بخش 4
فصل پنجم: متون ادبی درباره موعود
|
|
فصل پنجم
متون ادبي
درباره موعود
|
|
متون ادبي درباره موعود
|
|
( آري، تو ميآيي و تاريكستان دنيا، با انوار ملكوتي نگاهت روشن ميشود.
( از دستهاي مولايمان! بوي گل گندم و عطر ياس و پونه ميتراود.
( از ردّ پاي مولايمان! گلهاي ياس و نسترن
ميرويد.
( از شانههاي مولايمان! ستارهها جان ميگيرند و به زير پايش ميريزند.
( از شماليترين نقطة دلم، آرام ميوزي، توفان ميشوي و عطر ياد تو، موجوار قد ميكشد و من از جمكران حضورت جوانه ميزنم.
( از طنين فرياد مولايمان! عدالت روي گونههاي خشكيده زمين جاري ميشود.
( آقا به دلها نگاه كن ببين چگونه مثل غنچه گرفتهاند، بيا و شكوفايشان نما.
( آقا! كي ميشود تا در باغ ستارههاي شب گل ماهت شكفته شود؟
|
|
( امام مهر، حضور سبزت را به انتظار نشستهايم و ديدگانمان به جادههاي حضور خيره مانده.
( آمدنت را با تمام وجود با شاخههاي مريم جشن ميگيريم و نيك ميدانم كه ميآيي.
( آن روز كه ميآيي، صبح اميدي است كه من با زلال اشكهايم وضوي ديدار ميگيرم و زير درخت ظهور اسپند دود ميكنم.
( انتظار آمدنت، ذهن زمان را آشفته كرده است. كدام روز؟ كدام دقيقه، جمعههاي انتظار تا چند؟
( انتظار تو، دريچهاي رو به ملكوت است و بهانهاي است براي تپيدن قلب تاريخ.
( انتظار را دوست دارم، اگر چه گاه طاقتم را طاق ميكند، اگر چه نميدانم تا به كي بايد در اين انتظار مقدس بمانم.
( انتظار فصل سبز است و ظهور، شكوفههاي عطرآگين آن! آن جمعه كه بيايي، تمام سبزينههاي ما عطرآگين ميشود.
( آنقدر از معرفتت مينويسم تا آتش عشقت، چشم
|
|
فتنههاي زمان را كور كند.
( اي ابا صالح! جمعههايي را كه چونان شمع اشكآلود ميآيند و در لباس غمگينانه غيبت ميگريند پناهشان ده.
( اي اباصالح! حصارها را بشكن كه همچون ماهيان تنگ، رنگ آبي دريا آرزوي ماست.
( اي بهار آخرين! چگونه به انتظار ننشينم، كه روزي از پس اين تيرگيها، با سبدي از گل خورشيد در دست خواهي آمد...؟
( اي تجلّي حضور، اي آيههاي نور، بيا تا با تو شكفته شوم، در آبيترين هواي عشق.
( اي روشنتر از آفتاب، بيا و بتاب بر سرزمين بيكسيام.
( اي صداي عدالت علي در گوش زمانه، اي عطر دست محمد9 بر سر بهانههاي كودكانه، اي جلوه مهرباني در زمين، بيا كه منتظرت هستيم.
( اي غريبترين نام آشناي دوران، تو را با كدامين واژه صدا زنم تا طلوع نمايي.
( اي كشتي نجات! از گرداب ظلمت و سياهي شب
|
|
سرد بيا، اي چشمة حيات كه لبانم از تشنگي فراق خشكيده است.
( اي مهربان! آمدنت را دور نميدانيم، اينگونه كه دستانمان بر آسمانها بلند است.
( اي موعود! دستهامان، براي آمدنت به آسمان دراز است و آسمان چشمان ما، براي آمدن تو باراني است.
( اي موعود! صبورتر از ايوب، دلرباتر از يوسف، مهربانتر از موسي، بيا تا غنچة سبز عدالت با حضور دلانگيزت به گل نشيند.
( آيا ميشود روزي از خواب برخيزم و در منبعي از نور حضورت وضو سازم؟
( ايمان دارم به شبنم عشق كه روزي با حضورت گلبرگهاي وجودم را طراوت ميبخشد.
( اين چشمهاي منتظر يعقوبوار ماست كه در حسرت ديدار جمال يوست زهرايند.
( با آمدنت، آيينهها قد ميكشند و باور دارند كه عمرشان كفاف روزهاي وصل را خواهد داد.
( بارها به تو انديشيدهام، اي عشق! در كدامين بيابان قدم
|
|
ميزني و خاك كدامين سرزمين را بارور ميسازي؟
( باز هم من و اين انتظار يلدايي و يك سؤال مكرر، چرا نميآيي؟ نشستهام كه بيايي كسي مرا ببرد، به سمت و سوي همين عشقِ بالايي.
( بايد بماني كه او بيايد تا دردهاي كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو چشم به راهش ميماني با انتظار همراه اميد.
( بتاب تا زمين جان بگيرد، تا خون در رگ حيات جاري شود، بتاب تا كعبه پر نور شود.
( به شوق آمدنت، روزهامان را طولانيتر كردهام و آفتاب را بلندتر از همه سايهها.
( بي تو هر بهاري خزان است، جانِ بهار تويي، بهار بيجان، خرّمي نميبخشد.
( بيا تا تمام جوانههاي دل مرده، نگاهشان غزل شادابي و سرزندگي سر دهد.
( بيا كه بيدها، بي تو مجنونند و در نغمههاي بلبلان، ديگر شوري نيست.
( بيا و به آنها كه زبان عشق را نميفهمند، عشق بياموز.
|
|
( بيتو، دلهاي عاطفه بيرمقند و بهار، ادامه زمستان است.
( پرستووار به سويت بال ميگشايم، اگر چه عرصهات اي سيمرغ، جولانگه پروازم نخواهد بود.
( پلكهايم بر سر شانههاي خاك ايستاده است تا نويد آمدنت باشد.
( تا نام مهربانت بر زبانمان جاري ميشود، عطر تو تا هفت كوچه و خيابان ميپيچد.
( تپشهاي قلب منتظرمان گواهي ميدهد كه روزي جهان از عطر اقاقي حضورت سرشار خواهد شد.
( تقويمها، روي جمعه ورق ميخورد، آدينهها گل ميكنند و دلها به شوق تو ميتپند آسمان چشمان منتظران، براي توست كه باراني ميشود.
( تنها بانگ انا المهدي توست كه هفت درياي روزهاي هفته را به ساحل نجات جمعه ميرساند.
( تو از جادههاي آسمان، با هودجي از نور خواهي آمد، در يك بهار لبريز از گل و لبخند.
( تو از فراسوي نور ميآيي تا همچنان، چشمهساران
|
|
امامت، جوشان باشد.
( تو با آمدنت، اميد را در دلها زنده ميكني، تو را به كعبه سوگند بتاب... بتاب... بتاب
( تو چگونه پنهاني كه زمين، هر روز و هر لحظه، عطر خدايي، نفسهايت را استشمام ميكند.
( تو را چشم در راهيم و برگهايي از تنهاييمان، سنجاق ميخورد به سرود آمدنت
( تو كه باشي، زمين در گردشهاي بيوقفهاش رايحه شوق در جان ساكنانش ميپراكند.
( تو كه نيستي، حس ميكنم هوا نيست، هوا براي نفس كشيدن، براي حيات و براي زندگي...
( تو كهنترين عشقي هستي كه در جانهاي هميشه عاشق ما، از ازل ريشه داشته است، من ايمان دارم كه تو فردا، پيش از خورشيد طلوع خواهي كرد.
( تو مثل هيچ كسي هستي كه بايد فردا! ناگهانتر از همه ناگهانها، اتفاق بيفتي.
( تو ميآيي تا خوابهاي تعبير نشده را به روشنايي صبح پيوند بزني.
|
|
( تو ميآيي و آسمان با آمدنت، نور باران خواهد شد و زمين از شادي در پوست خود نخواهد گنجيد.
( تو ميآيي و جهان با نفسي تازه، معنويت را در آغوش ميكشد.
( تو ميآيي و زير پايت گل ميشكفد و عطر ظهورت فضا را ميپراكند، بيا تا آسمان، طلوعي سبز را به تماشا بنشيند.
( تو ميآيي! و كودكان كوچههاي غربت، با يك بغل شقايق آشنايي، و ماه، آن سوتر در نوبت سلام به تو ميايستند.
( تو ميآيي، اي تك سوار حجاز، در روشنترين سپيده فجر، در زيباترين آدينة روزگار، در سرسبزترين بهار زندگي.
( تو ميآيي، ذوالفقار به دست، در محكمه عدل و ظلم را استيضاح ميكني.
( تو ميآيي، همچون آفتاب كه از پس تاريكي شب طولاني، روز را به ارمغان ميآورد، تو ميآيي، اين را دلِ عاشقم ميگويد، ميآيي و نويد صبحي ديگر به ما ميدهي.
|
|
( تو هنوز نيامدهاي و من باديه در باديه، انتظارت را دويدهام.
( جمعهها تبسم نامت را كه تكرار ميكنيم، به گريه ميرسيم، به چشمانمان رخصت ديدار بدهيد.
( جمعهها روز استجابت دعاست و خداوند، پاسخ دلهاي شكسته را زودتر ميدهد.
( جمعهها ميآيند و ميروند و بهانه گريه بسيار است، همه اشكها بوي خسته انتظار ميدهند.
( جمعهها، لبريز از دعا ميشوم و التماس، لبريز از تمنّا ميشوم و سرشار از ندبه و توسل تا آنگاه كه بيايي.
( حضور تو كه هرگز غايب نميشود، همان ظهور است، بي نمك انتظار.
( خدايا! با برانگيختن ]او&; غم و اندوه را از ميان بردار و با ]او&; پراكندگي امت را جمع كن.
( خدايا! گنجي كه در زمين نهانش كردي، ثروتي لايزال است، تنها ميدانم كه او وعده توست.
( خدايا، شيعه آخرالزمان را همين بس كه محبوب و مرادش مدام ياد او كند و لاناسين لذكركم و او هيچ از مراد
|
|
خويش ياد نكند، ما را از اين شرمساري برهان.
( خورشيدوار از كدام دريچه ميتابي تا روزهايمان را سرشار از نور كني.
( در آستانة تاريكي است اين دنيا، اگر چه صبح در انتظار روشنايي دنياست.
( در انتظار آمدنت، هزاران سينة يخ زده گرم ميشود و هزار غنچه شكوفا.
( در جمكران، همه به نوعي تنهايند و چشم به راه، در مسجد از تنهايي جا نيست.
( در دوردستها مردي خواهد آمد كه نگاهش پناهگاه پناهندگان است، سكون و وقارش دل ميبرد و محبت را به كلبههاي سرد سينهها ارزاني خواهد داشت.
( در وسعتي، به اندازه تمام زاويههاي آسمان، بر سر سجادهاي مملو از گلهاي باغ بهشت، در خنكاري دستهاي روحافزاي سحرگاهان، و با كولهباري از دلتنگيها ميآيد و از دستهايش اجابت ميبارد.
( دريغ بر كسي كه فراقتان، طولانيتر از عمر او باشد و آرزوي وصلتان بر دلش بماند.
|
|
( دقايق بوي تلخ انتظار گرفتهاند مثل ستارگان سوخته در آسمان نگران شب
( دلتنگ توايم و عمري است دل ما تنها براي تو ميتپد، از كدامين جاده خواهي آمد، تا فرش چشمهايمان را براي آمدنت بگسترانيم.
( دلم را چون گُلِ آفتابگردان، به دست ميگيرم و روي طاقچه آسمان بيتو بودن ميگذارم.
( دير زماني است كه انتظار، اتفاقي بزرگ را بر دوش ميكشد و جمعهها وامدار تحقق اين اتفاقند.
( روزگار تمام خودش را عرضه كرد، جز يك شگفت دير آشنا را.
( روزي خواهي آمد و دلرباترين قنوت عارفانه را با عاشقانهترين ذكرها، زمزمه خواهي كرد.
( روزي خواهي آمد، اي نور پاك تا همه را از سهم حقيقي خود برخوردار كني.
( زمين در آستانة تولدي نو، به خانهتكاني روزهاي شوم ظلمت دل خوش كرده است.
( زندگي را تاب نميآورم، بيآنكه هر روز، ترانههاي
|
|
بودنت را مرور كرده باشم.
( زيباترين تصويرگر آههاي هجران، غروبهاي جمعهاند كه شتاب ميگيرند به سوي نام تو.
( سالهاست صداي گامهايت جمعههاي بيقراريام را به هياهو مينشاند.
( سلام اي گلواژه بهار، اي مولاي منتظران! اين جمعه نيز آيينه روزگار را به سمت جادهها گرفتهايم، روشنايي ظهورت را با طلوع خود ميسر كن.
( سلام بر تو كه راه خانة دوست را ميداني، سلام بر تو كه وعده خدايي و موعود زماني، شكوه زميني و ادامة الله.
( سلام بر تو كه مركزيت عشق در عالمي و محوريت دلها را در جاذبه كهكشاني خود پذيرفتهاي
( سلام بر تو كه ميزان سنجش ظرفيت زمين براي درك عدالتي.
( سلام بر تو كه نانوشته دنياي درونم را درمييابي و ناگفته، الفاظ پريشان روحم را لمس ميكني.
( شايد هنوز خانه سياه دلم آماده مهمانيات نيست، پس كي اين خانه را آئينهبندان ميكني؟
|
|
( شبهاي جمعه خانة دلم را جارو ميزنم و سجادهام را در ميان انبوه گلهاي لاله عباسي و داوودي پهن ميكنم تا شايد كه بيايي.
( شعرهاي انتظار، به شكل بادها، سرگردان و ناآرام ميشوند و دست به دعا برميدارند كه مرهمي از راه برسد و فرجي حاضر شود و بهار برويد.
( صداي تو، صميميترين آشناي من است. من به دنبال صداي تو، با همه پروانهها از پيله تنهاييام بيرون زدهام و به ابرهاي سخاوتمند سلام دادهام.
( صداي شكسته شدن دلها، موج برداشته است؛ مگر بيمار شدن، نشانه آمدن پزشك نيست؟
( غيبت بهانهاي است براي انتظار و انتظار بهايي است كه با آن ميتوان يك خروار بهشت خريد.
( فانوس چشمههاي ما، سالهاست كه در سرزمين انتظار سوسو ميزند، شايد روزي از خورشيد نگاه تو شعلهور شود.
( قرنهاست كه زمين از تب ديدار تو دور خودش ميگردد.
|
|
( قلبي كه به عشق تو ميتپد به زيبايي گل سرخ، به لطافت پرنيان و به طراوت شبنم و صفاي باران است.
( كاش صبح فردا زمين را بيدار كني با صداي لبخندت! كاش شانههاي خوابآلود زمين را دستان تو با تكان بيدار كند!
( كدام جمعه، شرقيترين نگاه خدا بر زمين سايه ميافكند؟
( كسي چه ميداند، شايد همين جمعه، چشمان ما با تولد حقيقتي از بهار، آشنا شد و دلهاي ما يكي يكي شكفت.
( كسي ميآيد تا كاسههاي نياز ما را از الطاف و مهربانيهاي خويش سرشار كند.
( كوچه پس كوچههاي دلم را براي آمدنت و به شوق ظهورت آذين بستهام.
( گرماي بيمهر خورشيد، نميتواند، بي تو، سردي زمين را از بين ببرد.
( گفتهاند ميآيي و كلبههاي تاريك و سرد را تنها با اشارهاي روشن ميكني.
|
|
( گل هميشهبهارم بيا كه جهان در انتظار توست.
( گلپوشترين بهار، روزي از راه ميرسد و گل نرگس از مشرقي سبز طلوع ميكند كرامت و لطف بهاران با اوست، السلام علي ربيع الانام و نضرة الايام.
( ما ظهور نور را با هر سپيده به انتظار نشستهايم.
( مباد آنكه بوي حسرت، مشامم را بيازارد! مباد اينكه نباشم و سر بر آستانت نگذارم.
( مردي خواهد آمد كه تورات و انجيل را از غارهاي كهنه تحريف بيرون خواهد كشيد.
( من پشت پنجره انتظار ايستادهام و جمعههاي نيامدنت را شماره ميكنم.
( موعود محمد! تويي كه از آسمان بزرگتري و ماه ميتواند روي سرانگشتانت بخوابد، زمين گهوارة كوچكي است كه با نفسهاي تو تاب ميخورد. همه چيز بخاطر تو زندهاند!
( موعود من! تقويم دل من! ورق ورق، سطر به سطر، خاطههاي دوري و درد است و قصه فاصله.
( موعود من، بيا و روزهاي بيلبخند را آفتابي كن، بيا و
|
|
پنجرههاي رو به دريا را مهتابي كن!
( موعودترين تبسم آسمان! ما را به آتش انتظار خود احيا كن كه ميدانيم كسي منتظر تو از تو نيست.
( مولا! حضور مقدمت در ثانيههايي به بلنداي تاريخ عشق جاري است.
( مولا! شبهاي انتظار، شبهاي نگريستن تا گريستن، شبهاي با تو بودن، شبهاي سوختن در شعلهزارِ چشمه عشق.
( مولا! نگاه آينهها چشم انتظار آمدنت به در دوخته شده، ثانيهها براي رسيدنت بيتابند.
( مولاي من! اگر هنوز رمقي در تن فرسودة زمين باقي است، تنها به اميد صبح ظهور است.
( مولاي من! اين مردمانِ منتظر با چشماني سرخ فام، آمدنت را بر جادههاي عاشقي خيره ماندهاند.
( مولاي من! بيا و درو كن غمهايم را كه در حفرههاي سينهها مدفون است.
( مولاي من! چه ميشود كه چشمهايمان را لايق حضور ببيني.
|
|
( مولاي من! در كدامين روز ناگهان دعاي گلدستهها اجابت ميشود و درهاي مسجد، هواي بهاري نفسهايت را در شهر ميپراكند؟
( مولاي من! شمشير عدالت تو، ادامه ذوالفقار علي و حماسه تبر ابراهيم است.
( مولاي من! عطر نامت را از گريبان بادهاي مسافر حس ميكنم و خيابانها در انتظار آمدنت بر دروازههاي شهر خيره ماندهاند.
( مولاي من! عطر نرگسي تو، رمز عبورم به سوي عشق است در سجادهاي كه جز دعاي فرج را براي ظهور تو نميشناسد.
( مولاي من! كي ميآيي تا به گوش برسد صداي قدمهايت از بلنداي قلة ايمان؟
( مولاي من! ميآيي و عشق در نفسهاي متبرك تو ميبالد و كمر راست ميكند.
( مولاي من! نگاهم، هر شب از سقف آسمان آويزان است به دنبال ستاره دنبالهدار ظهورت
( مولاي من، اگر حمايت چشمههاي تو نباشد، زمين از
|
|
حركت ميايستد.
( مولاي من، تنها جهان، با حضور آسماني تو به رنگ آبي آرامش خواهد رسيد.
( مولاي من، چرا سپيدة ظهورت به شب يلداي انتظارمان پايان نميدهد
( مولاي من، ميدانم كه ميآيي، با دستاني شفابخش و پيشاني گشاده و با نگاهي مهربان.
( مولايم! آسمان با آغوشي آرزومند تو را ميجويد.
( مولايم! كجاست آن دستان محبتت كه نوازشگر احساس دلتنگيام باشد؟
( مولايم! ميآيي و بارش سهمگين عدالتت، سيراب ميكند هياهوي تشنه خاكيان را.
( مولايم! ميآيي و صداي نفسهايت رستاخيز عظيم عدالت را در گوش جهانيان نجوا ميكند.
( مولايم! ميآيي و من چون شمعي سرا پا سوخته، به محفل نوراني منتظرانت قدم ميگذارم.
( مولايم! ميآيي و من در شادماني آمدنت ياسها را به يمن قدومت آذين ميبندم.
|
|
( ميآيي با عطري سرشار از بوي پروردگار و با تفسيري روشن از چگونه زيستن و چگونه رفتن.
( ميآيي تا نهان نيمه جان فضيلتها و زيباييها و روشناييها را به شكوفه بنشاني.
( ميآيي و به رگهامان نور خواهي ريخت و زمينيان را با ستارگان آشنا خواهي كرد.
( ميآيي و پرندگان شادي، بر شانههاي درختان، ترانة ظهور ميخوانند و در رگهاي آسمان خون ستاره ميجوشد.
( ميآيي و جهان ميايستد، بلند ميشود و ميگريزد از ناكجاي غربت خاكياش.
( ميآيي و زمرّدهاي نجابت خودنمايي ميكنند.
( ميآيي و زمين زير گامهايت ميشكفد و بوي آمدنت، كوچههاي دلتنگي ما را معطر ميكند.
( ميدانم كه روزي شبنم حضورت، بر گلبرگ زمين خواهد نشست.
( نيستي، نيامدهاي، اما اين كوچهها به نبودنت خو نكردهاند و بهاران به يمن آمدنت جوانه ميزنند، بيا تا
|
|
آسمان، باران به دنيا آورد.
( هر جمعه سمات ميخوانيم و ذره ذره آب ميشويم، چون شمعهاي روشن منتظر در انبوه تاريكي اين خاك
( هر صبح آدينه، با ندبه دلتنگي، سرود انتظار ميخوانم، اي آفتاب شرقي! با كدامين سحر طلوع خواهي كرد؟ در كدامين جمعه در جوار كعبه، نداي ]أنا بقيةالله&; سر ميدهي؟
( هر كس نام تو را در دل داشته باشد، سينهاش درياست، نامت را كه ميبرم، ستاره از چشمانم ميچكد
( هزاران سال است كه مشق مشتاقي و مهجوري ميكنيم با تو، شكوفههاي متولد نشده، حيرانند تا تو بر اين سوختهزار، گذري كني و بباري.
( هنوز زندهام بيآنكه لحظهاي بودنت را ديده باشم، بيآنكه چشمانم را به ديدارت دوخته باشم و هنوز با اين انتظار جانفرسا نفس ميكشم.
( وقتي بيايي، لحظههايي از نمناكي سبزينه چشمهايت را بر گستره كوير خواهي پاشيد و خوشه خوشه خورشيد را از باغ نگاهت به دلهاي بيقرار هديه خواهي كرد.
|
|
( يا ابا صالح! تويي بهانه آن ابرها كه ميگريند، بيا تا كه صاف شود، آن هواي باراني.
( يا ابا صالح! زمين به ماه دلخوش است و من به يار دلخوشم، تمام سال را به ديدن بهار دلخوشم.
( يا ابا صالح! كنار نام تو لنگر گرفت كشتي عشق، بيا كه ياد تو آرامشي است طوفاني!
( يا اباالحسن! اي كاش نيامدنت مايه به خود آمدنم ميبود.
( يا اباصالح! چشمانم، سخت محتاج ]سرمه&; عنايت توست تا سجاده نيازم را به سوي مشرق روي تو باز كنم.
( يا اباصالح! بيا تا ترانه آبشاران، كوهستان جانمان را لبريز طراوت و روشنايي كند.
( از دستهايش، بوي گل گندم و عطر ياس و پونه ميتراود و از شانههايش تمام ستارهها جان ميگيرند و از ردّ پاهايش، گلهاي ياس و نسترن ميرويد.
( اي يوسف گمگشته! كلبههاي احزان قلبمان را به بوي پيراهني از خود گلستان كن و با طلعت دلگشايت آيينه دلهامان را روشني ده.
|
|
( حضورت، خورشيدي است كه در نيمكره قلبم طلوع ميكند، حضورت را حس ميكنم.
( سلام بر مهدي عليه السلام، شاهراه هدايت به سوي خدا، هر كس در غير آن حركت كرد هلاك شد.
( نميدانم كدام فروردين، مرا در نهادگان آمدنت شكوفه خواهد داد، كدام بهار، كدام...؟
|
|