بخش 3
سه شنبه 27 شهریور
|
|
دوباره مرا به روضهات خواهي خواند؟ من حامل سلام بسياري از دوستدارانت هستم. آيا سلام ايشان را پاسخ خواهي گفت؟ آيا مرا چون پيكي خواهي پذيرفت يا در تمام مدتي كه سلامت ميگفتم، از من روي برگردانده و سلامم را پاسخ ندادهاي؟ خدا نكند! من از سويداي دل به عطاهايت، به بخششهايت و به تمامي خوبيهايت اميدوارم. لازم نيست من خوب باشم، تا تو مرا بپذيري، خوب بودن تو كافي است. تو هماني كه در معراج، رهايي امتت را از آتش دوزخ خواستي. پس تو كريمتر از آني كه نبخشي. شفاعتت از دو جهان بينيازم ميكند. محرومم مساز، محرومم مساز!
نماز ظهر و عصر را در مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ميخوانم، به هتل بازميگردم، غسل احرام ميكنم و لباسهاي سپيدم را ميپوشم. دوست دارم، پيش از وداع، با لباسهاي سپيد، پشت ديوار بقيع بروم.
پشت ديوارهاي بقيع، زير آفتاب تابان و سوزان، لحظاتي ميايستم و فقط نگاه ميكنم و رو به
ائمه بقيع ( عليهم السلام ) ، زيارت وداع را زمزمه ميكنم: «اَللَّهٌمَّ فَاْكتُبْنا مَعَ الشَّاهِدينَ».(1)
سپس رو به قبةالخضراء ميخوانم:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. فرازي از زيارت وداع ائمه بقيع ( عليهم السلام ) .
ـ يا رسولالله!
«لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ تَسلِيمِي عَلَيكَ».(1)
ـ و تو اي فاطمه!
«بانوي اشك و صبر
شگفت نيست كه كوتاهي عمرت
بر كلاف هجده آه
گره خورده است
كه سهمت از كتاب خدا هم
تلاوت سه آيه كوتاه است».
فرهادي بابادي
ـ اي كوثر محمد!
«اَنَا مُحِبٌ لِمَن اَحبَبتِ وَمُبغِضٌ لِمَن اَبغَضتِ».
اشك، امان ديدهام را ميبرد و قطره قطره بر غريبستان جانم فرود ميآيد.
ساعت 16:30 با لباسهاي سپيد، پر از شور و اضطراب، در اتوبوس نشستهايم. اي ديدگانم! ببينيد، شايد اين آخرين بار، شايد اين آخرين ديدارتان باشد، خوب ببينيد! با خودم نجوا ميكنم: اينجا مدينه است. ميفهمي مدينه؛ يعني چه؟ اگر نفهميدهاي، واي بر تو! هنوز دير نشده، اكنون بفهم؛ در اين آخرين ثانيهها بفهم و سپس برو، بفهم و سپس بمير!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. فرازي از زيارت وداع رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) .
تاب آخرين ديدار را ندارم. همسفرانم با ديدگان اشكبار، تصوير قبةالخضراء را شستوشو ميدهند.
خدايا! خوب است كه مقصدمان وطن نيست و گرنه، غربت مدينه، جان داغدارمان را تا ابد در كام خود ميكشيد. خدايا! رو به تو داريم. ياد آنهايي بخير كه از همين راه و همينجا، رو به تو كردهاند! ياد «حجةالوداع» پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بخير!
اتوبوس به راه ميافتد، نخلها از برابرمان كنار ميروند، قبةالخضراء همچنان با ماست. صورت سوخته از اشكم را به خنكاي شيشه ميچسبانم و زمزمه ميكنم: محمد جان! علي جان! فاطمه جان! ائمه بقيع! خداحافظ. خداحافظ اي تمام خوبيها! اي يكسره پاكي! خداحافظ اي نخلستانهاي سوخته!
كمتر از ده دقيقه بعد، به مسجد شجره، به ميقات ميرسيم؛ مسجدي زيبا و پر از درخت. پر از نخلهاي سر سبز و بانشاط. زيباييهاي مسجد، آدمي را مسحور ميكند. خدايا! حالا ميفهمم، چرا بايد اينجا مُحرم شد. بايد اين همه زيبايي را ديد و در همينجا، همه زيباييهاي دنيا را بر خود حرام كرد. بايد اينجا محرم شويم تا مَحرم شويم. بايد اين همه زيبايي را ببينيم، سپس فقط با نيتي و چند لفظ كوتاه، همه را بر خود حرام كنيم؛ حتي زنان بر شوهرانشان و مردان بر همسرانشان، حرام ميشوند. بايد
|
|
اينجا، تنها دل بر او نهيم و همه را از ياد ببريم. بايد فراموش كنيم كه در اين دنيا دلمشغولي، ماديات و زيبايي هست. بايد همه را انكار كنيم و فقط به او بينديشيم. از اينروست كه فرمان رسيده است: مردان، فقط دو تكه لباس سپيد ندوخته بپوشند و زنان براي هماهنگي، يكسره سپيد.
در آينه نگاه كردن نيز حرام است؛ يعني اينكه
تو نميتواني خودت را ببيني؛ خودبيني و خودپسندي
كفر است و شرك و دوتايي اينجا بيمعناست. اينجا
«تنها تو موجوديت مطلقي؛ موجوديت محض؛ چرا كه در غيابِ خود ادامه مييابي و غيابت، حضور قاطع اعجاز است».(1)
در آينه نگريستن و خود را آراستن، صحنه قيامت را مخدوش ميكند. در قيامت، همه بايد با ظاهر حقيقي خود، خاكآلود وارد شوند، نه آراسته.
ـ خداي من! از شكوه حضورت، بر خودم ميلرزم. از كنار حوضهاي زيباي مسجد شجره ميگذريم. عدهاي غسل كردهاند و در حال مُحرم شدن هستند. برخي نيز به داخل مسجد ميروند، نيت ميكنند و لبيك گويان و مُحرم بيرون ميآيند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در آستانه، احمد شاملو، ص 19.
داخل مسجد ميشوم، همه سپيدپوشند. هيچ قانوني نميتواند از آدميان بخواهد به اراده خودشان اينگونه باشند. به راستي، رمز اعجاز اين مناسك چيست كه اينگونه، همگان را به يك رنگ درميآورد؟ همه نالان در برابر شكوه خداوند، نوبت خويش را انتظار ميكشند. مانند صحنه محشر كه كسي، كسي را نميشناسد، همه با هم بيگانه هستند و گويي، از هم ميگريزند. شايد حُسن سفرم به تنهايي نيز همين باشد؛ چرا كه اين تنهايي را دو چندان حس ميكنم. آري، قيامـت نيز چنين است؛ {يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن اَخيهِ وَاُمِّهِ وَاَبِيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبنِيه}. (عبس: 34)
خدايا! به تو پناه ميبرم، از چنان روزي. سـوره واقعه را در مسجد شجـره ميخـوانم: (اِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ * لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ).
اينجا را نميشود وصف كرد، فقط بايد آمد و ديد و دم نزد. اينجا تنها بايد ديد و سكوت كرد. برخي عرفا، حق حلاج ميدانستند كه به دار آويخته شود؛ زيرا رازي را كه خدا با او در ميان نهاده بود، فاش كرد.
گفتم آن يار كزو گشت سر دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد
حافظ
زني با لهجه شيرين شيرازي لبيك ميگفت. بايد
|
|
حروف را درستتر ادا ميكرد، ولي اينجا؛
هركس به زباني صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخواني و قُمري به ترانه
حافظ
نماز مغرب و عشا را ميخوانم، برميخيزم، نيت ميكنم، نيت احرام براي عمره مفرده. چشمانم را ميبندم و ركن آخر مُحرم شدن را بجا ميآورم؛ «لَبيَّكَ اللّهُمَّ لَبَّيكَ، لَبَّيكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ، إنَّ الحَمدَ وَالنّعمَةَ لَكَ وَالمُلكَ،
لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ».
احساسم چون «خسي در ميقات» ( 1 ) است. حال بايد اين خس، روي پاهايش راه برود تا به حرم برسد. خدايا، توانم ده!
سرزمين وحي در همين نزديكي است. ساعاتي تا رسيدن به خانه خدا نمانده است، ولي خود خدا، اينجا، نزديك من؛ نزديكتر از رگ گردن به من، تنها نه در مدينه و مكه؛ همه جا با من است. من چقدر به او نزديكم؟!
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدايا ميكرد
حافظ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. عنوان سفرنامه جلال آل احمد.
پس از مُحرم شدن، به اتوبوسها برميگرديم. چندين بار به صورت جمعي تلبيه ميگوييم. مكه در پيش و مدينه پشت سر. شب است و جاده در تاريكي فرو رفته است. شعفي وصف ناپذير، جان و دلمان را آكنده است. ديگر كمتر با هم حرف ميزنيم و نوعي سكوت معنادار، فضا را آكنده است. با خود ميانديشم اين راهي است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، همراه اصحاب حقيقي خود بارها و بارها، براي زيارت مكه طي كرده است. تصور ميكنم كه با چه شكوهي، سپاه اسلام براي فتح مكه از مدينه رهسپار آن ديار شد و ما امروز بر قدمگاههاي آنان راه ميسپاريم.
غدير بايد در همين نزديكيها باشد، اما كجا؟ تاريكي! لحظهاي امان بده تا جاي جاي اين راه را با چشمانم در آغوش كشم. سرزمين وحي دور نيست، اي جان مشتاقم، پرآشوب شو! اي چشم بيتابم، ببار! و اي رعشه! سراپايم را برگير؛ چرا كه تا درك حضور، لحظهاي بيش نمانده است.
|
|
سه شنبه 27 شهريور
شب از نيمه گذشته است. چشم باز ميكنم، مكه بايد همين نزديكيها باشد؛ آن «بكّه مباركه» ( 1 )؛ همان اول خانة محل عبادت؛ (إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَهُديً لِلْعالَمِينَ). (آل عمران: 96)
«و شهر مكه، اندر ميان كوهها نهاده است بلند، و از هر جانب كه به شهر روند، تا به مكه نرسند، نتوان ديد».(2)
افراد بيدار، با عجله و هيجان، ديگران را بيدار ميكنند و صداي صلوات، سكوت اتوبوس را در هم ميشكند، ديگر كسي، احساساتش را كنترل نميكند. 35 دقيقه بامداد است كه از كنار صحن بيروني مسجدالحرام ميگذريم با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نك: آل عمران: 96
2. گزيده سفرنامه ناصر خسرو، ص85.
صلوات و تحيات يكريز و پياپي. منارههاي مسجد را ميبينيم و جانمان شيفتهتر ميشود. دوست دارم هر چه سريعتر پياده شوم، ولي بايد نخست به هتل برويم و سپس براي اداي مناسك بازگرديم. از مسجدالحرام كه دور ميشويم، بار ديگر سكوت، فضاي اطرافمان را ميگيرد. مقابل هتل (ديارالخير) ميايستيم. حدود دو ساعتي طول ميكشد تا بارها و اطاقهايمان را تحويل بگيريم.
پس از سكونت در هتل، تجديد وضو ميكنيم و
ساعت 2 بامداد، به طرف مسجدالحرام ميرويم. در صحن بيروني ميايستيم، تا همه اعضاي كاروان بيايند. روحاني كاروان، مناسك و ترتيب آن را دوباره توضيح مي دهد. قرار است از «باب ملك عبدالعزيز» وارد خانه خدا شويم. دلم چونان مرغي پريشان، خود را به در و ديوار قفس جانم ميكوبد. دل از دست داده، گام بر ميدارم و آرامآرام، به سوي باب ملك عبدالعزيز ميروم.
خداي من! چه خواهم ديد؟! جانم را آكنده از مهرت كن! مرا به صفات جماليات درياب، نه به صفات جلاليات! خدايا، مهرت را نصيبم كن، نه قهرت را! خدايا! آنچه را خواهم ديد، بر صفحه ضميرم بنگار تا براي هميشه، آن لوح محفوظ، حرز جانم باشد. پروردگارا! چشمانم را ميبندم، اگر قدرت درك شكوهت را نيافتهام، كاري كن كه ديگر اين چشم، بينايياش را باز نيابد و اگر بيناييام را
|
|
باز پس دادي، خود را به من بنمايان! پروردگارا! تنها صداي قلب شكسته و گامهاي لرزانم را ميشنوم.
برابر در ميايستم، روحم چنين امر ميكند: (فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً) (طه:12) كفش از پا درميآورم، سرم را پايين مياندازم و چون گنهكاري كه بار گناهان نابخشوده بر دوش دارد، شرمگين به حضور ميشتابم. از پلهها پايين ميروم، چشمها بسته، سر پايين، آرام، آرام، آرام، لحظة موعود نزديك است. ميايستم، آرام، آرام، چشمانم را ميگشايم، يك سياهي در پيش و ديگر هيچ، «سواد اعظم» ( 1 ) آنجاست و من در چند قدمي. خداي من! سواد اعظم، خانة تو، آري در قيامت همه چيز از فرط قرب و نزديكي، سياه است و تاريك و امروز، روز حشر من است، قيامت من است و خداي من در همين نزديكي و خانة خدايم در همين چند قدمي.
عظمتت وادار به سجودم ميكند و گفتة اميرالمؤمنين، علي، را فراياد ميآورم كه: «تو را، بارخدايا! نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بل از آن رو كه سزاوار ستايشي، ميستايم».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. سواد اعظم: آن است كه هر چه خواهند، در او باشد و از اينجاست كه حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گويد: "عليكم بالسَّوادِ الاعظَم": جايي باشيد كه هر چه خواهيد باشد و اين كنايه از حضرت الهي است. (مباني عرفان و احوال عارفان، دكتر حلبي، ص812) و در شرح قصايد خاقاني تأليف دكتر سجادي، ص858 آمده است، سواد اعظم هر شهر بزرگ عموماً و مكه معظمه خصوصاً.
عقل زِ جاي ميجهد، روح خراج ميدهد
سر به سجود ميرود، كز پي تو مدوّرم1
آري اي سزاوار! حضورت وادار به سجودم ميكند. سجودم در سجود جمع و گريهام در گرية جماعـت گـم ميشود. آري راز حج همين است: نَمي از يمي، خسي در ميقاتي و ستارهاي دركهكشاني و اين همه يعني گم شدن، ناپيدا شدن، محو شدن، به دريا پيوستن و از خويشتن خويش رهيدن و مگر نه اينكه؛ «دست خدا با جماعت است». دست لطفت را از سرمان برندار! اي لطيف!
سر بر سجده مينالم؛ خداي من!
آمـدهام كه سر نهم، عشق تو را به سر بـرم
ور تـو بگـوييم كه ني، ني شكنم شكر بـرم
آمدهام چو عقل و جان، از همه ديدهها نهان
تـا سوي جان و ديدگان، مشعلة نظــر برم
آمـدهام كـه ره زنـم، بر سـر گنج شـه زنـم
آمـدهام كـه زر بـرم، زر نبـرم، خبـــر بـرم
اوست نشسته در نظر، من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهر دل، من به كجا سفر برم
آنكـه ز زخـم تيـر او كـوه شكـاف ميكند
پيـش گشـادِ تيـر او، واي اگــر سپـر برم2
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. كليات شمس، تصحيح بديعالزمان فروزانفر، ج3، ص186.
2. همان.
اينجا مسجدالحرام است و خانة در پيش كعبه. اينجا مركز زمين است، قلب زمين است و همگان رو به سوي قلب و مگر نه اين كه تمامي اعضاي بدن آدمي در خدمت قلبند. مگر نه آنكه، هر خوني كه در بدن جريان دارد، بايد در هر دور گردش خود سري به قلب بزند.
اينجا، مسجدالحرام است و اين خانه، خانه كعبه.
اينجا؛ يعني حرم امن خدا. اينجا صيد ممنوع است؛
يعني حتي جانوران بايد امنيت كامل داشته باشند. در
اين حريم، جنگ و قتال حرام است. در اين حريم،
صلح حرف اول را ميزند و آنكه حرمت حريم حرم را بشكند، چونان ابرهه و سپاهيانش، گرفتار سپاه ابابيل خواهد شد و چونان علفي هرز، در زير پاي ستوران خواهد بود.
اينجا مسجدالحرام است و اين خانه، بيتالعتيق. در اينجا نماز هيچ مسافري شكسته نيست. اينجا چونان مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، حكم وطن آدمي را دارد و وطن؛ يعني همينجا. وطن؛ يعني دل؛ يعني قلب.
اينجا امالقري، بلد امين، مكه است. آدم و حوا، پس
از هبوط و پس از سالها سرگرداني، در همين سرزمين يكديگر را يافتند و هاجر و ابراهيم ( عليه السلام ) ، در همين
سرزمين سرگردان شدند و اسماعيل و ابراهيم ( عليهم السلام ) در همين سرزمين به ساختن خانه كعبه مامور شدند. اينجا
|
|
مكه است و اين خانه، كعبه و من؛ خسي كه به
ميقات آمده و نمي كه به يمي پيوسته. اينجا سرزمين آرزوهاست؛
سر از سجده برميدارم، لحظهاي چشم از خانه برنميگيرم. آرام آرام از پلهها پايين ميروم. بايد مناسك عمره را آغاز كنم. پيش ميروم، پيشتر ...
دومين گام از گامهاي عمره مفرده، طواف است؛ گرديدن و چرخيدن بايد از روي خط قهوهاي منتهي به حجرالاسود آغاز كنم. سنگ سياه، همان فرشته همنشين آدم؛ همان فرشتهاي كه به صورت سنگي سپيد، از سوي خداوند براي همنشيني آدم فرستاده شد، همان سنگ سپيد كه از فرط گناه بنيآدم، چنين سياه شد و روز به روز تيرهتر. نه، ديگر به تو نمينگرم، تيرگي بس است، مبادا سياهيام از اين سياهترت كند!
با اين حال، تو تنها پناهگاهي. بايد امانم دهي! من بايد طواف را از تو شروع كنم. اي فرشته سپيد! اميدم ده! بگذار شروع كنم، بگذار سياهي من در سپيدي تو و تيرگي گناه بنيآدم غرق شود! اي دست خداوند! دستم را در دستت نگه دار و بيعتم را بپذير1، مپسند كه تهيدست باز گردم!
طوافم را از ركن حجرالاسود شروع ميكنم. هفت بار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. بر گرفته از: "الحَجَرُ الاَسوَد يَمِينُاللهِ فِيالاَرضِ يُصافِحُ بِها خَلقه".
بايد بچرخم، به تعداد طبقات زمين و آسمان، به تعداد تلاشهاي هاجر، به تعداد هفت شهر عشق و به تعداد مراحل سلوك.
بايد در اين هفت دور طواف و هفت مرحله سعي، از «طلب» آغاز كنم، «عشق» را بر سر دست گيرم، «معرفتم» را بهكار بندم، از همه جهان «استغن» حاصل كنم، به «توحيدت» موحد گردم، «حيرتم» با پيروي از گفته رسولت افزون شود و ترجيعوار تكرار كنم: «اَللّهُمَّ زِدْنِي تَحَيُّر» و آنگاه در فناي تو غوطهور شوم:
گفت ما را هفت وادي در ره است
چون گذشتي، هفت وادي، درگه است
هســت وادي طلـب، آغـاز كـار
وادي عشق اسـت از آن پـس بيكنار
پس سيم واديسـت آنِ معرفـت
پـس چهــارم وادي استغــنا صفـت
هست پنجــم وادي توحيد پاك
پس ششــم وادي حيرت صعبــناك
هفتميــن وادي فقـرست و فنا
بعد از اين، روي روش نبـود تـو را1
در تمام اين چرخشها، بايد شانه چپ به سمت خانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. منطقالطير، عطار، ص180.
كعبه باشد. طرف چپ را به سمت خانه خدا قراردادن؛ يعني قلب و دل را بايد به طرف قلب زمين نگه داشت؛ زيرا خداوند، در هيچكجا نميگنجد، ولي در دل مؤمن ميگنجد، چنانكه حضرت امام باقر ( عليه السلام ) ميفرمايد:
إنَّ القلوبَ بَينَ اصبَعَينِ مِن اَصَابِعِ اللهِ يقلّبُها كَيفَ يَشاء.(1)
قلبهاي مؤمنين، در ميان دو انگشت از انگشتان خداوند قرار دارد و آن را آنگونه كه بخواهد، منقلب ميكند.
دل آدمي، جايي است كه وقتي ابليس در كالبد انسان پيش از دميدن روح ميگشت و به آنجا رسيد، «دل را بر مثال كوشكي يافت در پيش او، از سينه ميداني ساخته چون سراي پادشاهان. هر چند كوشيد كه راهي يابد تا در اندرون دل رود، هيچ راه نيافت. با خود گفت: هر چه ديدم، سهل بود، كار مشكل اينجاست. اگر ما را وقتي آفتي رسد از اين شخص، از اين موضع تواند بود و اگر حق تعالي را با اين قالب، سر و كاري باشد يا تعبيهاي دارد، در اين موضع تواند داشت. با صدهزار انديشه، نوميد از درِ دل بازگشت».(2)
با ياد و نام خدا و ذكر و تحميد او، از حجرالاسود آغاز ميكنم، از برابر در خانه كعبه عبور ميكنم. جلوتر، حجر اسماعيل را بايد داخل طواف قرار دهم. آري، مقام والاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. بحارالانوار، ج72، ص48.
2. گزيده مرصاد العباد، دكتر محمد امين رياحي، ص 70.
زن و مادر اينگونه نمايانتر ميشود.
اي معتمر! طواف كن و حجر اسماعيل را داخل طواف قرار ده؛ يعني هم خدا را طواف كن، هم خانه خدا را، هم معشوقت را، هم دل زمين را و هم حجر اسماعيل را. برگرد دامنِ مادر اسماعيل ( عليه السلام ) ؛ يعني هاجر(ها) را نيز طــواف كن! همان كسي كه همراه ابراهيــم نبي و ولي، به وادي «غير ذي زرع» ( 1 ) آمد و ابراهيم به فرمان خدا، او و كودكش اسماعيل را رها كرد. آنگاه خداوند به دعاي ابراهيم ( عليه السلام ) ، مهر آنان را در دل قبيله «جرهم» افكند. ناودان طلا بر بالاي حجر اسماعيل است و هر دعايي زير ناودان، مستجاب ميشود. حجر اسماعيل، مدفن هاجر، اسماعيل و هفتاد پيامبر است. از حجر اسماعيل نيز طوفكنان ميگذرم و اركان «شامي» و «عراقي»؛ دو ركن ديگر خانه كعبه را كه حجر اسماعيل آنها را در برگرفته است، پشت سر ميگذارم. به «مستجار» ميرسم.
درد زايمان، فاطمه بنت اسد(ها) را به كنار خانه كعبه كشانده است. اين پيرو راه ابراهيم حنيف، به خداوند يكتاي كعبه پناه آورده است. به خداوند ابراهيم ( عليه السلام ) پناه ميبرد و ناگهان، ديوار كعبه شكاف برميدارد و ندايي ميشنود كه ميگويد: داخل شو اي فاطمه! كه ما تو را در اين درد، بهترين ياوريم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نك: ابراهيم: 37.
فاطمه(ها)،گامهاي استوارش را به داخل خانه كعبه ميگذارد و ناگهان شكاف ديوار بسته ميشود. خانه كعبه؛ خانه دستساز ابراهيم و اسماعيل(هما)؛ حاصل دسترنج ابراهيم حنيف، نفيكننده تمامي افولكنندگان، به خانه لات و هبل و عزي مبدل شده است. پوستپارههايي با معلقات امرؤالقيس، طرفه، زهير، لبيد، عمرو، عنتره و حارث نيز از در و ديوار آن آويزان است كه چشمان فاطمه(ها) را ميآزارد. درد زايمان، طاقت از كف او ميربايد و ناگهان، «حقيقتي بر گونه اساطير» ( 1 ) نقش ميبندد و فرزند فاطمه و ابوطالب به دنيا ميآيد. هاتفي از قول خداونـد چنين ميگويد:« كودكت را همنام من كن؛ علي» و اندوهگين مباش اي فاطمه، اي پيرو صديق ابراهيم! كه روزي فرزند تو به ياري بهترين بندگان ما، محمد بن عبدالله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اين خانه را از حضور لات و عزّي پاك خواهد كرد و معلقات را در هم خواهد پيچيد.
ميچرخم، به ركن يماني ميرسم. پيامبران و امامان و اوليا در روز قيامت، از اين ركن وارد محشر ميشوند. ميچرخم و دوباره به مقابل حجرالاسود ميرسم، هفت بار، و در هر بار، ذكر خدا و تحميد، يادآوري گناهان و استغفار و جانم از اين گردش پرآشوب ميشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. عنوان كتاب دكتر علي شريعتي درباره حضرت علي ( عليه السلام ) .
{وَ الطُّورِ * وَكِتابٍ مَسْطُورٍ * فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ * وَالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ} (طور:1 ـ 4)
آري، بر بالاي خانه كعبه در آسمان چهارم، خانهاي است به نام «بيتالمعمور» كه براي فرشتگان و كروبيان حكم كعبه را دارد.
ميچرخم و ميچرخم، طواف تمام ميشود و من از ميان طواف كنندگان، از ميان تمامي آنان كه اينجا با من، چون روحي در قالبهايي گوناگون هستيم، خارج ميشوم. از خانه كعبه، دور ميشوم. روبهروي در خانه كعبه، مقامي و جاي پايي است؛ جاي پاي ابراهيم.
ابراهيم ( عليه السلام ) ، عرق از پيشاني ميگيرد و آخرين خشت را ميگذارد. پايين ميآيد، چند متري عقبتر ميايستد و به حاصل كار خويش مينگرد. دستهاي گِلياش را پاك ميكند، آيين طهارت بهجا ميآورد، نماز ميخواند و دست به دعا برميدارد: (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ) (بقره: 127) و جاي پاي ابراهيم، مصلاي حجگزاران ميشود: (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي) (بقره: 125).
به پشت مقام ابراهيم ( عليه السلام ) ميروم و نماز طواف؛ سومين گام عمره را بهجا ميآورم. برميخيزم، چاه زمزم در چند قدمي است، ولي پيش از سعي، از آب زمزم نمينوشم. هاجر نيز پيش از سعي، زمزم نيافت، پيش از سعي، هيچ چيز نميتواني بيابي، آري سعي نابرده به جايي نرسي.
|
|
چاه زمزم را پشت سر ميگذارم. از پلهها بالا ميروم و داخل رواق مسجد الحرام ميشوم، پشت رواق، محل سعي صفا و مروه است؛ محلي كه امروزه چون بزرگراهي دو طرفه، راهي براي رفت و راهي براي باز گشت دارد. در ميان اين دو راه، دو راه باريك رفت و برگشت براي پيران و معلولان نيز در نظر گرفته شده است.
به سمت راست ميروم. كوه صفا در اين سو قرار دارد. از خود ميپرسم: صفا و مروه يعني چه و چه جايگاهي در مناسك حج دارد؟ مگر هاجر چه كرده بود، غير از وظيفه مادري. مگر هر مادر ديگري بود، اين كار را نميكرد؟ اما هاجر با همه تفاوت داشت، او همسر ابراهيم بود؛ كنيزي كه همسر ابراهيم، ساره، وي را براي باردار شدن به همسري ابراهيم درآورد. هاجر، كنيزي سيهچرده بود كه در آن وادي «غير ذي زرع»، هيچكس را جز خدا نداشت. وي مادر اسماعيل ( عليه السلام ) بود و اسماعيل ( عليه السلام ) كسي است كه خداوند او را وسيله سختترين آزمايش الهي، ابراهيم قرار داد. هاجر، زن و مادري تنها بود كه افزون بر رنج آوارگي، دوري از همسر و تشنگي خود، تشنگي فرزندش وي را بيتابتر كرده بود. هاجر، مطيع عشق و غرق محبت بود، پس اگر به جاي هفت بار، هفتاد بار نيز ميدويد، جاي شگفتي نبود. سراب، هفتبار او را فريفت و وي باز با توكل به خدا در پي آب روان شد. اين كار از هر كسي ساخته
|
|
نيست. شايد اگر فرد ديگري بود، با يكبار طي مسافت ميان اين دو كوه، درمييافت آنچه ميبيند، سراب است، نه آب و ديگر خود را خسته نميكرد، ولي هاجر با اطمينان و توكل به خدا، هر بار با اعتمادي راسختر به رخ دادن معجزه، ميدويد و چون به خداوند گمان نيكو برد، خداوند نيز گمان او را تحقق بخشيد.
صفا و مروه كه در آية 157 سورة بقره شعائر خدا معرفي شده، دو كوهي است كه امروزه تا نيمه، سنگفرش شده و فقط قسمتهايي از كوه پيداست. بايد پايت سنگهاي صفا را لمس كند تا صفاي زيارت بيشتر نمايان شود. تنها با صفا بودن كافي است تا از صفا به چشم بر هم زدني، به مروه برسي. در مروه نيز بايد هفتبار بروي و باز گردي؛ چهار بار از صفا به مروه و سه بار از مروه به صفا. همگان بايد اين چهارمين گام عمره را بهجا آورند و مقام والاي زن و مادر را ديگر باره، در مكه؛ سرزميني كه دختران زنده به گور ميشدند، ارج نهند و به پاس سعي هاجر، سعيي دوباره كنند. از صفا، مناجاتكنان سرازير ميشوم و باز هم شانه چپ به طرف كعبه است.
در سمت راست، درهايي است كه از مسعي به بيرون مسجدالحرام راه دارد؛ به بابهايي چون «دارالارقم»، «بنيهاشم»، «علي»، «عباس»، «نبي»، «بنيشيبه»، «حُجون»، «معلاه»، «مدعي» و «مروه».
|
|
از صفا كه حركت ميكني، «به محاذات كعبه ميرسي، بخشي از مسير را هروله ميكني و سپس به حركت عادي خويش بازميگردي و ادامه راه را تا پاي كوه مروه سعي ميكني».(1) امروزه مكان هروله، با مهتابيهاي سبزرنگ مشخص شده است.
«يا ذَا المَنِّ وَالفَضلِ وَالكَرَمِ» گويان به مروه ميرسم، پاي بر سنگهاي مروه ميسايم و دور بعد، از مروه به سمت صفا به راه ميافتم. از مروه به صفا نيز بابهايي مسعي را به رواق مسجدالحرام ميپيوندد؛ بابهايي چون «مراد»، «المحصّب»، «عرفه»، «مني» و «سُلّم قريش الكهربايي» و پس از اين باب، خروجيها باز است و بدون در.
به صفا ميرسم، بابالصفا در سمت چپ و پشت صفا قرار دارد و اين سومين گام را نيز هفتبار انجام ميدهم. احساس مادري تنها و بيپناه كه فرزندش از تشنگي در حال تلف شدن است، آدمي را هاجرگونه وادار به دويدن ميكند؛ دويدن اگر چه براي هيچ، هر چه براي سراب. به راحتي كدام يك از ما، در اين دويدن، به اندازه هاجر اميدوار بوديم و متوكل؟ خدا ميداند!
آخرين دور سعي، به مروه ختم ميشود. بر بالاي مروه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تحليلي از مناسك حج، دكتر شريعتي، ص82.
ميايستم، گام پنجم تقصير است؛ يعني كوتاه كردن مو و ناخن.
اي معتمر! كم كم خود را بايد براي حضور در اجتماع آماده كني. احرام در حال تمام شدن است، فقط دو گام ديگر تا پيوستن به دنيا باقي است. پس از آن دو گام، ميتواني لباسهايت را بپوشي، خود را بيارايي، در آيينه بنگري و لبخندي از سر رضايت بر لب آوري؛ رضايت از خودت، رضايت از خدايت و رضايت از هر چه خداوند براي تو مقدر كرده كه رضا و تسليم در برابر اوامر خداوند، والاترين مرتبه ايمان است. آري، فقط دو گام ديگر، فقط دو گام.
بار ديگر نيت كن، نيتت فقط تقرب به خداوند باشد! سپس اندكي از مو يا ناخن را كوتاه كن! از مروه پايين بيا و دوباره داخل مسجدالحرام شو؛ داخل حريم خانه يار، حريم خانه معبود، حريم حرم دوست.
اي پروردگار سبوح و قدوس! ديگر بار به حريم حرمت پناه ميآورم. مبادا مدعيام بپنداري و با دست غيبت بر سينه نامحرمم1 بكوبي كه اين خواري را بر نخواهم تافت و مرغ جانم از قفس سينه پر خواهد كشيد. مرا درياب، اي خداي كعبه! اي بزرگوار! چه شعفي مرا فرا خواهد گرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. بر گرفته از اين بيت حافظ:
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
اگر از زبان تو بشنوم كه مرا در پناه امن خودت پذيرفتهاي و خداوندانه ميفرمايي:
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
وَإِنْ يَكاد بخوانيد و در فراز كنيد
حافظ
از رواق مسجد ميگذرم؛ شاد چون هاجر آنگاه كه در زير پاي اسماعيل ( عليه السلام ) ، چشمهاي در حال جوشيدن ديد. جايگاهي را كه بر بالاي آن نوشته شده است «بئر زمزم»، دور ميزنم. چون هاجر با خود تكرار ميكنم زمزم (يعني اي آب! بايست) و از پلهها پايين ميروم، قدري آب مينوشم، تجديد وضو ميكنم و باز ميگردم.
صداي مؤذن از منارههاي مسجد به گوش ميرسد. خداي من! اذان صبح در مسجدالحرام! تصميم ميگيرم، طواف نساء را پس از نماز صبح انجام دهم. برابر خانه كعبه مينشينم و تماشا ميكنم. به منارهها چشم ميدوزم، بر بالاي هر يك، دايره فلزي نيمهتمامي وجود دارد. با خود زمزمه ميكنم:
(ثُم دَنَي فَتَدَلّي* فَكَانَ قَابَ قَوسَينِ اَو اَدنَي)
(نجم: 8 و 9)
آنگاه نزديك آمد و بر او نازل شد آنقدر نزديك كه با او به قدر دو كمان فاصله داشت.
اقامه نيز گفته ميشود. مؤذن با صداي خوشي ادامه
|
|
ميدهد: «حي علي الفلاح» و همه آماده اداي فريضه نماز ميشوند؛ حلقههايي از انسان، به گرد خانه مكعب شكل. نماز صبح را به جماعت ادا ميكنم.
گام ششم از مناسك عمره، طواف نساء است. باز هم زن و باز هم ارزش والاي او نزد پروردگار. در مناسك حج، دو گونه طواف وجود دارد: طواف مطلق و طواف نساء. اين بدان معناست كه زن، نيمي از هستي است و نيم ديگر هستي، همچنان به وجود زن؛ يعني مادر بستگي دارد.
و تو اي معتمر! اگر طواف نساء را چه زن باشي، چه مرد، درست بجا نياوري، همسرت و تمامي زنان و مردان جهان بر تو حرام خواهند بود. پس دقت كن، بيش از پيش و طواف كن و قدرشناس همه زنان زندگيات باش!
زن كيست؟! همان كه به تو موجوديت بخشيده، همان كه تو را در رحم خويش پرورده، همان كه تو را به دنيا آورده و همان كه تو را از شيره جانش نوشانده است، يعني مادر. مادر كيست؟ فاطمه، مريم، آمنه و هاجر.
زن كيست؟! همان كه همراه توست، غمخوار توست، ياور توست؛ آن كه شاديات، شادش ميكند و غمت، غبار غم بر چهرهاش مينشاند؛ يعني همسر كه مادر فرزندان توست. همسر كيست؟ هاجر، خديجه و فاطمه(ها).
زن كيست؟! همان كه به شنيدن صداي تو دل خوش دارد و تمام آرزوهاي كودكانهاش، با دستان مردانه و
|
|
پرقدرت تو جامه عمل ميپوشد، همان كه خداوند به داد خواهي او پرسيد: «بِأَيّ ذَنب قُتِلَت؟»؛ يعني دخترت. دختر كيست؟ فاطمه(ها) (ام ابيها)، زينب(ها) (زينت پدر) و معصومه(ها).
دوباره از كنار سنگ سياه، بايد طواف را آغاز كنم و همان جا به پايان برسانم. در هر دور، مقامي از مقامهاي هفتگانه سلوك طي ميشود. در دور اول، مقام توبه؛ دور دوم، منزل ورع و دوري از گناه؛ دور سوم، منزل «فقر اليالله»؛ يعني احساس نياز به خدا در همه امور؛ دور چهارم، وادي زهد و روگردان از دنيا؛ دور پنجم، منزل صبر؛ دور ششم، منزل توكل و در دور هفتم، منزل رضا طي ميشود.(1)
گام هفتم، آخرين گام؛ نماز طواف نساء و باز هم پشت مقام ابراهيم ( عليه السلام ) . آري، زن و مرد فقط در كنار هم معنا مييابند و اين دو موجود، با هم مكمل اسرار خلقت هستند؛ همانگونه كه آدم و حوا (خَلقناكُم مِن ذَكَرٍ وَاُنثي) (حجرات: 13). نماز را بجا ميآورم.
پس از نماز طواف نساء، خود را به رواق مسجد ميرسانم و دوباره به تماشاي كعبه مينشينم. اينجا همه چيز براي خدايي بودن فراهم است، فقط بايد دل داد، و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. رهتوشهي زائر، محمود كارآموزيان، ص 65.