بخش 4

فصل پنجم: متون ادبی درباره موعود


100


فصل پنجم

متون ادبي

درباره موعود  


101


متون ادبي درباره موعود


102


( آري، تو مي‌آيي و تاريكستان دنيا، با انوار ملكوتي نگاهت روشن مي‌شود.

( از دست‌هاي مولايمان! بوي گل گندم و عطر ياس و پونه مي‌تراود.

( از ردّ پاي مولايمان! گل‌هاي ياس و نسترن

مي‌رويد.

( از شانه‌هاي مولايمان! ستاره‌ها جان مي‌گيرند و به زير پايش مي‌ريزند.

( از شمالي‌ترين نقطة دلم، آرام مي‌وزي، توفان مي‌شوي و عطر ياد تو، موج‌وار قد مي‌كشد و من از جمكران حضورت جوانه مي‌زنم.

( از طنين فرياد مولايمان! عدالت روي گونه‌هاي خشكيده زمين جاري مي‌شود.

( آقا به دل‌ها نگاه كن ببين چگونه مثل غنچه گرفته‌اند، بيا و شكوفايشان نما.

( آقا! كي مي‌شود تا در باغ ستاره‌هاي شب گل ماهت شكفته شود؟



103


( امام مهر، حضور سبزت را به انتظار نشسته‌ايم و ديدگانمان به جاده‌هاي حضور خيره مانده.

( آمدنت را با تمام وجود با شاخه‌هاي مريم جشن مي‌گيريم و نيك مي‌دانم كه مي‌آيي.

( آن روز كه مي‌آيي، صبح اميدي است كه من با زلال اشك‌هايم وضوي ديدار مي‌گيرم و زير درخت ظهور اسپند دود مي‌كنم.

( انتظار آمدنت، ذهن زمان را آشفته كرده است. كدام روز؟ كدام دقيقه، جمعه‌هاي انتظار تا چند؟

( انتظار تو، دريچه‌اي رو به ملكوت است و بهانه‌اي است براي تپيدن قلب تاريخ.

( انتظار را دوست دارم، اگر چه گاه طاقتم را طاق مي‌كند، اگر چه نمي‌دانم تا به كي بايد در اين انتظار مقدس بمانم.

( انتظار فصل سبز است و ظهور، شكوفه‌هاي عطرآگين آن! آن جمعه كه بيايي، تمام سبزينه‌هاي ما عطرآگين مي‌شود.

( آن‌قدر از معرفتت مي‌نويسم تا آتش عشقت، چشم



104


فتنه‌هاي زمان را كور كند.

( اي ابا صالح! جمعه‌هايي را كه چونان شمع اشك‌آلود مي‌آيند و در لباس غمگينانه غيبت مي‌گريند پناهشان ده.

( اي اباصالح! حصارها را بشكن كه همچون ماهيان تنگ، رنگ آبي دريا آرزوي ماست.

( اي بهار آخرين! چگونه به انتظار ننشينم، كه روزي از پس اين تيرگي‌ها، با سبدي از گل‌ خورشيد در دست خواهي آمد...؟

( اي تجلّي حضور، اي آيه‌هاي نور، بيا تا با تو شكفته شوم، در آبي‌ترين هواي عشق.

( اي روشن‌تر از آفتاب، بيا و بتاب بر سرزمين بي‌كسي‌ام.

( اي صداي عدالت علي در گوش زمانه، اي عطر دست محمد9 بر سر بهانه‌هاي كودكانه، اي جلوه مهرباني در زمين، بيا كه منتظرت هستيم.

( اي غريب‌ترين نام آشناي دوران، تو را با كدامين واژه صدا زنم تا طلوع نمايي.

( اي كشتي نجات! از گرداب ظلمت و سياهي شب



105


سرد بيا، اي چشمة حيات كه لبانم از تشنگي فراق خشكيده است.

( اي مهربان! آمدنت را دور نمي‌دانيم، اين‌گونه كه دستانمان بر آسمان‌ها بلند است.

( اي موعود! دست‌هامان، براي آمدنت به آسمان دراز است و آسمان چشمان ما، براي آمدن تو باراني است.

( اي موعود! صبورتر از ايوب، دلرباتر از يوسف، مهربان‌تر از موسي، بيا تا غنچة سبز عدالت با حضور دل‌انگيزت به گل نشيند.

( آيا مي‌شود روزي از خواب برخيزم و در منبعي از نور حضورت وضو سازم؟

( ايمان دارم به شبنم عشق كه روزي با حضورت گلبرگ‌هاي وجودم را طراوت مي‌بخشد.

( اين چشم‌هاي منتظر يعقوب‌وار ماست كه در حسرت ديدار جمال يوست زهرايند.

( با آمدنت، آيينه‌ها قد مي‌كشند و باور دارند كه عمرشان كفاف روزهاي وصل را خواهد داد.

( بارها به تو انديشيده‌ام، اي عشق! در كدامين بيابان قدم



106


مي‌زني و خاك كدامين سرزمين را بارور مي‌سازي؟

( باز هم من و اين انتظار يلدايي و يك سؤال مكرر، چرا نمي‌آيي؟ نشسته‌ام كه بيايي كسي مرا ببرد، به سمت و سوي همين عشقِ بالايي.

( بايد بماني كه او بيايد تا دردهاي كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو چشم به راهش مي‌ماني با انتظار همراه اميد.

( بتاب تا زمين جان بگيرد، تا خون در رگ‌ حيات جاري شود، بتاب تا كعبه پر نور شود.

( به شوق آمدنت، روزهامان را طولاني‌تر كرده‌ام و آفتاب را بلندتر از همه سايه‌ها.

( بي تو هر بهاري خزان است، جانِ بهار تويي، بهار بي‌جان، خرّمي نمي‌بخشد.

( بيا تا تمام جوانه‌هاي دل مرده، نگاهشان غزل‌ شادابي و سرزندگي سر دهد.

( بيا كه بيدها، بي تو مجنونند و در نغمه‌هاي بلبلان، ديگر شوري نيست.

( بيا و به آنها كه زبان عشق را نمي‌فهمند، عشق بياموز.



107


( بي‌تو، دل‌هاي عاطفه بي‌رمقند و بهار، ادامه زمستان است.

( پرستووار به سويت بال مي‌گشايم، اگر چه عرصه‌ات اي سيمرغ، جولانگه پروازم نخواهد بود.

( پلك‌هايم بر سر شانه‌هاي خاك ايستاده است تا نويد آمدنت باشد.

( تا نام مهربانت بر زبانمان جاري مي‌شود، عطر تو تا هفت كوچه و خيابان مي‌پيچد.

( تپش‌هاي قلب منتظرمان گواهي مي‌دهد كه روزي جهان از عطر اقاقي حضورت سرشار خواهد شد.

( تقويم‌ها، روي جمعه ورق مي‌خورد، آدينه‌ها گل مي‌كنند و دل‌ها به شوق تو مي‌تپند آسمان چشمان منتظران، براي توست كه باراني مي‌شود.

( تنها بانگ انا المهدي توست كه هفت درياي روزهاي هفته را به ساحل نجات جمعه مي‌رساند.

( تو از جاده‌هاي آسمان، با هودجي از نور خواهي آمد، در يك بهار لبريز از گل و لبخند.

( تو از فراسوي نور مي‌آيي تا همچنان، چشمه‌ساران



108


امامت، جوشان باشد.

( تو با آمدنت، اميد را در دل‌ها زنده مي‌كني، تو را به كعبه سوگند بتاب... بتاب... بتاب

( تو چگونه پنهاني كه زمين، هر روز و هر لحظه، عطر خدايي، نفس‌هايت را استشمام مي‌كند.

( تو را چشم در راهيم و برگ‌هايي از تنهايي‌مان، سنجاق مي‌خورد به سرود آمدنت

( تو كه باشي، زمين در گردش‌هاي بي‌وقفه‌اش رايحه‌ شوق در جان ساكنانش مي‌پراكند.

( تو كه نيستي، حس مي‌كنم هوا نيست، هوا براي نفس كشيدن، براي حيات و براي زندگي...

( تو كهن‌ترين عشقي هستي كه در جان‌هاي هميشه عاشق ما، از ازل ريشه داشته است، من ايمان دارم كه تو فردا، پيش از خورشيد طلوع خواهي كرد.

( تو مثل هيچ كسي هستي كه بايد فردا! ناگهان‌تر از همه ناگهان‌ها، اتفاق بيفتي.

( تو مي‌آيي تا خواب‌هاي تعبير نشده را به روشنايي صبح پيوند بزني.



109


( تو مي‌آيي و آسمان با آمدنت، نور باران خواهد شد و زمين از شادي در پوست خود نخواهد گنجيد.

( تو مي‌آيي و جهان با نفسي تازه، معنويت را در آغوش مي‌كشد.

( تو مي‌آيي و زير پايت گل مي‌شكفد و عطر ظهورت فضا را مي‌پراكند، بيا تا آسمان، طلوعي سبز را به تماشا بنشيند.

( تو مي‌آيي! و كودكان كوچه‌هاي غربت، با يك بغل شقايق آشنايي، و ماه، آن سوتر در نوبت سلام به تو مي‌ايستند.

( تو مي‌آيي، اي تك سوار حجاز، در روشن‌ترين سپيده فجر، در زيباترين آدينة روزگار، در سرسبزترين بهار زندگي.

( تو مي‌آيي، ذوالفقار به دست، در محكمه عدل و ظلم را استيضاح مي‌كني.

( تو مي‌آيي، همچون آفتاب كه از پس تاريكي شب طولاني، روز را به ارمغان مي‌آورد، تو مي‌آيي، اين را دلِ عاشقم مي‌گويد، مي‌آيي و نويد صبحي ديگر به ما مي‌دهي.



110


( تو هنوز نيامده‌اي و من باديه در باديه، انتظارت را دويده‌ام.

( جمعه‌ها تبسم نامت را كه تكرار مي‌كنيم، به گريه مي‌رسيم، به چشمانمان رخصت ديدار بدهيد.

( جمعه‌ها روز استجابت دعاست و خداوند، پاسخ دل‌هاي شكسته را زودتر مي‌دهد.

( جمعه‌ها مي‌آيند و مي‌روند و بهانه گريه بسيار است، همه اشك‌ها بوي خسته انتظار مي‌دهند.

( جمعه‌ها، لبريز از دعا مي‌شوم و التماس، لبريز از تمنّا مي‌شوم و سرشار از ندبه و توسل تا آن‌گاه كه بيايي.

( حضور تو كه هرگز غايب نمي‌شود، همان ظهور است، بي نمك انتظار.

( خدايا! با برانگيختن ]او&; غم و اندوه را از ميان بردار و با ]او&; پراكندگي امت را جمع كن.

( خدايا! گنجي كه در زمين نهانش كردي، ثروتي لايزال است، تنها مي‌دانم كه او وعده توست.

( خدايا، شيعه آخرالزمان را همين بس كه محبوب‌ و مرادش مدام ياد او كند و لاناسين لذكركم و او هيچ از مراد



111


خويش ياد نكند، ما را از اين شرمساري برهان.

( خورشيدوار از كدام دريچه مي‌تابي تا روزهايمان را سرشار از نور كني.

( در آستانة تاريكي است اين دنيا، اگر چه صبح در انتظار روشنايي دنياست.

( در انتظار آمدنت، هزاران سينة يخ زده گرم مي‌شود و هزار غنچه شكوفا.

( در جمكران، همه به نوعي تنهايند و چشم به راه، در مسجد از تنهايي جا نيست.

( در دوردست‌ها مردي خواهد آمد كه نگاهش پناهگاه پناهندگان است، سكون و وقارش دل مي‌برد و محبت را به كلبه‌هاي سرد سينه‌ها ارزاني خواهد داشت.

( در وسعتي، به اندازه تمام زاويه‌هاي آسمان، بر سر سجاده‌اي مملو از گل‌هاي باغ بهشت، در خنكاري دست‌هاي روح‌افزاي سحرگاهان، و با كوله‌باري از دلتنگي‌ها مي‌آيد و از دست‌هايش اجابت مي‌بارد.

( دريغ بر كسي كه فراقتان، طولاني‌تر از عمر او باشد و آرزوي وصلتان بر دلش بماند.



112


( دقايق بوي تلخ انتظار گرفته‌اند مثل ستارگان سوخته در آسمان نگران شب

( دلتنگ توايم و عمري است دل‌ ما تنها براي تو مي‌تپد، از كدامين جاده خواهي آمد، تا فرش چشم‌هايمان را براي آمدنت بگسترانيم.

( دلم را چون گُلِ آفتابگردان، به دست مي‌گيرم و روي طاقچه آسمان بي‌تو بودن مي‌گذارم.

( دير زماني است كه انتظار، اتفاقي بزرگ را بر دوش مي‌كشد و جمعه‌ها وامدار تحقق اين اتفاقند.

( روزگار تمام خودش را عرضه كرد، جز يك شگفت دير آشنا را.

( روزي خواهي آمد و دلرباترين قنوت عارفانه را با عاشقانه‌ترين ذكرها، زمزمه خواهي كرد.

( روزي خواهي آمد، اي نور پاك تا همه را از سهم حقيقي خود برخوردار كني.

( زمين در آستانة تولدي نو، به خانه‌تكاني روزهاي شوم ظلمت دل خوش كرده است.

( زندگي را تاب نمي‌آورم، بي‌آنكه هر روز، ترانه‌هاي



113


بودنت را مرور كرده باشم.

( زيباترين تصويرگر آه‌هاي هجران، غروب‌هاي جمعه‌اند كه شتاب مي‌گيرند به سوي نام تو.

( سال‌هاست صداي گام‌هايت جمعه‌هاي بي‌قراري‌ام را به هياهو مي‌نشاند.

( سلام اي گل‌واژه بهار، اي مولاي منتظران! اين جمعه نيز آيينه روزگار را به سمت جاده‌ها گرفته‌ايم، روشنايي ظهورت را با طلوع خود ميسر كن.

( سلام بر تو كه راه خانة دوست را مي‌داني، سلام بر تو كه وعده خدايي و موعود زماني، شكوه زميني و ادامة الله.

( سلام بر تو كه مركزيت عشق در عالمي و محوريت دل‌ها را در جاذبه كهكشاني خود پذيرفته‌اي

( سلام بر تو كه ميزان سنجش ظرفيت زمين براي درك عدالتي.

( سلام بر تو كه نانوشته دنياي درونم را درمي‌يابي و ناگفته، الفاظ پريشان روحم را لمس مي‌كني.

( شايد هنوز خانه سياه دلم آماده مهماني‌ات نيست، پس كي اين خانه را آئينه‌بندان مي‌كني؟



114


( شب‌هاي جمعه خانة دلم را جارو مي‌زنم و سجاده‌ام را در ميان انبوه گل‌هاي لاله عباسي و داوودي پهن مي‌كنم تا شايد كه بيايي.

( شعرهاي انتظار، به شكل بادها، سرگردان و ناآرام مي‌شوند و دست به دعا برمي‌دارند كه مرهمي از راه برسد و فرجي حاضر شود و بهار برويد.

( صداي تو، صميمي‌ترين آشناي من است. من به دنبال صداي تو، با همه پروانه‌ها از پيله تنهايي‌ام بيرون زده‌ام و به ابرهاي سخاوتمند سلام داده‌ام.

( صداي شكسته شدن دل‌ها، موج برداشته است؛ مگر بيمار شدن، نشانه آمدن پزشك نيست؟

( غيبت بهانه‌اي است براي انتظار و انتظار بهايي است كه با آن مي‌توان يك خروار بهشت خريد.

( فانوس چشمه‌هاي ما، سال‌هاست كه در سرزمين انتظار سوسو مي‌زند، شايد روزي از خورشيد نگاه تو شعله‌ور شود.

( قرن‌هاست كه زمين از تب ديدار تو دور خودش مي‌گردد.



115


( قلبي كه به عشق تو مي‌تپد به زيبايي گل سرخ، به لطافت پرنيان و به طراوت شبنم و صفاي باران است.

( كاش صبح فردا زمين را بيدار كني با صداي لبخندت! كاش شانه‌هاي خواب‌آلود زمين را دستان تو با تكان بيدار كند!

( كدام جمعه، شرقي‌ترين نگاه خدا بر زمين سايه مي‌افكند؟

( كسي چه مي‌داند، شايد همين جمعه، چشمان ما با تولد حقيقتي از بهار، آشنا شد و دل‌هاي ما يكي يكي شكفت.

( كسي مي‌آيد تا كاسه‌هاي نياز ما را از الطاف و مهرباني‌هاي خويش سرشار كند.

( كوچه پس كوچه‌هاي دلم را براي آمدنت و به شوق ظهورت آذين بسته‌ام.

( گرماي بي‌مهر خورشيد، نمي‌تواند، بي تو، سردي زمين را از بين ببرد.

( گفته‌اند مي‌آيي و كلبه‌هاي تاريك و سرد را تنها با اشاره‌اي روشن مي‌كني.



116


( گل هميشه‌بهارم بيا كه جهان در انتظار توست.

( گلپوش‌‌ترين بهار، روزي از راه مي‌رسد و گل نرگس از مشرقي سبز طلوع مي‌كند كرامت و لطف بهاران با اوست، السلام علي ربيع الانام و نضرة الايام.

( ما ظهور نور را با هر سپيده به انتظار نشسته‌ايم.

( مباد آنكه بوي حسرت، مشامم را بيازارد! مباد اينكه نباشم و سر بر آستانت نگذارم.

( مردي خواهد آمد كه تورات و انجيل را از غارهاي كهنه تحريف بيرون خواهد كشيد.

( من پشت پنجره انتظار ايستاده‌ام و جمعه‌هاي نيامدنت را شماره مي‌كنم.

( موعود محمد! تويي كه از آسمان بزرگ‌تري و ماه مي‌تواند روي سرانگشتانت بخوابد، زمين گهوارة كوچكي است كه با نفس‌هاي تو تاب مي‌خورد. همه چيز بخاطر تو زنده‌اند!

( موعود من! تقويم دل من! ورق ورق، سطر به سطر، خاطه‌هاي دوري و درد است و قصه فاصله.

( موعود من، بيا و روزهاي بي‌لبخند را آفتابي كن، بيا و



117


پنجره‌هاي رو به دريا را مهتابي كن!

( موعودترين تبسم آسمان! ما را به آتش انتظار خود احيا كن كه مي‌دانيم كسي منتظر تو از تو نيست.

( مولا! حضور مقدمت در ثانيه‌هايي به بلنداي تاريخ عشق جاري است.

( مولا! شب‌هاي انتظار، شب‌هاي نگريستن تا گريستن، شب‌هاي با تو بودن، شب‌هاي سوختن در شعله‌زارِ چشمه عشق.

( مولا! نگاه آينه‌ها چشم انتظار آمدنت به در دوخته شده، ثانيه‌ها براي رسيدنت بي‌تابند.

( مولاي من! اگر هنوز رمقي در تن فرسودة زمين باقي است، تنها به اميد صبح ظهور است.

( مولاي من! اين مردمانِ منتظر با چشماني سرخ فام، آمدنت را بر جاده‌هاي عاشقي خيره مانده‌اند.

( مولاي من! بيا و درو كن غم‌هايم را كه در حفره‌هاي سينه‌ها مدفون است.

( مولاي من! چه مي‌شود كه چشم‌هايمان را لايق حضور ببيني.



118


( مولاي من! در كدامين روز ناگهان دعاي گلدسته‌ها اجابت مي‌شود و درهاي مسجد، هواي بهاري نفس‌هايت را در شهر مي‌پراكند؟

( مولاي من! شمشير عدالت تو، ادامه ذوالفقار علي و حماسه تبر ابراهيم است.

( مولاي من! عطر نامت را از گريبان بادهاي مسافر حس مي‌كنم و خيابان‌ها در انتظار آمدنت بر دروازه‌هاي شهر خيره مانده‌اند.

( مولاي من! عطر نرگسي تو، رمز عبورم به سوي عشق است در سجاده‌اي كه جز دعاي فرج را براي ظهور تو نمي‌شناسد.

( مولاي من! كي مي‌آيي تا به گوش برسد صداي قدم‌هايت از بلنداي قلة ايمان؟

( مولاي من! مي‌آيي و عشق در نفس‌هاي متبرك تو مي‌بالد و كمر راست مي‌كند.

( مولاي من! نگاهم، هر شب از سقف آسمان آويزان است به دنبال ستاره دنباله‌دار ظهورت

( مولاي من، اگر حمايت چشمه‌هاي تو نباشد، زمين از



119


حركت مي‌ايستد.

( مولاي من، تنها جهان، با حضور آسماني تو به رنگ آبي آرامش خواهد رسيد.

( مولاي من، چرا سپيدة ظهورت به شب يلداي انتظارمان پايان نمي‌دهد

( مولاي من، مي‌دانم كه مي‌آيي، با دستاني شفابخش و پيشاني‌ گشاده و با نگاهي مهربان.

( مولايم! آسمان با آغوشي آرزومند تو را مي‌جويد.

( مولايم! كجاست آن دستان محبتت كه نوازشگر احساس دلتنگي‌ام باشد؟

( مولايم! مي‌آيي و بارش سهمگين عدالتت، سيراب مي‌كند هياهوي تشنه خاكيان را.

( مولايم! مي‌آيي و صداي نفس‌هايت رستاخيز عظيم عدالت را در گوش جهانيان نجوا مي‌كند.

( مولايم! مي‌آيي و من چون شمعي سرا پا سوخته، به محفل نوراني منتظرانت قدم مي‌گذارم.

( مولايم! مي‌آيي و من در شادماني آمدنت ياس‌ها را به يمن قدومت آذين مي‌بندم.



120


( مي‌آيي با عطري سرشار از بوي پروردگار و با تفسيري روشن از چگونه زيستن و چگونه رفتن.

( مي‌آيي تا نهان نيمه جان فضيلت‌ها و زيبايي‌ها و روشنايي‌ها را به شكوفه بنشاني.

( مي‌آيي و به رگ‌هامان نور خواهي ريخت و زمينيان را با ستارگان آشنا خواهي كرد.

( مي‌آيي و پرندگان شادي، بر شانه‌هاي درختان، ترانة ظهور مي‌خوانند و در رگ‌هاي آسمان خون ستاره مي‌جوشد.

( مي‌آيي و جهان مي‌ايستد، بلند مي‌شود و مي‌گريزد از ناكجاي غربت خاكي‌اش.

( مي‌آيي و زمرّدهاي نجابت خودنمايي مي‌كنند.

( مي‌آيي و زمين زير گام‌هايت مي‌شكفد و بوي آمدنت، كوچه‌هاي دلتنگي ما را معطر مي‌كند.

( مي‌دانم كه روزي شبنم حضورت، بر گلبرگ زمين خواهد نشست.

( نيستي، نيامده‌اي، اما اين كوچه‌ها به نبودنت خو نكرده‌اند و بهاران به يمن آمدنت جوانه مي‌زنند، بيا تا



121


آسمان، باران به دنيا آورد.

( هر جمعه سمات مي‌خوانيم و ذره ذره آب مي‌شويم، چون شمع‌هاي روشن منتظر در انبوه تاريكي اين خاك

( هر صبح آدينه، با ندبه دلتنگي، سرود انتظار مي‌خوانم، اي آفتاب شرقي! با كدامين سحر طلوع خواهي كرد؟ در كدامين جمعه در جوار كعبه، نداي ]أنا بقيةالله&; سر مي‌دهي؟

( هر كس نام تو را در دل داشته باشد، سينه‌اش درياست، نامت را كه مي‌برم، ستاره از چشمانم مي‌چكد

( هزاران سال است كه مشق مشتاقي و مهجوري مي‌كنيم با تو، شكوفه‌هاي متولد نشده، حيرانند تا تو بر اين سوخته‌زار، گذري كني و بباري.

( هنوز زنده‌ام بي‌‌آنكه لحظه‌اي بودنت را ديده باشم، بي‌آنكه چشمانم را به ديدارت دوخته باشم و هنوز با اين انتظار جان‌فرسا نفس مي‌كشم.

( وقتي بيايي، لحظه‌هايي از نمناكي سبزينه چشم‌هايت را بر گستره كوير خواهي پاشيد و خوشه خوشه خورشيد را از باغ نگاهت به دل‌هاي بي‌قرار هديه خواهي كرد.



122


( يا ابا صالح! تويي بهانه آن ابرها كه مي‌گريند، بيا تا كه صاف شود، آن هواي باراني.

( يا ابا صالح! زمين به ماه دلخوش است و من به يار دلخوشم، تمام سال را به ديدن بهار دلخوشم.

( يا ابا صالح! كنار نام تو لنگر گرفت كشتي عشق، بيا كه ياد تو آرامشي است طوفاني!

( يا اباالحسن! اي كاش نيامدنت مايه به خود آمدنم مي‌بود.

( يا اباصالح! چشمانم، سخت محتاج ]سرمه&; عنايت توست تا سجاده نيازم را به سوي مشرق روي تو باز كنم.

( يا اباصالح! بيا تا ترانه آبشاران، كوهستان جانمان را لبريز طراوت و روشنايي كند.

( از دست‌هايش، بوي گل گندم و عطر ياس و پونه مي‌تراود و از شانه‌هايش تمام ستاره‌ها جان مي‌گيرند و از ردّ پاهايش، گل‌هاي ياس و نسترن مي‌رويد.

( اي يوسف گم‌گشته! كلبه‌هاي احزان قلبمان را به بوي پيراهني از خود گلستان كن و با طلعت دل‌گشايت آيينه دل‌هامان را روشني ده.



123


( حضورت، خورشيدي است كه در نيم‌كره قلبم طلوع مي‌كند، حضورت را حس مي‌كنم.

( سلام بر مهدي عليه السلام، شاهراه هدايت به سوي خدا، هر كس در غير آن حركت كرد هلاك شد.

( نمي‌دانم كدام فروردين، مرا در نهادگان آمدنت شكوفه خواهد داد، كدام بهار، كدام...؟


124


 


| شناسه مطلب: 77625