بخش 9
با پیام#160;آور عاشورا حضرت زینب کبرا ( علیها السلام ) بانوی شجاع کربلا پیامبر کربلا همسفر با داغ اعتبار کربلا پاسدار عاشورا اسارت رشته#160;ی گیسوی دوست گردش آفتاب آیه عشق قهرمان انقلاب کربلا ترکیب بند حضرت زینب ( علیها السلام ) دروازه کوفه قافله غم فاصله خورشید لاله#160;گون ایمان و جهاد خون حنجر گل
193 |
با پيام آور عاشورا
حضرت زينب كبرا ( عليها السلام )
195 |
بانوي شجاع كربلا
اي در تو صفات مصطفي يا زينب
وي وارث صبر مرتضي يا زينب
بگرفت قيام نينوا از تو حيات
بانوي شجاع كربلا يا زينب
* *
پيامبر كربلا
ما رأيتُ إلاّ جميلا
بند ( 1 )
مي رود زينب پيام كربلا را مي برد
پرچم پيروزي دشت بلا را مي برد
تا كند رسواتر از رسوا يزيد و آل او
بغض مانده در حريم نينوا را مي برد
تا كه در هم كوبد اركان ز پا تا سرستم
روي ني با خود سر از تن جدا را مي برد
196 |
تا قيام ديگري در شام پي ريزي كند
همره خود دختري درد آشنا را مي برد
تا هجوم ديگري بر آل بو سفيان برد
كاروان اهل بيت مصطفي را مي برد
تا كه در هم بشكند سّد نفاق و كفر را
جوشش توفاني خون خدا را مي برد
تا كه طومار سياه ظلم را پيچد به هم
مظهر سرتابه پاي كبريا را مي برد
گفت آنچه ديده ام من ، غير زيبايي نبود
پيش دشمن اين پيام دلربا را مي برد
هر كجا دل خسته مي گردد زجور دشمنان
نام زيباي عزيز مرتضي را مي برد
كاروان را جاي عباسش سپهداري كند
نهضت سرخ حسينش را نگهداري كند
* *
بند ( 2 )
مي رود فرهنگ عاشورا بگيرد جان از او
مي رود تا زنده گردد هستي ايمان از او
مي رود چون تندري در كوفه و شام بلا
تا شود كاخ جفاي كافران ويران از او
مي رود تا هيبت عصيانگران را بشكند
مي رود تا بگسلد زنجيره ي طغيان از او
197 |
مي رود دريايي از فرياد را سازد رها
تا بپا گردد در آن دريا مگر توفان از او
خطبه هاي شعله خيزش بس كه باشد آتشين
در وجود كفر افتد آتش سوزان از او
نهضت كرب و بلا را ثبت در تاريخ كرد
تا شود هر چه يزيدي بي سرو سامان از او
محو قرآن خواندن رأس حسينش گشته بود
جان گرفته آيه آيه سوره ي قرآن از او
كوفيان اي كاش در پيش عزيزان حسين
مي زدند او را به سنگ كين ولي پنهان از او
از غم اين واقعه درپاي آن رأس به ني
او ز طفلان اشك خود پنهان كند طفلان از او
مي درخشد از فراز نيزه چون نوري زلال
آفتاب زينب است اين سر اگر گفتش هلال
* *
بند ( 3 )
اي شرار آتشين بر جان ظلمت ريخته
شعله از خون جگر در كام حسرت ريخته
اي زياس چشم هاي در حجاب خويشتن
خاندان وحي را عطر صلابت ريخته
هم به دستت رايت سرخ شهادت در فراز
هم زچشمت گوهر سبز عبادت ريخته
198 |
بود دشمن در اسارت ، اين تو بودي هر زمان
طرح ويراني او در اين اسارت ريخته
مثل مولا منطقت با اصل قرآن هم صدا
مثل زهرا از سراپايت نجابت ريخته
در دفاع از حقيقت گام هاي محكمت
بر رخ اهل ستم گرد حقارت ريخته
كيست تا اين را نداند ، رأس خونين حسين
با نگاهش در تو شور استقامت ريخته
گشت شيرين با حسينت هر چه تلخي مي رسيد
دست او بركام جانت اين حلاوت ريخته
بر كتاب عمر ننگين يزيد و آل او
خطبه ي روشنگرت رنگ ضلالت ريخته
مي رسد از كاروان در اسارت اين به گوش
عشق آمد در سخن اي عاشقان اينك خموش
* *
بند ( 4 )
آن كه شد احيا از او فرهنگ عاشورا تويي
دختر خورشيد و گل ، بانوي ارزش ها تويي
كن تلاوت آيه آيه سوره هاي عشق را
نهضت كرب وبلا ، پيغمبرش تنها تويي
كربلا درياست ، دريا در بر مرداب ها
روح ناآرام و سرگردان اين دريا تويي
199 |
كربلا صحراي خون ، تنها كسي كزراه عشق
رَدّ پاي عزّتش مانده در اين صحرا تويي
آن كه داد از دست ، بود و هست هستي را ولي
در دفاع از حقيقت ماند پا برجا تويي
در حجاب و در عفاف و در قيام پيش ظلم
آن كه بود آيينه دار حضرت زهرا تويي
آن كه با فرياد حق جويانه اش در شهر شام
هيبت اهل ستم بشكست بي پروا تويي
مي توان پيش ستم برخاست حتي در عزا
آن كه داد اين درس را از كربلا بر ما تويي
ساختن با ظلم در انديشه ات هرگز نبود
آن كه ماند و كرد اهل ظلم را رسوا تويي
ما زجان بر مكتب تو اقتدا خواهيم كرد
هرچه باشد غير راه تو رها خواهيم كرد
* *
همسفر با داغ
التهاب لاله ها از التهاب زينب است
واژه گل هاي ماتم در كتاب زينب است
قافله سالار درد و همسفر با داغ بود
آب چشم و آتش دل هم ركاب زينب است
200 |
در طريق عاشقي با ياد هجران حسين
گرد غم بر چهره چون آفتاب زينب است
انقلاب سرخ ثارالله شد پاينده ، ليك
جاودان اين انقلاب از انقلاب زينب است
يك سر مو رنگ شادي را نديد و اين جهان
آينه دار دل پُر پيچ و تاب زينب است
نسل فردا را بياموزيد درس عاشقي
لاله ها را « ياسر » امروز اين خطاب زينب است
* *
اعتبار كربلا
قلب هستي بي قرار زينب است
كربلا خونين بهار زينب است
از گلويش مي چكد فرياد خون
نينوا آيينه دار زينب است
در ميان دشت خونين بلا
هر شقايق سوگوار زينب است
ني فقط مي سوزد از غم آسمان
لاله اينجا داغدار زينب است
چشمه هاي جاري از صحراي غم
ديدگان اشكبار زينب است
201 |
هيچ مي داني كه عشق از نسل كيست ؟
عشق آري از تبار زينب است
مصحف سرخ قيام كربلا
معتبر از اعتبار زينب است
ثبت روي سرخ برگ لاله ها
داغ هاي بي شمار زينب است
تيره همچون شام تار شاميان
از غم گل روزگار زينب است
رأس گلگون حسين بن علي
روي ني چشم انتظار زينب است
خصم مي خندد به حال زار او
نيزه امّا شرمسار زينب است
تا ز پا هرگز نيفتد پيش خصم
سرشكستن افتخار زينب است
كوفيان بس غرق ظلمت گشته اند
كوفه هم چون شام تار زينب است
لشكر اندوه « ياسر » در هجوم
از يمين و از يسار زينب است
* *
202 |
پاسدار عاشورا
آه از دل زينب كه اشك بيقراري
از چهره ماهش كند آئينه داري
اين قهرمان بانوي عاشورا نموده است
خونين قيام كربلا را پاسداري
بر غصه هاي قصه بيتابي او
از چشم هاي آسمان خون گشت جاري
محمل نشين كاروان عرصه غم
منزل به منزل مي رود با سوگواري
از وادي كرب و بلا تا شهر كوفه
ره مي سپارد قافله با اشكباري
بر روي ني غير از شقايق هاي قرآن
ني گل در اين باغ است و ني گلگون عذاري
بي انتها در پيش رويش جاده غم
مي راند آنجا مركب اميدواري
اي آسمان چون قلب او از داغ ياران
در سينه خود اين همه اختر نداري
در دشت ايثار و جنون مانند زينب
« ياسر » تو هم دلداده آن شهرياري
* *
203 |
اسارت
مي بريد امّا به روي ناقه عريان چرا ؟
مي دهيد اينگونه بر آزار ما فرمان چرا ؟
ما زِ يثرب آمديم ، آنجاست منزلگاه ما
مي بريد اينك به شام و كوفه ويران چرا ؟
تازيانه بر تن گل هاي زهرا مي زنيد
مي كنيد آخر چنين دلجويي از مهمان چرا ؟ !
لحظه اي آهسته تر ! تا خويش را سامان دهيم
مي بريد اينگونه ما را بي سرو سامان چرا ؟
گر مسلمانيد ، اي غارتگران باغ دين !
بر فراز ني زديد آيينه قرآن چرا ؟
بال و پر بستيد از مرغان گلزار نبي
نيلگون كرديد از سيلي رخ طفلان چرا ؟
گاه مي خنديد و گه بر حال ما گريان شويد
مانده ايد اي كوفيان در كار خود حيران چرا ؟
گر كه مي دانيد ما ذريّه پيغمبريم
بردن اين خاندان در گوشه زندان چرا ؟
« ياسر » از چشمان خود ، خون كرد جاري جاي اشك
چشم را چون او نمي سازيد خون افشان چرا ؟
* *
204 |
. . . تا دير راهب
رشته ي گيسوي دوست
پشت سر افتاده بر روي زمين
جسم هاي چاك چاكِ بي معين
روبه رو سرها به روي نيزه هاست
چشم ها مبهوت سوي نيزه هاست
پشت سر چندين خيام سوخته
روبرو غم ، شعله ها افروخته
كاروان منزل به منزل مي رود
زينب از پي ، سر مقابل مي رود
اين سر از خورشيد نوراني تر است
ماه روشن بخش زينب اين سر است
اين سري كز خار نيزه خورده نيش
قلب زينب را كشد دنبال خويش
اين سرِ بر ني هلال زينب است
آفتاب ذوالجلال زينب است
بر سپاه شام غالب مي شود
ميهمان دير راهب مي شود
205 |
راهب اين ره يافته در كوي دوست
بسته دل بر رشته ي گيسوي دوست
اي خوش آن دل كاين چنين روشن شود
خرّم آن جان كز گلي گلشن شود
راهب از راه صفاي باطنش
آن كه بود آيينه در دل ساكنش
ديد مه را روي ني ، شد در شگفت
آمد و از نيزه داران بر گرفت
هيچ باغي اين گل رنگين نداشت
ماهتابي آسمان جز اين نداشت
ديد دريا موجي از خون مي زند
چهره اش از خون شفق گون مي زند
گفت اين خورشيد جان ، جانان كيست ؟
اين سرِ غرقِ به خون از آنِ كيست ؟
روي ماه او خدايي منظر است
گوشه ي چشمش بهشت ديگر است
عصمت خيل رُسل در روي اوست
عطر آگين آسمان از بوي اوست
از گلاب ديده شست اوّل رخش
عشق آمد داد آنجا پاسخش
گفت اين سر كز بدن اكنون جداست
ياس خوشبوي حريم كبرياست
206 |
اين سرِ خونين بود رأس حسين
آن كه باشد آفتاب عالمين
پاره ي قلب عليّ مرتضاست
جسم گلگونش به دشت كربلاست
مصطفي را نور ديده اين سر است
ماه در خون بردميده اين سر است
اين سر بر نيزه و لبريز نور
گه رود در دير و گه كنج تنور
* *
سر نوراني سيد الشهدا ( عليه السلام ) در تنور
گردش آفتاب
آن شب كه ازو تنور گلشن شده بود
محو رخ او نگاه دشمن شده بود
مانند سپيده دم تنور خولي
از پرتو آفتاب روشن شده بود
* *
207 |
سر مقدّس ابا عبدالله الحسين ( عليه السلام )
در دير راهب
آيه عشق
راهب كه فتاد جسم وجانش در تب
ديد آيه عشق دارد آن سر بر لب
تا تيره دلان دوباره او را بينند
خورشيد به خون نشسته را شُست آن شب
* *
قهرمان انقلاب كربلا
آنكه نامش عاشقان را بر لب است
دختر زهراي اطهر زينب است
زينب است اين زن كه با درد آشناست
باغبان لاله هاي كربلاست
اين زن آشفته تر از موج بلاست
چشم درياييش از ساحل جداست
لاله ها ديده خزان در باغ ها
كس نديده مثل او اين داغ ها
208 |
قامت صبر از شكيباييش خم
خسته از بار غمش گرديد غم
كيست غير از او چنين ماتم زده
پشت پا بر شادي عالم زده
شد مكدّر آفتاب روي او
زد سپيده از سيه گيسوي او
روز و شب دارد نشان از رنگ و روش
اشك چشم و خون دل آب وضوش
نايب زهراست اين بانوي عشق
مثل او تنهاست اين بانوي عشق
هر سئوالي كز غمش آرد كتاب
خامه با خون مي نويسد اين جواب
قامت زينب كماني شد حسين
تيره نزدش زندگاني شد حسين
بعد تو او يار اهل البيت بود
قافله سالار اهل البيت بود
در اسارت همّتي مردانه داشت
الفتي با شمع و با پروانه داشت
جاي عباس او علمداري نمود
نور چشمان تو را ياري نمود
اين كه مي بيني بروي ناقه هاست
قهرمان انقلاب كربلاست
* *
209 |
تركيب بند حضرت زينب ( عليها السلام )
بند ( 1 )
اي رايحه بهار زينب
سرسبزي روزگار زينب
يك باغ ستاره در حريمت
مهتاب كند نثار زينب
تا سرزني اي سپيده باشد
خورشيد در انتظار زينب
در دامن فاطمه تويي تو
آيينه كردگار زينب
سوگند به صبر ـ صبر دارد
تنها زتو اعتبار زينب
در جاده غم نشست هر دم
بر چهره تو غبار زينب
تا باز شود چو غنچه كردم
دل را به تو واگذار زينب
210 |
طوف حرم تو دارد امشب
مرغ دل بي قرار زينب
سر تا قدمت حياست آري
پا تا به سرت وقار زينب
آيينه و آب و روشنايي
هستند تو را تبار زينب
در قدر تو اين بس است زهرا
دارد به تو افتخار زينب
تا نور حق از رخ تو تابيد
در سايه ات آرميد خورشيد
* * *
بند ( 2 )
آورده گل و گلاب خورشيد
در خانه بوتراب خورشيد
يك لحظه گشود چشم و انداخت
بر چهره خود نقاب خورشيد
آمد به حضور ماه زهرا
با يك سبد آفتاب خورشيد
اي آينه دار روشنايي
دارد به تو انتساب خورشيد
تا قلّه سبز آسمان شد
با چشم تو همركاب خورشيد
211 |
از جام محبت تو اي نور
نوشيد فروغ ناب خورشيد
مي ريخت به اشتياق رويت
در مجمر شب شهاب خورشيد
چشم تو سحاب آفتاب است
يك قطره از اين سحاب خورشيد
در بركه عشق تو درخشد
مانند زلال آب خورشيد
تا پرده ز چهره ات در افتاد
افتاد درالتهاب خورشيد
با دست سپيده نور ريزد
در پاي تو بي حساب خورشيد
روشنگر ماه در شبي تو
آيينه عشق ، زينبي تو
* * *
بند ( 3 )
رويد به حريم باغ تا گل
با چشم تو گردد آشنا گل
سر در قدمت نهاد با شوق
از يُمن تو چون گرفته پا گل
بهتر ز گلي ببخش ما را
خوانديم اگر تو را ، تو را گل
212 |
تو عطر بهشت مرتضايي
هرگز نشود ز تو جدا گل
اي سبزترين بهار زينب
گل با تو بود تو نيز با گل
گل خواندم اگر تو را ، از آن رو
تنها به جهان دهد صفا گل
گرديد معطّر آفرينش
بر فاطمه كرده حق عطا گل
يكبار دگر شكفت با تو
در گلشن آل مصطفي گل
حيرت زده ام به روي شاخه
پروانه گشوده بال يا گل
در خاطر گل تويي هماره
كز عشق تو گشت دلربا گل
تا غنچه ديده تو خنديد
روييد به باغ ديده ها گل
آلاله كه داشت خنده بر لب
جز نام را نبرد زينب
* * *
بند ( 4 )
اي آينه رخ تو هر چشم
تصوير تو مانده است بر چشم
213 |
زهرا ز تو نور عشق مي ديد
بر روي تو مي گشود اگر چشم
تا رشته انس نگسلد اشك
با ياد تو بسته حلقه در چشم
در سوز و گداز شب علي وار
بر هم ننهاده تا سحر چشم
دامن به گنه نخواهد آلود
تا بسته به خدمتت كمر چشم
پروانه شد و به شوق كويت
يكباره گشود ، بال و پر چشم
اي قافله دار عشق زينب
شد با قدم تو همسفر چشم
هنگام خطر نبود بيمش
همپاي تو بود در خطر چشم
در پيش هزار تيغ ماتم
انداخته از غمت سپر چشم
در كرب و بلا نداشت از غم
جز خون جگر ترا ثمر چشم
چون دست ز جان خويش شستي
مي ريخت به پاي تو گهر چشم
تو آيه سرخ كربلايي
پيغمبر خون لاله هايي
* * *
214 |
بند ( 5 )
اي بر جگرت رسيده آتش
چون سوز دلت نديده آتش
هجران درون گداز ياران
در سينه ات آفريده آتش
بر صفحه دل ز آب ديده
نقش غم تو كشيده آتش
در شرح غمت عجب نباشد
كز چشم قلم چكيده آتش
بر خرمن آفتاب مي ريخت
در ماتم تو سپيده آتش
پيراهني از شرار ناله
بر قامت تو بريده آتش
اي سوخته از فراق ، برخاست
از پيكر تو خميده آتش
تا دست به دامنت رساند
با پاي شرر دويده آتش
چون كرب و بلا كه غرقِ خون است
در خون دلت تپيده آتش
آهِ دل غم گرفته ات را
با سوز جگر شنيده آتش
از گلشن قلب داغدارت
صدها گل سرخ چيده آتش
215 |
تو لاله درد و داغ بودي
در محفل غم چراغ بودي
* * *
بند ( 6 )
اي دختر قهرمان زهرا
وي راحت جسم و جان زهرا
آيينه ي جان پاك احمد
روشنگر ديدگان زهرا
گلعطر بهشت جاوداني
ريحانه بوستان زهرا
قدر تو هنوز بي نشان است
چون تربت بي نشان زهرا
كرده ست عطا تو را خداوند
دست علي و زبان زهرا
تيغ سخن تو ذوالفقار است
نطق تو همان بيان زهرا
خون بود دو چشمت از غم دوست
چون سينه خون فشان زهرا
در عرصه عاشقي تويي تو
گلواژه بي خزان زهرا
در خشم تو خفته خشم حيدر
اي دختر مهربان زهرا
216 |
گر فاطمه لاله بهشت است
هستي تو گل جنان زهرا
خم گشت تو را ز هجر قامت
مانند قد كمان زهرا
دل را كه به دست غم سپردي
از مادر خويش ارث بردي ( 1 )
* *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تركيب بند بالا كه از ولادت حضرت زينب ( عليها السلام ) آغاز گرديده و پايانش به مصائب آن حضرت در كربلا اشاره شده است ، تنها براي جلوگيري از چند قسمت شدنش به طور كامل به چاپ رسيده است .
217 |
دروازه كوفه
219 |
قافله غم
يك قافله غم زِ كربلا آوردم
صد شور و نوا زِ نينوا آوردم
بر روشني تيره دلان كوفه
يك ماه به روي نيزه ها آوردم
* *
زبان حال حضرت زينب ( عليها السلام ) در ورود به شهر كوفه
فاصله
واكن از دست دلم با نگهي سلسله را
تا كه خاموش كنم زاهل جفا هلهله را
قافله ، قافله غمزدگان ست حسين !
از پي خويش كجا مي بري اين قافله را ؟ !
آن شبي كز سرني رفت سرت كنج تنور
چشم من خواند به سمت رخ تو نافله را
220 |
بين من با سر تو ، فاصله ايجاد شده ست
پيشتر آي كه تا كم كني اين فاصله را
شرط من با تو درين داغ ، شكيبايي بود
ليك برده ست فراقت ز دلم حوصله را
نشكند تا كه جبين ، زينب محزون « ياسر » !
قصّه كوتاه كن و ختم كن اين غائله را
* *
دروازه كوفه
خورشيد لاله گون
بند ( 1 )
دل من از تو جدا نيست حسين
چندي ار بي رخ تو زيست حسين
ز سر نيزه بتاب اي خورشيد
جز تو روشنگر دل كيست حسين ؟
رجعتي كردي و جانم دادي
ديگر اين هجرت تو چيست حسين ؟
نور از ديده من رفت ز غم
بسكه در سوگ تو بگريست حسين
داغت اي آينه دار هستي
بر دل غمزده دردي ست حسين
221 |
كرده ام با سر تو طّيِ طريق
داشتم گرچه به دل زخم عميق
* * *
بند ( 2 )
اي رخت آينه روي ملك
سر خونين تو خورشيد فلك
به روي نيزه جدا از خواهر
مي روي همسفر اللهُ مَعَك
اين بود رأس تو يا خورشيد است
رخ بگردان كه دل افتاد به شك
خصم در پيش تو با زخم زبان
به روي زخم دلم ريخت نمك
باورت نيست اگر سوختنم
پيشتر آي و ز دل گير محك
شرر از جام بلا ريخته است
دل من با غمت آميخته است
* *
222 |
ايمان و جهاد
از بي كرانه ي خاك ، اي واي خون دميده
گل كرده روي نيزه هجده سر بريده
دل خسته خواهري را همراه كاروان بين
با يك دل شكسته با قامتي خميده
سرها به روي نيزه امّا در اين بيابان
ياسي به خون نشسته ، ياسي به خون تپيده
بر ني سر برادر زخمي ز تيغ دارد
پائين نيزه خواهر زخم زبان شنيده
هر صبحدم ز نيزه در پيش چشم زينب
گلگون تر از شقايق سر مي زند سپيده
بسته ست دست و پاي مردي به روي ناقه
كز پاي او ز چشم زنجير خون چكيده
چون قافله در اين ره جان مي رود ز پيكر
چون حنجر شهيدان خون مي رود ز ديده
از روي ني نظر كن بر دختر صغيرت
آن دختري كه نالان بر خارها دويده
223 |
مي گفت با صلابت همچون تواي برادر
در راه دوست زينب غم را به جان خريده
از كربلاي خونين تا شام ظلمت آئين
تصوير فتح ما را اين كاروان كشيده
در پهندشت تاريخ از اين جهاد تابيد
يك سو فروغ ايمان ، سوي دگر عقيده
« ياسر » ز شاخه ي دل جز خون گلي نرويد
گلچين غم ز چشمم جز اشك گل نچيده
* *
خون حنجر گل
تن ها فتاده بي سر ، سرها به روي نيزه
چشمان داغداران باشد به سوي نيزه
رأس عزيز زهرا بر ني ، تنش به صحرا
با دست بسته زينب در روبه روي نيزه
با حنجر بريده رفته به ني وليكن
فرياد واغريبا دارد گلوي نيزه
پر شد سبوي چشمِ زينب زاشك امّا
از خون حنجر گل پرشد سبوي نيزه
گم كرده ماه خود را در ابر اشك ديده
باشد نگاهش امّا در جستجوي نيزه
224 |
وقتي كه ديد زينب سر را به نيزه خاموش
شد با دل شكسته در گفتگوي نيزه
گفتا به نيزه برگو با آن سر بريده
من راهپوي دردم تو را هپوي نيزه
گر فرصتي بيابم با اشك خود دهم من
هم شستشو سر تو هم شستشوي نيزه
رأسش به نيزه « ياسر » چون كو به كو روان است
گاهي جدايي آرد اين كو به كوي نيزه
* *