بخش 1

دیباچه مقدمه یکشنبه 18 شهریور دوشنبه 19 شهریور سه‌شنبه20 شهریور (مدینه) ربیع‌الاول سال 14 بعثت، مکه، دارالندوه سال چهاردهم بعثت، مدینة ‌النبی ( صلّی الله علیه وآله وسلّم ) 28 صفر سال 11 هجرت


7


ديباچه

اگر دفتر تاريخ را ورق بزنيم، سرزمين‌ها و نام‌هاي اشخاصي را مي‌بينيم كه به صورت برجسته‌تري

ثبت شده‌اند به گونه‌اي كه هيچ‌گاه از ياد نمي‌روند.

از اين رو، هركس به آن سرزمين، پا مي‌گذارد و با آن شخصيت‌ها آشنا مي‌شود، با خود خاطرات زيادي به همراه

مي‌آورد.

سرزمين وحي و بزرگان تاريخ‌ساز اين سرزمين براي هر انسان علاقه‌مند به حقايق و شيفته اهل بيت ( عليهم السلام ) خاطره‌آميز و درس‌آموز است و براي او دفتري از خاطرات مي‌گشايد.

اثر پيش رو با نام «هستم اگر مي‌روم» بيان خاطرات خانم فاطمه حيدري از سرزمين وحي است كه در ايام



8


عمره دانشجويي به آن اماكن مقدس تشرف يافته و با قلمي روان و شيوا نگارش يافته است و صرفا بيانگر نظرات مؤلف است.

اميدواريم كه براي همه خوانندگان مفيد واقع شود.

انه ولي التوفيق

مركز تحقيقات حج

گروه اخلاق و سيره



9


مقدمه

«هستم اگر مي‌روم»، سفرنامه‌اي از ماجراي سفر من به سرزمين وحي و حماسه؛ مكه و مدينه است.

عنوان اين سفرنامه را از مصراعي از اقبال لاهوري گرفته‌ام؛ زيرا همواره ايجاز و اعجاز گفته اقبال مرا به فكر وا مي‌داشت كه مصراع: «هستم اگر مي‌روم، گر نروم نيستم»؛ به چه معناست؟ كه پاسخ آن را در حد درك خويش، در اين سفر يافتم.

در طي سفر و پس از آن كوشيده‌ام، به موقعيت‌هاي تاريخي و چگونگي شكل‌گيري اماكن مقدس در دو

شهر مدينه و مكه، توجه داشته باشم؛ زيرا معتقدم

ناآگاهي از تاريخچه اين اماكن مقدس و زيارت صِرف،

نه تنها هدايت‌گر و سودمند نيست، بلكه مي‌تواند



10


گمراه‌كننده نيز باشد. بي‌شك، زيارت و سجده بردن جاهلانه، از هر صنم‌پرستي بر‌مي‌آيد و تنها موحد صمد‌پرست، با آگاهي سر بر سجده مي‌سايد و اماكن مقدس را با معرفت زيارت مي‌كند و خاك آن را توتياي چشم مي‌سازد.

در هر بخش از اين سفرنامه، پس از بيان هر مكان مقدس، كوشيده‌ام با روايتي داستان‌گونه، گذري به تاريخ داشته باشم و ذهنيت خواننده از تاريخ را با عينيت پيش چشم، بپيوندم، حال چقدر در اين كار موفق بوده‌ام، «وَاللهُ اَعْلَم بِالصَّواب».

از كتاب‌هاي بسياري براي پيش‌برد مقصود، كمك گرفته‌ام و كوشيده‌ام با رعايت امانت، نام نويسنده

را در ذيل هر صفحه بيان كنم. در پايان نيز به منابع

و مآخذ مورد استفاده اشاره كرده‌ام. اميدوارم در خواندن اين شرح ناقص از چنان مكان‌هاي باعظمتي، صبر و حوصله به خرج دهيد، چه من، جاهلي بوده‌ام در تاريكي كه فقط بر آن موجوديت نمي‌توان حقيقت را به كار برد چون دست‌يابي به حقيقت كل، كار هر كسي نيست. به كل دست سوده‌ام و به قول مولوي، گوش را بادبزن، تصور كرده‌ام:

چشم حس همچون كف دست است و بس

نيست كف را بر همه او دست‌رس



11


چشم دريـا، ديگـر اسـت و كـف دگـر

كـف بـِهِل، وز ديــده دريـا نگــر

***

اي قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد؟

معشـوق هميـن جاست، بياييد، بياييد!

معشوق تو همسايه و ديـوار به ديـوار

در باديـه سرگشته، شما در چه هواييد؟

گر صورت بي صورت معشوق ببينيد

هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بـار از آن راه بـدان خانـه برفتيـد

يـك بار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيف است، نشان‌هاش بگفتيد

از خـواجه آن خانـه نشـاني بنماييــد1

مولوي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. كليات شمس، تصحيح: فروزانفر، ج2، ص65.



13


يكشنبه 18 شهريور

سفري آغاز خواهد شد كه نمي‌دانم چگونه است؟ تنها شنيده‌ام، سفري است متفاوت، چنان متفاوت و ديگرگون كه زندگي‌، منش‌، خلق و خو و حتي تمام وجود آدمي را متحول مي‌كند. اضطراب و نگراني، سراسر وجودم را گرفته است. چندين هفته گذشته، كتاب‌هايي درباره اين سرزمين و مناسك آن خوانده‌ام، كتاب‌هايي چون «تاريخ اسلام»، «تحليلي از مناسك حج» (دكتر شريعتي)، «خسي در ميقات» و مانندآن.

آن سرزمين كه هركه از آن باز گشته، آن را «يُدرك و لا يوصف» دانسته، چگونه جايي است؟ خدايا، خدايا! دلواپسي‌ام را پاسخي ده فراخور اين حال!

لباس‌هاي سپيد احرام را با دقت، درون چمدان



14


مي‌گذارم. كتاب دعاي كوچكي را كه سال‌هاست با آن مأنوسم، برمي‌دارم. وسايل سفر آماده است، ولي حال مسافر به‌گونه‌اي ديگر است. اضطراب لحظه‌اي امانم نمي‌دهد. با بيشتر كساني كه مي‌شناسم، تماس مي‌گيرم، حلاليت مي‌طلبم و همگي التماس دعا‌گويان، بدرقه‌ام مي‌كنند.

پرواز به جده قرار است از اصفهان صورت گيرد و چون هفته‌هاي پاياني تعطيلات تابستاني است، بليط هواپيما براي اصفهان به سختي گير مي‌آيد.


15


دوشنبه 19 شهريور

ساعت 6:10بامداد، از تهران رهسپار اصفهان

مي‌شوم. از خانواده‌ام مي‌خواهم تنها به اصفهان

بروم. مي‌خواهم بيشتر به اين سفر بينديشم؛ چرا كه اين سفر در تنهايي و غربت، عظمت خود را بيشتر نمايان مي‌سازد.

حدود يك ساعت بعد در فرودگاه اصفهان فرود مي‌آييم. بايد به دانشگاه اصفهان، محل تجمع دانشجويان عازم حج بروم. فاصله فرودگاه تا دانشگاه، زياد است. در مسجد دانشگاه اصفهان، نخست دانشجويان دانشگاه خودمان (كاشان) نظرم را جلب مي‌كنند؛ دوستان و همراهانم در مدينه و مكه.

پرواز به طرف جده، ساعت 18:50 است و تا آن وقت،



16


زمان زيادي داريم. نماز ظهر و عصر را در دانشگاه اصفهان مي‌خوانيم و از ساعت 16 به فرودگاه مي‌رويم.

سرانجام، زمان موعود، فرا مي‌رسد و ما بر فراز

آسمان، به سمت كعبه مقصود پرواز مي‌كنيم. گروه

150 نفري زائران كه از پنج دانشگاه اصفهان، صنعتي اصفهان، كاشان، شهركرد و اراك آمده‌اند، گروهي بسيار شاداب و جوان و آماده بهره‌بردن از اين سفر روحاني و معنوي هستند.

شوق آميخته به اضطراب اين سفر كه از صبح

كمتر شده بود، دوباره زياد مي‌شود. دلواپس اين

هستم كه آيا خواهم توانست، آنچه را كه در پي آنم، دريابم؟ آيا روحم آمادگي پذيرش اين همه معنويت را دارد؟

با خود مي‌گويم: خدايا! نكند اينجا باشم، با دستاني تهي. مباد آنكه مرا نبيني! مباد آنكه نخواهي مرا ببيني! خدايا! شوق و اضطرابم را لحظه لحظه افزون كن تا دريابم به كجا مي‌روم و مدينه و مكه، يعني چه؟

ساعت 20:15 به وقت عربستان، به جده مي‌رسيم. تنفس در هواي گرم و شرجي اين بندر، كمي دشوار است. كارهاي گمركي انجام مي‌شود. بيرون از سالن فرودگاه

در فضاي باز، نماز مغرب و عشاء را مي‌خوانيم. سپس

سوار اتوبوس‌ها مي‌شويم و به راه مي‌افتيم. بيشتر بچه‌ها



17


به دليل خستگي راه، به خواب مي‌روند. من هم اگر چه هنوز اضطراب دارم، با توكل بر خدا، چشمانم را بر هم مي‌گذارم.


18



19


سه‌شنبه20 شهريور (مدينه)

حدود ساعت 4:30 ناگهان بيدار مي‌شوم و چشمانم را مي‌گشايم. خداي من! نماي شهر مدينه، دوستان!

خيزيد! مخسپيد كه نزديك رسيديم

آواز خروس و سگ آن كوي شنيديم

خيزيد! مخسپيد كه هنگام صبوحست

استـــاره روز آمـد و آثــار بـديـديـم

شب بود و همه قافـله محبوس رباطيم

خيزيد كزآن ظلمت و آن حبس رهيديم1

مولوي

نخستين چيزي كه از دور به چشم مي‌آيد،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. كليات شمس، ج 3، ص 227.

قبة‌الخضراي نبوي است كه در سياهي شب، محصور شده و مرا با خود به دل تاريخ مي‌برد.

ربيع‌الاول سال 14 بعثت، مكه، دارالندوه

عده‌اي از دارالندوه بيرون مي‌آيند. گويي مذاكراتشان نتيجه داده كه مي‌گويند: «همه با هم بر سرش مي‌ريزيم و هر كدام ضربه‌اي به او مي‌زنيم. سپس خون‌بهايش را مي‌پردازيم و قائله براي هميشه خاتمه مي‌يابد».

محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، در محراب مشغول عبادت است. جبرئيل فرود مي‌آيد و مي‌گويد: «اي محمد! عده‌اي در دارالخدعه، تصميم به قتل تو گرفته‌اند.» محمد فقط نگاهش مي‌كند و جبرئيل ادامه مي‌دهد: «كسي را به جاي خود بخوابان و خود از مكه خارج شو! به سوي يثرب برو! آنجا همه منتظر تو هستند».

محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، در انديشه بود كه ناگاه علي ( عليه السلام ) وارد ‌شود.

ـ السلام عليك يا رسول‌الله!

ـ عليكم‌السلام. علي جان! مي‌داني چه شده است؟ در دارالندوه تصميم به قتل من گرفته‌اند. من بايد بروم، اما كسي بايد به جاي من در خانه بماند... .

علي ( عليه السلام ) مصمم نگاهش مي‌كند و عرض مي‌كند: من مي‌مانم. حضرت مي‌گويد: «تو؟! ولي علي جان ممكن است آسيبي به تو رسد؟» علي مصمم حرفش را تكرار مي‌كند.



21


سرانجام، شب فرا مي‌رسد؛ ليلة‌المبيت. علي ( عليه السلام ) در بستر محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌آرامد و محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، از خانه خارج مي‌شود و نخست راه غار ثور و سپس راه يثرب در پيش مي‌گيرد. عده‌اي بي‌صبرانه منتظر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) هستند.

حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به يثرب مي‌رسد و عشق آغاز مي‌شود. محمد مي‌آيد و يثرب، مدينه مي‌شود.

اتوبوس دور مسجد‌النبي مي‌گردد. لحظه‌اي از گنبد چشم برنمي‌دارم. باورم نمي‌شود! خدايا! اينجا هستم، در كنار حرم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ! اكنون چه بايد بكنم؟! يا چه كاري مي‌توانم بكنم؟ خداي من! آيا اين همان مدينه است؛ شهر اوس و خزرج و خيبر؟! آيا اين همان شهر است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پس از خروج مخفيانه از مكه، به آن وارد شد؟ آن شب، در ليلة‌المبيت، شب معامله علي ( عليه السلام ) با خدا، شبي كه علي جانش را فروخت و ايمانش را خريد، چه كسي مي‌دانست محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به قصد تأسيس پايگاه عظيم ديني مي‌رود؟ خداي من! اين همان شهر است كه اعراب جاهلي باديه‌نشين در آن مي‌زيسته‌اند؟!

راستي، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از كدام سو وارد اين شهر شد؟ راه دهيد، راه دهيد...! او خسته است، نُه شبانه روز به خاطر شما راه آمده، او رحمت خداوند است كه بر شما نازل شده، خسته است، راه دهيد!

بو كنيد بچه‌ها! بو كنيد، بوي او را استشمام مي‌كنيد!



22


اينجا باشيم و عطر گل محمدي وجودش را استشمام نكنيم، چه زيان بزرگي!

سكوتي سنگين، اتوبوس را فرا مي‌گيرد و لحظه‌اي بعد، مقابل هتلي رو به حرم نبوي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، توقف مي‌كنيم. اتاق ما درست رو به قبة‌الخضراست و از پنجره آن به راحتي، مي‌توان آنجا را ديد و در نور و زيبايي آن غرق شد.

هم‌زمان با ورود ما، اذان صبح گفته مي‌شود. وضو مي‌گيريم و نماز مي‌خوانيم. پس از نماز، رو به روي حرم مي‌نشينم و نگاه مي‌كنم. از نگاه كردن سير نمي‌شوم. مي‌خواهم جزء جزء اين منظره زيبا، در تمامي مويرگ‌هاي چشمانم نقش بندد و تا زنده‌ام، اين تصوير، زنده و روشن، مقابل چشمانم به حركت درآيد.

كم‌كم آفتاب طلوع مي‌كند. قرار است همه با هم به مسجد‌النبي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برويم. غسل زيارت مي‌كنم و اين بيت حافظ را زير لب زمزمه مي‌كنم:

ثواب روزه و حج قبول آن كس برد

كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد

آيا محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اذن دخولم مي‌دهد؟! «أأدخُلُ يا رَسولَ الله!» محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، بخشنده‌تر از آن است كه مرا به



23


حضور نپذيرد. او «رَحمةٌ لِلعالَمين» است. چشمانم را مي‌بندم، مي‌خواهم ديگر‌گونه ديدن را تجربه كنم. خدايا! كمك كن با گشودن چشمانم، بصيرت حقيقي به آنها راه يابد.

سال چهاردهم بعثت، مدينة ‌النبي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم )

مردم يثرب با شادي، چونان انگشتري، گوهر وجود پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و همراهانش را در برمي‌گيرند و هر كدام او را به خانه خود دعوت مي‌كنند. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) تدبيري مي‌انديشد، از شتر پياده مي‌شود و مي‌گويد: «شتر من مأمور است، هر جا بنشيند، آنجا منزل مي‌كنم». شتر حركت مي‌كند و بر زمين يتيمان خاندان «بني‌مالك بن نجار» زانو به زمين مي‌زند. رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آن زمين را مي‌‌خرد و نخستين پايگاه ديني اسلام، روي همين زمين بنا مي‌شود؛ همين زميني كه بر آن گام برمي‌دارم «أأدخلُ يا رَسولَ‌اللهِ...!»

فرصت زيارت براي زن‌ها كم است؛ فقط تا ظهر فرصت داريم و دو ساعتي هم پس از نماز ظهر.

گام‌هايم را كوتاه برمي‌دارم. مناره مسجد غرق در مه صبح‌گاهي است. چشمانم را مي‌بندم و صد بار خدا را به بزرگي مي‌ستايم. مي‌خواهم از «باب جبرئيل» وارد شوم، ولي اين امكان وجود ندارد و فقط خروج از اين در ممكن



24


است.

در برابر «باب‌النساء» مي‌ايستم، اذن دخول مي‌طلبم، پاي راست را پيش‌ مي‌گذارم و جسمي را كه از شكوه حرم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) سخت لرزان است، به دنبال مي‌كشم. چشمانِ به اشك نشسته‌ام، امان نگريستنم نمي‌دهند.

نخستين چيزي كه به چشمم مي‌خورد، سكويي است كه درست رو به روي ضريح قرار دارد؛ همان مكان زندگي اهل صُفه؛ مستمندان روزي‌خور خوان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ؛ ياوراني مخلص، مهاجراني صديق و اصحابي بي‌ادعا.

به سمت چپ مي‌نگرم. خداي من! مرقد مطهر پيامبر، روضة‌النبي، ضريحي درست به موازات قبة‌الخضراء كه گنبد و زمين را به هم پيوسته است. تمامي گفته‌ها فراموشم مي‌شود و اشك‌ها، گوياي همة آنها مي‌گردد. صداي گرية همراهان پيوسته به گوش مي‌رسد.

28 صفر سال 11 هجرت

فرياد از خانة محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بلند مي‌شود: «روح رسول‌الله در جوار رحمت حق قرار يافت...»

و تو اي محمد! اگر نبود حكم محكم تنزيل حكيم كه {اِنَّكَ مَيّتٌ وَاِنَّهُم مَيِّتُون} (زمر: 30) هيچ‌كس مرگت را به باور نمي‌نشست.

مي‌انديشم و باز مي‌انديشم:


| شناسه مطلب: 78007