بخش 6

بخش پنجم : پندها فهرست


121


بخش پنجم :

پندها


123


اي كــه داري به زبان رنجه روان دگران

در امـان نيستي از زخم زبـــان دگران

تا كه از خـون جگر قوت و غذايي داري

چشـم پرهيز نگهدار ز نــــان دگران

گر تو را نيست توانايي يــــاري به كسي

سعـي كن تا نشوي دشمن جان دگران

آبـرو گر كه نخواهي ز تو ريزد بر خاك

تــر مكن كام خود از آب روان دگران

عـزت نفس به چنگ آر كه خواري نكشي

سبز بي وعده مشو بر سر خـوان دگران

گــــر نخواهي سخن زشت بگويند تو را

از چه گويي سخن زشت به شأن دگران

گـر نخواهي كه برون راز تو از پرده فتد

پس چرا فاش كني راز نهــــان دگران

پـند ثابت اگــــرت نيست قبول خاطر

مكن از زخـــم زبان رنجه روان دگران

* * *


124


هـر چه از دامن ما كبــــر و ريـا مي‌ريزد

بــاز رحمت ز خــــــدا بر سر ما مي‌ريزد

مـهربــــــاني بنگر، جـرم هزاران بخشد

چون يكي اشك شب از خوف خدا مي‌ريزد

يـك گنه‌كار پشيمـان چون كند ناله شبي

سيل رحمت به سر اهل دعا مي‌ريزد

با چنين دوست ندانم كه بشر پيش بشـر

بـهر نان آبروي خويش چرا مي‌ريزد

خواجه در فكر زر اندوختن و غافل از آن

كه فلك بر سر او خاك فنا مي‌ريزد

به‌جز از كاخ محـبت كه نگردد ويــــران

هـر بنــاي دگري زود ز پا مي‌ريزد

ثابت از كلك تو بر صفحه و دفتر هر دم

بـهــر ارباب هنر شهد وفا مي‌ريزد

* * *


125


حــاصل عمــر ز خــود بي خبران آه بود

هـــر كه از خويشتن آگاه شد آگــاه بود

نتوان در حـرم قـدس بـه پــرواز رسيــد

پر سيمـــرغ در اين راه پر كــــــاه بود

پيش چشمي كـه به يكتايي آن سرو رسيـد

طـــوق هر فاخته‌اي هاي هــــو الله بود

اي كه كام دو جهان را ز خــدا مـي‌طلبي

هـــر دو موقوف بيك آه سحـــرگاه بود

* * *

غــافل از مور مشـــو گرچه سليمان باشي

كــه زهر ذره بـه‌درگاه خــــدا راه بود

از وصــال رخ او بــي‌ادبـــان محرومـند

گل اين باغ به دستي است كه كوتاه بود

مي‌رسـد جـاذبة عشق به فريــاد مــرا

يوسف آن نيست كه پيوسته تـــــه چاه بود

صائب از كشمكش رد و قبول آسودست

هـر كــه را روي دل از خلـــــق به الله بود

* * *


126


از ريــــاضت دل اگـــر آينـه پــرواز شود

چون صدف مخزن چندين گهـــر راز شود

نبــود سيـــرت شــايسته خـــود آرايان را

كه برون ساز محال است درون ســــاز شود

مـغتنم دان دلت از عشق اگــر گشت دو نـيم

كاين دري نيست بروي همــه كس باز شود

بــر گشـاد دل مــا دست نــدارد تــدبيـر

به دريدن مگر اين نـــــامه ز هم باز شود

دل ما نيست تنـــگ ظــرف شكايت صـائب

صبـــح محشر سر اين شيشه مگر باز شود

* * *


127


در كوي عشق درد و بلا كــم نمي‌شود

از باغ خلد بــرگ و نوا كـم نمي‌شود

موج از شكست روي نمي‌تابد از محيط

اخلاص ما به جور و جفا كم نمي‌شود

تيـــغ شهادت‌ست دل گـــرم را علاج

اين تشنگي به آب بقا كـــم نمي‌شود

هـر داغ حسرت تو كم از آفتاب نيست

عمـر شب فراق چرا كـــم نمي‌شود

نتـــوان ز طبع شعله برون كرد اشتـها

تا زنـده است حرص گدا كم نمي‌شود

دنـدان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت

انـدوه رزق از دل ما كــــم نمي‌شود

قاصـد تسلّي دل عـاشــــق نمي‌دهد

شوق حـــرم به قبله نما كم نمي‌شود

صائـب هزار مرتبه كرديم امتحــــان

درد سخـــــن به‌ هيچ دوا كم نمي‌شود

* * *


128


ما را بس است سلسله جنبان اشاره‌اي

كـافي‌ است بـــزم سوختگان را شــراره‌اي

تـا پاي بر فلك نگذاري ز قهر خاك

مويت اگــــر چو شير شود شيرخواره‌اي

از هستـي دو روزه به تنگند عارفـان

تو ســاده لوح طالب عمــري دوباره‌اي

يكبار نقش پـاي خود اي بي‌خبر ببين

تا روشنت شود كه چه مست گذارده‌اي؟

شرط‌ست ريختن عـرق سعي موج را

هــر چند بــحر عشــق ندارد كناره‌اي

صـائب ز آفتاب رخ يـار شـ ـرم كن

از ره مــرو بـه‌روشني هــر ستــاره‌اي

* * *


129


ارزش انسان ز علـم و معـرفت پيدا شود

بـــي هنر گر دعوي بيجا كند رسوا شود

هر كه بر مردان حق پيوست عنواني گرفت

قطره چون واصل به دريا مي شود دريا شود

اي‌ كه بر ما مي‌كني از جـــامة نو افتخـار

افتخــــــار آدمـي كي جــامة ديبا شود

قيمت گوهــــر شود پيدا برِ گوهر شناس

قــدر مــا در پاي ميزان عمــل پيدا شود

آدمــي هرگــز نمي‌بيند ز سنگيني گزند

از سبك مغزي بشر چون سنگ پيش پا شود

در مسير زندگي هرگــز نمي‌افتد به چاه

بــا چـراغ دين و دانش گر بشر بينا شـود

ما كه در راه طلب دم از حقيقت مي‌زنيم

طــعنه‌هاي مــدعــي كي سدّ راه ما شود

سـر فـرو مي‌آورد هر شاخه از بارآوري

مـي‌كند افتــادگي انسان اگر دانـــا شود

چند روزي گر به كام مدعي گردد فلك

غم مخور خسرو كه روزي هم به‌كام ما شود

* * *


130


هميشه قدرت و مكنت به‌جا نخواهد ماند

مدام در كف زرگر طلا نخـــــواهد ماند

غـم زمانه مخور فكـــر توشـة ره كن

كـه جاودان احدي جز خـدا نخواهد ماند

به چند روزة سختي بساز و صـابر باش

بشــر هميشه دچار بلا نخــــواهد ماند

الا كه صاحب سيم و زري به احسان كوش

كه غير بخشش وجود و سخا نخواهد ماند

فقيــر گوشه‌نشين با توانگري خوش گفت

جـهان هميشه بـه ‌كام شمـا نخواهد ماند

كنـــون كه چرخ به‌كام تو گشته، قدر بدان

كه آب جــوي به يك آسيا نخواهد ماند

هـــر آنچه مي‌نگري در جهان شود فاني

بــه غير خـــوبي اهل وفا نخواهد ماند

دل كســـي مشكن اي قوي به پنجة ظلم

كه اين شكستن دل بي صدا نخواهد ماند

به غيـــــر كار نكودر جهان مكن خسرو

كه كار خيــر و نكو بي بها نخواهد ماند

* * *


131


يـا مشو راضي رود خاري به پاي ديگري

يا دمي انديشــه كن خود را به‌ جاي ديگري

تا به عمــر خويشتن هرگز نبيني روي بد

آنچه خواهي بهر خود خواه از براي ديگري

تا تواني از دعاي خيــــر مردم لب مبند

تـا كه حرز جـــان تو گردد دعاي ديگري

گر زمن پرسي كدامين ره بود راه صواب

گويمت رو چشم مي‌پوش از خطاي ديگري

* * *

هر كه بر آئينه بنمايد جمـال خويش را

جز لقـــــاي خود نمي بيند لقاي ديگري

هر كه تب كرد از برايت از بــراي او بمير

ورنه بي حاصــل مكن خود را فداي ديگري

امتــيازي بايدش از خلق در سير و سلوك

آنكه خــــود را مي شمارد رهنماي ديگري

* * *


132


عــشــق در راه طلب راهـبــــر مردان‌ست

وقت مستـي و طرب بـــال و پر مردان‌ست

ســـفـر آن نيست كه از مصر به بغداد روي

رفتــن از جـان سوي جانان سفر مردان‌ست

ظــفر آن نيست كه در معركه غالب گردي

از ســـر خــويش گذشتن ظفـر مردان‌ست

هــنر آن نيست كه در كسب فضايل كوشي

بــــه پـــر عشق پريدن هنــر مردان‌ست

همــــه دل‌هاست فسـرده همه جان‌ها تيره

گــرم و افــروخته آه سحــــر مردان‌ست

چشمــة كـــوثر و سر سبزي بستان بهشت

خبـــري از اثر چشـــــــم تر مردان‌ست

گهــر اشك نــدامت بــه قيـــامت ريزد

هـر كه در فـكر شكست گـهـــر مردان‌ست

فيض اگر آب حيــات از گهر نظـم چكاند

هــم از آن روست كه او خاك درِ مردان‌ست

* * *


133


هر كس كه در او تربيت و فضل و ادب نيست

در نـــــزد خرد ارزش و مقـــــدار ندارد

بر خلق خـــدا نخوت و كبر اين همه مفروش

كبـــر است متاعـــــي كه خريدار ندارد

داني كه خــدا با كه بود لطــــــف نهانيش

آن كس كه كنـــــد بخشش و اظهار ندارد

با مردم بيگــــانه مگو راز دل خـــــويش

بيگـــانه دل راز نگــــــــــه دار ندارد

دين است حصـــــار تو و از دزد ميانديش

آن خـــــانه رود دزد كه ديــــوار ندارد

طوطي به رسـا رشك اگر برد عجب نيست

طوطـــي كه چنين طبع شكـــر بار ندارد

* * *

خـاطر افسـرده‌اي را شاد كردن همت است

ملك ويران گشته را آباد كـردن همت است

خـانــة گل ساختن نبود هنر از بهــر سود

خانة دل از كرم بنياد كــــردن همت است

صـيد مرغــــان حرم كردن ندارد افتخـار

طائري را از قفس آزاد كـــردن همت است

خُرده بر استاد بگرفتن ز شاگردان خطاست

با ارادت خدمت استاد كــردن همت است

نان بريـدن شيوة مردان بالا طبــــع نيست

كار بهر نوع خود ايجاد كـردن همت است


134


اي دل بگشــــا در ره دانش نظـــر خويش

تـا نشكني از سنگ حوادث گهــر خويش

انسانــــي و زيب سر تو تـــــاج كرامت

بــگشا به خود از راه تحقق نظــر خويش

هر خـــــار كه در ره گذر خـــلق گذاري

هـشدار كـه بيني همه در ره گـذر خويش

دنيـا چـــه بود مزرعة آخــــــرت امروز

كن كشت كه فردا بري از كشته بر خويش

آن دست كــه دادي به پــدر منتظرش باش

گــيري بـه‌همان دست ز دست پسر خويش

خــواهي كه ز تو پنــــــد پذيرد پسر تو

اي دوست عمـل ســاز ز پند پدر خويش

دل‌سوختن خــلق به هــر كـيش هنر نيست

در خدمت مخلــوق عيان كن هنر خويش

پــرهيز كن از خــواب سحـرگاه كه هرگز

ســودي نبـرد مرد ز خواب سحر خويش

ثـابت بنما سعـــي كــه در كشمكش دهر

شايد به نكــــــويي بگذاري اثرِ خويش

* * *


135


اي دل بــه جـهان در طلب راه يقين بـاش

تا جان به بدن هست ترا پيرو دين باش

كـن شمـع ره خويش خـرد را و پس آنگه

بـا شـــادي و آسايش ايام، قرين باش

امــروز در انـديشة فــرداست خــردمنـد

اي مـرد خـردمند تو هم آتيه بين باش

خواهي كه به پيري نشوي خوار و زمين گير

امــروز جوان در غم فرداي پسين باش

تــعظيم مــكن در بــردونـان ز پي نــان

خـم دال صفت در بر خلاق مبين باش

بـيهوده مريز آبــروي خويش برِ خــــلق

رو غوطه ور اندر عرق بحر جبين باش

خــواهـي كه خيانت نشود بر تو ز مخلوق

زنــهار خـود از بهر امانات امين باش

گر شعـر تو ثابت همه انـــــدرز بود ليك

در محفل اهل سخـن از مستمعين باش

* * *


136


باخستـه دلان است خــدا لطف نهانيش

شرط است كه گاهي به دل خسته بخوانيش

ايدل دم عيسـي به كف آور كه مسيحـا

تـأثير نفــس شد سبب عــرش مكانيش

روشنـدل حـكمت شود البته چو لقمان

هر كس كه به‌طاعت گذرد عمر و جوانيش

نـورش همه جـا گير شود احمـد و گيرم

بـوجـهل شود منـكر آئيـــن جهانيش

اي دوست گـواه‌ست به تفسـير خـذالعفو

لطفـي كه علي داشته با دشمن جانيش

بگذر زدورويي و دو رنگي كه شب و روز

خورشيد تفاوت نكند نــــور فشانيش

شايد كه كند بـرگ سليمانـــــي ما ساز

مـوري كه ز رحمت بنـوايي برسانيش

تا كـي گل بي‌خار نخواهي شد و تا چند

زنبور صفت نوش تــو آميخته با نيش

بـر عــدل بنه پايه كه از كـــاخ مدائن

نه قدر بنا مانده و نـه قـدرت با نيش

آدم نشده چشم تو در خواب بهشت است

شيطـان ره آدم زده بـا چرب زبانيش


137


درس طلب از ماه بيامـــوز كه عمري‌ست

سـرگـرم تكاپو شده با قـد كمانيش

تا لطمه چو ساحل نخـوري درس تحرك

از مـوج خروشنده فراگير و روانيش

از گوهر ايمان رسد آن روز كه چون قاف

هـر چند كه جويند نيابند نشانيش

* * *

زير بار ظلم ضحاكان شدن دون همتي است

پيروي از كـاوة حداد كــردن همت است

بر فـــراز كاخ كسري اين سخن بنوشته‌اند

سلطنت با رسم عدل و داد كردن همت است

حاكم معـزول را ياد از رفيقان فخــر نيست

روز قــدرت از رفيقان ياد كردن همت است

* * *


138


نپـردازي اگر از غير جـانان خـانة دل را

كجا از هم جدا بتوان نمودن حق و باطل را

نــمي‌گردي خدا بين لحظه‌اي تا خويشتن بيني

بيـــا بـردار از بين خـدا و خويش حائل را

به بـــاغ آرزو جز زخم خارش گل نمي‌چيني

بـه وقــت بـذر كشتن فكر بايد كرد حاصل را

بــسي دريـا دلان دلــداده بر طوفان تقديرش

بـه‌خاطر انـــدر آن دريـا نياوردند ساحل را

كــسي كـه وادي تسليـم مي‌پويد ندارد فرق

زســاقـي گــر بـگيرد شهد يا زهر هلاهل را

مـــذاق حــق طلبها آشنا با تلخي صبر است

كــه صابر مي‌كند آسان براي خويش مشكل را

بـه زنجير هوس تا كي مقيد گشته‌اي اي دوست

به خود آي و خدا را بگسل از پا اين سلاسل را

تو را ثابت به نيكي مي‌دهد اندرز و صد افسوس

كـه خود از ديگران هم بيشتر گم كرده منزل را

* * *


139


اين‌كــه خـاك ميهنش بــاليـن است

اختـــر چــرخ ادب پروين است

صاحــــب آينه گفتــــــار امروز

ســائل فــاتحـه و ياسيـن است

دوستــان به، كــه ز وي يــاد كنند

دل بي دوست دلي غمگين اسـت

خــاك در ديــده بسي جانفرساست

سنگ بر سينـه بسي سنگين است

بينـــــد اين بستر و عبــــرت گيرد

هـر كه را چشم حقيقت بين است

هــر كــــه باشي و زهر جــا برسي

آخــرين منزل هستــي اين است

آدمــــي هر چه توانـــــــگر باشد

چون بدين نقطه رسد مسكين است

انــــدر آنجا كه قضــــا حمله كند

جـان تسليم و ادب تمـكين است

زادن و كشتــن و پنهـان كـــــردن

دهــر را رسم و ره ديـرين است

خــرم آن كس كه در اين محنت گاه

خاطـــري را سبب تسكين است

پروين اعتصامي


140


هر كه تا حــدي به كار خود موفق بوده است

خـويش را عاقل ترين مردم گمان فرموده است

غره بر خويش است و مي‌پندارد از زور غرور

آنـچه كـــرده واقعاً عين زرنـگي بوده است

ليــك در پيري چو نيـــكو بنگرد پي مي‌برد

كانچه در يك عمر كرده سر بسر بيهوده است

آنكه خـود را عقل كل مي‌خواند اندر زندگي

چون سر آمد عمر مي‌بيند چه احمق بوده است

* * *

دنيـــا مطلب تا همه دينـــت باشد

دنيا طلبي نه آن نه اينت باشد

در روي زمين زيــرزمين وار بــزي

تا زير زمين روي زمينت باشد

* * *

نردبان اين جهان ما و مني است

عاقبت اين نـردبان افتادنـــي است

لاجرم هركس كه بالاتر نشست

استخوانش سخت تر خواهد شكست

* * *

افسوس كه آنچه برده ام بـاختني است

بـشناخته ها تمــام نشناختني است

برداشته ام هـــر آنچـه بايد بگذاشت

بگذاشته ام هر آنچه برداشتني است


141


بـپوش از چشم بد بين روي زيبا منظر خود را

بهـر بد گوهري نتوان نمودن گوهر خود را

به‌ هر كس در سخن مگشا لب جان پرور خود را

سخن گوهر بود بشناس قدر گوهر خود را

* * *

هـشدار كه جز تو رهزني نيست تو را

جـز نفس پليد دشمني نيست تو را

ايــن دم كه در آني به غنيمت ميدار

بگذشت و دگر آمدني نيست تو را

* * *

ايمن ز ملال ساعتي خواهم و نيست

از علم و عمل بضاعتي خواهم و نيست

بــي فتنة روزگار و بي زحمت خلق

روزي دو مجال طاعتي خواهم و نيست

* * *

ز فــردا و ز دي كس را نشان نيست

كه آن رفت از ميان و آن در ميان نيست

يك امــــروز است ما را نقــد ايام

بـر آن هـم اعتمادي نيست تا شـــام

* * *


142


ســخندان پــرورده پيــر كــهن

بيانــديشد آنگه بگويــد سخن

مــزن بــي تأمــل بــه گفتار دم

نكو گوي اگر دير گويي چه غم

* * *

دلا غافل ز سبحاني چه حاصل

اسيـــر نفس شيطاني چه حاصل

بود قـــدر تو افزون از ملائك

تو قدر خود نمي داني چه حاصل

* * *

بـزرگش نخوانند اهل خرد كه نام بزرگان به زشتي برد

* * *

تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافري است

راه رو گر صــد هنر دارد توكل بايدش

* * *

در كش و قوس حوادث حكمارا مثلي است

در جهان هر عملي موجب عكس العملي است

* * *

تير از كمان چون رفت نيايد به شست باز

پس واجب است در همه كاري تأملي

فردوسي

* * *


143


فهرست منابع

1- الامام علي بن ابيطالب، رحماني همداني، احمد، مكتبة الصدوق تهران چاپ اول 1366 هـ‌ ش

2- الاحتجاج ، الطبرسي ابي منصور احمدبن علي ابن ابيطالب (از علماي قرن 6) نشر المرتضي ، مشهد مقدس ، 1403 هـ ق.

3- سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار ، قمي شيخ عباس ، مؤسسه به نشر (آستان قدس رضوي) مشهد مقدس چاپ اول 1420 هـ ق

4- شرح نهج البلاغه ، ابن ابي الحديد معتزلي ، دارالجبل ، بيروت چاپ اول 1407 هـ ق

5- فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام) ، گروه حديث دانشكدة باقرالعلوم (عليه السلام) ، ترجمة علي مؤيدي ، نشر معروف، چاپ سوم 1385 هـ ش

6- كافي ، اصول كافي ، كليني ، انتشارات قائم ، مترجم ، چاپ دوم 1421 هـ ق.

7- مجموعة الاخبار ، جلالي شاهرودي ، كتابفروشي جعفري ، مشهد مقدس 1394 هـ ق.


144


8- مصائب آل محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، محمدي اشتهاردي ، محمد، موسسة دارالكتاب (جزايري) ، چاپ اوّل ، 1417 هـ ق.

9- منتخب الاثر في الامام الثاني عشر ،صافي لطف الله ، موسسة سيده معصومه، چاپ دوم 1421 هـ ق.

10- الملهوف ، (اللهوف) علي قتلي الطفوف ، سيدبن طاووس ، علي بن موسي (م664 هـ ق) ، دارالاسرة للطباعة و النشر ، چاپ اسوه ، اوّل 1414 هـ ق

11- وسائل الشيعة ، شيخ حرّ عاملي ، محمدبن حسن ، دارإحياء التراث العربي ، بيروت، چاپ ششم 1412 هـ ق.

12- كتاب‌هاي مدح و مراثي اهل بيت (عليهم السلام) :

ديوان جودي - اي اشك‌ها بريزيد و زمزمه هاي قلب من از حبيب چايچيان (حسان) - گلواژه 2 گردآوري از محمد مطّهر - گلبن وفا از سيدهاشم وفايي و گلزار ثابت از مرحوم استادي (ثابت) و ديگر .


| شناسه مطلب: 77836