بخش 2
بخش دوم : حج عارفان خدای خانه حج مقبول ادب حرم عصمت از گناه محروم از عنایت گفت و گو با یار خدا هم قبول کرد خدای خانه غافلان خفته در هوای دوست رحمت خداوند هرکه دوست خداست زنده است کشته شدگان تیغ دوست گفت آن اللَّه تو لبیک ماست انفاق و حج مستحبی مسیحی ، مسلمان شد انیس واقعی مرکب صبر از دنیا بریده به خاطر او حج همه قبول شد سینه مؤمن حرم خداست دست و زبانی آلوده تا خانه دوست تائب عاشق هجرت به سوی خدا با فضیلت ترین عمل سه شرط حج گزاری در خانه او سه بار حج کردن دعوت خدا خانه ای در بهشت مشتاقان کجایند ؟ نتیجه گناه کردن در حرم بقعه ای فاضل توشه راه سخنان نیکو در مسجد الحرام قصد کعبه کن گفت و گوی دو فرشته در خدمت زائر خدا توکل واقعی
|
35 |
|
بخش دوم
حج عارفان
|
37 |
|
خداي خانه
هندويي شوريده حالي بود كه در مقام عشق صاحب بصيرت و ديده بود . هنگامي كه موسم حج فرا رسيد ، كاروان حجاج به راه افتاد . قومي را ديد كه مشغول بستن و كوچ هستند . هندو گفت : اي آشفتگان واي دل ربايان ! به چه كار مشغوليد و هدفتان كجاست كه با اين شور و شوق رحل مي بنديد ؟ يك نفر جواب داد : اين مردان راه از اين جا عزم سفر حج دارند .
هندو گفت : حج چيست ، مرا راهنمايي كن ؟
مرد جواب داد : جايي خداوند خانه اي دارد و هر كس در آن جا يك نفس ساكن شود ، از عذاب جاوداني خدا ، در ايمن خواهد بود .
هندويي بود بس شوريده * * * در مقام عشق صاحب ديده
چون به راه حج برون شد قافله * * * ديد قومي در ميان مشغله
گفت : اي آشفتگان دلربا ! * * * در چه كاريد و كجا داريد راي ؟
آن يكي گفتش كه اين مردان راه * * * عزم حج دارند هم زين جايگاه
گفت : حج چه بود ؟ بگو اي رهنما ! * * * گفت : جايي خانه دارد خداي
هر كه آن جا يك نفس ساكن شود * * * از عذاب جاودان ايمن شود
|
38 |
|
وقتي هندو اين سخن را شنيد ، شورشي در جانش افتاده و در آرزوي كعبه بر خاك افتاد و گفت : شب و روز از پاي ننشينم تا حج را به جاي آورم .
مست و بي قرار هم چنان مي رفت تا آن جا كه مقصود بود رسيد . هنگامي كه خانه را ديد ، گفت : پس خداي خانه كو كه او را در هيچ كجاي اين جا نمي بينم ؟
حاجيان گفتند : اي مرد پريشان ! شرم دار ، او كي در خانه باشد خانه مال او هست ، ولي هيچ وقت او در خانه ساكن نباشد . هر سري كه ديوانه نباشد ، از اين راز واقف باشد .
شورشي در جان هندوي اوفتاد * * * زآرزوي كعبه در روي اوفتاد
گفت : ننشينم به روز و شب ز پاي * * * تا نيارم عاشق آسا حج به جاي
هم چنان مي رفت مست و بي قرار * * * تا رسيد آن جا كه آن جا بود كار
چون بديد او خانه ، گفتا : كو خداي ؟ * * * زان كه او را مي نبينم هيچ جاي
حاجيان گفتند : اي آشفته كار * * * او كجا در خانه باشد شرم دار
خانه آن اوست ، او در خانه نيست * * * داند اين سر هر كه او ديوانه نيست
هندو از اين سخن چنان بر آشفت و متحيّر شد ، تيرش به هدر رفت و عقلش از تحير مبهوت گشت و فغانش به آسمان بلند شد . خود را به زمين و سنگ مي زد و به زاري مي گفت : اي مسلمانان ! براي چه مرا بدين مكان آورده و سرگردانم كرديد ؟ ! من خانه بدون خدا را مي خواهم چه كنم ؟ آن خانه اي كه در آن خدا نباشد ، براي من از گورستان بدتر است . اگر من از اول اين را مي دانستم ، كي اين همه راه را مي پيمودم . يا مرا باز به خانه خود باز گردانيد يا خداي خانه كعبه را به من نشان دهيد .
|
39 |
|
زين سخن هندو چنان فرتوت شد * * * كز تحير عقل او مبهوت شد
هر نفس مي كرد و هر ساعت فغان * * * خويشتن بر سنگ مي زد هر زمان
زار مي گفت : اي مسلمانان مرا * * * از چه آورديد سرگردان مرا ؟
من چه خواهم كرد بي او خانه را * * * خانه گور آمد كنون ديوانه را
گر من سرگشته آگه بودمي * * * اين همه راه از كجا پيمودمي
چون مرا اين جايگه آورده ايد * * * بي سرو بن سر برو آورده ايد
يا مرا با خانه بايد زين مقام * * * يا خداي خانه بايد والسلام
معنا و مغز اين شعر آشكار و روشن است و آن اين است كه مقصود از همه كس و هر جا بايد خدا باشد . اگر كسي حج به جاي آورد ؛ ولي ارتباطي با خداي خالق برقرار نكند ، چه سودي برايش حاصل مي شود . ( 1 )
حج مقبول
شخصي به نام عبدالجبار مستوفي به حج مي رفت . او هزار دينار زر همراه خود داشت . روزي از كوچه اي در كوفه رد مي شد كه اتفاقاً به خرابه اي رسيد . زني را ديد كه در آن جا جست و جو مي كرد و دنبال چيزي بود . ناگاه در گوشه اي مرغ مرده اي را ديد ، آن را زير چادر گرفت و از آن خرابه دور شد .
عبدالجبار با خود گفت : همانا اين زن احتياج دارد ، بايد ببينم كه وضع او چگونه است ؟ در عقب او رفت تا اين كه زن داخل خانه اي شد . كودكانش پيش او جمع شدند و گفتند : اي مادر ! براي ما چه آورده اي كه از گرسنگي هلاك شديم ؟ زن گفت : مرغي آورده ام تا براي شما بريان كنم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . عطار نيشابوري ، مصيبت نامه ، ص 197
|
40 |
|
عبدالجبار چون اين سخن را شنيد ، گريست و از همسايگان آن زن احوالش را پرسيد . گفتند : زن عبدالله بن زيد علوي است . شوهرش را حجاج كشته و كودكانش را يتيم كرده است . مروت خاندان رسالت وي را نمي گذارد كه از كسي چيزي طلب كند .
عبدالجبار با خود گفت : اگر حج خواهي كرد ، حج تو اين است . آن هزار دينار زر از ميان باز كرد و به آن خانه رفت و كيسه زر را به زن داده ، باز گشت . و خودش در آن سال در كوفه ماند و به سقايي مشغول شد . چون حاجيان مراجعه كردند و به كوفه نزديك شدند ، مردمان به استقبال آنان رفتند . عبدالجبار نيز رفت . چون نزديك قافله رسيد ، شتر سواري جلو آمد و بر وي سلام كرد و گفت : اي خواجه عبدالجبار ! از آن روز كه در عرفات هزار دينار به من سپرده اي تو را مي جويم ، زر خود را بستان و ده هزار دينار به وي داد و ناپديد شد .
آوازي برآمد كه اي عبدالجبار ! هزار دينار در راه ما بذل كردي ، ده هزار دينارست فرستاديم و فرشته اي را به صورت تو خلق كرديم تا از برايت هر ساله حج گزارد تا زنده باشي كه براي بندگانم معلوم شود كه رنج هيچ نيكوكاري به درگاه ما ضايع نيست . ( 1 )
ادب حرم
نقل است كه ابو محمد جريري يك سال در مكه مقيم شد . او در اين يك سال نخوابيد و سخن نگفت و پشت باز ننهاد و پاي دراز نكرد .
ابو بكر كتاني گفت : اين كارها را چگونه توانستي انجام دهي ؟ گفت :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . مصابيح القلوب ، ص 280 و 281 ؛ الرسالة العلية ، ص 94 و 95 ؛ رياحين ، ج 2 ، ص 149
|
41 |
|
صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوت گردد . ( 1 )
عصمت از گناه
نقل است كه ابراهيم ادهم گفت :
شب ها فرصت مي جستم تا كعبه را از طواف خالي يابم و حاجتي بخواهم ، ولي فرصتي نمي يافتم . تا شبي باران زيادي آمد . من فرصت را غنيمت شمردم ، به طرف كعبه رفتم ، آن جا را خلوت يافتم . طواف كردم و دست در حلقه زدم و عصمت از گناه خواستم .
ندايي شنيدم كه گفت : تو عصمت از گناه مي خواهي و همه خلق اين را از من مي خواهند . اگر به همه عصمت دهم ، درياهاي غفوري و غفاري و رحيمي و رحماني من كجا رود و به چه كار آيد ؟
پس گفتم : اللهم اغفر لي ذنوبي . ( 2 )
محروم از عنايت
امام صادق ( عليه السلام ) فرموده اند :
وقتي كه مردم در منا جمع مي شوند ، منادي ندا مي كند : اي مردم ! اگر شما بدانيد كه به خاطر چه كسي اين جا جمع شده ايد ، حتماً به غفران و بخشوده شدن خودتان يقين مي كنيد . بعد خداوند مي فرمايد : هر بنده اي كه روزي اش را وسعت دادم ( يعني ثروتمند شد ) هر چهار سال ، يك مرتبه به زيارت كعبه نيامد ، از عنايت من محروم مي شود . ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تذكرة الاولياء ، ص 407
2 . همان ، ص 85
3 . كليات حديث قدسي ، ص 611
|
42 |
|
گفت و گو با يار
عاشقي به زيارت كعبه مي رود ؛ اما ياد معشوق يك دم رهايش نمي كند . از اين روي در همه جا و همه چيز جلوه اي از معشوق مي بيند .
جاي جاي كعبه به تداعي هاي مستقيم و غير مستقيم ياد آور نكته اي در باره معشوق و يا پاره اي از وجود اوست .
به كعبه رفتم و زآن جا هواي كوي تو كردم * * * جمال كعبه تماشا به ياد روي تو كردم
شعار كعبه چو ديدم سياه ، دست تمنا * * * دراز جانب شعر سياه موي تو كردم
چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم * * * دعاي حلقه گيسوي مشك بوي تو كردم
نهاده خلق حرم سوي كعبه روي عبادت * * * من از ميان همه روي دل به سوي تو كردم
براي او حلقه در كعبه يادآور حلقه گيسوي دوست و شعار سياه كعبه ، ياد آور سياهي موي اوست ، او در طواف و سعي فقط دنبال يار مي گشت و او را تمنا مي نمود .
او در عرفات به قيل و قال ظاهري توجه نداشت ؛ بلكه در گفت و گو و مناجات با خدا بود و در دل خود خلوتي با خدايش بر وجود آورده بود .
او در منا ، بر عكس همه در پي يافتن يار و وصال بود و همو بود كه به سرّ واقعي حج پي برده بود .
مرا به هيچ مقامي نبود ، غير تونامي * * * طواف وسعي كه كردم به جست و جوي تو كردم
|
43 |
|
به موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان * * * من از دعا لب خود بسته ، گفت و گوي تو كردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد * * * چو جامي از همه فارغ ، من آرزوي تو كردم ( 1 )
خدا هم قبول كرد
صحرا را برف فرا گرفته بود و در چنان روزي ذوالنون عزم صحرا كرد . گبري از ايمان بي خبر را ديد كه دامني ارزن به سر افكنده در برف مي رفت و به صحرا روان بود . هر جا مي دويد دانه مي پاشيد .
ذوالنون گفت : اي دهقان زاده ! در اين پگاه از چه اين ارزن مي پاشي ؟
گفت : برف همه جا را فرا گرفته و عالم در برف نهان شده ، چينه مرغان در اين دم ناپديد است . اين چينه را براي مرغكان مي پاشم تا شايد خداوند بر من رحمت آورد .
ذوالنون گفت : چون تو ازخدا بيگانه باشي ، از تو اين را نخواهدپذيرفت .
گفت : اگر نپذيرد ، خداي اين را ببيند ؟
گفت : بيند ، گفت : همين مرا بس باشد .
سال ديگر ذوالنون به حج رفت ، چشمش به آن گبر افتاد كه عاشق آسا در طواف است . گفت اي ذوالنون چرا گزاف گفتي ؟ گفتي او نپذيرد وليك بيند ؛ ولي هم ديد و هم پسنديد و هم نيك پذيرفت .
هم مرا در آشنايي راه داد * * * هم مرا جان و دلي آگاه داد
هم مرا در خانه خود پيش خواند * * * هم مرا حيران راه خويش خواند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ميقات حج ، ش 9 ، ص 161 و 162
|
44 |
|
مرا در خانه خود همخانه كرد واز آن همه بيگانگي باز رستم . ذوالنون از آن سخن در شگفت شد و از جاي برشد . گفت : خدايا ! چنين ارزان مي فروشي ؟ گبري چهل ساله را به مشتي ارزن از گردنش باز كني . دوستي خود را به دشمن مي دهي و اين را ارزان به ارزني مي بخشي ؟ هاتفي از بالا او را آواز داد : هر كه او را خواند ، حق بود . اگر بخواند نه براي علتي است و اگر براند نيز نه به علتي است .
كار خلق است آنكه ملت ملت است * * * هر چه زان درگه رود بي علت است ( 1 )
خداي خانه
شخص عارفي از اولياء الله اراده حج نمود . پسري داشت ، پرسيد : پدر جان كجا اراده داري ؟ گفت : به زيارت بيت الله مي روم .
پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند ، خدا را هم خواهد ديد ، گفت : پدر جان مرا نيز همراه خود ببر . پدر گفت : صلاح نيست تو را ببرم . پسر اصرار و ابرام كرد ، ناچار او را نيز همراه خود برداشت تا به ميقات رسيدند . احرام بستند و لبيك گويان داخل حرم شدند ، به محض ورود . آن پسر چنان متحير شد كه فوراً بر زمين افتاد و روح از بدنش مفارقت كرد .
عارف را دهشت احاطه كرده ، گفت : كجا رفت فرزند من ؟ چه شد پاره جگر من ؟ ازگوشه بيت صدايي بلند شد : تو خانه را مي طلبيدي ، آن را يافتي ؛ ولي پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد . او هم به مراد خود رسيد .
در اين هنگام از هاتف صدايي شنيد كه مي گفت :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . موسوي زنجان رودي ، حكايتهاي شهر عشق ، ص 111 و 112
|
45 |
|
إنه ليس في القبر ولا في الارض ولا في الجنة بل هو في مقعد صدق و عند مليك مقتدر ؛ او نه در قبر است و نه در زمين و نه در بهشت ؛ بلكه او در بهترين جاها و پيش پادشاهي قدرتمند است ( 1 ) .
حج زيارت كردن خانه بود * * * حج رب البيت مردانه بود
غافلان خفته
بايزيد بسطامي شبي از حرم بيرون آمد و در اطراف آن طوفي كرد ، هيچ مشتاقي و ذاكري و مناجاتي مشغول به كار نديد ، جانش از آتش حسرت به جوش آمد ، لاجرم در مناجات و خروش آمد كه :
الهي ! اين چنين در گاهي كه تراست ، از مشتاقان خالي چراست ؟
ندايي شنيد كه اي بايزيد ! هر كسي محرم خلوتخانه راز ما نتواند شد و در عرض راز و نياز با حبيب ما انباز نتواند گشت . ( 2 )
هاتفي گفتش كه اي حيران راه ! * * * هر كسي را راه ندهد پادشاه
عزت اين در چنين كرد اقتضا * * * كز در ما دور باشد هر گدا
چون حريم عزّ ما نور افكند * * * غافلان خفته را دور افكند
سال ها بردند مردان انتظار * * * تا يكي را بار بود از صد هزار
هر كسي را بر در ما راه نيست * * * محرم اين راز جز آگاه نيست
در هواي دوست
ابراهيم ادهم دست از پادشاهي بلخ بشست و به اورنگ ( تخت ) فقر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . علي اكبر عماد ، رنگارنگ ، ج 2 ، ص 439
2 . منطق الطير ، ص 90 ؛ داستانها و حكايتهاي نماز ، ص 93
|
46 |
|
نشست . او رهسپار مكه شد و در آن جا مقيم گرديد ، روزي پسرش كه از جايگاه پدر با خبر شد به ديدن وي عزم حج كرد . چون به موسم حج رسيد ، ابراهيم او را ديد از او برگشت و به گوشه اي باز شد و بسيار بگريست و گفت : خدايا همه خلق در هواي تو واگذاردم و از خان و مان و فرزند در گذشتم تا به ديدار تو رسم ، ديگر مرا به ديدار فرزند علاقه نباشد . ( 1 )
رحمت خداوند
بايزيد بسطامي گفت : شبي به خواب ديدم كه قيامت برخاسته است ، مرا حاضر كردند .
حق گفت : يا بايزيد ! چه آوردي در اين روز ؟
گفتم : بارخدايا هفتاد حجوعمره ، گفت : خزينه من پرازحجوعمره است .
گفتم : هفتاد غزا ، گفت : خزينه من پر از غزاست .
گفتم : خدايا ! هفتاد هزار ختم قرآن . گفت : خزينه من پر است از اين .
گفتم : نمازها به جماعت ، گفت : خزانه من پر است .
گفتم : الهي ! به فقر وفاقه آمده ام و اميد عفو و رحمت و كرم دارم . گفت : اكنون راست مي گويي ، در خزينه ما جز رحمت و فقر و فاقه نيست . در بهشت رو به رحمت من كن . ( 2 )
هركه دوست خداست زنده است
يكي از مريدان ابو يعقوب سوسي در مكه به نزد او رفت و گفت : اي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . داستانهاي عرفاني ، ص 36 ؛ تفسير كشف الاسرار ، ج 1 ، ص 394
2 . بحر الفوائد ، ص 100 و 101 ؛ داستان عارفان ، ص 138 و 139
|
47 |
|
استاد ! من فردا مي ميرم ، در وقت پيشين اين دينارها را از من بستان و
نيمه اي از آن را خرج قبر من كن و با نيمه ديگر برايم كفني آماده كن . روز ديگر در وقت پيشين گرد خانه كعبه طواف مي كرد ، كه روح تسليم كرد .
ابو يعقوب گويد : او را كفن كردم و غسل بدادم ، سپس او را در قبر نهادم ، ديدم كه هر دو چشم بگشاد .
گفتم : تو زنده اي ؟ گفت : من زنده ام و هر كس كه دوست خداست زنده است . ( 1 )
كشته شدگان تيغ دوست
ابراهيم ادهم گويد : دلشاد و خرم به حج مي رفتم ، چون به ذات العرق رسيدم ، هفتاد نفر مرقع پوش را ديدم كه مرده بودند . از گوش و بيني همه شان خون ريخته و در ميان رنج و خواري جان داده بودند . چون اندكي در ميان آنها گردش كردم ، يكي را نيم مرده ، زنده يافتم . آهسته به پيش او رفتم و جوياي حالش شدم ، گفتم : چرا بدين گونه به خون در افتاده اي ؟
گفت : اي ابراهيم ! از دوستي ، كه ما را بي باك و به زاري بكشت و بسان كافران در خاك و خونمان انداخت . اي شيخ ! بدان ما هفتاد نفر بوديم كه عزم كعبه داشتيم . همه پيش از سفر بنشستيم و به خاموشي گزيدن عهد بر بستيم . ديگر گفتيم كه در اين راه به چيزي جز خدا نينديشيم ؛ به غير ننگريم و همچون پروانه غرق شمع باشيم . چون قدم به بيابان گذاشتيم در ذات العرق با خضر روبه رو گشتيم . خضر به ما سلامي كرد و جوابي بشنيد . چون ما از خضر استقبال ديديم ، اين را به فال نيك گرفتيم .
چون از اين قضيه خاطرمان آرام و مطمئن شد ، از هاتفي خبر رسيد كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . هزار مزار ، ص 54 ؛ داستان عارفان ، ص 156
|
48 |
|
هان اي كژروان كه بي خور و خواب به راه افتاده ايد ! هم مدعي هستيد و هو
كذاب ، عهد و ميثاق شما مقبول نيست ؛ چون غير ما شما را مشغول خود ساخت . چون از ميثاق بيرون جستيد و از بدعهدي به غير من غره شديد ، اگر به خواري خون شما نريزم ، روي صلح و دوستي نخواهيد ديد . اكنون مي بيني كه همه را خون بريخت و عاشقان را به خاك و خون بنشاند .
ابراهيم از او پرسيد : تو بهر چه زنده مانده اي ؟
گفت : به من گفتند : تو خامي چون ناتمامي تيغ ما را نخواهي ديد ؛ چون پخته گردي ، آن گاه تو را به ايشان خواهيم رساند . اين را بگفت و جان بباخت . ( 1 )
روي بنما و مرا گو كه زجان دل برگير * * * پيش شمع آتش پروانه به جان گو در گير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ * * * بر سر كشته خويش آي وزخاكش زرگير
گفت آن الله تو لبيك ماست
ذكر شيرين لبيك لبيك حاجيان ، اسطوره اي است ماندني در دلهاي مردان عشق . لذتي كه در هنگام گفتن لبيك اللهم لبيك براي شخص حاجي روي مي دهد ، با هيچ لذت مادي نمي توان آن را مقايسه نمود . براي تبيين معنا و مفهوم اين ذكر داستان زير را مي خوانيم :
مردي بود عابد هميشه با خداي خويش راز و نياز مي كرد و داد الله الله داشت . روزي شيطان بر او ظاهر شد ووي را وسوسه كرد و به او گفت : اي
مرد ! اين همه كه تو گفتي الله الله ، سحرها از خواب خوش خويش گذشتي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حكايتهاي شهر عشق ، ص 154 و 155
|
49 |
|
و بلند شدي و با اين سوز و درد ، هي گفتي : الله ، الله ، الله آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوي ؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودي و اين اندازه ناله كرده بودي لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند .
آن يكي الله مي گفتي شبي * * * تا كه شيرين مي شد از ذكرش لبي
گفت شيطان : آخر اي بسيارگو ! * * * اين همه الله را ، لبيك كو ؟
مي نيايد يك جواب از پيش تخت * * * چند الله مي زني با روي سخت
اين مرد ديد ظاهراً حرفي است منطقي ، از اين رو در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر الله الله نگفت .
در عالم رؤيا هاتفي به او گفت : چرا مناجات خودت را ترك كردي ؟ پاسخ داد : من مي بينم اين همه مناجات كه مي كنم و اين همه درد و سوزي كه دارم ، يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود .
او شكسته دل شد و بنهاد سر * * * ديد در خواب او خضر را در خضر
گفت : هين از ذكر چون وامانده اي ؟ * * * چون پشيماني از آنكش خوانده اي ؟
گفت : لبيكم نمي آيد جواب * * * زآن همي ترسم كه باشم رد باب
هاتف گفت : ولي من از طرف خدا مأمورم كه جواب تو را بدهم ، و آن
|
50 |
|
اين است كه همان درد و سوز و عشق و شوقي كه ما در دل تو قرار داده ايم اين خودش لبيك ماست .
عشق و ترس تو ، نشانه لطف ماست و هر يا رب گفتن تو ، يك لبيك به همراه دارد .
گفت : آن الله تو لبيك ماست * * * و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
حيلها و چاره جوييهاي تو * * * جذب ما بود و گشاد اين پاي تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست * * * زير هر يا رب تو لبيك هاست ( 1 )
انفاق و حج مستحبي
گويند : بايزيد بسطامي ( يكي از عرفاي معروف ) عازم حج شد . در مسير راه به هر شهر و ديار كه مي رسيد به پرس و جو مي پرداخت تا يك مرد الهي بيابد و او را زيارت كند . تا اين كه در شهري ، پيرمرد نابينايي را يافت و پس از اندكي گفت و گو با او فهميد كه آن روشندل ، مرد حقيقت است . نزد او نشست و احوال او را پرسيد : او گفت : شخص فقير و عيالمندي هستم ، سپس آن پير از بايزيد پرسيد : عازم كجا هستي ؟ گفت : عازم حج ، پرسيد : چه داري ؟ گفت : دويست درهم كه در گوشه لباسم دوخته ام .
پيش او بنشست و مي پرسيد حال * * * يافتش درويش و هم صاحب عيال ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . مثنوي معنوي ، دفتر سوم ، ص 13
|
51 |
|
گفت : عزم تو كجاست اي بايزيد ؟ * * * رخت غربت را كجا خواهي كشيد ؟
گفت : قصد كعبه دارم از پگه * * * گفت : هين با خود چه داري زاد ره
گفت : دارم از درم نقره دويست * * * نك ببسته سخت بر گوشه رديست
پير نابينا گفت : آن دويست درهم را به من بده كه زندگي عائله ام را تأمين كنم كه سخت محتاج و نيازمندم . تو هم به جاي كعبه ، مرا طواف كن ( به من توجه و ترحم كن ) كه در اين صورت به هدف رسيده اي و صاحب كعبه ! ثواب اين كار تو را بالاتر از طواف كعبه مي پذيرد . . .
گفت : طوفي كن به گردم هفت بار * * * وين نكوتر از طواف حج شمار
وان درم ها پيش من نه اي جواد ! * * * دان كه حج كردي و حاصل شد مراد
عمره كردي عمر باقي يافتي * * * صاف گشتي پر صفا بشتافتي
بايزيد ، طبق خواست آن پير عمل كرد ، و پول ها را به آن مرد نيازمند داد .
بايزيدا ! كعبه را دريافتي * * * صد بها و عز و صد فر يافتي
اين قصه را از نظر فقهي بايد اين گونه توجيه كرد : 1 ـ حج بايزيد ، حج مستحبي بوده است . 2 ـ دادن پول به آن پير عيالمند ، ضروري بوده كه اگر نمي داده او يا افراد خانواده اش از گرسنگي مي مردند . در اين صورت او موظف به دادن پول است و وقتي كه پول را داد ، استطاعش از بين رفت . در غير اين موارد ، نمي توان عمل بايزيد را اسلامي دانست . با توجه به اين كه طبق بعضي از روايات ، ثواب مهرباني و كمك به مؤمن درمانده از ثواب
|
52 |
|
چند حج مستحبي بيشتر است . هر چند كه باز هر چيز در جاي خويش نيكوست ؛ يعني ، در جاي خود حج الهي را انجام دهد و در جاي خود انفاق و احسان كند و . . . . ( 1 )
مسيحي مسلمان شد
ابو سليمان داراني ، از عارفان بزرگ ، مي گويد : وقتي به عزم سفر قبله به سوي مكه مي رفتم ، از قافله باز ماندم و تنها مي رفتم . ناگاه متوجه شدم كه ترسايي از پشت سر من مي آيد . من از همراهي او كراهت داشتم ، ولي به ناچار باهم رفتيم . روزي چند در صحرا بوديم كه آذوقه مان تمام شد . مسيحي به من گفت : اگر پيش حضرت عزت آبرويي داري ، دعا كن تا خداي تعالي ما را طعامي فرستد . ابو سليمان گويد : به گوشه اي رفتم و گفتم : الهي ! مدتي است كه پيش دشمنان از لطف تو لاف زده ام ، مرا پيش اين دشمن خجل مكن . در اين دعا بودم كه ابري در آسمان پيدا شد و طعامي از آن براي ما افتاد . چند روز آن طعام را خورديم تا تمام شد . من به آن ترسا گفتم : اينك نوبت توست كه از خدا بخواهي طعامي براي ما بفرستد .
آن مسيحي به گوشه اي رفت و دعايي كرد ، ناگاه مثل قبل ابري آمد و طعامي در ميان آن بود . من پرسيدم اين چه حالت است ، اگر نگويي غذا نخواهم خورد . مسيحي به ناچار گفت : كه من خدا را به آبروي تو قسم دادم و گفتم كه مرا شرمسار مگردان . اگر دعاي مرا قبول كني ، زنار بگشايم و مسلمان گردم .
ابو سليمان گويد : آن ترسا مسلمان شد و از بزرگان دين گشت او همراه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . داستانهاي مثنوي معنوي مولوي ، ج 1 ، ص 130 ـ 131
|
53 |
|
من به مكه آمد و اسلام خود را ظاهر ساخت . ( 1 )
انيس واقعي
سفيان ثوري مي گويد : من سه سال تمام در مكه معظمه اقامت داشتم . شخصي از اهل مكه هر روز وقت ظهر به كعبه مي آمد و طواف به عمل مي آورد و دو ركعت نماز مي خواند ؛ سپس نزد من مي آمد و به من سلام مي كرد و مي رفت تا اين كه ميان من و او الفتي پيدا شد . از اين رو من به منزل او تردد مي كردم تا آن كه او را مرضي عارض شد ، مرا دعوت كرد . وقتي كه من حاضر شدم ، گفت : تو را وصيت مي كنم همين كه مردم ، تو خود مرا غسل بده و بر من نماز بخوان و مرا دفن كن و همان شب مرا در قبر تنها مگذار و در وقت آمدن نكير و منكر مرا تلقين بده . من هم تمام وصيت او را قبول كردم ، چند روز نگذشت تا اين كه از دنيا رفت . من گفته هاي او را به عمل آوردم و در نزد قبر او بيتوته كردم . ميان خواب و بيداري بودم كه ديدم از بالاي سر من هاتفي ندا كرد :
يا سفيان ! لا حاجة لنا الي حفظك ولا الي تلقينك ولا الي انسك ، لأنا انسناه ولقناه ؛ اي سفيان ! حاجتي به مراقبت و تلقين و انس تو نيست ، براي اين كه ما خودمان مأنوسش هستيم و خودمان او را تلقين مي دهيم .
پس از خواب بيدار شدم ولي كسي را نديدم ، وضو ساختم و نماز گزاردم تا دوباره به خواب رفتم . او را در خواب ديدم چنان چه ديده بودم تا سه مرتبه ، دانستم كه خواب من رحماني است و شيطاني نيست . پس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سديد الدين محمد عوفي ، جوامع الحكايات و لوامع الروايات ، ص 287
|
54 |
|
دست به دعا برداشتم و گفتم : پروردگارا ! ما را در پند گيري از اين ماجرا ياري فرما . ( 1 )
مركب صبر
از ابراهيم ادهم حكايت شده است كه سالي پياده براي حج مي رفت . ناگاه عربي سوار بر شتر به او رسيد و گفت : اي شيخ ! كجا مي روي ؟ ابراهيم گفت : به زيارت بيت خدا مي روم . با تعجب گفت : مي بينم تو پياده هستي ، راه به اين دور و درازي را چطور خواهي رفت ؟ گفت : مرا مركب هاست . پرسيد : كجا و كوست آن مركب ها ؟
گفت : وقت نزول بلا بر مركب صبر سوار مي شوم . وقت نعمت بر مركب شكر سوار مي شوم . در وقت نزول قضا بر مركب رضا سوار مي شوم . هر گاه نفس من مرا بر چيزي ترغيب نمايد ، من يقين مي كنم بقيه عمرم خيلي كم مانده ، از وي اعراض مي كنم .
اعرابي گفت : در اين صورت تو سواره اي و من پياده سير و سياحت مي كنم ؛ هنيئاً لأرباب النعيم نعيمهم . ( 2 )
از دنيا بريده
شخصي متمكن و دولتمند به مكه رفت و مجاورت اختيار نمود و مدت متمادي در آن جا مسكن گرفت . سالي همشهريان او به حج آمدند . در ملاقات به او گفتند : هيچ آرزو نمي كني كه به وطن خود برگردي و املاك خود را ببيني ؟ در جواب گفت : چه اميد باز آمدن است به دنيا ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ج 1 ، ص 343 و 344
2 . همان ، ج 2 ، ص 153
|
55 |
|
كشته اي را كه او را رمقي اندك مانده باشد . ( 1 )
به خاطر او حج همه قبول شد
در اولين سفر كه عبدالله مبارك به سفر حج رفت ، چون از اداي مراسم فارغ شد ، لختي آسود و به خواب رفت . در خواب فرشته اي بر او نمايان شد .
عبدالله از او پرسيد : امسال چند تن براي گزاردن حج آمده اند .
گفت : سيصد هزار . پرسيد : حج چند تن آنان قبول افتاده است ؟
گفت : اندكي . عبدالله از اين جواب مضطرب گشت و گفت : اين خلق بسيار از گوشه و كنار جهان رنج سفر بر خويشتن هموار كرده اند ، چون است كه زيارت اندكي قبول پروردگار شده است ؟
فرشته گفت : مردي در دمشق زندگي مي كند ، نامش علي بن موفق است ، هر چند كه به حج نيامده ، اما حجش قبول افتاده و حج سفر كنندگان را رب جليل به خاطر او قبول فرموده است .
عبدالله چون از خواب بيدار شد ، نيت بست به دمشق برود و علي بن موفق را ديدار كند . چون آن جا رسيد به در خانه علي رفت ، خوابي كه ديده بود به وي گفت و گفت : مرا از كار خويش آگاه كن .
جواب داد : من پاره دوزي گمنامم . سال ها در آرزوي حج بودم . سرانجام با زحمت زيادي ، سيصد درم خرج راه فراهم آوردم . چند روز پيش از عزيمت ، زنم كه حامله بود ، شبي مرا گفت : امشب بوي غذايي خوش از خانه همسايه به مشامم مي رسد ، برو و اندكي بگير . به خانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 250
|
56 |
|
همسايه رفتم و از آن غذا كه پخته بود ، اندكي طلب كردم . همسايه اشك
چشمش جاري شد و گفت : چند شبانه روز بود كه كودكان من چيزي نخورده بودند و از بي قوتي ، قدرت گفتار نداشتند . امروز در خرابه اي مرداري يافتم ، به ناچار قطعه اي از گوشت آن را جدا كردم و با آن طعام پختم . آن گوشت اگر بر ما حلال باشد ، بر شما حرام است .
دلم از رنج بينوايي همسايه ام سخت به درد آمد ، به خانه بازگشتم . آن سيصد دينار كه براي خرج راه حج آماده كرده بودم ، برداشتم و به وي دادم و گفتم : اين را نفقه فرزندان خود كن .
آن وقت دريافتم چگونه حج علي از شهر بيرون نرفته قبول افتاده و به خاطر نيت پاك وي حج سفر كنندگان نيز قبول گشته است . ( 1 )
سينه مؤمن حرم خداست
نقل است كه سيدي بود كه او را ناصري مي گفتند ، قصد حج كرد . چون به بغداد رسيد به زيارت جنيد رفت و سلام كرد . جنيد پرسيد كه سيد از كجاست ؟ گفت : از گيلان . جنيد پرسيد : از فرزندان كيستي ؟
گفت : از فرزندان امير المؤمنين علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) .
جنيد گفت : پدر تو دو شمشير مي زد : يكي با كافران و يكي با نفس .
اي سيد تو كه فرزند اويي ! از اين دو ، كدام كار انجام مي دهي ؟
سيد چون اين را شنيد ، بسيار گريست و پيش جنيد غلطيد و گفت : اي شيخ ! حج من بود ، مرا به خداي راه نماي .
گفت : اين سينه تو حرم خاص خداي است ، تا تواني هيچ نامحرمي را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . طرفه ها ، ص 21
|
57 |
|
در حرم خاص خدا راه مده . ( 1 )
فاش مي گويم از گفته خود دلشادم * * * بنده عشقم از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم ، چه دهم شرح فراق * * * كه در اين دامگه حادثه چون افتادم
دست و زباني آلوده
روز بهان بقلي شيرازي در عرفات ايستاده بود . وقت دعا ، خلق دست برداشته بودند و دعا مي كردند و حاجت مي طلبيدند .
جواني را ديد خاموش بود ، شخصي بر او رفت و گفت : اي جوان ! زمان اجابت است . مكاني مكرّم است و زماني معظّم . چرا دعايي نمي كني و حاجتي نمي طلبي و دستي بر نمي داري ؟
گفت : اي عزيز ! چه كنم ، اگر زبان است ، آلوده است از غيبت و اگر دست است در معصيت . دست و زباني ندارم كه شايسته آن باشد كه حاجتي طلبم يا به دعايي بردارم . مرا روي خواستن و طلب كردن و گفتن نيست . اگر تو را هست ، بگو و بخواه . ( 2 )
تا خانه دوست
ذوالنون مصري در باديه ، عاشقي را ديد كه با پاي پياده راه را طي مي كرد و خوش مي رفت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تذكرة الاولياء ، ص 235
2 . روز بهان نامه ، ص 116 ؛ داستان عارفان ، ص 44 و 45
|
58 |
|
ذوالنون پرسيد : تا كجا ؟ گفت : تا خانه دوست . پرسيد : بي آلت سفر مسافت بعيد قطع كردن ، چگونه ميسّر مي شود ؟ گفت : ويحك يا ذوالنون ! آيا در قرآن نخوانده اي كه : وحملنا هم في البر و البحر .
ذوالنون گفت : چون به كعبه رسيدم ، او را ديدم كه طواف مي كرد ؛ چون مرا ديد ، خوش بخنديد و به من گفت :
تو را داعيه تكليف در كار آورده است و مرا جاذبه او به اين ديار . ( 1 )
تائب عاشق
حكايت شده است كه يكي از وزيران بزرگ ، در دوران وزارتش با خود انديشه و تفكر مي نمود و خودش را نصيحت مي كرد . ناگهان روشنايي توبه بردلش تابيده ، دست از وزارت شست و به سوي مكه شتافت . آن تائب عاشق ، پياده اندوهناك و گريان طي طريق مي نمود ، تا خود را به كنگره عظيم حج برساند .
وقتي بزرگان حرم شنيدند كه او مي آيد ، از مكه خارج شدند و به استقبالش شتافتند . اما او را ديدند ژوليده موي كه آثار دگرگوني حال و تغيير سيما از او هويدا بود ، با شگفتي از او پرسيدند : چگونه بعد از آن همه نعمت و شادي اين راه طولاني را با پاي پياده و به اين كيفيت پيموده اي ؟ !
در جواب گفت : بنده اي كه نفسش او را به طرف خانه مولايش مي برد ، چگونه مي رود ؟ اگر قدرت داشتم ، همه اين راه را از سر شوق با سر مي آمدم . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . لوايح ، ص 8 ؛ داستان عارفان ، ص 48
2 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 155
|
59 |
|
هجرت به سوي خدا
ابوشعيب گويد : به ابراهيم ادهم گفتم : با من مصاحبت نما تا به مكه برويم . گفت : قبول است مگر اين كه شرط نمايي كه مگر به خدا و براي خدا نظر نكني . من هم قبول كردم تا در طواف جواني زيبا و خوش صورت را ديدم كه جمال او مردم را متحير كرده بود و ابراهيم نيز متحيرانه به او نظري مي نمود .
من پيش او رفتم و گفتم : يا ابا اسحاق ! آيا شرط نكرديم كه نظر نكنيم مگر لله وبالله ؟ گفت : بلي . گفتم : چرا به دقت به اين جوان نظر مي كني ؟ گفت : اين فرزند من است و اينها كه در دور بر او مي باشند ، غلام هاي منند . برو و با او معانقه كن و سلام مرا به او برسان . بعد شروع كرد به خواندن اين اشعار :
هجرت الخلق طرا رضاكا * * * وايتمت البنين لكي اراكا
فلو قطعتني في الحب اربا * * * لما حق الفؤاد الي سواكا
در راه رضاي تو از خلق هجرت كردم و فرزندانم را يتيم گذاشتم تا تو را ببينم . پس اگر در دوستي ات مرا قطعه قطعه كني ، بدان كه قلبم به غير تو متمايل نخواهد شد ( 1 ) .
با فضيلت ترين عمل
ابو الشعثاء گويد : در اعمال نيك نظر مي كردم ، ديدم : نماز و روزه به نيروي جسمي نياز دارند ، صدقه نيز به مال و مكنت احتياج دارد . به حج نگاه كردم ، ديدم كه هم به نيروي بدني نياز دارد ، هم به مكنت و مال ، پس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ج 1 ، ص 396 و 397
|
60 |
|
آن را با فضيلت تر از همه چيز يافتم . ( 1 )
سه شرط حج گزاري
نقل است كه گروهي از شام پيش بشر حافي آمدند و گفتند : عزم حج داريم ، رغبت مي كني با مابيايي ؟ بشر گفت : به سه شرط مي آيم : يكي آن كه هيچ بر نگيريم و از كسي چيزي نخواهيم و اگر بدهند قبول نكنيم . گفتند : دو تاي اولي را توانيم ؛ اما اين كه بدهند و قبول نكنيم ، نتوانيم . بشر گفت : پس شما توكل به زاد و توشه حاجيان كرده ايد . ( 2 )
در خانه او
سالم بن عبدالله پرهيزگار و با تقوا بود . روزي هشام بن عبدالملك ، به روزگار خلافت به كعبه شد و سالم را ديد . به او گفت : اي سالم ! چيزي از من بخواه ، گفت : از خداوند شرمم مي آيد كه در خانه او ، از ديگري چيزي بخواهم . ( 3 )
سه بار حج كردن
ابوالفضل عياض گويد : عده اي از مردم نزد شيخ بزرگواري آمدند و حكايت كردند كه : مردمان قبيله كتامه شخصي را كشتند و آتشي بر پا داشتند و او را به آن انداختند ، ولي آتش هيچ اثري نكرد و او را نسوزاند و بدنش سفيد و سالم باقي ماند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 8
2 . تذكرة الاولياء ، 98
3 . كشكول شيخ بهايي ، ص 654 .
|
61 |
|
شيخ به آنان گفت : حتماً او سه بار حج كرده است ؟
گفتند : آري ، درست است ، او سه بار حجّ گزارده بود .
گفت : روايت شده است كه هر كس يك بار حج خانه خدا را به جا آورد ، فريضه اي واجب را از دوش خود برداشته است ، و هر كس كه براي بار دوم حج بگزارد ، پروردگارش را مديون كرده است ، و هر شخصي كه براي سومين مرتبه به حج برود ، خداوند ، مو و پوستش را بر آتش حرام مي كند و آتش او را نمي سوزاند . ( 1 )
دعوت خدا
علي بن موفق گويد :
شبي خانه خدا را طواف كردم و دو ركعت در كنار حجر الاسود نماز گزاردم . سپس گريان و نالان سرم را به حجر الاسود چسباندم و گفتم : چقدر در اين خانه شريف و مبارك حاضر مي شوم ، ولي هيچ خير و فضيلتي بر من اضافه نمي شود . پس در حال خواب و بيداري بودم كه هاتفي ندا داد : اي علي ! سخنانت را شنيديم ، آيا تو كسي را به خانه ات دعوت مي كني كه او را دوست نداشته باشي ( 2 ) ؟ ( پس بدان كه صاحب اين خانه تو را دوست مي دارد كه به اين جا دعوتت كرده است . )
خانه اي در بهشت
مرد خراساني اي پيش محمد واسع آمده ، گفت : قصد حج كرده ام و آن ده هزار درهم كه بهوديعت به تو دادم ، اگر از بهر من سرايي بخري روا باشد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 20
2 . همان ، ص 164
|
62 |
|
قحطي در بصره افتاد . محمد واسع اين جمله مال را بر مسلمانان خرج كرد .
گفت : بار خدايا ! او مرا گفته بود كه سرايي از بهر من بخر ؛ نگفته بود به دنيا يا به آخرت . اكنون من از تو خانه اي در بهشت برايش خريدم . ( 1 )
مشتاقان كجايند ؟
روزي ابوالفضل جوهري داخل حرم شد و به كعبه نظري انداخت و با شوق فراوان گفت : اين جا ديار محبوب است ، پس محبان كجايند ؟ اين جا اسرار دل ها هويداست ، پس مشتاقان كجايند ؟ اين جا مكان جاري شدن اشك هاست ، پس گريه كنندگان كجايند . . . ؟
پس شيهه اي كشيد و گفت :
هذه دارهم و أنت محب * * * ما بقاء الدموع في الآماق
سپس به طرف بيت رفت و ندا سر داد : لبيك اللهم لبيك . . . . ( 2 )
نتيجه گناه كردن در حرم
ابو يعقوب گويد : در طواف مردي را ديدم كه يك چشمش كور بود . او در طواف مي گفت : پروردگارا ! از تو ، به تو پناه مي برم . به او گفتم : اين چه دعايي است كه مي كني ؟ گفت : من پنجاه سال بود كه مجاور اين حريم مقدس بودم . پس روزي به روي شخصي نگاه مي كردم و از او خوشم آمد و . . . كه ناگهان ضربه اي به چشمم وارد شد و از حدقه در آمد در آن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . از لابلاي گفته ها ، ص 255
2 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 157
|
63 |
|
حال شنيدم كه كسي مي گفت : اگر بيشتر انجام دهي ( و به كارت ادامه دهي ) ، ما نيز بيشتر انجام خواهيم داد . ( 1 )
بقعه اي فاضل
آورده اند كه ابراهيم خواص گفته است : يحيي معاذ رازي را برادري بود به مكه . او در آن جا مجاور بنشست و نامه اي به يحيي نوشت كه مرا سه چيز در دنيا آرزو بود ، دو يافتم و يكي مانده است . دعا كن تا خداي تعالي مرا كرامت كند .
مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعه اي فاضل بگذرانم ، به حرم آمدم كه فاضل ترين بقعه هاست . و نيز مرا آرزو بود كه خادمي برايم باشد تا خدمتم كند ، خداوند كنيزكي عطا كرد . آرزوي سومم اين است كه پيش از مرگ تو را ببينم . دعا كن تا خداي تعالي مرا اين كرامت روزي كند . يحيي جواب نوشت : اما آن كه گفتي مرا آرزوي بهترين بقعه بود و يافتم ، تو بهترين خلق باشي به هر بقعه اي كه خواهي باش كه بقعه به مردان عزيز شود نه مردان به بقعه ( صرفِ در حرم و بيت الله الحرام بودن برايت سودي ندارد ، مگر اين كه واقعاً از اين فيض يزداني بهره مند گردي ) و اما آن كه گفتي : مرا خادمي آرزو بود و بيافتم ، اگر در تو مروت و جوانمردي بود ، خادم حق را خادم خود نگردانيدي و او را از خدمت خداي باز نداشتي و به خدمت خويش مشغول نگردانيدي . مخدومي از صفات حق است و خادمي از صفات بنده و بنده را صفت حق آرزو كردن عيب است .
اما آن كه گفتي : مرا آرزوي ديدار تو است ، اگر تو را از خدا خبر بودي ، از منت ياد نيامدي ( ولي در آن مكان مقدس باز از غير ياد مي كني ) . با حق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . هداية السالك ، ص 160 و 161
|
64 |
|
چنان كن كه تو را هيچ برادر ياد نيايد كه چون او را يافتي به من هيچ حاجتي پيدا نخواهي كرد و اگر او را نيافته اي ، از من تو را چه سود . ( 1 )
توشه راه
نقل است كه يكي پيش شقيق آمد و گفت : مي خواهم به حج روم . شفيق گفت : توشه راه چيست ؟ گفت : چهار چيز : يكي آن كه هيچ كس به روزي خويش نزديك تر از خود نمي بينم و هيچ كس را از روزي خود دورتر از غير خود نمي بينم و قضاي خدا مي بينم ، كه با من مي آيد ، هر جا كه باشم . و چنانم كه در هر حال كه باشم ، مي دانم كه خداي ـ عزّوجل ـ داناتر است به حال من از من .
شقيق گفت : احسنت ! نيكو زادي است كه داري ، مبارك باد تو را . ( 2 )
سخنان نيكو در مسجد الحرام
گويند : جنيد هفت ساله بود كه سري او را به حج برد . روزي چهار صد نفر از بزرگان در مسجد الحرام نشسته و در باره شكر صحبت مي كردند . هر كس سخني در آن مورد گفت كه مجموعاً چهار صد قول شد . سري به جنيد گفت : تو نيز بگوي . جنيد گفت : شكر آن است كه نعمتي كه خداي ـ عزوجل ـ تو را داده است ، بدان نعمت در وي عاصي نشوي و نعمت او را سرمايه معصيت نسازي .
چون جنيد اين را گفت ، هر چهار صد گفتند : احسنت يا قرة عين الصديقين و همه اتفاق كردند كه بهتر از اين نتوان گفت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . داستان عارفان ، ص 71 ( شرح تعرف ، ج 1 ، ص 171 ) .
2 . تذكرة الاولياء ، ص 154
|
65 |
|
سري گفت : اي پسر ! زود باشد كه حظ تو از خداي ، زبان تو بود . سپس سري پرسيد : اين را از كجا آموختي ؟ جنيد گفت : از مجالس تو . ( 1 )
قصد كعبه كن
شيخ بايزيد ، براي انجام فريضه حج و عمره به سوي مكه مي رفت . او در هر شهري به محضر بزرگان و ارباب بصيرت مي شتافت و از نصايح آنان توشه مي گرفت .
در آن ميانه شخصي به او گفت : اي بايزيد ! قبل از سفر بايد طالب مردي شوي . قصد و نيت را خوب گردان تا سود آن را دريابي . اگر قصد گنج كني خيلي چيزها به دست تو مي آيد . اگر گندم بكاري حتماً كاه هم به دست تو خواهد رسيد .
سوي مكه شيخ امت بايزيد * * * از براي حج و عمره مي دويد
او به هر شهري كه رفتي از نخست * * * مر عزيزان را بكردي باز جست
گرد مي گشتي كه اندر شهر كيست * * * كو براركان بصيرت متكيست
گفت : حق اندر سفر هر جا روي * * * بايد اول طالب مردي شوي
قصد گنجي كن كه اين سود و زيان * * * در تبع آيا تو آن را فرع دان
هر كه كارد قصد گندم باشدش * * * كاه خود اندر تبع مي آيدش
كه بكاري بر نيايد گندمي * * * مردمي جو مردمي جو مردمي
او گفت : پايه و اساس كارها قصد و نيت است . اگر نيت را خوب و صاف گرداني ، نتيجه خوبي خواهي گرفت . پس قصد كعبه كن كه مكه را هم در اين صورت خواهي ديد . قصد خوب معراج انسان است و . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تذكرة الاولياء ، ص 288 و 289
|
66 |
|
قصد كعبه كن چو وقت حج بود * * * چون كه رفتي مكه هم ديده شود
قصد در معراج ديد دوست بود * * * در تبع عرش و ملايك هم نمود . ( 1 )
گفت و گوي دو فرشته
علي موفق گفت : سالي در شب عرفه در منا و در مسجد خيف بودم . در خواب ديدم كه دو فرشته از آسمان با جامه هاي سبز فرود آمدند . يكي از ايشان به ديگري گفت : يا عبيدالله ! ديگري گفت : لبيك يا عبدالله ! عبدالله گفت : داني كه امسال چندنفر حج گزارده اند ؟ عبيدالله گفت : نمي دانم . عبدالله گفت : ششصدهزار كس حج كردند . آيامي داني كه حج چند نفرقبول گرديد ؟ گفت : نمي دانم : عبدالله گفت : حج شش كس . پس به هوا رفتند و غايب شدند . من از ترس بيدار شدم . غمي بزرگ بر من استيلا يافت و انديشيدم كه ممكن است من يكي از آن ششگانه نباشم . در غم و اندوه بودم تا به مشعرالحرام رسيدم و در بسياري خلق و اندكي مقبولان انديشه مي كردم .
دوباره در خواب آن دو فرشته را ديدم كه به آن شكل قبلي فرود آمدند و همان مطلب را دوباره گفتند . آن گاه يكي گفت : داني كه حق تعالي امشب چه حكم فرمود ؟ گفت : نه . گفت : هر صد هزار كس را در كار يكي از آن ششگانه كرد و هر ششصد هزار را بخشيد . من بيدار شدم با شادي اي كه وصف بدان محيط نشود . ( 2 )
در خدمت زائر خدا
مالك بن دينار نقل مي كند : من به جهت حج بيرون آمدم . پرنده اي را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مثنوي معنوي ، دفتر دوم ، ص 370
2 . طرائق الاولياء ، ص 120
|
67 |
|
ديدم كه در منقارش پاره اي نان بود ، پرواز مي كرد . به دنبال آن پرنده روانه شدم ، ديدم بر بالاي مرد پيري كه دست بسته بود نشست . آن مرغ نان را با منقار خود پاره پاره كرده و به دهان پيرمرد مي گذاشت . بعد پرواز كرده ، آب در منقارش آورده و به دهان پيرمرد مي ريخت . .
من نزديك رفتم و دست و پاي پيرمرد را باز كردم و از او پرسيدم : كيستي ، واين چه وضعي است ؟ گفت : من به حج مي رفتم و عزم زيارت بيت الله را داشتم . در راه دزدان بر سرم ريخته و همه چيزم را گرفتند و به طنابي بستند و در اين جا مرا با اين حال رها كرده و رفتند .
من چند روز صبر كردم ، بعد ناليدم و گفتم : اي اجابت كننده دعاي مضطرين ! من در اضطرارم بر من رحمت كن و ياري نما . دعايم مستجاب شد و خداوند اين پرنده را مأمور فرمود كه نان و آب مرا بياورد .
مالك گويد : من آن پيرمرد را به همراهي خود به حج بردم . ( 1 )
توكل واقعي
سالي حاتم اصم عازم بيت الله الحرام شد . او داراي زن و فرزند بوده ولي به جاي اين كه نفقه آنان را بدهد ، به سفر حج رفت . او مي بايست حتماً اين را در نظر مي گرفت كه سفر او زماني درست است كه قبلا امكانات مادي و رفاهي براي خانواده خود فراهم مي كرد و نيازهاي آنان را برآورده مي ساخت ، بعد به مكه مي رفت .
حاتم آن گه كه كرد عزم حرم * * * آن كه خواني ورا همي به اصم
كرد عزم حجاز و بيت حرام * * * سوي قبر نبي عليه السلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 455
|
68 |
|
مانده بر جاي يك گره زعيال * * * بي قليل و كثير و بي اموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت * * * نفقت هيچ ني ، وره برداشت
او وظيفه خود را به درستي انجام نداد و هيچ به فكر خانواده خود نبود ؛ اما زن مؤمن و پاك او ، اين كار را امتحان الهي دانست و چنگ در ريسمان توكل زد و راضي به رضاي خدا گرديد .
مرو را فرد و ممتحن بگذاشت * * * بود و نابود او يكي پنداشت
بر توكل زنيش رهبره بود * * * كه زرزاق خويش آگه بود
در پي پرده داشت انبازي * * * كه ورا بود با خدا رازي
عده اي از همسايگان شادمان به خانه آن زن رفتند ؛ ولي وقتي وضع را چنان ديدند ، زبان به طعن او گشودند و از روي نصيحت گفتند : شوهرت كه به سرزمين عرفات رفته است ، چرا چيزي براي شما به جاي نگذاشته است ؟ آن بانو گفت : مرا راضي از خدا به جاي گذاشت ورزق من هم همين است . گفتند : مگر رزق تو چه قدر است كه قانع و خرسند هستي ؟ گفت :
هر چه قدر كه از عمر من مانده است ، رزق و روزي ام را به دستم داده است .
گفتند : خداوند بي سبب به كسي چيزي نمي دهد و هرگز براي تو از آسمان زنبيل رزق و روزي نمي فرستد . جواب داد : اي كه انديشه تان كج رفته است ! چه حرفهاي زشت و بيهوده مي گوييد ! ؟ آسمان و زمين همه از اوست و هر چه بخواهد در يد قدرت اوست . و او خودش مي دهد و كم و زياد مي كند . پس بايد به خدا توكل كرد و او را از ياد نبرد .
|
69 |
|
جمع گشتند مردمان برزن * * * شاد رفتند جمله تا در زن
حال وي سر به سر بپرسيدند * * * چون و را فرد و ممتحن ديدند
در ره پند و نصيحت آموزي * * * جمله گفتند بهر دل سوزي
شوهرت چون برفت زي عرفات * * * هيچ بگذاشت مر ترا نفقات ؟
گفت : بگذاشت راضيم زخداي * * * آنچ رزق منست ماند به جاي . . .
گفت : كاي رايتان شده تيره * * * چند گوييد هرزه بر خيره
حاجت آن را بود سوي زنبيل * * * كش نباشد زمين كثير و قليل
آسمان و زمين به جمله وراست * * * هر چه خود خواستست حكم او راست
بر ماند چنان كه خود خواهد * * * گه بيفزايد و گهي كاهد ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گزيده حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه سنايي غزنوي ، ص62 و 63