بخش 5

حضرت قاسم و عبدالله بن حسن ( علیهما السلام ) صحرای بلا شهد وصال یاس حسن عطش گل شیرین#160;تر از عسل لاله#160;ی سرخ حسن حامل وحی شهادت بغض پنهان حضرت علی اصغر ( علیه السلام ) خدنگ مرگ پژمرده#160;ترین غنچه حجله قنداقه آهنگ عطش درّ نایاب خونین#160;ترین گل طفل آزاده گلبرگ#160;های عطش خورده


99


حضرت قاسم و عبدالله بن حسن ( عليهما السلام )


101


صحراي بلا

چو غم بگرفت صحراي بلا را

شكست از كين قد نخل ولا را

هزاران زخم بر پيكر نشاندند

دلاور نوجوان كربلا را

* *

نذر قاسم بن الحسن ( عليهما السلام )

شهد وصال

آن شاهد بزم دل كه گلگون كفن است

از شهد وصال دوست شيرين دهن است

در عرصه كربلاي گلگون حسين

قرباني عشق قاسم بن الحسن است

* *


102


در سوگ نوشكفته در خون ، عبدالله بن الحسن ( عليهما السلام )

ياس حسن

ياسي كه زِ گلشن حسن گشت جدا

در پيش حسين از چمن گشت جدا

دستي كه سپر كرد به ياري عمو

چون ساقه نازكي زِ تن گشت جدا

* *

در سوگ حضرت قاسم بن الحسن ( عليه السلام )

عطش گل

پيش چشم دشمن از پشت فرس افتاده است

يادگار عشق بي فرياد رس افتاده است

در كنار پيكرش بس نيزه مي آمد فرود

مثل آن مي ماند ، مرغي در قفس افتاده است

گر نمي آيد دگر از او صداي يا عمو

زير دست و پاي اسبان از نفس افتاده است


103


از عطش پژمرده شد اين گل ، نه از تيغ عدو

گرچه در بين هزاران خار و خس افتاده است

پاي رفتن نيست ديگر قافله سالار را

كاروان اينجا ز آواي جرس افتاده است

هر چه گفتي كربلا « ياسر » دلم آتش گرفت

دل براي كربلايش در هوس افتاده است

* *


104


شيرين تر از عسل

سيزده آئينه مي روييد از تابيدنش

غنچه مي شد آسمان در لحظه ي خنديدنش

گونه هاي خشك او وقت وداعِ با حسين

جرعه جرعه تشنگي نوشيد از بوسيدنش

مرگ را مي گفت « اَحْلي مِنْ عَسَل » آن نازنين

مي رسيد اي عشق هنگام عسل نوشيدنش

ديدني بود اشتياقش ، ديدني ترگشته بود

روي مركب رفتن و جوشن به تن پوشيدنش

شوقِ در آغوش بگرفتن شهادت را دمي

سخت باشد سخت ، حتيّ يك نفس فهميدنش

مي رود امّا صداي پاي گلچين مي رسد

شد فلك را گوئيا هنگامه ي گل چيدنش

نوجوان و كارزار و اين دليري در نبرد

شد تماشايي در آن دشت بلا جنگيدنش

تيغ ها در دست گل چينان و او روي زمين

باغبان آمد در آن لحظه براي ديدنش


105


اشك مي غلتيد بر گلبرگ رخسار حسين

چون نظر مي كرد خونين دل به خون غلتيدنش

هر كه در دل ناله دارد ناله ، « ياسر » مي توان

عمق درد و داغ را فهميد از ناليدنش

* *

لاله ي سرخ حسن

اي عمو قاسم جانباز منم

بعد اكبر به تو همراز منم

جان من در تب و تاب است عمو

حنجرم تشنه آب است عمو

لبم از سوز عطش خشكيده

جگرم غرقه به خون گرديده

من كه در سوختن و ساختنم

تشنه ام تشنه جان باختنم

اي عمو باز مدار از راهم

اذن ميدان ز حضورت خواهم

آمدم تا كه ترا يار شوم

پاي تا سر همه ايثار شوم

جان من باد فداي تو عمو

هستي ام هست براي تو عمو


106


منكه سرمست تولاّي توأم

اي عمو خاك كف پاي توأم

تو كه از ظلم عدو مغمومي

تو كه مثل پدرم مظلومي

شور عشق تو بود در سر من

سپر تير غمت پيكر من

گر شكوفا شده در اين چمنم

گلي از گلشن باغ حسنم

آبي از جام بقا مي خواهم

در ره عشق بلا مي خواهم

اينكه از آتش خون آبم كن

وز مَيْ عشق تو سيرابم كن

چون حسين اين همه شور از او ديد

بهر ايثار سرور از او ديد

گفت زيبا گل باغ حسنم

برو اي لاله ي سرخ چمنم

لطف معبود نگهدار تو باد

قاسمم دست خدا يار تو باد

* *


107


حامل وحي شهادت

از تن اهل حرم جان مي رود

زورقي در موج و توفان مي رود

سيزده ساله عزيز مصر عشق

بي سرو سامان ز كنعان مي رود

از بر پروانگان بزم خون

شعلهور چون شمع سوزان مي رود

گرد او گريان همه اهل حرم

او به سوي مرگ خندان مي رود

حامل وحي شهادت بي قرار

در پناه نور قرآن مي رود

آن مطهّر نوجوان كربلا

گرد غم شُسته ز دامان مي رود

عشق بازي مي كند با چشم دوست

كاين چنين افتان و خيزان مي رود

اين گلاب آورده ، ياس كربلاست

قاسم است و يادگار مجتباست

* * *


108


داشت آن مَيْ نوش گلزار الست

جام شيرين شهادت را به دست

جرعه نوش بزم حق گرديده بود

وز مَيْ عشق حسيني مستِ مست

نوجواني پير ميدان وفا

نوجواني حق گزين و حق پرست

داد در راه ولايت هر چه داشت

در طريق دوست داده هر چه هست

آن نهال سبز در ميدان عشق

شاخ و برگ هستي اش يكجا شكست

پيش چشمان حسين از تيغ كين

تار و پود پيكرش از هم گسست

رو به سمت آسمان پر مي گشود

روي دامان عمويش ديده بست

لاله ي سرخ از جفاي لاله چين

لاله گون افتاده بر روي زمين

* * *


109


در مرثيت حضرت عبدالله بن حسن ( عليه السلام )

بغض پنهان

رشته ي انديشه ام از هم گسست

كودك اشكم به دامن مي نشست

هر كه از غم ، ديده خون افشان كند

بغض خود را كي توان پنهان كند

هق هق گريه امانم را بريد

چون كه عبدالله به ميدان مي دويد

تا در آغوش عمو مأوا كند

قطره خود را وصل بر دريا كند

ديد بر روي زمين خورشيد را

جلوه ي سرتا به پا توحيد را

گفت اي غرقه به خون اي ماه من

شعلهور از سينه بنگر آه من

اي عمو در خاك و خون افتاده اي

آفتاب من نگون افتاده اي

اشكِ گلگونش به چهره بسته پل

خارها را ديد گرداگرد گل


110


اهل كوفه خار و گل باشد حسين

آن كه عرش از او گرفته زيب و زين

آنكه داده روشنايي ماه را

در بغل بگرفت عبدالله را

تا مگر دورش كند از تيغ كين

در برش بگرفت مانند نگين

غنچه پيش باغبانش ناز كرد

ناگهان چشمان خود را باز كرد

ديد خيل لاله چينان آمدند

جملگي با تيغ برّان آمدند

دست بالا برد تا كاري كند

از عموي خويشتن ياري كند

دست بالا بود و تيغ آمد به زير

شد جدا دست از تن طفل صغير

* *


111


حضرت علي اصغر ( عليه السلام )


113


نذر حضرت علي اصغر ( عليه السلام )

خدنگ مرگ

حرير شوق را پوشيد و جان داد

خدنگ مرگ را بوسيد و جان داد

حسين از داغ او گريان ولي او

در آغوش پدر خنديد و جان داد

* *

پژمرده ترين غنچه

خاموش چو ديد چلچراغ خود را

حسّ كرد در آن ميانه داغ خود را

مي رفت و به سمت خيل گلچين مي برد

پژمرده ترين غنچه باغ خود را

* *


114


حجله قنداقه

آن غنچه كه جان به باغبانش بخشيد

در حجله قنداقه به خونش غلتيد

مي سوخت ز سوز تشنه كامي امّا

سيراب ز خون حنجر خود گرديد

* *

آهنگ عطش

آهنگ عطش اگر چه در گوشش بود

پيراهني از اميد تن پوشش بود

با شبنم اشك رو به ميدان مي رفت

يك غنچه نشكفته در آغوشش بود

* *


115


درّ ناياب

عطش يا رب عليّ اصغرم را كرده بي تابش

به خاموشي گرايد صورتِ همرنگ مهتابش

اگر چه آب ناياب است در خيمه ولي اكنون

ز اشك خود دهم اين غنچه پژمرده را آبش

به دشمن گفتم آب امّا جوابم تير بود آنجا

نمي دانستم آن كه ، مي كند اينگونه سيرابش

اگر از تشنگي خوابش نمي برد اصغرم ، زينب

ببين با تير دشمن برده روي دست من خوابش

فقط يك طفل در عالم نماز عاشقي خوانده است

و آن هم اصغرم بود و دو دستم گشت محرابش

در آغوشم شكفت و زود پرپرشد ، بيا زينب

ز ميدان مي رسد طفل بخون غلتيده ـ دريابين

سكوت و چشم دريايي او « ياسر » خبر مي داد

ميان موج خون گم شد دوباره دُرّ نايابش

* *


116


خونين ترين گل

از آسمان چشمم مهتاب رفته باشد

يك غنچه روي دستم از تاب رفته باشد

از تير جور گردون در آشيانه خون

مرغ شكسته بالي در خواب رفته باشد

درياي كوچكي بود چشمان خسته او

افسوس از كنارم چون آب رفته باشد

اين سينه سجده گاه خونين ترين گل امّا

سجّاده مانده بر جا محراب رفته باشد

در بوستان محنت رخ گردد ارغواني

گر از دو ديده دل خوناب رفته باشد

دل نغمه خوان غم نيست بر باغبان ستم نيست

گرچه غنچه از گلستان شاداب رفته باشد

« ياسر » به پيش ديده گرديد تيره عالم

از آسمان چشمم مهتاب رفته باشد

* *


117


طفل آزاده

طفل جانبازي كه درگهواره بود

صورتش روشن تر از مهپاره بود

گونه هايش خشك مانند كوير

شعله اي از عشق او را در ضمير

باغ حق را غنچه نشكفته بود

بهر جانبازي دلش آشفته بود

دفتر ايثار را شيرازه كرد

داغ دل ها را دوباره تازه كرد

حرف دل را چون گهر مي سفت او

با زبان عاشقي مي گفت او

كاي پدر بگشاي بند از دست من

تا شود ايثار بهرت هست من

آمد و در برگرفت او را حسين

ديده روشن كرد از آن نور عين

تا در آغوش آن گل احمر كشيد

همچو خورشيد از افق سر بركشيد


118


ديد آن پروانه پرسوخته

شوق رفتن را چنين آموخته

پس به ميدان بلا شد رهسپار

مي رسيد آن لحظه هاي انتظار

چشم را از اشك چون كوثر كند

تا گلويش را ز آبي تركند

روي دستش كودكي آزاده بود

گوييا از تشنگي جان داده بود

سوي ميدان برد تا آبش دهد

قلب بي تاب ورا تابش دهد

ناگهان ديد اصغرش بي تاب شد

غرق در خون هاله مهتاب شد

گشت همرنگ شفق رخساره اش

لاله گون شد روي چون مهپاره اش

تير دشمن جامه خون بافته

حنجر آن طفل را بشكافته

* *


119


گلبرگ هاي عطش خورده

هر قامت افراخته رعنا شدني نيست

هر قطره در اين آينه دريا شدني نيست

هر دل به وصال آمده شيدا شدني نيست

هر عشق در اين معركه سودا شدني نيست

خاكي كه شود قابل فيض گل ما كو

آن جان كه طلب مي كند آهنگ بلا كو

* * *

برخيز كه ظلمت نزند خيمه به كويت

يا آن كه غبار آيد و گيرد گل رويت

بر خيز كه بر تيغ زند بوسه گلويت

يا خون چكد از چشم در آغوش سبويت

دل باش سراپا و قدم در يم خون نه

در ميكده ي خون و خطر پاي جنون نه

* * *

در كرب و بلا كودكي آشفته ترين بود

بشكفته ترين غنچه ي در روي زمين بود


120


عاشق تر ازو نيست كه با عشق قرين بود

يك آيه ي جاويد ز قرآن مبين بود

تفسير عطش داشت به گلبرگ لبانش

از تشنگي افسوس زكف داد توانش

* * *

بشنيد چو آهنگ غريبي ز پدر او

از جوشن قنداقه برون كرد دو بازو

انداخت نگاه و نظر خويش به هر سو

در سنگر گهواره ي خود طفل خداجو

از اشك سلاحي بكف آورد در آنجا

تا آن كه نماند پسر فاطمه تنها

* * *

برخاست ز گهواره در آغوش پدر رفت

پروانه شد و پر زد و باعشق سفر رفت

بي تاب تر از تيغ عدو سمت خطر رفت

اين كودك جانباز در آن عرصه اگر رفت

چون غنچه ي نشكفته به دامان چمن بود

قنداقه نبود آنچه به تن داشت كفن بود

* * *

تا جلوه گر آمد به سر دست امامش

ديدند همه چهره ي چون ماه تمامش

اين بود امام از عطش طفل كلامش

جاري به زبان بود نسيمي ز پيامش


121


كاي اهل ستم گل دل بي تاب نخواهد

اين طفل جگر سوخته جز آب نخواهد

* * *

آن غنچه كه بر دامن صحرا زده آتش

وان قطره كه بر ساحل دريا زده آتش

طفلي كه عطش حنجره اش را زده آتش

داغ غم او بردل مولا زده آتش

داغي كه شرارش به دل خون خدا بود

گفت آب ولي پاسخ او تير جفا بود

* *



| شناسه مطلب: 77592