بخش 2
شرار عاشقی گلشن اندوه فروغ صبح فردا آیینه هستی آفتاب کربلا کرامت عشق در حریم آفتاب شعله#160;های عطش در کمند عشق وصال دوست شوق وصال سرشک ارغوانی داغ حسین داغداران اهل بیت حضرت مسلم بن عقیل ( علیه السلام ) نقش غم تنهاترین غریب آتش طغیان گرد بی#160;کسی معراج عشق در منای کوفه حماسه مسلم ( علیه السلام ) شعله#160;ی اشک ساقه#160;های شکسته
25 |
شرار عاشقي
شام تاريك مرا از لطف روشن كن حسين
اين كويرستان جانم را تو گلشن كن حسين
خانه اي دارم به نام دل ، تو در آن جاي گير
در حريم امن جان من تو مأمن كن حسين
زندگاني در لباس عشق تو معنا دهد
از كراماتت مرا اين رخت بر تن كن حسين
آتشي از عشق تو باشد مرا در جان و دل
اين شرار عاشقي را شعله افكن كن حسين
تا ز عطر كربلا لبريز گردد هستي ام
شور ايمان ، شور دين ايجاد در من كن حسين
بر لب خشكيده ، گويد عقل ، جاري كن سرشك
از گلوي تشنه ، گويد عشق ، شيون كن ، حسين
اي همه احسان ، در اين محنت سراي درد خيز
يك نظر بر « ياسر » آلوده دامن كن حسين
* *
26 |
گلشن اندوه
من خاك حريم حرمت بوده و هستم
شرمنده ز لطف و كرمت بوده و هستم
در كوي سليماني تو جاي گرفتم
چون مور بزير قدمت بوده و هستم
مولاي دو عالم تويي اي دوست ولي من
يك بنده ناچيز و كمت بوده و هستم
غير از سركوي تو به جايي نروم من
سينه زن پاي علمت بوده و هستم
در گلشن اندوه تو پژمرده ترينم
يعني كه خريدار غمت بوده و هستم
من هيچ نيم هيچ ، در اين راه چو « ياسر »
خاك حرم محترمت بوده و هستم
* *
27 |
فروغ صبح فردا
بهشت روح افزايم حسين است
ز حق تنها تمنّايم حسين است
چراغ شام تاريكم رخ اوست
فروغ صبح فردايم حسين است
دو عالم ، بنده ي عشق وي استم
و در اين راه مولايم حسين است
چه در ظاهر چه در باطن همينم
مرا پنهان و پيدايم حسين است
ندارم غير مهرش تكيه گاهي
مرا دنيا و عقبايم حسين است
بهشت جسم و جانم كربلايش
سرور قلب شيدايم حسين است
گرفته هر كسي مأوا به جايي
ببين اي عشق مأوايم حسين است
اگر « ياسر » به عشقش داده ام دل
اميد قلب تنهايم حسين است
* *
28 |
آيينه هستي
من كه خود را ذرّه اي در آستانت خوانده ام
طايري بي بال و پر در آشيانت خوانده ام
گر چه در آيينه هستي نمي آيم به چشم
باز خود را نقطه اي در آسمانت خوانده ام
در محيط عشق نالايق و ليكن خويش را
قطره اي در موج بحر بيكرانت خوانده ام
خويشتن را اي امير كاروان آفتاب
چون غباري در هواي كاروانت خوانده ام
گل تو را گفتم ، تو بالاتر از آني ليك من
خويش را كمتر زخار بوستانت خوانده ام
عذر آن خواهم ز در گاهت كه با آلودگي
خويش را دربان باغ بي خزانت خوانده ام
« ياسرم » از خوان احسان تو روزي خورده ام
زآن سبب خود را غلام آستانت خوانده ام
* *
29 |
آفتاب كربلا
چشمه آب بقايعني حسين
جوشش خون خدا يعني حسين
رونقي داد آسمان عشق را
كوكب سرخ ولا يعني حسين
كاروان شوق را او راهبر
خستگان را رهنما يعني حسين
مشعل نوراني شب هاي دل
كنز « مصباح الهدي » يعني حسين
شعله هاي عشق را روشن ترين
جلوه « شمس الضحي » يعني حسين
نور مي افشاند از بام افق
آفتاب كربلا يعني حسين
ماند بر جا خاطراتي غم فزا
از شهيد نينوا يعني حسين
در طريق دوست سر ايثار كرد
جان نثار كبريا يعني حسين
30 |
از همه هستي گذشت آن مرد حق
مظهر عشق و وفا يعني حسين
داغ دل ها را چه خوش تفسير بود
آن حديث لاله ها يعني حسين
سايبانش دست رب العالمين
بر خدايش خونبها يعني حسين
« ياسر » او فرزند پاك فاطمه است
نور چشم مرتضي يعني حسين
* *
كرامت عشق
اي سيه پوشت دل من عشق رويت حاصل من
اي كرامت بخش هستي لطف توشد شامل من
من در اين صحراي ماتم حاصلي جز غم ندارم
آتش اين غم در اوّل شعله زد بر حاصل من
اين دل لبريز خونم در تماشايت نشسته
غربت كرب و بلايت جلوه دارد در دل من
زورق قلبم شكسته غرق در درياي اشكم
مهر تو در اوج غم ها لنگر من ، ساحل من
محملي از اشك و ناله دارم از داغ غم تو
رو به سمت كربلايت آيد اكنون محمل من
31 |
عشق تو آب و گلم را غرقه در عطر خدا كرد
زد نهال نينوايت خيمه در آب وگل من
در عزايت نخل جانم شاخه در شاخه شكسته
مي زند ماتم جوانه جاي گل از محفل من
آرزوي « ياسر » اين است اي بهشت آرزوها
گردد از لطف الهي كربلايت منزل من
* *
در حريم آفتاب
اي اميد هر دو عالم من به عشق تو اسيرم
اي شه ملك وجودم كن عنايت كه فقيرم
اي دو چشم تو بهشتم ، اي بهار سر نوشتم
مي برم وقتي كه نامت مثل يك گل در كويرم
خاك پايت را تو بنشان اي گل زهرا به رويم
تا حسيني گردم آنگه پيش پايت من بميرم
شاد و خرسندم از آن كه درگهت را من غلامم
فخرم اين باشد به عالم من غلام و تو اميرم
اي مزارت كعبه ي جان ، كربلايت قبله ي دل
من سرا پا غرق شوقِ آن حريم دلپذيرم
مرقد شش گوشه ي تو برده از من جان و دل را
اي حريمت آفتابم ، من غبار اين مسيرم
32 |
مي دهم جان و سر خود ، دست از تو برندارم
دشمنت گر تيغ آرد يا زند گر كه به تيرم
نيست اي نور هدايت غير مهرت در وجودم
نيست اي مهر ولايت غير عشقت در ضميرم
همچو « ياسر » در حريمت طاير بشكسته بالم
اي تو بالاتر ز هستي من به درگاهت حقيرم
* *
شعله هاي عطش
تشنه ام اي تشنگان تشنه ي جام حسين
سكّه ي جان و دلم خورده به نام حسين
داد ز « هيهات » ( 1 ) خود برتن بي روح ، روح
زنده كند مرده را روح كلام حسين
كرب و بلايي شود جان و دل و هستي اش
هر كه بتابد بر او نور قيام حسين
جايگهي در جنان دارد از اين آستان
هر كه زجان در جهان گشت غلام حسين
آن كه بر او گريه كرد آورده فطرسش
ني زملائك سلام بلكه سلام حسين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . قال الامام الحسين ( عليه السلام ) : هَيْهات مِنّا الذِّلّةَ .
33 |
گفت مرا زندگي نيست به غير از جهاد ( 1 )
هست در اين ايده اش زنده مرام حسين
آه كه در كربلا شعله كشان از عطش
هر نفس از تشنگي سوخته كام حسين
كوفه سرش روي ني ، شام به بزم يزيد
سوخت دل از قصّه ي كوفه و شام حسين
« ياسر » اگر خيزران خورد به لعلش ولي
باشد از اين رهگذر عشق پيام حسين
* *
در كمند عشق
اي دل به شوق كربلا غرقابه خونت كنم
با موج اشك سرخ خود از ديده بيرونت كنم
سردر كمند آرم تو را آخر به بند آرم تو را
در عاشقي رسواتر از فرهاد و مجنونت كنم
اي دل تو را بر مي كنم در خاك و خونت افكنم
تا در طريق عاشقي گلگون گلگونت كنم
با اشك چشم و سوز جان ، با آب و آتش در ميان
همراه من آيي اگر حيران و مفتونت كنم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . إنَّ الحَياةَ عَقِيدَةٌ وَجِهادٌ .
34 |
تا كربلايت مي برم نزد خدايت مي برم
جز عشق حق فارغ دگر از چند و از چونت كنم
گيرم زِ رويت پرده را آيينه سازم ديده را
در پيچ و تاب عاشقي يكباره افسونت كنم
اكنون ببين در شعر خون با جوهر عشق و جنون
در سطر سطر زندگي خوانا و موزونت كنم
« ياسر » سخن را تازه كن دل را پر از آوازه كن
تا در كوير اين غزل درياي مضمونت كنم
* *
وصال دوست
بيا اي دل غبار كربلا باش
عطش نوش نسيم نينوا باش
كبوتر باش و در آنجا رها باش
بيا با شهپر خون هم صدا باش
به خون افتاده ي تيغ بلا باش
كه از اين راه گردي جاودانه
* * *
بيا در كربلاي عشق اي دل
بيا اي آشناي عشق اي دل
35 |
مباش اينجا جداي عشق اي دل
تو معنايي براي عشق اي دل
ميسّر شد لقاي عشق اي ل
بزن بر شاخه ي هستي جوانه
* * *
حسين آيينه ، هستي گوهر اوست
نسيم كربلا از كوثر اوست
عطش مولود زخم حنجر اوست
نگاه تشنه ام آب آور اوست
دلم پروانه و جان شهپر اوست
به سويش پرگشايد عاشقانه
* * *
حسين بن علي خورشيد هستي ست
جهان از او به حال شور و مستي ست
طريق او طريق حق پرستي ست
مسير او جدا از هر چه پستي ست
ندارد هر كه عشقش ، تنگدستي ست
بگير اي دل به كويش آشيانه
* * *
تجلاّي حقيقت ديده ي اوست
تن در خاك و خون غلطيده ي اوست
لب خشك و دل تفتيده ي اوست
گلوي در عطش جوشيده ي اوست
36 |
رخ در ابر خون تابيده ي اوست
درخشد نور او تا بي كرانه
* * *
زخود بگذشت و چشم از خويش برداشت
دلي لبريز خون و چشم تر داشت
وصال دوست را تنها به سرداشت
قيامش جلوه از فتح و ظفر داشت
ز داغ لاله ها در دل شرر داشت
زديده اشك گلگونش روانه
* *
شوق وصال
هر دل كه ز نور تو ضياء داشته باشد
ره در حرم قُرب خدا داشته باشد
صحراي دل شيفتگان حرم شوق
از گلشن عشق تو صفا داشته باشد
ايمن به معاد از شرر نار جهيم است
آن كس كه به دل مهر تو را داشته باشد
بر خاك تو داني كه چرا بوسه زند دل
هر ذرّه خاك تو شفا داشته باشد
37 |
آن حنجره را آب بقا ريخته ساقي
كز شوق وصال تو نوا داشته باشد
اي شبنم گلروي تو شفاف چو كوثر
گلعطر ترا لاله كجا داشته باشد ؟
در راه تو با ديده منّت بپذيرم
از خصم تو گر تير بلا داشته باشد
با ديده اغماض نگر از كرم اي دوست
گر « ياسر » افتاده خطا داشته باشد
* *
جهان خون ريز بنياد است هشدار * سر سال از محرم آفريدند
مولانا عبدالقادر بيدل دهلوي
سرشك ارغواني
به گلزار جهان غم آفريدند
شقايق هاي ماتم آفريدند
براي دشت خشك ديدگانم
زموج اشك و خون يم آفريدند
به پاس حرمت صبح دل افروز
به روي لاله شبنم آفريدند
38 |
فراق عاشقي ديدند و از غم
هزاران قامت خم آفريدند
عزاي هر دو عالم را به يكجا
هم آغوش محرّم آفريدند
دل ما را به بازار محبت
ز اوّل كار درهم آفريدند
عزاي جان شد و بر خيمه عشق
ز مشكين موي پرچم آفريدند
بگيرد تا كه رونق فصل پائيز
گلي بر باغ خاتم آفريدند
خزان شد شاخسار زندگاني
سرشك ديده گرديد ارغواني
* *
39 |
به مناسبت تقارن ماه محرّم با سال نو
داغ حسين
هنگامه ي ماتم است ، عيدي نبود
عالم همه درهم است ، عيدي نبود
مي سوخت دل از داغ حسين و مي گفت :
چون ماه محرّم است ، عيدي نبود
* *
به مناسبت تقارن سال نو با محرّم
داغداران اهل بيت
در عزاي كشتگان كربلا بايد گريست
گرچه نوروز است امّا زين عزا بايد گريست
در محرّم شادمان بودن نمي باشد روا
بلكه با اندوه آل مرتضي بايد گريست
گر يزيدي نيستيد از پايكوبي بگذريد
40 |
نينوايي شو ، كه همچون نينوا بايد گريست
دست عبّاس افتد از تن دست افشاني مكن
زين غم پيكر گداز و جانگزا بايد گريست
گاه بايد شعله گرديد و ز جان فرياد كرد
گاه بايد سوخت امّا بي صدا بايد گريست
تشنه لب كردند از پيكر جدا رأس حسين
بعد از اين غم ، باز مي پرسي چرا بايد گريست ؟
كس نمي خندد به حال داغداران ، زآن سبب
در غم جانسوز آل مصطفي بايد گريست
خنده بر اشك يتيمان كار اهل شام بود
بر كسي كو ، ديده داغ باب را بايد گريست
رأس خونين حسين بن علي مي ريخت اشك
پا به پاي آن سر از تن جدا بايد گريست
عيد بي معناست وقتي در اسارت زينب است
همچو چشم آسمان زين ماجرا بايد گريست
آل عصمت داغدار و اهل كوفه شادمان
يا كه بايد سوخت از اين داغ يا بايد گريست
ماه اندوه حسين بن علي ، ماه عزاست
« ياسر » از اين واقعه در هر كجا بايد گريست
* *
41 |
حضرت مسلم بن عقيل ( عليه السلام )
43 |
نقش غم
تادست فلك پرده ز رخسار كشيد
خون بر دل من نقش غم يار كشيد
چون دسترسي نبود آنروز به تو
دشمن تن نايب تو بردار كشيد
* *
تنهاترين غريب
شبِ مرد غريبي در ميان كوچه سرگردد
نمي داند كه در كوفه بماند يا كه برگردد
ميان كوچه ها مي گردد اما مانده سرگردان
شب شام غريبانش كجا امشب سحر گردد
مردّد مانده اين تنهاترين مردي كه در كوفه ست
رود يا نه ، بماند ، روبرو با صد خطر گردد
44 |
كنار خانه اي زد تكيه بر ديوار تنهايي
غم و اندوه هر لحظه درونش بيشتر گردد
صداي مهرباني خواند او را جانب خانه
كه اي تنها ، مبادا چشم تو از اشك تر گردد
بيا اي مانده تنها در ميان كوچه ها امشب
بيا شايد كه غم هاي تو لختي مختصر گردد
فرستاد آخرين پيغام خود را غرق خون مسلم
كه شايد قافله سالار مظلومان خبر گردد
ز زخم تيغ بر پيكر نباشد خون جگر يكدم
كه از زخم زبان دشمنان خونين جگر گردد
اگر « ياسر » بخون غلتد تن عاشق رواباشد
كه هر پروانه بهر يار خود بي بال و پر گردد
* *
آتش طغيان
كوفيان اين من و اين شام پريشان شما
برمَلا گشت به من ظلمت پنهان شما
ميزبانان همگي روي به بازار كنيد
تا ببينيد چه كردند به مهمان شما
كوفه ويرانه ز پيمان شكنان خويش است
حال اين اشك من و كوفه ي ويران شما
45 |
پس از اين عهد شكستن ز شما ، مي بينم
سرو سامان نبود در سرو سامان شما
مانده ام خسته ولي برتر و والاست مرا
ارزش پير زني از همه مردان شما
بهر قتل پسر فاطمه آماده شديد
چيست از بهر چنين واقعه برهان شما
مي شود پاك ز خون نيزه و شمشير ولي
پاك هرگز نشود ننگ ز دامان شما
بعد از ين حادثه ، در كرب و بلا مي گردد
خون ، دل فاطمه از ظلم فراوان شما
عطش و كرب و بلا ، قتلگه و زينب و غم
شعله و خيمه گه و آتش طغيان شما
اي كه گشتيد در اين دشت عنانگير نفاق
عاقبت مي شكند پايه ي لرزان شما
ني فقط « ياسر » دل خسته ، همه مي دانند
ساحلي نيست بر اين جوشش عصيان شما
* *
46 |
گرد بي كسي
ز اشك ديده تر كردم حريم دامن خود را
كه تا شويم زِگرد بي كسي پيراهن خود را
من آن از پا فتاده باغبانم كاندرين غربت
به دست خصم دادم غنچه هاي گلشن خود را
عجب نبود اگر از بام سنگم مي زنند اين قوم
كه با خود دوست مي پنداشتم من دشمن خود را
گذارم تا اثر بر قلب سنگ خصم بد آئين
سپر بر سنگهاي كوفيان كردم تن خود را
زِ جان قطع نظر كردم ، به راه وصل ثارالله
چو ديدم بر سر دار الاماره مأمن خود را
جهان شد قيرگون « ياسر » مرا ، آنجا كه مي ديدم
نهان در ابر ماتم آفتاب روشن خود را
* *
47 |
در رثاي سفير حضرت امام حسين ( عليه السلام )
مسلم بن عقيل ( عليه السلام )
معراج عشق
دل من داغ را آيينه دار است
رخ من لاله گون از شوق يار است
ميان كوچه ها مي گردم امّا
دل خونينم امشب بي قرار است
نمي گريم به حال خويش ليكن
ز هجر دوست چشمم اشكبار است
ز خون در شهر غم آذين ببنديد
كه امشب عاشقي مهمان دار است
براي غربتم اين بس كه حتّي
طناب دار هم چشم انتظار است
عروج عاشقان از خاك و خون است
ولي معراج من دارالاماره است
تن مهماني امشب از ره كين
به دست ميزبانان سنگسار است
براي وصل روي يار « ياسر »
شهادت عاشقان را افتخار است
* *
48 |
در مناي كوفه
اي گل باغ فاطمه هستي من فداي تو
گلشن جان من خزان مي شود از براي تو
من كه به جرم عاشقي بر سردار مي روم
سرخوشم اي اميد دل كشته شوم به پاي تو
در يم خون فتاده ام ، بسمل خويش را بخوان
تا شنوم به موج خون بار دگر صداي تو
در ره تو فروختم گوهر بود و هست خود
تا كه خريده ام به جان رنج و غم و بلاي تو
گر كه نشد ميسّرم بار دگر ببينمت
نقش بود به چشم من چهره دلرباي تو
جانب كوفيان ميا ، خون خدا ، كه دم به دم
داغ احاطه مي كند گلشن لاله هاي تو
هر دو كنيم جان فدا در ره عشق حق ولي
كوفه بود مناي من كرب وبلا مناي تو
* *
49 |
حماسه مسلم ( عليه السلام )
عاشق فرزند زهرا ، مسلمم
جان نثار راه مولا ، مسلمم
كوچه هاي شهر كوفه در عزاست
طايري در وادي غربت رهاست
اين چنين عاشق نديده روزگار
تا به پاي خود رود بالاي دار
تير غم را بر دل زارم زنيد
عاشقم عاشق ، مرا دارم زنيد
كوفه گرديده منايم كوفيان !
تشنه زخم شمايم كوفيان !
سينه ام را بحر طوفاني كنيد
عاشقي را تشنه قرباني كنيد
تا كنون چشمي نديده در جهان
دست مهمان را ببندد ميزبان !
اي شما سرچشمه هاي ظلم و كين !
ننگ تاريخ بشر روي زمين !
50 |
ميزبان با ظلمت شب همصداست
ميهمان تنها ميان كوچه هاست
گيرم اينجا كس مرا همدرد نيست
در شما اي كوفيان يك مرد نيست
پاسخ حيراني چشم مرا
كس نمي داند كه حيرت گرد نيست
همره تنهاييم اي كوفيان !
جز سرشك گرم و آه سرد نيست
بسته دست و پاي من زنجيرتان
بر گلوي تشنه ام ، شمشيرتان
طعنه گاهي بر دل تنگم زنيد
گه ز روي بام ها سنگم زنيد
مي نويسد آسمان ، ننگ شما
اين تن مجروح و اين سنگ شما !
اي حسين ! اي عشق را روح سترگ
يوسفت افتاده در چنگال گرگ
* *
51 |
حضرت مسلم ( عليه السلام )
شعله ي اشك
باز در محفل دل صحبت ايثار تو بود
سخن از عشق تو و جذبه ي دلدار تو بود
به تماشاي قدت آمده در كوفه ي غم
مردم چشم منِ خسته كه زوّار تو بود
نه فقط عطر محبّت چكد از نام گلت
نرگس گلشن جان ديده ي بيمار تو بود
مُهر و سجّاده معطّر ز نماز شب توست
كوفه را شمع شبش ديده ي بيدار تو بود
كربلا فصل شكوفايي نام تو ولي
كوفه پائيزترين جلوه ي گلزار تو بود
كوچه در كوچه تو را بس كه غريبانه گذشت
سايه ي غربت و غم تكيه ي ديوار تو بود
طوعه در طاعت حق بود و تو را ياري كرد
زان جماعت فقط اين پير مدد كار تو بود
اي ز پيمان شكنان روزه شكسته در خون
واي ازآن لحظه ي خونين كه به افطار تو بود
52 |
ظلمت كوفه ز يك سو به تو آورد هجوم
طعنه ي خصم ز يك سو پي آزار تو بود
بس كه مي ريخت گل از پيكر صد پاره ي تو
لاله گون روي زمين از تن خونبار تو بود
آبرو يافته ي غيرت خود گرديدي
سندم خون رهاگشته به رخسار تو بود
گفتي اي پيك صبا رو به سوي مكّه كنون
با حسين بن علي گوي كه دل يار تو بود
يا حسين اي تو مرا از همه محبوب ترين
هر كجا روي نهادم همه آثار تو بود
تيغ و شمشير وني و دار خريدار منند
دل به تاب منِ خسته خريدار تو بود
مي رود دست به دست آن كه تو را مي خواهد
شور اين مرحله از گرمي بازار تو بود
شعله اي داشت غم يار در آيينه ي اشك
« ياسر » اين شعله پديدار ز گفتار تو بود
* *
53 |
زبانحال طفلان مسلم ( عليه السلام )
ساقه هاي شكسته
يتيم و تنهاييم زغم رهان مارا
غريب اين شهريم بده امان ما را
ز ظلم اهل كين ز پا در افتاديم
گرفته تير غم چنان نشان ما را
دو گل ولي پژمان به باغ اندوهيم
بيا تواي گلچين مكن خزان ما را
زمحنت بابا دو چشم ما خون است
به برگرفت اكنون غم گران ما را
ببين در اين غربت نشسته از ماتم
بديده اشك خون ، به دل فغان مارا
شكسته بال و پر زتير هجرانيم
بيا و برگردان به آشيان ما را
شكفته ايم اينك به شاخه ي اندوه
مكن چنين پرپر به بوستان ما را
سرشك ما بنگر ز قتل ما بگذر
نمانده در پيكر دگر توان ما را
54 |
كسي به مهمانش جفا نخواهد كرد
چها رسيد اينجا زميزبان ما را
چه سود از اين ناله كه در جگر داريم
چه آتشي زين غم فتد به جان ما را
چنان فلك « ياسر » زديده و سينه
سرشك و آه غم شده روان ما را
* *