بخش 4

بخش چهارم : دیدار با صاحب الامر بیست حج برای دیدار ذکر یا حفیظ یا علیم حجّت امام زمان عنایت والطاف حضرت مهدی ( عجّل الله فرجه الشریف ) صاحب معالم امام زمان ( عجّل الله فرجه الشریف ) یک طاقه گل سرخ یا ابا صالح ! امام زمان هر سال در حج است مولای ما نزد ما بود نصب حجر الاسود از برکت امام زمان بخش پنجم : باراهیان حرم تلبیس ابلیس توسّل به حضرت سید الشهداء ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت ترک حج نتیجه تکبّر همسفر حجّ تواضع در حریم دوست راه طولانی حق مادر هفتاد سال حجّ خدا هیچ کس را فراموش نمی کند


93


بخش چهارم

ديدار با

حضرت صاحب الامر

( عجّل الله فرجه الشريف )


95


بيست حج براي ديدار

علي بن مهزيار ـ كه قبرش در اهواز و زيارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهي دارد ـ مي گويد : نوزده سفر هر سال به مكه مشرف مي شدم تا شايد خدمت حضرت ولي عصر ( عليه السلام ) برسم ؛ ولي در اين سفرها هر چه بيشتر تفحّص مي كردم كمتر موفق به اثريابي از آن حضرت مي گرديدم ، بالاخره مأيوس شدم و تصميم گرفتم كه ديگر به مكّه نروم .

وقتي كه دوستان عازم مكّه بودند به من گفتند : مگر امسال به مكه مشرف نمي شوي ؟ گفتم : نه امسال گرفتاري هايي دارم و قصد رفتن به مكه را ندارم .

شب در عالم خواب ديدم كه به من گفته شد امسال ، سفرت را تعطيل نكن كه ان شاءالله به مقصودت خواهي رسيد .

من با اميدي مهياي سفر شدم . وقتي رفقا مرا ديدند تعجب كردند ؛ ولي به آنان از علّت تغيير عقيده ام چيزي نگفتم .

تا آن كه به مكّه مشرف شده و اعمال حج را انجام دادم . در اين مدت دائماً در گوشه مسجدالحرام تنها مي نشستم و فكر مي كردم .


96


گاهي با خودم مي گفتم : آيا خوابم راست بوده يا خيالاتي بوده است كه در خواب ديده ام .

يك روز كه سر در گريبان خود برده و در گوشه اي نشسته بودم ، ديدم دستي بر شانه ام خورد . شخصي كه گندم گون بود به من سلام كرد و گفت اهل كجايي ؟

گفتم : اهل اهواز .

گفت : ابن خطيب را مي شناسي ؟

گفتم : خدا رحمتش كند از دنيا رفت .

گفت : انّا لله وَانّا اِلَيهِ راجِعُون مرد خوبي بود به مردم احسان زيادي مي كرد ، خدا او را بيامرزد .

سپس گفت : علي بن مهزيار را مي شناسي ؟

گفتم : بله خودم هستم .

گفت : اهلا و مرحباً اي پسر مهزيار ! تو خيلي زحمت كشيدي براي زيارت مولايت حضرت بقيه الله ( عليه السلام ) . به تو بشارت مي دهم كه در اين سفر به زيارت آن حضرت موفق خواهي شد . برو با رفقايت خداحافظي كن و فردا شب در شعب ابي طالب بيا كه من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم .

من با خوشحالي فوق العاده به منزل رفتم و وسايل سفرم را جمع كردم و با رفقا خداحافظي نموده و گفتم : بايد چند روزي به جايي بروم . آن شب به شعب ابي طالب رفتم و ديدم او در انتظار من است .

هر دو سوار شتر شديم و از كوه هاي عرفات و منا گذشتيم و به كوه هاي طائف رسيديم . او به من گفت : پياده شو تا نماز شب بخوانيم . من پياده شدم و با او نماز شب خواندم و با ز سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا


97


طلوع فجر دميد . پياده شديم و نماز صبح را خوانديم . من از جا حركت كردم و ايستادم هوا قدري روشن شده بود . به من گفت : بالاي آن تپه چه مي بيني ؟

گفتم : خيمه اي مي بينم كه تمام اين صحرا را روشن كرده است .

گفت : بله درست است ، منزل مقصود همان جاست . جايگاه مولا و محبوبمان همانجاست .

آنوقت گفت : برويم .

گفتم : شترها را چه بكنيم ؟

گفت : آنها را آزاد بگذار . اين جا محل امن و امان است . با او تا نزديك خيمه رفتم ، به من گفت : تو صبر كن . خودش قبل از من وارد خيمه شد و چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه بيرون آمد و گفت : خوش به حالت ، به تو اجازه ملاقات دادند ، وارد شو .

من وارد خيمه شدم ، ديدم آقايي بسيار زيبا ، با بيني كشيده و ابروهايي پيوسته و برگونه راستش خالي بود كه دل ها را مي برد باكمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسيد و فرمود : پدرم با من عهد كرده كه در شهرها منزل نكنم ؛ بلكه تا موقعي كه خدا بخواهد در كوه ها و صحراها بسر ببرم تا از شرّ جباران و طاغوت ها محفوظ باشم و زير بار فرمان آنها نروم تا وقتي كه خدا اجازه فرجم را بدهد .

من چند روز ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم و از انوار و علومش استفاده مي كردم تا آنكه خواستم به وطن برگردم ، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم ، خواستم به عنوان سهم امام تقديم حضورش كنم . قبول نكرد و فرمود : از قبول نكردنش ناراحت نشو ؛ اين به علّت آن است كه تو راه دوري در پيش داري و اين پول مورد احتياج تو خواهد بود .


98


پس خداحافظي كردم و به طرف اهواز حركت نمودم و هميشه به ياد آن حضرت و محبت هاي او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببينم . ( 1 )

ذكر يا حفيظ يا عليم

آيت الله آقاي حاج شيخ محمد علي اراكي ( قدس سره ) فرمودند : دخترم ـ كه همسر حجت الاسلام آقاي حاج سيد آقاي اراكي است ـ مي خواست به مكه مكرّمه مشرف شود و مي ترسيد نتواند در اثر ازدحام حجّاج طوافش را كامل و راحت انجام دهد ؛ من به او گفتم : اگر به ذكر يا حَفيظُ ياعَليمُ مداومت كني خدا به تو كمك خواهد كرد .

او مشرّف به مكه شد و برگشت . در مراجعت يك روز براي من تعريف مي كرد كه من به آن ذكر مداومت مي كردم و به بحمدالله اعمالم را راحت انجام مي دادم تا آن كه يك روز در موقع طواف جمعي از سوداني ها و ازدحام عجيبي را در مطاف مشاهده كردم .

قبل از طواف با خود فكر مي كردم كه من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مي كنم ، حيف كه من در اين جا محرمي ندارم تا مواظب من باشد و مردها به من تنه نزنند . ناگهان صدايي شنيدم كه به من مي گويد : متوسّل به امام زمان ( عليه السلام ) شو تا بتواني راحت طواف كني .

گفتم : امام زمان كجاست ؟

گفت : همين آقاست كه جلوتر مي روند .

نگاه كردم ديدم آقاي بزرگواري پيش روي من راه مي رود و اطراف او به قدر يك متر خالي است وكسي در آن حريم وارد نمي شود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مهدي موعود ، ترجمه جلد سيزدهم بحار الانوار ، ص 358 ـ 361 ( نقل از كمال الدين ) .


99


همان صدا به من گفت : وارد اين حريم بشو و پشت سر آقا طواف كن .

من فوراً پا در حريم گذاشتم و پشت سر حضرت ولي عصر ( عليه السلام ) مي رفتم و به قدري نزديك بودم كه دستم به پشت آقا مي رسيد .

آهسته دست به پشت عباي آن حضرت گذاشتم و به صورتم ماليدم و مي گفتم : آقا قربانت بروم ! اي امام زمان فدايت بشوم ! و به قدري مسرور بودم كه فراموش كردم به آقا سلام كنم .

خلاصه همين طور هفت شوط طواف را بدون آن كه بدني به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براي من مزاحمتي داشته باشد انجام دادم .

و تعجب مي كردم كه چگونه از اين جمعيت انبوه كسي وارد اين حريم نمي شود . آقاي اراكي ( رحمه الله ) مي گويد : چون او تنها خواسته اش همين بود سؤال و حاجت ديگري از آن حضرت نداشته است . ( 1 )

حجّت امام زمان

ابوالقاسم علي كوفي گفت : روزي در موسم حجّ در طواف بودم . در شوط هفتم نظرم به جمعي افتاد كه حلقه زده بودند و در آن ميان شخصي در كمال فصاحت تكلُّم مي كرد . به زودي طواف را تمام كرده پيش او رفتم . جواني خوش روي ديدم كه به فصاحت ، بلاغت ، خوش كلامي ، ادب ، تواضع و حسن سلوك او تا آن روز كسي را نديده بودم .

خواستم تا با او سخن گويم و سؤال كنم ، مرامنع كردند . پرسيدم : اين كيست ؟ گفتند فرزند رسول خداست . هر سال يك بار در اين جا پيدا مي شود و ساعتي با خواص اصحاب خود صحبت مي دارد . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ملاقات با امام زمان ، ج 1 ، ص 103 و 104

2 . كفاية المهتدي ، ص 184


100


عنايت والطاف حضرت مهدي ( عليه السلام )

زماني علامّه بحرالعلوم در مكه معظّمه سكونت داشت و از بستگان و خويشانش به دور بود . او از هر گونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نيز تأمين مايحتاج طلاب فروگذار نمي كرد .

روزي پيشكار آن بزرگ به ايشان خبر مي دهد كه ديگر دينار و درهمي اندوخته باقي نمانده و بايد فكري كرد .

سيد ( قدس سره ) به اين گفته پاسخي نمي دهند . پيشكار مي گويد : عادت ايشان در مكه چنين بود كه هر صبحگاه به طواف كعبه مشرف مي شد و پس از آن مراجعت مي فرمود و در اتاق مخصوص خود اندكي استراحت مي كرد و در همان موقع قلياني برايشان مهيا مي نمودم و ايشان عادتاً آن را مي كشيد و سپس به اتاق ديگر مي رفت تا به تدريس بپردازد . فرداي آن روز چون از طواف برگشت و من چون مثل هميشه قليان را حاضر كردم ، ناگهان صداي در آمد ، سيّد به شدت مضطرب گرديد و به من گفت : قليان را از اين جا بردار و خود با سرعت همانند پيشخدمتان به سوي در شتافت و آن را گشود . مرد جليل القدري كه به گونه اعراب بود داخل گرديد و در اتاق مخصوص سيّد نشست و سيد هم باكمال ادب و كوچكي نزديك ايشان نشست .

آن دو ساعتي باهم خلوت كردند و با يكديگر مكالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست ، سيّد نيز باشتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر ـ كه آن جا خوابيده ـ بود سوار كرد .


مهمان رفت و سيّد بازگشت . امّا رنگ چهره اش تغيير كرده بود ، در همان حال حواله اي را كه در دست داشت به من داد و فرمود : اين حواله را نزد فلان مرد صراف كه در كوه صفا ، دكان دارد ببر و هر چه داد بگير و


101


بياور . من حواله را گرفتم ، نزد شخص معهود رفتم . او چون آن را ديد بوسيد و گفت : چند نفر بار بر حاضر كن ، من چهار نفر حاضر كردم و آن مرد صراف به اندازه اي كه آنان قدرت داشتند ، ريال ها را در كيسه ريخت و بار برها بردوش كشيدند و به منزل رفتيم .

يكي از روزها تصميم گرفتم نزد آن صرّاف بروم تا از احوال او جويا گردم و نيز از صاحب حواله اطلاعي حاصل كنم . امّا چون به صفا رسيدم مغازه اي نديدم و از شخصي جوياي آن صراف شدم در پاسخ گفت :

در اين مكان تاكنون چنين صرافي كه مي گويي ديده نشده است . دانستم كه اين نيز يكي ديگر از اسرار الهي و عنايات و الطاف حضرت ولي عصر ( عليه السلام ) است . ( 1 )

صاحب معالم امام زمان ( عليه السلام ) را در عرفات زيارت كرد

صاحب درّالمنثور آورده است : از بعضي از استادان خود و غيرايشان شنيدم كه هر گاه شيخ حسن ( صاحب معالم الاصول ) از براي حجّ رفت ، به اصحاب خود گفت : از خداي عزّوجل اميد دارم كه به زيارت جمال بي كمال حضرت صاحب العصر و الزمان ( عليه السلام ) مشرّف شوم ؛ زيرا كه آن حضرت هر سال به حجّ تشريف مي آورد . پس چون شيخ حسن در مناسك حج ، وقوف عرفه را به جا آورد و خواست كه در گوشه تنهايي به فراغ خاطر مشغول ادعيه عرفه شود ، به اصحاب خود فرمود : از خيمه بيرون رويد و بر در خيمه نشسته ، مشغول دعا باشيد .

در اين اثنا شخصي داخل خيمه شد كه شيخ حسن او را نمي شناخت و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نجم الثاقب ، باب هفتم ، ص 340 ؛ سيماي امام زمان ، ص 192 ؛ ملاقات با امام زمان ، ج 1 ، ص 140 و 141 ؛ فوائد الرضويه ، ص 680


102


سلام گفت و نشست . شيخ حسن گويد : از آمدن او هيبت برمن غالب شد و مبهوت شدم و قدرت بر سخن گفتن نداشتم . پس او با من سخن گفت به كلامي كه ياد ندارم ، سپس برخاست و چون از خيمه بيرون رفت ، چيزي كه اميد آن را داشتم به خاطرم رسيد . باعجله تمام برخاستم ، پس او را نديدم و از اصحاب خود پرسيدم ، گفتند : ما كسي را نديده ايم كه داخل خيمه شما شده باشد . ( 1 )

يك طاقه گل سرخ

ميرزا محمد استرآبادي گفت :

شبي در حوالي بيت الله الحرام مشغول طواف بودم ، ناگاه جوان نيكورويي را ديدم كه مشغول طواف بود . چون نزديك من رسيد يك طاقه گل سرخ به من داد ( آن وقت موسم گل نبود ) من آن گل را گرفتم و گفتم : اين از كجاست ، اي سيد من ! ؟

فرمود : از خرابات براي من آورده اند . آن گاه از نظر من غايب شد و من او را نديدم ، بعداً متوجه شدم ، آن آقا ، كسي نبود جز مولاي خوبان حضرت صاحب الزمان ( عليه السلام ) . ( 2 )

يا ابا صالح !

شخصي به نام شيخ قاسم بسيار به حج مي رفت و از مسافرت هايش خاطرات شيرين داشت ، مي گفت : در يكي از سفرهايم يك روز از پياده روي خسته شدم . به سايه درختي رفتم تا چند لحظه اي استراحت كنم ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نجوم السماء ، ص 7

2 . منتهي الآمال ، ج 2 ، ص 474 ؛ فوائد الرضويه ، ص 465


103


خواب بر چشمانم غلبه كرد . وقتي بيدار شدم كه كاروان حج رفته بود و من تنها مانده بودم .

نمي دانستم به كدام طرف بروم ؟ وحشت سراپايم را گرفته بود . به يادم آمد آنچه را كه عالم بزرگوار سيد بن طاووس در كتاب امام نوشته كه : اگر كسي راه را گم كرد ، با صداي بلند صدا بزند : يا اباصالح پس به سمتي متوجه شدم و به آواز بلند صدا مي كردم : يا اباصالح . و مقصودم حضرت صاحب الامر ( عليه السلام ) بود . در اين كه حال فرياد مي كردم ، عربي را ديدم كه سوار برناقه اي است ؛ به من فرمود : از كاروان عقب مانده اي ؟

گفتم : آري .

فرمود : در رديف من سوار شو تا تورا به قافله برسانم . من سوار شدم ساعتي نگذشت كه به قافله رسيدم ، مرا پياده كرد و فرمود برو .

گفتم : تشنگي مرا رنجور كرده است . ديدم از زين مركب خود مشك آبي آورد و مرا سيراب كرد . به خدا سوگند ! كه هرگز لذيذتر و گواراتر از آن آب نياشاميده ام . پس به كاروان ملحق شدم و متوجه او گشتم . او را نديدم در كاروان جستوجو كردم و هر چه كوشش كردم ديگر او را نديدم . ( 1 )

امام زمان هر سال در حج است

مرحوم شيخ عباس قمي حكايتي از شيخ مهدي ملاّ كتاب نقل كرده است كه : مرحوم شيخ مهدي در سال آخر عمر خود قصد حجّ كرد . به او گفتند : خوب است به كربلا مشرّف شوي و عرفه را در خدمت حضرت امام حسين ( عليه السلام ) باشي كه ثواب حجّ دارد . فرمودند : مي خواهم مكّه روم به دو جهت : يكي آن كه شايد در رفتن يا برگشتن در بين راه وفات كنم و حقّ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منتهي الآمال ، ج 2 ، ص 474 ، حكايت 17 ؛


104


تعالي مرا داخل فرمايد در روضه و آن مكاني است در بهشت كه در اخبار وارد شده كه آن مختص به كسي است كه در راه مكّه مي ميرد و ديگر آن كه فايز و رستگار شوم به اجتماع با حضرت بقيّة الله في الارضين مولاي ما صاحب الزمان ( عليه السلام ) چون آن بزرگوار در هر سال در موسم حجّ حاضر است . پس شيخ حركت كرد و به مكّه رفت . چون از سفر حجّ برمي گشت در ميان راه وفات نمود و به دار باقي شتافت . ( 1 )

مولاي ما نزد ما بود

شخصي از اهل مدائن گويد : با رفيقم به حج رفته بوديم ؛ چون به موقف عرفات رسيديم ، جواني را ديديم نشسته است . گدايي نزد ما آمد ، او را رد كرديم . نزد آن جوان رفت و از او درخواست كمك نمود . جوان چيزي از زمين برداشت و به او داد . گدا او را دعا نمود و زياد و جدّي هم دعا كرد . سپس جوان برخاست و از نظرمان ناپديد شد . نزد آن سائل رفتيم و به او گفتيم : به تو چه عطا كرد ؟ او به ما ريگ طلايي نشان داد كه قريب بيست مثقال بود . من به رفيقم گفتم : مولاي ما نزد ما بود و ما ندانستيم . آن گاه به جستوجويش پرداختيم و تمام موقف را گردش كرديم ولي او را نيافتيم . از جمعيتي از اهل مكّه كه در اطرافش بودند ، راجع به او پرسيديم . گفتند : جواني است علوي كه هر سال پياده به حجّ مي آيد . ( 2 )

نصب حجر الاسود

جعفر بن محمد قولويه گويد : به قصد رفتن به مكّه و انجام مراسم حجّ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شيخ عباس قمي ، فوائد الرضويه ، ص 684

2 . ثقة الاسلام كليني ، اصول كافي ، ج 2 ، ص 125


105


حركت كردم و در آن سال دشمنان به كعبه حمله كرده بودند و حجر الاسود را از جاي خودكنده بودند . من چون مي دانستم كه حتماً امام بايد آن را نصب كند و در اين زمان حضرت امام عصر ـ ارواحناه فداه ـ آن را نصب مي كند . از اين رو سعي داشتم ، شاهد نصب حجر به دست آن حضرت باشم . امّا همين كه به بغداد رسيدم مريض شدم و در شرف مرگ قرار گرفتم و از ادامه مسير باز ماندم . چون از ادامه سفر مأيوس شدم ، شخصي به نام ابوهشام را پيدا كرده و نامه اي را كه در آن خطاب به امام زمان نوشته بودم كه آيا از اين مرض نجات پيدا مي كنم يا نه ؟ به او دادم و از او خواستم توجّه كامل داشته باشد كه چه كسي حجرالاسود را نصب مي كند تا اين نامه را به او بدهد و جواب آن را برايم بياورد .

ابوهشام گفت : به مكه رفتم و در محلي كه كاملا مي توانستم محل نصب حجرالاسود را ببينم ، ايستادم و ديدم هر كس مي خواهد آن سنگ را سرجاي خود بگذارد ، سنگ مي لرزد و در جاي خود قرار نمي گيرد . تا اين كه جواني زيبا جلو آمد و سنگ را برداشت و برجاي خود قرار داد و سنگ همان جا باقي ماند و آن چنان محكم بر جاي خود چسبيد كه گويا اصلا كنده نشده بود . صداي مردم بلند شد و آن شخص به طرف بيرون مسجدالحرام رفت . من با عجله به سوي او دويدم و به طوري مردم را كنار مي زدم و مي رفتم كه همه خيال مي كردند ديوانه شده ام . من چشم از او برنمي داشتم تا او را گم نكنم .

وقتي از ميان مردم بيرون رفتم ، تندتر دويدم تا پشت سر او رسيدم . او ايستاد و رويش را برگردانيد و گفت : آنچه را با خود داري به من بده . من نامه را به او دادم و بدون آن كه نگاهي در آن بكند ، فرمود : به صاحب نامه بگو : كه از اين مرض شفا مي يابد و سي سال ديگر زندگي مي كند . آن گاه از


106


من دور شد و من آن چنان مات و مبهوت مانده بودم كه قدرت حركت

نداشتم تا او از ديده ام غايب شد .

وسي سال بعد جعفر مريض شد و به تهيّه قبر و وصيّت كردن پرداخت . به او گفتند : ان شاءالله خوب مي شوي ، گفت : امسال همان سالي است كه وعده من در آن داده شده است و چيزي نگذشت كه از دنيا رفت . ( 1 )

از بركت امام زمان

كاروان حج آماده حركت بود ، دور هر حاجي عده اي از فاميل و بستگان حلقه زده بودند و با اشك و آه و التماس از او مي خواستند كه از آنها هم يادي بنمايد . سرانجام كاروان به قصد زيارت خانه خدا روانه شد . تپه ها و كوه ها ، دشت و صحرا و فرازها و نشيب ها ، يكي پس از ديگري طي مي شد و مسافران پياده و سواره به راه خود ادامه مي دادند .

سيد جليل القدر امير اسحاق استر آبادي مي گويد : پس از چند روز پيمودن راه ، يك روز خستگي و پياده روي مرا از پاي در آورد . كم كم از كاروان عقب ماندم و هر چه تلاش كردم ، نتوانستم خود را به كاروان برسانم . تشنگي سختي به من رو آورد . رمق از زانوهايم رفت . دست از زندگي كشيده و به حالت جان دادن روي زمين افتادم و آماده مرگ شدم . شهادتين را برزبان جاري كردم كه ناگهان متوجه شدم كه بالاي سرم كسي است ، نگاه كردم ديدم مولا و سرور ما ـ خليفه خدا بر اهل جهان ـ صاحب الزمان ( عليه السلام ) است . فرمود : برخيز ، من طبق فرمان آن حضرت از جا بلند شدم . به وسيله ، ظرف آبي مرا سيراب كرد و در رديف خود برمركبش سوار نمود

و راه افتاد . من شروع كردم به خواندن حرزيماني هر جا را كه غلط

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . الخرائج و الجرائح للراوندي ، ج 1 ، ص 475 ـ 477 ؛ محجّة البيضاء ، ج 4 ، ص 368


107


مي خواندم ، آن آقا تصحيح مي فرمود ، تا اين كه دعا تمام شد و من خود را در مكّه معظمه ديدم ، شگفت زده از مركب پياده شدم پس از نه روز كاروان رفقايم رسيد ، و همه در شگفت شدند و همه جا پيچيد كه من طي الارض دارم . غافل از اين كه آمدن و نجات من به بركت حضرت بقية الله امام زمان ( عليه السلام ) بود . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الانوار ، ج 13 ، ص 146 ؛ پنجاه داستان از شيفتگان حضرت مهدي ، ص 117 و 118


109


بخش پنجم

باراهيان حرم


111


تلبيس ابليس

آمده است كه پيرمردي عازم سفر حجّ بود . او در هر قدمي كه مي گذاشت ، دو ركعت نماز مي گزارد . چنان غرق در عبادت بود كه از چيزهاي ديگر غافل ماند . او حتّي خارهايي كه به پايش فرو مي رفت ، درنمي آورد ؛ امّا در آخر امر چنان عبادت هايش را مورد پسند خود قرار داد و مغرور گرديد كه خود را بالاتر از همه چيز مي ديد . و اين زمينه اي شد كه ابليس پليد بر او نفوذ كرده و از راه الهي بدر كند .

او گرفتار عجب و غرور شد و سوگمندانه از طريق حق منحرف گرديد .

شنيدم كه پيري به راه حجاز * * * به هر خطوه كردي دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداي * * * كه خار مغيلان نكندي زپاي

به آخر ز وسواس خاطر پريش * * * پسند آمدش در نظر كار خويش

به تلبيس ابليس در چاه رفت * * * كه نتوان از اين خوب تر راه رفت

امّا پيش از آن كه ابليس او را به چاهش فرو كشد ، رحمت حق به فريادش رسيد و نجاتش داد .


112


هاتفي از غيب آواز داد : اي مرد نيك بخت ! مپندار كه اين طاعت ها و عبادت هايت ، بخشش و احساني است به پروردگارت . تو بايد با اين كارهايت به دل آسودگي برسي و به مقام اطمينان نايل گردي .

گرش رحمت حقّ نه دريافتي * * * غرورش سراز چاه برتافتي

يكي هاتفي از غيبش آواز داد * * * كه اي نيك بخت مبارك نهاد !

مپندار اگر طاعتي كرده اي * * * كه نزلي بدين حضرت آورده اي

به احساني آسوده كردن دلي * * * به از الف ركعت به هر منزلي ( 1 )

توسّل به حضرت سيد الشهدا

شخصي به نام ميرزا علي ايزدي ـ كه از ارادتمندان خاندان عترت بود ـ نقل مي كند : پدرم سخت مريض شد و به ما امر كرد كه او را به مسجد ببريم . گفتيم : براي شما بد است ، چون تجار و اشراف به عيادت شما مي آيند و در مسجد مناسب نيست . گفت : مي خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدي به مسجد داشت . ناچار او را به مسجد برديم تا شبي كه خيلي مرضش شديد شد او را به منزل برديم و براي مايقين شد كه تا فردا صبح خواهد مرد .

هنگام سحر شد ، ناگاه من و برادرم را صدا زد . نزدش رفتيم ، ديديم عرق بسياري كرده است . به ما گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نمي ميرم و از اين مرض خوب مي شوم . ما حيران و سرگردان شديم . ديگر اثري از مرض در او نبود ، ولي ما نپرسيديم كه چگونه خوب شده است و اين براي ما معمّايي باقي ماند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سعدي ، بوستان ، دفتر دوّم .


113


موسم حجّ نزديك شد . به تصفيه حساب و اصلاح كارهايش پرداخت و مقدمات و لوازم سفر حجّ را تدارك ديد تا اين كه با نخستين قافله حركت كرد . به بدرقه اش رفتيم و شب را با او بوديم .

در آن شب به ما گفت : از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم ؟ اينك به شما خبر مي دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم ، پس در آن حال خود را در محله يهودي ها ديدم و از بوي گند وهول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم كه تا مُردم جزو آنها خواهم بود .

پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم . ندايي شنيدم كه مي گفت : اين جا محل ترك كنندگان حجّ است . گفتم : پس چه شد توسّلات و خدمات من نسبت به حضرت سيد الشهدا ( عليه السلام ) . ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرح بخش مبدّل شد و به من گفتند : تمام خدمات توپذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و تأخير در مرگت افتاد تا حجّ واجب را بجا آوري و مي بينيد كه اينك عازم حج هستم .

پدرم ده سال بعد در همان روزها از دنيا رفت در حالي كه حجّ واجب خود را به جاي آورده بود . ( 1 )

ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت

يكي از توانگران عراق به مكّه معظمه رفته بود . بعد از طواف و فراغ از اعمال حجّ چنان كه رسم تاجران است در بازار منا مال و اسباب خود را گشوده ، به خريد و فروش مشغول بود . ناگاه فقيري كه زحمت گرسنگي كشيده و نان جز در سفره ديگران نديده بود ، آن سوداگر را با آن همه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مير خلف زاده ، كرامات الحسينيه ، ص 27 ـ 29 ؛ داستان هاي شگفت ، ص 133


114


جمعيت ديد ، بر او رشك و حسرت برد و زبان به طعن او گشود و گفت : اي دنيادار بي رحم و اي مال دار از خدا دور ! فرداي قيامت مكافات من و تو چون يكسان خواهد بود كه تو با اين همه سامان و نعمت از عراق و من با اين همه رنج و محنت از بلاد هندوستان آمده ، بينوا و بي چيز باشم ؟ بازرگان چون اين سخن را شنيد ، گفت : حاشا كه مكافات ما يكسان باشد ، اي گداي فضول واي طامع بي اصول ! طرز درويشي و فقيري چنين نمي باشد كه رشك و حسد بر اموال مسلمانان برند . مطلب تو از هندوستان آمدن به اين جا گدايي و طلب است نه طواف خانه كعبه . اگر مي دانستم فرداي قيامت جزاي ما يكسان خواهد بود ، كجا روي به اين راه مي آوردم ؟ گدا گفت : اي دنيادار ! اين سخن اشتباه از كجا مي گويي ؟ بازرگان گفت : استغرالله من آنچه حق بود گفتم . من به فرمان خدا آمده ام ، آن جا كه فرمان و أذّن في الناس بالحج يأتوك رجال خطاب به ابراهيم ( عليه السلام ) شد كه كساني را كه قدرت و استطاعت داشته باشند ، ندا در ده و بطلب تا بيايند . پس مرا حكم شد و من به فرمان آمده ام و تو بي طلب و ناخوانده آمدي ، ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت و تو خود را در هلاكت انداخته اي كه چنين راهي را بي زاد و راحله به جهت گدايي و طمع آمده اي . در جواب تو همين خواهد بود كه بگويي من طفيلي ام و اين ظاهر است كه عزّت و حرمت مهمان و طفيلي يكسان نبود و آنچه حق تعالي از روي لطف و كرم به من داده شكر او را به جاي آورم و آنچه موافق حكم شرع بر من واجب شده باشد از زكات و خمس وصله رحم همه را ادا مي كنم و از حق النّاس احتراز مي نمايم و تو فقيري و دعوي درويشي مي كني ، ولي حرص و طمع تو از همه زيادتر است و تو از قناعت و توكّل بهره اي نداري و خسر الدنيا و الآخرة شدي و مرتبه فقيري و درويشي لباس انبياست كه هر بي سرو پايي


115


را لايق آن نيست . تو درويشي را شنيده اي امّا چاشني او را نچشيده اي . پس آن درويش خجل و منفعل گشت و جماعتي كه در آن جا حاضر بودند به كلمات بازرگان آفرين گفتند و تحسين كردند و اين مثل از آن بازرگان به يادگار مانده است كه : ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت . ( 1 )

ترك حج

مرحوم حاج عبدالعلي مشكسار نقل كرد كه يك روز صبح در مسجد ، آقا احمد مرحوم عالم ربّاني آقاي حاج سيّد عبد الباقي ـ اعلي الله مقامه ـ پس از نماز جماعت به منبر رفت و من حاضر بودم . فرمود : امروز چيزي را كه خودم ديده ام ، براي موعظه شما نقل مي كنم .

رفيقي داشتم از مؤمنان ، مريض شد به عيادتش ، رفتم ؛ چون او را در حال سكرات مرگ ديدم ، نزدش نشستم و سوره يس و صافات را تلاوت كردم . اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم . پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مي كردم ؛ ولي من هر چه اصرار كردم ، نگفت ، با اين كه مي توانست حرف بزند و با شعور بود . پس ناگاه باكمال غيظ متوجّه من شده و سه مرتبه گفت : يهودي ، يهودي ، يهودي .

من بر سرخودم زدم و طاقت توقف ديگر نداشتم . از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند . درب خانه كه رسيدم ، صداي شيون و ناله بلند شد . معلوم گرديد كه مرده است . پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب الحجّ بود و به اين واجب مهم الهي اعتنايي ننموده تا اين كه يهودي از دنيا رفت . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . كليات جامع التمثيل ، ص 234

2 . داستانهاي شگفت ، ص 132


116


نتيجه تكبّر

عمرو بن شيبه مي گويد : من بين صفا و مروه مردي را ديدم كه سوار بر اسبي شده و اطراف او را غلاماني گرفته اند و مردم را كنار مي زنند ( تا او سعي بين صفا و مروه را انجام دهد ) . مدّت ها از اين واقعه گذشت و من به شهر بغداد رفتم . در يكي از روزهاي اقامتم در بغداد ، بر روي پل معروف شهر راه مي رفتم كه مردي را ديدم كه لباس هاي مندرس پوشيده و پا برهنه است و موهاي بلندي دارد . به او نگاه كردم و در صورت او خيره شدم . او

به من گفت : چرا به من نگاه مي كني ؟ گفتم : تو را شبيه مردي ديدم كه در مكّه بين صفا و مروه او را ديده بودم كه با تفاخر و سوار بر مركب حركت مي كرد و . . . آن شخص ژوليده گفت : من همان مردي هستم كه در مكّه او را ديده اي ! گفتم : چرا به اين وضع در آمدي ؟ گفت : در آن جا كه همه مردم در برابر خدا متواضعند ، من تكبّر ورزيدم و تفاخر كردم . در اين جا كه مردم رفعت مقام دارند ( و هر كس براي خود شخصيت و شغل و زندگي آبرومندي دارد ) خداوند مرا ذليل كرد و بر زمين زد . ( 1 )

همسفر حجّ

مردي از سفر حجّ برگشته بود و سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را براي امام صادق ( عليه السلام ) تعريف مي كرد ، مخصوصاً يكي از هم سفران خويش را بسيار مي ستود كه چه مرد بزرگواري بود . ما به معيّت همچو مرد شريفي مفتخر بوديم . يكسره مشغول طاعت و عبادت بود . هيمن كه در منزلي فرود مي آمديم او فوراً به گوشه اي مي رفت و سجاده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . محجّة البيضاء ، ج 6 ، ص 228 ؛ شنيدنيهاي تاريخ ، ص 372


117


خويش را پهن مي كرد و به طاعت و عبادت مشغول مي شد .

امام فرمود : پس چه كسي كارهاي او را انجام مي داد و حيوانش را تيمار مي كرد ؟ آن مرد گفت : البّته افتخار اين كارها با ما بود . او فقط به كارهاي مقدّس خويش مشغول بود و كاري به اين كارها نداشت .

حضرت فرمود : بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد . ( 1 )

تواضع در حريم دوست

سالي هارون به عزم حجّ حركت كرده و به كوفه رسيد . اهالي او را استقبال نمودند ، ناگاه در ميان جمعيت ، يكي فرياد برآورد : يا هارون ! يا هارون ! گفت : اين شخص گستاخ كيست ؟ جواد دادند : بهلول است . پرده هودج را بلند كرده و گفت : چه مي گويي ؟ بهلول گفت : روايت مسند است كه قدامة بن عبدالله عامري مي گويد : حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) را هنگام رمي جمره زيارت كردم در حالتي كه هيچ كس را از اطراف او ضرب و طرد نمي كردند . اي هارون ! تواضع تو در اين سفر بهتر از تكبّر است ؛ زيرا ، به حرم كبريا مشرّف مي شوي . هارون گفت : بيشتر بگوي . گفت : هر مردي كه داراي سلطنت يا مال يا جمال باشد و سلطنت خود را در عدل و مال خود را در انفال و جمال را در عفّت صرف كند ، در دفتر الهي از ابرار است . هارون خواست جايزه اي به او بدهد ، بهلول سر به آسمان كرده و گفت : من و تو هر دو عيال خدا هستيم ، محال است كه خدا تو را ياد نمايد و مرا فراموش كند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . داستان راستان ، ص 33

2 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 105


118


راه طولاني

محمد بن ياسر گويد : پيرمردي را در طواف ديدم كه روي زرد شده و رنج سفر در او پيدا بود . از من پرسيد : از خانه تو تا اين جا چه قدر راه است ؟

گفتم : دو ماه . گفت : پس تو همسايه خانه اي و هر سال به زيارت مي آيي . از او پرسيدم : از خانه تو تا اين جا چقدر راه است ؟ گفت : پنج سال ، وقتي از خانه خود مي آمدم ، هيچ اثر سفيدي در سر و محاسنم پيدا نبود ، اكنون از درازي راه پير شدم و محاسن و موي سرم سفيد گرديده است .

گفتم : زهي طاعتي نيكو و محبّتي صادق ، او خنديد و اين بيت ها را گفت :

هر كه نهد در ره تو گام را * * * كي نگرد رنج سرانجام را

قبله اگر ساخته اند ناكسان * * * سنگ و گل و آتش و اصنام را

نقش كنم نام تو برجان خويش * * * سجده برم روز و شب آن نام را ( 1 )

حق مادر

بزرگي گفت : عزم حجّ كردم ؛ چون به بغداد رسيدم ، نزديك ابوحازم رفتم . او در خواب بود ، صبر كردم تا بيدار شد . گفت : اين ساعت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را به خواب ديدم ، مرا به تو پيغامي داد و فرمود : حق مادر نگه دار ، كه تو را بهتر از حجّ كردن است . بازگرد و رضاي او را طلب كن . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مصابيح القلوب ، 161 ، 162

2 . تذكرة الاولياء ، ص 240


119


البته ناگفته نماند كه احتمالا ، منظور حجّ مستحبي است ؛ چون حج واجب ، از فريضه هايي است كه هيچ چيز با او برابري نمي كند و هيچ عملي نمي تواند جايگزين آن باشد .

هفتاد سال حجّ

شيخي به همراهي جواني به حجّ رفتند . همين كه شيخ احرام بست و گفت : اللّهم لبيّك ، از آسمان صدايي آمد : لالبيّك . جوان همراهش به شيخ گفت : آيا اين جواب را مي شنوي ؟ جواب داد : هفتاد سال است همه ساله به حجّ مي آيم و اين جواب را مي شنوم ، ولي صبر از كف نداده و نااميد نشده ام . جوان گفت : در اين صورت نبايستي اين مدّت متمادي به خود رنج سفر را تحمل مي كردي و به حجّ مي آمدي . همان لحظه از هاتفي ندا آمد : به راستي حجّ او را قبول كرديم . ( 1 )

به نوميدي منه تن گر چه در كام نهنگ افتي * * * كه دارد در دل گرداب بحر عشق ساحل ها

خدا هيچ كس را فراموش نمي كند

يكي از جمله بزرگان در موسم حجّ يك كيسه زر به غلام خود داد و گفت : برو و نگاه كن به قافله ، هر وقت مردي را ديدي كه از قافله به كنار مي رود ، اين كيسه زر را به او بده . غلام رفت و مردي را ديد كه به تنهايي به طرفي مي رفت . غلام آن كيسه زر را به او داد . آن مرد كيسه را گرفت و سر به سوي آسمان كرد و گفت : خدايا ! تو بحير را فراموش نمي كني ، بحير را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 306


120


چنان كن كه تو را فراموش نكند . غلام برگشت و به خواجه خود گفت : مردي را يافتم چنان كه گفته بودي ، زر را به او دادم . گفت : آن مرد چه گفت . غلام گفت : چنين و چنان گفت . خواجه گفت : بسيار نيكو گفته است . نعمت را حواله به آن كرده كه به حقيقت به او داده بود . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 328


| شناسه مطلب: 78021