بخش 9

وداع با شهر خدا فصل ششم: مدینه به سوی مدینه بین‌الحرمین و دعای کمیل بقیع مسجدالنبی ساختمان حرم باز هم حرم پیامبر و بقیع


226


زندگيشان مي‌افتم كه با دوران پيش از شهادتش نيز بي‌تناسب نيست؛ امامي كه حتي در منزل آسايش نداشت و در كنار دوستان نيز زره در زير لباس مي‌پوشيد و دست آخر، توسط شخصي كه بايد همدم و همراز او در مشكلات و ناملايمات باشد، به شهادت رسيد! آنگاه جنازه‌اش تيرباران شد! چقدر قبر و مضجع مطهرش با زندگي و شهادتش تناسب دارد.

نيمه‌هاي روضه بود و همه چون شمع مي‌سوختند كه صداي دلخراش شرطه مرا به خود آورد؛ حاجي، يا الله روح! اعتنا نكردم و ادامه دادم، اما دست بردار نبود. خيلي دلم گرفت. واقعاً چقدر مظلوميت كه حتي در بيرون قبرستان و پاي پله‌ها نيز عزاداري ممنوع بود. كمي جابجا شديم و در حال حركت زيارت ائمة بقيع: را خواندم. سپس زيارت فاطمة زهرا عليها السلام كه سراسر معرفت و درس است. پس از دعا، زنان به سوي حرم پيامبر صلي الله عليه و آله رفتند؛ از ساعت 8 تا 10 يا 11، قسمتي از حرم ـ نزديك ضريح ـ را براي زن‌ها اختصاص مي‌دهند.

ديگر هوا روشن شده بود و بقيع مملو از جمعيت. هر گوشه، عده‌اي ايستاده بودند و مشغول دعا و زيارت. باز ياد حرم امام رضا عليه السلام و پنجرة فولاد افتادم. در آن صحن و سراي خاكي، كفش را از پا درآوردم؛ زائران نيز چنين كردند. در كنار تورها، زيارت جامعة كبيره خوانده شد. روسري قرمزها آن طرف توري، همچون



227


مردگاني متحرك ايستاده بودند. خالي از احساس و چهره‌هايي كه انسان را به ياد غير خدا مي‌انداخت!

احساس مي‌كردي «خسرالدنيا و الآخره‌«اند. زائري گندم پاشيد، جلويش را گرفتند. باز ياد خدام امام رضا عليه السلام افتادم; با آن پرهاي رنگارنگ در دست و لباس‌هاي يكدست. از در كفشداري كه وارد مي‌شدي، بوي عطر و روي خوش، وجودت را آمادة زيارت مي‌كرد. اما اينجا، چهره‌اي عبوس و مرده و خشك، تحت تأثيرت قرار مي‌داد و به حال ائمه‌اي كه گرفتار اين‌ها بودند، دلت مي‌گرفت. چهره‌هايي كه نمي‌شد رد پاي انسانيت را در آن‌ها مشاهده كرد; ياد دوران جاهليت و اعراب بدوي مي‌افتادي كه قرآن فرموده است:

(الأعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَنِفاقاً وَأَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللهُ عَلي رَسُولِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).(1)

دسته‌اي كبوتر ناگهان پركشيدند وآن طرف تورها نشستند.

حجاج افغاني

ديروز در روضه مشغول نماز بودم كه جواني جلو آمد و در مورد روضه پرسيد، كه كجاست؟ ازشكل و شمايلش معلوم بود افغاني است. اصلاً اطلاعاتي نداشت. برايش كه توضيح دادم،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. توبه: 97؛ باديه‌نشينانِ عرب، در كفر و نفاق [ از ديگران «سخت‌تر، و به اين‌كه حدود آنچه را كه خدا بر فرستاده‌اش نازل كرده، ندانند، سزاوارترند. و خدا داناي حكيم است.


228


پرسيدم: از ايران آمدي يا افغانستان؟ گفت: از افغانستان با كاروان آمده‌ام. در قالب همين كاروان‌هايي كه دولت جديد افغانستان به حج مي‌فرستد. از روحاني كاروانشان پرسيدم; معلوم شد كه احكام حج بلد نبوده وسط اعمال، كاروان را رها كرده و رفته است. كاروانيان هم خودشان اجتهاداً و يا با آزمون و خطا، اعمال را انجام داده‌اند.

بي‌جهت نيست كه بعثه و معاونت روحانيون ايران، اين‌قدر نسبت به گزينش روحانيون حج سخت مي‌گيرد; اولاً يك آزمون كنكور مانند كه واقعاً از امتحان‌هايي كه تا به حال داده‌ام، خيلي مشكل‌تر است. و بعد مصاحبه و نوار منبر و آزمون‌هاي غير حضوري و تداوم آموزش كه روي هم‌رفته، در مسائل حج، از طلبه، مجتهدي خبره مي‌سازد كه با توجه به حساسيت اعمال، واقعاً لازم است.

از بقيع پرسيد. سه روز بود به مدينه آمده بودند، اما هنوز بقيع نرفته بودند. وقتي برايش روضه را توضيح دادم كه نماز در اين مكان چقدر ثواب دارد، گفت: اگر وقت داري، قراري بگذاريم تا براي بقيه كاروان هم توضيح دهي.

فردا بعد از نماز صبح قرار گذاشتيم. همه آمده بودند. بيشتر آن‌ها كلاه سبزي بر سر داشتند؛ معلوم شد، كه اكثراً سيد هستند و در كابل زندگي مي‌كنند. وقتي برايشان روضه را تشريح مي‌كردم كه



229


چقدر ثواب دارد، خيلي به وجد آمده بودند. پس از آن به بقيع رفتيم. در بقيع همين كه سنگ‌ها را نشانشان دادم و گفتم كه هر سنگي متعلق به مرقد كدام امام است، به شدت اشكشان درآمد، تعجب كرده بودند. يكي از حجاج محكم به سرش مي‌كوبيد و اشك مي‌ريخت، سايرين نيز حالي پيدا كرده بودند.

خيلي برايم جالب بود كه اين شيعيان افغان، اين‌چنين در رثاي امامانشان اشك مي‌ريزند. آن سوي سيم خاردار، يكي از شرطه‌هاي افغاني مي‌خنديد كه ناگهان يكي از حجاج افغاني با همان سادگي و از اعماق وجود، فحش بسيار ركيكي به وي داد كه تا پشت گوشش سرخ شد و كم مانده بود خودش را آن طرف توري‌ها برساند و خرخره‌اش را بجود.

پس از توضيح مراقد بقيع خداحافظي كرديم. گفتم: واقعاً چقدر زمينه براي تبليغ زياد است. اين شيعيان تشنگاني هستند كه با تمام وجود در پي آب‌اند؛ ولي آبي نمي‌يابند. اگر اين عشق‌هاي پاك و بي‌ريا، به زيور علم و آگاهي نيز آراسته شود، تا چه اندازه جايگاه شيعه را در جهان اسلام ارتقا خواهد بخشيد؟!

پس از آن، چند بار آن‌ها را ديدم كه در روضة نبوي به نماز مشغول بودند.

باز هم شيعه



230


دوشنبه بعد از ظهر در كنار بقيع، بعد از خواندن دعا، جواني جلو آمد، دست داد و روبوسي كرد. اهل تركيه بود؛ ولي در فرانسه زندگي مي‌كرد. خيلي گرم گرفت؛ از زيارت ائمة بقيع خوشش آمده بود. خيلي پرشور و با انگيزه به نظر مي‌رسيد. پس از كمي خوش و بش، اظهار تمايل براي ديدار كرد؛ اما وقت تنگ بود و قرار شد، بعداً در همين مكان، همديگر را ملاقات كنيم.

دو روز بعد بار ديگر هنگام خواندن دعا جلو آمد; گفتم: بايد زيارت تمام شود، منتظر ماند تا زيارت تمام شد. دنبالش مي‌گشتم كه ديدم در كنار باب شماره 60 نشسته و چيزي مي‌خواند; دعاي كميل بود. خيلي تعجب كردم. پرسيدم: مگر شيعه‌اي؟! خنده‌اي كرد! تا اذان يك ساعتي وقت بود. اهل تركيه بود و براي راهنمايي و هدايت تركيه‌اي‌هاي مقيم فرانسه به اين كشور فرستاده شده بود.

اكنون به عنوان روحاني كاروان، به همراه گروهي از ترك‌هاي مقيم فرانسه به حج آمده بود.

اطلاعات خوبي نسبت به شيعه داشت و مرا شگفت‌زده كرد. كتاب‌هاي شهيد مطهري، اصول‌كافي، شهيد بهشتي، چمران و به خصوص شريعتي را خوانده بود.

وي مواضع ايران در برابر صهيونيست‌ها را ستود. به شدت از وهابي‌ها نفرت داشت. تا غروب با هم بوديم. خيلي مي‌ترسيد كه حاجيان كاروانش مرا با او ببينند.



231


دشمنان وهابيت‌ در كنار حرم

امشب كه از حرم مي‌آمدم، چند اسباب‌بازي خريدم. فروشنده پاكستاني بود. مرا با لباس روحاني كه ديد، دست و پا شكسته با زبان فارسي چيزهايي گفت كه چندان مفهوم نبود. گفتم: اهل سنّتي؟ گفت: آري! اما اهل سنّت واقعي و از وهابي‌ها متنفرم! گفتم: چطور؟ معلوم شد كه «بريلوي» است. چندي پيش با چند تن از بزرگان مكتب بريلوي در پاكستان ملاقات كرده بودم. اين طايفه هر چند حنفي هستند، اما گرايش‌هاي خاصي دارند و پيرو احمد رضا خان بريلوي مي‌باشند. آن‌ها به شدت به اهل‌بيت: علاقه‌مندند و برخلاف اهل حديث و وهابي‌ها، به زيارت قبور، توسل، شفاعت، خطابات و... كاملاً عقيده دارند.(1)

برايم بسيار جالب بود كه در كنار مسجدالنبي، بريلوي‌ها هم حضور دارند. از وي نسبت به وضعيت بريلوي‌ها در مدينه پرسيدم. مي‌گفت: بيشتر خارجياني كه در عربستان ساكن‌اند، با عقايد وهابي‌ها مخالف هستند؛ اما به علت اختناق موجود، جرأت نمي‌كنند اظهار كنند. به گفتة او، وهابي‌ها هم به‌خوبي اين‌را مي‌دانند و به‌همين علت مي‌ترسند كه اگر آزادي دهند، كنترل اوضاع از دستشان خارج شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. براي اطلاعات بيشتر، ر.ك: گرايش‌هاي موجود در مذهب حنفي، سيد مهدي عليزاده موسوي.


232


گفتم: خبر دارند كه تو بريلوي هستي، در حالي كه اين‌ها به كفر بريلوي‌ها معتقد هستند؟

گفت: خود صاحب‌مغازه وهابي است و خبر دارد، ولي مي‌داند كه هر خارجي ديگري هم به كار بگيرد، با وضعيت من فرقي نمي‌كند.

گفتم: خانواده‌ات هم ساكن مدينه‌اند؟

گفت: نه پاكستان‌اند و من هر شش ماه يكبار سري به آنها مي‌زنم.

خيلي به استخارة شيعيان اعتقاد داشت؛ مي‌گفت، يكي از رفقايش براي رفتن از مدينه به يكي از كشورهاي غربي، توسط يكي از روحانيون شيعه استخاره كرده و خيلي مناسب درآمده

است.

شب مدينه

ساعت يازده شب، روبه‌روي در بستة بقيع نشستم. براي لحظاتي احساس خوبي داشتم، مثل فرزندي كه با مادرش صحبت مي‌كند. فرزندي كه خطاكار است و با سوء‌استفاده از مهر مادري، مي‌كوشد تا دل مادر را نرم كند. حال و هواي شيريني بود. مدير كاروان را ديدم كه آخر شب، با خانمش براي زيارت آمده بود. ماشين شست‌وشو نيز مشغول تميز كردن سنگفرش‌ها بود. زائران در گوشه



233


و كنار، در پناه تاريكي شب با ائمة خود مشغول گفت‌وگو

بودند.

نگاهي به پنجره‌هاي بقيع مي‌اندازم، تاريكِ تاريك است! ياد اشعاري مي‌افتم كه هميشه در روضه‌ها مي‌خوانيم كه: «بقيع بي‌شمع و چراغ است» و حالا مي‌فهمم كه هيچ مبالغه‌اي در كار نيست. مردمك چشم خود را به پنجره‌ها دوختم. چيزي ديگر تا پايان سفرمان باقي نمانده بود. بي شك اگر قرار بود حج قبول شود، بي‌رضايت صاحبان اين قبرستان خاموش، امكان نداشت. نگاهي به آسمان انداختم، ستاره‌ها چشمك مي‌زدند. مي‌خواستم با ائمه خلوت كنم. بگويم كه دارم مي‌روم؛ اما اگر شما رضايت ندهيد، خانه را جُسته و صاحب خانه را نجُسته‌ام.

اشك نيز راه خود را باز كرده بود. مي‌خواستم زيارتنامه بخوانم، اما دلم هواي گفت‌وگوي ساده و بي‌پيرايه را كرده بود. دل به دريا زدم كه اي ائمة بقيع! شما خاندان كرم و لطف‌ هستيد; درست است كه من خطا پيشه و گنه‌كارم؛ اما در درجة اول ميهمان شمايم و در درجة بعد، با تمام وجود دوستتان دارم!

سال‌ها چشم انتظار بودم كه بيايم و با شما راز دل گويم، اما چه‌كنم كه در كنار شما، زبان نيز خاموش مي‌شود. امامان من! دوست داشتم، درها باز بود و اين شب را كه آخرين شب‌هاي حضورم در مدينه است، تا صبح احيا مي‌گرفتم! دوست داشتم



234


كبوتري بودم كه ديگر براي زيارتتان، كسي مزاحم من نمي‌شد؛ ويزا نمي‌خواست، پر مي‌كشيدم و مقيم حرم نورانيتان مي‌شدم!

ائمة بقيع! آيا بار ديگر نيز توفيق زيارتتان را خواهم داشت؟ آيا چشماني كه اكنون تصوير قبور مظلومتان را در خود جاي داده و با ترنّم اشك، غبار از قبورتان مي‌زدايد، بار ديگر لياقت ديدار اين بارگاه را خواهد داشت؟...

شب از نيمه گذشته است، زيارت ائمة بقيع را خواندم و به هتل بازگشتم.

وداع

فردا به ايران برمي‌گرديم. همه در حال جمع و جور كردن وسايلشان هستند. شب براي وداع به حرم رفتيم؛ خلوت بود. در صحن، روبه‌روي قبة‌الخضراء ايستاديم و زيارت پيامبر9 خوانده شد. ديگر زمان جدايي فرا رسيده بود و معلوم نبود دوباره سرزمين وحي و حرم پيامبر را ببينيم. اين تذكر، بر دل‌ها آتش مي‌زند. من در گوشه‌اي خاطرات اين يك ماه را مرور مي‌كنم. چقدر زيبا و با‌شكوه بود! عرفه، خانة خدا، احرام و... چون رؤيايي بود كه اكنون زمان بيداري فرا مي‌رسيد.

بايد برويم! اما شك ندارم كه دلم اينجا مي‌ماند. مگر مي‌شود از خانة خدا، عصر عرفه، مشعر، منا، حرم رسول الله و بقيع دل كند؟!



235


حالا حرف پدرم را مي‌فهمم كه «تا نروي نمي‌فهمي!»; يعني در كلام نمي‌گنجد و نمي‌توان احساسي را كه به انسان دست مي‌دهد، در قالب كلمات و الفاظ بيان كرد. فقط بايد در مقابل كعبه بايستي، چشم‌هايت را به آن بدوزي، تا بودن در برابر خدا را حس كني!

بايد سر بر حصار قبور ائمة بقيع بگذاري تا معنا و مفهوم مظلوميت را درك كني و بايد در ميان حرم و بقيع به دنبال قبر گمشده‌اي بگردي تا اوج غربت را درك كني!

بايد به عرفه بروي و در آن صحراهاي سوزان كه آسمان به زمين نزديك است، همنوا با امام حسين عليه السلام دعاي عرفه را زمزمه كني تا مفهوم واقعي عشق و نزديكي را درك كني و بايد در منا، با تمام وجود بر جمرات سنگ بيفكني تا لذت مبارزه با نفس را دريابي!

عكس قبة الخضراء در چشمانم نشست و باز هم اشك. ولي حال زوار، حالي عجيب بود. پيرمردي آهسته با همان لهجة شيرين خراساني، چنان سرگرم گفت‌وگو با پيامبر بود كه گويي او را مي‌بيند.

و سپس بقيع! بقيعي كه انسان دوست دارد روزها در كنارش بنشيند و با او درد دل كند; با امام حسن، امام زين العابدين، امام باقر و امام صادق:. بقيع خيلي تاريك است! از داخل صحن، زيارت ائمة بقيع را خوانديم؛ حجاج فرياد و ناله سر مي‌دادند!



236


لحظات به سرعت مي‌گذشت. كاروان به طرف هتل راه افتاد. آخرين نگاه‌ها را به پنجره‌هاي بقيع انداختم و باز به ياد اين جملة پدر افتادم: «تا نروي عاشق نمي‌شوي!



| شناسه مطلب: 77974