بخش 5

صلوات بر محمد و آل او ( علیهم السلام ) دو هزار سال قبل از آدم پیادگان حاج حریم امن حاجی درستکار امر به معروف و نهی از منکر در سفر حجّ عمل ناپسند در مکانی باعظمت رفیق راه مرد سعادتمند تو غفارالذنوبی سروری که عفو می کند توسّل به امام زمان شجاعت مرد حج گزار غلامی خاشع و خاضع سفارش به تقوا در کنار کعبه سفارش در کنار کعبه نماز در مسجدالحرام انفاق در حرم جلب رضایت برادر مؤمن حاجی حقیقی دولت جاوید قطع دست دزد همه برابرند شهید طواف بخش ششم : جوانان حج گزار محبّ حق آه عارفانه جوانی عارف بر خداست به مقصد رسانیدن راز و نیاز نوجوان ترس از خدا نافرمانی پدر عزیزترین مردم قربانی جان سوز و گداز مرا چیزی نیست ، جز جان

صلوات بر محمد و آل او ( عليهم السلام )

سفيان ثوري حكايت مي كند ، در مكه مشغول طواف بودم ، ناگاه مردي را ديدم كه قدم از قدم برنمي داشت ، مگر اين كه صلواتي مي فرستاد . به آن شخص خطاب كردم : چرا تسبيح و تهليل نمي كني و اتصالا صلوات مي فرستي ؟ آيا تو را در اين خصوص حكايتي هست ؟ گفت : تو كيستي خدا تو را بيامرزد ؟ گفتم : من سفيان ثوري هستم . جواب داد : به جهت اين كه تو در اهل زمان خود غريبي ، حكايت خود را به تو نقل مي كنم .

سالي من در معيّت پدرم سفر مكّه نموديم . در يكي از منازل پدرم مريض شد وبا همان مرض از دنيا رفت . صورتش سياه شد و چشمانش كبود و شكمش آماس كرد . من گريه كردم و به خود گفتم كه پدرم در غربت فوت كرد آن هم به اين وضعيت ، ناچار رويش را با لباسي پوشانيدم و همان ساعت خواب بر من غلبه كرد . در خواب شخصي را ديدم بي اندازه زيبا و خوش صورت بود و لباس هاي فاخر در برداشت . شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم كشيد ؛ ناگهان صورتش سفيدتر از شير شد و دستش را به شكم پدرم مسح كرد ، به حال اوّلي برگشت و اراده نمود كه برود . برخاستم و دامن عباي او را گرفتم و عرض كردم : اي سرورم ! تو را قسم مي دهم به خدايي كه در همچو وقتي تو را بر


121


سر بالين پدرم رسانيد ، تو كيستي ؟

فرمود : مگر مرا نمي شناسي ؟ من محمد رسول خدايم . پدر تو معصيّت بسيار مي نمود ، الاّ آن كه به من بسيار صلوات مي فرستاد . همين كه اين حالت به پدرت روي داد ، مرا استغاثه نمود و من پناه مي دهم به كسي كه مرا صلوات زياد بفرستد . پس من از خواب بيدار شدم ، ديدم رنگ پدرم سفيد شده و بدنش به حال اوّلي برگشته . اين است از كه از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم . ( 1 )

دو هزار سال قبل از آدم

زراره گويد : به امام صادق ( عليه السلام ) عرض كردم : جانم به فدايت ! چهل سال است من احكام و مسائل حجّ را از شما پرسش مي كنم و شما پاسخ مي دهيد ( و هنوز احكام آن تمام نشده است ) ؟ حضرت فرمودند : اي زراره ! خانه اي كه دو هزار سال قبل از آدم ، زيارت مي شده ، مي خواهي در مدّت چهل سال تمام مسائلش را فراگيري ؟ ( 2 )

پيادگان حاج

سعدي گويد :

سالي نزاعي در پيادگاه حجيج ( حاجيان ) افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده ، انصاف در سرو روي هم فتاديم و داد فسوق ( بگو ومگو ) و جدال بداديم .

كجاوه نشيني را شنيدم كه با عديل خود مي گفت : ياللعجب ! پياده عاج

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 445 و 446

2 . وسائل الشيعه ، ج 7 ، ص 7


122


چون عرصه شطرنج به سر مي برد ، فرزين مي شود ؛ يعني ، به از آن مي گردد كه بود و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند .

از من بگوي حاجي مردم گزاي را * * * كو پوستين خلق به آزار مي درد

حاجي تو نيستي ، شترست از براي آنك * * * بيچاره خار مي خورد و بار مي برد ( 1 )

حريم امن

مرد مؤمني به شخصي گفت : هر كس تلاش كند وبه كعبه رود ، در امان خواهد بود . آن مرد سختي هاي راه را به جان خريد و عازم مكّه گرديد . او به آن جا رفته بود كه الطاف الهي را ببيند و در مكان امني مستقر گردد و به آرامش خاطر دست يابد ، ولي عربي نادان حرمت آن حريم مقدس را نگه نداشت و با خفّت و خواري دست به گناه زد و دستار آن مرد را از سرش ربود و فرار كرد .

هنوز از كعبه پاي او به در بود * * * كه بر بودند دستارش زسر زود

يكي اعرابي را ديد بي نور * * * كه دستارش بتگ مي برد از دور

مرد زبان به گله گشود و گفت : ايمني اين مكان برايم آشكار شد ؟ او با خود مي انديشيد كه وقتي در اين جا دستارم را از سرم بدزدند ، در درون خانه سرم را خواهند بريد .

زفان بگشاد آن مجنون به گفتار * * * كه اينك ايمني آمد پديدار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . گلستان ، باب 7


123


چو دستارم زسر بردند بردر * * * ميان خانه ، خود كي ماندم سر ؟

نشان ايمني بر سر پديدست * * * به خانه چون روم ؟ بردر پديدست

او در اين فكرها بود كه ناگاه جرّقه اي در خاطرش زده مي شود و متوّجه مي گردد كه در چنان مكاني به فكر دستار و سر بودن خطاست . انسان بايد در اين مكان از پوست پيشين بدر آيد ؛ زيرا تا وقتي يك سر موي به فكر خود باشد ، ايمن نخواهد بود .

هزاران سر برين در ذرّه اي نيست * * * هزاران بحر اين جا قطره اي نيست

توتا بيرون نيايي از سرو پوست * * * نيابي ايمني بر درگه دوست

زتو تا هست باقي يك سر موي * * * يقين مي دان كه نبود ايمني روي ( 1 )

حاجي درستكار

شخصي بود پرهيزكار كه هميشه حقوق واجب اموال خود رامي پرداخت و چيزي از مال مردم را با مال خودش مخلوط نمي كرد .

سالي به سفر حجّ رفته بود ، در بين راه پول خود را سهواً در سر چشمه گذاشت و رفت . قدري راه رفته بود كه به يادش آمد . رفقايش گفتند : برگرد هميانت را بياور . گفت : من در اموال خود چيزي از حقوق نگذاشته ام و مال من تلف نمي شود . در برگشتن از مكّه و بعد از انجام فرايض حجّ مي آيم و برمي دارم . مبلغي از رفقا قرض كرد . رفت و مناسك حجّ را انجام داد ، سپس برگشت و به نزديكي آن چشمه رسيد . ديد راه را عوض كرده اند ، پرسيد : چرا راه را عوض كرده اند ؟ گفتند : مدّتي است در آن راه اژدهايي پيدا شده است كه راه را بسته و كسي جرأت نمي كند از آن راه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . عطّار نيشابوري ، اسرار نامه ، ص 130


124


برود . گفت : آن اژدها پول من است . با چند نفر از رفقا از آن راه آمدند ،

چون نزديك چشمه رسيدند ، اژدها را ديدند . صاحب هميان خودش آمد به نزديك و ديد هميان اوست ، برداشت و راه باز شد . ( 1 )

امر به معروف و نهي از منكر در سفر حجّ

سالي هارون الرشيد به جهت حجّ به مكّه آمد . تصادفاً عبدالله عبدالعزيز العمروي كه يكي از بزرگان علماي زمان خود بود ، نيز در مكّه بود . هارون از مروه پايين آمده و قصد صفا داشت . عبدالله العمروي فرياد زد : اي هارون ! همين كه هارون نگاه كرد ، عبدالله را ديد ، گفت : بلي . عمروي گفت : اي هارون : نگاه كن به طرف كعبه ، جماعتي به عبادت مشغولند تعدادشان چه قدر است ؟ هارون جواب داد : خدا مي داند كه عددايشان چيست ؟ عمروي گفت : اي مرد ! خداوند از هر يك از اينها ، فقط از نفس خودش سؤال مي كند ، ولي از تو از همه اينها سؤال خواهد كرد ، آماده جواب باش .

هارون نشست و زار زار گريست . گفت : اي هارون ! آيا باز حرفي به تو بگويم ؟ هارون گفت : بگو . عبدالله گفت : مگر نه اين است كه اگر كسي مال خود را بيهوده خرج كند ، بايد او را جلوگيري كنند ؟ هارون گفت : بلي همين طور است . عبدالله گفت : پس اگر كسي مال ديگران را تلف كند با او چه بايد كرد ؟

گريه هارون بيشتر شد و عمروي از او دور گرديد . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تحفة الواعظين ، ج 1 ، ص 207 ، ( به نقل از جواهر الكلمات )

2 . كشكول طبسي ، ج 1 ، ص 40


125


عمل ناپسند در مكاني باعظمت

فضيل گفت : من زاهدترين شخصي كه ديدم مردي از اهل خراسان بود . او نزد من در مسجد الحرام نشسته بود ، سپس برخاست تا طواف كند ؛ در همان وقت پول هاي او را ربودند و او شروع به گريستن كرد . به او گفتم : آيا براي پول هايت ناراحتي و گريه مي كني ؟ گفت : نه بلكه گريه مي كنم بر او كه بايد در دادگاه الهي بايستد و محاكمه شود . مي گريم براي اين كه در چنين مكان باعظمتي ، چنين عمل زشتي را انجام داده است . من دلم براي او مي سوزد . ( 1 )

رفيق راه

شخصي عازم حجّ بود . يك نفر تصميم گرفت با او همراه باشد و رفيق راه او گردد ، امّا او نپذيرفت و گفت : بگذار به تنهايي سفر كنم ؛ زيرا مي ترسم ، از يكديگر اموري را مشاهده كنيم كه موجب ايجاد دشمني و عداوت بين ما شود . ( 2 ) در اين سفر پربركت ، حاجيان عزيز بايد مراقب همديگر باشند و به يكديگر كمك نمايند و موجبات آزار و اذيت ديگران را فراهم نسازند تا از ثواب بيكران الهي بهره مند شوند .

مرد سعادتمند

علي بن هشام آملي از بزرگان طبرستان بود . مال بسيار داشت و كرم وافر . در شهر خويش هر روز هزار بينوا را بر سر سفره مي نشاند و به دست خود غذا به آنان مي داد . هر سال كه به زيارت خانه خدا مي رفت چندين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شنيدنيهاي تاريخ ، ص 314

2 . همان ، ص 105


126


نفر از كساني را كه بيش از ديگران شوق و آرزوي زيارت كعبه داشتند و تنگ مايه بودند ، با خود مي برد . در همه منزل ها براي آنان سفره مي گسترد و به گرمي و مهرباني پذيرايي مي فرمود . وي در طي چند بار مسافرت به كعبه معظمه ، هزار نفر را بدين گونه به زيارت برد .

در سالي كه مأمون خليفه نيز به زيارت خانه خدا رفته بود ، چون مُنادي علي آملي زائران را به سفره وي خواند ، مأمون به خشم آمد و گفت : اين كيست كه چنين خوان بي دريغ گسترده است و دعوي مهتري مي كند ؟ گفتند : بزرگ مردي از مردم آمل است . گفت : كه تا به بغداد رسيد ، هيمه و تره به او نفروشند . علي تا به بغداد در آمد ، براي پختن غذا كاغذ مي خريد و مي سوزاند و به جاي تره ، حرير سبز پاره پاره مي كرد و آراستگي سفره را به جاي تره برخوان مي نهاد . ( 1 )

تو غفارالذنوبي

از بزرگان پادشاه ستمگري را ديد كه در عرفات پاي برهنه روي سنگريزه هاي گرم ايستاده بود و دست به دعا برداشته بود و مي گفت : بار خدايا ! توتويي و من منم . كار من آن است كه هر زمان سر تا پا غرق گناه شدم و كار تو آن است كه غفارالذنوب هستي . بر من رحمت كن . يكي از بزرگان گفت : بنگريد كه جبّار زمين پيش جبار آسمان چه رازونياز مي كند . ( 2 )

سروري كه عفو مي كند

روايت شده كه اعرابي اي را ديدند كه حلقه در كعبه را گرفته بود و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اقبال يغمايي ، طرفه ها ، ص 268

2 . كشكول ناصري ، ص 100


127


مي گفت : بنده تو بردرگاه تو ايستاده است . روزگارش بگذشته ، گناهانش

مانده ، شهواتش بگسسته و پيامدهاي آن شهوات باقي مانده . از او خشنود شو يا عفوش كن . چه گاه شود كه سروري بي آن كه از برده اش راضي باشد ، او را عفو مي كند . ( 1 )

توسّل به امام زمان

يكي از علما گويد : در سفر اوّل كه به حجّ مشرّف مي شدم ، از كربلا ماشيني تهيّه كرديم به سرپرستي پرهيز كاري موسوم به حاجي علي اصغر اصفهاني كه آن زمان مجاور حضرت سيدالشهدا بود و بعد از اخراج ايرانيان مجاور مدينه طيبّه شد .

اين مرد مؤمن عده اي از مسافرينش گذرنامه درستي نداشتند . من به او گفتم : چگونه اين حاجيان را رد مي كني ؟ گفت : هر جا كه كار به جاي سخت برسد ، اگر وقت وسيع باشد ، 140 مرتبه والاّ چهارده مرتبه مي گويم : يا ابا صالح يا مولانا يا صاحب الزمان ادركن و مشكل حل مي گردد .

جدّاً همان طور شد كه گفت : هر جا بازرسان پيش آمدند ، به بركت توسّلي كه آن مرد و سايرين داشتند ، از شرّشان نجات يافتيم . ( 2 )

شجاعت مرد حج گزار

طاووس يماني گويد : در مكّه بودم كه از طرف حجّاج بن يوسف مرا دعوت كردند ومن پيش او رفتم . او مرا نزد خود نشاند و صحبت مي كرديم كه شنيديم مردي با صداي بلند تلبيه و لبيّك مي گفت و طواف مي كرد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . كشكول شيخ بهايي ، ص 369

2 . شمّه اي از آثار ادعيّه . . . ، ص 292 و 293


128


حجّاج گفت : آن مرد را حاضر كنيد . وقتي او را آوردند ، حجّاج پرسيد : اي مرد ! كيستي ؟ گفت : از مسلمانانم . حجّاج گفت : من از شهر و قبيله ات مي پرسم . آن شخص گفت : از اهل يمنم . حجاج گفت : برادرم محمد را كه والي و حاكم يمن است ، چگونه ديدي ؟ گفت : او را مردي تن پرور و تجمّلاتي كه بسيار به لباس حرير و سواركاري و ولخرجي و شهوتراني علاقه مند بود ، يافتم .

حجاج گفت : من از سيره و رفتار او پرسيدم ؟ آن مرد گفت : او را مردي ظالم و ستمگر خونريز ، فرمان بردار مخلوق و عصيانگر نسبت به خالق يافتم .

حجّاج گفت : با اين كه مقام و منزلت او را نسبت به من مي داني ، نسبت به او اين چنين جسورانه حرف مي زني ؟ آن شخص گفت : آيا مكان و منزلت او نسبت به تو از مكان و منزلت من نسبت به خدا بيشتر است كه من زائر خانه خدا و مصدق پيامبر او هستم ؟ آن وقت بدون اجازه خارج شد و رفت . طاووس گويد : من به دنبال او رفتم و به او گفتم : اي مرد ! مرا به مصاحبت خود قبول كن . گفت : من ديدم مردم درباره دين خود از تو استفتا مي كردند ، آن وقت تو در اين مكان مقدّس و گرامي با آن ظالم مشغول صحبت بودي ؟ گفتم : مرا هم مانند تو مجبوراً آورده بودند . گفت : آيا تو نمي توانستي او را موعظه و نصيحت كني كه به رعيت ستم نكند ؟ گفتم : استغفر الله ربّي و اتوب اليه اكنون مرا قبول كن . گفت : من هم صحبتي شديد الغيرة دارم كه اگر با كس ديگرانس بگيرم ، مرا ول مي كند .

اين را گفت و مرا گذاشت و رفت . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حيوة الحيوان ، ج 1 ، ص 652 ( به نقل از مردان علم در ميدان عمل ، ج 2 ، ص 480 )


129


غلامي خاشع و خاضع

آورده اند ، بزرگي گفت : در مسجدالحرام طواف مي كردم . گفتم غلامي را ديدم كه با خضوع و خشوع نماز مي كرد و باكسي سخن نمي گفت . با خود گفتم : از اين غلام بوي آشنايي مي آيد ؛ پس به او گفتم : اي بنده خدا ! توقّف كن تا باتو سخني بگويم . گفت : از خواجه خود اجازه ندارم ، امشب از خواجه خود دستوري مي خواهم و فردا سخن تو را مي شنوم . به او گفتم : به اين طريق كه نماز به جا مي آوري و طواف مي كني ، مي دانم كه در نزد خدا قرب و منزلتي داري ، هيچ حاجتي از خداي تعالي خواسته اي كه

اجابت شده باشد گفت : آري ، روزي در مناجات گفتم : خداوندا ! يكي از اهل عذاب را به من بنما تا او را ببينم . آوازي برآمد كه به فلان وادي برو . چون به آن جا رسيدم شخصي را ديدم كه تمام اعضاي او سياه شده و آتش در روي او افتاده و مار عظيمي بر او پيچيده ، هر لحظه او را زخم مي زند . گفتم : اي بدبخت ! تو در دنيا چه عمل داشته اي كه به اين عذاب گرفتار شده اي ؟ گفت : من حجاج بن يوسفم . براي ظلم و تعدّي كه بر مسلمانان كرده ام ، مرا عذاب مي كنند . و اين عذاب كه حال مشاهده مي كني براي آن است كه روزي بر عالمي ظلم كردم و او را رنجانيدم . ( 1 )

سفارش به تقوا

موسم حجّ بود . عبدالملك خليفه هم به قصد حجّ در مكّه بود . روزي در مجلس خود بر تخت نشسته بود و اشراف از هر قبيله حضور داشتند . عطاء بن ابي رباح ـ كه از جمله بزرگان بود ـ وارد مجلس شد . همين كه خليفه او را ديد برخاست و او را در پهلوي خود جاي داده گفت : اي عطاء !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . كليات جامع التمثيل ، ص 186 و 187


130


حاجتت چيست ؟ جواب داد : اتّق الله في حرم الله و رسوله ؛ تقواي الهي را

در حرم خداوند و رسولش رعايت كن . سپس افزود تقواي الهي را در خصوص اولاد مهاجرين و انصار كه توبه جهت آنها به به مرتبه خلافت رسيده اي به عمل آور و عنايتي به اهالي سرحدهاي اسلام كن كه آنها حصار مسلمانانند و از امورات و كيفيات مسلمين خبردار شو ، به جهت آن كه تو در نزد خداوند جهت آنها مورد سؤال قرار خواهي گرفت .

عبدالملك گفت : همه اينها را گفتي قبول دارم . عطاء از جاي خود حركت كرد . عبدالملك او را رها نكرد و گفت : حوايج مردمان را گفتي ، حاجت خودت را هم بيان كن . گفت : به سوي مخلوق هيچ حاجتي ندارم ، بلكه به صاحب اين خانه دارم ( و اشاره به بيت الله كرد ) . عبدالملك گفت : اين است شرافت و بزرگواري . ( 1 )

در كنار كعبه

نويسنده كتاب شمّه اي از آثار ادعيه و . . . مي نويسد : اوّلين تشرّفم به بيت الله الحرام در سال 1386 هـ . ق صورت گرفت . در آن زمان بين معان آخرين شهر اردن و تبوك اوّلين شهر حجاز شن بود ، منطقه اي خسته كننده و خطرناك موسوم به وادي غول كه گاهي اتوبوس قريب نيم متر در شن زرد رنگ فرو مي رفت كه در نتيجه دير به مكّه مكرّمه رسيديم .

اوائل شب هشتم ذي الحجّه بود و از تمام اوقات ، جمعيت در مكّه مكرّمه و خصوص در مسجدالحرام بيشتر موج مي زد . بعد از آن كه محل شروع طواف را پيدا كردم ، آماده گشتم و داخل در جمعيّت طواف كننده

شدم . همين كه چند قدمي برداشتم ، حالم به شدّت بد شد و ديدم الآن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رنگارنگ ، ج 1 ، ص 295 و 296


131


است كه از پا درآيم ؛ ناچار خود را با زحمت از ميان جمعيت خارج كردم و

متحيّر در كنار كعبه ( نزديك ركن يماني كه علامت شكاف ديوار خانه در وقت ولادت با سعادت امير المؤمنين علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) در آن جا ديده مي شود ) در حالي غير قابل توصيف از شدّت كسالت راه و غربت و تنهايي و از همه بالاتر ناواردي ، ايستاده و مشغول درد و دل با پروردگارم شدم و با دعايي خداوند بزرگ را خواندم كه ناگهان يك سيد طلبه بسيار متين و مؤدّب ـ كه در قم و در نجف با او ملاقات داشتم ـ در لباس احرام مقابلم ظاهر شد و از وضع عجيب و غريب من مطلّع گشت . گفت : شما السّاعه برويد به منزلتان و استراحت كنيد . فردا كه روز هشتم است ، اكثر اين جمعيت به عرفات مي روند با اين كه از روز نهم وقت وقوف در عرفات است ؛ ولي غير از شيعه از همان صبح هشتم ، مهيّاي حركت مي شوند و در نتيجه مكّه مكرّمه خلوت مي شود و شما فردا عصر كه خلوت است مشرّف شويد و باخيال راحت اعمال عمره تمتّع را به جا آوريد .

بدين ترتيب بنده از آن شرايط سخت به لطف حقّ نجات يافتم وعادتاً اين برخورد بجا را در آن شلوغي از جانب غير خداي عزيز دانستن ، دور از انصاف است . ( 1 )

سفارش در كنار كعبه

روزي جناب ابوذر ( رحمه الله ) كنار كعبه ايستاده بود و مردم را موعظه مي كرد و به سفر آخرت تحريص مي كرد . پرسيدند : توشه اين سفر چيست ؟

فرمود : براي ذخيره قيامت و رهايي از عذاب آن ، در شدّت گرما روزه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شمّه اي از آثار ادعيه و انفاس قدسيه ، ص 25 و 27


132


بگير و براي رفع مشكلات هولناك آن حجّ خانه خدا كن . براي رفع

وحشت و هراس از تاريكي قبر ، در شب نماز بگزار . و براي نجات از سختي و تنگدستي صدقه بده و اگر خواهي از خطر روز سخت و دشوار قيامت برهي مال را دو نيمه كن : نيمي صرف خانواده و نيمي ديگر ذخيره آخرت كن . غير از اين كني زيان ببيني و سودي نبري . ( 1 )

نماز در مسجدالحرام

نقل شده كه ابو اميّه در مسجد الحرام نماز مي خواند ، ولي يك جا نمي خواند ؛ بلكه در مواضع و نقاط متعدّد و مختلف انجام مي داد . كسي به او گفت : اي ابو اميّه ! اين چه كاري است كه مي كني ؟ چرا يك جا نمي ايستي ؟ او در جواب گفت : من اين آيه كريمه را قراءت كردم كه يومئذ تحدّث اخباره اكنون مي خواهم كه اين مواضع مختلف و مقدّس براي من در روز قيامت گواهي دهند . ( 2 )

انفاق در حرم

يكي از كساني كه مجاورت مكّه را برگزيده بود ، گفت : مقداري پول براي انفاق كردن در راه خدا با خود برداشته و به مسجدالحرام رفتم . در آن جا شنيدم فقيري پس از انجام طوافش به صورت بسيار آهسته مي گفت : خداوندا ! من گرسنه و برهنه هستم ، تو مرا ياري فرما . من ديدم مردم توجهي به او ندارند ، با خود گفتم : بهترين محلّ براي انفاق پول هايم اين

شخص است . پس نزد او رفته و پول ها را به او دادم ؛ ولي او فقط پنج درهم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حلية المتقين ، ص 246 ؛ داستانها و حكايتهاي نماز ، ص 145

2 . نمونه هايي از تأثير و نفوذ قرآن ، ص 186


133


از آنها را برداشت و گفت : چهار درهم آن براي خريدن لباس و يك درهم آن مخارج سه روز من مي باشد و مابقي مورد نيازم نيست .

شب بعد كه به مسجدالحرام وارد شدم او را ديدم كه لباس نوبرتن كرده است . او مرا ديد ، برخاست و دستم را گرفت . باهم طواف كعبه نموديم . در حال طواف من مي ديدم كه زير پاي ما مملوّ از طلا و نقره و ياقوت است و پاهاي ما تا مچ داخل آنها مي شود ، در حالي كه مردم اين صحنه را نمي ديدند . در اين هنگام آن مرد به من گفت : همه اين اموال را خدا به من عنايت فرموده است ؛ ولي من از آنها صرف نظر كرده و زهد و رزيده ام و براي مخارج خود از مردم پول مي گيرم ؛ زيرا اين كار براي من نجات از سنگيني ها و فتنه ها و براي مؤمنين رحمت و نعمت است . ( 1 )

جلب رضايت برادر مؤمن

محمدبن علي صوفي گفت : ابراهيم ساربان اجازه خواست كه حضور وزير علي بن يقطين برسد . علي بن يقطين به او اجازه نداد .

در همان سال علي بن يقطين به مكّه رفت ، وقتي وارد مدينه شد ، اجازه خواست تا خدمت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) برسد ، مولا اجازه نداد . روز دوّم علي بن يقطين ، موسي بن جعفر ( عليه السلام ) را ملاقات كرد ، عرض نمود : آقا گناه من چه بود ؟

فرمود : تو را مانع شدم براي اين كه مانع برادرت ابراهيم ساربان شدي . خداوند نيز سعي و حجّ تو را نمي پذيرد ، مگر اين كه ابراهيم را راضي كني . عرض كرد : آقا من چگونه مي توانم ابراهيم را ملاقات كنم ، در اين ساعت من در مدينه هستم و او در كوفه است ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . محجّة البيضاء ، ج 7 ، ص 334 ؛ شنيدنيهاي تاريخ ، ص 396


134


فرمود : شب تنها بدون اين كه كسي از همراهانت با تو باشد ، به جانب بقيع مي روي ، در آن جا اسبي با زين و برگ مشاهده خواهي كرد ، سوار آن اسب مي شوي . علي بن يقطين به بقيع رفت ، سوار بر آن اسب شد ، طولي نكشيد كه كنار درب خانه ابراهيم ساربان پياده شد .

درب خانه را كوبيده گفت : من علي بن يقطينم . ابراهيم از درون خانه صدا زد : علي بن يقطين وزير هارون درب خانه من چكار دارد ؟ علي گفت : گرفتاري بزرگي دارم ، او را قسم داد كه درب را باز كند . او در را باز كرد و علي داخل اتاق شد ، به ابراهيم گفت : مولايم موسي بن جعفر ( عليه السلام ) از پذيرفتن من امتناع ورزيده ، مگر اينكه تو مرا ببخشي . ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد .

علي بن يقطين قسم داد كه ابراهيم قدم روي صورت او بگذارد ، ولي ابراهيم امتناع ورزيد . براي بار دوّم او را قسم داد ، قبول كرد در آن موقعي كه ابراهيم پاي خود را روي صورت علي بن يقطين گذاشته بود ، علي مي گفت : خدايا ! تو شاهد باش .

از جاي حركت كرده سوار اسب شد و در همان شب به در خانه حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) آمده ، اجازه ورود خواست . آن حضرت نيز اجازه داد و او را پذيرفت . ( 1 )

حاجي حقيقي

در زمان هاي گذشته ، شخصي از اصفهان ، با وسايل زمان خود با شتر و كشتي و . . . براي انجام مراسم حجّ به مكّه رفت . در سرزمين منا ـ كه مشغول اعمال آن جا بود ـ شبي در عالم خواب ديد دو فرشته از طرف خدا فرود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار الانوار ، ج 11 ، ص 74 و 75


135


آمده اند و بر فراز جمعيّت قرار گرفته اند ، بعضي را مي بينند ، به او اشاره كرده مي گويند : هذا حاجٌّ ؛ اين شخص حاجي است ( يعني حجّش مورد قبول است ) و بعضي را مي بينند و به او اشاره كرده و مي گويند : هذا ليس بحاجّ ؛ اين شخص حاجي نيست ، تا اين كه آن دو فرشته به بالاي سر خودش رسيدند و گفتند : هذا ليس بحاجّ ؛ اين شخص حاجي نيست .

آن مرد اصفهاني ، هنگامي كه بيدار شد ، بسيار مضطرب گرديد و در فكر فرو رفت كه چه چيز باعث پذيرفته نشدن حجّش شده است . سرانجام به اين نتيجه رسيد كه خمس و زكات اموالش را شايد به طور كامل نداده است . نامه اي براي فرزندانش نوشت كه من امسال در مكّه مي مانم ، شما همه اموال مرا دقيقاً به حساب بياوريد و وجوهات آنها را بپردازيد . نامه به آنان رسيد و دستور پدر را اجرا كردند .

سال آينده ، آن مرد اصفهاني در مراسم حج شركت نمود و در سرزمين منا باز همان شب در عالم خواب ديد دو فرشته برفراز جمعيّت حاجيان آمدند و اشاره به افراد مي كردند ، به بعضي مي گفتند : هذا حاجّ ؛ اين حاجي است و به بعضي مي گفتند هذا ليس بحاج ؛ اين حاجي نيست و وقتي كه به آن مرد اصفهاني رسيدند ، به او اشاره كرده و گفتند : هذا ليس بحاجّ ؛ اين حاجي نيست .

بار ديگر آن مرد اصفهاني شديداً پريشان و نگران گرديد و در فكر فرو رفت كه آخر من چه كرده ام كه حج من قبول نمي شود . در فكر خود به اين نتيجه رسيد كه در اصفهان همسايه مستضعفي داشتم كه داراي خانه كوچكي بود و من مي خواستم خانه دو طبقه ( و يا سه طبقه ) بسازم . همسايه ام نزد من آمده بود و خواهش مي كرد كه ساختمان را زياد بالانبريد تا خانه كوچك ما تاريك نگردد و جلوي نور خورشيد را نگيرد ؛ ولي من


136


به خواهش او اعتنا نكردم و خانه ام را در دو طبقه يا سه طبقه بنا نمودم ، شايد راز عدم قبولي حجّ من همين باشد .

مرد اصفهاني نامه اي براي بستگانش نوشت كه من امسال نيز در مكّه مي مانم و شما فلان همسايه را ببينيد يا خانه اش را بفروشد و اگر نمي فروشد دو طبقه خانه مرا خراب كنيد تا خانه همسايه در تاريكي قرار نگيرد .

بستگان او پس از دريافت نامه جريان را به همسايه گفتند . همسايه به فروش خانه حاضر نشد ، به ناچار طبقه بالاي خانه مرد اصفهاني را طبق دستور او خراب كردند و در نتيجه همسايه او شادمان گرديد .

موسم حجّ فرا رسيد اين بار نيز همان شب ، آن مرد اصفهاني در سرزمين منا در خواب ديد دو فرشته بر فراز جمعيّت آمدند و با اشاره به بعضي مي گفتند : هذا حاجّ و به بعضي مي گفتند : هذا ليس بحاجّ . وقتي كه آن دو فرشته به آن مرد اصفهاني رسيدند ، چندين بار گفتند : هذا حاجّ ، هذا حاجّ ، هذا حاجّ .

اين رؤياي صادقه به ما پيام مي دهد كه سعي كنيم به حجّ درست برويم و موانع قبولي حجّ را از سر راه خود برداريم ، حقوق همسايگان و . . . را ادا كنيم تا حجّمان قبول گردد . ( 1 )

دولت جاويد

ابن سمعون در بدايت حال به نهايت فقر مبتلا بود و يكي از درويشان پريشان و مساكين بي سامان به شمار مي رفت و با كتابت امرار معاش مي كرد . او مادري سالخورده داشت كه در خدمت و پذيرايي به او نهايت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . محمدي اشتهاردي ، حكايتهاي شنيدني ، ص 45 و 48


137


كوشش مي كرد و در هيچ باب از فرمان او سرپيچي نمي كرد . روزي به نزديك مادر نشسته بود و به وضع او رسيدگي مي كرد و در ضمن با او صحبت مي نمود . در اثناي سخن گفت : اي مادر ! هواي زيارت بيت الله الحرام و لقاي جمال كعبه ، خاطر مرا سخت پريشان كرده است . اگر براين فرزندت بذل عطوفت فرموده ، رخصت مفارقت مي دادي به هر نحوي كه ممكن بود ، راه مكّه را پيش مي گرفتم و مي رفتم و در هر مكان مقدّس و مشهد مبارك به نيابت از تو زيارت مي كردم .

مادر گفت : اي پسر ! با اين تهيدستي و عدم استطاعت به اين سفر مي روي ؟ ابن سمعون به احترام مادر ساكت شد و ديگر چيزي نگفت تا آن كه آن زن را خواب ربود ، وقتي كه بيدار شد ، ابن سمعون را صدا كرد و گفت : اي فرزند ! به عزم زيارت بيت الله حركت كن و من مانع رفتن تو نيستم ؛ چون همين ساعت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را در خواب ديدم كه به من فرمود : چرا فرزند خود را از آن دولت جاويد محروم ساختي ؟ زينهار كه فرزندت را از پي خيال خويش روانه دار كه خير دنيا و آخرت وي در اين سفر است . اي فرزند سعادتمند ! حال كه حضرت نبوي مرا به چنين ، نويد دلخوش داشته ، چگونه تو را مانع شوم . ابن سمعون از شنيدن اين خبر خوشحال شد ، فوري برخاست و چندتا كتاب داشت برد و فروخت و پول آنها را براي خرجي مادر نهاد و با قافله حاجيان راه مكه را در پيش گرفت . اتفاقاً در اثناي راه جمعي از دزدان حمله كردند و تمام زائران بيت الله الحرام را برهنه ساختند ، از جمله ابن سمعون را چنان برهنه كردند كه اندام او مكشوف ماند . خود او گويد : پس از وقوع اين حادثه در بيابان برهنه ايستاده و به شدّت خجل بودم ناگاه نظرم به يكي از همراهان افتاد . ديدم عبايي در دست دارد ، پيش او رفته و گفتم : اي برادر ! به حال من ترحّم كن


138


و اين عبا را از من دريغ مدار . آن شخص بي مضايقه عبا را به من داد . من

آن را به دو نيمه كردم ؛ نيمي برميان بستم و نيمي ديگر را به دوش افكندم و ديدم در گوشه آن نوشته بود : يارب سلّم و بلّغ رحمتك يا ارحم الراحمين .

اين نوشته را به فال نيك گرفتم تا به ميقات مردم عراق رسيدم ، پس عبا را احرام خود قرار داده و وارد حرم شدم .

و مشغول مناسك و وظايف حجّ و عمره گشتم ، آن گاه روزي به نزد يكي از بني شيبه ـ كه كليد بيت اقدس در دست او بود ـ رفته و شرح حال خود را به او گفتم ، چندان كه وي را به تنگدستي و بي معاشي من رقّت آمد ، آن گاه به او گفتم : حال كه به حال من رحم آوردي بر حسب اختياري كه داري مرا به درون خانه مباركه در آور تا در آن جا با خداي خود خلوت كنم و عرض حاجت و نياز نمايم . آن مرد خواهش مرا پذيرفته و مرا به درون خانه خدا راه داد . من وارد شده با حضرت ربّ العزّة گرم راز و نياز شدم و در طي مناجات اين كلمات را به زبان آوردم :

خدايا ! علم تو بر حقيقت حال چنان است كه به شرح مسكنت و اعلام نياز نباشد . بار الها ! مرا قسمتي نصيب كن كه به غير از تو محتاج كسي نشوم . همين كه اين دعا را بر زبان راندم ، آوازي شنيدم كه گفت : خدايا ! سمعون ترا نيكو نتواند خواند و سود فقر از خسران غنا نتواند داد . كردگارا ! عمري قرين فقر ببخشاي و فوايد نيازمندي به او ارزاني دار .

من از حرم وداع كرده و خارج شدم و عزم حركت نمودم و خداوند با اسباب خود نعمت هاي فراواني به من عنايت فرمود . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مردان علم در ميان عمل ، ج 2 ، ص 341 و 344


139


قطع دست دزد

شيخ طاووس الحرمين گويد : وقتي در مكّه معظّمه بودم و در مسجد الحرام ايستاده بودم ، اعرابيي را ديدم كه بر شتر نشسته مي آيد ، وقتي كه به در مسجد رسيد ، فرود آمد و شتر را خواباند و هر دو زانويش را بست . آن گاه سربه سوي آسمان كرده گفت : بار خدايا ! اين شتر و آنچه بر اوست به تو سپردم . داخل مسجد الحرام شد و طواف كرد و مشغول نماز گرديد . چون از مسجد بيرون آمد ديد ، شتر را دزد برده است . سر به سوي آسمان كرد و گفت : الهي ! در شرع مطهّر چنان است كه مال را از آن كس طلب مي كنند كه به او امانت سپرده اند . اكنون شتر را به تو سپرده ام ، تو به من بازرسان و چون اين را بگفت ، ديدم كه در پس كوه ابوقبيس كسي مي آيد و مهار شتر را به دست چپ دارد و دست راستش بريده و در گردنش آويخته بود . نزديك اعرابي آمده وگفت : اي جوان ! بگير شتر خود را .

گفتم : تو كيستي و اين چه حالت است ؟ گفت : من مردي بودم درمانده و از روي ضرورت چنين كردم و در پشت كوه ابوقبيس رفتم . اين وقت سواري را ديدم كه مي آيد و بر اسب تازي سوار بود . بانگ برمن زد و گفت : دستت را بيار . دست راست پيش بردم ، پس دست مرا بريد و برگردنم آويخت و گفت : اين شتر را ببر و به صاحبش باز رسان . ( 1 )

همه برابرند

در يكي از سال ها هارون الرشيد ، خليفه مقتدر عباسي ، به زيارت خانه خدا و حج بيت الله رفت . هنگام طواف دستور داد از هجوم حاجيان جلوگيري كنند تا او بتوانند با آزادي طواف كند ؛ ولي درست وقتي هارون

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . خلاصة الاخبار ، ص 526 ؛ رهنماي سعادت ، ج 3 ، ص 147


140


خواست طواف كند ، مرد عربي سر رسيد و پيش از وي به طواف پرداخت .

اين موضوع بر هارون پرنخوّت و جاه طلب گران آمده ، با خشم به رئيس تشريفات خود اشاره كرد كه مرد عرب را دور كند تا وي طواف كند . رئيس تشريفات به عرب گفت : لحظه اي صبر كن تا خليفه از طواف كردن فارغ شود .

عرب گفت : مگر نمي داني خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدارا برابر دانسته و در قرآن مجيد فرموده است : مسجدالحرام ـ كه آن را براي استفاده همه مردم قرار داده ايم ـ مقيم و مسافر در آن يكسانند ، پس اگر كسي بخواهد در آن جا كفر ورزد يا ظلم كند ، عذاب دردناك را به وي خواهيم چشاند . ( 1 )

شهيد طواف

در سال 310 هـ . ق قرمطيان در موسم حجّ به مكّه در آمدند . حجرالاسود را برداشتند و خلق بسياري را كشتند .

از كساني كه ايشان به شهادت رساندند ، علي بن بابويه است . وي در حال طواف بود ؛ زماني كه طوافش را به پايان رسانيد ، با شمشير زدند و شهيدش كردند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . داستانهاي ما ، ج 2 ، ص 143

2 . كشكول شيخ بهايي ، ص 559


141


بخش ششم

جوانان حج گزار


143


محبّ حق

ذالنون مصري گفت :

جواني را در طواف كعبه با تني نزار و روي زرد و ضعيف ديدم كه گويي استخوان هايش را گداخته بودند . نزديك رفته به او گفتم : گمانم اين است كه تو محبّي و از محبّت بدين سان سوخته و گداخته گشته اي ؟ گفت : بلي . گفتم : محبوب به تو نزديك است يا دور ؟ گفت : نزديك . گفتم : موافق است يا مخالف . گفت : موافق و مهربان .

گفتم : سبحان الله ! محبوب به تو نزديك و موافق و مهربان است و تو بدين گونه نزار ونحيفي ؟

گفت : اي بطّال ! مگر تو ندانسته اي كه آتش قرب و موافقت بس سوزنده تر است از آتش بعد و مخالفت ؛ چه ، در قرب ، بيم فراق است وزوال و در بعد ، اميدوصال . مرا از گفته او تغيير حالت پديد گشته ، بر قول او اذعان كردم . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . داستان عارفان ، ص 127 ؛ وفيات ، ج 1 ، ص 280


144


آه عارفانه

جوان فرزانه اي مي خواست مناسك حجّ واجب را انجام دهد ، ولي مشكلي پيش آمد و حجّ او فوت شد . جوان از ته دل آهي كشيد و بر اين عدم توفيق افسوس خورد .

شد جواني را حجّ اسلام فوت * * * از دلش آهي برون آمد به صوت

سفيان ثوري كه در آن جا حاضر بود ، رو به جوان كرد و گفت : من چهار بار حجّ خانه خدا را به جاي آورده ام ، آيا حاضري پاداش آن آهت را با ثواب حجّ هاي من عوض كني ؟ آن جوان جواب داد : بلي ، حاضرم . معامله نيكويي انجام گرفت و هر دو طرف راضي شدند .

بود سفيان حاضر آن جا غمزده * * * آن جوان را گفت : اي ماتم زده !

چهار حجّ دارم برين درگاه من * * * مي فروشم آن بدين يك آه من

آن جوان گفتا خريدم و او فروخت * * * آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت

در آن شب سفيان در خواب ديد كه از هاتف غيبي ندايي آمد كه : اي سفيان ! تجارت پرسودي كردي و اگر منفعتي خواستي امروز برايت حاصل شد . از اين سود فراوان تو ، خداوند همه حجّ ها را قبول كرد و از تو خشنود گرديد . خوش به حالت كه حجّ واقعي از آن تو است .

ديد آن شب اي عجب سفيان به خواب * * * كامدي از حق تعاليش اين خطاب


145


كز تجارت سود بسيار آمدت * * * گربه كاري آمد اين بار آمدت

شد همه حج ها قبول از سود تو * * * تو زحق خشنود و حق خشنود تو ( 1 )

جواني عارف

يكي از بزرگان گفته است : سالي از سال ها اراده حجّ كردم . در اثناي راه از قافله باز ماندم . توكّل بر خدا كرده ، شتر مي راندم . جواني را ديدم كه از كناره بيابان تنها مي آمد و جامه مختصر پوشيده بود . نه زادي ، نه راحله اي ، نه انيسي ؛ همين كه به من رسيد ، به او گفتم : اي جوان ! از زندگاني سير شده اي كه اين چنين در باديه آمده اي و يا چون من از قافله جدا مانده اي ؟

گفت : جدا نمانده ام ، خود آمده ام . گفتم : زاد و راحله و طعام و آبت كجاست ؟ اشاره به سوي آسمان كرد . خواستم او را امتحان كنم ، گفتم : من تشنه ام ، شربتي آب سرد به من بده . او دست در هوا كرد ، قدحي آب بگرفت گويا اين كه در داخل آن يخ انداخته بودند . آن را به من داد ، آشاميدم . من در تعجّب مانده ، گفتم : اين مقام و منزلت را از كجا يافتي ؟ گفت : اذكره في الخلوات يذكرني في الفلوات ؛ او را در خلوت ها ياد مي كنم ، او هم مرا در سختي ها ياد مي كند . ( 2 )

بر خداست به مقصد رسانيدن

شيخ فتح موصلي روايت مي كند : در صحرا سلام كردم ، نوجواني را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . عطّار نيشابوري ، مصيبت نامه ، ص 308

2 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 276


146


ديدم كه گفتم هنوز به حدّ بلوغ نرسيده بود . آن نوجوان ذكر مي گفت . به او

سلام كردم ، جواب داد . گفتم : كجا مي روي ؟ گفت : به زيارت بيت الله الحرام . گفتم : چه ذكر مي كني ؟ گفت : قرآن مي خوانم . گفتم : هنوز تو مكلّف نيستي ، چرا به خودت زحمت مي دهي ؟ جواب داد : من به چشم خويش مي بينم كه از من كوچك ترها را مرگ در كام خود مي كشد . گفتم : قدم هاي تو خيلي كوتاه است و منزل و مقصودت بس دراز ؟ جواب داد : بر من است رفتن و برخداست به مقصد رسانيدن . گفتم : زاد و راحله اي براي تو نمي بينم ؟ گفت توشه من يقين و مركبم پاهايم است .

سد ره توفيق بود گرد علايق * * * خواهي كه به منزل برسي راحله بگذار

گفتم : از نان و آبت مي پرسم ؟ جواب داد : آيا ديده اي كه كسي تو را ميهمان كند و تو طعامت را همراه ببري ؟ مولاي من مرا به زيارت بيت خود دعوت كرده و دليلي ندارد من توشه خود را همراه ببرم . آيا پروردگار من مرا گرسنه خواهد گذاشت ؟ گفتم : حاشا .

از نظر من غايب شد . در مكّه او را ديدم كه طواف مي كند . گفت : اي شيخ ! آيا شكّ تو زايل شد ؟ ( 1 )

راز و نياز نوجوان

مالك بن دينار گويد : شبي خانه خدا را طواف مي كردم . نوجواني را ديدم از پرده كعبه گرفته مي گويد : پروردگارا ! لذّت ها تمام شدند ، ولي آثار آنها باقي مانده است . يارب ! چه بسا يك ساعت شهوت ، حزن طويلي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 306 و 307


147


در پي داشته باشد . پروردگارا ! عقوبت و ادب كردن تو جز با آتش نيست

و . . . او در اين حال بود كه فجر طالع شد .

مالك گويد : من دستانم را بر سرم گذاشتم و با گريه و ناراحتي گفتم : مادرت به عزايت بنشيند مالك ! در اين شب ، نوجواني در عبادت بر تو سبقت گرفت . ( 1 )

ترس از خدا

يكي از گذشتگان گويد : در موقف عرفه جواني را ديدم كه سرش را به طرف زمين گرفته بود و هيچ حركتي نمي كرد و چيزي نمي گفت ، در حالي كه همه مردم در عرفات بودند ( و راز ونياز مي كردند و حاجت مي خواستند ) . من به او گفتم : اي جوان ! دستانت را براي دعا كردن بگشاي كه اين جا ، جايگاه دعاست . به من گفت : با اين وحشت و ترس چه كنم ؟ گفتم : اين روز ، روز بخشش گناهان است ، سپس او دستانش را از هم گشود و در حال دعا بود كه از دنيا رفت . ( 2 )

نافرماني پدر

يكي از بزرگان بصره گفت : خواستم به سفر حج بروم ، از بصره خارج شدم در راه جواني را ديدم كه پشت سر من مي آمد و عصايي در دست به تعجيل مي رفت . چون كمي از من دور شد ، ديدم كه ناگهان فريادي برآورد و در زمين فرو رفت . مشك و عصاي او ماند . من متحيّر شدم ، پير مردي را

ديدم كه مي آيد . او از من پرسيد : در زمين فرو شد ؟ گفتم : آري ، تو از كجا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 163

2 . همان ، ص 167


148


مي داني ؟ گفت : او پسر من بود ، از وي آزرده بودم كه بدون اجازه من مي رود . به او گفتم : چون از بصره خارج شوي ، خداي تعالي تو را در زمين فرو برد . حق تعالي دعاي مرا اجابت كرد . ( 1 )

عزيزترين مردم

ابراهيم خوّاص گويد : جواني را در حرم ديدم كه جامه هاي احرام به تن داشت . او بسيار طواف مي كرد و بسيار نماز مي گزارد . من او را به گونه اي ديدم كه گويا از همه چيز بريده و فقط مشغول به خداست . پس محبتش در قلب من داخل شد ، چهارصد درهم داشتم ، آنها را برداشته به طرف او ـ كه در پشت مقام نشسته بود ـ رفتم و به يك طرف جامه هايش گذاشتم . به او گفتم : اي برادر ! اينها را براي رفع حاجت هايت صرف كن . او برخاست و درهم ها را به زمين انداخت و گفت : اي ابراهيم ! من اين حالت و معنويت را به هفتصد هزار دينار خريده ام ، حال تو مي خواهي با اين چيزهاي چركين مرا از خداي باز داري ؟

ابراهيم گويد : من در نزد خود خواري و ذلّتي احساس كردم ، نشستم و آن درهم ها را از ميان ريگ ها جمع كردم ـ در آن حال در نظرم كسي از آن جوان عزيزتر نبود ـ او هم به من نگاه مي كرد و سپس از من دور گرديد . ( 2 )

قرباني جان

مالك بن دينار گويد :

جواني را در منا ديدم كه مي گويد : پروردگارا ! همانا مردم قرباني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مصابيح القلوب ، ص 66

2 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 161 و 162


149


مي كنند و به تو تقرّب مي جويند . خدايا ! در نزد من چيزي بزرگ تر و پر اهميت تر از جانم وجود ندارد ؛ پس آن را از من قبول كن . ناگهان شيهه اي كشيد ، من به او نزديك شدم ، ديدم قالب تهي كرده است . ( 1 )

سوز و گداز

روزي شبلي به راه باديه مي رفت . جواني را ديد همچون شمع مجلس قد برافراشته و شاخه چندي نرگس به دست گرفته و قصبي بر سر بسته و نعلين به پا كرده و خرامان با لباس فاخر و با ناز و تكبّر چون كبكي ايمن از باز ، قدم بر مي دارد . شبلي از سر مهر نزد او رفته ، گفت : اين جوان زيبنده ! چنين گرم از كجا مي آيي و عزم كجا داري ؟

جوان گفت : از بغداد مي آيم ، صبحگاه از آن جا بر آمده و اكنون راه دشواري در پيش دارم ( به زيارت حرم الهي مي روم ) .

شبلي گويد : پنج روز در راه بودم و به سوي خانه خدا حركت مي كردم ؛ وقتي به حرم رسيدم ، ديدم يكي مست افتاده چهره اش زرد شده و ضعيف و ناتوان گشته ، دل از دست داده و بيم جان باخته .

ديدم همان جوان است كه در بيابان ديده بودم . تا مرا از دور ديد ، آهسته و نالان از پيش كعبه آواز داد و گفت : شبلي مرا مي شناسي ؟ من همان جوان زيباروي و زيبا پوش هستم كه در فلان جا ديدي .

جوان بسيار براي من اكرام كرد و دري به رويم گشود و در هر ساعت گنجي به من داد . هر دم آن چه جستم بيشتر به عمق كار پي بردم .

كنون چون آمدم با خود به يك بار * * * بگردانيد بر فرقم چو پرگار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . هداية السالك ، ص 169


150


دلم خون كرد و آتش در من انداخت * * * ز صحن گلشنم در گلخن انداخت

به بيماري و فقرم مبتلا كرد * * * ز گردونم به يك ساعت جدا كرد

شبلي از او پرسيد : اي جوان ! چرا چنين از خود بي خود گشته اي ؟

گفت : اي شيخ يگانه ! چه كسي اين برگ جاودانه را دارد . من مست اين معمّا ندانم كه مي گويد يا تو باش و يا همه ما . من از آن مي سوزم و از آن مي گذرم كه مويي در من نمي گنجد .

تو خود در چشم خود نشستي * * * ز پيش چشم خود بر خيز و رستي

فرستاد بهر سودت اين جا * * * نديدم سود جز نابودت اين جا

آري هر كس در اين مكان ربّاني بيايد ، به اسراري پي ببرد و رازها بياموزد . اين جا مهبط ملائكه و مشهد عارفان بالله است . اگر كسي بتواند درد عشق را به جان خودش بچشاند ، ديگر از خود بي خود گشته وفناي في الله خواهد شد . ( 1 )

مرا چيزي نيست ، جز جان

مالك بن دينار گويد : به جهت حجّ عازم مكّه شدم . در طول راه جواني را ديدم كه به وقت شب ، سر خود را به آسمان بلند كرده ، چنين مي گويد : اي خدايي كه طاعات بندگان او را مسرور نمي كند و مخالفت و عصيان بندگان به وي ضرري نمي رساند ! عطا فرما به من چيزي را كه تو را مسرور گرداند ، عفو فرما به جهت من چيزي را كه ضرري به تو ندارد .

مالك گويد : زماني كه حجاج احرام بستند ولبيّك مي گفتند ، او ساكت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حكايتهاي شهر عشق ، ص 143 و 144


151


بود . من به آن جوان گفتم : چرا لبيّك نمي گويي ؟ جواب داد : اي شيّخ ! لبيّك گفتن شخص را بي نياز نمي گرداند از گناهاني كه مقدمتاً به عمل آورده و جرايمي را كه در نامه عملش نوشته شده است . مي ترسم همين كه لبيّك گويم ، صدا در آيد : لالبيّك ولاسعديك ، كلام تو را نمي شنوم و به نظر رحمت بر تو نمي نگرم . اين را گفت و رفت . او را نديدم مگر در منا در حالي كه مي گفت : پروردگارا ! مردم قرباني كرده و بردرگاهت مقرّب شدند و مرا چيزي نيست كه به آن سبب به درگاه تو بيايم ، غير از جانم ، اين را از من قبول كن . پس از آن فريادي كشيد و برافتاد و روح از بدنش مفارقت كرد . ( 1 )

جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو * * * خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . عبر من التاريخ ، ج 1 ، ص 184 و 185


| شناسه مطلب: 78022