه آن را قيام علويين ميپنداشت. سپس ظهور فاطميان در مغرب و حوادثي كه همراه داشت و جنگها و وقايعي را كه از آن پس، پديدار شد، بايد براين جمله افزود.
بلكه نضج و نمو مذهب شيعه نيز كه در حيات سياسي و مذهبي مشرق زمين اثري عميق دارد، مهمترين معلول اين واقعه ميباشد.
و زينب موجد اين تحوّلات بود.
اين را من نميگويم! اين حقيقتي است كه تا آن را ضبط كرده است.
بانگ جاويدان زينب فرداي قتل برادر صورتي هيجان آور از تبه كاريها، كه كوفيان درباره شهدا كردند، به آنان نشان داد و با سخنرانيهاي خود آنان را بيدار كرد و آتشي از حسرت و پشيماني و رسوايي در سينه ايشان برافروخت. سپس از نزد آنها رفت. و بانگ وي همچنان در گوش كوفيان طنين انداز بود و فضاي اطراف را پر ميكرد و تبه كاريهايي كه مرتكب شده بودند فرايادشان ميآورد. اين بانگ همچنان جاويدان ماند و حوادثي كه پس از كشتار، به وجود آمد، آن را از ميان نبرد. بهرهاي را كه كوفيان (شيعيان حسين) از گناه كربلا بردند نا خوشايندتر و زشتتر از نصيب آن چهار هزار تن بود كه به جنگ هفتاد تن شهيد آمدند. آيا ميتوان كردار حزب يزيد را با كردار ياران و شيعيان حسين مقايسه كرد؟ اينان امام خود را خوانده و از جايگاه خود بيرون آوردند و سپس وي را هدف شمشير و نوك نيزه كردند و خود به نظاره ايستادهاند، و آنان لشكري بودند كه حكومت فرستاده بود و به فرمان اميرالمؤمنينعليه السلام ميجنگيدند. كشندگان حسين و دشمنان او كشته شدند.
و دوستان دغلكار او ماندند. و همچنان به زندگاني خود ادامه دادند تا آن كه به خطاي زشت و جنايت بزرگي كه مرتكب شدهاند، متوجه شوند. مگر به جرمي كه در حق امام علي، و فرزند او؛ حسن مرتكب شدند، پشيمان بودند؟ ابداً... علي و حسن رفتند...! نزديك بود از رفتار زشتي هم كه با حسين كردند جز سطوري اندك در تاريخ و داستاني چند بر زبان افسانه سرايان باقي نماند. ولي سيده زينب بر فراز كشتههاي شهيدان ايستاد و مردم كوفه را كه از ديدن قافله اسيران گريان شدند گفت:
گريه ميكنيد؟ هميشه گريان باشيد! آسمان هم دعاي او را پذيرفت و اشك ديده كوفيان نايستاد. از نخستين لحظه كه شير زن كربل در چنان موقف دردناك و مهيج ايستاد و سخنان خود را گفت. خار پشيماني در جان مردم كوفه خليدن گرفت. طبري و ابن اثير گويند: دو يا سه ماه چنان بود كه از سر زدن خورشيد تا گاهي كه بالا ميگرفت. گويي ديوارها را به خون آغشتهاند. و گويند چون حسين كشته شد و پسر زياد براي استقبال سرها و اسيران خاندان پيغمبر از نخيله لشكرگاه وي به كوفه رفت، شيعيان يكديگر را به باد ملامت گرفتند و دانستند كه جنايتي عظيم مرتكب شدهاند، حسين را خوانده سپس دست از ياري وي كشيدهاند. ديوارهاي كوفه بانگ زينب را منعكس ميكرد كه: آري به خدا بسيار بگرييد و كم بخنديد.
شما لكه عاري به دامن خويش چسبانيديد كه هرگز آن را نتواني شست. چگونه قتل سبط خاتم پيغمبران را كه سيد جوانان بهشت است ميشوييد؟
تصديق كردند...
گويي از زبان زينب يكديگر را سرزنش ميكردند كه:
پسر دختر پيغمبر خويش را خوانديم واز جان خود در حق او دريغ كرديم، تا در كنار ما كشته شد، نه به مال او را ياري داديم، نه به زبان، نه به دست!
عذر ما نزد خدا و پيغمبر چيست؟ كه فرزند، دوست و ذريه او را كشتيم؟ به خدا عذري نداريم، جز آن كه كشندگان و دشمنان او را بكشيم يا خود كشته شويم، شايد خدا از ما خشنود شود و باز از كيفر او در امان نيستيم.
ديگري گفت: ما گردن خود را در راه آل پيغمبر خويش كشيديم و ايشان را بدين سو خوانديم و به آنان وعده ياري داديم و چون نزد ما آمدند سست و ناتوان شديم و به انتظار نشستيم تا در كنار ما كشته شدند!
فرزند پيغمبر و پاره تن او و خاندان وي، نزد ما به قتل رسيدند.
برخيزيد! كه خدارا به خشم آورديد. تا خدا را خشنود نسازيد نزد زنان و فرزندان نرويد و به خدا سوگند ميپنداريم كه جز با پيكار با يكديگر يا هلاكت خود، او را خشنود نسازيد.
خود را بكشيد كه نزد پروردگار شما بهتر است .
آري به خدا.
گويا از زبان زينب سخن ميگفتند. مردم كوفه از سال قتل حسين خود را سرزنش كرده و ساز و برگ جنگ ميخريدند تا آن كه لشكر پشيمانان (توّابين) با شعار: يا لثارات الحسين قيام كرد. اين بار، در نهان دست به كار نزدند، بلكه آشكارا اسلحه خريده و ميگفتند: ما به طلب دنيا بر نخاستهايم، ما به خاطر تو به و خونخواهي پسر دختر پيغمبر قيام ميكنيم. هنوز سال 65 نرسيده بود كه بانگ يالثارات الحسين، زمين را زير پاي بني اميه لرزاند! و كوفه ناظر توّابين بود كه سلاح پوشيده با كوشش تمام، به سوي قبر حسين ميرفتند و اين آيه را ميخواندند: به سوي خدا باز گرديد و خود را بكشيد كه نزد و پروردگار شما بهتر است. (16)
چون به قبر رسيدند به يكبار صيحه زدند و گريه بسيار كردند، چنان كه تا بدان هنگام ديده نشده بود سپس يك شب و روز نزد قبر حسين بودند و ميگفتند: خدايا! حسين شهيد پسر شهيد را بيامرز. خدايا! ترا گواه ميگيريم، كه بر دين ايشانيم. دشمنانشان را دشمن و دوستان ايشان را دوست داريم. خدايا! ما پسر دختر پيغمبر خود را خوار كرديم. مارا بيامرز و اگرنيامرزي زيانكاريم! سپس در حالي كه پشيماني و جوشش آنان شدت يافته بود، قبر را ترك گفتند و مانند موج لرزان دل بر مرگ نهاده، با هزارها لشكر بني اميه روبرو شدند. تنها آرزوي ايشان اين بود كه در خونخواهي حسين كشته شوند، شايد از گناهانشان بكاهد. در آن روز ايشان را امان دادند ولي آنها سرباز زده فرياد ميكردند: مادر دنيا در امانيم، همانا براي امان آخرت بيرون شديم. تا آنكه همگي كشته شدند. و شاعر در حق ايشان گويد: از دنيا دل كنده و گفتند: چند كه زندهايم به سوي آن نميآييم. ما دل بدانچه ديگران از نداشتن آن ناخرسندند و به دنبال آن ميشتابند، نبستهايم.. تا آنكه گويد: آنها به طلب توبه و پرهيز كاري بيرون شدند و لشكريان شام ايشان را كشته جز تني چند باقي نگذاشتند. پشيمانان رفتند و پشيماني و توبه را همچون ميراثي مقدس براي فرزندان و نوزادگان خود گذاشتند. زينب بود كه از قتل حسين ماتمي جاويدان بر پا كرد كه نزد شيعه در تطور عقيده، اثري عميقتر از هر چيز، داشته است. زينب بود كه در شب دهم محرم عزايي ساليانه تأسيس كرد كه در آن شب نوادههاي توّابين نزد قبر حسين رفته صورت آن ماتم را تجديد ميكنند و سخت ترين عذاب را بر تن خود هموار ميدارند تا كيفر بزه
اجداد ايشان باشد.(17)
زينب بود كه از خود ايشان بر آنها عذابي گمارد كه با مرگ نابود نميشود (آتش پشيماني) و نسلي پس از نسل ديگر آن را ميافروزد. سالها و قرنها ميگذرد و آنها ميكوشند تا اين آتش، روشن مانده و خاموش نشود. گويا اين عذاب را كفاره و توبهاي ميپندارند. بلي سالها ميگذرد و مردم عراق همچنان اين عزا را بر پا داشته و طعم آن را ميچشند و مشقتي را به ميل و اصرار بر خود هموار ميدارند تا خاطره گناه قاتلين امام را زنده نگاه دارند. گويا تاريخ هيچ مصيبتي را كه مدت آن چنين طولاني باشد، در نظر ندارد؛ چه چندين قرن است همچنان تازه مانده و مرثيههاي شعرا را مردم عراق، هر سال در روز عاشورا ميخوانند. و شاعر ايشان با اشعار خود آتش مصيبت و اندوه را در سينه آنان ميافروزد. آري زينب است كه از قتل برادر ماتمي جاويدان ساخت زينب است كه در تاريخ اسلام و انسانيت عقيله بني هاشم شد. شير زني كه توانست به خونخواهي برادر شهيد بزرگ خود برخيزد.شير زني كه توانست كاخ دولت بني اميه را ويران كند. شير زني كه توانست مجراي تاريخ را برگرداند.