بخش 10
با کاروان عشق در شهر شام قلب شکسته یک نیستان لاله در غریبستان عشق خزان حادثه داغ لاله#160;ها مجلس یزید گل زهرا ( علیها السلام ) شفق گون داغداران آیینه دلها حضرت رقیه خاتون بنت الحسین ( علیه السلام ) گوشه#160;ی تنهایی در شرارستان هجر نسیم شعله خیز پرو بال سوخته خوناب اشک اشک شمع عطش دیدار در آرزوی وصل شوق دیدار ماه نیلگون
225 |
با كاروان عشق
در شهر شام
227 |
قلب شكسته
گل شد خزان ز شام ، اي واي امان ز شام
آه و فغان ز شام ، اي واي امان ز شام
يارم نبوده كس ديدم به هر نفس
زخم زبان ز شام ، اي واي امان ز شام
رويِ ز اشك رنگ ، زخم زبان و سنگ
دارم نشان ز شام ، اي واي امان ز شام
يك جان و صد بلا ، گرديده از جفا
قامت كمان ز شام ، اي واي امان ز شام
زان شهر پُر ستم ، دارم هنوز هم
آتش به جان ز شام ، اي واي امان ز شام
ويرانه منزلم ، هم چشم و هم دلم
شد خون فشان ز شام ، اي واي امان ز شام
يك رأس وطشت زر ، طفلان خون جگر
اين غم بخوان زشام ، اي واي امان ز شام
از بعد كربلا ، ظلمي كه شد به ما
باشد عيان زشام ، اي واي امان ز شام
228 |
بي صبر و حوصله ، دل خسته قافله
مي شد روان ز شام ، اي واي امان زشام
« ياسر » شكسته است از داغ خسته است
قلب جهان ز شام ، اي واي امان زشام
* *
براي حضرت امام زين العابدين ( عليه السلام )
يك نيستان لاله
اي گل باغ ولا يا علي بن الحسين
چشمه فيض خدا يا علي بن الحسين
هفت گردون را تويي چارمين خورشيد عشق
جلوه بدر الدّجي يا علي بن الحسين
تشنگان عشق را جامي از كوثر بده
ساقي آب بقا يا علي بن الحسين
آيت ايزد تويي جلوه سرمد تويي
حق تويي سر تا به پا يا علي بن الحسين
گر جدا گردد سرم مي نگردد تا ابد
دست من از تو جدا يا علي بن الحسين
كي كند سائل رها رشته لطف تو را
تو اميري من گدا يا علي بن الحسين
229 |
با دل پردرد خود در حريمت آمدم
اي درت دار الشّفا يا علي بن الحسين
بر مزارت آفتاب سايه اندازد به روز
اي فروغ كبريا يا علي بن الحسين
ابر چشمت ژاله ريز ماه رويت لاله گون
بر شهيد كربلا يا علي بن الحسين
رهنورد دشت غم همركاب درد وداغ
قافله دار بلا يا علي بن الحسين
يك نيستان لاله را از تو بگرفت آسمان
در زمين نينوا يا علي بن الحسين
با لب خشكيده ات شام عاشورا ز غم
سوختي چون خيمه ها يا علي بن الحسين
اي گل يكتاي عشق در دو عالم دست گير
« ياسر » افتاده را يا علي بن الحسين
* *
در غريبستان عشق
يادگار يك بهار آيينه ي پرپر تويي
در اسارت عشق را همواره روشنگر تويي
همطراز آفتاب و همنشين ماهتاب
نور چشمان حسين و ثاني حيدر تويي
230 |
در هواي كشتگان كربلا تا شهر شام
طاير از تير غم بشكسته بال و پر تويي
آن كه در اوج غريبي در غريبستان عشق
بوسه زد مانند زينب بر رگ حنجر تويي
آن كه روي ناقه ي عريان به زير آفتاب
سايه ي رأس پدر را داشته برسر تويي
از زمين كربلا تا كوفه و شام بلا
آن كه ديده تازيانه خوردن خواهر تويي
مي چكيد از ساق هاي پاي تو خون برزمين
يعني اي دُرّ گران خونين ترين گوهر تويي
بس كه با ياد شهيدان گريه كردي روز وشب
بي گمان يعقوب اهل بيت پيغمبر تويي
« ياسر » از داغ جگر سوز امام چارمين
آن كه دارد در قلم صد شعله ي آذر تويي
* *
231 |
حضرت امام سجاد ( عليه السلام )
خزان حادثه
داد روي ناقه عريان عدو مأوا مرا
مي بَرَد منزل به منزل همره سرها مرا
داغ ها ديدم نيفتادم ز پا امّا كنون
خنده مردم به هر وادي فكند از پا مرا
طايري بودم كه بستند از جفا بال و پرم
خون چكيد از بال ها امّا نشد پر ، وا مرا
در اسارت هستي از كف داده بودم بي گمان
گر نبود امدادهاي زينب كبري مرا
سرو بودم ليك در فصل خزان حادثه
زير بار غصّه خم شد قامت رعنا مرا
روي ني هجده شقايق ديده ام كز داغشان
گرد اندوه و عزا بنشست بر سيما مرا
« ياسر » از داغ جگر سوز شقايقهاي عشق
سينه شد صحراي ماتم ، ديده چون دريا مرا
* *
232 |
در سوگ حضرت امام سجاد ( عليه السلام )
داغ لاله ها
نيست از نخل بلا جز اشك غم حاصل مرا
لاله گون از خون دل گرديد آب وگل مرا
از فراق روي يك يوسف اگر يعقوب سوخت
هجر هفتاد و دو يوسف كرده خونين دل مرا
گرچه كم شد آفتاب روي بابا از سرم
ليك مي انداخت رأسش سايه در محمل مرا
طايري با بال هاي بسته بودم ، داد خصم
گه به زندان گاه در ويرانه ها منزل مرا
غرق در درياي غم بودم ز داغ لاله ها
موج زهر خصم خواهد برد تا ساحل مرا
گرچه دشمن داد بر من زهر از راه جفا
ليك شد داغ جگر سوز پدر قاتل مرا
زندگي « ياسر » برايم سخت مشكل مي گذشت
مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا
* *
233 |
مجلس يزيد
235 |
گل زهرا ( عليها السلام )
گلِ زهرا زِ خاري ديد آزار
و زينب ناله مي زد با دل زار
گريبان چاك كرد و گفت اي خصم
زِ لب هاي حسينم چوب بردار
* *
شفق گون
دو چشم زينب آنجا بحري از خون
دل بي تاب او از غصه محزون
ميان طشت زر خورشيد زهرا
ز چوب خيزران مي شد شفق گون
* *
236 |
در مجلس يزيد
داغداران
چوب را بردار ما را طاقت ديدار نيست
داغداران را توان اين همه آزار نيست
در كنار اين سر غرقِ به خون در طشت زر
ناله هايي جز فغان حيدر كرّار نيست
اي كه بر لعل لبانش مي زني چوب از جفا
بيش از اين گل را توان صدمه هاي خار نيست
ما مگر اولاد زهراي مطهّر نيستيم
يا مگر اين سر عزيز احمد مختار نيست
از چه بر لب هاي پاكش چوب خزران مي زنيد
او كه جز آيات قرآن بر لبش گفتار نيست
كاش مي برديد ازين مجلس برون اطفال او
كودكان را تاب در اين لحظه غمبار نيست
اشك ما را شاميان با خنده پاسخ مي دهند
يك تن اينجا تا شود بر آل احمد يار نيست ؟
بي قراران را قراري مي دهند از لطف ، ليك
« ياسر » اينجا داغداران را كسي غمخوار نيست
* *
237 |
آيينه دلها
اين سر زاده ي زهراست مزن چوب جفا
لاله ي گلشن طاهاست ، مزن چوب جفا
اين كه فرياد وفغان دارد از اين قصّه به لب
خواهرش زينب كبراست ، مزن چوب جفا
بر لب غرق به خونِ سر خونين پدر
دختري گرم تماشاست ، مزن چوب جفا
كودكي مويه كُنان موي كنان مي گريد
نگهش جانب باباست ، مزن چوب جفا
شرم كن شرم رسد ناله ي زهرا بر گوش
مادرش فاطمه اينجاست ، مزن چوب جفا
ني فقط اهل سماوات و زمين مي نالند
در جنان شيون و غوغاست ، مزن چوب جفا
بيش از اين اي همه ظلمت ، مشكن حرمت را
اين سر آيينه ي دل هاست ، مزن چوب جفا
مي زني چوب بر آن لعل كه احمد بوسيد
جدّ او شافع عقباست ، مزن چوب جفا
238 |
آن لبي را كه از آن آيه تلاوت مي كرد
پيش چشم همه پيداست ، مزن چوب جفا
« ياسر » غمزده با اهل حرم مي گويد
ديده ها غرق تمنّاست ، مزن چوب جفا
* *
239 |
حضرت رقيه خاتون
بنت الحسين ( عليه السلام )
241 |
گوشه ي تنهايي
به جاي بالش امشب روي خشت آمد سري كوچك
گرفته جاي در كنج خرابه گوهري كوچك
براي خواب خود در گوشه اي تنهاتر از هر شب
به روي خاك ها گسترده گويا بستري كوچك
پياده آمده ، خسته ست ، خوابش برده زود امّا
كنار او نشسته موپريشان خواهري كوچك
نبودش چون كه مادر تا در آغوشش كشد آنجا
سكينه خواهرش آمد به نقش مادري كوچك
فقط نام پدر ـ نام پدر را مي برد بر لب
به آتش مي كشد دل را نواي حنجري كوچك
خرابه تيره تر گردد ز شب هاي دگر زيرا
كه خامُش مي شود امشب دوباره اختري كوچك
وصال امشب ميّسر مي شود ، باشد تماشايي
ملاقات پدر با دل شكسته دختري كوچك
دو پلكش روي هم آمد ، لبش خاموش از گفتن
به همراه پدر مي رفت با بال و پري كوچك
242 |
براي غسل اين پيكر بريزيد آب آهسته
كه دارد زخم ها از تازيانه پيكري كوچك
به روي خاك قبرش كاش بنويسند اين جمله
نهان شد گوشه ي ويرانه امشب كوثري كوچك
قيامت شد ، سكوت شب شكست از داغ او « ياسر »
به پا شد در عزاي جانگدازش محشري كوچك
* *
243 |
در ماتم حضرت رقيه ( عليها السلام )
در شرارستان هجر
انتظارم كُشت تا بابا به فريادم رسيد
بي خبر از ديگران تنها به فريادم رسيد
از فراز ني نظر مي كرد بر حالم ولي
فرصتي تا يافت در اينجا به فريادم رسيد
روز بي آبي به دشت كربلا مانند گل
از عطش مي سوختم سقّا به فريادم رسيد
آن شبي كز ناقه عريان فتادم روي خاك
مانده بودم بي معين ، زهرا به فريادم رسيد
لحظه اي كز راه ماندم ، بر رخم سيلي زِ كين
خصم مي زد ، زينب كبري به فريادم رسيد
در شرارستان هجر افتاد « ياسر » تا كه دل
ديده ام دريا شد و دريا به فريادم رسيد
244 |
نسيم شعله خيز
چه سري ، چه آفتابي ، چه مهي ، چه ماهتابي
چه شكفته ارغواني ، چه گلي ، چه عطر نابي
چه دلي ، چه دلنوازي ، چه شبي ، چه شبچراغي
چه غمي ، چه غمسرايي ، چه خرابه ي خرابي
چه لبي ، چه سرخ لعلي ، چه شراره ي خموشي
چه سكوت جانگدازي ، چه سؤال بي جوابي
چه كمان ، چه تير آهي ، چه قدي ، چه قد كماني
چه رهي ، چه خسته جاني ، چه تعب ، چه التهابي
چه فراق دلخراشي ، چه دو چشم خون فشاني
چه فغان ، چه ناله هايي ، چه شب پر اضطرابي
چه شرار سينه سوزي ، چه نسيم شعله خيزي
چه نوشته « ياسر » از دل ؟ ، چه دلي ، چه صبر وتابي ! ؟
* *
245 |
پرو بال سوخته
شد رأس تو روشنگر كاشانه ام امشب
از نور تو گشت آينه ويرانه ام امشب
با آنكه پر وبال من از آتش غم سوخت
بر شمع سر پاك تو پروانه ام امشب
تا شانه كنم موي پريشان شده ات را
بگذار سرخود به روي شانه ام امشب
باسوز دل و اشك غمت اُنس گرفتم
زان روست كه با غير تو بيگانه ام امشب
غمخانه دلگير من خسته دل اينجاست
رونق بده بابا تو به غمخانه ام امشب
مي ميرم از اين وصل كه گرديده نصيبم
پر شد زمي داغ تو پيمانه ام امشب
تا آنكه جدا از پدر خويش نباشم
اي جان تو برو همره جانانه ام امشب
عيبم مكن اي دل كه زهجران رقيه ( عليها السلام )
چون « ياسر » دل سوخته ديوانه ام امشب
246 |
خوناب اشك
ماه شفق گون ز كجا آمدي
از چه در اين تيره سرا آمدي
در شب تاريك منِ خسته دل
نيمه ي شب جلوه نما آمدي
چشم و چراغ علي و فاطمه
گوشه ي ويرانه چرا آمدي ؟
پاي پُر از آبله دارم پدر
خسته دلم ، بهر شفا آمدي
منتظر رؤيت تو بوده ام
ديدن دختر ز وفا آمدي
آه كه نشناختمت روي ني
گرچه به ني همره ما آمدي
سير كنم رأس پُر از خون تو
حال كه از كرب و بلا آمدي
مي چكد از چشم تو خوناب اشك
از چه چنين غرق عزا آمدي
247 |
كرب و بلا بود كه ديدم تو را
ديدن من شام بلا آمدي
« ياسر » از اين آه جگر سوز من
خوب تو در شور و نوا آمدي
* *
در رثاي حضرت رقيه ( عليها السلام )
اشك شمع
جانِ بر لب رسيده دارم من
قدِّ از غم خميده دارم من
سرِ در خون نهفته داري تو
چشمِ در خون تپيده دارم من
ديگر اي مه متاب كز رأفت
آفتابي دميده دارم من
آه و افسوس روي دامانم
سرِ از تن بريده دارم من
ديده بگشا كه از غمت بابا
رنگِ از رخ پريده دارم من
باغبانا ز هجر بي تابم
خار ماتم به ديده دارم من
« ياسر » از شوق ديدنش چون شمع
اشكِ بر رخ چكيده دارم من
248 |
زبان حال حضرت رقيه ( عليها السلام ) در خرابه شام
عطش ديدار
عمّه ! امشب گوهري دارم تماشاكردني
بهتر از گوهر ، سري دارم تماشاكردني !
يوسف زهراست مهمان منِ ويران نشين
ميهمان نه ، دلبري دارم تماشاكردني
آسمان هم چشم بگشوده ست بر ويرانه ام
چون كه امشب اختري دارم تماشاكردني
گر چه تاريك ست مأوايم ، ولي از خاك و خشت
كنج ويران ، بستري دارم تماشا كردني !
من به ياد لعل پاكت كز عطش خشكيده بود
اي پدر ! چشم تري دارم تماشاكردني
اين چنين در پشت ابر آيا شفق را ديده اي ؟ !
نيلي از كين ، پيكري دارم تماشاكردني !
ميكده ويرانه ، من سرمست از شوقِ وصال
در كف خود ساغري دارم تماشاكردني
« ياسر » از داغ پدر در بيقرارستان دل
مثل لاله ، آذري دارم تماشاكردني
249 |
نذر حضرت رقيّه خاتون ( عليها السلام )
در آرزوي وصل
نشد وصل پدر آخر نصيبم
چه سازم من كه تنها و غريبم
ندارم آرزويي جز وصالت
كجايي اي پدر جان ، اي حبيبم
چه سازم گر به بالينم نيايي
اميدم ، هستي ام ، والا طبيبم
اجابت در دعاي هر غريبي ست
بيا بابا كه در « اَمَّن يجيبم »
يتيمان را شكيبايي محال است
از اين رو بي قرار و بي شكيبم
ز ني گاهي دو چشمت سوي من بود
به ياد آن دو چشم دل فريبم
گهي بر صورتم زد خصم سيلي
گهي با تازيانه زد نهيبم
ز هجرش جان سپارم « ياسر » امشب
نشد وصل پدر آخر نصيبم
250 |
شوق ديدار
گرفتم بار هجرانت به شانه
چه كرده با من اين خصم زمانه
به شوق ديدنت گرديده نيلي
رخ از سيلي تنم از تازيانه
* *
ماه نيلگون
دلم آيينه ي رنج فزون است
دو چشم كوچك من غرقه خون است
چو ماهي كه به پشت ابر تيره ست
تمام پيكر من نيلگون است
* *