بخش 1
مقدمه فصل اول : عمره مفرده ( سال 1375 ) تلنگری به اندیشه به سوی او سکوت ، تنها راه چاره باغ بهشت آیا خطا کردم ؟ دریغ و صد دریغ ستون عایشه هفت دیار عشق باخت جبران ناپذیر باید دوید تفاوت در حرکات پنجاه سال اشتباه
|
1 |
|
بسم الله الرحمن الرحيم
|
5 |
|
صبح انديشه
مؤلف : حسين رمضاني فرخاني
|
13 |
|
مقدمه
كتاب « صبح انديشه » دو فصل دارد .
فصل اول : اولين سفر عمره مفرده است در سال 1375 كه سخن دل است . در همان لحظه كه به انديشه رسيده ؛ نوشته شده است . در سفرهاي بعدي هم هيچ گونه تغييري در آن داده نشده تا همچنان بكر و دست نخورده بماند كه سخن دل نياز به ويرايش و تجديد نظر ندارد .
اين فصل مناسب افراد اهل حال ، اهل دل ، اهل شور است .
فصل دوم : سفر حج واجب در سال 1382 است و بيشتر ثبت وقايعي است كه اتفاق افتاده .
حسين رمضاني فرخاني « مؤلف »
|
15 |
|
فصل اول
عمره مفرده
( سال 1375 )
|
17 |
|
تلنگري به انديشه
هنوز تعداد اندكي ستاره در آسمان ديده مي شد ، داشتم مي انديشيدم كه چگونه ، اين همه ستاره قبل از طلوع آفتاب ، ناپديد گشته اند كه بانگي از درون گفت : چه مي گويي ؟ آن ستاره ها و هزاران ميليارد ستاره ديگر هر كدام خورشيدي درخشان هستند كه بسياري از آنان بزرگ تر و درخشان تر از خورشيد ! كمي انديشيدم و بعد با حقارت و شرمساري گفتم : اللهُ اَكْبَر ، اَللهُ اَكْبَر . شايد در همان لحظه و شايد هم چند لحظه بعد بود كه بانگي در فضاي صبحگاهي طنين افكند : الله اَكْبَر . . . اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ إِلاَّ الله . . . .
در اندك زماني اين بانگ به ده ها بانگ تبديل شد . بانگ مؤذن از ده ها مسجد و مكان به سوي آسمان طنين افكند . در فاصله اي نه چندان دور از گلدسته هاي حرم امام هشتم هم اين بانگ هر چه رساتر دل آسمان را شكافت و به سوي عرش خدا پيش رفت .
بانگ مؤذن از اين مسجد ، و آن مسجد ، از اين محلّه و آن محلّه و از اين شهر و آن شهر ، به سوي آسمانها رفت . و در مسير خود نيروهاي الهي
|
18 |
|
و مقدس را مرتعش ساخت . عجب سرودي ! زيباترين و دلنوازترين سرود عالم . سرودي براي انسان ها ، فرشتگان و همه ي هستي .
حال عجيبي پيدا كردم . چقدر زيباست صبح ! چقدر لذت بخش است شنيدن بانگ مؤذن در سحرگاه ! چقدر فرح بخش است دو ركعت نماز صبح خواندن !
راستي چرا اين همه موهبت را تا به حال نديده بودم ؟ ده ها و صدها بار سحرگاه بيدار بوده ام ، اين همه موهبت و عشق كجا بوده ؟ چه تفاوتي با گذشته ايجاد شده ؟ همه چيز همان است كه قبلا بوده . من ، صبح ، بانگ مؤذن . . . . فقط حالا به انديشه ام تلنگري خورده ، امروز به سوي خانه ي او خواهم رفت . سرم را بين دو دستم قرار دادم و هاي هاي گريستم . بله ، من امروز عازم خانه ي خدا خواهم شد . انديشه ام صبح را درك كرده ، انديشه ام بانگ مؤذن را معني كرده است .
نماز آن روز چقدر لذت بخش بود . زندگي چقدر زيبا بود ، طراوت ، زيبايي ، عشق و ايمان فرياد مي زدند .
احساس كردم فاصله ام تا معراج چند گامي بيش نيست . گام اول را از بارگاه فرزند پيامبر ، حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) و گام بعد از بارگاه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و گام بعد از خانه ي خدا . چنان هيجاني پيدا كردم كه از پشت بام تا اطاقم مجبور شدم نرده ها را محكم بگيرم . خودم را باخته بودم . نماز صبح را با اشك و لرز خواندم . تسبيحات حضرت زهرا ( عليها السلام ) را با تلاطم و هيجان ادا كردم .
آن روز زيارت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) با هميشه فرق داشت . وقتي زيارت تمام شد گويي ديگر نيازي به رفتن مدينه و مكه نيست . زيرا همه چيز و همه ي مشاهد مشرّفه در همانجا بود .
* * *
|
19 |
|
چند ساعت بعد در مسجدي جمع شديم تا حاج آقاي صنوبري مدير كاروان توصيه هاي لازم را بنمايد . در گوشه اي خانمي 60ـ70 ساله نشسته بود و با هر دو دست بند ساك بزرگي را گرفته بود و با دقّت افراد را زير نظر داشت . لباسش از حد معمول مندرس تر و چهره اش از فقر و رنج حكايت ها داشت . پيراهني سفيد و بلند و بسيار كهنه و چروكيده ولي تميز به تن و يك جفت گالش به پا داشت . ساكش كاملا نو و مرغوب بود و روي آن پارچه اي از كرباس سفيد دوخته و روي آن نوشته شده بود ؛
نام : گُلواري .
شهرت : وهابي سرچشمه .
نشاني : كلاته صالح آباد تربت جام .
تلفن مشهد . . . تلفن تربت جام . . . تلفن صالح آباد . . . تلفن مدير كاروان . . . و . . . تمام پارچه پر شده بود از نشاني ها و شماره تلفن هاي ضروري در مشهد ، مدينه ، مكه و . . .
با خودم گفتم : اين يك همسفر ايده آل و مطلوب است . او حتماً به كمك و راهنمايي من نياز دارد و من هم به دعاي ايشان نيازمندتر . آنچه مسلّم است ، حج و زيارت ايشان بيش تر از حج و زيارت من مقبول درگاه خداوند قرار مي گيرد . رنج و مشقت و تنگدستي اش و عشق و علاقه اش به زيارت به طور يقين او را مستجاب الدعوه نموده . پس بهتر است كه خودم را در پناه ايشان قرار دهم و از نيروي ايمان و عشق او مدد گيرم . لذا به اتفاق همسرم به ايشان نزديك شديم و خودمان را معرفي كرديم كه زائر همين كاروانيم و با ايشان همسفر . ابتدا در چهره اش كمي شك و ترديد مشاهده شد . او گفت كه قبلا مشهد را نديده است .
در فرودگاه مشهد ، وقتي نه نه گلواري ديد كه در آن شلوغي و هياهو
|
20 |
|
يك كناري نشسته و من بليط و گذرنامه اش را تحويلش دادم و بارش را نگه داشتيم تا او نماز بخواند و در تشريفات گمرك و كارت هواپيما و تحويل بار كمكش كرديم مطمئن شد كه دوست و همسفر خوبي نصيبش شده است ؛ لذا در سالن انتظار به همسرم گفت : « خداوند چه زود حاجت بنده اش را برآورده مي كند . من ديشب بعد از نماز از خداي خودم خواستم در سفر به من كمك كند و نذري هم كردم و خداوند هم شما زن و مرد را به من مهربان كرد . اگر شما نبوديد من سرگردان مي شدم . من نه سواد دارم و نه تا به حال مسافرتي رفته ام از صالح آباد تا اينجا هم خويشاوندان مرا آوردند وگرنه من اصلا هيچ جا را نمي شناسم .
خداوند را شكر كردم كه هم به دل شكسته ام در حرم و هم به دل شكسته ي نه نه گُلواري هنگام نماز پاسخ داده است . اينك او از كمك من و همسرم بهره مند مي شود و ما هم از دعا و ثواب خدمت به ايشان .
به سوي او
ساعت 5 بعد از ظهر هواپيما به پرواز درآمد . اين بار هواپيما جور ديگر پرواز كرد . بارها با هواپيما پرواز كرده بودم ، هيچكدام اين چنين نبود . اين بار دلم هم پرواز كرد ، جانم و قلب و روحم نيز پرواز كرد ، انگار كه به معراج مي روم ، انگار كه كالبدم را در فرودگاه مشهد جا گذاشتم . سبكبال و آرام . مرتب صلوات مي فرستادم . از پنجره با فرزند پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) وداع كردم و اجازه خواستم تا خدمت جدّ بزرگوارش شرفياب شوم . بانگ تكبير و دعا و راز و نياز هزاران زائرش را با گوش جان مي شنيدم . چقدر زيباست ، همه چيز زيباست ، آسمان زيباست ، پرواز كبوتران زيباست ، غروب خورشيد زيباست و از همه زيباتر حال و هواي
|
21 |
|
نه نه گُلواري است كه دائم ذكر مي گويد و گهگاه اشك هايش را پاك مي كند . نمي دانم به چه فكر كنم ؟ نمي دانم به چه بينديشم ؟ به سختي خودم را كنترل مي كنم كه نگريم و زار نزنم تا توجه اطرافيان به من جلب نشود .
حدود 20 دقيقه بعد چراغ ها خاموش شد . فيلمي از مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) و خانه ي خدا و مناسك حج نشان دادند . موقعيت خوب و مناسبي به وجود آمد ! همسرم سرش را بين دو دست گرفته بود و آرام و بي صدا مي گريست . فضا تاريك بود و بهانه هم جور ، حالا اشك نريز و كي بريز ! فاصله ام را با همسرم بيشتر كردم تا او متوجه گريه هايم نشود ! دليلش را هم نمي دانستم كه چرا نمي خواستم همسرم متوجه گريه هايم شود ! آيا اين خود يك نوع منيّت است ؟ آيا اين خود يك نوع خودخواهي و تكّبر است ؟ پناه مي برم به خدا از شرّ شيطان و نفس امّاره كه در عين خواري ، ذلّت ، حقارت ، درماندگي و بندگي هم دست بردار نيست . زار زار گريستم ، حتي با صداي بلند خودم را كاملا رها كردم و تسليم دل شدم . حالا ديگر گريه به خاطر شوق ديدار معبود نيست بلكه به خاطر جهل و ناداني خودم و يك نوع توبه بود . خدا را شكر كردم كه متنبه شدم .
* * *
نزديك ساعت 7 بعد از ظهر با خودم حساب كردم كه هم اكنون بايد در حال ورود به فضاي عربستان باشيم . اطرافم را نگاه كردم . يك مهمان دار چهارشانه و سبيلو در حال رفت و آمد بود . به ايشان اشاره كردم . به طرفم آمد . سلام كردم و بعد پرسيدم : « آقا ! چه خوب بود كه وقتي هواپيما داخل فضاي عربستان مي شود ؛ با بلندگو اعلام كنند . »
ايشان گفتند : « اعلام كنند كه چي ؟ »
|
22 |
|
گفتم : « خيلي ها دوست دارند بدانند كه در چه وضعيتي هستند ؟ و به علاوه براي زائر خانه ي خدا خالي از لطف نيست كه بداند چه لحظه اي داخل فضاي عربستان مي شود ؟ » با اكراه پاسخ داد : « همه مي دانند فاصله مشهد تا جدّه سه ساعت و چهل و پنج دقيقه مي باشد و همه هم ساعت دارند ، لذا خودشان مي دانند كه چه ساعتي به جدّه خواهند رسيد و نيازي به گفتن ما ندارند . و بعد به راهش ادامه داد و رفت ! او رفت در حالي كه هرگز نمي توانست فكر كند كه در درونم چه مي گذرد .
در فرودگاه مشهد خواهش كرده بودم كه صندلي ام كنار پنجره باشد و روي بال هواپيما قرار نگيرد . از هفته ها قبل خودم را آماده كرده بودم تا از پنجره ي هواپيما سرزمين وحي را خوب تماشا كنم . سرزميني كه محمد يتيم ( صلّي الله عليه وآله ) ، در دشت ها و صحراها ، همراه دايه اش زندگي مي كرده ، سرزميني كه محمد امين ( صلي الله عليه وآله ) همراه كاروان ها ، دشت ها و كوه هايش را طي كرده ، سرزميني كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، رسول خدا ، به خاطر ترويج دين خدا و به خاطر نجات بشرّيت چه رنج ها و مشقات طاقت فرسايي كه در جاي جاي آن نكشيده ! سرزميني كه جاي پاي علي ( عليه السلام ) ، حسن ( عليه السلام ) ، حسين ( عليه السلام ) و ساير ائمه اطهار ( عليهم السلام ) بر جاي جاي صحراها و دشت ها و كوههايش وجود دارد . خود اين سرزمين برايم كعبه است تا چه رسد به خود كعبه ! هر كوره راه ، هر روستا ، هر تك درخت ، هر پستي ، هر بلندي در اين سرزمين رازها در سينه دارد و نشاني از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و ائمه اطهار ( عليهم السلام ) ! حالا اين مهمان دار چه راحت و چه با بي تفاوتي جوابم را مي دهد ! كاش كه او مثل من فكر مي كرد و اي كاش من هم ، نه مانند علي ( عليه السلام ) و نه مانند حسين ( عليه السلام ) بلكه فقط چند دقيقه اي مانند سلمان فارسي فكر مي كردم . كاش مي توانستم فقط چند دقيقه مانند آن صحابه فكر كنم ! واي كه چقدر انديشه هايمان از هم
|
23 |
|
دور است .
از پنجره بيرون را نگاه كردم . چراغ هاي رنگارنگ و منظم شهري ديده مي شد . از مهمان دار ديگري سئوال كردم كه در كجا هستيم ؟ به ساعتش نگاه كرد و گفت : « روي عمان هستيم » . پس ديگر چيزي نمانده كه داخل فضاي عربستان شويم ؟ خودم را سرزنش مي كردم كه اي تهي دست رفته به بازار ترسم كه پُر نياوري دستار .
اي كسي كه بر مهماندار خُرده مي گيري ، خودت از قافله چقدر به دوري ؟ و باز خودم را سرزنش كردم كه اي كه پنجاه رفت و در خوابي
تو پنجاه سال خواب بودي حالا فقط تلنگر كوچكي به انديشه ات خورده كه آن هم به فضل و كرم فرزند پيامبر بوده و از بركت شنيدن بانگ
مؤذن در آن سحرگاه . مواظب باش كه بر ديگران خرده نگيري كه همين را هم از دست مي دهي . تازه اگر شايستگي تقرب به ديار دوست را مي داشتي كه بايد با جسم و جانت احساس مي كردي و نياز به سئوال كردن نبود .
20 دقيقه بعد ؛ آه ، اين ديگر عربستان است ! اين همان سرزمين وحي است ! آن تعداد قليل چراغ كه در آن دورها مشاهده مي شود ، شايد روستايي است يكه و دست نخورده و نمونه اي از زندگي قبيله اي عصر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) باشد . چقدر دوست دارم كه شبي را در همان جا باشم . يقيناً يك شب زندگي در آنجا را با تمام مشقّاتش بر زندگي در لندن و پاريس ترجيح مي دهم . در اين جا انديشه ام شعاع بيشتري خواهد داشت .
دارم خجالت مي كشم ! خدايا شرم مي كنم از اين كه من در فضا ، راحت و در رفاه و در جايي پرواز مي كنم كه در آن پايين بهترين و برترين بندگانت پاي پياده ، و با شتر و اسب ، با صد زحمت و مشقّت ، اين راه ها را
|
24 |
|
طي مي كردند ! اي واي من . . . !
حدود ساعت 24 ، اتوبوس ها از فرودگاه به سوي مدينه حركت كردند . اتوبوس ها در تاريكي رفتند و رفتند . كم كم داشتم آرام مي گرفتم . چرتم برد ، فقط افسوس مي خوردم كه چرا روز نيست تا بيابان ها ، كوه ها ، دشت ها ، سنگ ها و كلوخ ها را ببينم . ديدن يك قطار شتر در صحراي عربستان را بر زيبايي هاي اروپا ترجيح مي دادم . اين جا همه چيز حرف مي زند . فقط بايد چشم دل باز كرد . در اين جا بايد با گوش دل به صداي سكوت گوش داد . بايد نجواي صحرا را شنيد .
نيمه خواب بودم كه آقاي حاج محمد صنوبري مدير كاروان بلندگو را در دست گرفت و صلواتي فرستاد . همه از خواب بيدار شدند . ساعت از 3 بامداد گذشته بود . مدير كاروان گفت : « ما نزديك مدينه هستيم و از اين دو راهي به بعد غير مسلمان حق ندارد برود » . حالا مرد مي خواهد كه گريه نكند ! ديگر آن سعي و تلاشم براي گريستن آرام و در خفا ، به هم ريخت . عنان و اختيار خودم را از دست دادم . گريستم ، با صداي بلند گريستم ، زار زدم ، دلي از عزا درآوردم و با تمام وجود گريستم ! آخ كه چه زيبا لحظه هايي بود ! خدايا ! رسولا ! اماما ! من بدبخت را به عنوان يك مسلمان مي پذيريد و به من رواديد مي دهيد ؟ فعلا به همين راضي ام . همين قدر كه به عنوان يك مسلمان به من اجازه ورود مي دهيد ، از سرم هم زياد است . حال مرا بپذيريد تا بگويم كه با چه بار سنگيني از گناه آمده ام . مرا بپذيريد تا بگويم كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ام ، مرا بپذيريد تا بگويم كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ام .
تا همين جا كه مرا به شهر رسول خدا مي پذيريد ، نشانه رحمت بيكران توست .
|
25 |
|
سكوت ، تنها راه چاره
اتوبوس در كوچه اي تنگ متوقّف شد . اعلام كردند كه دارالسمان محل اقامتمان مي باشد . مي گفتند كه 40 دقيقه به نماز صبح باقي است . سريع بار و بنديل خودمان و نه نه گُلواري را از اتوبوس تخليه كردم و به هتل بردم . كليد دو اتاق را كه از قبل مشخص شده بود و در كارتي كه به ما داده بودند قيد شده بود ، گرفتم . ابتدا نه نه گلواري را به اتاقش رساندم . ساكش را تحويلش دادم و سپس خودمان .
جابه جايي در اتاق ها ، وضو ، غسل ، تعويض لباس ، چايي و چيزي خوردن حدود ده دقيقه بيش تر طول نكشيد . به اتفاق نه نه گلواري و همسرم سريع پايين آمديم ته به حرم مشرف شويم . مدير كاروان از اين كه يك لحظه از نه نه گلواري غفلت نمي كنم ، از من تشكر كرد و گفت : « من خيلي نگران ايشان هستم . » مجدداً توصيه كرد كه بيش تر مواظب ايشان باشيم تا مشكلي پيش نيايد . سرويس هتل آماده حركت بود و 5 دقيقه بعد . . . آه خداي من ! واقعاً كه من در كنار مسجدالنبي هستم ؟ !
بايد خوددار باشم و رفتاري نكنم كه زننده باشد ! وگرنه بايد از همين جا ، دو زانو به طرف حرم مطهر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بروم . يادم آمد وقتي در شهر خودمان مشهد مي ديدم كه زائراني قبل از داخل شدن به صحن به خاك مي افتند و مي بوسند و يا درهاي صحن را غرق بوسه مي كنند ، چطور از كنارشان با بي تفاوتي مي گذشتم و يك راست تا نزديك ضريح مطهر مي رفتم و زيارتنامه اي مي خواندم و برمي گشتم ! بله ، حالا آن رفتار را مي توانم احساس كنم !
ولي اين جا عربستان است و زائراني از كشورهاي مختلف دنيا با عقايد و افكار مختلف به اين جا آمده اند ، پس بايد كمي بر خود مسلط
|
26 |
|
باشم و احساساتم را مهار كنم و مثل ديگران باشم . ديگران چه مي كنند ؟ زائراني از ممالك و نژادهاي مختلف با قد و قواره و رنگ هاي جورواجور دارند به طرف حرم مي روند . آن چند نفر زن و مرد ريزه ميزه شرقي چه سريع مي روند ! آن چهار پنج نفر عرب بلند قد سياه سوخته مي دوند ! آن گروه زن و مرد ايراني هم به خاطر آن خانم مسنّي كه در بين شان هست آرام آرام مي روند . بله به هر ترتيب هست بايد خونسرديم را حفظ كنم ، ولي مگر مي شود ؟ نه نه گلواري و همسرم يكي دو سئوال داشتند ولي آن چنان منقلب بودم كه مي خواستم منفجر شوم . مگر مي توانستم پاسخ آن ها را بدهم ؟ يك جايي را نشانه گذاشتيم ، ساعت 6 وعده اين جا ، و از هم جدا شديم .
از يك ايراني پرسيدم : « مرقد مطهر رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) كجاست ؟ » گفت : « آن گنبد سبز را كه مي بيني همان جاست . در ورودي هم آن يكي است . » با سرعت خودم را رساندم . بدون اذن دخول و يا دعا از باب بقيع وارد شدم ! تا خواستم اين طرف و آن طرف نگاه كنم كه مرقد يا ضريح رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را ببينم ، يك مأمور به جلو هُلَم داد . تا خواستم مجدداً جايي را ببينم ، يك پليس با اسلحه كمري و چشم هاي لوچ به من نهيب زد كه برو جلو ! در يك لحظه متوجه شدم برخي از افرادي كه سمت چپم هستند ، زيارتنامه مي خوانند ، ايستادم . هاج و واج ، بالا و پايين را نگاه كردم كه ضريحي شبيه ضريح امام رضا ( عليه السلام ) ببينم ، ولي نديدم . كمي شك كردم ، آيا اين جماعت زيارتنامه مي خوانند يا چيزي ديگر ؟ به قرائت يكي شان گوش دادم . خدايا مرقد رسولت كجاست ؟ يك قدم جلو رفتم . فردي مي خواند :
« اَلسّلام عَلَيكَ يا رَسُولَ الله . اَلسَلامُ عَلَيْكَ يا نَبِيَّ الله ! »
|
27 |
|
آه ! خدا جان تو را شكر . پس همين روبه رو ، همين روبه رو ، همين جايي كه آن چند پليس گردن كلفت و آن پليس خشن ايستاده اند و مردم را سريع دور مي كنند ، رسولت خوابيده است ؟ آن التهابم كه در اثر برخورد با پليس و چند لحظه سردرگمي عقب نشيني كرده بود ، مجدداً زبانه كشيد ! بار الها اين جا ! درست همين محدوده ، جاي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوده ! جاي نزول جبرئيل بوده ! جاي علي ( عليه السلام ) و زهرا ( عليها السلام ) و . . . بوده ! !
« السلامُ عليكَ يا رَسولَ الله ، اَلسلامُ عَليكَ . . . » پق ، منفجر شدم . خيلي سعي كردم صدايم در نيايد . صدايم را تبديل به اشك كردم . بدنم مي لرزيد ، گويي دندان هايم به هم كيپ شده بود . فشار عجيبي بر سينه ام احساس كردم . سينه بيچاره ام مي بايست اين فشار دروني را تحمل كند و صدا را در خود خفه كند كه نكند خلاف ميل مأمورين سنگدل رفتار شود ! خوب ديگر ، صداي اَلصّلوة از بلندگو اعلام شد . وقت نماز صبح است . 50 متري اين طرف آن طرف رفتم تا جايي پيدا شد . در صف نماز ايستادم . به به ، چه باشكوه ! نماز جماعت صبح ، آن هم در مسجدالنبي ! نماز شروع شد . در حين نماز متوجه شدم كه نبايد اين ، نماز صبح باشد . بعضي ها مي خوانند بعضي ها نمي خوانند ! بالاخره نماز صبح شروع شد و باز هم در حين نماز متوجه شدم كه آنان بعد از ركوع ، حدود 20 ثانيه در حال قيام ، مكث مي كنند . كه اين موضوع تعدادي از ايراني ها را به اشتباه مي اندازد . و قنوت هم نمي خوانند و آقاي پيشنماز يك ولاالضالين كشيده و موزون را اداء مي كند و بقيه نمازگزاران هم يك آمين بلند و با آهنگ مي گويند ! پس از سلام هم برخي ها سرِ خود را به دو طرف مي گردانند و اغلب هم بدون گرداندن سر به طرفين ، بلند مي شوند و مي روند .
مدير و روحاني كاروان توصيه كرده بودند كه بعد از نماز جلوي
|
28 |
|
قبرستان بقيع جمع شويم تا براي صبحانه به هتل برويم . ساعت 6 به اتفاق همسرم و نه نه گُلواري جلوي قبرستان بقيع رفتيم .
حدود 7ـ8 گروه از ايراني ها در فواصل مختلف روي زمين نشسته بودند و مشغول خواندن زيارتنامه بودند . همه ي گروه ها رو به قبله نشسته بودند . دست راستشان به طرف مسجدالنبي و دست چپشان به سمت بقيع بود . به ما گفته بودند كه با گروه باشيد . از گروه جدا نشويد . ما هم اطاعت كرديم . از بين گروه هاي ايراني نشسته بر روي زمين ، عبور كرديم تا گروه خودمان را ببينيم . خودم را به گروه خودمان رساندم ، و رفتم نشستم .
ساعت 7 صبح جهت صرف صبحانه روانه هتل شديم . صبحانه خيلي سريع صرف شد . وقت را نبايد تلف كرد . مگر چند بار اين گونه فرصت ها دست مي دهد ؟ پس بايد جنبيد ، بايد دويد . سريع غسل كردم و وضو گرفتم ، پياده و به حال دو ، خودم را به بقيع رساندم . پشت ديوار و نرده ها ايستادم . چيزي بلد نبودم كه بخوانم . دست ها را به دعا برداشتم . نمي دانستم چه بگويم ؟ چه بخوانم ؟ بدنم مي لرزيد ! انرژي زيادي در آن تلمبار بود و راهي براي گريز مي خواست . بايد دعايي بخوانم كه ارضاء شوم ولي چيزي نمي دانم دلم مي خواهد از سينه ام بيرون بزند . طوفاني از هيجان مي خواهد منفجرم كند . خدايا چه بگويم ؟ چه بخوانم ؟ خدايا چه كنم ؟ اشك امان نمي دهد . فرصت انديشيدن نمي دهد . سرانجام سرم را به ديوار تكيه دادم و جانانه گريستم . گريستم و گريستم ، تا كمي آرامش پيدا كردم . به علي ( عليه السلام ) و فرزندانش و سلمان فارسي انديشيدم . آن شب كه مخفيانه پيكر پاك و مطهر حضرت فاطمه ي زهرا ( عليها السلام ) را دفن مي كردند .
انديشيدم و هي انديشيدم . انديشه به آن لحظات ، انديشه به حضرت علي ( عليه السلام ) كه بايد با دست خودش و در تنهايي شب پيكر عزيزترين و
|
29 |
|
مهربان ترين و باوفاترين و مقدس ترين يار خود را دفن كند . به حسن ( عليه السلام ) و حسين ( عليه السلام ) و . . . . و هزاران فرشته اي كه اشك ريزان و بال بال زنان بر فراز آسمان مدينه و بقيع نظاره گر آنان بودند . به آن لحظه مي انديشيدم كه پيامبران خدا ، جبرئيل ، ملائكه آسمان ـ اصحاب و ياران اهل بيت و تمام قدسيان در آن مكان گرد آمده بودند . آنجا كانون انرژي هاي عالم شده بود . با اين همه خود حضرت علي ( عليه السلام ) زمين را حفر مي كند و با اين همه از سلمان فارسي كمك گرفته مي شود تا در گرفتن چهار طرف تابوت ، علي ( عليه السلام ) ، حسن ( عليه السلام ) و حسين ( عليه السلام ) را ياري كند !
دوست دارم ساعت ها و هفته ها به آن لحظات بينديشم ولي انديشه هم عاجز مي ماند ! همچنان دست ها به حالت دعا و رو به بقيع ايستاده ام . مات و مبهوت و ساكت گويي منجمد شده ام . زبانم بند آمده . مرغ انديشه ام از پرواز مانده ، روي ديوار بقيع نشسته و فقط نظاره گر آن لحظات است . واي كه چه لحظات دردناك ، باشكوه و . . . . نمي دانم چه بنامم . همچنان ساكت و بي حركت ايستاده بودم . وقتي زبان قادر به بيان انديشه نباشد ، وقتي مرغ انديشه توان پرواز ندارد ، سكوت تنها راه چاره است . گويي روح از تنم خارج شده بود . يك جسد بودم ، ايستاده و در حالت دعا ، صدايي شنيدم . گفت : « التماس دعا » يك زن ايراني زائر بود . اين صدا مرا به خود آورد . ولي چيزي براي دعا به ذهنم نرسيد . كمي دچار خَلَجان شدم و بعد گريستم ، كم كم حالم كاملا عادي شد . حمد و سوره را خواندم و به راهم ادامه دادم .
باغ بهشت
از باب بقيع داخل مسجد شدم تا لااقل به بهانه رفتن داخل مسجد از
|
30 |
|
نزديك مرقد مطهر عبور كنم . موقع داخل و خارج شدن دوست داشتم رفت و آمد به كندي انجام بگيرد تا بيش تر سلام بدهم ، ولي شرطه هاي خشن به سرعت افراد را دور مي كردند . فكر مي كردم وقتي تو ، گُله گُله اشك از چشمانت مي ريزد ؛ طرف ، كمي دلش به رحم مي آيد و در راندن ، خشونت به خرج نمي دهد . ولي آن ها چشم و گوششان از اين حرف ها پر است . فقط آن ها كلمه « رو . رو » يعني برو را بلدند و لاغير .
در گوشه اي مشغول نمازهاي مستحبي و قضا شدم . يك ايراني هم كنارم بود كه مي گفت : دفعه چهارم است كه به مكه مشرف مي شود . لذا از او پرسيدم : « چرا آن جلو ، اين قدر شلوغ است و مردم اين قدر فشرده ايستاده اند ؟ » گفت كه آن ها نوبت گرفته اند تا دو ركعت نماز در محراب پيغمبر بخوانند .
- محراب پيغمبر ؟ منظور شما را نمي فهمم .
- اون محراب را كه مي بيني ، اون محراب پيغمبر است ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در همان جا نماز مي خواندند . اون محرابش است و اون هم منبرش .
گويي مرا برق گرفت ؛ شوكه شدم ؛ قبلا فكرش را نكرده بودم . چقدر بيچاره ام ؛ بايد قبلا فكر مي كردم كه وقتي اين جا اسمش مسجدالنبي است ، خوب ، هر مسجدي محراب و منبري هم دارد . شوخي نيست . محراب و منبر خود رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ! اي واي بر من ! طرف پرسيد : « شما تا به حال نمي دانستيد ؟ » چون بغض گلويم را گرفته بود و سخت ملتهب شده بودم لذا فقط با سر اشاره كردم كه نه . دوست داشتم كه طرف با من صحبت نكند و مرا به حال خودم بگذارد . فكرش را بكن ، رسول خدا آن جا نماز مي خوانده و آن جا هم به منبر مي رفته . پشت سرش هم علي ( عليه السلام ) ، سلمان ، مقداد ، اباذر و اين جا كه نشسته ام بچه هاي كوچك ، حسن و حسين ( عليهما السلام ) ! !
|
31 |
|
اشكي يكريز مي ريزد و فرصت فكر كردن را هم از من گرفته ! حاجي با انگشت به آرامي به زانويم زد تا متوجه او شوم .
ـ اين ستون ها را مي شناسي ؟
ـ نه ، مگر اين ستون ها با هم فرق دارند ؟
حاجي خوشحال هم شد كه من آن ستون ها را نمي شناسم . لذا سرفه اي كرد و سينه اش را صاف نمود و گفت :
« اون ستون اوّلي از آن گوشه ، به نام ستون « سرير » است . حضرت پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) به آن ستون تكيه مي كرده و به سئوالات مردم پاسخ مي داده ! ، آن ستون بغلي اش هم ستون « حرس » است . حضرت علي ( عليه السلام ) هم به آن ستون تكيه مي داده و از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) محافظت مي كرده ! اون ستون ديگر ستون « وفود » است و . . . » چنان حالي به من دست داده بود كه اين يكي را نفهميدم براي چه بود ! فكر مي كنم ، دو سه تا ستون ديگر را هم گفت . ولي چنان متلاطم شده بودم كه چيزي متوجه نشدم . فقط اون آخريش را متوجه شدم كه گفت : « ستون توبه است » . كلمه توبه را كه گفت مثل اين كه با يك پتك به سرم كوفتند تا مرا از گيجي در بياورند ! « بدبخت شنيدي ؟ آن جا ستون توبه است ! » اگر حالا توبه نكني ، پس چه وقت بايد توبه كني ؟ »
حاجي گفت : « در غزوه تبوك يكي از مسلمانان به اسلام خيانت كرد و بعداً پشيمان شد . آمد خود را به اين ستون بست و گفت : « هيچ كس حق ندارد مرا باز كند . مگر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) » . تا اين كه پس از هفت روز بيهوش شد . خداوند توبه اش را پذيرفت . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مسجد آمدند و او را از ستون باز كردند . حالا هم هر كس پشت آن ستون از گناهانش توبه كند ، خداوند گناهانش را خواهد بخشيد . » كنترلم را از دست دادم و هاي هاي
|
32 |
|
گريه كردم ! حاجي ديگر چيزي نگفت . ولي من ول كن معامله نبودم . حالا كه بند را به آب داده ام تا توانستم گريستم .
نماز شروع شد . در حين نماز ، هي چشمم به منبر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي افتاد و هي به محراب . سعي مي كردم لااقل تا نماز تمام نشده ، آن ها را فراموش كنم . نكند يك دفعه ، هق هقي كنم و نمازم باطل شود . البته مي دانستم گريه به خاطر خوف از خدا نماز را باطل نمي كند .
حاجي هم ول كن معامله نبود . نماز كه تمام شد ، رو به من كرد و گفت :
- مي داني روضة النّبي كجاست ؟
- روضة النّبي ؟
- بله روضة النّبي .
- مگر همين جا نيست كه نماز مي خوانيم ؟
اسم اين مسجد ، مسجدالنبي است . ولي روضة النّبي به قسمتي از اين مسجد مي گويند . آن نوشته را مي تواني بخواني . با زحمت خواندم نوشته بود : « بَينَ بَيْتي و مَنبَري روضَةٌ مِن رِياض الجَنّة » پرسيدم : معني آن چيست ؟ گفت : اون جا كه قبر رسول خداست ، منزلش بوده ، اين جا هم كه مي بيني منبرش . رسول خدا ( عليه السلام ) فرموده : « بين خانه و منبرم باغي است از باغ هاي بهشت » . هر كس اين جا نماز بخواند نمازش هزار برابر حساب مي شود ! اين بار دچار چنان حالتي شدم كه كنترلم را از دست دادم و هاي هاي گريستم ، آنقدر گريستم كه حاجي هم گريست .
آيا خطا كردم ؟
با صداي مدير كاروان مثل برق از خواب پريدم . سريع غسل كردم و وضو گرفتم و به همسرم گفتم : « من بايد امروز جاي خوب مسجد را
|
33 |
|
بگيرم ، لذا نمي توانم منتظر شما و نه نه گلواري باشم . خيلي جدّي و مصمم ، براي تلافي روزهاي قبل ، تقريباً تمام مسير هتل تا مسجد را دويدم . « اي بخشكي شانس . جاهايي را كه دوست داشتم تصرف كنم ، قبلا تصرف شده بود » . خيلي با پررويي خودم را به يك متري ستون توبه رساندم . هنوز فرصت زياد تا نماز صبح داشتم . لذا با عجله شروع كردم به نماز و دعا بعد از نماز صبح كمي به خودم فرصت دادم تا بينديشم . اولين چيزي كه به ذهنم رسيد ناخودآگاه احساس يك نوع گناه و شرمساري كردم و آن اين بود كه فلاني آيا اين كارت امروز درست بود ؟ تو امروز به خاطر اين كه زودتر به حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برسي ، مرتكب دو خطا شدي ! اول اين كه اگر تو مي خواهي به ثواب زيارت قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و نماز در مسجدالنبي برسي ، مگر آن دو نفر ، همسرت و نه نه گلواري نمي خواستند ؟ ! به فرض اين كه تو مرد هستي و مي تواني در تاريكي شب به تنهايي بدوي و خودت را به مسجد برساني ، امتيازاتي به دست بياوري و مثلا جاي پايي در بهشت به دست آوري ولي آن دو نفر نتوانند ؛ چه كسي بايد در مورد اين رفتارت قضاوت كند ؟ ممكن است هر كسي چيزي بگويد . ممكن است خودت هم به هزار دليل كارت را توجيه كني ولي اين نداي دروني چيز ديگري مي گويد .
خوب چه مي شود كرد ؟ ما انسان ها جايزالخطاييم . چفيه ام را از دور گردنم باز كردم و جلوي صورتم گرفتم و بي صدا هر چه كه دلت بخواهد گريستم .
خدايا در پاي ستون توبه هستم ، مرا ببخش . اصلا بهتر است به عبادت و دعا بپردازم .
و اما ، اشتباه دوم و آن اين بود كه علي رغم اخلاقم ، كمي خودم را به
|
34 |
|
پررويي زدم و با كمي فشار لابه لاي ديگران قرار گرفتم و با كمي مزاحمت براي يكي دو نفر ، جايي براي خودم باز كردم . حال اگر با حجب و حياي بيشتري ، در فاصله كمي دور ، به نماز مي ايستادم ثوابم كمتر بود ؟ اي لعنت بر اين فكر و خيال كه دست از سرم برنمي دارد ! پناه بر خدا .
دريغ و صد دريغ
بعد از صبحانه ، طبق روال ، خودم را به محل صبح در مسجدالنبي رساندم . با يك متر فاصله در همان محل صبح قرار گرفتم . نيم ساعت اول به نماز گذشت . هر چه حساب مي كردم مي ديدم كه صرف به اين است كه فقط نماز بخوانم . مگر من كم نماز بدهكارم ؟ حالا من اين فرصت طلائي را رهاكنم ، چه كاري بكنم از اين بهتر ؟ نماز ، هم دعاست و هم جبران قسمتي از بدهكاري ها ! بعد از نماز ظهر كه احساس كردم خسته شده ام . در يك فرصت طلايي پريدم و جاي خالي شده يك نفر را گرفتم ، در جايي قرار گرفتم كه بازوي چپم كاملا مماس ستون توبه قرار گرفت . حالا ديگر از اين بهتر نمي شود . جاي خوبي گيرم آمده . رفتم به عالم خودم . خدايا چطور مي شود تصور كرد كه همين جا حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) با دست هاي مباركش طناب از دست هاي ابولبابه گنهكار باز كرده ؟ چطور مي شود تصور كرد كه به آن ستون پيغمبر خدا و اين ستون اين طرف هم حضرت علي ( عليه السلام ) تكيه داده باشند ؟ خدايا آن ستون ها از چه بوده ؟ آيا تنه يك درخت خرما بوده و يا با سنگ و گل ساخته بودند ؟ كاش همان ستون ها مي بودند ! كاش ! چطوري مي شود تصورش را كرد كه پشت همان ستون سرير خانه پيغمبر بوده و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از خانه اش بيرون و داخل مسجدش مي شده ؟
|
35 |
|
كاش مي دانستم اين مسير چه شكلي بوده ؟ پيامبر چه لباسي به تن داشته ؟ درِ اتاق خانه اش چه شكلي بوده ؟ كاش مي دانستم . كاش !
كاش لااقل منبرش را نگه مي داشتند . كاش محرابش را به همان شكل نگه مي داشتند . كاش و صد كاش . آخر اين فلك زده ها چطور به اين راحتي گرانبهاترين اشياء عتيقه را از دست دادند ؟ ! ! فكر مي كنم كه حتي اگر يكي از اين اشياء مقدس مانند منبر و يا ستون سرير و يا درِ خانه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به دست موزه هاي پاريس و لندن مي افتاد ، با هموزنش الماس هم عوض نمي كردند .
اين ها چطور در گذشته هاي دور ، اين گوهرهاي بي نظير را از دست دادند ؟ ! در موزه هاي اروپا يك ميز و صندلي بسيار قراضه فقط به خاطر اين كه مثلا چرچيل روي آن نشسته و فلان قرارداد را امضاء كرده ، نگهداري كرده اند ! و يا پنجره چوبي اتاق پاستور را ! ولي اين ها اشيايي را كه هر كدامشان هزاران بار ارزشمندتر از كليه چاه هاي نفتش مي باشند و به تاريخ صدر اسلام گره خورده است ، به راحتي از بين برده اند ! ! اي واي ! اي دريغا !
ستون عايشه
اين بار نزديك ستون عايشه نصيبم شد . يك شبانه روز نماز قضا خواندم . قرآني برداشتم ، يك سوره خواندم . بعد قرآن را بين خودم و جاي سجده گذاشتم و بلند شدم كه دو ركعت نماز بخوانم . يكدفعه دو نفر نمازگزار عرب كه سمت چپم نشسته بودند ، همزمان به من نهيب زدند كه چرا قرآن را زمين گذاشته اي ؟ با صداي آن ها خادمي كه دو متر آن طرف تر ايستاده بود و داشت زائرين را كنترل مي كرد ، ايشان هم به من
|
36 |
|
نهيب زد ! يك دفعه چنان جا خوردم كه دست و پايم را گم كردم . سريع خم شدم قرآن را از زمين برداشتم بوسيدم و سرجايش گذاشتم . دو نفر نمازگزار با همديگر به بحث پرداختند . متوجه شدم كه بحث راجع به من است . يكي از آن دو حرف هايي مي گفت و ديگري قبول نمي كرد . نمي دانستم چه مي گويند كه بين شان اختلاف نظر ايجاد شده بود . يكي كه كمي تندتر بود ، براي اثبات حرفش كف دستش را گذاشت جايي كه من قرآن را زمين گذاشته بودم و با حالت تأكيد و تندي مي خواست نظرش را به طرف بقبولاند كه مثلا ببين ، اين فرد قرآن را اين جا گذاشته بود و طرف هم قبول نمي كرد . پيش خودم اين طوري تصور كردم كه اين آقاي عصباني و تند و تيز كه مي خواهد نظرش را به آن يكي بقبولاند احتمالا مي گويد : « اين آقا دارد به قرآن سجده مي كند و مثلا به جاي خدا ، قرآن را مي پرستد و عبادت مي كند ! » و لذا دستش را گذاشت جايي كه قرآن را زمين گذاشته بودم . يعني ببين ! دقيقاً قرآن را روبه رويش قرار داده بود و داشت به قرآن سجده مي كرد و آن ديگري هم مثلا به ايشان مي گفت كه نه اين طور نيست . ايشان قرآن را زمين گذاشته بود تا بعد از نماز مجدداً بخواند ، نه اين كه بر قرآن سجده كند . به هر حال بحث ادامه داشت كه من دو ركعت نماز را شروع كردم . بعد از نماز به حساب خودم و براي اين كه نگويند من قرآن را مي پرستم و به قرآن سجده مي كنم لذا سوره « عَمَّ » را كه به خاطر كثرت خواندن حفظ كرده بودم با صداي كمي بلند كه بشنوند ، از حفظ خواندم تا مثلا نگويند كه اين ها قرآن نمي خوانند ، بلكه مثل بت مي پرستند . به نظر مي رسيد كه آن دو نفر كاملا گوش مي دادند و به همديگر اشاره اي هم كردند . اين هم يك اتفاقي بود كه خودم هم نفهميدم چرا اينگونه شد شايد يك نوع دفاع از خود و آگاهي دادن به آن
|
37 |
|
دو بود ! جالب است كه آدم كاري پيش خود مي كند ، خودش هم فلسفه اش را نمي داند . داشتم به اين مي انديشيدم كه يكباره تلنگري به افكارم خورد كه اي مرد ! در مسجدالنّبي جا قحط بود كه اين جا بنشيني كه اين همه گرفتاري . . . ؟ تبمسي كردم . البته كسي نديد .
هفت ديار عشق
مدير كاروان مرتب مي گفت : ياالله زود باشيد ، صبحانه تان را ميل كنيد و سريع به اتوبوس ها سوار شويد تا بتوانيم تمام جاهايي كه جزو برنامه مان هست ، ببينيم . به اتفاق همسرم و نه نه گلواري در صندلي رديف اول اتوبوس دو طبقه جا گرفتيم تا به راحتي همه خيابان ها و اطراف را ببينيم . در مسير راه هر كسي به چيزي نگاه مي كرد . ولي من يكي ، به نخلستان ها و باغچه ها ، به ويژه باغچه هايي با ديوارهاي گلي و بسيار قديمي ! چرا ؟ به خاطر اين كه تصويري از مدينه قديمي در ذهنم نقش مي بست . اتوبوس در محوطه اي نزديك به قبرستان شهداي احد كه مي گفتند هفتاد و چند نفر در آن جا دفن هستند ، نگه داشت . همه كه پياده شدند ، مدير كاروان با پرچمي كه در دست داشت ، جلو افتاد و افراد را با خود برد روي تپه اي سنگي كه جلوي قبرستان همچنان پابرجا مانده بود . روحاني همه را دور خود جمع كرد ، از همان بالاي تپه موقعيت جنگي رسول خدا با كفار قريش را توضيح داد . تپه اي را نشان داد و گفت : « رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فردي به نام عبدالله جبير را با چهل تن از تيراندازان در آنجاگماشت و تأكيد كرد و فرمود كه هرگز سنگرتان را ترك نكنيد . ولي به محض پيروز شدن لشكر اسلام همه آنها به غير از عبدالله و چند نفر ، به خاطر جمع كردن غنايم پايين آمدند و خالدبن وليد هم ، با سواره نظامش ، از آن دره پايين آمد و
|
38 |
|
به لشكر اسلام حمله كرد و لشكر اسلام شكست خورد .
بعد به مسجد ذوقبلتين رفتيم . حالا كمي ملاحظه كاري را هم كه هميشه روش من بود ، كنار گذاشته ام تا بتوانم به برنامه ها برسم . آخه چند روزي است كه تصميم گرفته ام در مسجدها و هر جاي مقدسي براي پدر مرحوم و مادر بيچاره ام هم نمازي و دعايي بخوانم ، پدري كه بيش از چهل سال است به ديار حق شتافته است و مادري كه خيلي به زحمت مي تواند تا در حياط خانه بيايد ! تا آن جا كه فرصت داشتم در پاي ستون توبه روضة النبي براي آنان نماز خوانده ام . حالا حيف است كه در اين مساجد كوتاهي كنم . اين است كه خيلي سريع خودم را به مسجد مي رسانم . حداقل سه تا دو ركعتي تحيت مي خوانم و اگر فرصت بود همان اندازه هم براي مغفرت و آمرزش گناهان پدر ، مادر و خودم .
البته خودم دوست دارم كه گوشه اي كز كنم و به فكر فرو روم ، بيشتر لذت دارد .
شوخي كه نيست ، در همين مسجد ، در همين محراب ، رسول خدا نماز مي خوانده ، به به چه نمازي ! و بعد وسط نماز جبرئيل شانه هاي پيغمبر را بگيرد و بچرخاند و بگويد : به فرمان خدا بقيه نمازت را به اين طرف بخوان ، به طرف كعبه ! همان كه در تمام دوران كودكي ات هر روز از پنجره اتاق مي ديدي و با آن انس گرفتي . آن هم چه انس گرفتني ! يك لحظه آدم فكر مي كند مثل اين كه بدنش را روي تابه گذاشته باشند ، يكباره همه بدن به جوش مي آيد . چه لذتي داشت ، ديدن اين صحنه ! چه مي شود كرد ؟ مسجد خلوت بود سرتاسر مسجد زيلوهايي به عرض يك سجاده و طول مسجد فرش شده بود . نقش روي زيلو هم شبيه سجّاده بود هر كس در داخل نقش يك سجّاده مي توانست نماز بخواند . چند تابلو هم به چند
|
39 |
|
زبان در مورد تعويض قبله نوشته شده بودند .
و حالا نوبت شش مسجد است در نزديك يكديگر . روحاني جلودار است و يك يك مساجد را شرح مي دهد . زائرين هر يك به طرفي رفتند ، در يك لحظه متوجه شدم نه نه گُلواري تنها مانده است . نمي داند كجا برود ؟ در چهره اش اضطرابي مشاهده كردم . نه نه گلواري به من و همسرم نزديك شد تا شايد به كمك ما ، شش مسجد را زيارت كند . لذا گفتم : نه نه گلواري براي اين كه گم نشوي همراهم بيا تا شش مسجد را با هم زيارت كنيم . كلمه شش مسجد ، نه نه گلواري را به وجد آورد .
ابتدا از پله هايي بالا رفتيم تا در مسجد « فتح » كه در دامنه كوه و بر بلندي قرار داشت ، نماز بخوانيم . مجبور شدم پا به پايش بروم . هر چند با آن همه سن و سال از همسرم كه به قول خودش همسن دخترش بود ، سريع تر مي رفت و بين راه هم نفسش نبريد . در مسجد دو ركعت نماز تحيت خواندم و سريع آمدم بيرون تا به همه مساجد برسيم . نه نه گلواري و همسرم هنوز مشغول نماز بودند . خوب مسئله مسجد فتح چه بود ؟ در آن پايين آقاي روحاني توضيحاتي داد ، ولي چون اطرافش شلوغ بود و بلندگو هم در اختيارش نبود چيزي نفهميدم . لذا سريع رفتم از ساك همسرم كتاب « همراه با زائران خانه خدا » را در آوردم تا ببينم فلسفه نامگذاري مسجد فتح چيست ؟
در كتاب نوشته بود : « چون محاصره در جنگ خندق به درازا كشيد و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ناتواني اصحاب خويش را ديد ، بر كوهي كه امروز مسجد فتح بر آن قرار دارد رفت و از خدا ياري خواست و گفت : « اي فرياد رس اندوهگينان ! و اي پاسخ گوينده بيچارگان ! اي زداينده اندوه هاي بزرگ ، تو مولاي من ، وليّ من ، وليّ پدران گذشته من هستي ، غم و اندوه و غصّه
|
40 |
|
ما را بزداي و به توان و نيرو و قوت خود ، اندوه اينان را بر طرف ساز . »
جبرئيل فرود آمد و گفت : « اي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ! خدا گفته تو را شنيد و دعاي تو را پذيرفت و باد دَبوُر ( 1 ) را با فرشتگان مأمور ساخت تا قريش را پراكنده سازند ! »
اين بود آن چه كه در كتاب نوشته اند و خواندن آن هم كمتر از يك دقيقه وقت گرفت . بله ، رسول خدا دعا كرد و دعايش مستجاب شد ، در اين چند سطر رازي بسيار عظيم مي بينم . فعلا بايد از پله ها پايين بروم و مواظب همسر و نه نه گلواري باشم كه از پله ها سُر نخورند . فكر كردن درباره اين راز بزرگ را به وقت ديگر موكول كنم .
به اتفاق همسرم و نه نه گلواري به مسجد حضرت علي ( عليه السلام ) ، مسجد سلمان و مسجد حضرت زهرا ( عليها السلام ) رفتيم و من در هر كدام دو ركعت نماز تحيّت خواندم . البته يك دوركعتي هم براي پدرومادرم . در مسجدحضرت زهرا ( عليها السلام ) گريستم . اصلانمي توانم بگويم چرا ؟ آهنگ و لحن و شكل گريه ام مثل اين كه با روزهاي ديگر فرق داشت . اگر به من نخندند و خُرده نگيرند بايد بگويم گريه هم شكل هاي مختلف دارد . اگر متخصص گريه شناس هم وجود داشته باشد مي تواند از شكل گريه احساس فرد را درك كند .
حالا دوست داشتم نيم ساعتي تنها باشم ، كمي بينديشم ، به اطراف نگاه كنم . به 1400 سال قبل برگردم . واي كه در روزهاي جنگ خندق در اين منطقه چه محشري بوده ! خوشا به حال اين كوه ! اين سنگ ها ! اين ريگ ها ! اين فضا ! اين جا جنگ خندق بوده ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ! علي ( عليه السلام ) ! واي بر من ! واي بر اين قلم دستم كه چه بي احساس و راحت نام آنان را مي نويسم ! واي بر انديشه ام كه چه تصورات كودكانه اي از آنان دارد ! مگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بادي كه از جانب مغرب و قبله به طرف مشرق بوزد .
|
41 |
|
انديشه ام ياراي به تصوير كشيدن آن لحظات را دارد ؟ آن لحظات ! ! لحظه اي كه علي ( عليه السلام ) پا به جلو مي گذارد و با نهايت ادب و خضوع از مولاي خود اجازه مي خواهد تا به نبرد مخوف ترين و جنگ آورترين مرد عرب برود .
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به علي ( عليه السلام ) نگاه مي كند ! آه از آن نگاه ! آه از آن لحظه ! علي مؤدب و متواضع در مقابلش ايستاده ! پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) اجازه نمي دهد ! دشمن نعره مي كشد و رجز مي خواند . سپاه كفر هلهله مي كند . ترس و هراس بر سپاه اسلام چيره شده ، فقط علي ( عليه السلام ) است كه دوباره و شايد سه باره قدم جلو مي گذارد و اجازه نبرد مي خواهد . سرانجام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اجازه مي دهد ! چه كسي مي تواند حالت آن دو را مجسم كند ؟ ! چه كسي مي تواند عظمت عشق ، ايمان و فداكاري را تصور كند ؟ ! از ذهنم خطور مي كند كه شايد كساني باشند كه بتوانند درباره شجاعت علي ( عليه السلام ) قلم فرسايي بكنند ، ولي در مورد محمد ( صلّي الله عليه وآله ) چه ؟ ! علي ( عليه السلام ) فقط جانش را در طبق اخلاص گذاشت و تقديم مولايش كرد . ولي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) علي را در طبق اخلاص گذاشت و تقديم ايمان و اسلام كرد . چه كسي و با چه زباني مي تواند ميزان علاقه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) به علي ( عليه السلام ) را بيان كند ؟ محمد ( صلّي الله عليه وآله ) آن روز ، براي اسلام ، حتي علي اش را هم به قربانگاه فرستاد ! همان كسي را كه درجه علاقه و عشقش به او صد بار بيش تر از علاقه و عشق ابراهيم به اسماعيل و يعقوب به يوسف بود . همان كسي كه پيامبر اسلام فرموده : ذكر نامش عبادت است ، نگاه به چهره اش عبادت است و به يادش بودن هم عبادت ! .
* * *
حالا اين همان علي است كه قدم جلو مي گذارد و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به
|
42 |
|
خاطر اسلام او را به قربانگاه مي فرستد .
آيا اين پيروزي علي ( عليه السلام ) بر عمربن عبدود به خاطر رشادت و چالاكي علي ( عليه السلام ) بود ؟ اگر اين مي بود كه تصور نمي كنم جبرئيل مي گفت : « ضربت علي ( عليه السلام ) در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است . »
به نظر مي آيد كه فقط عشق و ايمان و عبوديت خاص علي ( عليه السلام ) سبب اين پيروزي شد ، عشق و ايماني كه برتر از عبادت جن و انس بود . عشق و ايماني كه خارج از شعاع انديشه ماست . عشق و ايماني كه نيروي علي ( عليه السلام ) را به منبع لايزال پيوند مي دهد . كاش مي توانستم درك كنم . هر چند بسيار اندك .
دوست دارم بروم آن بالاي كوه ، نزديك مسجد فتح ، كنار ديوار مسجد فتح و به دنياي تصورات ناقص و كودكانه ام پناه ببرم ، به محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، به علي ( عليه السلام ) به زهرا ( عليها السلام ) بينديشم . به آن لحظه ، به آن لحظه اي فكر مي كنم كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) اجازه داد تا علي ( عليه السلام ) به قربانگاه برود . ولي خوب مي دانم كه اگر تا قيامت هم بينديشم ، نمي توانم قطره اي از آن اقيانوس عشق و ايمان را مجسم كنم .
باخت جبران ناپذير
آن روز بعد از ظهر حسب توصيه همسرم و انتظار نه نه گلواري به خريد اختصاص داديم . خيلي دَوَندگي كرديم . يكي دو ساعت در بازارهاي اطراف حرم پرسه زديم . دو خانم از گروه هاي ديگر كه مرد همراهشان نبود به گروه ما اضافه شدند و تشويق مان كردند كه به بازار بلال حبشي كه چنين است و چنان و جنس هم ارزان است ، برويم تا اين كه ما را به هوس انداختند كه به آن بازار هم برويم .
|
43 |
|
از ساعت 4 بعد از ظهر ده ها مغازه را زيرورو كرديم . بعضي از مغازه ها را هم بدون اين كه خودمان بفهميم چند بار مي رفتيم و خانم ها چيزي را كه 20 دقيقه قبل ورانداز كرده و نپسنديده بودند ، بار دوم يا سوم به گمان اين كه مغازه ديگري است ، آن كالا را مي پسنديدند و خيلي هم راضي كه آن قدر جستجو كرده اند كه كالاي مرغوب و ارزان خريده اند . البته مغازه دارها هم اين را مي دانستند ، زيرا وقتي مجدداً داخل مغازه اي شديم و خانمي پس از ده دقيقه چانه زدن پيراهني را خريد كرد كه 20 دقيقه قبل نخريده بود . مغازه دار نگاهي به من كرد ولبخندي زد و من هم لبخندي زدم يعني كه منظورت را فهميدم .
كل خريد همسرم در آن روز سه جفت جوراب و چهار زير پيراهني
و يك حلقه فيلم بود . بدجوري حالم گرفته شد . 5 ساعت وقت ، براي چه ؟ ! بعد از عمري و با چه آرزوهايي بيايي مدينه آنوقت بروي و
اين طوري وقت تلف كني ! اين يعني : حماقت ، خسارت و باخت
جبران ناپذير .
بايد دويد
بايد بعد از ظهر ديروز را هم تلافي كنم . بايد بدوم . ساعت 5/3 صبح ، غسل كردم و وضو گرفتم . با حالت دو به شبستان مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم ، حدود 70 تا 80 نفر ، در صد متري باب جبرئيل ، سرپا ايستاده بودند .
يك شرطه گردن كلفت با ابروهاي سياه و پر پشت و چشم تابدار ، در
حالي كه يك باراني به تن داشت و يك اسلحه به كمر آويخته بود ،
جلوي افراد را سدّ كرده بود و نمي گذاشت افراد قدم از قدم بردارند . به آن ها ملحق شدم و خيلي مؤدب و منظم در صف ايستادم . بعضي ها هم
|
44 |
|
نشسته بودند . افراد نشسته ايراني و عرب بودند با كمي سن بالا ولي آن ها كه سرپا ايستاده بودند ، اغلب اهل شرق دور بودند . مانند تايلند ، مالزي ، اندونزي و آن طرف ها . در صف اول پيرمردي سفيدرو ، قدبلند با موهايي مثل برف سفيد كه عبايي بر تن داشت ، نشسته بود و مشغول دعا و ذكر
بود . از شكل و شمايلش حدس زدم كه ايراني و اهل شمال ايران باشد . كنارش نشستم و زير زيركي كتابي كه در دست داشت نگاه كردم . ديدم بالاي صفحه نوشته شده « سيد رشتي » . به پيرمرد سلام كردم و اجازه خواستم كتاب ديگرش را كه روي زمين بود بردارم و بخوانم . بالهجه شيرين رشتي گفت : « اين به درد شما نمي خورد ! » سكوت كردم و چيزي نگفتم . ده دقيقه بعد گويي مرد مي خواست جواب سكوت معني دارم را هم بدهد ، لذا دعا خواندنش را متوقف كرد و آن كتاب را از روي
زمين برداشت ولاي آن را باز كرد و گفت : « آخه ببين ، پسر جان ، كتابي
كه مي خواهي اين نيست . » او درست مي گفت ، ولي از كجا مي دانست ؟
نمي دانم .
ساعت نزديك 4 صبح است . اغلب افراد كفش و دمپايي خود را توي پلاستيك و زير بغل گذاشته اند و آماده شده اند . من چرا اين كار را نكنم ؟ كفش هايم را در دست گرفتم . آماده ي آماده . چند مأمور صد متر آن طرف تر به طرف در مسجد رفتند . مردم در اين جا به جنب و جوش بيشتري افتادند .
به محض اين كه آن ها شروع به باز كردن در كردند ، مردم چنان هجومي بردند كه كم بود حتي شرطه به زمين بخورد . كفش ها در دست ، و پا برهنه ، به سرعت حركت كردم . وقتي به كفش كني رسيدم . ديگر فرصت براي گذاشتن كفش نبود . لذا آن ها را رها كردم . هر چه باداباد ! در يك
|
45 |
|
لحظه يك خدمه با چفيه قرمز و عباي خرمالويي درست با من چهره به چهره شد كه در جا ميخكوب شدم و با گفتن : عفواً به راهم ادامه دادم . ولي از بقيه عقب ماندم . وقتي به جلوي محراب نبي ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم ، در چهار پنج متري آن جا گرفتم . حدود 10ـ12 نفر جلوتر از من نشسته بودند و كيپ به كيپ ، مخصوصاً كه همه شان ريزه ميزه بودند و جاي كمتري مي گرفتند . لذا مسيرم را كج كردم كه خودم را به ستون توبه برسانم تا به آن جا رسيدم ، آن جا هم پر شد . ناچار ، به توقف در بين ستون توبه و ستون عايشه رضايت دادم . قسمت همين است ديگر چه بايد كرد ؟
تفاوت در حركات
و اما تفاوت ها ، تفاوت هايي در رفتار و كردار و حركات زائرين مي ديدم از جمله :
اغلب زائرين غير ايراني موقع نماز جوراب به پا ندارند . ولي ايراني ها برعكس اغلب شان جوراب دارند .
- در بين ايراني ها كسي را نديدم كه پاهايش كپره بسته و سياه و كثيف باشد . ولي واي از بوي بد ! در اين چند روز چند نفر پايشان بدجوري بو مي داد و من واقعاً خجالت مي كشيدم .
- برخي موقع نماز دست هاي شان را روي ناف مي گذاشتند .
- برخي موقع نماز دست هاي شان را روي سينه مي گذاشتند .
- برخي موقع نماز با هر دست ساعد دست ديگر را مي گرفتند .
- برخي موقع نماز سوره ي حمد را نمي خواندند و فقط كارشان ركوع ، سجود و آمين گفتن موقع ولاَ الضّالّين بود .
- برخي موقع خم و راست شدن جملاتي مانند اَستَغفِرُالله و يا
|
46 |
|
بِحولِ الله مي گفتند و برخي نه .
- برخي موقع ركوع ذكر سَمِع اللهُ لِمَنْ حَمِدَه را خيلي طول مي دادند كه شيعه ها را به اشتباه مي انداختند .
ـ برخي علاوه بر حمد و سوره يك سوره ديگر را هم به سرعت مي خواندند .
- برخي موقع تمام شدن نماز كوچك ترين اشاره اي به طرفين نمي كردند .
- برخي موقع تمام شدن نماز به طرفين و به بالا نگاه مي كردند .
- برخي ها علاوه بر حركت سر ، جملاتي هم مي گفتند : مانند « السَلامُ عَلَيكم ايُّهاالمُسلِمون و رَحمَة الله و بَركاتُةُ » و برخي ديگر چيزي نمي گفتند .
- برخي ها با افراد پهلو دست خود ، دست مي دادند و جملاتي هم مي گفتند و برخي ديگر فقط دست مي دادند .
- برخي موقع دست دادن علاوه بر گفتن جمله اي ، تعظيم هم مي كردند و سر تكان مي دادند .
- برخي موقع نشستن ، پشت يك پا را روي زمين و پشت پاي ديگر را روي كف آن يكي پا مي گذاشتند و نشيمن گاه را بين پاشنه دوپا قرار مي دادند .
- برخي پشت يك پا را بر زمين و نشيمن گاه را روي كف آن پا و قسمت داخلي ساق پاي ديگر روي زمين مي گذاشتند .
- برخي نشيمن گاه را روي زمين مي گذاشتند . و هر دو پاي ديگر را از پهلو روي زمين مي گذاشتند .
ـ برخي از برادران آمين گو با دست هاي باز نماز مي خواندند .
|
47 |
|
پنجاه سال اشتباه
روحاني كاروان هر روز به زائرين توصيه مي كرد كه اشكالات قرائت نمازشان را برطرف كنند . ليستي از اسامي افراد تهيه كرده بود تا كليه افراد به ايشان مراجعه كنند و حمد و سوره و ساير اجزاء نماز را بخوانند تا اگر اشتباه تلفظ مي كنند ، آقاي روحاني آن را اصلاح كند . در ضمن به افراد امتياز هم مي دهد . « خيلي خوب ، خوب ، كمي خوب و . . . » و مي گفت هر كس هم نتواند قرائت نمازش را صحيح انجام دهد ، هر چه تا به حال نماز خوانده همه اش باطل است .
دنبال كمي فرصت بودم تا تنها خدمت روحاني كاروان بروم ، قرائتم را بخوانم . چون مطمئن بودم كه سرتاپاي قرائتم اشتباه است و حاج آقا ده ها عيب از من مي گيرد ، لذا مي خواستم تنها باشم . البته چاره اي هم نبود و اشكال و ايراد ايشان هم از نظرم چاره ساز نبود .
اطمينان دارم كه هر كار هم بكنيم ، تلفظ ما مثل عرب ها نمي شود فقط رحمت خداست كه به دادمان خواهد رسيد وگرنه كارمان زار است .
آن روز در يك فرصت كه حاج آقا را تنها گير آوردم و كسي هم نبود ، نزدش رفتم . سريعاً حمد و سوره ام را خواندم ، خيلي سعي كردم از عرب هم عرب تر بخوانم بعد از اتمام ، حاج آقا گفت :
- نسبتاً خوب است .
- حاج آقا اشكالم چه بود ؟
- ايّاكَ نَعْبُدُ وَايّاكَ نَسْتَعينْ كمي اشتباه بود .
- چه اشتباهي ؟ درستش چيست ؟
- بايد مشدّد گفته شود اِيّ . . . ياك حاج آقا هم مشدد گفت و هم كشيده .
|
48 |
|
- خوب ايراد ديگر چه بود ؟
- « ص » صراط الذين را هم خوب ادا نكردي . بايد بگويي صِراطَ الّذين .
- حاج آقا ، من هم كه همين طور گفتم .
- نه شما گفتيد صُراطَ الذين !
خوب تكليفم روشن شد .
سريع از حاج آقا خداحافظي كردم و به اتاقم رفتم . پيش خودم گفتم هر چند مي دانم قرائتم اصلا با عرب ها مطابقت ندارد ، حالا كه ايشان لطف كرده اند فقط كلمات « ايّاكَ » و « صِراط » را ايراد گرفته اند ، من هم خودم را به همين دلخوش مي كنم . به اميد رحمت الهي .
تازه به اين فرض هم كه باشد ، من 50 سال است كه نماز مي خوانم . ماشين حساب جيبي ام را در آوردم و حساب كردم :
500/182= 2 * 5 * 365 * 50 سال . لابد حدود 7500 بار هم نمازهاي آيات ، عيد فطر ، عيد قربان و غيره . پس من حدود يك صد و نود هزار بار آن كلمات را اشتباه خوانده ام .
البته در يك كلام من 50 سال نماز اشتباه خوانده ام . ولي خودم را به كوچه علي چپ زدم و فقط « ايّاكَ » و « صِراطَ » را حساب كردم !
بله با اين نيت و با اين دلخوشي خودم را به مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) رساندم . تمام فاصله ها را دويدم ، شايد همين هم كمكي به قبول توبه ام كند ! آخر خود خدا هم دنبال بهانه است كه بنده اش را ببخشد . من نمي دانم اين حرف را به چه دليل و چه جرأت مي گويم .
از هتل به طرف مسجد دويدم ، سريع هم دويدم تا عرق بريزم و نفس نفس بزنم . مستقيماً به طرف ستون توبه رفتم . كمي بي ملاحظه و بي محابا
|
49 |
|
پيش رفتم ، مثل اكثر مردم . روزهاي قبل مراعات مي كردم . خيلي با ادب و آرام راه مي رفتم ولي امروز را « نه » . نزديك ستون توبه جايي برايم پيدا شد . واقعاً حيرت انگيز بود . مگر مي شد با اين راحتي آن هم در چنين جايي ، جايي پيدا كرد ؟ ! حالا كه پيدا شده خدا را شكر . به اندازه عظمتش شكر ، به اندازه شايستگي اش شكر . يادم رفت كه بگويم يك تسبيح را هم با خودم آورده بودم تا حساب كتاب را داشته باشم . دو بار تسبيح صدتائي را گرداندم و هر دفعه كه يك دانه تسبيح مي گردانم يك بار و با تشديد مي گفتم { إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ } كم كم متوجه شدم كه عجب دعايي هم نصيب من شده ؟ ! « خدايا فقط تو را مي پرستم و از تو ياري مي جويم . » از اين بهتر نمي شود . هم دعا و هم يادگيري و تمرين .
حالا كه در روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) آن هم بين ستون توبه و سرير كه طبق احاديث رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هر ركعت نماز با هزار ركعت و طبق گفته يكي از وعاظ هر ركعت معادل ده هزار ركعت ارزش دارد . به هر ترتيب با خواندن دويست بار آيه و 20 دو ركعتي نماز سروته قضيه را به هم آوردم . ولي خوب ! هر چه خواستم خودم را به تجاهل بزنم و با 20 دو ركعتي تلافي دويست هزار دو ركعتي و يا با دويست بار آيه را خواندن تلافي دويست هزار اشتباه خواندن را بنمايم ، ته قلبم گواهي مي داد اين طور نيست . اين يك به هزار و يك به ده هزارها به دردت نمي خورد . فقط يك راه داري ، فقط رحمت خدا و جبران اشتباهات گذشته ! يك باره چنان منفجر شدم و هاق و هوقي راه انداختم كه از اطرافيان خجالت كشيدم . اين گريه ، گريه شرمندگي بود كه خدايا ! تو چقدر رحماني ؟ ! خدايا تو دلت بيشتر از خود بندگانت به آن ها مي سوزد . خدايا تو فرصت هايي به دست بندگانت
|
50 |
|
مي دهي تا آن ها استغفار نمايند و چه زود آن ها را مي بخشي . خدايا رحمت تو حدّ و مرزي ندارد . رحمت تو به اندازه عظمت تو است . اي رحمان ، اي رحيم .
سلام بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )
تصميم گرفتم در صف اول نماز جماعت بايستم ! صف اول خارج از روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) است ، در واقع 5ـ6 متر جلوتر از محراب و منبر و خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) . چه مي شود كرد ! مي خواهم در صف اول باشم . تا ضمناً امام جماعت را هم ببينم ، چه صدايي دارد ! چه قرائتي دارد ! صدها نفر فقط از راه فروش نوار نمازش نان مي خورند . مي گويند : دومين قاري قرآن در جهان هم هست . بله . طبق معمول ، 4 صبح سريعاً غسل ، وضو ، ياالله ؛ بدو به طرف مسجد . در بين راه فكر كردم كه چطور مرقد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را در اين چند روز نتوانستم حسابي زيارت كنم ! اصلا ضريحي در كار نيست تا بفهمم كه آن زيرش آرامگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است ! يك چهار ديواري بلند مشبك و زرق و برق دار هست . ولي نمي دانستم آيا داخل اين چهار ديواري ضريح ديگري هست يا نه ؟ ! آخه اين سنگدل ها كه نمي گذاشتند حتي نگاهي به داخل چهار ديواري بكنم . آخرين شانسي كه داشتي اين بود كه از باب بقيع وارد شوي و از كنار بارگاه ، بگذري و از فاصله 2ـ3 متري و خيلي خيلي كه شانس بياوري از فاصله يك متري ديوار مشبك بارگاه . اگر هم اشك بريزي و التماس كني كه اجازه ات دهند يك لحظه از پنجره نگاهي به داخل كني ، ابداً نمي گذارند . ولي به هر حال رفت و آمد اجباري هنگام دخول و خروج موقعيت خوبي است كه لااقل آدم مي تواند از نزديك مضجع بگذرد و مطمئن است كه فاصله اش با پيكر