بخش 7
بخش هشتم : با حج گزاران در محضر... دعوت حضرت ابراهیم ( علیه السلام ) پاداش حجّ ایمنی از آتش دوزخ میهمان الهی حاجت خواستن در حریم کعبه گواهی حجرالاسود برآوردن حاجت برادر مؤمن اسرار حجّ دفاع از حقّ حاجی واقعی چه کم است قرارگاه پیغمبران دقّت فراوان خدمت به مادر در سفر حجّ یک سال مریضی بدهکاری آخرت قطع طواف برای حاجت مؤمن فتوای نادرست فواید سفر حج نذر باطل مشتاق کعبه فضیلت حجّ هدیه ثواب حجّ پنجاه سال حجّ به نیابت از معصومین ( علیهم السلام ) سبب محرومیت از حجّ نیابت از امام زمان ( عجّل الله فرجه الشریف ) بخش نهم : بانوان و حجّ ای تیر غمت را دل عشّاق نشانه حج با بصیرت آب دیده دنیا در خدمت زن حاجی احسان به زائران کوی دوست شفای نابینا در حجّ خانه پروردگارم دوستی خدا با حجّ گزار پاداش احسان و نیکی به حاجیان آتش بلا پیر زن حاجی
|
173 |
|
بخش هشتم
باحج گزاران
در محضر
پيشوايان معصوم
|
175 |
|
دعوت حضرت ابراهيم ( عليه السلام )
بعد از آن كه حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) كعبه را بنا كرد ، خطاب رسيد : { واذّن بالنّاس في الحجّ } . عرض كرد : خدايا ! صداي من به كجا مي رسد ؟ خطاب رسيد : از تو ندا كردن و از ما به گوش خلايق رساندن . آن حضرت ندا فرمود : { يا ايّها النّاس انّ ربّكم بني بيتاً و امركم ان تحجّوه } . ابن عبّاس روايت مي كند : آنان كه در عالم موجود بودند و آنها كه در اصلاب آبا و ارحام مادران بودند ، به اين ندا جواب دادند . هر كس كه يك بار جواب گفت ، يك بار و هر كس دو بار جواب داد ، دوبار به مكّه مي رود . بعد حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) دعا كرد : هركس از پيران امت محمد ، حجّ كند او را به من ببخش . حضرت اسماعيل و مادرش آمين گفتند . بعد حضرت اسماعيل دعا كرد : الهي ! هر كه از جوانان امت محمد ( عليه السلام ) حجّ گزارد ، او را به من ببخش . حضرت ابراهيم و هاجر آمين گفتند . بعد از آن هاجر گفت : الهي ! هر كس از زنان امّت محمد حجّ گزارد ، او را به من ببخش . ابراهيم و اسماعيل آمين گفتند . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ج 2 ، ص 303
|
176 |
|
پاداش حجّ
مردي به حضور پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) شرفياب شد و اين موقعي بود كه آن حضرت از اعمال حجّ فراغت پيدا كرده بودند و به مكّه مي آمدند ، عرض كرد : يا رسول الله ! من به قصد حجّ از خانه خارج شدم ، ولي مانعي رسيد و موفّق به انجام حجّ نشدم و مردي ثروتمندم و مال فراوان دارم ، دستوري بفرماييد كه با انجام آن به ثواب حجّ نايل شوم .
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) توجّهي به كوه ابوقبيس كرده و فرمودند : اگر تو به قدر اين كوه مالك طلاي سرخ باشي و تمام آن را در راه خدا انفاق كني ، به اجر و ثوابي كه شخص حاجّ رسيده است ، نخواهي رسيد . ( 1 )
ايمني از آتش دوزخ
ابونجم گفت : شبي از شب ها در طواف كعبه بودم به دلم گذشت كه از خداوند بپرسم : خدايا فرموده اي هر كس داخل حرم من شود ، ايمن است ، پروردگار ! از چه چيز در امان خواهد بود ؟
هاتفي آواز داد : از آتش جهنّم او را ايمن گردانيم و دل او را هم از آتش دوري ما در امان خواهيم داشت . ( 2 )
ميهمان الهي
اميرمؤمنان علي ( عليه السلام ) براي برخي نيازها وارد مكه شدند . در مسجد الحرام مرد عرب بياباني را ديدند كه پرده كعبه را گرفته بود و مي گفت :
اي صاحب خانه ، خانه خانه تواست و مهمان نيز مهمان تو . هر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كافي ، ج 4 ، ص 258 ، ح 25
2 . داستان عارفان ، ص 54
|
177 |
|
مهماني از ميزبانش نيكي مي بيند ، پس امشب احسانت به من ، آمرزش گناهانم باشد .
اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) به ياران خود فرمودند : آيا نشنيديد سخن اعرابي را ؟ گفتند : آري شنيديم . حضرت فرمود : خداوند كريم تر از آن است كه ميهمانش را براند .
شب دوّم ديدند بار ديگر اين مرد آمده و خود را به ركن چسبانده مي گويد :
يا عزيزاً في عزّك ، فلا أعزّ منك في عزّك ، أعزّني بعزّ عزّك في عزّ لا يعلم احد كيف هو ، أتوجّه اليك و أتوسّل اليك بحق محمد و آل محمد ( صلّي الله عليه وآله ) عليك . . . .
سپس اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) به ياران خويش فرمودند : به خدا سوگند ! اين اسم اكبر به زبان يوناني است كه حبيب من رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آن را به من خبر داده است . او بهشت را طلب كرد و خداوند به او عنايت نمود . او از خداوند خواست آتش را از وي بگرداند و خداوند نيز چنين كرد . ( 1 ) اين داستان را به شكل ديگري هم نقل كرده اند كه آن را هم ذكر مي كنيم .
حاجت خواستن در حريم كعبه
حضرت علي ( عليه السلام ) شخصي را ديد كه حلقه در بيت را گرفته ، مي گويد : خدايا ! خانه خانه تو است و مهمان مهمان تو و براي هر مهماني صاحب خانه ضيافت مي دهد . خدايا ! ضيافت مرا آمرزش گناهان من قرار بده و در اين ساعت از من گذشت كن .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مستدرك الوسائل ، ج 9 ، ح 1
|
178 |
|
حضرت علي ( عليه السلام ) فرمود : خداوند كريم تر از اين است كه مهمان خودش را بي ضيافت برگرداند . اعرابي شب دوّم ، باز هم حلقه در را گرفته و مي گفت : خدايا ! به حقّ محمّد و آل محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بده به من چيزي را كه هيچ كس نداشته باشد و برگردان از من آن چيزي را كه هيچ كس نمي تواند برگرداند و شب سوّم عرض مي كرد : خدايا ! به من چهار هزار درهم بده .
علي ( عليه السلام ) فرمود : اي اعرابي ! هر شب يك چيز از خدا خواستي . شب اوّل آمرزش گناهان خواستي ، گناهان تو را گذشت كرد . شب دوّم از خداوند بهشت خواستي و آزادي از جهنّم ، خداوند قبول كرد و امشب چهار هزار درهم مي خواهي در چه راه خرج كني ؟
گفت : با هزار درهم زن بگيرم ، با هزار درهم خانه بخرم ، با هزار درهم نيز دين خودم را بدهم و هزار درهم را سرمايه كسب قرار بدهم .
حضرت فرمود : خوب انصاف كردي ، هر وقت به مدينه آمدي ، سراغ علي بن ابي طالب را بگير . اعرابي زيارتش را تمام كرد و به مدينه رفت .
در كوچه هاي مدينه با امام حسين ( عليه السلام ) روبه رو شد و سراغ علي ( عليه السلام ) را از او گرفت . آن حضرت اعرابي را به حضور پدرش برد و عرض كرد : اين شخص مي گويد علي بن ابي طالب براي من چهار هزار درهم ضامن شده است .
امام فرمود : راست مي گويد . برو سلمان را بياور و به اعرابي اذن بده بيايد خانه . سلمان حاضر شد . حضرت فرمود : سلمان ! تجّار مدينه را حاضر كن تا آن باغي كه حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) با دست خود براي من كاشته بود ، بفروشم . سلمان تاجران را حاضر كرد و آنها باغ را از امام خريدند و آن حضرت هم پول باغ را به آن مرد عرب داد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مناقب ، ج 1 ، ص 351
|
179 |
|
گواهي حجرالاسود
ابو سعيد خدري گويد : ما با عمر در اوّلين حجّي كه در زمان خلافتش كرد ، حجّ نموديم . چون عمر داخل مسجدالحرام شد ، به حجرالاسود نزديك شد و آن را بوسيد و به آن دست ماليد و سپس گفت : من حقاً مي دانم كه تو سنگي بيش نيستي ! نه نفعي از تو ساخته است و نه ضرري و اگر من نمي ديدم كه رسول الله تو را مي بوسد و دست به تو مي مالد ، هر آينه هيچ گاه تو را نمي بوسيدم و دست هاي خود را به تو نمي زدم . در اين جا علي ( عليه السلام ) فرمود : اي عمر ! اين سنگ هر آينه نفع مي دهد و ضرر مي رساند .
خداوند تعالي مي فرمايد : و ياد بياور اي پيامبر آن زماني كه خداوند ذرّيه بني آدم را از پشت ايشان بيرون كشيد و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم ؟
همه گفتند : آري !
و چون آنان را براي توحيد گواه گرفت و آنها اقرار و اعتراف كردند به آن كه خداوند پروردگار صاحب عزّت و جلالت است ، با اين عهد و پيمان را بر روي پوست نازكي نوشت و به اين سنگ ( حجرالاسود ) خورانيد . آگاه باش اي عمر ! كه اين سنگ سياه ، دو چشم دارد و يك زبان و دو لب دارد و در روز قيامت گواهي به برخوردها و آمدن هاي مردم بدين جا مي كند و اين سنگ امين خداي ـ عزّوجلّ ـ در اين مكان است .
عمر گفت : اي اباالحسن ! خداوند مرا در جايي كه تو نباشي زنده نگذارد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . معاد شناسي ، ج 7 ، ص 25 ( بحارالانوار ، ج 8 و ص 298 ) .
|
180 |
|
برآوردن حاجت برادر مؤمن
در كتاب بحرالسعادة آمده است : شخصي به خدمت حضرت امام حسن ( عليه السلام ) آمد . آن حضرت در بيت الله الحرام در اعتكاف بود . آن شخص گفت : يابن رسول الله ! هزار دينار از فلان كس در ذمه من است و مرا امان نمي دهد . وعده اش گذشته و در نزد من از مال دنيا چيزي نيست ، مرا از دست او خلاص كن . آن حضرت فرمود : اي فلان ! از مال دنيا در اين وقت پيش من چيزي نيست . آن مرد گفت : به او وعده كن و نوعي بفرما كه مرا مهلت دهد . پس آن حضرت اعتكاف حرم كعبه را قطع كرده به خانه قرض خواه او رفت . ابن عباس در راه به آن حضرت برخورد و گفت : فداي تو گردم يابن رسول الله ! شما در اعتكاف بوديد ، مگر فراموش كرديد ؟ امام حسن ( عليه السلام ) فرموند : فراموش نكردم ، اما از پدر بزرگوار خود شنيدم كه او از جدم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شنيده بود كه هر كس حاجت برادر خود را بر آورد ، ثواب او با هفتاد سال عبادت برابر باشد . يابن عباس ! بهترين عمل ها برآوردن حاجت برادر مؤمن است . ( 1 )
اسرار حجّ
در يكي از مواقع كه امام سجّاد ( عليه السلام ) از سفر حجّ برگشتند ، مردي به نام شبلي آن حضرت را ملاقات كرد . امام از او پرسيد : آيا حجّ به جا آوردي ؟ عرض كرد : بلي به جا آوردم . فرمود : آيا به ميقات وارد شدي و از لباس خود خارج شدي ؟ عرض كرد : بلي . فرمود : آيا آن وقت در نيّت داشتي كه از جامه معصيت بيرون آيي و لباس طاعت و بندگي حق را بپوشي و از لباس ريا ، نفاق و شبهات برهنه شوي ؟ آيا در موقع غسل نيّت كردي كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كليات جامع التمثيل ، ص 100
|
181 |
|
خود را از خطاها شست و شو دهي و هر حرام كه خدا حرام داشته برخود حرام كردي ؟
باز گو تا چگونه داشته اي * * * حرمت آن بزرگوار رحيم
چون همي خواستي گرفت احرام * * * چه نيت كردي اندر آن تحريم ؟
جمله بر خود حرام كرده بُدي * * * هر چه مادون كردگار عظيم ؟
آيا در موقع لبيّك گفتن نيت داشتي كه به زيارت حضرت پروردگار آمده اي و اين لباس ، نماز و لبيّك مقدّمه زيارت خداوند است ؟
آيا در وقت سعي در نيّت تو بود كه از هر كس روبر تافته و به سوي خدا روي آورده اي و به بارگاه مقدّس او وارد شده اي ؟ آيا در مقام ابراهيم ( عليه السلام ) نيت كردي كه از آن حال به بعد بر هر طاعتي صبر نمايي و از هر معصيتي دوري كني ؟ آيا بر سر چاه زمزم نيّت كردي كه در همان حال بر سر اطاعت و بندگي رسيده اي و چشم از گناه پوشيده اي ؟
گفت ني ، گفتمش زدي لبيّك * * * از سر علم و از سر تعظيم
مي شنيدي نداي حق و جواب * * * ايستادي و يافتي تقويم
گفت ني ، گفتمش چو كردي سعي * * * از صفا سوي مروه بر تقسيم
ديدي اندر صفاي خود كونين * * * شد دلت فارغ از حجيم و نعيم
آيا در منا نيّت نمودي كه مسلمانان از شرّ دست و زبانت در امان باشند ؟ آيا در عرفات و جبل الرحمه و وادي نمرة نيت داشتي كه خداي تو بر تمام رازهاي دلت آگاه و بر اسرار باطنت واقف است و فردا صحيفه عملت را به دست تو خواهد داد . . . ؟
گفت ني ، گفتمش چو عرفات * * * ايستادي و يافتي تقويم
|
182 |
|
عارف حقّ شدي و منكر خويش * * * به تو از معرفت رسيد نسيم
گفت از اين باب هر چه گفتي تو * * * من ندانسته ام صحيح و سقيم
گفتم اي دوست ! پس نكردي حجّ * * * نشدي در مقام محو مقيم
رفته و مكّه ديده آمده باز * * * محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي حج كني پس از اين * * * اين چنين كن كه كردمت تعليم ( 1 )
دفاع از حقّ
هشام بن عبدالملك ، با آن كه مقام ولايت عهدي داشت ، و آن روزگار ـ يعني دهه اول قرن دوم هجري ـ از اوقاتي بود كه حكومت اموي به اوج قدرت خود رسيده بود هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسّر نشد . مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند ؛ يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند ؛ يك نوع عمل مي كردند ؛ چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمي توانستند درباره شخصيت دنيايي هشام و مقام اجتماعي او بينديشند . افراد و اشخاصي كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند ، در مقام اُبهت و عظمت معنوي عمل حج ، ناچيز به نظر رسيدند .
هشام هر چه كرد خود را به حجرالاسود برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند ، به علّت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد . ناچار برگشت و در جاي بلندي برايش كرسي گذاشتند . او از بالاي آن كرسي به تماشاي جمعيت پرداخت . شامياني كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نيز به تماشاي منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . طرائف الاولياء ، ص 175
|
183 |
|
در اين ميان ، مردي ظاهر شد در سيماي پرهيزگاران . او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگي خدا بر چهره اش نمودار بود . اول رفت و به دور كعبه طواف كرد ، بعد با قيافه اي آرام و قدم هايي مطمئن به طرف حجر الاسود آمد . جمعيت با همه ازدحامي كه بود ، همين كه او را ديدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجر الاسود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند ـ و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجر الاسود نزديك كند ـ چشم هاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند . يكي از آنها از خود هشام پرسيد : اين شخص كيست ؟ هشام با آنكه كاملا مي شناخت كه اين شخص علي بن الحسين زين العابدين است ، خود را به ناشناسي زد و گفت : نمي شناسم . در اين هنگام چه كسي بود از ترس هشام ـ كه از شمشيرش خون مي چكيد ـ جرأت به خود داده ، او را معرفي كند ؟ ولي در همين وقت همام بن غالب معروف به فرزدق شاعر زبر دست و تواناي عرب با آن كه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هر كس ديگر مي بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند ، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فوراً گفت : لكن من او را مي شناسم . و به معرفي ساده قناعت نكرد ؛ بر روي بلندي ايستاد ، قصيده اي غرّا ـ كه از شاهكارهاي ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مي تواند چنان سخني ابداع شود ـ بالبديهه سرود و انشا كرد . در ضمن اشعارش چنين گفت :
اين شخص كسي است كه تمام سنگريزه هاي سرزمين بطحا او را مي شناسد . اين كعبه او را مي شناسد . زمين حرم و زمين خارج حرم او
|
184 |
|
را مي شناسد .
اين فرزند بهترين بندگان خداست . اين است آن پرهيزگار پاك پاكيزه مشهور .
اين كه تو مي گويي او را نمي شناسم . زياني به او نمي رساند ؛ اگر تو يك نفر ـ فرضاً ـ نشناسي ، عرب و عجم او را مي شناسند . . . . هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمري فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در عسفان بين مكهومدينه زنداني نمودند ، ولي فرزدق هيچ اهميتي به اين حوادث ـ كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود ـ نداد ؛ نه به قطع حقوق و مسمتري اهميت داد و نه به زنداني شدن . و در همان زندان نيز با انشاي اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداري نمي كرد . ( 1 )
حاجي واقعي چه كم است
ابوبصير ، يكي از ياران امام باقر ( عليه السلام ) از دو چشم نابينا شده بود ، در سفر حج به حضور امام باقر ( عليه السلام ) رسيد . دريافته بود كه آن سال جمعيت بسياري در حجّ شركت كرده اند . به امام باقر ( عليه السلام ) عرض كرد : ما اكثر الحجيج واعظم الضجيج ؛ حاجي ها چقدر بسيارند و ضجه و ناله و گريه شان در پيشگاه خدا چقدر بزرگ است .
امام باقر ( عليه السلام ) فرمود : بل ما اقل الحجيج و اكثر الضجيج ؛ بلكه چه قدر حاجي ها ] ي واقعي [ اند كند و ناله و گريه بسيار است .
پس فرمود : اي ابوبصير ! آيا دوست داري سخن مرا به روشني تصديق كني و آن را با چشم خود آشكارا ببيني ؟ ـ معلوم بود كه ابوبصير
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بحارالانوار ، ج 11 ، ص 36 ؛ داستان راستان ، ص 113 و 114
|
185 |
|
علاقه مند است كه سخن امام ( عليه السلام ) را آشكارا بنگرد ـ امام باقر ( عليه السلام ) دست مباركش را به چشم ابوبصير كشيد و براي او دعا كرد چشم او بينا شد ، فرمود : به حاجي ها نگاه كن . ابوبصير گويد : به جمعيت حاجي ها نگاه كردم ، ناگهان ديدم بسياري از آنان به صورت ميمون ها و خوك ها هستند و شخص با ايمان در ميان آنها ، همچون ستاره درخشان در ميان تاريكي هاست . ( 1 )
قرارگاه پيغمبران
ابن ابي العوجاء ، مردي بوده است كافر و معروف به زندقه والحاد ، در عين حال سخنوري بيباك و هتّاك بود كه علما و دانشمندان از مجالست و برخورد با او گريزان بودند و براي پرهيز از شرّ زبانش از او فاصله مي گرفتند .
اين مرد روزي در موسم حجّ در مسجدالحرام همراه با جمعي از ملحدين و همفكران خود نشسته و ناظر اعمال حجّاج وسعي و طواف آنان بودند و باديده استهزا مي نگريستند و مي خنديدند . در نقطه ديگر مسجد نيز حضرت امام صادق ( عليه السلام ) نشسته بودند در حالي كه جمعيت انبوهي از شيعيان اطراف امام خود را گرفته و از منبع سرشار علوم آسماني حضرتش بهره مند مي گشتند .
ملحدين رو به ابن ابي العوجاء كرده و گفتند : الآن موقع مناسب است براي مجادله كردن با اين مرد ، كه نشسته و ديگران دورش را گرفته اند . . . .
چه خوب مي شود اگر بتواني او را درميان همين مردم شرمنده و خجلت زده اش سازي .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . انسان كامل ، ص 15 ؛ مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 184
|
186 |
|
ابن ابي العوجاء از جا حركت كرد و خود را به مجلس امام رسانيد و گفت : تاكي شما اين خرمن را مي كوبيد و به اين سنگ پناهنده مي شويد و اين خانه از سنگ و گل برافراشته را مي پرستيد و همچون شتران رميده بر گرد آن جست و خيز مي كنيد ؟ هر كس در برنامه و تشريفات اين خانه بينديشد ، مي فهمد اين كاري است كه دستور دهنده اش خالي از حكمت و رأي و بينش بوده است . پس جوابم ده كه تو در رأس اين امر واقع شده اي و شخصيت برجسته اين قومي و پدرت بنيان گذار اين ملك و نگهدار آن بوده است .
امام ( عليه السلام ) فرموند : اين ( كعبه ) خانه اي است كه خداوند حكم آن را وسيله امتحان بندگان خود قرار داده و آنان را مأمور به تعظيم و زيارت آن فرموده است تا ميزان روشني براي اخلاص و تسليم در امر عبادت و بندگي و خضوع در پيشگاه خدا ، در ميان بشر باشد ، افراد خالص الايمان و منقاد در برابر فرمان حضرت خالق سبحان از مردم منافق بي ايمان جدا شوند .
اين خانه قرارگاه پيغمبران است و قبله گاه نمازگزاران و راه رسيدن به مغفرت و رضاي حضرت ايزد منّان .
پس منظور ، نه پرستش سنگ است و عبادت بيت ؛ بلكه معبود به حقّ ، الله است كه خالق جسم و جان آدميان است و آفريدگار زمين و آسمان .
تعظيم اين خانه و استلام اين حجر به قصد اطاعت امر و فرمان اوست . ( 1 )
دقّت فراوان
درباره فضيل عيّاض گويند : او چندين حجّ پياده انجام داد ، ولي از چاه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بحار الانوار ، طبع جديد ، ج10 ، ص 209
|
187 |
|
زمزم آب نكشيد ؛ زيرا كه سطل آن را ، از مال سلطان جائر خريده بودند . ( 1 )
خدمت به مادر در سفر حجّ
يكي از شيعيان حضرت صادق ( عليه السلام ) مادر پيري داشت . وقتي كه عازم حجّ و مدينه بود ، از او خواست او را هم ببرد . پسر هم راستي رشادت به خرج داد و اين پيرزن از كار افتاده را كه بايد تروخشكش كند ، همراه خود برد .
پس از تشرّف خدمت حضرت صادق ( عليه السلام ) جريان اين سفر را براي حضرت تعريف كرد كه مادرپير از كار افتاده ام رابه در خواستش با چه زحمتي به همراه خود به حجّ آورده ام ، آيا حقش را ادا كرده ام ؟
توقّع داشت حضرت بفرمايد حقش را ادا كرده اي ؛ امّا فرمود : اگر مادرت را به دوشت گرفته بودي ، جبران مدت نه ماهي كه در شكمش بودي نكرده اي ؛ زيرا آن نه ماه ثقل تو را نگه داشت با آرزوي بقا و دوام تو . ( 2 )
يك سال مريضي
اسحاق بن عمّار به حضرت صادق ( عليه السلام ) عرض كرد :
مردي از من در رفتن به حجّ مشورت كرد . من چون او را ضعيف الحال ديدم ( يعني قدرت رفتن مالي و بدني او كم بود ) ، او را از حجّ رفتن بازداشتم .
امام ( عليه السلام ) فرمود : چه قدر سزاواري براي اين كاري كه كردي ، يك سال
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . فرزانگان ، ص 157
2 . شهيد دسغيب ، مظالم ، ص 70 و 71
|
188 |
|
مريض شوي .
اسحاق مي گويد : همان طوري كه امام فرموده بوده ، يك سال مريض شدم . ( 1 )
بدهكاري آخرت
عبدالله بن فضل مي گويد : به امام صادق ( عليه السلام ) عرض نمودم : من بدهكاري بسيار دارم ، در عين حال عيال وار مي باشم و قدرت رفتن به مكّه و شركت در مراسم حجّ را ندارم ، به من دعايي بياموز تا با آن دعا كنم .
امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : بعد از هر نماز فريضه اي بگو : اللّهم صلّ علي محمد و آل محمد واقض عنّي دين الدنيا ودين الآخرة ؛ خداوندا ! بر محمد و خاندانش درود فرست و بدهكاري دنيا و آخرت مرا ادا كن .
پرسيدم : بدهكاري دنيا را مي دانم ، امّا بدهكاري آخرت چيست ؟ فرمود : بدهكاري آخرت حجّ است ( يعني ، با انجام حجّ صحيح آن چنان پاك مي شوي كه ديگر بدهكاري اخروي نداري ) . ( 2 )
قطع طواف براي حاجت مؤمن
ابان بن تغلب گفت : به همراه امام صادق ( عليه السلام ) مشغول طواف كعبه بودم . در اثناي طواف ، يكي از دوستانم از من خواست كه كنار بروم و به حرف و خواسته او گوش بدهم ، من دلم نمي خواست كه از حضرت صادق ( عليه السلام ) جدا بشوم و به سوي او بروم و لذا توجهّي نكردم . در دور بعد نيز آن شخص به
من اشاره كرد كه به سوي او بروم و لذا توجهّي نكردم . در دور ديگر نيز آن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گناهان كبيره ، ج 2 ، ص 201 و 202
2 . معاني الاخبار ، ص 175
|
189 |
|
شخص به من اشاره كرد كه به سوي او بروم . اين بار امام صادق ( عليه السلام ) اشاره
او را ديد و به من فرمود : اي ابان ! آيا با تو كار دارد ؟ گفتم : آري ، فرمود : او كيست ؟ گفتم : از دوستان من است . فرمود : او هم مؤمن و شيعه مي باشد ؟ گفتم : آري . فرمود : پس به سوي او برو ( و خواسته اش را برآورده كن ) . عرض كردم : آيا طواف را قطع كنم ؟ فرمود : آري . گفتم : آيا طواف واجب هم باشد ، مي توان آن را به جهت برآوردن حاجت مؤمني قطع كرد و نيمه كاره رها نمود ؟ فرمود : آري .
من طواف را قطع كردم و نزد آن شخص رفتم . سپس وارد بر امام صادق ( عليه السلام ) شدم و از او خواستم حقّ مؤمن را بيان كند و آن حضرت فرمود : آيا اگر بگويم آن را به كار مي بندي ؟ گفتم : آري ، آن گاه فرمود : مقداري از ثروتت را با برادر ديني خود تقسيم كن . بعد به من نگاهي كرد و متوجّه تعجّب من شد وفرمود : آيا نمي داني كه خدا درقرآن ازايثارگراني كه ديگران را بر خود مقدّم مي دارند ، سخن گفته است ؟ گفتم : بلي ، فدايت شوم . ( 1 )
فتواي نادرست
امام صادق ( عليه السلام ) فرموده اند :
به من گزارش رسيد كه مردي از ابو حنيفه پرسيد : اگر كسي حجّ فريضه را انجام داده باشد ، آيا باز هم به حجّ برود بهتر است يا با هزينه حجّ ، برده اي را بخرد و در راه خدا آزاد كند ؟ ابوحنيفه گفته است : نه ، آزاد كردن برده بهتر از حجّ است .
سپس امام صادق ( عليه السلام ) افزودند : حجّ خانه خدا بر آزاد كردن برده برتري دارد . حتي بر آزاد كردن دو برده و سه برده ( تارسيد به ده برده ) . امام در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . محجّة البيضاء ، ج 3 ، ص 69 و 70
|
190 |
|
ادامه فرمود :
واي بر ابوحنيفه ! با آزاد كردن كدامين برده به پاداش طواف كعبه و سعي بين صفا و مروه و فيض عرفه خواهد رسيد ؟ با آزادي كدامين برده به سرتراشي و رجم شيطان دست خواهد يافت ؟ اگر فتواي او درست باشد ، مردم مي توانند حجّ خانه خدا را به تعطيلي بكشانند و اگر حجّ خانه خدا به تعطيلي بكشد ، امام زمان موظّف مي شود كه فتواي ابوحنيفه را نقض كند و مردم را به سفر حجّ اجبار كند ، چه خواهان سفر باشند يا نباشند ؛ زيرا بنياد خانه خدا را بر حجّ و زيارت نهاده اند . ( 1 )
فوايد سفر حج
هشام بن حكم مي گويد : از امام صادق ( عليه السلام ) پرسيدم چه علتي بوده كه خدا حج و طواف را براي بندگان خود واجب گردانيده است ؟
حضرت فرمود : خدا بشر را آفريد و فوايد انجام دستورات دين و مصلحت دنيوي آنان را بيان داشت . در برنامه حج ـ كه جمعيت هاي شرق و غرب شركت مي كنند ـ يكديگر را مي شناسند ، نژادهاي مختلف از حمل و نقل و بازرگاني از شهرهاي مختلف بهره مند مي گردند . جمعيت هايي كه به مكّه مي آيند آثار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را درك مي كنند و از وضع آن حضرت آگاه مي شوند و آن حضرت را به خاطر مي آورند و فراموش نمي كنند . ( 2 )
نذر باطل
راوي مي گويد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . التهذيب ، ح 1686 ، ج 2
2 . فروع دين ، ص 229
|
191 |
|
از امام صادق ( عليه السلام ) پرسيدم : اگر كسي نذر كند كه با پاي برهنه به حجّ مشرّف شود ، تكليف او چيست ؟ امام صادق ( عليه السلام ) گفت : جدّم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به حجّ مي رفت . خانمي را ديد كه با پاي برهنه در وسط شترها روان است . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : اين خانم كيست ؟ مردم گفتند كه : اين خانم خواهر عقبة بن عامر است . نذر كرده است تا مكّه با پاي برهنه روان باشد . رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) به برادرش عقبه گفت : برو به خواهرت بگو حتماً بايد سوار شود ؛ زيرا خداوند ـ عزّوجلّ ـ از پياده روي او و پاي برهنه او بي نياز است . آن خانم به فرمان رسول خدا ، سوار شد . ( 1 )
مشتاق كعبه
آمده است كه براي كعبه در هر روز لحظه اي است كه هر كس در آن لحظه در كعبه باشد ، آمرزيده مي شود و همچنين كسي كه دلش مشتاق كعبه بوده ، ولي عذري مانع رفتنش شده است . ( 2 )
فضيلت حجّ
مردي بر امام كاظم ( عليه السلام ) وارد شد . امام از او سؤال فرمود : به عزم حجّ آمده اي ؟ عرض كرد : بلي . فرمود : آيا مي داني براي آدم حاجّ چه فضيلتي است ؟ گفت خير ، فرمود :
كسي كه به حجّ بيايد و برگردد به بيت و آن را طواف كند و دو ركعت نماز به جاي آورد ، خدا براي او هفتاد هزار حسنه مي نويسد و از او هفتاد
هزار سيئه محو مي كند ، و براي او هفتاد هزار درجه بالا مي برد ، وشفاعت او
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . التهذيب ، ح 1675
2 . كشكول شيخ بهايي ، ص 668
|
192 |
|
را درباره هفتاد هزار خانواده مي پذيرد ، و هفتاد هزار حاجت او را بر آورده مي كند ، و براي او ثواب آزاد ساختن هفتاد هزار بنده ، كه قيمت هر بنده اي ده هزار درهم باشد ، مي نويسد . ( 1 )
هديه ثواب حجّ
يكي از عالماني كه زياد به حجّ مي رفت ، مي گفت :
من از جانب رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) ، حجّ به جا مي آورم و آنچه را كه خدا براي من جزا قرار داده است ، آن را نيز به اولياي او واگذار مي نمايم و ثوابي كه از اين جهت مي دهند آن را نيز بر مؤمنين و مؤمنات هديه مي كنم . ( 2 )
پنجاه سال حجّ
حمادبن عيسي گفت : در بصره خدمت حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) رسيدم ، عرض كردم : آقا فدايت شوم از خدا بخواه به من منزل ، و همسر و فرزندي عنايت كند و هر سال موفق به زيارت خانه خدا شوم . امام دست خود را بلند نموده گفت : اللّهم صل علي محمد و آل محمد ؛ خداي ! حمّاد ابن عيسي را منزل و همسر و فرزندي با پنجاه سال حج خانه خود روزي فرم .
حمّاد گفت : همين كه قيد نمود پنجاه سال فهميدم بيش از پنجاه سال حج نخواهم كرد . حمّاد گفت : هم اكنون 48 حج به جاي آورده ام . اين خانه من است كه به دعاي آن حضرت نصيبم شده و زنم پشت پرده ، صدايم رامي شنود و اين فرزند من است ، تمام آنچه دعا كرد ، نصيبم شده است
بعد از آن دو سال ديگر ، به حجّ رفت تا پنجاه سال تمام شد . بعد در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . وافي ، ج 2 ، كتاب الحج ، ص 129
2 . الكلام يجر الكلام ، ج 1 ، ص 230
|
193 |
|
سال 51 كه عازم مكه بود و با ابوالعباس نوفلي همسفر شد ، وقتي به محل
احرام رسيد ، رفت غسل كند ، براي احرام بستن ، سيلي در درّه جاري شد و او را برد و غرق شده از دنيا رفت ، قبل از اينكه حج پنجاه و يكم را انجام دهد و در سياله كه اولين منزل از مدينه به مكه است ، دفن شد . ( 1 )
به نيابت از معصومين ( عليهم السلام )
موسي بن ابوالقاسم مي گويد : به حضرت جواد ( عليه السلام ) عرض كردم : كه من تصميم دارم از طرف شما و پدرتان طواف كعبه نمايم ، ولي بعضي مي گويند كه از براي اوصيا طواف كردن جايز نيست . امام ( عليه السلام ) فرمود : بلكه طواف كن و هر چه مي تواني اين كار را انجام بده كه جايز است .
موسي مي گويد : پس از سه سال بار ديگر به محضر آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم : مولاي من ! چند سال پيش از شما اجازه گرفتم تا براي شما طواف كنم ، بر دلم چيزي گذشت و عمل كردم . امام فرمود : چه گذشت ؟ عرض كردم يك روز را اختصاص به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دادم . ( در اين بين حضرت جواد تا اسم پيامبر را شنيد سه مرتبه فرمود : صلَّي الله علي رَسولِ الله ) .
روز ديگر را براي اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) و روز بعد امام حسن و بعد امام حسين تا دهمين روز كه براي شما طواف كردم . در ادامه صحبت عرض كردم : اي آقاي من ! ولايت اين بزرگواران را دين خودم قرار داده ايم . امام ( عليه السلام ) فرمود : در اين هنگام متدين به ديني شدي كه خداوند غير آن را از بندگانش نمي پذيرد . عرض كردم گاهي براي مادرت حضرت فاطمه ( عليها السلام )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بحارالانوار ، ج 11 ، ص 42 و 43
|
194 |
|
طواف مي كنم و گاهي موفق نمي شوم . به من پاسخ فرمود : اين كار را
زياد انجام بده كه ان شاءالله از بهترين اعمال و كارهايي است كه
انجام مي دهي . ( 1 )
سبب محروميت از حجّ
سماعه مي گويد : حضرت صادق ( عليه السلام ) فرمود : چه شد كه امسال حجّ نكردي ؟ گفتم : به واسطه معامله اي كه با جمعي كرده ام و كارهاي ديگر . اميد است كه اين كارهايي كه مانع از حجّم شده ، خير باشد .
فرمود : به خدا سوگند كه خدا ، خيري در اين كارهايت كه مانع حجّ رفتنت شده ، قرار نداده است . كسي از حجّ محروم نمي شود مگر به سبب گناهي كه كرده و آنچه را كه خداوند عفو مي فرمايد از گناهان بيشتر است . ( 2 )
نيابت از امام زمان ( عليه السلام )
ابو محمّد دعلجي دو پسر داشت ؛ يكي اهل ورع و تقوا و ديگري فاسق . بعضي از شيعيان مبلغي به او دادند . كه از طرف حضرت حجّة بن الحسن ( عليه السلام ) براي حجّ نايب بگيرد . ـ و اين امر عبادت حسنه شيعيان بود ـ پس ابومحمد آن مبلغ را به فرزند فاسق خود داده و با او حجّ كرد . ابو محمد گويد : روز عرفه جواني گندم گون و خوش روي و خوش لباس را ديدم كه بيش از همه به دعا و تضرّع مشغول بود . به من توجه كرد و فرمود : اي شيخ ! از خدا شرم نداري ؟ گفتم : از چه باب ؟
فرمود : حجّي به تو دادند ، به نيابت كسي كه مي داني و تو آن را به كسي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . منتهي الآمال ، ج 2 ، ص 942
2 . گناهان كبيره ، ج 2 ، ص 202
|
195 |
|
مي دهي كه شراب مي خورد و صرف فسق مي كند و نمي ترسي كه چشمت كور شود و اشاره به چشم من فرمود و من خجل شدم و چون به خود آمدم هر چند نظر كردم او را نيافتم . گويند : پيش از تمام شدن چهل روز در همان چشمش قرحه اي پيدا شد و نابينا گرديد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گناهان كبيره ، ج 2 ، ص 206 ؛ منتهي الآمال ، ج 2 ، ص 489
|
197 |
|
بخش نهم
بانوان و حجّ
|
199 |
|
اي تير غمت را دل عشّاق نشانه
زني از بزرگان حبشه شنيده بود كه خداوند متعال در مكّه خانه اي دارد . او از اختصاص داشتن كعبه به حضرت پروردگار ، چنان پنداشته بود كه لازمه اش اين است كه بايستي آن خانه در جايي خوش آب و هوا واقع شده و منظره خوبي داشته باشد كه از ديدار آن چشم نوراني و دل مسرور گردد ؛ يعني ، اين كاخ با عظمت الهي در ميان باغ دلگشا واقع شده و درهاي آن را به باغ باز كرده و تخت عالي و مرصّع به جواهرات الوان در آن نهاده و حق تعالي بر تخت نشسته و اشرف موجودات هم بر گرد او صف كشيده اند .
آن زن از فرط عشق و علاقه و قصور ادراك ، زيارت و حضور در محضر پروردگار را لازم دانست . بنابراين تحفه ها و هداياي گران بها و قيمتي از براي دربانان و مقرّبان درگاه الهي برداشت و به همراهي حاجيان روانه شد .
وقتي كه به كعبه آمد ، كعبه را از خداي خيالي خود خالي ديد و گفت : اي مردم ! صاحب خانه كجاست ؟ مردم فرياد زدند : اي زن ! اين چه حرفي
|
200 |
|
است كه مي زني ؟ خدا از مكان ، مستغني و بي نياز است . زن از شنيدن اين سخنان آهي كشيد و سر بر خاك گذاشت و گفت :
اي تير غمت را دل عشاق نشانه * * * خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
خدايا ! اين راه دور را به شوق ديدار تو پيموده ام و به اميد وصال تو شب ها نخوابيدم و روزها آرام نگرفتم .
مقصود من از كعبه و بتخانه تويي تو * * * مقصود تويي كعبه و بتخانه بهانه
به عزّت و جلالت قسم تا به تو نرسم ، سر از آستان تو بر نگيرم و پند خردمندان نپذيرم و اگر همراهان من رو به كوي تو بودند من رو به سوي تو داشتم .
حاجي به ره كعبه و من طالب ديدار * * * او خانه همي جويد و من صاحب خانه
در آن هنگام ازدحامي هجوم آوردند و بعضي ها زير دست و پا ماندند . آن زن نيز زير دست و پاي حاجيان آزار زيادي ديد . همراهانش جنبيدند تا به او برسند و از حالش جويا گردند ، روحش به شاخسار جنان پرواز كرد .
زنده همان است بر هوشيار * * * جان بسپارد بر كوي يار
كي از بزرگان كه بر جنازه اش نماز خوانده بود ، شب خوابش را ديد كه گفت : به مقصد و مقصود رسيده ام . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاج لنگرودي ، كشكول ممتاز ، ص 220 و 222
|
201 |
|
حجّ با بصيرت
حكايت شده است كه شبي جنيد خانه خدا را طواف مي كرد ؛ پس صداي بانويي را شنيد كه گفت :
أبي الحبُّ أن يخفي و كم قد كتمتُهُ * * * فأصبح عندي قد أناخ و طنّبا
اذا اشتدّ شوقي هام قلبي بذكره * * * و ان رُمت قرباً من حبيبي تقرّباً
جنيد به او گفت : آيا به خداوند يقين نداري كه در اين مكان چنين با خدايت سخن مي گويي ؟ آن زن به او نگاه كرد و گفت :
لولا التقي لم ترني * * * أهجُر طيبَ الوسَن
ان التقي شرّ دني * * * كما تري عن وطني
أفِرُّ من وجدي به * * * فحبّه هيّمني
سپس گفت : اي جنيد ! آيا بيت را طواف مي كني يا صاحب بيت را ؟ گفتم : من بيت را طواف مي كنم . آن زن سرش را بالا برد و گفت : منزّه است خداي من ، منزّه است خداي من ، چه بزرگ است مشيّت تو در آفرينشت ! خلقي هستند كه مانند سنگ ، به سنگ ها طواف مي كنند !
سپس سرود :
يطوفون بالاحجار يبغون قربةً * * * اليك و هم أقسي قلوباً من الصّخر
جنيد گويد : او اين اشعار را مي سرود كه غشّي بر من عارض گرديد و بيهوش بر زمين افتادم . وقتي به هوش آمدم ، آن بانو را نديدم . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 162 و 163
|
202 |
|
آب ديده
زن مؤمنه اي از ماوراء النهر با شوهر و برادرش به سفر حجّ مي رفت . چون به بغداد رسيد ، شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند ، برادرش از شتر افتاد و مرد . چون به ميقات رسيد به احرام مشغول شد ، دزدان مالش را بردند . چون به مكّه رسيد و به در مسجدالحرام شد ، عذر زنانش افتاد . آن بيچاره آه از ميان جان بر كشيد و گفت : خداوندا ! در خانه خود بودم ، نگذاشتي و از خويش و تبارم جدا كردي . شوهرم غرق شد ، برادرم هلاك گرديد ، مالم را دزدان بردند ، با اين همه محنت ها به در خانه تو آمدم . در بر من بستي و حيرانم گذاشتي ؟ ! مي خروشيد و مي ناليد .
آوازي بشنيد كه گفت : شاد باش كه چندين هزار لبّيك حاجيان و يا ربّ غريبان در هوا مانده بود ، محلّ آن نداشت كه به در گاه قبول ما آيد ، آب ديده تو و آه جگر سوخته تو ، همه را به درگاه ما كشيد ، ما رنج تو را ضايع نكنيم . ( 1 )
دنيا در خدمت زن حاجي
حسن بصري گفت : در مكّه مشغول طواف بودم . ديدم پير زن عابده اي مشغول طواف بود . پرسيدم : تو كيستي ؟ جواب داد : از دخترهاي پادشاهان غسان مي باشم . پرسيدم : خوراك تو از كجا مي رسد ؟ گفت : همين كه روز به آخر مي رسد ، زني مي آيد و دو گرده نان و كوزه اي پر از آب پيش من مي گذارد و مي رود . گفتم : آن زن آراسته شده دنياست ؛ چون تو خدمت پروردگار اختيار كردي ، در مقابل خداوند دنيا را خادمه تو قرار داده است . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مصابيح القلوب ، ص 396
2 . رنگارنگ ، ج1 ، ص 400
|
203 |
|
احسان به زائران كوي دوست
ابوعمر دمشقي گويد : به همراهي ابو عبدالله بن جلاء قصد مكّه كردم . روزي اتفاقاً نتوانستيم چيزي بخوريم ، در بيابان به زني برخورديم كه گوسفندي داشت . به او گفتم : قيمت اين گوسفند چند است ؟ گفت : پنجاه درهم . گفتم : آن را به حاجيان حرم الهي احسان كن . گفت : پنج درهم . گفتم : استهزا مي كني ؟ گفت : نه به خدا ، چون شما گفتيد احسان كن و زائر كوي دوست هستيد ، اگر امكان داشت قيمت نمي گرفتم . ما به يكديگر گفتيم : چه قدر وجه داريم ؟ ملاحظه كرديم ، ششصد درهم موجود داشتيم ، همه آنها را به آن زن داديم و اين بهترين مسافرتي بود كه داشتيم . ( 1 )
شفاي نابينا در حجّ
يونس بن عبدالملك گفت :
سالي به حج رفتم . در مكّه كنيزكي ديدم حبشي نابينا ، دست برداشته و مي گفت : اي خدايي كه آفتاب را از براي علي ابن ابي طالب بازگردانيدي ! روشنايي چشم من به من ده . گفتم : علي را دوست داري ؟
گفت : اي والله ! دو دينار زر از كيسه بيرون كردم و گفتم : بستان اين را و در بعضي از حوايج خود صرف كن . گفت : مرا بدان حاجت نيست و از من قبول نكرد . بعد از مدتي او را ديدم كه چشمش روشن شده و به حاجيان آب مي داد . گفتم : دوستي علي با تو چه كرد ؟ گفت : هفت شب اين دعا را مي خواندم . شب هفتم شخصي پيش من آمد و گفت : علي را دوست مي داري ؟ گفتم : اي والله ! گفت : خداوندا ! اگر راست مي گويد ، چشمانش را باز ده . در حال چشمم روشن شد . گفتم : به خداي سوگند ! تو كيستي ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . رنگارنگ ، ص 406
|
204 |
|
گفت : من خضرم و از جمله مواليان علي بن ابي طالب مي باشم . ( 1 )
خانه پروردگارم
حكايت شده است كه زن عابده اي حجّ كرد . زماني كه داخل مكّه شد ، ايستاد و پرسيد : خانه پروردگارم كجاست ؟ به او گفتند : اين ( و اشاره به كعبه كردند ) خانه خداست .
پس او شتاب برداشت و با سرعت خود را به كعبه رسانيد و پيشانيش را به ديوار خانه خدا چسباند . او در همان حال بود كه به دار باقي شتافت و رحلت نمود . ( 2 )
دوستي خدا با حجّ گزار
ذوالنّون مصري مي گويد : طواف كعبه مي كردم ، ناگهان ديدم نوري طالع شد و به آسمان رفت . بعد از طواف درباره آن نور متفكّر بودم . ناگاه صداي حزيني شنيدم ، متوجّه شدم ديدم بانويي از پرده هاي كعبه گرفته و مي گويد :
أنت تدري يا حبيبي * * * يا حبيبي أنت تدري
و نحوا الجسم والد * * * مع يبوحان بسرّي
يا حبيبي قد كتمت * * * الحب حتّي ضاق صدري
از كوي حيات تا در مرگ * * * جز نيم نفس مسافتي نيست
اين طرفه كه اندرين مسافت * * * گامي ننهي كه آفتي نيست
ذوالنون گويد : از اين سخنان كه شنيدم متشنج شدم ، بعد ديدم آن بانو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مصابيح القلوب ، ص 91
2 . هداية السالك ، ج 1 ، ص 157
|
205 |
|
مناجات مي كند و به شدّت گريه مي نمايد و مي گويد : إلهي وسيّدي بحبّك لي إلاّ ما غفرت لي ؛ الها و سرورا ! به دوستي تو با من كه مرا بيامرز . اين سخن او را بزرگ شمردم و گفتم : اي بانو ! به اين كفايت نمي كني كه بگويي به حق دوستي من خداي تا اين كه مي گويي به حقّ دوستي تو با من . پس جواب داد : دور شو از من اي ذوالنّون ! آيا نمي داني كه به درستي جماعتي هستند كه خداوند آنها را دوست مي دارد و آنان او را دوست مي دارند . آيا نشينده اي كه خداوند مي فرمايد : { فسوف يأتي الله بقوم يحبّهم و يحبّونه } . سبقت گرفته ، محبّت خدا به بندگان قبل از محبّت آنان به خداوند . پس گفتم : تو از كجا دانستي كه من ذوالنونم . جواب داد : اي جاهل ! قلب هاي جماعتي در ميدان اسرار خداوندي جولان مي كنند ، شناختم به تعليم پروردگار خودم . بعد گفت : نظر كن به عقب خود ، وقتي روبرگرداندم ندانستم كه آن زن به آسمان عروج كرد يا به زمين فرو رفت و از نظر من غايب شد . ( 1 )
درد عشقي كشيده ام كه مپرس * * * زهر هجري چشيده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار * * * دلبري برگزيده ام كه مپرس
آن چنان در هواي خاك درش * * * مي رود آب ديده ام كه مپرس
پاداش احسان و نيكي به حاجيان
ابوسعيد از فرمايشات پيامبر ( عليه السلام ) سخن مي گفت و گرداگردش را عده اي از ياران گرفته بودند و گوش جان به سخنان وي سپرده بودند . در اين ميان ناگاه قافله دزد زده اي از راه در آمد كه با دلي پر رنج و افسرده حجّ را ترك
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . علي اكبر عماد ، رنگارنگ ، ج 1 ، ص 413 و 414
|
206 |
|
كرده به مجلس ابوسعيد وارد شدند .
گفتند : از راه حجّ برگشته ايم . دزد بر كاروان ما زده ، آنچه داشتيم از ما به غارت بردند . اينك ما بي زاد و توشه ايم .
ابوسعيد گفت : تخميناً مال شما چقدر بوده است كه عده اي ناسپاس آن را به غارت بردند ؟ گفتند : هر چه بوده بردند ، ده هزار هم باشد ، باز نخواهد گشت .
خواجه بو سعيد گفت : كيست در اين ميان نيكي كند و به اينان ره توشه همي دهد و شمعي برافروزد و آنچه از ايشان برده اند باز دهد ؟
زني از گوشه اي آواز داد كه اي شيخ ! من اين تاوان خواهم داد . همه در شگفت شدند و به ثناگويي اش پرداختند .
رفت و صندوقچه اي باز آورد ، هر چه زر و زرينه داشت به همراه آورده و تحويل خواجه داد . خواجه سه روز و سه شب آن را نزد خود نگه داشت ، گفت : شايد او پشيمان گردد . اينكه بيست دينار زر نيست ؛ بلكه هر يكي بيست دينار است . بعد از سه روز آن زن نزد بوسعيد آمد و دستبند خويش در حضور ايشان گذاشت ، به خواجه گفت : اي به حق پشت و پناه ! آن زر بهر چه نگه داشته اي ؟ گفت : من چيزي از كسي نديدم ، فقط از پشيماني ات هراسيدم .
گفت : معاذالله ! اين گونه مينديش . اينها را به آنان ده و ديگر چيزي مگوي و اين دستبند مرا نيز بر آنها بيفزا و بر آنان ببخش تا به كلّي گردنم آزاد گردد و تعهدم كامل شود . سپس گفت : اي نامدار ! اين دستبند از مادرم به يادگار بود ، آن همه زرينه يك طرف ، در نظرم چيزي نبود . دوش در خواب ديدم كه در بهشت عدن چون آفتاب بودم . فهميدم كه پاداش آن احساني است كه به حاجيان كرده بودم . اين همه زر در گردنم بود ؛ ولي اين
|
207 |
|
دستبند را در دست خويش نديدم . گفتم : چگونه مي شود كه يادگار مادرم را نمي بينم . حور جنّت گفت : از آن مپرس ، همين فرستادي و همين را برايت باز پس دادند . هرچه فرستاده بودي همان را باز اين جا نزدت آورديم . اگر در دنيا همه آنچه كه هست از آن تو باشد ، هر چه از آن به اين جا فرستي ، همان برايت مي رسد . ( 1 )
آتش بلا
عطاف گفت : روزي گرد كعبه معظّمه طواف مي كردم و با هواي نفس مصاف مي نمودم كه آواز بانويي به گوش من آمد كه مي گفت :
يا مالك يوم الدين والقضاء وخالق الأرض والسماء ، إرحم أهل الهوي واستقلهم من عظيم البلاء انّك سميع الدعاء .
عطاف گفت :
در وي نگريستم او را ديدم در حسن بر صفتي كه چشم جادوش به ناوك غمزه ، جگر اصفيا خستي و عنبر گيسويش دام هوا بر پاي وقت اوليا بستي . به او گفتم : اي لطيفه يزداني و اي سرمايه حيات ! از خداي ، شرم نداري كه پرده از پيش اسرار برداري ، خصوصاً در چنين جايگاه با عظمت و در چنين بارگاه با هيبت ؟
گفت : إليك عنّي يا عطاف ! تو را كه آتش بلا نسوخته است ؛ بلكه اين آتش در كانون دلت نيفروخته است ، از اين سر چه خبر و از اين معنا چه اثر ؟
گفتم : حبّ چيست ؟ گفت : عشق از آن عيان تر است كه به قول عيان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حكايتهاي شهر عشق ، ص 161 و 162
|
208 |
|
شود ؛ چون آتش در سنگ مكمون است و چون درّ در صدف مكنون . چون عيان شود ، در اركان وجود پنهان شود و جان بسوزد . درد عشق بي درمان است و بيابان عشق بي پايان . ( 1 )
پير زن حاجي
عارفي گويد : سالي از سال ها به حجّ مي رفتم . آن جا كه وداعگاه بود ، زني را ديدم پير و ضعيف كه بر چهار پايي ضعيف نشسته بود . مردم گرد او در آمده و مي گفتند : برگرد كه خداي تو را رحمت كند ، راهي سخت است و تو بس ضعيفي و چهار پايت خوب نيست .
او مي گفت : نه چنان آمده ام كه برگردم . من نيز گفتم : برگرد كه تو را مصلحت نيست بي ساز و برگ در باديه رفتن . به من نيز همان جواب را داد . رفتيم ، چون به ميان صحرا رسيد ، آن چهار پاي او بماند و حركت نكرد . مردم همه بگذشتند و او را رها كردند . من نيز خواستم بگذرم كه اين خبر يادم آمد كه رسول ( عليه السلام ) فرموده اند : مؤمن احقّ به مؤمن است از پدر و مادرش . چون گرسنه ماند طعامش بدهد و چون برهنه بود ، لباس بپوشاند و اگر ترسان بود او را ايمن گرداند و اگر مريض شد ، عيادتش كند و اگر مرد به تشيع جنازه اش برود .
باز ايستادم و به او گفتم : نه تو را گفتم كه ميا كه راه سخت است و چهار پايت ضعيف ؟ گوش به حرفم ندادي .
سر به سوي آسمان كرد و گفت : بار خدايا ! نه در خانه خودم رها كردي ، نه به خانه خود مرا رساندي ؟ به عزت و جلال تو كه اگر ديگري اين كاري كه تو كردي مي كرد ، شكايت از او جز به تو نمي كردم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . لوايح ، ص 103 ، داستان عارفان ، ص 50 و 51
|
209 |
|
هنوز اين سخن را تمام نگفته بود كه شخصي را ديدم از گوشه بيابان نزد وي آمد ، زمام ناقه اي تيز رو به دست گرفته بود ، ناقه را خوابانيد و او را بر آن نشاند و چون باد از پيش من بجست . ديگر بار او را نديدم تا به طوافگاه رسيدم ، او را ديدم ، گفتم : براي خداي كه با تو آن كرامت را كرد ، بگو كه كيستي ؟
گفت : من دختر زاده فضّه خادمه فاطمه زهرا ( عليها السلام ) هستم و اين نه منزلت من ، بلكه مولا و صاحب و خداي من است كه خداوند لطيف با من ضعيف آن كند كه تو ديدي . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تفسير ابو الفتوح رازي ، ج 2 ، ص 23 ؛ كليّات جامع التمثيل ، ص 68