بخش 15

جدول موضوعات قرآنی در داستان یوسف نتایج مقایسه میان دو روایت


325


گفتند: اي پدر، ديگر چه مي‌خواهيم، اين جنس ماست كه پسمان داده‌اند، براي كسان خويش آذوقه مي‌آريم برادر خويش را حفظ مي‌كنيم و پيمانه يك شتر بيشتر مي‌گيريم كه اين پيمانه‌اي اندك است.

66ـ قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّي تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ

گفت: هرگز او را با شما نمي‌فرستم تا به نام خدا پيماني دهيد، كه وي را به من باز آريد مگر آن كه مجبور شويد. و چون پيمان خويش بدادند گفت خدا ناظر سخنان ماست.

جاسوس نيستيد و صادق خواهيد بود بعد برادرِ شما را به شما خواهم داد و شما در اين ولايت تجارت خواهيد كرد.

(35)و واقع شد هنگامِ خالي كردن جوالهايشان كه اينك كيسة نقد هركس در جوالش بود و كيسة نقد خودشان را كه ديدند ايشان و هم پدر ايشان ترسناك شدند.

(36) پس پدر ايشان يعقوب بر ايشان گفت كه مرا بي‌اولاد كرديد يوسف نيست و شمعون نيست و بنيامين را نيز مي‌خواهيد بگيريد. تمامي اين حادثه‌ها بر من واقع شده است.

(37)پس رؤبن به پدر خود متكلّم شده گفت كه اگر او را به تو باز پس نياورم اين دو پسر مرا بكش او را به دست من بسپار كه من او را به تو باز پس مي‌آورم.

(38)و «يعقوب[ گفت كه پسر من با شما نخواهد آمد زيرا كه برادرش مرده است و او به تنها باقي مانده است و اگر به راهي كه مي‌رويد بلايي به او واقع شود البتّه مويهاي سفيد مرا به اندوه به قبر فرود خواهيد آورد.


326


ـــ فصل 43 ـــ

(1)و قحطي در زمين با شدّت بود.

(2)و واقع شد بعد از اين‌كه خوردن غلّه‌اي كه از مصر آورده بودند باتمام رسانيدند اين كه پدر ايشان به ايشان گفت بار ديگر برويد و اندك آذوقه‌اي از براي ما بخريد.

(3)پس يهوداه به او متكلّم شده گفت كه آن مرد صريحاً به ما بيان كرده گفت كه روي مرا نخواهيد ديد جز اين‌كه برادر شما با شما باشد.

(4)اگر برادر ما را با ما بفرستي روانه شده غلّه را از برايت مي‌خريم.

(5) امّا اگر او را نفرستي نمي‌رويم، از آن رو كه آن مرد به ما گفت اگر برادر شما با شما نباشد روي مرا نخواهيد ديد.

(6) و اسرائيل گفت: با من چرا به بدي رفتار نموده به آن مرد گفتيد كه شما را ديگر برادري هست.

(7)ايشان گفتند كه آن مرد دربارة ما و دربارة خويشاوندان ما مطلقاً استفسار نموده گفت كه آيا پدر شما تا حال زنده است و شما را برادري هست و ما او را موافق مضمون اين كلام بيان كرديم آيا به يقين مي‌توانستيم دانست كه او خواهد گفت برادر خود را به من آوريد؟

(8)و يهوداه به پدر خود اسرائيل گفت كه اين جوان را با من بفرستي كه برخاسته


327


67ـ وَقالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ

گفت: اي پسركان من! از يك دروازه

روانه شويم تا ما و هم تو و هم اطفال ما زنده مانده نميريم.

(9)من از برايش ضامن مي‌شوم او را از دست من بطلب اگر او را باز نياورده و در پيشت حاضر ننمايم به تو در تمامي ايّام گناهكار مي‌شوم.

(10)زيرا كه اگر تأخير نمي‌نموديم يقين مرتبة دوّمين بر مي‌گرديم.

(11)و پدر ايشان اسرائيل به ايشان گفت حال اگر چنين است اين «قِسم[ بكنيد كه از ميوه‌هاي برگزيدة اين زمين در جوالهاي خود برگيريد و پيشكش به آن مرد قدري بَلَسان و قدري عسل و ادويه‌جات و مُرِّ صافي و فندق و بادام برداريد.

(12)نقدِ مضاعفي به دست خود بگيريد و هم نقدي كه در جوالهاي شما باز داده شده بود در دست خود پس ببريد بلكه سهوي شده باشد.

(13)پس برادر خود را گرفته برخيزيد و به آن مرد برگرديد.

(14)و خداي قدير شما را در حضور آن مرد عنايت دهد تا برادر ديگر شما و هم بنيامين را پس بفرستد و من اگر بايد كه بي‌فرزند شوم مي‌شوم.

(15)پس مردمان پيشكش را گرفتند و نقد مضاعف را به دست خود با بنيامين


328


درون مشويد و از دروازه‌هاي مختلف درون شويد. در قبال خدا براي شما كاري از من ساخته نيست كه فرمانروايي خاصّ خداست توكّل بدو مي‌كنيم و توكّل كنان بايد به او توكّل كنند.

68ـ وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ

و چون از آنجا كه پدرشان فرمانشان داده بود درون شدند، در قبال، خدا كاري براي آنها نمي‌ساخت فقط ميلي در ضمير يعقوب بود كه آن را عمل كرد كه او دانا بود زيرا تعليمش داده بوديم ولي بيشتر مردم، دانا نيستند.

گرفتند و برخاستند و به مصر فرود آمده در حضور يوسف ايستادند.

(16)و يوسف، بنيامين را هنگامي كه با ايشان ديد به ناظر خانة خود گفت كه اين مردمان را به خانه ببر و كُشتنيها را بكُش و حاضر كن كه وقت ظهر اين مردمان با من خواهند خورد.

(17)پس آن مرد به نحوي كه يوسف امر فرمود، كرد و آن مرد آن كسان را به خانة يوسف درآورد.

(18)و آن مردمان هنگامي كه به خانة يوسف آورده شدند مخوف گشته گفتند كه به سبب نقدي كه اوّلاً در جوالهاي ما آورده شد ما آورده شده‌ايم تا آن‌كه به ما بهانه يافته به ما هجوم آورد و ما را براي بندگي بگيرد و همچنين حماران ما را.

(19)پس پيش آن شخص كه ناظر خانة يوسف بود آمدند و در درِ خانه با او متكلّم شدند.

(20)گفتند: آقاي من ما مرتبة اوّل براي خريدنِ طعام آمديم.

(21)و واقع شد چون به منزل رسيده جوالهاي خود را باز كرديم كه اينك نقد


329


69ـ وَلَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ

هركس در دهانة جوالش بود نقرة ما به وزن تمام و آن را به دست خود باز آورده‌ايم.

(22)و نقد ديگر براي خريدنِ طعام به دست خود آورده‌ايم نمي‌دانيم كدام كس نقد ما را در جوالهاي ما گذاشته بود.

(23)گفت: سلامت باشيد خداي شما و خداي پدر شما خزانة در جوالهاي شما به شما داده است نقد شما به من رسيد پس شمعون را نزد ايشان بيرون آورد.

(24)و آن مرد ايشان را به خانة يوسف در آورده آب بديشان داد تا پاهاي خود را شستند و علوفه به حماران ايشان داد.

(25)و پيشكش حاضر ساختند تا وقت آمدن يوسف به ظهر زيرا شنيده بودند كه بايد در آنجا غذا بخورند.

(26)و چون يوسف به خانه در آمد پيشكشي را كه به دست ايشان بود نزد وي به خانه آوردند و براي او بر زمين سجده كردند.

(27) پس از سلامتي ايشان پرسيد و گفت آيا پدر پير شما كه ذكرش را كرديد به سلامت است و تا به حال حيا ت دارد؟

(28)گفتند بنده‌ات پدر ما به سلامت و هنوز زنده است پس براي او سجده كردند.

(29)و چون چشمان خود را باز كرده


330


أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

و چون به نزد يوسف شدند، برادرش را پيش خود جا داد و گفت: من برادر توام از اعمالي كه مي‌كرده‌اند غمگين مباش.

70ـ فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ

و چون به لوازمشان مجهّزشان كرد شربه

برادر خود، بنيامين، پسر مادر خويش را ديد گفت آيا اين است برادر كوچك شما كه نزد من ذكر او را كرديد و گفت پسر خدا بر تو رحم كند.

(30)و يوسف چون كه مهرش بر برادرش بجنبيد شتافت و جاي گريستن خواست پس به خلوت خانه رفته آنجا گريست.

(31)و روي خود را شسته بيرون آمد و خودداري نموده گفت طعام بگذاريد.

(32)و براي وي جدا گذارند و براي ايشان جدا و براي مصرياني كه با وي خوردند جدا، زيرا كه مصريان نمي‌توانند با عبريان غذا بخورند زيرا كه اين نزد مصريان مكروه است.

(33)و به حضور وي بنشستند نخست‌زاده موافق نخست زاد كيش و خردسال به حسب خردسالي‌اش و ايشان به يكديگر تعجّب نمودند.

(34)و حصّه‌ها از پيش خود براي ايشان گرفت امّا حصّة بنيامين پنج چندان حصّة ديگران بود و با وي نوشيدند تا بيخود شدند.

ـــ فصل 44 ـــ

(1)پس به ناظر خانة خود امر كرده گفت جوالهاي اين مردمان را به قدري كه مي‌توانند بُرد از غلّه پُركن و نقد هركسي


331


را در بار برادرش نهاد آنگاه بانگزني بانگ زد اي كاروانيان! شما دزدانيد.

71ـ قالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ

شتابان سوي آنان شدند و گفتند: چه گم كرده‌ايد!

72ـ قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَلِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ

گفتند: جام شاه را گم كرديم و هركه آن را بيارد بار يك شتر دارد و من ضامن آنم.

73ـ قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الأَْرْضِ وَما كُنَّا سارِقِينَ

گفتند: به خدا شما مي‌دانيد كه ما نيامده‌ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده‌ايم.

74ـ قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ

گفتند: اگر دروغ گفته باشيد سزاي آن چيست؟

75ـ قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ

را به دهنة جوالش بگذار.

(2)و جام مرا يعني جام نقره را در دهنة جوال آن كوچكتر با قيمت غلّه‌اش بگذار پس موافق آن سخني كه يوسف گفته بود كرد.

(3)و چون صبح روشن شد آن مردان را با حماران ايشان روانه كردند.

(4)و ايشان از شهر بيرون شده هنوز مسافتي چند طي نكرده بودند كه يوسف به ناظر خانة خود گفت برپا شده در عقب اين اشخاص بشتاب و چون بديشان فرارسيدي ايشان را بگو چرا بدي به عوض نيكويي كرديد؟

(5)آيا اين نيست آن‌كه آقايم در آن مي‌نوشد و از آن تفأّل مي‌زند و آنچه كرديد بد كرديد.

(6)پس چون بديشان در رسيد اين سخنان را بديشان گفت.

(7)به وي گفتند چرا آقايم چنين مي‌گويد حاشا از بندگانت كه مرتكب چنين كار شوند.

(8) همانا نقدي را كه در دهنة جوالهاي


332


فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ

گفتند: سزاي آن همان كس است كه در بار او يافت شود، خودش سزاي آن است كه ما ستمگران را چنين سزا مي‌دهيم.

76ـ فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ

«جستجو[ از ظرفهاي ايشان پيش از ظرف برادرش آغاز كرد و عاقبت آن را از ظرف برادرش بيرون آورد بدين‌گونه براي يوسف تدبير كرديم كه در آيين‌شاه حق نداشت كه برادر خويش بگيرد، مگر خدا مي‌خواست. هر كه را بخواهيم مرتبه‌ها بالا بريم و بالاتر از هر صاحب دانشي، دانشوري هست.

خود يافته بوديم از زمين كنعان نزد تو باز آورديم پس چگونه باشد كه از خانة آقايت طلا يا نقره بدزديم.

(9)نزد هر كدام از بندگانت يافت شود بايد كشته شود و ما نيز بندة آقاي خود باشيم.

(10)گفت: هم الآن موافق سخن شما بشود آن‌كه نزد او يافت شود بندة من باشد و شما آزاد باشيد.

(11)پس تعجيل نموده هركس جوال خود را به زمين فرود آورد و هر يكي جوال خود را باز كرد.

(12)و او تجسّس كرد و از مهتر شروع نمود و به كمتر ختم‌ كرد و جام در جوال بنيامين يافته شد.

(13)آنگاه جامة خود را چاك زدند و هركس الاغ خود را بار كرده به شهر برگشتند.

(14)و يهوداه با برادرانش به خانة يوسف آمدند و او هنوز آنجا بود و به حضور وي بر زمين افتادند.

(15) يوسف بديشان گفت اين چه كاري است كه كرديد؟ آيا ندانستيد كه چون من مردي البتّه تفأّل مي‌زنم؟

(16)يهوداه گفت: به آقايم چه گوييم و چه عرض كنيم و چگونه بي‌گناهي خويش را ثابت نماييم خدا گناه بندگانت


333


را دريافت نموده است اينك ما نيز و آن‌كه جام به دستش يافت شد بندة آقاي خود خواهيم بود.

(17) گفت: حاشا از من كه چنين كنم بلكه آن‌كه جام به دستش يافت شد بندة من باشد و شما به سلامت نزد پدر خويش برويد.

(18)آنگاه يهوداه نزديك وي آمد گفت: اي آقايم بشنو بنده‌ات به گوش آقاي خود سخن بگويد و غضب بر بنده افروخته نشود زيرا كه تو چون فرعون هستي.

(19)آقايم از بندگانش پرسيده گفت: آيا شما را پدر يا برادري است؟

(20)و به آقاي خود عرض كرديم كه ما را پدر پيري است و پسر كوچك پيري او كه برادرش مُرده است و او تنها از مادر خود مانده است و پدر او را دوست مي‌دارد.

(21)و به بندگان خود گفتي وي را نزد من آريد تا چشمان خود را بر وي نهم.

(22)و به آقاي خود گفتم آن جوان نمي‌تواند از پدر خود جدا شود چه اگر از پدر خويش جدا شود او خواهد مُرد.

(23)و به غلامان خود گفتي اگر برادر كهتر شما با شما نيايد روي مرا ديگر نخواهيد ديد.

(24)پس واقع شد كه نزد بنده‌ات، پدر


334


77ـ قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ

گفتند: اگر او دزدي كرده برادرش نيز پيش از اين دزدي كرده بود يوسف اين را در دل گرفت و به ايشان اظهار نكرد.

خود، رسيديم سخنان آقاي خود را بدو باز گفتيم.

(25)و پدر، برگشته اندكي خوراكي براي ما بخريد.

(26)گفتم: نمي‌توانيم رفت ليكن اگر برادر ما آيد خواهيم رفت زيرا كه روي آن مرد را نمي‌توانيم ديد اگر برادر كوچك با ما نباشد.

(27)و بنده‌ات، پدر من، به ما گفت شما آگاهيد كه زوجه‌ام براي من دو پسر زاييد.

(28)و يكي از نزد من بيرون رفت و من گفتم هر آينه دريده شده است و تا الآن او را نديدم.

(29)اگر اين را نيز از نزد من ببريد و زياني بدو رسد همانا موي سفيد مرا به حزن به گور فرود خواهيد برد.

(30) و الآن اگر نزد بنده‌ات، پدر خود، برگردم و اين جوان با ما نباشد و حال آن‌كه جان او به جان وي بسته است.

(31)واقع خواهد شد كه چون ببيند پسر نيست او خواهد مُرد و بنده‌ات موي سفيد غلامت، پدر خود، را به حزن به گور فرود خواهد برد.

(32)زيرا كه بنده‌ات نزد پدر خود ضامن پسر شده گفتم هرگاه او را نزد تو باز نياورم در تمام روزگار نزد پدر خود


335


گفت: وضع شما بدتر است و آنچه را حكايت مي‌كنيد خدا بهتر داند.

78ـ قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ

گفتند: اي پادشاه! او را پدري پير فرتوت است، يكي از ما را بجاي او بگير كه ما ترا از نيكوكاران مي‌بينيم.

79ـ قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ

گفت: خدا نكند جز آن‌كس را كه كالاي خويش پيش او يافته‌ايم بگيريم و گرنه ستمگر خواهيم بود.

80ـ فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قالَ كَبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأَْرْضَ حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ

و همين كه از او نوميد شدند، رازگويان به كناري شدند بزرگشان گفت: مگر ندانيد كه پدرتان از شما به نام خدا پيمان گرفته و پيش از اين دربارة يوسف تقصير كرده‌ايد، هرگز از اين سرزمين بيرون نشوم تا پدرم به من اجازه دهد. يا خدا

گناهكار خواهم شد.

(33)پس الآن تمنّا اين‌كه غلامت به عوض بندگي آقاي خود بماند و پسر همراه برادران خود برود.

(34)زيرا چگونه نزد پدر خود بروم و پسر با من نباشد مبادا بلايي را كه به پدرم واقع شود ببينم.


336


براي من داوري كند كه او بهترين داوران است.

81ـ ارْجِعُوا إِلي أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَما شَهِدْنا إِلاَّ بِما عَلِمْنا وَما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ

نزد پدرتان باز رويد و گوييد اي پدر‍! پسرت دزدي كرد و ما جز آنچه دانسته‌ايم گواهي نمي‌دهيم كه ما داناي غيب نيستيم.

82ـ وَسْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَإِنَّا لَصادِقُونَ

از شهري كه در آن بوده‌ايم و كارواني كه با آن آمده‌ايم بپرس كه ما راست مي‌گوييم.

83ـ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ

گفت: «چنين نيست[ بلكه ضميرتان كاري «بزرگ[ را به شما نيكو وانمود، صبري نكو بايد شايد خدا همه را به من بازآرد كه او داناي فرزانه است.

84ـ وَتَوَلَّي عَنْهُمْ وَقالَ يا أَسَفي عَلي يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ



337


و روي از آنها بگردانيد و گفت: اي دريغ از يوسف! و ديدگانش از غم سپيد شد و از غم آكنده بود.

85ـ قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ

گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مي‌كني تا سخت بيمار شوي يا به هلاكت افتي.

86ـ قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَحُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ

گفت: شكايت غم و اندوه خويش، فقط به خدا مي برم و از خدا چيزها مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.

87ـ يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ

پسركان من برويد و يوسف و برادرش را بجوييد و از گشايش خدا نوميد مشويد كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمي‌شوند.

88ـ فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ

ــــ فصل 45ــــ

(1)و يوسف پيش جمعي كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست


338


وَتَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ

و چون نزد يوسف شدند گفتند: اي پادشاه ما و كسانمان بينوا شده‌ايم و كالايي ناچيز آورده‌ايم، پيمانه تمام ده و به ما بخشش كن كه خدا بخششگران را پاداش مي‌دهد.

89ـ قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ

گفت: دانيد كه وقتي نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد.

90ـ قالُوا أَ إِنَّكَ لأََنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَهذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ

گفتند: مگر تو يوسفي؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است، خدا به ما منّت نهاد كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي‌كند.

91ـ قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَإِنْ

خودداري كند پس نداكرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسي نزد او نماند وقتي كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد.

(2)و به آواز بلند گريست و مصريان و اهل خانة فرعون شنيدند.

(3)و يوسف برادران خود را گفت من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟

و برادرانش جواب وي را نتوانستند داد زيرا كه به حضور وي مضطرب شدند.

(4)و يوسف به برادران خود گفت نزديك من بياييد پس نزديك آمدند و گفت منم يوسف برادر شما كه به مصر فروختيد.

(5)و حال رنجيده مشويد و متغيّر نگرديد كه مرا بدين‌جا فروختيد زيرا كه خدا مرا پيش روي شما فرستاد تا شما را زنده نگاه دارد.

(6)زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو.

(7)و خدا مرا پيش روي شما فرستاد تا براي شما بقيّتي در زمين نگاه دارد و شما را به جهاتي عظيم احياء كند.

(8)الآن شما مرا اينجا نفرستاديد بلكه


339


كُنَّا لَخاطِئِينَ

گفتند: به خدا كه خدا ترا به ما برتري داده و ما خطا كرده بوده‌ايم.

92ـ قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

گفت: اكنون ملامتي بر شما نيست، خدا بيامرزدتان كه او از همة رحيمان رحيم‌تر است.

93ـ اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ

اين پيراهن را ببريد و به صورت پدرم بيندازيد كه بينا شود و كسان خود را همگي پيش من آريد.

خدا فرستاد و او مرا پدر بر فرعون و آقا بر تمامي اهل خانة او و حاكم بر همة زمين مصر ساخت.

(9)بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد پسر تو يوسف چنين مي‌گويد كه خدا مرا حاكم تمامي مصر ساخته است نزد من بيا و تأخير منما.

(10)و در زمين جوشن ساكن شو تا نزديك من باشي تو و پسرانت و پسران پسرانت و گلّه‌ات و رمّه‌ات با هر چه داري.

(11)تا تو را در آنجا بپرورانم زيرا كه پنج سال قحط باقي است مبادا تو و اهل خانه‌ات و متعلّقانت بينوا گرديد.

(12)و اينك چشمان شما و چشمان برادرم بنيامين مي‌بيند زبان من است كه با شما سخن مي‌گويد.

(13)پس پدر مرا از همة حشمت من در مصر و از آنچه ديده‌ايد خبر دهيد و تعجيل نموده پدر مرا بدين‌جا آوريد.

(14)پس به گردن برادر خود بنيامين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وي گريست.

(15)و همة برادران خود را بوسيده بر ايشان بگريست و بعد از آن برادرانش با


340


وي گفتگو كردند.

(16)و اين خبر را در خانة فرعون شنيدند و گفتند برادران يوسف آمده‌اند و به نظر فرعون و بندگانش خوش آمد.

(17)و فرعون به يوسف گفت برادران خود را بگو چنين بكنيد چهارپايان خود را بار كنيد و روانه شده به زمين كنعان برويد.

(18)و پدر و اهل خانه‌هاي خود را برداشته نزد من آييد و نيكوتر زمين مصر را به شما مي‌دهم تا از فربهيِ زمين بخوريد.

(19)و تو مأمور هستي اين را به ايشان بگويي كه اين كار را بكنيد عرّابه‌ها از زمين مصر براي اطفال و زنان خود بگيريد و پدر خود را برداشته بياييد.

(20)و چشمان شما در پي اسباب خود نباشد زيرا نيكويي تمام زمين از آنِ شماست.

(21)پس بني اسرائيل چنين كردند و يوسف به حسب فرمايش فرعون عرّابه‌ها بديشان داد و زاد سفر بديشان عطا فرمود.

(22)و به هر يك از ايشان يك دست رخت بخشيد امّا به بنيامين سيصد مثقال نقره و پنج دست جامه داد.

(23)و به پدر خود نيز همچنين داد و نيز ده الاغ بار شده به نفايس مصر و ده ماده


341


94ـ وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لأََجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ

و همين كه كاروان بيرون شد! پدرشان گفت: اگر سفيهم نمي‌شماريد، من بوي يوسف احساس مي‌كنم.

95ـ قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ

گفتند: به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستي.

96ـ فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ

و چون مژده‌رسان بيايد و پيراهن به صورت وي افكند بينا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چيزها مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.

97ـ قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ

گفتند: اي پدر! براي گناهان ما آمرزش بخواه كه ما خطا كار بوده‌ايم.

قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ

الاغ بار شده به غلّه و نان و خورش براي سفر پدر خود.

(24)پس برادران خود را مرخص فرموده روانه شدندو بديشان گفت زنهار در راه منازغه مكنيد.

(25)و از مصر برآمده نزد پدر خود يعقوب به زمين كنعان آمدند.

(26)و او را خبر داده گفتند: يوسف الآن زنده است و او حاكم تمامي زمين مصر است آنگاه دل وي ضعف كرد زيرا كه ايشان را باور نكرد.

(27)و همة سخناني كه يوسف بديشان گفته بود به وي گفتند چون عرّابه‌هايي را كه يوسف‌ براي آوردن او فرستاده بود، ديد روح پدر ايشان يعقوب زنده گرديد.

(28)و اسرائيل گفت كافي است پسر من يوسف هنوز زنده است مي‌روم و قبل از مردنم او را خواهم ديد.

ــ فصل 46 ــ

(1)و اسرائيل با هرچه داشت كوچ كرده به بئر شَبَع آمد و قرباني‌ها براي پدر خود اسحاق گذرانيد.

(2)و خدا در رؤياهاي شب به اسرائيل


342


هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(98)

98ـ گفت: براي شما از پرودگارم آمرزش خواهم خواست كه او آمرزگار و رحيم است.

99ـ فَلَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ

و چون نزد يوسف شدند، پدر و مادرش را پيش خود جاي داد و گفت: به مصر در آييد كه اگر خدا خواهد در امان خواهيد بود.

100ـ وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَقالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ

خطاب كرده گفت‌ اي يعقوب. گفت: بلي.

(3)گفت: من هستم الله خداي پدرت از فرود آمدن به مصر مترس زيرا در آنجا امّتي عظيم از تو به‌وجود خواهم آورد.

(4)و يوسف دست خود را بر چشمان تو خواهد گذاشت.

(5)و يعقوب از بئرشَبَع روانه شد و بني‌اسرائيل پدر خود يعقوب و اطفال و زنان خويش را بر عرّابه‌هايي كه فرعون به جهت آوردن او فرستاده بود، برداشتند. (در پي اين آيه اسامي فرزندان اسرائيل را كه به مصر آمدند، ذكر مي‌كند).

(28)و يهوداه را پيش روي خود نزد يوسف فرستاد تا او را به جوشَن راهنمايي كند و به زمين جوشَن آمدند.

(29)و يوسف عرّابة خود را حاضر ساخت تا به استقبال پدر خود اسراييل به جوشن برود، چون او را بديد به گردنش بياويخت و مدّتي برگردنش گريست.

(30)و اسرائيل به يوسف گفت: اكنون بميرم چون روي تو را ديدم كه تا به‌حال زنده هستي.


343


و پدر و مادر خويش را به تخت بالا برد و همگي سجده كنان بدو در افتادند، گفت: پدر اين تعبير رؤياي پيشين من است كه پروردگارم آن را محقّق كرد و به من نيكي كرد كه از زندانم برون آورد و شما را از پس آن‌كه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از باديه بياورد كه پروردگارم دربارة آنچه اراده كند دقيق است كه او داناي فرزانه است.

101ـ رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الأَْحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَالآْخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ

پروردگارا! مرا اين سلطنت دادي و تعبير حوادث رؤيا به من آموختي خالق آسمان‌ها و زمين تو در دنياي آخرت مولاي مني مرا مسلمان بميران و قرين شايستگان كن.

(31)و يوسف برادران خود و اهل خانة پدر خويش را گفت مي‌روم تا فرعون را خبر دهم و به وي بگويم برادران من و خانوادة پدرم كه در زمين كنعان بودند نزد (من) آمده‌اند.

(32)و مردان شبابان هستند زيرا اهل مرا شنيده گلّه‌ها و رمّه‌ها و مايملك خود را آورده‌اند.

(33)و چون فرعون شما را بطلبيد و گويد كسب شما چيست؟

(34)گوييد بندگانت از طفوليت تا به‌حال اهل مواشي هستيم هم ما و هم اجداد ما تا در زمين جوشَن ساكن شويد زيرا كه هر شبانِ گوسفند مكروه مصريان است.

ـــ فصل 47 ـــ

(1)پس يوسف آمد و به فرعون خبر داده گفت... .


344



345


جدول موضوعات قرآني در داستان يوسف

عدد آيات قرآني روايت قرآن روايت تورات ملاحظات 1-3 مدخلي كه قصّه را در

چهارچوب يك پديدة ديني جاي مي‌دهد مدخلي كه قصّه را در چهارچوب

خانوادگي جاي مي‌دهد اختلاف 4-6 يك رؤيا از يوسف دو رؤيا از يوسف اختلاف 7-15 يوسف در پي يك توطئه، با جلب

موافقت پدر با برادران مي‌رود عزيمت يوسف به فرمان يعقوب اختلاف 16-18 سوء ظنّ يعقوب به فرزندانش و

اميد او پس از اجراي توطئه يعقوب فوراً حرف فرزندانش را مي‌پذيرد و در پي

اجراي توطئه نااميدي خود را آشكار مي‌كند اختلاف 19-20 فروختن يوسف و رسيدن او به مصر عيناً همان روايت قرآن بر دخالت بيشتر

خداوند تأكيد دارد 24 وسوسه و هّم يوسف به معصيت و برهان خدا براي او اين نكته ذكر نشده است 25 زن پيراهن يوسف را پاره مي‌كند زن پيراهن يوسف را مي‌گيرد 29-27 محكوميت اخلاقي زن توسّط شوهر عصبانيت شوهر از يوسف اختلاف 30-31 رسوايي در شهر و در ميان جلسات زنان اين نكته ذكر نشده است 34 دعاي يوسف در مقابل اصرار زن اين نكته ذكر نشده است يوسف در قرآن بيشتر از موضع

يك پيامبر سخن مي‌گويد. 36-40 يوسف براي همراهانش موعظه مي‌كند اين نكته ذكر نشده است 41 تعبير دو رؤيا از يوسف خواسته مي‌شود تعبير دو رؤيا از طرف يوسف اختلاف 42-48 حلّ روحي گره زندان با اعتراف زن حلّ سياسي بر پاية رؤياي فرعون روح در قرآن بيشتر سخن مي‌گويد 49 پيشگويي سال رفاه و نجات اين نكته ذكر نشده است 53 موعظه در حضور پادشاه اين نكته ذكر نشده است در قرآن شخصيت پيامبر

ظهور بيشتري دارد 54 اعادة حيثيت يوسف مأموريتي كه به يوسف واگذار مي‌شود عدالت در قرآن،

سياست درتورات 55 يوسف خواستار منصب انبارداري مي‌شود منصب انبار داري به او عرضه مي‌شود اختلاف 57 توجّه به آخرت اين نكته ذكر نشده است دين در قرآن بيشتر مطرح است 58-62 صحنة برخورد يوسف با برادرانش همان صحنه با تصرّف يوسف در قرآن بيشتر يك

پيامبر است 63-67 انگيزه‌هاي بازگشت به مصر: تلاشهاي فرزندان يعقوب در حضور او انگيزة بازگشت به مصر: فرمان يعقوب كه گويي شمعون را به حال خود

واگذارده است اتّهامِ

جاسوسي و حبس

شمعون در قرآن ذكر نشده است 68-69 رسيدن برادران به مصر و نقشة يوسف همان تصوير 70-79 رفتن برادران و حبس بنيامين با اندكي تصرّف 80 مشورت برادران اين نكته ذكر نشده است 81-87 بازگشت فرزندان پيش يعقوب كه

ازاميد و شكيبايي كمك مي‌جويد اين نكته ذكر نشده است 88 بازگشت به مصر پيش يوسف اين نكته ذكر نشده است 89-92 صحنة حلّ مسأله به خاطر عفو يوسف از برادرانش حلّ مسأله به خاطر انفعال يوسف اختلاف 93 فرستادن پيراهن يوسف نزد پدر اين نكته ذكر نشده است 94-95 پيش آگاهي يعقوب اين نكته ذكرنشده است 96-99 شفاي يعقوب و دعاي او و بخشيدن پسران اين نكته ذكر نشده است 101 يوسف با حمد و ثناي الهي به قصّه

پايان مي‌دهد اين نكته ذكر نشده است نشانه‌ها و يژگيهاي روحي و معنوي در قرآن


346



345


جدول موضوعات قرآني در داستان يوسف

عدد آيات قرآني

روايت قرآن

روايت تورات

ملاحظات

1-3

مدخلي كه قصّه را در

چهارچوب يك پديدة ديني جاي مي‌دهد

مدخلي كه قصّه را در چهارچوب

خانوادگي جاي مي‌دهد

اختلاف

4-6

يك رؤيا از يوسف

دو رؤيا از يوسف

اختلاف

7-15

يوسف در پي يك توطئه، با جلب

موافقت پدر با برادران مي‌رود

عزيمت يوسف به فرمان يعقوب

اختلاف

16-18

سوء ظنّ يعقوب به فرزندانش و

اميد او پس از اجراي توطئه

يعقوب فوراً حرف فرزندانش را مي‌پذيرد و در پي

اجراي توطئه نااميدي خود را آشكار مي‌كند

اختلاف

19-20

فروختن يوسف و رسيدن او به مصر

عيناً همان روايت

قرآن بر دخالت بيشتر

خداوند تأكيد دارد

24

وسوسه و هّم يوسف به معصيت و برهان خدا براي او

اين نكته ذكر نشده است

25

زن پيراهن يوسف را پاره مي‌كند

زن پيراهن يوسف را مي‌گيرد

29-27

محكوميت اخلاقي زن توسّط شوهر

عصبانيت شوهر از يوسف

اختلاف

30-31

رسوايي در شهر و در ميان جلسات زنان

اين نكته ذكر نشده است

34

دعاي يوسف در مقابل اصرار زن

اين نكته ذكر نشده است

يوسف در قرآن بيشتر از موضع

يك پيامبر سخن مي‌گويد.

36-40

يوسف براي همراهانش موعظه مي‌كند

اين نكته ذكر نشده است

41

تعبير دو رؤيا از يوسف خواسته مي‌شود

تعبير دو رؤيا از طرف يوسف

اختلاف

42-48

حلّ روحي گره زندان با اعتراف زن

حلّ سياسي بر پاية رؤياي فرعون

روح در قرآن بيشتر سخن مي‌گويد

49

پيشگويي سال رفاه و نجات

اين نكته ذكر نشده است

53

موعظه در حضور پادشاه

اين نكته ذكر نشده است

در قرآن شخصيت پيامبر

ظهور بيشتري دارد

54

اعادة حيثيت يوسف

مأموريتي كه به يوسف واگذار مي‌شود

عدالت در قرآن،

سياست درتورات

55

يوسف خواستار منصب انبارداري مي‌شود

منصب انبار داري به او عرضه مي‌شود

اختلاف

57

توجّه به آخرت

اين نكته ذكر نشده است

دين در قرآن بيشتر مطرح است

58-62

صحنة برخورد يوسف با برادرانش

همان صحنه با تصرّف

يوسف در قرآن بيشتر يك

پيامبر است

63-67

انگيزه‌هاي بازگشت به مصر: تلاشهاي فرزندان يعقوب در حضور او

انگيزة بازگشت به مصر: فرمان يعقوب كه گويي شمعون را به حال خود

واگذارده است

اتّهامِ

جاسوسي و حبس

شمعون در قرآن ذكر نشده است

68-69

رسيدن برادران به مصر و نقشة يوسف

همان تصوير

70-79

رفتن برادران و حبس بنيامين

با اندكي تصرّف

80

مشورت برادران

اين نكته ذكر نشده است

81-87

بازگشت فرزندان پيش يعقوب كه

ازاميد و شكيبايي كمك مي‌جويد

اين نكته ذكر نشده است

88

بازگشت به مصر پيش يوسف

اين نكته ذكر نشده است

89-92

صحنة حلّ مسأله به خاطر عفو يوسف از برادرانش

حلّ مسأله به خاطر انفعال يوسف

اختلاف

93

فرستادن پيراهن يوسف نزد پدر

اين نكته ذكر نشده است

94-95

پيش آگاهي يعقوب

اين نكته ذكرنشده است

96-99

شفاي يعقوب و دعاي او و بخشيدن پسران

اين نكته ذكر نشده است

101

يوسف با حمد و ثناي الهي به قصّه

پايان مي‌دهد

اين نكته ذكر نشده است

نشانه‌ها و يژگيهاي روحي و معنوي در قرآن



347


«نتايج مقايسه ميان دو روايت»

حال كه از روايت قصّة يوسف در دو كتاب قرآن و تورات فراغت يافتيم، مي‌توانيم به مقايسة برخي از عناصر مشابه در دو روايت بپردازيم، به گونه‌اي كه سبك ويژة قرآن براي ما آشكار گردد. از طرفي بايد به بحث دربارة تشابه موجود ميان اين دو كتاب پرداخت كه البتّه اين بحث، كاري جدّي و مفيد براي مسألة ماست.

بافت تاريخ در هر دو روايت كاملاً يكي است و با اين وجود، يك تأمّل گذرا مي‌تواند از عناصر خاصّي كه هر يك از اين دو روايت را از ديگري ممتاز مي‌سازد، پرده بردارد.

روايت قرآن پيوسته در جوّي روحاني غوطه‌ور است. دريافت اين جوّ در رفتار و گفتار شخصيّت‌هايي كه در صحنه‌سازي‌هاي قرآن شركت دارند، كاملاً ميسّر و امكان پذير است. در سخنان و احساسات يعقوب در قرآن، شور و حرارت روحي بيشتري وجود دارد. او بيش از آن‌كه يك «پدر»باشد يك «پيامبر» است. و اين ويژگي خصوصاً در آنجا كه از اختفاي يوسف مطّلع مي‌شود، بيشتر نمود مي‌يابد. همچنين اين ويژگي در طريقة نشان دادن اميدواري او، به‌هنگام وادار كردن فرزندانش به اين‌كه در پي‌ يوسف و برادرش بروند، متجلّي مي‌شود.

همسر عزيز نيز در روايت قرآن، به زباني سخن مي‌گويد كه شايستة وجدان انساني است كه پشيماني آن را در آكنده و پاكي قرباني (يوسف) و پاكدامني او در تسليم بودن به حق، او را مقهور ساخته است. آنچنان كه اين گنهكار عاقبت به گناه خويش اعتراف مي‌كند.

در زندان، يوسف با زباني روحاني سخن مي‌گويد، چه با هم بندان خود و چه با زندان‌بان. او همچون پيامبري سخن مي‌گويد كه رسالت خويش را به هركس كه خواهان رهايي و رستگاري است ابلاغ مي‌كند.

در مقابل روايت قرآن، روايت تورات را مي‌يابيم كه در توصيف شخصيّت‌هاي مصري، و طبعاً وثني، با آوردن اوصاف عبري مبالغه مي‌ورزد. مثلاً


348


زندان‌بان همچون يك موحّد سخن مي‌گويد1.

در بخش مربوط به تعبير خواب، سمبل قحطي كم‌رنگتر ترسيم مي‌شود. در عبارت تورات در اين‌باره آمده است: «خوشه‌هاي خالي خوشه‌هاي پُر را بلعيدند2» امّا در روايت قرآني چنين است كه خوشه‌هاي خالي در پي خوشه‌هاي پُر در مي‌‌آيند.

علاوه بر اينها روايت تورات از خطاهاي تاريخي نيز خالي نيست كه مي‌توان ويژگي «جعل تاريخ» را دربارة قسمتي كه اكنون به بررسي آن مي‌پردازيم، ثابت و صادق دانست. مثلاً در اين قسمت به چنين عبارتي برمي‌خوريم كه «مصريان روانيست با عبرانيان غذا بخورند چه اين كار در نزد مصريان زشت و ناپسند است3».

اين عبارت اين امكان را به ما مي‌دهد كه با قطع و يقين بگوييم اين آيه، از قلم يكي از ناسخان تورات تراوش يافته است بدين منظور كه روزگار سختي‌‌هاي بني‌اسرائيل را در مصر، پس از دوران يوسف قلمداد كند.

همچنين در روايت تورات آمده است كه برادران يوسف در سفر خود از «الاغ» استفاده كردند امّا در روايت قرآن «شتر» به عنوان مركوب آنان ذكر شده است. استفاده از «الاغ» توسّط عبريها تنها پس از استقرار آنها در وادي نيل، يعني پس از آن‌كه آنان در آنجا سكونت يافتند، صورت مي‌گرفت. زيرا «الاغ» مخصوص جوامع گلّه‌داري است و در هر حال از پيمودن مسافت‌هاي دور و دراز و دشواركويري براي اين‌كه به فلسطين برسد، عاجز و ناتوان است. از اين گذشته نسل ابراهيم و يوسف در حالت گلّه‌داران كوچ كننده و به صورت چوپانان «گاو و گوسفند» زندگي مي‌كردند.

بالاخره آن‌كه «گشايش» گرة قصّه در روايت تورات، حاوي ويژگي تاريخ نگارانه را دارد خصوصاً كه در فصول پاياني، كه ما براي اجتناب از اطالة كلام آنها را حذف كرديم، به نقل جزئيّات مادّي از چگونگي استقرار عبرانيان در مصر پرداخته است.

امّا در قرآن اين «گشايش» بيشتر در ارتباط با شخصيّت ممتاز و محوري اين داستان يعني يوسف، مطرح مي‌شود كه در پايان نيز با اين نتيجة پيروز‌مند آن را بپايان مي‌رساند:

«اي پدر! اين تعبير رؤياي پيشين من است كه پروردگارم آن را محقّق كرد. و به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تورات / فصل39/ جلمة 24.

2 . در روايت كاتوليكي اين داستان آمده است: "خوشه‌هاي پُر از بين مي‌‌روند..."

3 . تورات/ فصل 43/ جملة23

من نيكي كرد كه از زندانم برون آورد و شما را پس از آن‌كه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد از باديه بياورد كه پروردگارم دربارة آنچه اراده كند، دقيق است كه او داناي فرزانه است1».

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . يوسف/ 100، يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.


| شناسه مطلب: 77693