بخش 6
بخش هفتم : حج ، حریم رحمت و بخشش توبه آدم ( علیه السلام ) توبه ابراهیم ادهم آزادی از آتش آمرزش همه عنایت علی ( علیه السلام ) عقوبت گناه عذر تقصیر پرواز به سوی زیبایی ها نتیجه راستگویی تأثیر کلام خداوند توبه مرد راهزن توبه زبیر عاصی از رحمت خدا مأیوس نباش
|
153 |
|
بخش هفتم
حج ، حريم رحمت
و بخشش
|
155 |
|
توبه آدم ( عليه السلام )
حضرت آدم ( عليه السلام ) پس از خروج از جوار خداوند و فرود به دنيا ، چهل روز هر با مداد بر فراز كوه صفا با چشم گريان در حال سجود بود ، جبرئيل بر آدم فرود آمد و پرسيد : چرا گريه مي كني اي آدم ؟
فرمود : چگونه مي توانم گريه نكنم در حالي كه خداوند مرا از جوارش بيرون رانده و در دنيا فرود آورده است . گفت : اي آدم ! به درگاه خدا توبه كن و به سوي او باز گرد .
فرمود : چگونه توبه كنم ؟
جبرئيل در روز هشتم ذيحجه آدم را به منا برد . آدم شب را در آن جا ماند و صبح با جبرئيل به صحراي عرفات رفت . جبرئيل به هنگام خروج از مكه احرام بستن را به او ياد داد و به او لبيك گفتن را آموخت . چون بعد از ظهر روز عرفه فرا رسيد ، آدم تلبيه را قطع كرد . به دستور جبرئيل غسل نمود و پس از نماز عصر جبرئيل آدم را به وقوف در عرفات واداشت و كلماتي را كه از پروردگار دريافت كرده بود به وي تعليم داد و از خدا آموزش و قبولي توبه را درخواست كرد . اين كلمات عبارت بودند از :
|
156 |
|
خداوندا ! با ستايشت تو را تسبيح مي گويم ، جز تو خدايي نيست . كار بد كردم و به خود ظلم نمودم و به گناه خود اعتراف مي كنم . تو مرا ببخش كه تو بخشنده مهرباني . ( 1 )
توبه ابراهيم ادهم
درباره ابراهيم ادهم گفته اند : وي از جمله پادشاه زادگان بلخ بوده روزي به صحرا بيرون آمده بود و به عزم شكار منتظر بود كه ناگاه آهويي از پيش او برخاست و او در پي آهو بتاخت و راه بسيار قطع كرد . ناگاه هاتفي آواز داد : ألهذا خُلقتَ ؛ آيا تو را براي اين كار آفريده اند ؟ ابراهيم بيدار شد و گفت : نه ، مرا از بهر اين كار نيافريده اند پس از اسب پياده شد و در راه شباني از شبانان پدر خود را ديد اسب و جامه خويش به او داد و لباس هاي او را گرفت و روي به صحرا نهاد . سپس به مكّه رفت و در آن جا توبه نمود . كار وي در راه دين به قدري قوي شد كه مستجاب الدعوه گرديد . ( 2 )
آزادي از آتش
جواني را ديدند پرده خانه كعبه را گرفته بود و گريه مي كرد و مي گفت : الهي ليس لك شريك فيؤتي ولا وزير فيرشي ولا حاجبٌ فينادي ، إن أطعتك فلك الحمد والفضل و إن عصيتك فلك الحجّة . فباثبات حجّتك عليّ و قطع حجّتي اغفرلي ؛ پروردگارا ! شريكي براي تو نيست كه خواسته شود و براي تو وزيري نيست كه رشوه داده شود و درباني نيست كه صدا كرده شود . اگر توفيق اطاعت دادي پس حمد و ستايش براي تو است و اگر گناه كردم بر تو است حجّت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . دعاي ندبه ، ص 4 ؛ ابواب رحمت ، ص 236
2 . جوامع الحكايات و لوامع الروايات ، ص 254
|
157 |
|
پس شنيد كه هاتفي صدا زد و گفت : تو آزادي از آتش . ( 1 )
آمرزش همه
نقل است كه فضيل عياض روزي به عرفات ايستاده بود و در خلق نظاره مي كرد و تضرّع و زاري خلايق مي شنيد . گفت : سبحان الله ! اگر چندين خلايق نزديك شخصي روند و از وي مقداري زر خواهند ، ايشان را نااميد نگرداند . بر تو كه خداوند كريم غفّاري ، آمرزش ايشان آسان تر است از مقداري زر بر آن مردم و تو اكرم الاكرميني . اميد آن است كه همه را بيامرزي . ( 2 )
عنايت علي ( عليه السلام ) براي جوان تائب
امام حسن مجتبي ( عليه السلام ) فرموده اند : در شب تاريكي كه ديدگان خفته و صداها آرام گرفته بود همراه پدرم برگرد كعبه طواف مي كردم ، پدرم ناگهان آواي اندوهگين و دردمندي را شنيد كه چنين مي گفت : اي كسي كه در تاريكي ها دعاي مضطر درمانده را اجابت مي فرمايي . اي كسي كه درماندگي و گرفتاري و دردها را مرتفع مي سازي . همانا ميهمانان تو برگرد خانه خفته اند و بيدار مي شوند ، اي خداي قيّوم ! تو را فرا مي خوانم و ديده تو هرگز نمي خسبد . به بخشش خود عفو از گناه مرا به من ارزاني فرماي . اي كه همگان در حرم به او اشاره مي كنند و توسّل مي جويند . اگر عفو تو را گنهكار افراط كننده در نيابد ، چه كسي بايد برگنهكاران با بزرگواري
بخشش آورد . امام حسن ( عليه السلام ) گويد : كه پدرم به من فرمود : فرزندم ! آيا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ارشاد القلوب الديلمي ، ج 2 ، ص 181
2 . تذكرة الاولياء ، ص 75
|
158 |
|
صداي اين شخص را ـ كه بر گناه خود زاري و از پروردگارش طلب عفو مي كند ـ مي شنوي ، پيش او برو شايد بتواني او را پيش من آوري . من شروع به گردش در اطراف كعبه كردم و به جستوجوي او پرداختم ، او را نيافتم تا آن كه كنار مقام ابراهيم رسيدم ، او را در حال نماز ديدم ، گفتم : به حضور پسر عموي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بيا . او نماز خود را مختصر كرد و از پي من آمد ، من به حضور پدرم رفتم و گفتم : پدر جان ! اين همان شخص است . پدرم از او پرسيد : از كدام ملتي ؟ گفت : عربم ، پرسيد : نامت چيست ؟ گفت : منازل بن لاحق . پدرم پرسيد : كار و داستان تو چيست ؟ گفت : داستان آن كسي كه گناهانش او را تسليم و بزه هايش او را به نابودي كشانده است ، چه مي تواند باشد ؟ آن هم كسي كه غرقه درياي خطاهاست . پدرم فرمود : با اين همه داستان خود را به من بگو . گفت : جواني بودم كه به سرمستي و بازيچه ، روزگار مي گذراندم و از آن كار به خود نمي آمدم ؛ پدري داشتم كه مرا فراوان پند مي داد و مي گفت : پسرم ! از لغزش ها و گرفتاري هاي جواني برحذر باش كه خداوند را خشم و عتابي است كه از ستمگران دور نيست . و هرگاه او در پند دادن خود پافشاري مي كرد ، من هم او را بيشتر مي زدم . يكي از روزها كه هم چنان در اندرز دادن من اصرار مي كرد ، او را با ضربه هاي دردناك خود به ستوه آوردم . به طور جدّي به خدا سوگند خورد كه كنارخانه كعبه خواهد آمد و به پرده هاي آن پناه خواهد برد و بر من نفرين خواهد كرد . پدرم بيرون آمد و چون كنار خانه خدا رسيد و به پرده هاي كعبه پناه برد ، اين سخنان را گفت : اي كسي كه حاجيان از راه دور و نزديك پهنه تهامه را پيموده و به درگاهش آمده اند ، پروردگارا ! اي آن كه هر كه را با تضرّع به درگاه تو يگانه مهترمهتران دعا كند ، نوميد نمي سازي ، اين مُنازل از نافرماني نسبت به من باز نمي ايستد ؛ اي خداي
|
159 |
|
رحمان ! حق مرا از اين پسرم بازستان ، با قدرت خود يك طرف اورا شل و فلج ساز ، اي آن كه مقدّسي ، نه زاده شده اي و نه فرزند مي آوري .
منازل گفت : به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود كه بر سر من اين آمد كه مي بينيد ، آن گاه سمت راست خويش را برهنه كرد كه خشك و فلج بود . مُنازل گفت : من از كارهاي خود توبه كردم و به راه راست بازگشتم و همواره درصدد كسب رضايت او بودم و براي او فروتني مي كردم و از او تقاضاي بخشش مي كردم تا سرانجام موافقت كرد همان جا كه بر من نفرين كرده است ( بيت الله الحرام ) براي من دعا كند . من او را بر شتري سوار كردم و خود از پي او پياده حركت كردم . چون به وادي اراك رسيديم ، پرنده اي از خاربني پريد و شتر رم كرد و او را ميان سنگ ها برزمين افكند ، سرش نرم شد و در گذشت و همان جا او را به خاك سپردم و نااميد به اين جا آمدم . آنچه براي من بسيار سخت است سرزنشي است كه مي شنوم ؛ زيرا من معروف شده ام كه گرفتار عاق پدر هستم .
پدرم ، امير المؤمنين علي ( عليه السلام ) به او گفت : بر تو مژده باد كه ياري خداوند براي تو فرا رسيده است ، آن گاه دو ركعت نماز گزارد و براي او دعايي را چند بار خواند و با دست خود جامه را از آن جانب بدن مُنازل كه شل بود ، كنار زد و به صورت صحيح و سالم همان گونه كه پيش از آن بود برگشت . پدرم به مُنازل فرمود : اگر نه اين بود كه پدرت موافقت كرده بود كه همان گونه كه بر تو نفرين كرده بود دعا كند ، هرگز براي تو دعا نمي كردم . ( 1 )
عقوبت گناه
زني در حال طواف بود و مردي پشت سر او قرار داشت . زن دستش را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . نگارنده ، بازگشت از بيراهه ، ص 27 و 30 ؛ توبه كنندگان ، ص 197 و 199
|
160 |
|
بيرون آورد و به حجرالاسود گذاشت . آن مرد بي شرمي كرد و در آن حريم مقدّس دست خود را دراز كرده ، روي است آن زن گذاشت .
ذات اقدس اله آن دو دست را به يكديگر چسبانيد . آن دو را نزد امير بردند . مردم براي ديدن صحنه اجتماع كرده بودند ؛ هم براي مسأله شرعي و همه به جهت قفل شدن دو دست كه چگونه باز مي شود .
امير مكه افرادي را فرستاد تا فقهاي مكّه را آورده و مسأله را حلّ كنند . آنان نظر دادند كه : سرانجام بايد دو دست قفل شده و به هم چسبيده باز شود و چاره اش قطع دست مرد است ؛ زيرا او جنايت كرده است . امير مكّه ديد كه اين جريان عادي نبوده و كار آساني نيست ، پرسيد : آيا از اهل بيت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كسي اين جا هست ؟ گفتند : حسين بن علي ( عليه السلام ) شب گذشته وارد مكه شده است .
كسي را خدمت حضرت سيدالشهدا ( عليه السلام ) فرستاد ، به حضرت عرض كرد : اين مشكل به دست شما حل مي شود . حضرت رو به قبله ايستاد ، دعاي طولاني كرد ، سپس نزد آن دو آمد ، و بعد از توبه آن مرد ، دستهايشان را باز كرد . ( 1 )
عذر تقصير
شيخ مصلح الدين سعدي گويد :
درويشي را ديدم سر بر آستان كعبه همي ماليد و مي گفت : يا غفور يا رحيم ! تو داني كه از ظلوم جهول چه آيد :
عذر تقصير خدمت آوردم * * * كه ندارم به طاعت استظهار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . وسائل الشيعه ، ج 9 ، ص 338
|
161 |
|
عاصيان از گناه توبه كنند * * * عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزاي طاعت خواهند و بازرگانان بهاي بضاعت . من بنده ، اميد آورده ام نه طاعت و به دريوزه آمده ام نه به تجارت اصنع بي ما انت اهله :
بر در كعبه سائلي ديدم * * * كه همي گفت و مي گريستي خوش
مي نگويم كه طاعتم بپذير * * * قلم عفو برگناهم كش
عبد القادر گيلاني را ديدند در حرم كعبه روي بر حصبا نهاده ، همي گفت : اي خداوند ! ببخشاي و گرنه هر آينه مستوجب عقوبتم ، در روز قيامتم ، نابينا برانگيز تا در روي نيكان شر مسار نشوم .
روي بر خاك عجز مي گويم * * * هر سحرگه كه باد مي آيد
اي كه هرگز فرامشت نكنم * * * هيچت از بنده ياد مي آيد ( 1 )
پرواز به سوي زيبايي ها
موسي بن محمد بن سليمان هاشمي جواني بود كه از نظر زندگي و فراخي نعمت از ديگر پسران پدرش آسوده تر بود . خواسته هاي خويش را در انواع لذّتها چه از لحاظ خوراك و آشاميدني و چه از لحاظ جامه و عطر و كنيزكان و غلامان بر مي آورد . گويي او را همتي و انديشه اي جز در آن راه نبود . موسي جواني بسيار زيبا بود ؛ چهره اي همچون ماه داشت ، موهايش مشكي ، . . . شيرين سخن و صدايش ظريف و نعمت خدا بر او بسيار و فراوان بود ؛ آن چنان كه از املاك خود و زمين هايي كه در اختيارش قرار داده شده بود و حقوق خويش ، ساليانه سه ميليون و سيصد هزار درهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كليات سعدي ، ص 61 و 62
|
162 |
|
درآمد داشت و همه آن را در همان راه هزينه مي ساخت .
جواني و هواي نفس و دنيايي كه همه خواست هاي او را بر مي آورد او را شيفته بود . او كاخي بلند داشت كه بر اطراف احاطه داشت ؛ برخي از درهاي تالار آن رو به جاده گشوده مي شد و برخي رو به باغ ها . در آن تالار براي او خيمه اي كه پايه هايش از عاج بود بر افراشته و آن را با ديبايي سبز آكنده از خز حلاجي شده پوشانده بودند از تارك خيمه زنجيري زرّين كه آراسته به انواع گوهر و مرواريد و ياقوت سرخ و زبرجد سبز و عقيق زرد بود ـ و هر يك به درشتي گردو ـ آويخته بودند و آن خيمه مي درخشيد . بردرها پرده هاي ديباي زربفت آويخته بود و . . . .
موسي بن محمد خود بر سريري مي نشست كه سايباني از كتان نرم و آراسته داشت ؛ همنشينان و برادرانش در آن خيمه با او مي نشستند . عودهاي معطّر در مجمرهايي كه نصب شده بود مي سوخت و خدمتكاران كه در دست خود بادزن و مگس ران داشتند بالاي سرش ايستاده بودند ، كنيزكان آوازه خوان در جاي ديگري بيرون از خيمه بودند ؛ هر گاه به سمت راست مي نگريست ، نديمي را مي ديد كه خود او را برگزيده و به گفتوگوي با او انس گرفته بود و چون به سمت چپ خويش مي نگريست برادري و دوستي را مي ديد كه او را براي دوستي و مودّت انتخاب كرده بود . . . ، چون لب به سخن مي گشود ، همگان خاموش مي شدند و چون بر مي خاست همگان برپا مي شدند ؛ هر گاه مي خواست آواز خوانندگان را بشنود ، به سوي پرده مي نگريست و هر گاه خاموشي آنان را مي خواست بادست اشاره مي كرد و آنان خاموش مي شدند .
اين روش او بود تا پاسي از شب مي گذشت و چون عقل از سر او مي پريد ، همنشينان او بيرون مي رفتند و او با ويژگان خلوت مي كرد . با مداد
|
163 |
|
به كساني مي نگريست كه پيش او به بازي نرد و شطرنج سرگرم بودند . پيش او هرگز سخن از مرگ نمي رفت و از بيماري و درد و چيزي كه در آن ياد اندوه باشد گفتوگو نمي شد ، همه سخن از شادي و شادماني و افسانه هاي خنده آور بود ، همه روز انواع عطرهاي تازه به بازار آمده بر او عرضه مي شد و تا 27 سالگي بدين سان گذارند .
يك بار همچنان كه در خيمه خويش بود و پاسي از شب سپري شده بود ، ناگاه نغمه اي از گلويي اندوهگين شنيد كه غير از نغمه هايي بود كه از مطربان خود مي شنيد ؛ آن نغمه بردلش نشست و او را از آنچه در آن بود به خود شيفته ساخت . او به نوازندگان و آواز خوانان اشاره كرد كه خاموش شوند ، و سر خود را از پنجره اي مشرف برجاده بيرون آورد تا آن نغمه دلنشين خوب را گوش دهد . گاهي آن را مي شنيد و گاه نمي شنيد ، به غلامانش دستور داد كه صاحب اين نغمه را جست و جو كنيد . غلامان بيرون رفتند و به جست و جو پرداختند ؛ ناگاه به جواني برخوردند كه در يكي از مساجد بر پاي ايستاده و سرگرم مناجات با پروردگار خويش بود . او را از مسجد بيرون آوردند و بدون اينكه با او سخن بگويند بردند و برابر موسي برپا داشتند . موسي بر او نگريست و پرسيد : اين كيست ؟ گفتند : صاحب آن نغمه كه شنيدي ، پرسيد : او را كجا يافتيد ؟ گفتند : در مسجد بر پاي بود . نماز مي گزارد و قرآن مي خواند ؛ موسي گفت : اي جوان ! چه مي خواندي ؟ گفت : كلام خدا ، گفت : همان نغمه را به گوش من برسان . جوان چنين خواند :
أعوذُباِللهِ مِنَ الشيّطْانِ الرَّجيم ؛ إنَّ الأبْرارَ لَفي نَعيم ، عَلَي الارائك يَنْظُرُونَ ، تَعْرِفُ في وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعيمِ ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيق مَخْتُوم ، ختامُهُ مسك وفي ذلك فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنا فِسُونَ وَمِزاجُهُ مِنْ
|
164 |
|
تَسِنيم ، عَيْناً يَشْرَبُ بها الْمُقَرَّبُونَ ؛ نيكان در ناز و نعمتند . آنها برتخت هاي عزّت ] تكيه زنندو [ نعمت هاي خدا را بنگرند ، و در رخسارشان نشاط و شادماني نعيم بهشتي پديدار است ، و ] ساقيان حور و غلمان [ شراب ناب سربه مهر بنوشانند ، كه به مشك مُهر كرده اند ، و عاقلان بر اين نعمت شادماني ابدي ، بايد به شوق و رغبت بكوشند ، تركيب آن شراب ناب از عالم بالاست ، سرچشمه اي كه مقربان خدا از آن مي نوشند .
جوان به سخن خود چنين ادامه داد : اي فريفته مغرور ! آن مجلس وانجمن برخلاف اين مجلس و غرفه و فرش توست ، آنها تخت هايي است كه مفروش به فرش هاي گران قدري است كه بطائنها من استبرق ؛ آسترهاي آن از استبرق ( حرير ) است ، مُتَّكئينَ عَلي رَفْرَفً خُضْر وَعَبَقْرَي حّسان ؛ بر بالش هاي سبز و بساط هاي گران مايه نيكو تكيه زده اند و دوست خدا از چنان جايگاهي ، مشرف بر دو چشمه اي است كه در دو باغ روان است و فيهما مِنْ كُلِّ فاكهِة زَوْجانِ ؛ در آن بهشت از هر ميوه دو جفت است ، لا مَقْطوُعة ؛ كه به سر نمي رسد ، في عِيْشَه راضية ؛ در زندگي خوش و پسنديده ، في جَنّة عاليِة ؛ در بهشتي بلند مرتبه ، وزَرابيُّ مَبْثوُثَةُ ؛ و فرش هاي ] گرانبها [ گسترده اند ، في ظِلال و عُيُون ؛ در سايه ها و چشمه ساره ، اُكُلُها دائم وظلُّهاتِلْكَ عُقْبَي الذَّين اتَّقَوْا و عُقْبَي الكافرينَ النّارُ ؛ خوراك و سايه آن جاودانه است ، اين فرجام كساني است كه پرهيزكاري كردند و فرجام كافران آتش است ، اِنَّ الُْمجْرِمينَ في عذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ ، يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فيه مبْلِسُونَ ؛ بدكاران هم در آن جا سخت در عذاب آتش جهنّم مخلّدند ، و هيچ از عذابشان كاسته نشود و اميد نجات و خلاصي ندارند ، يَومَ يُسْحَبونَ في النّارِ علَي وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَر ؛ روزي كه كشيده شوند در آتش بر چهره هايشان ، بچشيد سودن دوزخ ر ، يَوَدُّ الُمجْرِمُ لَوْ يَفْتَدي مِنْ عَذابِ يَوْمِئذ بِبَنيهِ ؛ آن روز كافر
|
165 |
|
بدكار آرزو كند كه كاش توانستي فرزندانش را فداي خود سازد تا آن جا كه مي فرمايد : وَجَمَعَ فَأوْعي ؛ گردآورد و بيندوخت ، در عذابي سخت و گرفتاري دشوار و خشم پروردگار جهانيان هستند ، وما هُمْ مِنها بِمُخْرِجين ؛ و نباشند از آن بيرون شدگان .
موسي از جاي برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گريست و به نديمان خود گفت : از پيش من بيرون رويد و خود به صحن خانه خويش آمد و با آن جوان بر بوريايي نشست و برجواني خويش مي گريست و بر خود نوحه سرايي مي كرد و آن جوان او را پندواند رز مي داد و . . . او با خدا عهد و پيمان كرد كه هرگز به گناهي برنگردد .
چون آن شب را به صبح رساند ، توبه خود را آشكار ساخت و ملازم مسجد و عبادت شد و فرمان داد ، گوهرها و سيم و زر و جامه ها فروخته شود و بهاي آن را صدقه داد . حقوق ديواني خود را هم نپذيرفت و همه املاكي را كه در اختيارش نهاده بودند برگرداند . . . شب ها به شب زنده داري و روزها به روزه گرفتن پرداخت و چنان شد كه نيكان و برگزيدگان به ديدارش مي رفتند و به او مي گفتند : با خود مداراكن كه پروردگار ، بزرگوار است و عبادت اندك و آسان را سپاس مي دارد و پاداش بسيار مي دهد .
او مي گفت : اي قوم ! من به خويشتن آشناترم ، گناه من بزرگ است ، شب و روز از فرمان خداي خود سرپيچي كردم ؛ و فراوان مي گريست . سپس به قصد انجام حج و تكميل توبه ، پياده و باپاي برهنه ، بيرون آمد ، جز جامه اي سبك بر تن نداشت و كوزه آب و جوالي همراه داشت . او بدين گونه به مكه رسيد و حجّ گزارد و همان جا مقيم شد .
شب ها به حجر اسماعيل مي رفت و با خداي خود مناجات مي كرد و چنين مي گفت : اي سرور من ! در خلوت هاي خويش تورا مراقب خود
|
166 |
|
نديدم . سرور من ! شهوت هاي من از ميان رفته است ولي گرفتاري هاي من باقي مانده است ، اي واي بر من از آن روز كه تو را ديدار خواهم كرد ! اي واي و صد واي بر من در آن هنگام كه كارنامه ام آكنده از گناهان و رسوايي ها آشكار شود ! آري كه واي و بدبختي در قبال خشم و توبيخ تو بر من فرا رسيده است كه تو نسبت به من احسان فرمودي و من باگناهان و رسوايي ها به مقابله پرداختم و تو بر همه كارهاي من آگاهي . سرورم ! به پيشگاه چه كسي جز تو مي توانم پناه برم ؟ سرورم ! من شايسته و سزاوار آن نيستم كه بهشت را از تو مسألت كنم بلكه تو را به حق خود و كرمت و تفضلت مسألت مي كنم كه بر من رحمت آوري و مرا بيامرزي كه تو خود اهل تقوا و شايسته آمرزيدني .
محمد بن سماك ـ راوي اين داستان ـ مي گويد : من او را در مكه زيارت نمودم ، او در آن جا توبه كاملي كرد و به من گفت : آيا معتقدي كه خداوند مرا قبول فرموده است ؟ كه من خود بيم آن دارم كه روي از من برگردانده باشد ؛ سخن او مرا به گريه انداخت ، گفتم : اي حبيب من ! تو را مژده باد كه به من خبر رسيده است كه در پيشگاه خداوند متعال هيچ چيز خوشتر از جوان توبه كننده نيست . چون اين سخن را از من شنيد از بيم آن كه مردم به سبب گريستن او بر او جمع شوند از گريه باز ايستاد ، برخاست و مرا به خانه اي برد و بر سكويي نشاند و خود برزمين نشست و گفت : همواره مشتاق ديدار تو بودم تا با مرهم سخن خود زخم ها و وعقده هاي مرا درمان كني . من گفتم : اي ابا القاسم ! پروردگار جهانيان به لطف خويش تو را از خواب غافلان بيدار فرموده است ، بر اين توفيق كه به تو ارزاني داشته است او را سپاسگزار باش و بر اين نعمت كه در چنين سرزمين مقدّسي به سوي او برگشته اي حمدش را به جاي آر و خداوند متعال به رحمت
|
167 |
|
خويش چيزي به مراتب بهتر از آنچه از بيم او ترك كرده اي به تو عنايت فرموده است . ( 1 )
نتيجه راستگويي
ابو عبدالله مغربي گويد : خانه اي از مادر به ارث بردم . آن را به پنجاه دينار فروختم . پول ها را در بغل گرفته و رهسپار مكّه شدم .
راهزني به من رسيد و گفت : چه داري ؟ گفتم : پنجاه دينار . گفت : بيار . به وي دادم ، آن را گشاد و نگاه كرد و به من باز داد . پس شترش را خوابانيد و به من گفت : بنشين . گفتم تو را چه رسيده است ؟ گفت مرا از راستي تو دل پر مهر شد . با من به حجّ آمد و مدّتي در صحبت من بود . در آن جا توبه كرد و از اولياي حقّ شد . ( 2 )
تأثير كلام خداوند
اصمعي گويد : روزي از مسجد بصره خارج شدم . در راه عرب باديه نشين دزدي را ديدم كه بر شتري نشسته و شمشيري را حمايل كرده و كماني بر بازو داشت .
نزديك من كه رسيد سلام كرد و گفت : از كدام قبيله اي ؟ گفتم : از بني الاصمعي . گفت : تو اصمعي نيستي ؟ گفتم : چرا . گفت : از كجا مي آيي ؟ گفتم : از جايي كه تلاوت كلام خدا مي كردند . گفت : خداي را كلامي هست كه آدميان مي توانند آن را بخوانند ؟ گفتم : بلي . گفت : بخوان . من
سوره والذاريات را بر او خواندم چون به اين آيه رسيدم { وفي السماء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نگارنده ، باز گشت از بيراهه ، ص 19 و 28 ؛ توبه كنندگان ، ص 160 و 165
2 . تذكرة الاولياء ، ص 391
|
168 |
|
رزقكم وما توعدون } گفت : اي اصمعي ! تو را به خدا سوگند مي دهم كه اين
كلام خداست كه بر محمد فرستاده است ؟ گفتم : به حقّ آن خدايي كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را به سوي مردم فرستاده ، اين كلام خداست كه بر آن حضرت نازل فرموده است .
اين سخن را كه از من شنيد از شتر به زير آمد و آن را نحر كرد و پاره پاره نمود و به من گفت : بيا ياري كن تا اين را به فقرا و مستمندان صدقه دهيم .
آن گاه تيغ را بشكست و كمان را در زير خاك پنهان كرد و روي به بيابان نهاد و گفت : وفي السماء رزقكم وما توعدون .
باري من ديگر او را نديدم تا آن زمان كه به حجّ مي رفتم . روزي در طواف بودم ناگهان كسي از پشت سر مرا بانگ زد ، چون نگاه كردم همان اعرابي را ديدم كه به واسطه كثرت طاعت و عبادت ضعيف و نحيف شده و پوست بر استخوانش چسبيده و رنگ چهره اش به زردي گراييده بود . پس به من سلام كرد و مرا به مقام ابراهيم برد و گفت : باز هم از كلام خداوند بر من بخوان . من همان سوره والذاريات را تلاوت كردم و چون به اين آيه رسيدم { وفي السماء رزقكم . . . } صيحه اي كشيد و گفت : وعده الهي را حق وعين واقع يافتم . او در همان مكان مقدّس توبه كرد و در همان جا به ديار باقي شتافت . ( 1 )
توبه مرد راهزن
آورده اند : ابو عمرو واسطي از راه دريا به مكّه مي رفت ، ناگاه كشتي شكست و مالش تماماً به دريا ريخته شد . خود با زنش به تخته پاره اي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . نمونه هايي از تأثير و نفوذ قرآن ، ص 155 و 156
|
169 |
|
نشسته و خود را به جزيره اي رسانيدند و در بيابان بي آب و نان جاي
گرفتند . اتفاقاً در آن وقت وضع حمل همسرش شد و تشنه گرديد . ابوعمرو سر به سوي آسمان بلند كرد و از تشنگي زنش ناليد . ناگاه در آن صحرا جواني با سفره طعامي فرود آمد و پيش ابوعمرو گذاشت و در آن تنگ آبي بود از برف سفيدتر و از يخ سردتر و از عسل شيرين تر . از آن طعام و آب بخوردند ، پس از آن جوان پرسيد : اي بنده خدا ! اين فضل و كرامت از كجا يافتي ؟ گفت : صحبت اهل دنيا را ترك كرده و دل به كرم خدا بستم و به رضاي او پيوستم و دايم به ذكر او بودم و ترك آرزوهاي دنيا كردم و اين كرامت سببش ترك دنيا بود .
ابوعمرو گويد : چون به مكّه معظمه رسيدم در طواف نابينايي را ديدم كه به درد دل مي ناليد و مي گفت : الهي ! خطا كردم و عصيان ورزيدم . مرا ببخش و به كرم خود بيامرز كه پيروي نفس كردم . من از حال او جويا شدم ، گفت : پيش از اين كار من دزدي بود و راهزني مي كردم . روزي در صحرا مردي را ديدم لباس كتاني پوشيده و در دست خاتم عقيق و فيروزه داشت .
قصد او كردم ، مرا گفت : به راه خود برو و نزديكم ميا كه كاري نمي سازي . من اهميتي ندادم و او چندين بار حرفش را تكرار كرد و من وقتي خواستم نزديكش شوم با دستانش به چشم من اشاره كرد و نوري ساطع گرديد و دردم نابينا شدم . الان در اين مكان مقدس آمده ام كه هم توبه نمايم و هم بينايي خود را از خداوند متعال بخواهم . ( 1 )
توبه زبير عاصي
آورده اند كه مردي از نزديكان سلطان محمود ـ كه او را زبير عاصي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . جبله رودي ، كليات جامع التمثيل ، ص 94 ـ 95
|
170 |
|
مي گفتند ـ مردي خونخوار و بدكردار و به ظلم و فسق مشهور بود .
روزي به شكار رفته بود و هوا بسيار گرم بود . در مراجعت از شكار ، گذارش به نزديك عبادتگاه مرد عارفي افتاد . از اسب فرود آمد و بدان جا رفت و سلام كرد . شيخ جواب او را نداد . لحظه اي نشست ، سپس پرسيد : چرا جواب سلام مرا ندادي و به قول خدا و رسول ( صلّي الله عليه وآله ) عمل نكردي . شيخ فرمود : من به حكم خدا و رسول عمل كردم كه حضرت رسول ( صلي الله عليه وآله ) فرمود : هر كس به ظالمي سلام كند از روي اختيار ، ايمان از او برود و بازگشت نكند تا چهل روز . خداوند غافل نيست از عمل ظالمان و فاسقان و آنچه مي كنند ، مي بيند و مي داند . اين كلام پرالهام در دل زبير عاصي اثر كرد و دل سختش چون موم نرم شد . زبير گفت : اي مرد بزرگوار ! نصيحتي كه مجرمان و عاصيان را به راه آورد و ايشان را به كار آيد ، بفرماييد كه از نفس مبارك شما اثر بخشد .
فرمود : اي زبير بدان كه خداي را دو سراي است : يكي باقي و ديگري فاني . بهتر آن است كه به سراي فاني سر فرود نياوري و نظر بر عالم باقي داري كه گفته اند : رأس كلّ خطيئة حبّ الدني .
ملك عقبي خواه كوخرّم بود * * * ذره زان چون همه عالم بود
جهد كن تا در ميان اين نشست * * * ذره زان عالمت آيد به دست
چون زبير اين موعظه شنيد ، بگريست ، و در آن مجلس به شرف توبوا الي الله توبة نصوح مشرّف گرديد .
در همان اوقات توفيق ، رفيق او گشته احرام زيارت بيت الله الحرام بست و روانه مكه معظمه شد و توبه اش را كامل نمود در جرگه مردان حق وارد گرديد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كليات جامع التثميل ، ص 132 ـ 134
|
171 |
|
از رحمت خدا مأيوس نباش
مالك بن دينار گويد : سفر حجّ كردم ، جماعتي را در عرفات ديدم . به خود گفتم : كاش مي دانستم حجّ كدام يك از اينها مقبول است تا او را تهنيت بگويم و حج كدام يك مردود است تا او را تعزيت بدهم . در خواب ديدم گوينده اي مي گويد : خداوند همه اين جماعت را به نعمت مغفرت معزّز فرموده ، مگر محمدبن هارون بلخي را كه حجّ او مردود است . زماني كه صبح شد ، به نزد اهالي خراسان آمدم و از ايشان احوال محمدبن هارون بلخي را پرسيدم ، گفتند : آن مردي عابد و زاهد است . او را در خرابه هاي مكّه بايد پيدا كني . بعد از گردش زياد او را در خرابه اي ديدم كه دست او در گردنش بسته و زنجير در پاهايش بود و او در حالت نماز است . همين كه مرا ديد ، پرسيد : تو كيستي ؟ گفتم : مالك بن دينار . گفت : خواب ديده اي ؟ گفتم : آري ، گفت : هر سال مردي صالح مثل تو در خصوص من خواب مي بيند .
گفتم : سبب اين امر چيست ؟
گفت : من شراب مي خوردم ، مادرم هم مانع مي شد ، روزي من با حالت مستي او را اذيت فراوان كردم و . . . پس از آني كه از مستي به حال آمدم زنم مرا خبر دار كرد كه به چنين كار بدي دست زده ام . آن دست خودم را بريدم و پايم را به زنجير بستم و هر سال حجّ مي كنم و دعا و استغاثه مي نمايم و مي گويم : اي كاشف همّ و غمّ ! شفا ببخش همّ و غمّ مرا و راضي فرما مادر مرا تا از جرم و تقصير من عفو كند . اين قدر بدان كه بعداً از عمل خود دست كشيدم و 26 غلام و كنيز آزاد كردم و . . . مالك گويد : گفتم اي مرد ! نزديك بود با اين عملت تمام روي زمين را بسوزاني .
مالك گويد : همان شب حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) را در خواب ديدم ، فرمود :
|
172 |
|
اي مالك ! مردم را از رحمت خداي تعالي محروم نگردان ، دانسته باش كه خداي تعالي به حال محمد بن هارون توجّه فرمود و دعاي او را مستجاب كرد و گناهانش را عفو نمود . او را خبر دار نما كه سه روز از روزهاي دنيا در ميان آتش مي ماند ، خداوند دل مادر او را به وي مايل مي كند و به ترحّم مي آورد و تا مادرش او را حلال مي كند ، مادر و فرزند هر دو با هم داخل بهشت مي شوند . مالك گويد : من آمدم و خواب خود را به او نقل كردم . همين كه اين مژده را شنيد ، روح او از بدنش مفارقت كرد . من او را غسل دادم و كفن كردم . سپس بر او نماز خواندم و دفنش نمودم . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . علي اكبر عماد ، رنگارنگ ، ج 2 ، ص 63