بخش 4

خطبه آتشین زینب در مجلس پسر زیاد جلوگیری زینب از قتل امام ( علیه السلام ) در شام مسیر اهل#160;بیت در بارگاه یزید اشعار کفرآمیز یزید

خطبه آتشين زينب

سخنراني تاريخي و خطبه آتشين و انقلابي زينب ( عليها السلام ) در كتابهاي چند تن از مورخان و اهل حديث مانند « طبرسي » و صاحب كتاب « طراز المذهب » و سيد در « لهوف » آمده است كه ما در اينجا ابتدا متن آن را از روي كتاب « احتجاج » طبرسي نقل و سپس ترجمه مي كنيم :

شخصي به نام « حذام » ( 1 ) روايت كرده مي گويد : هنگامي كه حضرت علي بن الحسين ( عليه السلام ) را به همراه زنان از كربلا به كوفه آوردند ، زنان كوفي ( با ديدن آنها ) بشدّت مي گريستند و گريبان ها چاك مي زدند و مردان نيز با آنها گريه مي كردند .

زين العابدين ( عليه السلام ) كه در آن زمان بيمار بود ، با صداي فرمود :

« اِنَّ هؤُلاءِ يَبْكُونَ فَمَنْ قَتَلَنا غَيْرُهُمْ » ؟ !

[ اينان برما مي گريند پس چه كسي جز اينها ما را كشت ؟ ]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اين اسم را به دو صورت « حذام » و « حزام » نوشته اند .


74


در اينوقت زينب دختر علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) با اشاره مردم را ساكت كرد . راوي ادامه مي دهد : به خدا سوگند تا به آن روز زني به اين حيا و عفت و به آن سخنوري و بيان نديده بودم ، چنان كه گويا زبان اميرالمؤمنان علي ( عليه السلام ) سخن مي راند . . .

زينب در آغاز به مردم اشاره كرد تا ساكت شوند ، با همان اشاره ، نفس ها در سينه ها حبس شد و زنگ شتران از صدا افتاد ، آنگاه زينب سخنراني خودرا آغاز كرد و چنين گفت :

« اَلحَمْدُللهِِ وَالصَّلاةُ عَلي اَبي مُحَمَّد وَآلِهِ الطّيبينَ الاَخْيارِ ، اَمّا بَعْدُ يا اَهْلَ الكُوفَةِ ! يا اَهْلَ الخَتْلِ وَالغَدْرِ وَالخَذْلِ والمكر ! أَلا فَلارَقَأَتِ الدَّمْعَةُ وَلاهَدأتِ الزَّفْرَةُ ، اِنَّما مَثَلُكُمْ كَمَثَلِ الَّتي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة اَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ اَيْمانَكُم دَخَلاً بَيْنَكُمْ ، هَلْ فيكُمْ اِلاّ الصَلَفُ وَالعَجْبُ وَالشَنَفُ وَالكِذْبُ وَمَلَقُ الاِ ماءِ وَغَمْزُ الاَعْداءِ ، اَو كَمَرْعيً عَلي دِمْنَة اَوْ كَفِضَّة عَلي مَلْحُوَدة ، أَلا بِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَكُمْ اَنْفُسُكُمْ أَن سَخِطَ اللهُ عَلَيْكُم وَفِي العَذابِ أَنْتُمْ خالِدُونَ .

اَتَبْكُون أَخِي ؟ ! أَجَلْ وَاللهِ فَابْكُوا فَاِنَّكُمْ واللهِ أَحْرِياءُ بِالبُكاءِ ، فَابْكُوا كَثيراً وَاضْحَكُوا قَليلا ، فَقَدْ أُبْلِيْتُم بِعارِها وَمُنيتُم بِشَنارِها ، وَلَنْ تَرْحَضُوها اَبَداً وَاَنّي تَرْحَضُونَ ؟ قُتِلَ سَليلُ خاتَمِ النُبَوَّة وَمَعْدِنِ الرِسالَةِ وَسَيِّدُ شَباَبِ اَهْلِ الجَنَّةِ ، وَمَلاذُ حِزْبِكُم وَمَعاذُ حِزْبِكُم وَمَقرُّ سِلْمِكُم ، وَآسي كَلْمِكُم وَمَفْزَعُ نازِلَتِكُم ، وَالمَرْجِعُ اِلَيْهِ عِنْدَ مُقاتِلَتِكُم ، وَمَدْرإِ حُجَجِكُم وَمَنارُ مَحَجَّتِكُمْ ، بَلْ ساءَ ما قَدَّمْتُم لاَِ نْفُسِكُم وَساءَ ما تَزِروُن


75


لِيَوْمِ بَعْثِكم .

فَتَعْساً تَعْساً ! وَنَكْساً نَكْساً ! ، لَقَد خابَ السَّعْيُ ، وَتَبَّتِ الاَيْدي ، وَخَسِرَتِ الصَّفْقَة ، وَبُؤْتُم بِغَضَب مِنَ اللهِ ، وَضُرِبَتْ عَلَيْكُمُ الذِّلَةُ وَالمَسْكَنَةُ .

اَتَدْرُون وَيلَكُم أَيَّ كَبِد لِمُحَمَّد صَلّي الله عَلَيهِ وَآله فَرَثْتُم ؟ ! وَاَيَّ عَهْد لَهُ نَكَثْتُم ؟ ! وَأَيَّ كَريمَة لَهُ اَبْرَزْتُم ؟ ! وَاَيَّ حُرْمَة لَهُ هَتَكْتُم ؟ ! وَاَيَّ دَم لَهُ سَفَكْتُم ؟ ! لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً اِدّاً تَكَادُ السَّماواتُ يَتَفطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنْشَقُّ الاَرْضُ وَتَخِرُّ الجِبالُ هَدّاً ! لَقَدْ جِئْتُم بِها شَوْهاء صَلْعاء عَنْقاءَ سَوداءَ فَقْماءَ خَرْقاءَ الاَرْضِ وَمِلْءِ السَّماءِ .

أَفعَجِبْتُمْ أَنْ تَمْطُرَ السَّماءُ دَماً وَلَعَذابُ الآخِرَة أَخْزي وَهُمْ لا يُنْصَروُنَ ، فَلا يَسَتَخِفَّنَكُمُ المَهْلُ فَاِنَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لا يَخْفِرُهُ البِدارُ وَلا يُخْشي عَلَيهِ فَوْتُ الثّارِ ، كَلاّ اِنَّ رَبَّكَ لَنا وَلَكُم لَبِالمِرْصادِ »

[ سپاس و ستايش خاص خداست و درود بر پدرم محمد و برخاندان پاك و برگزيده اش باد .

و سپس : اي مردم كوفه ! اي مردمان دغل پيشه و فريبكار و بي حميت و حيله گر ! آيا مي گرييد ؟ اشكتان خشك نشود ، و ناله هاتان پايان نپذيرد ! براستي كه حكايت شما حكايت زني است كه رشته خود را پس از اينكه محكم بافته بود ( پنبه مي كرد و ) باز مي كرد ، شما سوگندهاتان را دستاويز فساد قرار داده ايد !

شما چه داريد جز لاف زدن و فريب دادن و دشمني و دروغ ! و همچون كنيزان چاپلوس و دشمنان سخن چين !

يا همانند سبزه و گياهي كه برفراز سرگين رويد و يا همچون نقره اي كه روي قبر را بدان اندود كرده باشند ( كه ظاهري زيبا و فريبنده و باطني بد


76


بو و گنديده دارد . ( 1 ) )

براستي كه بد توشه اي براي خود پيش فرستاديد كه خشم خدا برشماست و درعذاب جاويدان هستيد ! آيا مي گرييد ؟ آري بگرييد كه به خدا سوگند شايسته گريستن هستيد ، بسيار هم بگرييد و اندك بخنديد كه ننگ آن گريبانگير شماشد ، و وبال آن شما را در برگرفت و هرگز لكه اين ننگ را از دامان خود نتوانيد شست !

و چگونه پاك خواهيد كرد ننگ كشتن فرزند خاتم پيمبران و معدن رسالت و آقاي جوانان بهشت را ! همانكه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته شما بود ! و در هنگام صلح سبب آرامش دلتان و مرهم زخمتان ، و در جنگ ها مرجع شما و بيانگر دليل هاي روشن و چراغ هدايت شما بود !

براستي كه چقدر بداست آنچه را براي خود از پيش فرستاديد و چه بد است بارگناهي را كه براي روز جزا بر دوش خود نهاديد !

نابودي و سرنگوني بر شما ! كوششتان به نوميدي انجاميد ، و دستهاتان بريده شد و سوداگري شما زيان داد ! و به خشم خدا بازگشتيد و خواري و بيچارگي را براي خود مسلم و قطعي كرديد !

واي برشما ! ( هيچ مي دانيد ) چه جگري از رسول خدا پاره كرديد ؟ و چه پيمان محكمي را شكستيد ؟ و چه پردگياني را از او از پرده بيرون افكنديد ؟ و چه حرمتي را از او هتك كرديد ؟ و چه خوني از او ريختيد ؟ كار بسيار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ به گفته آن شاعر :

ظاهرت چون گور كافر پر حلل * * * باطنت قهر خدا عزوجل

ظاهرت چون بوذر و سلمان بود * * * باطنت همچون ابوسفيان بود

از برون طعنه زني بر بايزيد * * * وز درونت ننگ مي دارد يزيد


77


بزرگ و شگفتي انجام داديد كه نزديك است آسمانها از
هول اين كار از هم بشكافد و زمين متلاشي شود و كوهها از هم بپاشند !

مصيبتي بس دشوار و بزرگ و بد و كج و پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته ، و در عظمت به اندازه آسمان و زمين است ، ( 1 ) آيا تعجب مي كنيد اگر آسمان خون ببارد ! و براستي كه عذاب آخرت خوار كننده تر خواهد بود و ياري نخواهيد شد !

و اين مهلت و تأخير در كيفر الهي شما را خيره نكند كه خداي عزوجل در انتقام عجله نمي كند و ترسي از فوت و از دست رفتن انتقام خون ندارد ! و حتماً پروردگار در كمينگاه شماست ! ]

سپس اشعار زير را خواند :

ماذا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النَّبِيُّ لَكُم * * * ماذا صَنَعْتُم وَاَنْتُم آخِرُ الاُمَمِ ( 2 )

بِاَهْلِ بَيْتِي وَاَوْلادِي وَتَكْرِمَتي * * * مِنْهُمْ اُساري وَمِنْهُم ضُرِّجُوا بِدَمِ ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مرحوم استاد شعراني ( رضي الله عنه ) پس از ترجمه اين بخش به همان گونه كه در بالاست مي گويد : اين غايت جهدما در ترجمه اين خطبه بليغه است و آن كس كه از كلام و مزاياي آن اندكي داند مي داند كه چنين خطبه از زن پرده نشين بلكه از مردان نيز بي نيروي الهي و مددغيبي متعذر است چه كسي مي تواند بگويد : « و هل فيكم الا الصلف . . . » تا آخر تام المعني و صحيح اللفظ و موجز و وافي است و اگر بلغا صفحات راپركنند بر فرض آنكه خود فهميده باشند مانند اين چند كلمه نتوانند خوي مردم را مجسم نشان دهند چنانكه در آينه .

2 ـ چه خواهيد گفت هنگامي كه پيغمبر به شما بگويد اين چه كاري بود كه كرديد با اينكه شما آخرين امتها بوديد ؟

3 ـ به خاندان و فرزندان و عزيزان من كه برخي به صورت اسيري در آمده و دسته اي به خون آغشته شدند ؟


78


ماكانَ ذاكَ جَزائي اِذْنَصَحْتُ لَكُمْ * * * اَنْ تَخْلِفُوني بِسُوء في ذَوي رَحِمِ ( 1 )

اِنّي لاََخْشي عَلَيْكُم أَنْ يَحِلَّ بِكُم * * * مِثْلُ العَذابِ الَّذي اَودي عَلي اِرَمِ ( 2 )

راوي مي افزايد : زينب ديگر چيزي نگفت و روي خود را از آنها گردانيد . امّا مردم با شنيدن اين سخنان ملامت انگيز ، حيرت زده و مبهوت مي گريستند و دستهاي خود را از حسرت و اندوه به دندان مي گزيدند . متوّجه پيرمردي در كنارم شدم و او را ديدم كه مي گريست و ريشش از اشك ، تر شده و دستش را به سوي آسمان بلند كرده بود و مي گفت : پدر و مادرم فداي اينها ، كه سالخوردگانشان بهترين سالخوردگان و زنانشان بهترين زنان و جوانانشان بهترين جوانان است ! نسل اينها نسلي بزرگوار و داراي فضيلتي عظيم و بزرگ هستند .

و سپس اين شعر را نيز خواند :

كُهُولُكُم خَيْرُ الكُهُولِ وَنَسلُكُم * * * اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَبوُرُ وَلايُخْزي ( 3 )

در اين هنگام حضرت علي بن الحسين ( عليه السلام ) متوجه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ پاداش من كه خيرخواهي شما را كردم اين نبود كه با خويشان و نزديكانم پس از من اين رفتار ناهنجار را انجام دهيد .

2 ـ براستي من مي ترسم كه عذابي بر شما نازل گردد مانند همان عذابي كه قوم ارم را هلاك و نابود كرد .

3 ـ پيران شما بهترين پيران و نسل شما هرگاه نسلي به شمار درآيد نابود و خوار نگردد .


79


زينب ( عليها السلام ) شد و فرمود :

« يا عَمَّةُ ! اسْكُتي فَفِي الباقي عَنِ الماضِي اِعْتِبارٌ ، وَاَنْتِ بِحَمْدِاللهِ عالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَة ، فَهِمَةٌ غَيْرُ مُفَهَّمَة . . . »

[ عمه جان ! آرام و خاموش باش كه باقيماندگان بايد از گذشتگان پند گيرند و تو بحمدالله ناخوانده دانايي و نياموخته خردمند هستي . . . ]

در مجلس پسر زياد

كسي كه با كتابهاي تاريخ و مقاتل سروكار داشته باشد مي داند كه پسر زياد حداكثر رذالت و بي شرمي را نسبت به خاندان پيغمبر انجام داد ، و بدون ترديد اگر سروكار اين خاندان مظلوم و پاك ، با هر كافر و بي دين و بيگانه اي افتاده بود به اين اندازه نسبت به آنها رذالت و ستم روا نمي داشت .

از وضع جشن پيروزي ابن زياد ترتيب داد و ستم ها و اعمال ننگين وي در آن مجلس در مقابل ديدگان حضار و زنان و كودكان و خواهران امام ( عليه السلام ) چيزها نوشته اند و دربرابر آن ، همگي شهامت و شجاعت و قوت قلب دختر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را دربرابر آن سفّاك تاريخ ستوده و داستانها نقل كرده اند .

كيفيت ورود زينب ( عليها السلام ) و وضع لباس و جامه او را در آن مجلس به گونه اي رقّتبار و غم انگيز نوشته اند ، شيخ مفيد « ره » در « ارشاد » مي نويسد :

« دَخَلَتْ زَيْنَبُ عَلَي ابنِ زِياد وَعَلَيْها اَرْذَلُ ثِيابِها


80


وَ هِيَ مُتَنَكِّرَةٌ »

[ هنگامي كه زينب به مجلس پسر زياد در آمد پست ترين جامه را پوشيده بود و به طور ناشناس وارد شد . ]

و در « منتخب » طريحي است كه :

« وَكانَتْ تَتَخَفَّي بَيْنَ النِّساءِ وَهِيَ تَسْتُرُوَجْهَهابِكُمِّها لاَِنَّ قِناعَها اُخِذَ مِنْها » .

[ خود را در ميان زنان مخفي مي كرد و صورت خود را با آستين مي پوشانيد چون مقنعه اش را از او گرفته و ربوده بودند . ]

در تاريخ طبري و ابن اثير آمده است كه زينب ( عليها السلام ) در گوشه اي نشست و زنان و دختران دور او را گرفتند . به هر صورت پسر زياد متوجه وي شد و پرسيد : اين زن كيست ؟ كسي پاسخ او را نداد . براي بار دوّم و سوّم سؤال كرد . و در اين هنگام يكي ازكنيزان پاسخ داد :

« هذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ فاطِمَة بِنْتِ رَسُولِ الله صَلّي الله عَلَيهِ وَآلِه »

[ اين زن زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است . ]

پسر زياد كه سرمست جنايات و پيروزي خود بود ، همين كه آن بانوي معظمه را شناخت درصدد برآمد تا پيروزي خود را به رخ دختر بزرگوار علي ( عليه السلام ) بكشد و درضمن از اين مجلس و مكالمه با زينب يك استفاده تبليغاتي هم به نفع حكومت خونخوار و رسواي يزيد بكند ، ولي فكر نمي كرد طرف مكالمه و سخنش ، شيرزن تاريخ و


81


بانوي بزرگي است كه با منطق محكم و نيرومند خود سبب رسوايي يزيد وهمه ستمگران و فاسقان روزگار خواهد شد و با پاسخ هاي دندانشكن ، ياوه هاي او را درهم خواهد كوبيد .

پسر زياد با كمال بي شرمي دهان باز كرد و گفت :

« اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذي فَضَحَكُم وَقَتَلَكُم وَاَكْذَبَ اُحْدُوثَتَكُم » .

[ سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و كشت و كذب افسانه شما را نشان داد . ]

بيچاره مي كوشد نشان دهد هركس در راه مبارزه با باطل كشته شد و به شهادت رسيد رسوا شده و دروغش نمودار گشته است ؟ اما زينب ( عليها السلام ) براي خنثي كردن تمام نقشه هاي عوام فريبانه و آشكار كردن حقيقت ، بي درنگ در جواب او فرمود :

« اَلْحَمدُللهِ الَّذي اَكْرَمَنا بِنَبِيِّهِ مُحَمَّد وَطَهَّرنَا مِنَ الرِّجْسِ تَطْهيراً ، واِنَّما يَفْتَضِحُ الفاسِقُ وَيَكذِبُ الفاجِرُ ، وَهُوَ غَيْرُنا وَالحَمْدُللهِ »

[ ستايش خداي را سزاست كه ما را بهوسيله پيغمبرش گرامي داشته و از پليدي به خوبي پاكمان گردانيد است ، آن كسي كه رسوا گردد بي شك و ترديد فاسق است و آن كس كه دروغ مي گويد فاجر وتبهكار است ، چنين كسي ما نيستيم و ديگران هستند والحمدلله . ]

پسر زياد ـ كه انتظار نداشت و يا باور نمي كرد ـ با چنين زن دانشمند و با شهامتي روبه رو شود جهت سخن را تغيير


82


داد و گفت :

« كَيْفَ رَأَيتِ صُنْعَ اللهِ بِأَخيكِ وَاَهْلِ بَيْتِكِ ؟ »

[ رفتار خدا را با برادر و خاندانت چگونه ديدي ؟ ]

بانوي قهرمان با بياني كه حكايت از كمال ايمان و تسليم او در پيشگاه با عظمت حق تعالي مي كرد با لحني افتخارآميز و تكاندهنده و كوبنده جواب داد :

« ما رَأَيتُ اِلاّ جَميلاً هؤُلاءِ قَوْمٌ كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ فَبرَزُوا اِلي مَضاجِعِهِمْ وَسَيَجْمَعُ اللهُ بَيْنَكَ وَبَيْنَهُم فَتُحاجُّ وَتُخاصَم فَانْظُر لِمَنْ يَكُونَ الفَلْجُ يَوْمَئِذ هَبَلَتْكَ اُمُّكَ يابنَ مَرْجانَة » !

[ من جز نيكي نديدم . اينان مردماني بودند كه خداوند كشته شدن ( و شهادت در راه حق ) را براي آنها مقدّر فرموده بود و آنان نيز ( با كمال افتخار ) به آرامگاه خود شتافتند . . . ولي بدان كه بزودي خداي ( با عظمت ) ميان تو و ايشان جمع خواهد كرد و تو را مورد بازخواست و احتجاج قرار خواهد داد . پس نگران باش كه در آن روز پيروزمند چه كسي خواهد بود ( تو يا آنها ) ؟ اي پسر مرجانه ! مادر به عزايت بنشيند ! ]

دختر قهرمان علي ( عليه السلام ) با اين چند جمله كوتاه هم از حريم خداي تعالي دفاع كرد و هم از نهضت مقدس برادر و خاندان بزرگوارش و ضمناً او را از كيفر سختي كه در انتظارش بود بيم داد و در پايان نيز صولت و قدرت او را با كمال شجاعت درهم شكست ، و راه را براي اعتراض ديگران گشود و روي هم رفته ، درسي هم به مادران و خواهران ديگري كه در طول تاريخ اسلام عزيزان و برادران


83


خود را در راه اعتلا و سربلندي اسلام از دست مي دهند داد كه چگونه با ستمگران مغرور و خودسري كه با كشتن مردان بزرگوار اسلام خود را پيروز به حساب مي آورند روبه رو شوند و منطقشان را درهم بكوبند .

باري همين چند جمله كوتاه به اندازه اي كوبنده و دندانشكن بود كه مورّخان مي نويسند پسرزياد چنان خشمگين شد كه درصدد قتل زينب برآمد و عمروبن حريث يكي از سركردگان لشكرش كه در آنجاحاضر بود و در چهره پسرزياد اين فكر را خواند براي آرام ساختن و جلوگيري او از چنين كاري گفت : اي امير ! او زني بيش نيست و زنان را به گفتارشان مؤاخذه نكنند .

بدين ترتيب بهانه اي براي صرف نظر كردن پسر زياد از اين فكر به او ياد داد ، اماابن زياد بازهم براي خالي كردن عقده حقارت خود و خاموش كردن زبان گوياي دختر اميرمؤمنان ( عليه السلام ) ساكت نشد و اين بار ، ديگر از خدا و دين سخن به ميان نياورد و حربه عوامفريبي و قلب حقايق را كنار گذارد و انگيزه واقعي خود را از اين جنايت هولناك به زبان آورد و گفت : دلم از كشته شدن برادر و نافرمانان خاندانت شفا يافت ( خنك شد ) زينب هم فرمود :

« لَقَدْ قَتَلْتَ كَهْلي ، وَقَطَعْتَ فَرْعي ، وَاجْتَثَثْتَ اَصْلي ، فَاِنْ يَشْفِكَ هذا فَقَدْ اِشْتَفَيتَ »

[ تو كه سرور مرا كشتي و خاندان مرا برانداختي و ريشه مرا بركندي ، اگر شفاي دل تو در اين است كه شفايافتي . ]


84


پسر زياد براي پرده پوشي كردن رسوايي خود با يك جمله به اين گفت وگوي پرمخاطره كه براي او بسيار گران تمام شده بود پايان داد و گفت : اين زن سجع و قافيه نيكو مي آورد و سخن به سجع و قافيه مي گويد ، پدرش هم سجع گوي و شاعر بود !

زينب در پاسخش فرمود :

« يابْنَ زِياد ! مالِلْمَرأَةِ وَالسَجاعَةِ ؟ اِنَّ لي عَنِ السَجاعَةِ لَشُغْلا وَلكِنْ صَدْري نَفَثَ بِما قُلْتُ »

[ اي پسر زياد ! زن رابا سجع گويي چه كار ؟ مرا بدان دلبستگي نيست و آنچه شنيدي سوز سينه ام بود كه برزبان آمد ! ]

* * *

در اينجا ديگر پسر زياد مصلحت نديد با زينب سخن بگويد و بيش ازاين خود را در انظار حاضران رسوا و شرمنده سازد از اين رو متوجه حضرت علي بن الحسين ( عليه السلام ) كه او را به صورت اسيران وارد مجلس كرده بودند و با آن حضرت به گفت و گو پرداخت و با همان شيوه نخست دوباره نام خدا را بر زبان جاري ساخت و چون نام آن حضرت را پرسيد و بدو گفتند نامش عليّ بن الحسين است ، پرسيد : مگر خدا عليّ بن الحسين را در كربلا نكشت ؟

امام ( عليه السلام ) پاسخ داد :

« قَد كانَ لي اَخٌ يُسَمّي عَلِيّاً قَتَلَهُ النّاسُ » !

[ من برادر ديگري داشتم كه نامش علي بود و مردم او را كشتند ! ]


85


پسر زياد كه دوباره با منطق كوبنده ديگري روبه رو شد و اينجا نيز تيرش به سنگ خورد با تندي و خشم گفت : نه ، خدا او را كشت !

و امام ( عليه السلام ) در پاسخش اين آيه را قرائت فرمود و پاسخش را از زبان قرآن داد تا راه سخن را بر او ببندد :

( اَللهُ يَتَوَفّي الاَنْفُسَ حينَ مَوْتِها ) !

[ خدا جانها را در وقت فرا رسيدن مرگشان مي گيرد ! ]

يعني هنگام مرگ برادر من نرسيده بود كه خدا جانش را بگيرد ، بلكه اين لشكريان تو بودند كه او را به قتل رساندند .

پسر زياد كه با شنيدن اين آيه قرآني و پاسخ دندانشكن آن حضرت ديگر مجال سخن از دستش گرفته شده بود و راهي براي عوام فريبي او نمانده بود دست و پاي خود را گم كرد و سخت خشمگين شد و با پرخاش به آن حضرت گفت : تو اين جرأت را داري كه پاسخ مرا بدهي ، و هنوز اين دل را داري كه گفتار مرا ردّ كني ؟ ! و به دنبال آن دستور قتل امام ( عليه السلام ) را صادر كرد و گفت : او را ببريد و گردنش را بزنيد !

جلوگيري زينب از قتل امام ( عليه السلام )

زينب ( عليها السلام ) كه چنان ديد از جا برخاست و دست هاي خود راحلقهوار به گردن امام سجاد ( عليه السلام ) انداخت و گفت :

« ياابنَ زِياد ! حَسْبُكَ مِنْ دِمائِنا . . . وَاللهِ لااُفارِقُهُ فَاِنْ قَتَلْتَهُ فَاقْتُلْني مَعَهُ »

[ اي پسر زياد ! اين اندازه خون كه از ما ريخته اي تو را


86


بس است . . . به خدا سوگند من از او جدا نخواهم شد تا اگر او را بكشي مرا هم با او به قتل رساني ! ]

پسر زياد لختي به آن منظره رقت بار نگاه كرد و گفت : پيوند خويشي عجيب است . به خدا سوگند اين زن را چنان ديدم كه براستي حاضر است ( براي حفظ جان برادر زاده اش ) با او كشته شود ! آن گاه دستور داد زين العابدين ( عليه السلام ) را رها كنند و از قتل آن حضرت صرف نظر كرد . بدين ترتيب زينب ( عليها السلام ) براي چندمين بار جان امام ( عليه السلام ) را حفظ كرد و خود را سپر او قرار داد .

بر اساس روايتي ديگر ، امام ( عليه السلام ) به حضرت زينب فرمود :

« اُسْكُتي يا عَمَّتي حَتّي اُكَلِّمَه » !

[ عمه جان ! خاموش باش تامن جوابش را بگويم ! ]

آنگاه خطاب به پسر زياد فرمود :

« اَبِاالقَتْلِ تُهَدِّدُني ؟ اَما عَلِمْتَ أنَّ القَتْلَ لَنا عادَةٌ وَكِرامَتُنا الشَّهادَة » ! !

[ آيا مرا تهديد به قتل مي كني ؟ مگر نمي داني كه عادت و روش ما كشته شدن ( در راه حق و فضيلت ) است و شهادت افتخار ماست ؟ ! ]

در شام

مدت اقامت خاندان پيغمبر و كاروان اسيران اهل بيت در كوفه درست روشن نيست امّا آنچه مسلم است همان خطبه و سخنراني زينب و گفت و گوي او با پسرزياد و برخورد مختصري كه بازماندگان امام ( عليه السلام ) با مردم كوفه


87


داشتند ، وضع شهر را به نفع آنان تغييرداد و مردم را با
جنايات دستگاه جبار بني اميه آشنا كرد وآثار آن همه تبليغات وسيع معاويه و پس از او پسرش يزيد را بكلي از بين برد خلاصه شهر كوفه در هنگام رفتن اهل بيت به شام ، غير از كوفه اي بود كه آنان را بدانجا وارد كردند .

به گفته يكي ازنويسندگان فقيد مرحوم آيتي اساساً اين خود بزرگترين اشتباه قاتلان امام ( عليه السلام ) بود كه بازماندگان امام ( عليه السلام ) را به صورت اسير به كوفه و شام بردند و موجب آن همه رسوايي و ننگ براي خود شدند و به وسيله همان افراد داغديده و اسير ، حقايق پشت پرده را برخلاف خواسته و ميل خود آشكار ساختند .

در اينجا بخشي از نوشته تحليلي و جالب نويسنده مزبور را نقل مي كنيم :

« من معتقدم كه اگر ابن سعد و ابن زياد هرچند براي مصلحت خود پس از شهادت امام ( عليه السلام ) و يارانش نسبت به اهل بيت پيغمبر ، اظهار ادب و احترام مي كردند و آنان را در همان مصيبتي كه خود بهوجود آورده بودند تسليت مي گفتند و مانع دفن شهدا نمي شدند ، بلكه آنها را پيش از كشته هاي خود دفن مي كردند و اهل بيت را از همان كربلا با احترام و تجليل و تكريم به مدينه مي فرستادند ، هرزگيهاي دشمنان از طرفي و تبليغات عميق و تكاندهنده اهل بيت از طرفي ديگر پيش نمي آمد و البته شهادت امام ( عليه السلام ) و فاجعه كربلا به اين صورت در دنيا منعكس نمي شد و دشمنان امام هم تا اين پايه بي آبرو و رسوا نمي گشتند .


88


اين هم كار خدا بود كه دشمن ، خود با زور و جبر ، مبلّغان توانايي را به اسيري ببرد و در شهرها بگرداند و به آنها فرصت دهد كه براي مردمي كه بيشتر تماشاگر اين حادثه اند سخن بگويند و خود را به آنان معرفي كنند و همه جا رسول خدا را به عنوان پدر يا جد خود نام ببرند .

نخستين فرصتي كه به دست اهل بيت آمد و توانستند داد سخن بدهند روز دوازدهم محرم بود كه آنها را وارد شهر كردند . ديدن شهر كوفه براي اهل بيت بسيار غم انگيز بود چه ، بيشتر مدت خلافت اميرالمؤمنان ( عليه السلام ) در اين شهر گذشته بود و دختران آن حضرت در سال 41 همراه برادرشان امام حسن ( عليه السلام ) از كوفه به مدينه رفته بودند و اكنون پس از بيست سال به صورت اسيري وارد شهري مي شدند كه در حدود چهارسال در آنجا سلطنت كرده بودند و مردم عراق كه در جنگ هاي جمل و صفين و نهروان ، اصحاب و ياران علي ( عليه السلام ) بوده اند اكنون فرزند وي را كشته اند و فرزندان ديگر او را اسير كرده اند ، امّا سخنوران اهل بيت چنانكه گويي از مدينه و حجاز به كوفه و عراق آمده اند تا سخن بگويند و براي همين است كه مردم در كوچه و بازار فراهم گشته اند ، كارخود را از همان روز دوازدهم آغاز كردند و هركدام به نسبت سخن گفتند و آنگاه كه مجال سخن گفتن در بازار و دم دروازه را از دست دادند و ديگر جمعيتي جز در مجلس ابن زياد در اختيارشان نبود همانجا اگر چه به عنوان جواب دادن به سؤالهاي ابن زياد ، حرف خود را مي زدند و كار خود را مي كردند و آنگاه به زندان كوفه برمي گشتند . خطبه ها و سخنان اين گويندگان شجاع و بي نظير درسينه هاي مردم جا گرفت ، دلها را تكان داد ،
تشخيص مردم را عوض كرد ، اشكها را جاري ساخت و


89


مردم را به اشتباه بزرگشان توجّه داد ، احساسات مردم را برانگيخت ، مردم را به ارزش اين قيام متوجه ساخت مجال تحريف اين حادثه را از دست دشمن گرفت ، فاجعه كربلا را به همان صورتي كه بوده است ثبت تاريخ كرد ، تشنگيهاي اهل بيت را ثبت كرد ، هرزگيهاي دشمن را ثبت كرد . . . » .

در اينجا ترجمه بخشي از گفتار يكي از نويسندگان اهل سنت مصري نيز در اين باره آورده مي شود .

استاد « توفيق ابوعلم » رئيس هيأت مديره مسجد نفسيه خاتون و معاون اول وزارت دادگستري مصر ، در كتاب « فاطمه زهرا » درباره دخترش زينب مي نويسد :

« هركس تاريخ زندگاني و مبارزات عقيله بني هاشم زينب را بدقت بررسي كند باما همعقيده خواهد شد كه نهضتي كه حسين ( عليه السلام ) عليه كفر و ارتداد برپا كرد ، اگر زينب نمي بود و وظايف سنگين خود را پس از شهادت برادر انجام نمي داد و زمام امر را در مراحل اسارت خانواده پيغمبر در دست نمي گرفت اين چنين سامان نمي يافت و آن رستاخيز خونين به چنين نتيجه مطلوب نمي رسيد .

آري خلود و جاودانگي نهضت حسيني تنها در گرو همت عالي اين بانوي بزرگ است كه در واقع حلقه اتصال و پيوند آن فاجعه بلا با قرون و نسلهاي آينده شده است .

يزيد امر را بر مردم مشتبه ساخته و وارونه جلوه داده بود ، او چنين وانمود مي كرد كه لشكري كه به كارزار كربلا اعزام داشته ، براي قلع و قمع گروهي از خوارج


90


عراق است و آن سرها كه به حضورش آورده اند
سرگردنكشان و شكنندگان عصاي مسلمين است ، ليكن در همين اوضاع و احوال بود كه زينب دهان خونين به سخن گشود و مردم كوفه و شام را از حقيقت حال آگاه ساخت و به آنان اعلام كرد كه اينك خود و اين زناني را كه از كربلا تا شام در اسارت آورده اند جز دختران و خاندان رسول خدا نيستند و با اين كار ننگ و رسوايي اين جرم فجيع را بردامان پليد يزيد و يارانش ثابت و جاودانه كرد .

زينب ضمن سخنان بليغي كه در كوفه و شام در مجلس يزيد ايراد كرد پرده از روي كار به يكسو زد و افكار خفته و بي خبر را بيداري و هوشياري داد و حقيقت امر را كه يزيد و يارانش بيهوده مي كوشيدند تا از ديده و انديشه مسلمانان پنهان كنند و بر آن جنايت هولناك پرده اشتباه افكنند برمَلا و آشكار ساخت .

آري زينب تنها كسي بود كه مسؤوليت نگاهداري عيال و اولاد حسين و ياران او را به عهده گرفت ، تا آن گاه كه ايشان را از اين سفر پرمخاطره به مدينه بازگردانيد . »

مسير اهل بيت

باري خاندان بزرگوار پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) را به سوي شام حركت دادند . مسيري كه براي بردن آنها از كوفه تا شام انتخاب كرده بودند دوازده شهر يا قصبه و قريه بود كه برخي نام آنها را به اين شرح نوشته اند : تكريت ، لينا ، جهينه ، موصل ، سينور ، حماه ، معرّه نعمان ، كفر طاب ، حمص ، بعلبك ، دير راهب و حرّان .


91


برخي ديگر از اين مناطق نيز نام برده اند : قادسيه ، حرار ، عروه ، ارض صلينا ، وادي نخله ، ارمينا ، كحيل ، تل عفة ، جبل سنجار ، عين الورد ، دعوات ، قنّسرين و حلب . كه جمعاً بيست و پنج منزل و جايگاه مي شود و برخي هم تا چهل مكان نام برده اند كه در بيشتر اين شهرها يا قصبات وقتي مأموران پسرزيادو همراهان وارد مي شدند و مردم با آگاهي از ماجرا و وضع اسيران همراهشان ، و آنها را مي شناختند ، با عكس العمل شديد و تنفر و انزجار اهالي و ساكنان روبه رو مي شدند و بريزيد و كشندگان امام ( عليه السلام ) نفرين و لعنت مي فرستادند . حتّي در برخي از جاها برخوردهايي هم ميان آنان و مأموران رخ مي داد ، در چند جا نيز آنها را به شهرها و قصبه ها راه ندادند . در كتابهاي معتبر تاريخي از بانوي بزرگوار ما حضرت زينب ( عليها السلام ) ، در طول اين راه سخني و يا خطبه اي نقل نشده است . البته در پاره اي از نقلهاي غير معتبر آمده است كه آن مكرمه در قادسيه چند شعر به صورت مرثيه خوانده است مانند :

ماتَتْ رِجالي وَأَفْنَي الدَّهْرُ ساداتي * * * وَزادَني حَسَرات بَعْدَ لَوْعاتي

يُسَيِّروُنا عَلَي الاَقْتابِ عارِيَةً * * * كَأنَّنا بَيْنَهُم بَعْضَ الغْنَيماتِ

عَزَّ عَلَيْكَ رَسُولَ اللهِ ماصَنَعُوا * * * بِأَهْلِ بَيْتِكَ يا نُورَالبَرِيّاتِ

يزيد سرمست و مغرور و دارودسته او كه شهادت


92


امام ( عليه السلام ) و ياران او را پيروزي بزرگي براي خود مي پنداشتند براي ورود خاندان آن حضرت به صورت اسيران جنگي جشن و چراغاني مفصلي ترتيب داده بودند و هرگوشه شهر را به نحوي آيين بسته و دسته هاي خواننده و نوازنده را در نقاط مختلف شهر مستقر ساخته و به شادي و پايكوبي واداشته بودند .

از سهل بن سعد ساعدي نقل شده است كه مي گويد آن روز من از شام مي گذشتم و مي خواستم به بيت المقدس بروم . با مشاهده آن منظره متحير شدم و هرچه فكر كردم كه اين چه عيدي است كه مردم اين گونه شادي مي كنند ومن از آن بي اطلاعم متوجه نشدم تا آنكه با جمعي روبه رو شدم كه با هم گفت وگو مي كردند . از آنها پرسيدم :

ـ آيا شما عيدي داريد كه من نمي دانم ؟ !

گفتند : اي پيرمرد ! مثل اينكه در اين شهر غريب هستي ؟

گفتم : من سهل بن سعد هستم كه افتخار درك محضر رسول خدا محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را داشته و آن حضرت را ديده ام

گفتند : اي سهل ! عجيب است كه از آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خود را فرونمي برد !

پرسيدم : براي چه ؟ مگر چه شده است ؟

گفتند : اين سر حسين بن علي است كه براي يزيد مي آورند . . . ، تا آخر حديث .

از كامل بهايي نقل شده است كه خاندان پيغمبر را سه روز در خارج شهر شام نگه داشتند تا شهر را چراغان و زينت كنند ، در اين سه روز شام را به نحوي بي سابقه تزيين


93


كردند آنگاه گروه بسياري حدود پانصد هزار نفر زن و مرد براي تماشا به استقبال كاروان اسيران ، از شهر خارج شدند و اميران و سركردگان نيز دف زنان و رقصكنان و پايكوبان حركت كردند . . . اين روايت پس از تشريح وضع مردم و جشن و سرور آنهامي نويسد : در آن روز كه چهارشنبه شانزدهم ربيع الاول بود ، جمعيت در بيرون شهر به قدري زياد بود كه روز محشر را در يادها زنده مي كرد . براي يزيد ابن معاويه سراپرده وسيع و تختي نصب و حاشيه آن را به انواع جواهر مرصع كرده و در اطراف آن كرسيهاي زرّين و سيمين نهاده بودند . . . به هر صورت از مجموع اين نقل ها معلوم مي شود چه تدارك عظيمي براي اين جشن شوم ديده و چه مراسمي برپا كرده بودند معلوم است كه در چنين شرايطي برخاندان مظلوم و داغديده اهل بيت پيغمبر ، با ديدن آن مناظر و احوال چه گذشته است !

از بانوي قهرمان ما در اين مراسم و اوضاع و احوال سخني نقل نشده است مگر پس از ورود به مجلس يزيد كه ، آنجا چنان غرور و نخوت او را درهم شكست و او را چنان با چند جمله كوبنده و يك سخنراني پر مغز و فصيح رسوا مي كرد كه مجال هرگونه عوامفريبي و عذر و بهانه را ازوي ، در اين جنايت هولناك گرفت ، و او را به اشتباه و عذرخواهي واداشت ، و چنان حساب شده و دقيق و با قدرت قلب ، او را به محاكمه كشيد كه عموم محدّثان ومورّخان شجاعت آن حضرت را در اين محاكمه كشيد كه و گفت وگو ستوده اند .


94


از جمله « ابن حجر عسقلاني » است كه در كتاب « الاصابه » زينب ( عليها السلام ) مي نويسد ( 1 ) :

« وَحَضَرَتْ عِنْدَ يَزيدِ بنِ مُعاوية وَكَلامُها لِيَزيدِ بنِ مُعاوِيَة حينَ طَلَب الشَّامي اُخْتَها فاطِمَة مَشْهُورٌ يَدُلُّ عَلي عَقْل وَقُوَّةِ جَنان . »

[ . . . و در مجلس يزيدبن معاويه حاضر شد و گفت وگوي وي با يزيد بن معاويه در وقتي كه آن مرد شامي خواهرش فاطمه را مي خواست مشهور است و دليل بر خرد و عقل و شجاعت و قوت قلب اوست . ]

در بارگاه يزيد

در توصيف بارگاه افسانه اي يزيد در نوشته هاي تاريخي فراوان آمده است كه شايد به نظر اغراق آميز بيايد ، امّا با توجه به اينكه معاويه و يزيد در صرف بيت المال مسلمانان براي عياشي و حفظ مقام و موقعيت خود هيچ حدّ و مرز و حساب و كتابي قايل نبودند و نيز از اشعار كفرآميز و سخنان و اعمال و رفتارشان هم بخوبي معلوم مي شود كه ايمان به خدا و روز جزا نداشته اند ، چندان بعيد هم نيست اين نوشته هاي تاريخي درست باشند كه اكنون جاي شرح و توضيح بيشتر اين موضوع در اين جا نيست .

از جمله حوادث دردناك براي دختر اميرمؤمنان ( عليه السلام ) در آن بارگاه ومجلس شوم كه از هرجهت آراسته بود و تماشاچيان و سركردگان بني اميه و افسران و صاحب منصبان و حتي نمايندگان كشورهاي بيگانه در آن حضور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ج4 ، ص321


95


داشتند ، داستاني است كه در گفتار ابن حجر بدان اشاره شد و شيخ مفيد ( رحمه الله ) و ديگران آن را نقل كرده اند . شيخ در كتاب « ارشاد » از فاطمه دختر امام حسين ( عليه السلام ) اين ماجرا را چنين نقل مي كند :

هنگامي كه ما را در آن مجلس وارد كردند و پيش روي يزيد نشستيم مردي سرخ رو از اهالي شام چشمش به من افتاد و چون بهره اي از زيبايي داشتم رو به يزيد كرد و گفت : اي اميرمؤمنان ! اين دخترك را به من ببخش من كه اين سخن را از آن مرد شنيدم به خود لرزيدم و خيال كردم چنين چيزي ممكن است ومي توانند ما را به صورت كنيزي ببرند ، از اين رو به جامه عمه ام در آويختم و به او چسبيدم ولي عمه ام مي دانست كه اين كار نشدني است . رو به آن مرد كرد و گفت :

نه به خدا سوگند دروغ گفتي و خود را پست و زبون كردي كه چنين درخواستي نمودي ، به خدا سوگند نه تو چنين كاري مي تواني انجام بدهي و نه يزيد !

يزيد از اين سخن زينب بسختي خشمگين شد و گفت : تو دروغ گفتي ؛ من چنين كاري مي توانم بكنم و اگر بخواهم انجام مي دهم !

زينب فرمود : نه به خدا سوگند ، هرگز چنين كاري نمي تواني بكني مگرآنكه از دين ما بيرون بروي و دين و آيين ديگري اختياركني

يزيد از فرط خشم به جوش آمد و با كمال بي شرمي و وقاحت گفت : آيا با من اين گونه گستاخانه سخن مي گويي ؟ آن كس كه از دين بيرون رفت پدر و برادرت بودند !


96


زينب در پاسخش فرمود : اگر تو مسلماني هم خودت و هم جدّ و پدرت جز به دين و آيين خدا و برادر من هدايت نيافته ايد .

يزيد كه سخت خشمناك و درمانده و مفتضح شده بود ديگر نمي فهميد چه مي گويد و زبان به دشنام بازكرد و به زينب گفت : دروغ گفتي اي دشمن خدا !

زينب فرمود : اكنون كه قدرت در دست توست ، به ستم برما دشنام مي دهي و به سلطنت خود برما مغرور هستي

يزيد سرافكنده و شرمنده ، خاموش شد و سخني نگفت ، اما مردشامي دوباره سخن خود را تكراركرد و گفت : اين دخترك را به من ببخش !

يزيد كه ريشه تمام رسوايي و شرمندگي خود را از همان درخواست مي ديد با تندي و ناراحتي به آن مرد گفت : دورشو ! خدا به تو مرگ دهد

بر اساس كتاب « ملهوف » اين ما جرا چنين نقل شده است كه مردشامي پس از اين سؤال از يزيد پرسيد : مگر اين دخترك كيست ؟ پاسخ شنيد : دختر حسين است .

آن مرد پرسيد : حسين پسر فاطمه و علي بن ابي طالب ؟

گفت : آري .

مرد گفت : خدا تو را لعنت كند آيا عترت پيغمبر را مي كشي و خاندان و بچه هاي او را اسير مي كني ؟ به خدا سوگند من خيال كردم اينها اسيران روم هستند .

يزيد كه با رسوايي تازه اي روبه رو شده بود بدو گفت : به خدا سوگند هم اكنون تو را هم به آن كشتگان ملحق


97


خواهم كرد و سپس دستورداد گردنش را بزنند .

اشعار كفرآميز يزيد

جانشين و فرزند خبيث معاويه براي به رخ كشيدن بيشتر قدرت خود به حاضران و افزودن سياهترين ورقها به پرونده تاريك و پراز جنايت و ظلم خود ، دستور داد سر مقدس امام ( عليه السلام ) را در طشتي نهاده پيش رويش بگذارند .

بر اساس نقل سيد ( رحمه الله ) در كتاب « ملهوف » يزيد دستورداد چوب خيزراني برايش آوردند و با آن به دندانهاي پيشين امام ( عليه السلام ) مي زد و اين اشعار راكه بصراحت كفر او را آشكار مي ساخت ترّنم مي كرد :

ليت أشياخي ببدر شَهِدوا * * * جزعَ الخزرجِ من وَقْع اِلأسَلْ ( 1 )

لأهلّوا و استهلّوا فرحاً * * * ثُمّ قالوا يايزيدُ لاتُشَلْ ( 2 )

قَدْقَتَلْنا القَرْم من ساداتهِمْ * * * و عدَلْناه بِبَدْر فاعتدَلْ ( 3 )

لعِبَتْ هاشمُ بالملكِ فلا * * * خبرٌ جاءَ ولاوحي نَزَلْ ( 4 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي كاش بزرگاني از قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند ، هم اكنون بودند و زاري قبيله خزرج را از زدن شمشيرها و نيزه ها مي ديدند !

2 ـ در آن هنگام از شدت فرح و خوشحالي فرياد مي زدند و مي گفتند : اي يزيد دستت درد نكند !

3 ـ ما بزرگان اينها را به جاي كشتگانمان در بدر كشتيم كه سربه سر شد .

4 ـ بني هاشم با سلطنت و حكومت بازي كردند و گرنه خبري نيامده بود و وحيي نازل نشده بود !


98


لستُ من خُنْدُفٌ ان لم انتقمْ * * * من بني أحمدَ ماكانَ فَعَلْ ( 1 )

اين منظره و اين اعمال ننگين به اندازه اي جنون آميز و شرم آور بود كه حاضران مجلس را متأثر و ناراحت كرد و صداي اعتراض از گوشه و كنار برخاست .

ابوبرزه اسلمي يكي از حاضران به سخن آمد و گفت : واي بر تو اي يزيد ! آيا چوبدستي خود را به دهان حسين فرزند فاطمه مي زني ؟ من گواهم و با چشمهاي خودم ديدم كه پيغمبر خدا لب ودندانهاي او و برادرش حسن را مي بوسيد و به آنها مي گفت : شما دو نفر آقاي جوانان اهل بهشت هستيد ، خداوند قاتل شما رابكشد و لعنت كند و دوزخ را براي آنها آماده كند .

يزيد خشمناك شد و بي درنگ دستورداد ابوبرزه را از مجلس كشان كشان بيرون بردند .

همچنين مي نويسند : يكي از زنان هاشمي كه در سراي يزيد بود هنگام مشاهده آن منظره ، شيون كنان فريادزد : « يا حُسَيناه ! يا سَيِّد اَهْل ِ بَيْتاه ! ، يَابْن مُحَمَّداه ! يا رَبيعَ الاَرامِلِ وَاليَتامي ! يا قَتيلَ اَوْلادِ الاَدْعِياء ! »

شيخ مفيد ( رحمه الله ) مي نويسد : يحيي بن حكم برادر مروان كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اگر من نتوانم از فرزندان احمد انتقام كارهايشان بگيرم ، از دودمان خندف نيستم !

دو بيت أول و سوم از ابن زبعري است كه در جنگ احد سروده بود سه بيت ديگر از خود آن بي شرم است . توضيح اينكه « خندف » نام زني است كه نسب بني اميه به او مي رسد .


99


پيش يزيد نشسته بود با خواندن دو شعر زير مراتب انزجار وتأثر خود را از عمل پسر زياد اين گونه بيان داشت :

لَهامٌ بِأَدْنَي الطَّفِ اَدْني قَرَابَةً * * * مِنْ اِبنِ زِيادِ العَبْدِ ذِي الحَسَبِ الوَغْل ( 1 )

اُمَيَّةُ اَمْسي نَسْلُها عَدَدَ الحَصي * * * وَبِنْتُ رَسُولِ اللهِ لَيسَ لَها نَسْل ( 2 )

يزيد با ناراحتي دست خود را محكم برسينه يحيي بن حكم زد و گفت : ساكت شو !

در نقلي آمده است كه زينب ( عليها السلام ) وقتي آن سر مطهر را ديد دست به گريبان برد و گريبان چاك زد و با آوازي سوزناك گفت :

« يا حُسَيناه ! يا حَبيبَ اللهِ ! يَابْنَ مَكَّةَ وَمِني ! يَابنَ فاطِمَةَ الزَّهراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ ! يَابْنَ بِنْتِ المُصْطَفي ! »

راوي اين حديث مي گويد : به خدا سوگند اين جمله زينب ( عليها السلام ) تمام حاضران در مجلس را گريانيد و يزيد خاموش نشسته بود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سرهاي جدا شده در كنار طف ( و كربلا ) ، از نظر خويشاوندي نزديكتر از پسر زياد و بنده اي است كه داراي نسب پستي است .

2 ـ اكنون اميه روزگاري دارد كه دودمانش به شماره ريگهاست اما دختر رسول خدا دودماني ندارد ؟ !



| شناسه مطلب: 77578