بخش 4

حضرت حُرّ بن یزید ریاحی ( رحمه الله ) پیمانه هستی شرار عشق فیض حضور در سایه#160;ی رحمت دوست حبیب بن مظاهر ( رحمه الله ) چهره گلگون در آغوش زخم حضرت علی اکبر ( علیه السلام ) سایه گل ماه و خورشید تقارن جانسوزترین داغ یاس پرپر پرواز روی موج خون پائیز بهار شمع وصال خورشید و ماه


73


حضرت حُرّ بن يزيد رياحي ( رحمه الله )


75


پيمانه هستي

پيمانه هستي اش ز ماتم پُر شد

هر قطره اشك ديده اش چون دُرّ شد

داني كه چگونه حُرّ شد آن نام آور

آزاد زِ بند نفس شد تا حرّ شد

* *

حضرت حُرّ بن يزيد رياحي ( رحمه الله )

شرار عشق

گر جدا بود در اين مرحله راهم باتو

حال من آمده ام ، عفو گناهم با تو

شرم دارم ز تو اي آينه ي روي رسول

در تعرّض شده گر خيل سپاهم با تو

اذن دادي كه نگاهم به نگاهت افتد

گرچه دانم چه كند ، داغ نگاهم باتو


76


بال و پر بسته ام و حال تباهي دارم

رفع اين روز غم و حال تباهم باتو

من سيه روي از آنم كه گرفتم راهت

روشني بخش دل و روي سياهم باتو

ماه يعني دل سرشار ز مهر تو حسين

راهيابي به سرا پرده ي ماهم باتو

دوست دارم كه بسوزم ز شرار عشقت

گرچه دير آمده ام ، شعله ي آهم باتو

جرم من كوه گناه و دل من چون پركاه

بخشش كوه گناه و پر كاهم باتو

« ياسرم » ـ حُرّ ، ز تو بگذشت حسين بن علي

كاش بخشند در اين لحظه مرا هم باتو

* *

حضرت حرّ بن يزيد رياحي ( رحمه الله )

فيض حضور

در تفكّر بود او از كار خويش

خون خجلت خورد از رفتار خويش

زد نهيب از هر طرف بر جان خود

شعله زد بر فكر سرگردان خود


77


كاين تويي آزاده ي دشت بلا

پس چرا در بند نفسي مبتلا ؟

بند نفست را گسل شمشاد شو

اين قفس را بشكن و آزاد شو

دل به يار خود بده دلداده باش

حرّ تويي ، چون نام خود آزاده باش

طاير بام بلا پر را گشود

پشت پا زد بر تمام هست و بود

سوي كوي دوست پر وا كرده است

ديده را از اشك دريا كرده است

داشت آن يابنده ي فيض حضور

پشت سر ظلمت ، مقابل نورِ نور

دل به دريا زد كه دريايي شود

اين به خاك افتاده بالايي شود

خون غيرت در رگش آمد به جوش

باده ي ايثار را شد جرعه نوش

كز كجا مي آيد آواي حزين

واي من از كيست ؟ اين « هَلْ مِنْ مُعين »

جان من در آتش اين ناله است

همنواي بغض چندين ساله است

در گلو فرياد امّا بُد خموش

كوله بار خجلتش بر روي دوش


78


چون گنهكارانِ در بيت الحرام

سر به زير انداخت در پيش امام

گفت او را عشق ، جان پرور شوي

رخ بر آر اينجا كه روشن تر شوي

از چه سر بر زير داري ، ماه نو

چشم خود واكن سخن از جان شنو

اي گرامي ميهمان داغ ما

از عطش خشكيده بنگر داغ ما

گفت من آگاهِ اين درد و غمم

وز پريشاني چو مويت درهمم

آمدم خاك كف پايت شوم

قطره اي در موج دريايت شوم

اي كه درياي تو درياي غم است

هر كه لب تشنه ست اينجا محرم است

آمدم تا محرم اين در شوم

پيش پايت مثل گل پرپر شوم

اي غريب تشنه خيز كربلا

اي عطش نوشيده از « قالُوا بَلي »

رخصت رفتن به ميدانم بده

خانه بر دوشم تو سامانم بده

اذن ميدانش امير عشق داد

باغي از گل بر اسير عشق داد


79


تيغ بر كف جانب ميدان شتافت

گوهر گمگشته ي خود باز يافت

رشته هاي عافيت از هم گسست

جوشنش در جوشش خونش نشست

بر زمين افتاد از بالاي زين

نهري از خون باز شد روي زمين

در دلش ايجاد مي شد شور و شين

بود در ذهنش ، كه مي آيد حسين ؟

ناگهان دستي سرش را برگرفت

عشق اينجا جلوه ي ديگر گرفت

بود گرچه پاره پاره پيكرش

خنده زد تا ديد گل را در برش

گفت مولا بنده اي شرمنده ام

تا تويي و عشق ، من هم زنده ام

از تو دارم من حيات خويش را

اين حيات و اين ثبات خويش را

* *


80


در سايه ي رحمت دوست

بر حُرّ روسياهت افكن نگاه خود را

از درگهت مراني اين روسياه خود را

اي بحر رحمت حق ، وي ساحل عطوفت

آورده ام به نزدت كوه گناه خود را

اي آفتاب زهرا در دشت بي پناهي

در سايه ي تو ديدم تنها پناه خودرا

از فعل خود غمينم ، شرمنده و حزينم

آوردم ار به راهت اوّل سپاه خودرا

اذن جهاد خواهم تا با نثار جانم

جبران كنم از اين ره من اشتباه خودرا

از بار جرم و عصيان ديگر توان ندارم

تا آن كه باز گويم حال تباه خود را

« ياسر » ببين كه سوزم در آتش غم او

دارم گواه اكنون من اشك و آه خودرا

* *


81


حبيب بن مظاهر ( رحمه الله )


83


براي حبيب بن مظاهر ( رحمه الله )

چهره گلگون

آن چهره ي پر ز نور گلگون شده بود

دريا ز غمش دو چشم گردون شده بود

مويي كه سفيد گشت از بهر خدا

در راه حسين سرخ از خون شده بود

* *

در آغوش زخم

بود در صحراي ايثار وبلا

پير جانبازي به دشت كربلا

همّت از آن پير ، همّت مي گرفت

مردي از او درس غيرت مي گرفت

ديده هستي نديده تا به حال

پيرمردي اينچنين با شور و حال


84


شوق جانبازي به گرمي داشت او

غم ز قلب يار برمي داشت او

پير ميدان دار دشت عاشقان

تير مژگان دارد وقدّ كمان

تا كه در عالم سرافرازي كند

در حريم يار جانبازي كند

تا نباشد از شهادت بي نصيب

رفت در ميدان جانبازان حبيب

آنكه رنج و غم هم آغوشش بُوَد

جوشن ايثار تن پوشش بود

جرعه نوش شهد عشق يار شد

مست از آنرو طالب ديدار شد

تير دشمن تا نشيند در برش

مي گشود آغوش ، زخم پيكرش

شهدها نوشيد از دست طبيب

گشت قربان حبيب خود حبيب

* *


85


حضرت علي اكبر ( عليه السلام )


87


نذر حضرت علي اكبر ( عليه السلام )

سايه گل

چون سايه گل به روي پرچين افتد

بار غم او به قلب غمگين افتد

اين گل كه چنين نشو و نما كرده كنون

پرپر شود ار به دست گلچين افتد

* *

در رثاي حضرت علي اكبر ( عليه السلام )

ماه و خورشيد

غم او را به دل باور نمي داشت

اميدي در جهان ديگر نمي داشت

ز روي ماه او خورشيد يك دم

دو چشم خويشتن را بر نمي داشت

* *


88


تقارن

سرشك از ديده اش جوشيد خورشيد

زمين را غرق در خون ديد خورشيد

بود بر اين تقارن خاك شاهد

شگفتا ماه را بوسيد خورشيد

* *

جانسوزترين داغ

اي نگهت هم نفس آفتاب

ديدن رويت هوس آفتاب

آيه آيينه پيغمبري

سوره چشمان حسين ، اكبري

چشم اگر بال و پري واكند

آيد و حُسن تو تماشا كند


89


حُسن تو آيينه احمد نماست

ياس سفيد حرم مرتضاست

ياس ، معطّر زِ شكوفايي ات

ماه ، خجل زآن همه زيبايي ات

هر چه كه والاست تو والاتري

سرو ، چه گويم ، كه تو رعناتري

مهر ندانم كه تو رخشان تري

ماه نخوانم كه تو تابان تري

اي زِ پي ات آمده ليلاي عشق

پر ز گل و عطر تو صحراي عشق

آن كه ترا شبه نبي آفريد

بار دگر جلوه احمد كشيد

كفر نگويم كه خدا منظري

ني علي اكبر ، كه تو پيغمبري

اي چو نبي رنگ تو و بوي تو

حُسن تو و خُلق تو و خوي تو

باز پريشان و دگرگون منم

زاده ليلا تو و مجنون منم

اين منم آشفته تر از موي تو

ديده ام از بام فلك روي تو

روي تو خورشيد دل خسته ام

باز به گيسوي تو دل بسته ام


90


موي تو چون شام سياه من است

روي تو روشنگر راه من است

راه من اي آينه كبريا

راه حسين است و ره كربلا

كرب و بلايي كه تويي لاله اش

همنفس اشك تو شد ناله اش

كرب و بلا گفتم و آتش شدم

آه چو قلب تو مشوّش شدم

جاريِ عشق است ترا هر رگت

خون حسين بن علي در رگت

ز آن سبب اي رونق سرو سهي

چون پدر خويش تو ثارالّهي

گل ز دو چشم تو گلاب آورد

بهر تو بحر آيد و آب آورد

داشت به دنبال تو دل ناله ها

سوخت ز داغت جگر لاله ها

خوانده ام از لعل تو با يك نگاه

سوختي از هرم عطش آه آه

اي علي اكبر گل باغ حسين

تازه شد از داغ تو داغ حسين

گرچه معطّر ز تو هر باغ بود

داغ تو جانسوزترين داغ بود . . .

* *


91


ياس پرپر

اين كه رخشان روي او چون گوهر است

ماه گردون يا عليّ اكبر است

تيغ عشق آورده بر كف در نبرد

يا به دستش ذوالفقار حيدر است

در وجودش خُلق وخوي آفتاب

بر زبانش منطق پيغمبر است

گيسوانش تيره تر از شام كفر

چهره اش خورشيد صبح خاور است

تشنگي مي جوشد از لب هاي او

گرچه تفسير زلال كوثر است

چون كه برخيزد قيامت مي كند

قامت سروش چه گويم ، محشر است

مي رود در رزمگاه عشق و خون

اين كه بر خيل جوانان رهبراست

يك طرف گرم تماشايش پدر

يك طرف محو نگاهش خواهر است


92


از عطش خشك است گرچه حنجرش

در عوض از اشك لب هايش تر است

چشم هايم بحر خون از بهر اوست

كشتي اين بحر را او لنگر است

در جهاد اكبر از خود در گذشت

« إِرباً إِرْبا » ، در جهاد اصغر است

پاره پاره پيكرش بنگر ، ببين

آسماني را كه پُر از اختر است

بگذر از تن تا كه بالايي شوي

مانع از پرواز تنها پيكر است

آن كه خواهد بال و پر ، ماند به خاك

اوج گيرد آن كه بي بال و پراست

اين ميان خاك و خون پرپر زده

بسمل دل يا كه ياس پرپر است

يوسف افتاده در چنگال گرگ

يا خليل الله پور آزر است

بر تنش از بس نشسته تيغ خصم

برگ برگ او شقايق منظر است

« ياسر » اين دل از غم آن نازنين

آتش افتاده در خاكستر است

* *


93


پرواز روي موج خون

كربلا كنعان ومن يعقوب و يوسف اكبرم

بويي از پيراهنش روشنگر چشم ترم

چهره ي زيباي او تصويري از ختم رسل

خُلق وخويش ، منطقش مانند جدّ اطهرم

قامتم گردد كمان از قامت گلگون او

مي نشيند تير هجران از غمش بر پيكرم

لحظه ي رفتن كه بوسيدم ورا فهميده بود

مي چكد بر روي لب هايش عطش از حنجرم

گر كشد شعله نسيم تيغ ها از پيكرش

اين شرار آتش غم مي كند خاكسترم

روي دريايي ز خون پرواز دارد او ـ ومن

بشكند از موج و توفان عاقبت بال و پرم

هر كه دارد محشري در عالم هستي ولي

از بخون غلتيدنش گردد مهيّا محشرم

من سراپا در تماشاي علي امّا زمن

بر نمي دارد دو چشم خويشتن را خواهرم


94


در كدامين مرحله همدرد اشك فاطمه ست

كز نگاهش مي شود تفسير داغ مادرم

« ارباً ارباً » گشتنِ او شد مجسّم پيش چشم

آن زمان كز من جدا مي گشت ومي رفت از برم

مي رود ، پيداست بعد از رفتنش سمت خطر

مي نشيند سايه ي غم از فراقش بر سرم

تا كه « ياسر » مي نوشتم از غم جانسوز او

مي چكيد از واژه ، خون در سطر سطر دفترم

* *

در رثاي حضرت علي اكبر ( عليه السلام )

پائيز بهار

در آن هنگامه كز داغت چو آتش مشتعل گشتم

تو پرپر مي زدي در خون و من هم خون به دل گشتم

هنوز اي تشنه لب حيرانِ آن يك لحظه ديدارم

كه آب از من طلب كردي ومن از تو خجل گشتم

به وقت وصل ، ياران را غمي ديگر نمي ماند

ولي من دادم آنجا جان كه با تو متّصل گشتم

چو ديدم عضو عضوت را جدا كرده زِ هم دشمن

بهارم گشت پائيز و به يك دم منفصل گشتم


95


زآب چشم من گِل گشت خاك كربلا اي گُل

زمين گير از غم روي تو در اين آب و گِل گشتم

ترا گفتم كه چشم خويش را واكن ، نشد ممكن

تو چشم خويش را بستي و من هم منفعل گشتم

اگر « ياسر » ز جاي خويش نتوانم كه برخيزم

پدر بودم ، زِ داغ لاله خود مضمحل گشتم

* *

شمع وصال

اي مه كامل و اي شمع وصالم پسرم

تو به خون خفتي و من همچو هلالم پسرم

همه جا نقش رخت در نظرم جلوه گراست

نرود ياد تو هرگز ز خيالم پسرم

چه كنم گر نكنم گريه كنار بدنت

من كه در بحر غمت غرق ملالم پسرم

با سكوت تو رود جان ز تن خسته من

لب گشا ، رحم نما رحم به حالم پسرم

ره ديدار ترا بسته به پيش نظرم

خون رخساره ات اي روح كمالم پسرم

تا دگر بار ببينم من دلخون رويت

مي چكد بر رخ تو اشك زلالم پسرم


96


طاير عشقم و از پيش تو رفتن نتوان

زآن كه بشكست ز داغت پر و بالم پسرم

دست دژخيم جدايت ز گلستانم كرد

اي به باغ دل و جان تازه نهالم پسرم

« ياسر » از قلب من سوخته دل مي گويد

اي فروزنده مه نيك خصالم پسرم

* *


97


خورشيد و ماه

بود در گلشن گل پرور خود

باغبان محو گل پرپر خود

بر نمي داشت دمي چشم حسين

از رخ ماه علي اكبر خود

آه ـ خورشيد به خون ديد طپان

ماه را روي زمين در برخود

هيچ خورشيد نديده ست هنوز

غرق در وادي خون اختر خود

مرغ حق طاقت پرواز نداشت

داد از دست قوي شهپر خود

بر دل شعله ور از آتش داغ

آب مي ريخت ز چشم تر خود

غير يك لاله پژمرده نبود

مي كشيد آنچه كه در پيكر خود

گوهر عشق علي بود و حسين

داد افسوس ز كف گوهر خود


98


مو پريشان ز پسر گشت جدا

ديد چون مويه كنان خواهر خود

باغبان خم شد و « ياسر » بگرفت

بوسه از روي گل پرپر خود

* *



| شناسه مطلب: 77591