بخش 2
فصل دوم : کربلا پس از تولد تولّد روزشمار کربلا مقام شهدای کربلا پایداری، تا پای جان 1. انس بن حارث کاهلی اسدی کوفی 2. عبدالرحمان بن عبد ربّه انصاری 3. مسلم بن عوسجة اسدی 4. حدیث حبیب حماسهای دیگر
كربلا پس از تولد
27 |
پنجاه سال از غروب آفتاب آسمان وحي ميگذشت و بيش از بيست سال زمين و زمان از تابش خورشيد قسط و عدالت محروم بود، پنجاه سال پيش از اين، پيامبر9رحلت كرد و در طول اين نيم قرن، تنها چهار سال و نه ماه آفتاب عدالت درخشيد، هر چه بود سياهي بود و ستم، ظلم بود و ظلمت، هر چه عقربة تاريخ به جلو ميرفت سيطرة سياهي و ستم بيشتر ميشد و اين سيطره چنان با سرعت پيش ميرفت كه ديگر اميد به نجات نبود، ميرفت كه قرآن و اسلام نيز به فراموشي سپرده شود و اين، يعني محو حقايق و نابودي انسانيّت و به باد رفتن تمام زحمات و خدمات پيامبران و اصلاحگران تاريخ؛ به عبارت ديگر، تحريف و تدفين تاريخ، تاريخي كه رسولان حق، از آدم تا خاتم به آفرينش آن كمر همّت بسته و با تحمّل سختيهاي طاقتفرسا و با صداقت و صميميّت فوق العادة خويش آن را ساخته بودند و چه ميثمها كه در حراست از آن به سرِ دار نرفته و چه ابوذرها كه به خاطر آن، شكنجه و تبعيد نشده
29 |
بودند و از همه مهمتر علي7 آن عين عدل و عرفان و انسان كامل در اين راه مقدّس شهيد شده و با خون خويش محراب مسجد را رنگين ساخته بود، همچنين امام حسن مجتبي7 كه در راه خدا شهيد شد.
پيامبران الهي، آن ابر مردان تاريخ آمده بودند كه چكيدة انديشههاي ناب را از گنجينههاي عقلها ( 1 ) بيرون بكشند و در اختيار بشر قرار دهند و هر يك عمري را در اين راه بزرگ صرف كرده بودند، امّا دست نفاق و تزوير ميخواست اين دفينهها را دفن و آن تاريخ را تحريف كند و امروز، پس از پنجاه سال از رحلت بزرگترين پيامبران الهي، همة اين رسالتهاي سنگين و بسيار گرانبها بر دوش حضرت ابوالأحرار امام حسين7 بود.
او ـ كه بارها و بارها پيامبر اسلام9، مصباح هدايت و كشتي نجاتش خوانده بود ( 2 ) ـ در اين نيم قرن ميديد كه از همه غريبتر، قرآن و از همه مظلومتر، اسلام است و هر چه زمان پيش ميرود اين غربت بيشتر و اين ستم افزونتر ميشود، حال چگونه ميتوانست شاهد و ناظر باشد و سكوت كند؟!
1. اشاره به سخن مولا علي7 است كه در خطبه اوّل نهج البلاغه ميفرمايد: «ليثيروا لهم دفائن العقول».
2. «قال رسول الله9 : انّ الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة» ر.ك: منتخب طريحي، ص 203
30 |
اينجا بود كه امام حسين با صراحت تمام فرياد
زد:
«وَ عَلَي الإسْلام السَّلام، اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثْل يَزيدَ». ( 1 )
اگر بنا باشد كه امّت گرفتار حاكمي چون يزيد شود، پس بايد فاتحة اسلام را خواند و آن را كنار گذاشت.
و ما زماني ميتوانيم به عمق اين سخن ابوالشّهدا امام حسين7 پي ببريم كه به يك نكتة بسيار حسّاس و حياتي، در تاريخ اسلام توجّه داشته باشيم و آن
اين كه در طول اين پنجاه سال، اصحاب پيامبر9
به تدريج از دنيا رفته بودند و از آنان نمانده بود
مگر افرادي انگشت شمار و بسيار اندك و كساني كه در اين نيم قرن متولد شده بودند، اسلام را از زبان كساني شنيده بودند كه در عمل بويي از اسلام نبرده بودند، به ويژه نسل جديد و جوان كه نه حكومت پيامبر9 را در مدينه ديده بودند و نه عدالت علي7 را. آنان تنها معاويهها را ديده بودند و كارها و ستمهاي بيشمار آنها را كه به نام اسلام انجام ميشد. در اين وضعيت، اسلام و قرآن كسي را ميخواست كه بتواند به تاريخ بگويد:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مثيرالأحزان، ص 25
31 |
«اِنْ كانَ دِينُ مُحَمَّدٍ لَمْ يَسْتَقِمْ إِِلاّ بِقَتْلي فيا سُيُوفُ خُذيِني».
و اين ابرمرد، كسي جز امام حسين7 و اين كار سترگ، جز با حماسة بينظير كربلا نميتوانست باشد اين كار با منبر و خطابه يا با نوشتن نامه و رساله، تحقّق نمييافت. خون خدا ميبايست تا دين خدا را از نو زنده كند و با شهادت خويش حجاب از چهرة اهل تزوير بردارد.
او از همان اوّل خروجش از مدينه و در ميان راه، اين معنا را تكرار ميكرد:
«من ميروم و شهيد ميشوم و هر كس كه ميخواهد به ديدار خدا دست يابد با ما همراه شود كه اگر همراه نشود، روي پيروزي و رستگاري نخواهد ديد.» ( 1 )
روزشمار كربلا
در اين دفتر، فرصت توضيح حوادث غمانگيز و عبرتآموز كربلاي حسيني نيست؛ پس به همين كفايت ميكنيم كه تقويمي از قيامت عشق و جدولي از حماسة حسيني را ترسيم كرده باشيم و بس، حال اين شما و اين هم تقويم تولّد تاريخ:
1. بلاغة الحسين، صص 144 و 157 و...
32 |
عنوان واقعه |
تاريخ واقعه |
1. بيعت خواستن وليد از امام حسين7 براي يزيد |
جمعه 27 رجب، 60 ق. |
2. ملاقات دوم (بين امام7 و وليد) |
شنبه 28 رجب، 60 ق. |
3. خروج از مدينه |
شنبه شب 28 رجب (شب يكشنبه)، 60 ق. |
4. ورود به مكّه |
شب جمعه، سوم شعبان، 60 ق. |
5 . مدّت توقف امام در مكّه |
(شعبان، رمضان، شوال، ذيقعده تا هشتم ذيحجّه، 60 ق.) يعني چهار ماه و پنج روز. |
6. رسيدن نخستين نامه از نامههاي اهل كوفه |
چهارشنبه، 10 رمضان، 60 ق. |
7. خروج مسلم بن عقيل از مكّه به سوي كوفه |
دوشنبه، 15 رمضان، 60 ق. |
8 . ورود سفير عاشورا، مسلم بن عقيل به كوفه |
سه شنبه، 5 شوّال، 60 ق. |
9. روز شهادت حضرت مسلم بن عقيل در كوفه |
سه شنبه، 9 ذي حجّه،60 ق. |
10. خروج امام حسين7 از شهر مكّه |
سه شنبه، 8 ذي حجّه، 60 ق، يك روز قبل از شهادت حضرت مسلم7 |
11. ورود امام حسين7 به صحراي كربلا |
پنجشنبه، 2 محرّم 61 ق، يعني كاروان شهادت از مكّه تا كربلا 23 روز در راه بوده است. |
12. رسيدن عمر بن سعد ملعون به كربلا |
جمعه، سوم محرم، 61 ق. |
13. گفتگوي امام و عمر بن سعد |
از سوم تا ششم محرّم61 ق. |
14. بسته شدن راه فرات به وسيلة لشگر عمر بن سعد |
سه شنبه 7 محرّم 61 ق. |
15. نخستين حملة لشگريان عمر سعد به لشگر امام حسين7 |
پنجشنبه 9 محرم 61 ق. |
16. روز جنگ و شهادت (عاشورا) |
جمعه، 10 محرم 61 ق. |
17. شهادت بيش از پنجاه شهيد از انصارالله و اصحاب امام حسين7 |
جمعه، 10 محرم 61 ق. پيش از ظهر |
18. شهادت بقيّة اصحاب و همة بنيهاشم |
جمعه، 10 محرم 61 ق. بعد از ظهر |
19. شهادت امام حسين7 |
جمعه، 10 محرم 61 ق، وقت عصر |
20. كوچ دادن عترت پيامبر9 از كربلا |
شنبه بعد از ظهر، 11 محرم 61 ق. ( 1 ) |
21. تدفين آفتاب و لالهها |
12 محرم 61 ق. (شب سيزدهم) |
22. زيارت جابر بن عبدالله انصاري از اصحاب بزرگ پيامبر خدا9 و دوستش عطيّه، از علما و مفسّران بزرگ اسلام |
20 صفر 61 ق. (اوّلين اربعين) |
23. زيارت خاندان رسالت و ولايت |
20 صفر 62 ق. (دومين اربعين) ( 2 ) |
24. قيام و زيارت دسته جمعي (توابين) |
شب جمعه 25 ربيع الثاني 65 ق. |
مقام شهداي كربلا
حضرت سيدالشهدا7 در حقّشان فرمود:
«فَإِنّي لاَ أَعلَمُ أَصْحاباً أَوْفي وَ لا خيراً من أصْحابِي...» ( 3 )
من اصحابي باوفاتر و نيكوتر از اصحاب و ياران خودم نميشناسم.
و اين فخر فخيم و افتخار عظيم آنان را بس كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. رسالة الحسين، ش دوم، صص 74 ـ 54
2. بررسي تاريخ عاشورا، مرحوم دكتر آيتي، ص 244 به بعد، چاپ دوم، 1347ش
3. بلاغة الحسين، ص 169
34 |
حضرت مهدي موعود، قطب دايرة وجود، نام آنها را
به بزرگي و ستايش ذكر ميكند و با ذكر اسم هر
يك به او سلام و درود ميفرستد و قاتلش را نفرين ميكند و ميفرمايد:
«اَلسَّلامُ عَلَيكُمْ ي?ا خَيْرَ أَنْصارٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بما صَبَرْتُمْ فَنعْمَ عُقْبي الدّ?ار، بَوَّأْكُمُ الله مُبوَّأَ الأَبـْرار، أَشْهَدُ لَقَدْ كَشَفَ اللهُ لَكُم الغِط?اءَ...». ( 1 )
درود بر شما اي بهترين ياران! سلام بر شما! به خاطر آنچه شكيبايي ورزيديد، راستي چه نيكو جايگاه و خانة آيندهاي داريد! خدا شما را در مقام نيكان قرار داده است، شهادت ميدهم كه خداوند پرده را از برابر ديدگان شما برداشته بود.
1. حماسه عاشورا به بيان حضرت مهدي7، ص 48
35 |
اين عجيب نيست كه انسانها هر از گاهي دست به كارهاي خير و بزرگ بزنند و اقداماتي را تنها براي خدا انجام دهند؛ چرا كه انسان هر قدر كه در مرداب غفلت فرو رفته باشد، گاهي فرات فطرتش ميجوشد و وجدان انساني، الهياش، او را به راه راست ميآورد. شگفتآور اين كه انسان بتواند عمري را تمام در راه راست و صراط مستقيم و مقاومت سپري كرده باشد و در آخر نيز سر بر سر همين طريق حق بگذارد و از هر چه غير از حق بگذرد و اين همان فضيلت بزرگي است كه خدا تنها به كساني ارزاني ميدارد كه آنها را بخواهد و دوست داشته باشد ( 1 ) و ما در حيرت آباد حماسهها و در ميان شهداي كربلا، خيلي از نور نمونههاي ناب را ميبينيم، دلير مرداني كه در زمان پيامبر خدا9 از ياران او شمرده ميشدند و پس از او نيز در كنار جانشين به حق او علي مرتضي7 بوده و با دشمنان او در صفين و جمل و نهروان جنگيده بودند و پس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1. (ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ)مائده: 53
37 |
از او نيز با يادگار آن حضرت، امام مجتبي7 همراه بودند تا سرانجام در دشت خون و قيام، كربلاي معلا، با خون خويش خطّ خدا را رقم زدند و در بلنداي ابديّت جاي گرفتند.
نقل ميكنند حدود ده نفر از ياران با وفاي امام حسين7 از اصحاب پيامبر خدا9 بودند كه با يادكردي گذرا از بعضي از آن غيور مردان، به «قلم» قداست و به «دفتر» شرافت ميبخشيم:
1. انس بن حارث كاهلي اسدي كوفي=
وي از بزرگان اصحاب پيامبر9 است و در كنار آن حضرت، در جنگ بدر و حُنين شركت كرد. تاريخ نويسان او را از ياران علي، امام حسن و حسين: شمردهاند.
او حديث معروفي در مورد حماسة كربلا از پيامبر9 نقل كرده است كه روايتگران سنّي و محدّثان شيعه همگي آن را نقل كردهاند و روايت چنين است:
«روزي به محضر پيغمبر خدا9 شرفياب شدم كه حسين بن علي8 در آغوش آن حضرت آرميده بود و رسول الله9 فرمود: اين فرزندم در سرزميني كه به آن كربلا ميگويند كشته ميشود هر كس آن روز را درك كرد لازم
38 |
است كه يارياش كند.» ( 1 )
اين زندة جاويد، از تبار شير مردان؛ يعني قبيلة بنياسد است و در كوفه بود كه شنيد امام حسين7 دركربلا اردو زده است. با شتاب تمام، خود را به اردوگاه امام7 رساند تا با خون خود پاسدار خون خدا باشد. او افتخار بزرگي را كسب كرد كه فرشتگان آسمان نيز به حالش غبطه ميخورند. انس بن حارث با پيشواي شهيدان بود، تا اين كه بعد از ظهر عاشورا دست در سينه، در برابر آفتاب عاشورا ايستاد و سلام كرد و پس از اجازة پرواز و اذن عروج، با رشادت تمام و با ارادة آهنين، قد خميدة خويش
را كه چون دال شده بود، مثل الف راست كرد و عمامه را از سر برداشته دو نيم كرد، نيمي را محكم به كمر و نيم ديگر را به پيشاني بست تا ابروان سفيد و بلند خويش را از روي ديدگان حق بينش كنار زده باشد.
هنگامي كه امام حسين7 اين منظره را ديد، اشك از ديدگانش سرازير شد و فرمود: خدا را شكر ميكنم كه از ياري همچون تويي برخوردارم،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1. الملل و النحل، ج6، ص 458، و نيز دائرة المعارف تشيّع، ج2، ص552
39 |
سپس آن پيرمرد شيردل، دل به دريا زد و با شجاعتي اعجابانگيز، پس از آن كه هيجده نفر از لشكريان يزيد را به خاك مذلّت نشاند و راهي جهنم كرد، در كنار ابوعبدالله7 به فيض شهادت رسيد. در زيارت ناحيه مقدسه از او چنين نام برده ميشود:
«أَلسَّلامُ عَلي اَنَسِ بْنِ الْكاهِلِ الأَسَدي». ( 1 )
درود و سلام بر انس فرزند كاهل اسدي.
2. عبدالرحمان بن عبد ربّه انصاري=
اين بزرگوار، از ياران پيامبر خدا9 و اميرمؤمنان علي7 است. مرحوم محدّث بحراني در كتاب معروف خويش «الحدائق الناضره» مينويسد: عبدالرحمان از تربيت شدگان مولا علي7 بود و قرآن را از آن حضرت آموخت. ( 2 )
روزي حضرت علي7، با سوگند از مردم خواست هر كس سخن پيامبر خدا9 را در غدير خم با گوش خود شنيده، به پاخيزد و گواهي دهد، بيش از ده نفر به پاخاستند كه عبدالرّحمان بن عبدربّه نيز در ميان ايشان بود و همگي گفتند:
1. تاريخ من دفن في العراق من الصحابه، ص 54 و نيز دائرة المعارف تشيّع، ج 2، ص 552
2. حماسهسازان كربلا، ص 165
40 |
گواهي ميدهيم كه ما شنيديم پيامبر خدا9 فرمود: آگاه باشيد كه خداي عزّوجلّ مولاي من است و من مولا و وليّ مؤمنان هستم و بدانيد هر كس كه من مولاي او هستم، علي نيز مولاي اوست. خدايا! دوست بدار هر كس كه او را دوست داشته باشد و دشمن دار آن را كه دشمن داشته باشد و ياري كن هر كس او را ياري كند... .
اين صحابي بزرگوار، از مكّه همراه امام حسين7 بود تا اينكه صبح روز عاشورا در يورش نخستين لشكريان عمر بن سعد، پس از جنگي جانانه و با رشادتي جاودانه، به درجة رفيع شهادت نائل آمد و در مرقد دسته جمعي اصحاب عاشورا، در پايين پاي سيدالشهدا7 مدفون گرديد. ( 1 )
3. مسلم بن عوسجة اسدي=
اين بزرگوار نيز از اصحاب پيامبر خدا9 و از قهرمانان و جنگاوران تاريخ اسلام و از قبيلة بنياسد است. او با حبيب بن مظاهر رفاقت و دوستي ديرينه داشت، زماني كه مسلم بن عقيل در كوفه به سر ميبرد، از نزديكان و ياوران خالص
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1. تاريخ من دفن في العراق من الصحابه، ص 295
41 |
او بود و براي امام حسين7 از مردم بيعت ميگرفت. پس از آن كه مسلم بن عقيل شهيد شد، همراه خانوادهاش رو به سوي قبلة احرار، امام حسين7 به راه افتاد و به دلبر خويش پيوست و در شمار شهيدان هميشه جاويد كربلا محسوب گرديد. مسلم بن عوسجه زماني كه از اسب به زمين افتاد و ميرفت كه در بلنداي ابديّت، درفش دليري و آزادگي را براي هميشه به
اهتزاز درآورد، سالار شهيدان7 را ديد كه با حبيب ابن مظاهر در بالين خونين او ايستادهاند. چشمان خونآلودش را باز كرد تا براي آخرين بار
مظهر اوصاف حضرت باري تعالي و جمال جميل حق را زيارت كند. در اين هنگام امام7 اين آيه را تلاوت كرد: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ...) ( 1 )
حبيب با حسرت به او نگريست و گفت:
درست است كه من نيز پس از لحظاتي به
تو خواهم پيوست امّا دوست دارم اگر وصيّتي
داشته باشي به انجام رسانم. مسلم بن عوسجه اشاره
به امام حسين7 كرده، گفت: سفارش ميكنم كه
1. احزاب : 23
42 |
تا آخرين قطرة خونت از رهبرمان دفاع كني و
حبيب گفت: قسم به پروردگار كعبه كه چنين خواهم كرد.
اينجا بود كه مسلم با آرامش تمام، جان به
جان آفرين تسليم كرد و صداي خانوادهاش به وامسلماه بلند شد! در اين لحظه لشكر عمر بن سعد فرياد برآوردند: بشارت باد مسلم بن عوسجه كشته شد! مردي از سپاه دشمن نهيب زد كه واي بر شما ميدانيد كه چه كسي را كشتهايد؟ مادرتان به عزايتان بنشيند، مسلم كشته ميشود و شما شادي ميكنيد كه او را كشتهايد! چه بسيار بود مقام و جايگاه بزرگ او در ميان مسلمانان. به خدا سوگند او را در فتح آذربايجان ديدم پيش از آن كه لشكر خودش را
جمع و جور كند، شش تن از مشركين را كشته
بود. ( 1 )
4. حديث حبيب
حضرت حبيب بن مظهّر (يا مظاهر) اسدي، حضور پيامبر خدا9 را درك كرده بود و در جنگ با ناكثين و مارقين و قاسطين در كنار امير مؤمنان علي7 شركت داشت و اصحاب خاص و ياران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1. مقتل الحسين7، عبدالرزاق مقرّم، ص 241، و نيز تاريخ من دفن في العراق من الصحابه، ص 244
43 |
نزديك آن حضرت و از حواريّون آن مسيحا دم بود.
سطرسطر حيات حبيب= سرشار از حماسه و حقطلبي است. چه داستانهاي دلنواز و روحپروري كه از حيات اين پير وفا و مرد خدا نقل نشده است و ما تنها به يك داستان اشاره ميكنيم، باشد كه دفتر خويش را با نام نامي آن دلير مرد مزيّن كرده باشيم:
سكوت كوچه را طنين گامهاي دو اسب، درهم ميشكند. دو سايه، دو اسب، دو سوار از دو سوي كوچه به هم نزديك ميشوند. در كمركش كوچه، گروهي در پناه سايهباني خود را يله كردهاند، دستارها از سر گرفتهاند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه دادهاند تا رسيدن اوّلين نسيم خنك غروب وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سايههاي دو اسب، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر ميشوند، نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب ميشناسند.
آن مرد كه چهرهاي گلگون دارد و دو گيسوي كم و بيش سپيد، چهرهاش را قابي جوگندمي گرفته است، دهانة اسب را
44 |
ميكشد و او را به كنار كوچه ميكشاند.
آن سوار ديگر كه پيشاني بلند، شكمي برآمده و چهرهاي مليح دارد، اسبش را به سمت سوار ديگر ميكشاند تا آنجا كه چهارگوش دو اسب به موازات هم قرار ميگيرد و نفس دو اسب درهم ميپيچد.
سايه نشستگان، مبهوت و مات، نظارهگر اين دو سوارند كه چه ميخواهند بكنند.
پيش از آن كه پيرمرد، لب به سخن تر كند، آن ديگري در سلام پيشي ميگيرد:
ـ «سلام اي حبيب بن مظاهر! در چه حالي پيرمرد؟!»
تبسّمي شيرين بر لبهاي پيرمرد مينشيند:
«سلام ميثم! به كجا اين وقت روز؟»
حبيب، اسب را قدمي به پيش ميراند تا زانو به زانوي سوار ديگر و بعد دستش را از سر مهر بر شانة ميثم ميگذارد و بيمقدمه ميگويد:
«من مردي را ميشناسم با پيشاني بلند و سري كم مو كه شكمي برآمده دارد و در بازار دارالرزق خربزه ميفروشد... »
ميثم به خنده ميگويد: «خوب، خوب!»
45 |
حبيب ادامه ميدهد:
«آري اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و علي8 است، سرش در كوچههاي همين كوفه بر دار ميرود و شكمش در بالاي دار، دريده ميشود... خوب، باز هم بگويم؟ سايهنشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا حيرت ميكنند. آرنجها را از زمين ميكنند و سرها را بلند ميكنند و نزديك ميگردانند تا واكنش حيرت و وحشت را در چهرة ميثم ببينند؛ امّا ميثم آرام و با وقار لبخند ميزند و دست حبيب را بر شانة خويش ميفشارد و ميگويد:
«بگذار من بگويم».
چروك تعجب بر پيشاني حبيب مينشيند؛
ـ «تو بگويي؟!»
«آري، من نيز پيرمردي گلگون چهره را ميشناسم، با گيسواني بلند و آويخته بر دو سوي شانه، كه به ياري فرزند پيامبر9 از كوفه بيرون ميآيد سر از بدنش جدا ميشود و سر بيپيكر، در كوچه پس كوچههاي كوفه ميگردد.»
چشم و چهرة حبيب از شادي و لبخند، لبريز ميشود، دو سوار، دستها و شانههاي هم را ميفشارند و با يكديگر وداع و
46 |
خداحافظي ميكنند.
طنين گامهاي دو اسب، بر ذهن و دل سايهنشينان چنگ ميزند؛ يكي براي رهايي از اين همه حيرت، ميگويد: «دروغ است، چه كسي ميتواند آينده را به اين روشني ببيند!» ديگري نيز شانه از زير بار وحشت خالي ميكند و سعي ميكند بيخيال بگويد: من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديدهام؛ ميثم تمّار، و حبيب بن مظاهر! حيرت و وحشت قدري فروكش ميكند امّا صداي پاي اسبي ديگر، بر ذهن كوچه خراش مياندازد، ساية اسب، نزديك و نزديكتر ميشود.
سوار، رشيد هجري است؛ غيور مردي ديگر از پيروان اهل بيت::
ـ «حبيب را نديديد يا ميثم تمّار را؟»
ـ «ديديم، هر دو را ديديم. آمدند و در اينجا ايستادند، قدري دروغ بافتند و رفتند!»
ـ «مگر چه گفتند؟»
يكي از سايهنشينان بر سكوي انكار تكيه ميزند و از ابتدا تا انتهاي ماجرا را نقل ميكند. رشيد آرام و با وقار اسب را هي ميكند امّا پيش از رفتن، نگاهش را بر روي
47 |
سايه نشينان ميگرداند و ميگويد:
«خدا رحمت كند ميثم را» و يادش رفت بگويد:
«به آن كه سر حبيب بن مظاهر را ميآورد، صد درهم جايزه افزونتر ميدهند.»
سايهنشينان سياهدل، با حيرت به هم مينگرد و در ميان قهقههاي كه از سر غفلت سر ميدهند، ميگويند: «اين يكي، از آن دو هم دروغگوتر است.» امّا گذشت روزگار، به زودي ثابت كرد كه آن سه مرد بينا دل و روشن ضمير راست ميگفتند. ( 1 )
حماسهاي ديگر
امام7 در برابر خيمهها ايستاده بود كه ديد پسرك جواني زره پوشيده، مسلّح و آماده به سوي او ميآيد. وقتي كه خوب نزديك شد، قيافة معصومانه و كودكانة او را شناخت و دانست كه او فرزند جنادة بزرگ و شرافتمند است. نگاه پاك و مردانة جناده در ديدگان عمرو موج ميزد...
گامهاي عمرو، محكم و با اراده بر پيشاني خاك مينشست و بدون بيم و هراس با پنجههاي كوچكش قبضة شمشير را ميفشرد، در سر تا پاي عمرو شكوه و جلال يك انسان كامل به چشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1. از ديار حبيب، ص 3، با تلخيص.
48 |
ميخورد؛ انساني كه با همة كوچكي، روحي بزرگ و آزاده داشت.
كسي در برابر حسين7 قرار گرفت كه گويي با تمام وجودش فرياد ميزند:
انسان اگر بخواهد خويش را از دامن آلودگيها و زبونيها نجات دهد، بر قلّههاي رفيع عظمت پا مينهد و شكوهي غير قابل تصوّر مييابد.
حسين7 گرم شد و نيرو گرفت؛ از همه چيز او، از نگاهش، از دستهاي كوچك و پاهاي كوتاهش، از شمشيرش و از آواي كودكانه و دلپسندش لذّت ميبرد.
ـ هان! چه ميخواهي فرزندم؟! چه تصميمي داري؟
ـ مولا جان! اي پيشواي آزادگان، آمدهام تا اجازه بگيرم و به سوي ميدان نبرد بشتابم و به اين
ددان اهريمن خوي بگويم كه مولايم حسين تنها نيست و بدان آساني كه پنداشتهاند نتوان به او دست يافت.
ـ نه، فرزندم! تو نبايد به ميدان جنگ بروي، چند لحظة پيش پدرت مردانه پيكار كرد و جاودانه شد و همين براي مادرت كافي است.
عمرو با نگاه معصومانه و قيافة جذّابش به حسين7 مينگريست، پس از سخنان او آهسته لب به سخن گشود:
49 |
«راست است كه مادرم دردي جانكاه تحمّل كرده امّا او هيچ احساس ضعف و زبوني نميكند...
يا حسين، مادرم خودش لباس نبرد بر تنم پوشانيد و شمشير به دستم داد و مرا بدينجا فرستاد.»
نگاه گرم و پرسوز حسين7 به نگاه معصومانة عمرو بن جناده گره خورد و ديد كه شوقِ پرواز از سر و رويش ميبارد و با نگاه ملتمسانه و گيراي خويش اذن عروج ميطلبد، دلش به حالش سوخت و تاب نياورد بيش از اين معطّل كند، اين بود كه آهسته و پرسوز فرمود:
برو فرزندم! اميدوارم كه خداوند بزرگ مجاهدتها و تلاشهاي پيگيرتان را بپذيرد.
عمرو چون كبوتري كه مدّتها در گوشة قفس زنداني بوده و آزاد شده، با سرعت پرگرفت و رفت. انگشتان كوچكي با قدرتي هر چه تمامتر قبضة شمشير را ميفشرد و با تمام نيرويش جهاد ميكرد.
جوان خردسالي در ميان انبوه سپاه خونخوار دشمن تلاش ميكرد و مادري از دور دست، به اين پيكار سرسختانه مينگريست و لذّت ميبرد. پارة جگرش و فرزندش را ميديد كه مردانه و دليرانه
50 |
ميرزمد و اين چنين رجز ميخواند:
أَمـيري حُسَيـْنٌ وَ نِعْمَ الأَمير |
سُـرورُ فُؤاد البَشيرِ النَّذيِر |
عَـلـيٌ وَ فـاطمَة والداه |
فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظـير؟ |
لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحي? |
لـهُ غُـرَّةٌ مِثْـلُ بَـدْرٍ مُنير ( 1 ) |
جنگ با شدّت ادامه داشت و دشمن همة نيرويش را متمركز كرده بود تا زودتر كار را پايان دهد. گرد و خاك ميدان نبرد به روي همه چيز پردهاي تيره و تار كشيده بود و ديگر هيچ چيز به چشم نميخورد. كسي نميتوانست آنچه را كه در ميدان جنگ ميگذرد ببيند و همه، حالت انتظار آلودي داشتند.
لحظاتي چند همچنان در بيم و اميد گذشت تا اين كه همه ديدند سري خونين و خونرنگ چون مرغك تير خوردهاي در آسمان گرم كربلا پرپر زد و جلوي خيمه به روي شنهاي داغ نشست. ( 2 )
1. «بعثت، غدير، عاشورا، مهدي»، استاد محمدرضا حكيمي،
ص 159، چاپ اوّل، 1356ش.
2. آنجا كه حق پيروز است، پرويز خرسند، ص 150، چاپ هشتم، 1371ش. با تلخيص زياد و تصرّفي مختصر.
51 |