بخش 4

وداع بازهم رنج محمد ( صلی الله علیه وآله ) چه می دید ؟ شیطان جان می گرفت کتاب یک برگی مقدّمه چه می خواهیم ؟ صبر و طاقت فرشته ها دریافت ها کمتر از چوب بدرود ای شهر عشق گاهواره ی اسرار محشر صغری سنگی به سنگ یک حرف هم بس است حاج ابراهیم داوری داور پیام آخر و شهادتین نتیجه ی امتحان چهار گناه در چهل دقیقه وادی مقدس

وداع

روز آخر بود ، روحاني كاروان گفت : آماده شويد تا براي طواف وداع برويم ! حاضر بودم يك تير غيبي به جگرم بخورد و اين حرف را نشنوم . چگونه با خانه خدا وداع كنم ؟ كاش راهي بود كه وداع نمي كردم . به بهانه وضو زود خودم را به وضوخانه رساندم بي صدا و عميق گريستم و كمي بار دلم را خالي كردم و به خودم نهيب زدم كه بيچاره بدبخت لااقل كمي صبور و بردبار باش .

همراه با گروه و روحاني به طواف وداع رفتيم . گفته شد كه مستحب است با غسل و وضو باشيم ! استغفرالله ! مگر ممكن است بدون غسل و وضو هم به طواف وداع رفت ؟ چقدر ما انسان ها خيره سريم و چقدر او رحمان و رحيم و قانع !

گفته شد كه بعد از طواف براي نجات از عذاب آخرت بايد زياد دعا و استغفار و استغاثه كرد .

مانده بودم چه بگويم ؟ ! از فكر هم وحشت دارم ، چيزهايي به فكرم مي رسيد كه مي ترسم بيان كردنش گناه باشد . به فكرم مي رسد كه استغاثه براي رهايي از آتش ، خودخواهي است ! و من آن قدر خجلت زده و شرمسار خداوندم كه دوست دارم بدون اين كه به عذاب آخرت بينديشم


153


فقط استغفار كنم ، منتها با چه زباني ؟ باز هم فقط قانع بودن اوست كه به همين سادگي مي پذيرد . دعايي كه روحاني خواند و ما هم تكرار كرديم اين بود :

خداوندا ! بر محمد ( صلّي الله عليه وآله ) كه بنده و فرستاده و امين و دوست . . . توست درود بفرست .

واي كه چه گريه اي مرا فرا گرفته مي خواهم بتركم .

قسمت ديگر دعا كه دل سنگ را هم آب مي كند ، اين است : « خداوندا ! محمد ، پيام تو را به مردم ابلاغ نمود و در اشاعه دين تو رنج و آزار بسيار تحمل كرد . . . » واقعاً كه او رنج كشيد . خدايا خودت فقط مي داني كه او چقدر رنج كشيد ! گريه به حدي رسيده كه مانع دعا خواندن مي شود . فقط با زبان دلم دعا مي كنم .

گفته شد كه مستحب است انسان وقت بيرون آمدن ، از باب حناطين « كه مقابل ركن شامي است » ، خارج شود و از خداوند توفيق مراجعت بخواهد .

زار مي زدم كه خدايا ، لااقل يك بار ديگر مرا بپذير . حالت كودكي داشتم كه از مادرش جدايش مي كنند تا ببرند و سر از تنش جدا كنند . چنان ناله مي كردم كه دل خودم هم به خودم سوخت . « اي خداي مهربان ترين ! اي خداي رحيم و رحمان ترين ! اي خداي قانع ترين ! اي خدائي كه دنبال بهانه اي هستي تا بنده بيچاره ات را بيامرزي . از گناهانم بگذر و دعايم را قبول كن و يك بار ديگر مرا بپذير ! »

آه كه چقدر گريه كردم و نمي دانم اين همه اشك از كجا مي آمد ؟ اين چشمه خشكيده به چه نيرويي چنين شده بود ؟ تا اندازه اي هم احساس گناه و شرمندگي مي كردم كه چرا در اين همه مجالس روضه خواني ، كمي


154


از اين اشك ها را نمي ريختم ؟ اصلا چرا اين همه سنگدل بودم ؟ و حالا احساس مي كنم كه در اشتباه و يا ناآگاهي بوده ام . به هر حال بي اختيار دارم تلافي تمامي گذشته ها را مي كنم .

چهار طرف حرم نماز خواندم . آن هم چه نمازي ، همه اش اشك و حسرت عيناً مثل يك نفر اعدامي كه در آخرين لحظات بايد از عزيزانش خداحافظي كند . آن چه بيشتر رنج و خجالتم مي داد اين بود كه چرا تا به حال كوتاهي كرده بودم ؟ من مي بايست تا اين سن و سال لااقل چند بار مي آمدم . از اين كه نمي دانستم زيارت خانه ي خدا و بارگاه رسولش اين قدر جذاب است و از اين كه به هر صورت كوتاهي كرده بودم ، آن قدر پشيمانم كه دوست دارم سرم را به اين سنگ ها بزنم تا مغزم متلاشي شود . به خاطر اين كوتاهي خودم را مستوجب عذاب و عتاب مي دانم . واي بر من ! واي بر من ! كه ده سال قبل در اسم نويسي حج كوتاهي كردم . و واي بر من ! كه چند سال قبل هم كه فيش حج مي توانستم بخرم ، نخريدم ، واي بر من ! حالا با چه رويي از خدا توفيق مراجعت مجدد بخواهم ؟ ! ولي او بيشتر از آن رحمن و رحيم است كه بتوانم درك كنم . پس بايد با التماس ، استغاثه ، گريه و زاري و ندامت و سرافكندگي از او بخواهم كه خدايا مرا ببخش . گناهانم را ببخش و اجازه بده كه لااقل يك بار ديگر به در خانه ات بيايم و اين كار را هم كردم . شايد ده ها بار . هر چه در توان داشتم . كاش كه زمان كمي كندتر حركت مي كرد و كاش كه مي توانستم هر يك ساعت وقت حالا را به هزار ساعت عمرم عوض كنم تا بتوانم بيش تر التماس كنم ، بيش تر گريه كنم و بيش تر نماز بخوانم . آخرين لحظه است . حالا وقت آن است كه بگويم : خدايا واقعاً روسياهم ! شرمنده ام ! گناه كارم ! خدايا ببخش ! مرا ، پدرم را ، مادرم را و . . . به روحاني زائر متوسل شدم كه حاج آقا : بيا و


155


آقايي كن و برايم دعا كن . من از زبان تو گناه نكرده ام . حتماً دعاي تو درباره ام بهتر مستجاب مي شود . من هم همين كار را در مورد شما انجام مي دهم » پرسيد : « از خدا چه مي خواهي ؟ » گفتم : « معلوم است كه چه مي خواهم ، آمرزش گناهان و توفيق زيارت مجدد . » در آخرين لحظه كه مي خواستم از باب حناطين خارج شوم براي آخرين بار نگاهي به خانه خدا انداختم . چند لحظه ماندم كه چه بگويم ؟

واقعاً چه بگويم ؟ ! اي خدا ! خداحافظ ! پقي زدم زير گريه ، گريستم و گريستم . باز به خانه اش نگاهي انداختم و دست هايم را به سويش بلند كردم . چون نمي دانستم چه بگويم ، فقط گريستم ! وقتي از عزيزي جدا مي شوي ، مي گويي خداحافظ . حالا كه از خانه خدا جدا مي شوي ؛ استغفرالله كه از خانه اش دور مي شوي ؛ چه بگويي ؟ ! خدايا از اين انديشه هم شرمنده ام ! مگر ممكن است از تو دور شد ! مگر جايي هست كه تو آنجا نباشي ! ؟ اگر از كعبه دور شوم ؛ از تو چه ؟ !

بازهم رنج

اين واژه « رنج » دارد ذهن مرا تسخير مي كند . گويي دارم به اين نتيجه مي رسم كه :

رنج كليد در خانه ي خدا است .

رنج هديه الهي است .

رنج حلاّل مشكلات است .

رنج كليد حلّ معماها و رازهاست .

رنج كليد پيروزي بر طبيعت است .

هر كس از وادي رنج بگذرد به خدا متصل مي شود .


156


خدا هر كس را كه دوست داشته باشد در رنج مي اندازد .

درد آمد بهتر از ملك جهان * * * تا بخواني مر خدا را در نهان

خواندن بي درد از افسردگي است * * * خواندن با درد از دل بردگي است ( 1 )

حالا چرا ؟ نمي دانم .

مسئله اي كه لازم است انديشمندان و علما درباره اش تحقيق و تفحص كنند ، اين است كه اثرات رنج حتي در گياهان هم شگفت انگيز است . ذكر چند نمونه از اين معما بهتر از هر گونه بحث و تفسير است .

محمد ( صلّي الله عليه وآله ) كه بايد بعدها نجات دهنده بشريت باشد ، از همان كودكي متحمل سخت ترين زحمات ! رنج ها ! سختي ها و دوري از خانواده شد ! درد يتيمي را كشيد . در فقر و تنگدستي به سر برد ! از همان كودكي در شرايط فوق العاده سخت و طاقت فرسا زندگي كرد . تا سرانجام به چنان مقامي رسيد !

هاجر ! رنج كشيده ترين ! حقيرترين ! دربه درترين و مظلوم ترين زن تاريخ ! زني كه با فرزندش در دل كوه هاي سخت و خشن ! گرسنه و تشنه ! بي كس بي كس !

خداوند به هاجر وفرزندش آب مي رساند ، ولي نه به اين سادگي ! آن ها بايد تا آخرين لحظه و آخرين رمق تلاش كنند . فقط در لحظه آخر آخر ، آن هم نه بدون زحمت حتماً بايد زحمتي ، فعلي ، حركتي ، انجام شود . بايد هاجر بدود ، و بدود به دنبال قطره اي آب ، باز هم آب مفت پيدا نمي شود .

تا آن وقت كه اسماعيل شيرخواره از شدت تشنگي و گرما ، گريه و ناله كند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مولانا


157


و پاشنه پايش را به زمين داغ و سوزان بزند تا آب از زير پايش بجوشد !

حالا اين زن و كودك ، در چه مقامي اند ؟ ! در چنان مقامي اند كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، علي ( عليه السلام ) ، ائمه اطهار ( عليهم السلام ) ، پيامبران بزرگ ( عليهم السلام ) و همه موحّدان عالم ، به زيارتش مي آمدند . هر كس كه به خانه خدا طواف كند ، به خانه هاجر و اسماعيل هم طواف كرده !

باز هم محمد ( صلّي الله عليه وآله ) كسي كه اگر درباره رنج ها و مشقاتش صدها كتاب نوشته شود ، باز هم كم است . كسي كه نماينده و رسول خداست . پشتيبانش خداست . آن وقت از شر دشمن ، خانه اش را ترك مي كند ، آن هم با چه وضعي ! با چه رنجي ؟ ! در دل شب تاريك ، در كوهستاني سخت و خشن ، در غاري مخفي مي شود . خسته ، گرسنه ، تشنه ، همه دشمن اويند . همه به خونش تشنه و او در رنج و مرارتي كه نه قلم توانائي نوشتن دارد و نه بيان توانايي توصيف . تنها آن شب و آن روز كه نبود !

او بايد بيش تر از 400 كيلومتر راه را در دل كوه هاي سخت و بي آب و آباداني و گرماي طاقت فرسا طي كند . او مقدّر است كه رنج ببرد ، او در احد هم رنج برد ، در دوران كودكي و نوجواني هم رنج برد ، در جنگ خندق هم رنج برد ، از گرسنگي سنگ به شكم مي بست و در همان حال كلنگ مي زد و خندق حفر مي كرد ! در همان حال تسلي دهنده هزاران انسان گرسنه و وحشت زده هم بود ! مقدّر بود كه او از تمام مردم عالم بيش تر رنج ببرد ، تا خداوند به او آفرين بگويد ، دستش را با قرآن به عنوان قهرمان پيروز و نماينده خودش بلند كند ، تا در معراج ، صداي خدا را بشنود كه : « اي محمد ! كفش هايت را در نياور تا از گرد كفش هايت ، عرشم زينت يابد ! » و تا خداوند بگويد : « لُولاكَ لَما خَلَقْتُ اْلافلاكْ » ولي اگر او رنج مي ديد و در مقابل رنج ها و شدائد ، بي تابي مي كرد ، در آن صورت


158


خداوند در معراج مي فرمود : « اي محمد نعلينت را در بياور كه به وادي مقدس پا نهاده اي . »

اين راز درانسان هاي معموليوگياهان هم هستوچه شگفت انگيز هم !

همه شنيده ايم كه ميوه اي كه در كوير به عمل مي آيد شيرين تر و خوش طعم تر است و گلي كه در كوير مي رويد ، معطرتر و خوشبوتر و خوشرنگ تر است .

يك روحاني هم بالاي منبر مي گفت : « نگاه كنيد همين نان را ، تا زماني كه گندم است ، اصلا مهم نيست كه زير دست و پا بيفتد . وقتي هم آرد شد . باز هم مهم نيست . وقتي كه با آب هم مخلوط شد باز هم چندان مهم نيست . ولي وقتي پخته شد ، آتش ديد ، رنج ديد ، رياضت كشيد ، آن وقت نان مي شود و نان مقدس است ، پا نبايد روي آن گذاشت . اگر زمين بيفتد ، بايد برداشت و بوسيد ، اين همه عزّت را ، او از شدت حرارت آتش كسب كرده . او در درون تنور ، رياضت كشيده و قرب و منزلت پيدا كرده . كاش كه نويسندگان و دانشمندان ما در اين زمينه بيشتر تحقيق كنند .

محمد ( ص ) چه مي ديد ؟

محمد ( صلّي الله عليه وآله ) چه مي ديد ؟

اتوبوس هاي نسبتاً شيك و مدرن به طرف جدّه حركت كردند . ساعت حدود 5/5 بعد از ظهر بود . هر جاي ديگر دنيا مي بود ، از خوشحالي در پوست نمي گنجيدم كه به منزلم و كنار خانواده ام برمي گردم . به ويژه بعد از يك روز بسيار پر تلاش و پر جنب و جوش ، حالا مي بايست راحت روي صندلي اتوبوس لم مي دادم و از مسافرتم لذت مي بردم . ولي خودم را خوب مي شناختم كه به محض حركت اتوبوس چه حالي به من دست خواهد داد . لذا در كنار پنجره نشستم تا به بهانه نگاه كردن به بيرون


159


گريه هايم را از ديگران بپوشانم .

اتوبوس ها خيابان ها را يكي بعد از ديگري طي كردند ، به كنار شهر رسيدند . كم كم شهر را پشت سر گذاشتيم . صداي همسرم را مي شنيدم : عجب خيابان هاي خوبي ! آن درخت ها را نگاه كن چقدر خوش رنگ هستند ! ؟ اين جا هم كه كنار شهر زاغه نشين دارند ! و من بدون اين كه نگاهش كنم سر تكان مي دادم و با چفيه اي كه به گردنم آويخته بودم ، هر چند دقيقه ، به بهانه عرق پيشاني اشك گونه هايم را پاك مي كردم . من از مدينه و مكه سير نشده بودم ، مي بايست حداقل 6 ماه در اين شهر مي ماندم ، آن هم نه در هتل ، بلكه اطراف شهر ، در بيابان ها و نخلستان ها .

در كوچكي گوسفند و شترچراني كرده ام ، با آن كه از اذان صبح تا اذان مغرب در بيابان بودم و غذايم يك تكه نان و كمي ماست خشك بود و هر وقت هم تشنه مي شدم از همان آبي كه شتران و گوسفندان مي خوردند ، مي خوردم ، معهذا علي رغم خستگي زياد ، آرامشي عميق هم در خود احساس مي كردم . روزانه حدود 12 ساعت در بيابان و تنها ، فكر انسان تا كجاها كه نمي رود ؟ حالا هم دوست دارم لااقل شش ماهي در اطراف مكه و مدينه چوپاني كنم . يقين دارم كه طبيعت اين جا ، رازهائي دارد ! همين حد هم برايم كافي است . من كه چيزي حالي ام نمي شود ، به همين هم بسنده مي كنم . مانند كسي كه كشف كند زير پايش گنج هاي قارون و حضرت سليمان و جواهرات فراعنه مصر است ، حتماً به هيجان مي آيد ، هر چند كه دسترسي به آن ها نداشته باشد .

مي دانم كه در اين طبيعت ، اسرار ، جادوي الهي و رازهائي فراتر از درك و فهممان هست ، و همين حد هم براي داشتن چنين آرزوهائي كافي است .


160


شانس ياريمان كرده كه هنوز روز است ؛ حركت كرديم . مي توانم كوه هاي اطراف مكه كه از لابه لاي سنگهايش علف روييده و هنوز سبز است ، چند چادر و چند نفر ، در دامن يك كوه ، دشت هاي مستور از شن سفيد و نرم ، و خيلي چيزها را ببينم كه نردباني است براي عبور ذهنم به 1400 سال قبل

خدايا ! فقط تو مي داني كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) قبل از بعثت و در ايّام جواني كه به شباني مشغول بود در اين دشت ها چه مي ديد ؟ ! تو پرده ها را كنار زدي تا او ببيند آن چه ديد .

آيا او چه مي ديد ؟ قبل از بعثت چه مي ديد و بعد از بعثت چه مي ديد ؟ آيا كسي اين رازها را مي داند ؟ مطمئنم كه خير . هر كس فراخور ذهن و انديشه اش شايد تصوراتي بكند ولي مطمئنم كه اين تصورات بسيار سطحي است . شايد فقها و سالكان بتوانند بركه اي از اقيانوس را تصور كنند ولي فردي مثل من حقير شايد قطره اي از اقيانوس را هم نتواند به تصوير بكشد . من در اين صحراها كه روزگاري حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) چه قبل از بعثت و چه بعد از آن در آن راه مي رفته فقط سنگ و خار و شن مي بينم ! آيا محمد ( صلّي الله عليه وآله ) هم به همان شكل كه من مي بينم مي ديد ؟ و يا او تشعشع اشياء و اجرام را و تكبير و تسبيح و فرياد عشق آنان را مي ديد و مي شنيد ؟ و يا خيلي چيزهاي ديگر را مي ديد و مي شنيد كه هنوز به هيچ انديشه اي خطور نكرده و هيچ كلمه اي براي آن ساخته نشده و هيچ قلمي آنرا ننوشته ، و تازه اين ها يك بعد از زمان و مكان مي باشد ولي او كه نه

همه ي ابعاد را بلكه تا حدي كه خداوند اراده فرموده مي ديده ، ( 1 ) حداقل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ . « سوره ق / 22 »


161


او دو بعد ديگر مكان را يعني بهشتي كه براي مؤمنان ساخته شده

و بهشتي كه ويژه معصومين و انبياء مي باشد ، مي ديده . او با

خداوندش به قول جوانان امروزي خيلي ندار بوده ، خيلي با هم قاطي بودند خيلي با هم حال مي كردند آنچنان كه هيچ كس قدرت درك و فهم

آنرا ندارد .

خود پيامبر هم به اين مسئله اشاره كرده و مي فرمايد : مرا با خداوند حالاتي است كه هيچ فرشته مقرب و پيامبر مرسلي تحمل آن را ندارد .

بله ، اين چنين بوده ، وقتي فرشته كه هيچ ، حتي فرشته ي مقرب هم تحمل درك آن حالات را ندارد و حتي پيامبران مرسل هم تاب تحمل آن حالات را ندارند پس زبانهاي ما و قلم هاي ما چه مي توانند بگويند يا بنويسند ؟ ! و اما معماي بسيار بزرگتر و پيچيده تر ! معمايي كه تاكنون حتي به صورت سئوال هم مطرح نشده تا جويندگان حقيقت و ارباب فضل و قلم درباره ي آن بينديشند و آن اين كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) خودش چگونه تحمل آن حالات را داشت ؟ !

و آيا بزرگي و عظمت اين امر مهم در انديشه ي ما انسان ها مي گنجد ؟ كه اصلا نمي گنجد . زيرا تاكنون در اين زمينه سخن زيادي گفته نشده است . تحمل آن حالات پيامبر با خدا ، از قدرت درك و فهم و انديشه ما خارج است ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و آل او چنان زندگي مي كردند كه از مردم عادي تشخيص داده نمي شدند محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از شدت گرسنگي سنگ بر شكم مي بست و با آن حال خندق حفر مي كرد و ده ها و صدها مشكل دنيوي ديگر را محمد ( صلّي الله عليه وآله ) اين گونه گذراند و هرگز و هرگز از آن همه نيروهاي الهي استفاده نكرد اين را بايد گفت معجز بزرگ . اينست آنچه عقل و

فهم دركش را ندارد و هيچ قلم و زباني توان نوشتن و گفتن آنرا ندارد


162


در زمان خود آن حضرت فردي ادعاي پيغمبري كرد و تخم مرغي را

در يك شيشه جاي داد و آنرا معجزه خود ناميد و عده اي هم به او گرويدند ولي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) كه جهان كائنات را در قلبش جاي داده بود عده اي آنرا نمي ديدند و اين است عجز و ناتواني ما انسانها از درك و

فهم اين معجزه . علي ( عليه السلام ) هم در بيابان قنات حفر مي كرد در حالي كه خود

ساقي كوثر بود . شب ها به خانه ي بيوه زنان و يتيمان مي رفت و به آن ها

كمك مي كرد در حالي كه خود مظهرالعجائب بود و درب شهر علم النبي

بود ، ما انسانها اين معجزات را درك نمي كنيم فقط كندن در خيبرش را درك مي كنيم .

و يا ولي نعمت ما خراساني ها حضرت علي بن موسي الرضا كه وارث همان علم جد بزرگوارش مي باشد در تمام عمر پر نشيب و فرازش فقط چند بار آن هم بنا به ضرورت و مصلحت كارهاي خارق العاده كرد كه ما انسان ها آن را معجزه مي ناميم مانند ضامن آهوي در بند شده و يا طلب باران . درباره اين حالاتي كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و معصومين ( عليهم السلام ) داشتند بر علما و دانشمندان است كه قلم به دست گيرند و اذهان را روشن كنند . پيامبري كه مي فرمايد : مرا با خداوند حالاتي است كه هيچ فرشته مقرب و پيامبر مرسلي تحمل آن را ندارد ، و خداوند هم به او مي فرمايد : ما پرده را از جلوي چشمت برداشتيم و چشم بصيرتت بيناتر شد ، اين پيامبر و فرزندانش كه داراي چنين قدرت و درك برتر و بدون قيد زمان و مكان هستند چرا روزگار را اين چنين بگذرانند ؟ !

خدايا من كه در مقابل عظمت پيامبرت و معصومين اين چنين عاجز و حقيرم درباره تو چه بگويم ؟ خدايا چه بگويم ؟ كاش كه لااقل معني سكوت را هم مي دانستم .


163


شيطان جان مي گرفت

در فرودگاه جده شيطان آرام آرام جان مي گرفت و با نيروي مرموز خودش انديشه ها را متوجه خودش مي ساخت . زائران را متوجه كالاها و زرق و برق ها نمود و در گوششان نجوا كرد : اين را بخر ، آن را نخر ، اين يكي سود دارد ، آن يكي در ايران كمياب است . كم كم همه ي زائران به تكاپو افتادند تا خريد كنند . حاج مراد كه 12 بار خانه ي خدا مشرف شده بود به من توصيه كرد كه اثاثيه ات را اين جا زودتر به ماشين بده تا ديرتر به هواپيما داده شود و در نتيجه در مشهد زودتر تحويل بگيري و اين هم يعني زرنگي و زرنگي هم يكي از كيدهاي شيطان است .

و اما ، از فرودگاه مشهد : هواپيما ساعت 2 صبح بر زمين نشست . تكنيك ها ، زرنگي ها و هر چه در توان هر كس بود به كار گرفته شد تا بارشان را زود ترخيص كنند و يا از چشم گمرك چي ها مخفي نمايند و مدتي كمتر از نيم ساعت چنان ازدحامي شد و چنان قيل و قالي راه افتاد كه جاي بسي تأسف داشت .

يك حاجي را مي بينم كه عرق ريزان يك تلويزيون روي سرش قرار دارد ، همسرش هم با آن وزن سنگين چمداني را روي سرش گذاشته و با چه رنج و بدبختي مي خواهد از ميان جمعيتي كه مانند اوراق كتاب بهم چسبيده اند عبور كنند چمدان از روي سرش مي افتد روي مردم ، روسري و چادرش كنار مي رود ، موهاي حنازده و حلقه ي گوشش پيدا مي شود ! واي كه چه غوغايي ، همه همديگر را نصيحت مي كنند ، گاهي هم پرخاش و يكي دو مورد هم مشاجره ! انگار كه حالا مسئله ي محرم و نامحرم فراموش شده ، چنان جمعيت بهم چفت شده كه ضربان قلب همديگر را حس مي كنند !


164


در اين جا بود كه پاسخ برخي از سئوالاتم را يافتم و آن اين كه ببين ! اين شما هستيد : اين شماها هستيد كه براي نيم ساعت زودتر رسيدن به خانه اين چنين رفتار مي كنيد ! اين شماها هستيد كه مي خواهيد كارمند گمرك را فريب دهيد ! اين شما هستيد كه مي خواهيد صد تا راست و دروغ و كلك سر هم كنيد !

اين شما هستيد كه ادب ، احترام ، محرم و نامحرم ، رعايت سالمندان و خيلي چيزهاي ديگر را به همين زودي فراموش كرده ايد ! آن وقت شما انتظار داشتيد :

- به مرحله اشراق برسيد ؟ !

- به مرحله كشف و شهود برسيد ؟ !

- به معارف ناگهاني دست يابيد ؟ !

- در پشت ستون توبه همه ي گناهانت بريزد ؟ !

- در عرفات عارف شوي و در مشعر شعور پيدا كني ؟ !

- نمازي چون سالكان بخواني ؟ !

بله ، اين آرزوها غير ممكن نيست . نياز به زحمت دارد . گنج بي رنج مَطَلَب و اگر تحمل رنج و زحمت را هم نداري لااقل حقوق ديگران را رعايت كن اگر نمي تواني چون عارفان باشي ؛ اگر نمي تواني چون زاهدان باشي ؛ اگر نمي تواني با پاي پياده به خانه ي خدا بروي ؛ اگر نمي تواني هفته ها در احرام بماني ؛ و اگر نمي تواني سالها رياضت بكشي ؛ فقط كافي ست ايمان به خدا داشته باشي ، كار نيك انجام دهي و صبر و تحمل داشته باشي ، و حق ديگران را رعايت كني . و اين هم وظيفه ي مشكلي نيست و خداوند هم به كار كوچك پاداش بزرگ مي دهد كه او رحم كننده ترين رحم كنندگان است .


165


كتاب يك برگي

همسرم كه ديد دارم خاطرات خانه ي خدا را مي نويسم ؛ او هم خاطراتش را نوشت و به من داد و گفت : « اين هم يك كتاب يك برگي . »

مدتي بود كه سخت دلم مي خواست به يك سفر زيارتي بروم . يك روز از حسين خواهش كردم تا با اتوبوس سفري به سوريه برويم ، تا برايمان ارزان تمام شود ، حسين هم كه خيلي كار داشت و فرصت اين كار را نداشت گفت : « سوريه با اتوبوس دو هفته طول مي كشد » . يك روز عصر خيلي دلم گرفته بود تو حياط نشسته بودم و در فكر سفر زيارتي بودم . خانم مستأجرمان هم آمد در كنارم نشست او هم دلش گرفته بود ، با هم كمي صحبت كرديم ، تصادفاً او هم آرزوي سفر زيارتي داشت . بعد او گفت : بيا نذر كنيم كه خداوند زيارت حضرت معصومه را نصيبمان كند . دو روز بعد اين موضوع را با حسين در ميان گذاشتم كه حالا كه سوريه نمي توانيد برويد لااقل تا قم برويم . حسين سكوت كرد و چيزي نگفت ، روز بعد كه حسين از اداره آمد ، يك برگ كاغذ را به من نشان داد و گفت « اين هم فيش سفر زيارتي » پرسيدم « براي كجا اسم نوشته ايد ؟ » پاسخ داد : « براي مكه » باورم نشد پرسيدم « راستي براي كجا اسم نوشته ايد ؟ » باز هم پاسخ داد : « براي مكه » وقتي فهميدم كه او براي مكه ثبت نام كرده از تعجب و خوشحالي نمي دانستم چه كار بايد بكنم ، گريه ام گرفته بود ، و از غروب آن روز و دل گرفته ام و آمين فرشته خدا چه بايد مي گفتم ؟ .

چند ماه گذشت ، قرعه كشي شد ، و ما جزو سري اول بوديم . روز شماري مي كردم ، لباس و لوازم را آماده كردم تا روز موعود رسيد . حسين روز قبل به ديدن مادرش و پدرم به قوچان رفت و شب هم به زيارت امام هشتم رفتيم . در روز حركت ابتدا صبح به مسجدي رفتيم مدير و روحاني


166


كاروان برايمان صحبت كردند . اولين دوستي كه براي خودمان پيدا كرديم پيرزني بود اهل روستاهاي تربت جام بنام « گلواري » كه هنوز فرودگاه را نديده بود و خيلي نگران به نظر مي رسيد . وقتي با او سر صحبت را باز كرديم و دوست شديم ، خيلي خوشحال شد و از خدا تشكر كرد . او مانند كودكي كه دامن مادرش را مي گيرد تا گم نشود يك لحظه از ما جدا نمي شد .

وقتي هواپيما خواست پرواز كند بسيار دچار هيجان شدم ، از خداوند بسيار بسيار تشكر كردم و اشك مي ريختم تلويزيون هاي هواپيما وقتي درباره پيامبر و مدينه و مكه صحبت كرد از هيجان مي لرزيدم .

از لحظه هاي پرهيجانم يكي وقتي بود كه نيمه هاي شب كه به نزديكي مدينه رسيديم حاج آقاي صنوبري ، مدير كاروان ، تابلوئي به ما نشان داد كه نوشته شده بود : « ورود غير مسلم ممنوع » من و همه زائرين از شدت هيجان صلوات فرستاديم و گريه كرديم .

يك روز هم كه احتمالا روز سوم مسافرتمان بود براي ناهار به هتل برنگشتم تا بتوانم به يك قسمت از مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) كه نامش روضه النبي ( صلّي الله عليه وآله ) است بروم آن روز حالت عجيبي داشتم . وقتي محراب رسول خدا را ديدم چنان حالي به من دست داد كه گيج شدم و نمي دانستم چه بايد بكنم .

روزي هم در مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) كه مشغول نماز بودم ، يك خانم عرب آمد و در كنارم نشست تا نمازم تمام شد و بعد با اشاره از من پرسيد « اهل كجا هستي ؟ » گفتم « ايراني » او با من دست داد و بعد پرسيد : « شيعه هستي ؟ » گفتم : « بله » او دوباره با من دست داد و دستش را بوسيد و مرا در آغوش گرفت و بوسيد خيلي خيلي خوشحال بودم . او با اشاره به من گفت كه اهل


167


مدينه است و ايراني ها را خيلي دوست دارد .

يك روز هم يك دختر عرب مي خواست روبه روي منبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نماز بخواند ، يك خانم او را به شدت هل داد و جاي او را گرفت و نماز خواند ! ! آن دختر از شدت ناراحتي گريه كرد و من از اشاره هايش مي فهميدم كه مي گفت « چرا شما اين كار را مي كنيد . من هم دوست دارم اين جا نماز بخوانم . »

از كار اين خانم بسيار خجالت كشيدم . آن دختر را بغل كردم و بوسيدم جاي خودم را به او دادم تا نماز بخواند ولي او قبول نكرد و به حال گريه آن جا را ترك كرد و من هم از اين كار بسيار زشت و ناپسند آن خانم بسيار ناراحت شدم .

يك بار هم نزديك ظهر كه 20ـ25 نفر شرطه مشغول بيرون كردن خانم ها از قسمت روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) بودند ، يك خانم در يك لحظه پريد و ديوار پنجره اي قبر پيامبر را بوسيد و به ميان جمعيت فرار كرد و يك شرطه هم كه بسيار عصابي شده بود آن خانم را در لابه لاي ساير خانمها دنبال كرد تا با باطوم بزند .

روزي كه مدينه را ترك مي كرديم خيلي هيجان انگيز بود . دل كندن از حرم پيامبر و بقيع بسيار دشوار بود . مخصوصاً وقتي كه هتل را ترك مي كرديم يكي از خدمه هتل كه سرود « خداحافظ مدينه » را خواند از شدت گريه داشتم از حال مي رفتم موقعي كه در مسجد شجره محرم شديم و لبيك گفتيم برايم آنقدر تكان دهنده بود كه نمي توانم شرح بدهم .

موقعي كه در مسجد شجره سوار اتوبوس ها شديم تا به سوي مكه حركت كنيم كيفم سر جايش نبود از خانمي كه سر جايم نشسته بود


168


پرسيدم « كيفم كجاست » جواب داد مگر من مسئول كيف شما هستم . هر چه اين طرف و آن طرف گشتم كيفم را نديدم . خيلي ناراحت شدم زيرا ساعت ها و عينك هايمان و خيلي چيزهاي مهم ديگر در كيف بود وقتي به آن خانم گفتم چرا كيفم را از روي اين صندلي برداشته ايد ؟ يك خانم ديگر از آن طرف گفت « خانم شما مُحْرم هستيد ساكت باشيد » گفتم اين خانم كه كيفم را برداشته و جايم نشسته او هم مُحْرم است . بالاخره كيفم را روي پله هاي در ، پيدا كردم كه لگدمال شده بود .

ساعت يك نيم شب به هتل اُمَرا رسيديم . حالا مردها بايد در رابطه با تماس با همسرانشان مواظب باشند چون در حال احرام هرگونه رابطه و تماسي كه موجب لذت باشد ممنوع است . بعد به طرف خانه خدا راه افتاديم . تعدادي از شدت خستگي تلو تلو مي خوردند يك پيرمرد چند بار خواست زمين بخورد كه جوان ها كمكش كردند . من حالت عجيبي داشتم بدنم به شدت مي لرزيد دو تا از خانم ها كه با هم آشنا شده بوديم از من مواظبت مي كردند و دلداريم مي دادند ولي دست خودم نبود بي اختيار مي لرزيدم و هم مي گريستم از پله هاي مسجد كه پايين آمدم تا چشمم به خانه خدا افتاد ترس و لرزم بيش تر شد ، وقتي خواستم سجده كنم ، كنترلم را از دست دادم و بر زمين افتادم ، ديگر چيزي نفهميدم . وقتي به خودم آمدم ديدم آن دو تا خانم كه خدا خيرشان بدهد روي سرم هستند و دارند آب به صورتم مي پاشند ، باز هم گريستم آن ها بازوهايم را گرفتند تا بلند شوم ، يك دفعه به فكرم رسيد كه آيا وضويم باطل شده است يا نه ؟ دو دستي به سرم زدم و گفتم واي خاك عالم بسرم تكليف وضويم چه مي شود ؟ » آن ها گفتند « ايراد ندارد همين جا مي تواني وضو بگيري . » بعد دو نفري چادرم را پناه كردند و من با همان آب كلمن ها وضو


169


گرفتم . اگر اين دو تا خانم نبودند ، معلوم نبود كه چه به سرم مي آمد خداوند آن ها را به كمك من فرستاد .

روز آخر كه مي خواستيم طواف وداع به جا بياوريم برايم خيلي سخت بود از اين كه بايد تا يكي دو ساعت ديگر خانه خدا را ترك كنيم ، خيلي ناراحت بودم و از شدت ناراحتي و گريه نمي توانستم اعمالم را به جا بياورم ، بالاخره مسافرتمان تمام شد . من هرگز خاطره آن خانمي كه در روضة النبي ( صلي الله عليه وآله ) آن دختر خانم را هل داد و جايش را گرفت و آن خانمي كه كيفم را از روي صندلي برداشت به جاي من نشست و همچنين آن دو نفر خانم مهرباني كه در خانه خدا خيلي خيلي كمكم كردند از ياد نمي برم .


170



171


فصل دوم

حج واجب

( سال 1382 )


172



173


مقدّمه

چه مي خواهيم ؟

اين بار سفرنامه نمي نويسم ، سايه ي انديشه را دنبال مي كنم . ذهن و انديشه براي خود دنيايي دارد . دنياي ذهن حد و مرز ندارد . خوب ، بد ، زشت ، زيبا ، حلال و حرام در آن رخنه مي كند . هميشه در تلاش است . خيلي مطالب را « دريافت » مي كند . برخي نامفهوم ، برخي بي معنا و برخي هم معنادار . تشخيص اين كه كدام « دريافت » بي معني و كدام معنادار است ؛ شايد مشكل باشد .

در اولين روز ، بعد از چندين ساعت ذكر ، دعا و نماز در مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) خيلي خسته شدم و چشمانم سنگيني مي كرد . همچنان كه ذكر مي گفتم ، يك بار به نظرم رسيد كه تمام دعاهاي زائرين ، گويي به وسيله يك مكنده از فضاي مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) جمع مي شود و مانند دانه هاي گندم به دهانه ي سنگ آسياب مي ريزد ، پودر مي شود و سپس داخل گودالي مي گردد ! كمي خودم را هوشيار كردم تا اين گونه تخيّلات به سرم نزند . كمي فكر كردم ، آيا اين خيال و رؤيا ، چه مفهومي مي تواند داشته باشد ؟ شايد به خاطر عدم درك مفاهيم و نداشتن حضور قلب ، بسياري از دعاها و اعمالمان بي محتوا ، كم اثر و بي ارزش باشد كه فقط به درد آسياب


174


كردن و در چاله ريختن بخورد ؟ خدا عالم است و فقط او مي داند !

از جايم بلند شدم تا دوري بزنم و خواب را از سر بپّرانم . چند دقيقه بعد ، اذان گفته شد ، من در صف دوم نزديك امام جماعت ، جا گرفتم . موقعي كه پيش نماز گفت : « وَاعْتَدِلوا » فردي كه جلوتر از من به صف ايستاده بود ، به وضع بسيار وسواس گونه اي پاهايش را جلو عقب و راست و چپ مي برد و به افرادي كه در دو طرفش به نماز ايستاده بودند ، امر و نهي مي كرد كه جلو و عقب بروند تا صف در خط مستقيم قرار گيرد . در حالي كه بسياري از نمازگزاران داخل نماز شده بودند ؛ او هنوز با حالت وسواس گونه اي كف پاهايش را روي زمين مي لغزاند !

بعد از نماز از مسجد خارج شدم ، در محوطه ي بيرون مسجد چند نفر نظامي جوان و ورزيده با كفش در حال نماز بودند ! گوشه اي ايستادم و تا پايان نماز ، نگاهشان كردم . با كفش كه نماز مي خواندند ، بماند ، حالت جاهل مآبانه و لات منشانه اي هم به خود گرفته بودند ! آن ها نماز را خيلي سرسري و سريع بجا آوردند و مرتب هم چشمشان اطراف را مي پاييد ! از يك نفر ايراني پرسيدم : چرا اين ها با كفش نماز مي خوانند ؟ گفت : چون آن ها مأمورند ، نه تنها با كفش بلكه بدون وضو هم نماز مي خوانند ! ! پرسيدم : آن ها در حال چه مأموريت مهمي هستند كه چنين اجازه اي دارند ؟ پاسخ داد : « ضرب و شتم زائران ! آن ها مأمورند اگر كسي حركتي بر خلاف ميلشان انجام داد ؛ بلافاصله نماز را بشكنند و به او حمله كنند ! » به خودم گفتم جوابت را گرفتي ؟ « تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل » آن اولي فقط دلش را به اين خوش كرده كه با وسواس و دقّت هر چه بيشتر صف را منظم كند ، اگر صف منظم شود و همه مثل او خود را بجنبانند و ميلي متر به ميلي متر خود را جلو عقب كنند ؛ ديگر كار از نظر او


175


تمام است و به سر منزل مقصود رسيده اند . يا اين چند شرطه ي قلدر ، از نماز و دعا فقط خود را به اين دلخوش كرده اند كه مجازند بدون وضو و با كفش نماز بخوانند تا فرصت سركوب آناني كه عملي خلاف ميل مقامات مافوقشان انجام مي دهند ، در اسرع وقت ، داشته باشند !

هنگام نماز هم چشمشان اطراف را مي پاييد . به نظر آن ها اصل اين است ، اصل انجام مأموريت است و فرع نماز است ! چه قدر هم از خود راضي به نظر مي رسيدند ، شايد هم دوست داشتند فرصتي برايشان پيش بيايد كه خودي نشان دهند . مثلا اگر يك مجوس ( شيعه ) مضجع حضرت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را ببوسد و فرار كند و آن ها نمازشان را بشكنند و مانند عقاب بر سرش فرود آيند و آن مجوس را لِه و لَوَرْدِه كنند ! آن وقت بيش تر احساس رضايت خواهند كرد .

از طرفي كار آن شيعه هم جاي بحث دارد . در مسجدالنبي و روضة النبي كه به فرموده پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) : « باغي است از باغ هاي بهشت » مي توان تا بي نهايت در فضاي معنوي آن پرواز كرد و در اقيانوس بي كرانش تا بي نهايت شنا نمود كه بوسيدن مضجع شايد ذرّه اي از آن باشد . يا آن جوان ايراني كه يك دستمال كاغذي را مچاله كرده و بين انگشت شصت و كف دستش قرار داده تا در موقع سجده مخفيانه و دور از چشم مأمورين به عنوان مهر از آن استفاده كند .

حالا اين اعمال را با خودمان و به تمام زائرين قياس مي كنيم ، اين سئوال پيش مي آيد كه دعا و عبادات من ، چه موقعيت و مرتبه اي دارد ؟ من چه مي خواهم ؟ من بهشت را مي خواهم . بهشت را براي چه مي خواهم ؟ براي نعمات و رفاهش ؟ براي حوريان زيبايش ؟ براي ميوه ها و شراب هاي گوارايش ؟ ! آيا علي ( عليه السلام ) چه مي خواست ؟ ساير معصومين ( عليهم السلام )


176


چه مي خواستند ؟ يقيناً آن چه آن ها مي خواستند خارج از شعاع انديشه ي ماست . درك آن براي ما شايد امكان پذير نباشد .

خواسته ي من انسان اين است كه به بهشت بروم و از سيب ، انگور و مرغ بريان بهره مند شوم . خواسته ي يك شتر هم اين است كه فرضاً اگر بهشت برود در آن جا پنبه دانه و خار فراوان بخورد ، كه در اين صورت منِ انسان نسبت به شتر چه قضاوت مي كردم ؟ حالا هم مردان خدا و موحّدان و خداشناسان درباره ي من آن قضاوت را مي كنند كه من درباره ي شتر .

خداوند هم مي داند كه اين همه دست هايي كه به سويش بلند است ، چه مي خواهند ؟ خدا را ، يا خرما را ؟ ارضاي تمايلات نفساني است و يا قُرب الهي و حُب به جمال مطلق ؟

روز بعد هم در بقيع شاهد ماجرايي بودم كه آن هم مي توانست پاسخي باشد به سئوالم . يك روحاني ايراني با شور و هيجان زيارت نامه مي خواند و زائرين هم حسابي مي گريستند . يك شرطه سِمِج ، چند بار به روحاني تذكر داد كه عقب برود . روحاني به تذكر شرطه اعتنائي نكرد .

شرطه بدون توجه به حال و هواي روحاني او را هُل داد . روحاني يك باره از كوره در رفت و يك مشت جانانه به سينه ي شرطه كوبيد ؛ به طوري كه شرطه كنترلش را از دست داد ! زائرين سريع روحاني را كنار كشيدند ، عبا و عمامه اش را برداشتند ، او را در ميان انبوه جمعيت مخفي كردند . شرطه ي لجوج و عصباني به اتفاق دو نفر از همكارانش بسيار تلاش كردند كه روحاني را دستگير كنند كه خوشبختانه تدبير زائرين ، روحاني را از معركه نجات داد .

بله اين هم پاسخي ديگر به سئوالم . شايد هم شرطه و هم روحاني ، هر دو با علاقه وظيفه شان را انجام مي دادند ، ولي اين علاقه مأمور و شرطه


177


سعودي از كدام نوع بود ؟ در جهت قرب حق و يا ارضاي نفس امّاره ؟ اگر به خاطر قرب حق بود كه كار به زد و خورد نمي كشيد !

صبر و طاقت فرشته ها

نيمه هاي شب به مسجد رفتم . نماز قضا به جا آوردم و نيم ساعت به اذان صبح ، نماز شب خواندم . صداي اذان صبح بلند شد ، چه باشكوه و چه قدر لذت بخش ، نماز صبح خواندم و بعد قرآن دست گرفتم ، به سوره اعراف رسيده بودم ، خواندم ، ولي بسيار شرمگين و خجل ، خجل از آيات قرآن . خدايا ! از آن چه گفته اي تا آن چه درك مي كنم ، چه قدر فاصله است ؟ تو چه گفته اي و من چه مي فهمم ؟ ! حتي از فكر كردن هم شرم دارم . فكرم محدود و ناچيز و ناتوان است و قرآن خدا بس بزرگ . كشتي فكر بسيار كوچك و اقيانوس قرآن بي ساحل .

قرآن را لحظاتي بستم تا در دنياي محدود و محقر انديشه ، چيزي بيابم و به آن چنگ زنم . ولي افسوس كه فكر و انديشه محقرتر از آن است كه بتواند در زوايايش پناهم دهد . دفعات قبل وقتي چنين زبون و بيچاره مي شدم ، به گريه پناه مي بردم و خودم را رها مي ساختم . ولي حالا آن را هم از دست داده ام .

در خود فرو رفتم ، شرمنده و بيچاره . در آسمان اشباحي ديدم كه بالا و پايين مي رفتند . بال بال مي زدند ، مي خنديدند ، مسخره مي كردند ، از تعجب سر تكان مي دادند ، افسوس مي خوردند و به همديگر مي گفتند : ببينيد 1400 سال پيش ما از طرف خدا براي اين انسان ها چه آورديم و حالا آن ها چه پاسخ مي دهند ! چه امواجي از نور الهي بر اين مكان مي باريد و اينك كه همان آيات خوانده مي شود و به عرش بر مي گردد ،


178


چه نور و رنگي دارد ؟ ! فرشته ها به اين داد و ستدها مي خنديدند و افسوس مي خوردند .

چه كنم ؟ چه كاري از من ساخته است ؟ فقط توبه ، استغفار و ابراز عجز . خواندن را ادامه دادم ؛ به آيه آخر رسيدم ، آيه سجده بود ، سجده كردم . در سجده ماندم ، باز فكر كردم ، هر چه باشد ؛ همين اندك فكر هم غنيمت است . به فرشته ها گفتم : « گويي كه شماها هم خدا را خوب نمي شناسيد . رحمت خدا در حدي است كه آدميان و فرشتگان از درك آن عاجزند ، ببينيد ، خداوند به همين سجده هم قانع است ، يك آيه ي بالاتر را بخوانيد ؛ خداوند فرمود : « چون قرآن خوانده شود ؛ گوش كنيد و خاموش باشيد ، شايد كه شما را رحمت كند . »

بله خداوند همين اندك ما را هم مي پذيرد . خداوند دنبال بهانه است تا بنده اش را رحمت كند ؛ حتي به بهانه ي گوش دادن به قرآن ، حتي به بهانه ي سجده رفتن بنده اش . به فرشته ها گفتم : عجب صبر و طاقتي داريد ! شما كه حامل پيام هاي الهي و آيات قرآن بوديد و شما كه مي بينيد ما انسان ها قدر اين گوهرهاي تابناك را درك نمي كنيم و يا چون كودكان فقط آن را بازيچه قرار داده ايم و خداوند هم خود را به همين اندك ما قانع كرده ؛ چگونه طاقت مي آوريد .

دريافت ها

« خدايا ! تو آني كه شريكي براي تو نيست . صبح مي كنم به نام تو و صبح مي كند مُلك و افلاك به نام تو » . روزي ديگر را آغاز كردم ، صبح را به نامش و به فرمانش آغاز كردم ، خودم را به سكوي اصحاب صفه رساندم . 4-3 ساعتي مشغول نماز ، ذكر و خواندن قرآن شدم . در لحظاتي


179


كه شديداً احساس خستگي و خواب مي كردم ، صحنه اي به نظرم رسيد كه كاش نمي رسيد .

زبانم لال و رويم سياه ! چرا اين صحنه به نظرم رسيد ؟ ! خدايا از اين انديشه ها نجاتم بده ! در همان لحظاتي كه به مضجع پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) خيره شده بودم و به درون آن مي انديشيدم ؛ ناگهان به نظرم رسيد كه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) در كنار مضجع و روي سكوي تهجُّد در حال سجده است و در بالاي ديوار مضجع يك قاب عكس از چهره يك سلطان با تاج و حمايل و زرق و برق هاي سلطاني بود كه 2 يا 3 نفر با لباس و روبان عربي پا روي پشت مبارك پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گذاشتند و از ديوار مضجع گرفتند و بالا رفتند تا خود را به تابلو برسانند و در جاي عكس قرار بگيرند !

يك باره شوكي به من دست داد ، استغفرالله ! خدايا ! اين چه معني داشت ؟ سعي كردم از فكر و انديشه مضجع و درون آن در بيايم . جايم را عوض كردم تا فرصتي به ديگر مشتاقان سكوي اصحاب صفه هم داده باشم .

در گوشه اي از مسجد ، اين بار به كل جمعيت حرم و به دعاها ، نجواها و خواسته هايشان فكر كردم . نمي دانم در چه وضعي بودم كه باز منظره اي ديگر ! ديدم از داخل حرم فوّاره اي از نور به سوي آسمان بلند است . فوّاره ي نور در آن بالا به صورت شيپور در مي آمد و انوار آن به اقصي نقاط عالم مي رفت . به نظرم رسيد ، افرادي كه در كنار اين فواره هستند ؛ چه بسا تعدادي از آنان از نور كمتري برخوردارند تا آن فردي كه در گوشه اي ديگر از عالم است ! باز به خودم نهيب زدم كه فكر كردن به تو نيامده ! تو كه اين گونه تصوّرات به ذهنت مي رسد ، چه معني دارد كه مرتب فكر كني ؟ بلند شو ، نمازي بخوان ، قرآني بخوان و راهت را بگير و برو كه تو ظرفيت نداري . ظرف كوچك است و مظروف بزرگ .


180


تسبيح را در دست گرفتم ، در حالي كه در جايي خلوت به ستوني تكيه داده بودم ، ذكر « يا واحد » را شروع كردم ، هزار بار تكرار كردم ، دست تمنّا به سويش دراز كردم ، ذكرهاي ديگري گفتم ، ذكر « استغفرالله » و ذكر « يا ارحم الراحمين » . گفتم و گفتم ؛ باز هم به ناگاه فوّاره اي ! چه زيبا و چه باشكوه ! زمين شكافت ؛ آتش فشاني از نور در حالي كه مثل گردباد دور خود مي چرخيد ، به سوي آسمان بلند شد ! گويي بي نهايت رشته از نور ، دور محور اصلي پيچ خورد و به سوي آسمان رفت و به صورت درختي دوّار از نور درآمد ! و ناگهان ديدم ؛ بر تنه ي ضخيم درخت ، برجستگي هايي ايجاد شد و جمله ي { هُوَ اللهُ أَحَدٌ } به وجود آمد ! زيبا و باشكوه . لحظه اي بعد ، رشته هايي از نور ، به صورت شاخه ، از درخت جدا شد كه روي ساقه اش برجستگي هايي به وجود آمد كه جمله ي { اللهُ الصَّمَدُ } پديدار شد و به همين روش در شاخه اي ديگر ؛ { لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ } ! و هر شاخه هم به صدها و شايد هم بي نهايت رشته از نور تقسيم شدند و هر كدام اذكاري به وجود آوردند و در فضاي لايتناهي پيش رفتند . از اين صحنه چنان عشق كردم و سرمست شدم كه مي خواستم فرياد بكشم . بدنم خيس عرق شده بود . با چفيه پيشاني و صورتم را خشك كردم . ديگر كافي است ؛ فكر و انديشه كافي است ؛ حيف است كه حلاوت و نشئه ي اين انديشه و رؤيا را با انديشه ي ديگر كم اثر كنم .

كمتر از چوب

از جايم بلند شدم ، چند لحظه اي به ستوني تكيه دادم . سرم گيج مي رفت ، از شب قبل چيزي نخورده بودم ، فكر مي كردم شايد با شكم گرسنه بهتر دعاها مورد قبول خداوند قرار گيرد . لحظاتي در حال تكيه به


181


ستون ايستادم و فكر كردم كه چه كنم ؟ به نظرم رسيد كه زمان خوبي است براي توبه در پاي ستون . اين بار نه ستون توبه ؛ بل ستوني كه در نوبت اول نشناختم و بي اعتنا از كنارش گذشتم و هميشه هم يادش سخت شرمنده ام مي ساخت . ستوني كه دروازه ي بهشت است . ستوني كه مردم فوج فوج از كنار آن به دين خدا داخل شدند . ستوني كه سكوي پرتاب انسان ها از جهل و تاريكي به سعادت و روشنايي بود . ستون « وفود » . در پاي ستون وفود بود كه ده ها و صدها فرد ، گروه و دسته از قبايل مختلف عرب خدمت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند . هر يك با سينه اي مالامال از عقايد جاهليّت و تعصبات قومي و قبيله اي ؛ و رسول خدا مي بايست به تك تك آنان پاسخ دهد و احكام اسلام را جايگزين عقايد باطل و متعصبانه آنان نمايد . اگر در پاي ستون توبه يك « ابولبابه » توبه كرد ؛ در پاي اين ستون بنا به آيات قرآن فوج فوج انسان ها از عقايد شرك آلود خود توبه كردند و به آغوش اسلام روي آوردند .

خودم را به پاي ستون رساندم ؛ ولي چه فايده ! توان درك نداشتم . نمي دانستم چه بگويم و چه كار بكنم . بارها خودم را قانع كرده بودم كه چون شعاع دايره ي شعور و انديشه كوتاه است ؛ پس اگر دركم اندك است ، بر من گناهي نيست . ولي شايد اين عقيده هم درست نباشد ؛ مگر من از يك چوب هم كمترم ؟ ستون « حنّانه » چه گونه از دوري رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ناليد ؟ چه گونه نور مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) آن را برافروخت ؟ ولي منِ انسان اين گونه دُكم و كم احساس ؟ شايد هم يك دليلش اين باشد كه آن درخت گناه نكرده و اسير نفس امّاره نشده است . اگر مولانا گفته : « كمتر ز چوبي نيستي ، حنّانه شو ، حنّانه شو » ، خطاب به خودش بوده وگرنه منِ معصيت كار نه تنها از چوب كمترم كه چه بسا ممكن است از آن هايي باشم كه در روز ملاقات


182


آرزو مي كنند كه : « كاش خاك بودم و در مرتبه ي خاكي مي ماندم » . خدايا ! با تمام اين هااميدوارم به رحمت تو ، يا رحم كننده ترين رحم كنندگان !

بدرود اي شهر عشق

بدرود اي شهر پيامبر ، اي ميزبان مهربان ، اي مدينه ، اي يثرب افسانه اي ، اي شهر عشق .

بدرود اي كوچه هاي مدينه ، اي نخلستان ها ، اي محله هاي قديمي ، اي بقيع ، اي آشيانه ي فرشتگان .

بدرود اي آسمان مدينه ، اي كوه هاي اطراف ، اي مسجد شجره ، اي اَبْيار علي .

بدرود ، بدرود !

كاش همه ي زائران ؛ شاعر و غزل سرا بودند و كاش عمري طولاني هم مي داشتند تا غزل سرايي كنند و در بحر راز و رمزهاي اين شهر غوطه مي خوردند . كدام شاعر مي تواند لحظه اي از عمر علي ( عليه السلام ) را در درون چاه توصيف كند وخود غرق نشود ؟ انديشه از انديشيدن و قلم از نوشتن عاجز است .

چه كسي مي تواند از عارف عارفان ، زاهد زاهدان ، باب شهر علم ، ساقي كوثر ، عاشق فاني در معشوق كه در قعر چاه كلنگ مي زند براي بي نوايان و نيازمندان ؛ چيزي بگويد ؟ قلم شرمنده از نوشتن است و زبان عاجز از بيان .

چون عروسكي مدينه را ترك كردم و چون مترسكي در مسجد شجره محرم شدم و حرف ها و جملاتي بيان كردم كه فقط موقع گفتن لبيك ، باز هم دچار ترس و هيجان شدم ؛ نه به شدت بار اول و توانستم بر


183


خود مسلط شوم .

سرانجام تمام مناسك عمره تمتع را با حداقل احساس و حداكثر حواس جمعي بجا آوردم ؛ چون جاي تعارف و احساس نبود . وقتي آخرين عمل كه « تقصير » بود ، انجام گرفت ، شكر خدا را بجاي آوردم و بلافاصله به نماز ظهر ايستادم . زن و مرد چنان در هم فشرده نماز بجاي آوردند كه همه زائرين نسبت به همديگر احساس خواهر و برادري مي كردند . هر چند كه من به خاطر آن همه فشردگي زن و مرد نامحرم نمازم را اعاده كردم ، ولي غبطه خوردم به حال آنان كه حتي مسئله ي محرم و نامحرم به فكرشان نرسيد و چنان در عبادت و نماز غرق بودند كه جايي براي شيطان و وسوسه هايش باقي نگذاشتند .

گاهواره ي اسرار

يك ساعت از ظهر نهم ذيحجّه گذشته است ، درگوشه اي نشسته ام ، مات و مبهوت ، گيج و منگ ، سِحْر شده ام ، پوچ و تو خالي ! 40 متر آن طرف تر مرز صحراي عرفات است . فقط كافي است يك متر از مرز آن طرف تر بروم و تمام اعمالم باطل شود و هر چه رشته ام پنبه گردد ! چرا ؟ نمي دانم ! دستور اين است . اين جا كجاست ؟ صحراي عرفات است . فقط همين !

راجع به اين صحرا خيلي چيزها گفته اند . ناگفته هاي اين صحرا بيشتر از گفته هاست . قلم به دستان ، واعظان ، شاعران و . . . چيزهايي گفته اند و خواهند گفت . ولي ناگفته ها بسيار است و بسيار باقي خواهد ماند . چه كاري از من ساخته است ؟ فقط سكوت و تسليم . روي يك بلوكه ي سيماني در نزديكي مرز صحرا نشسته ام ، بلوكه ي سيماني هم ظاهراً در سكوت


184


بود ، ولي از غوغاي درونش بي خبر بودم و او هم از غوغاي درونم ، نشسته ام ، فقط مواظب هستم كه پا از مرز بيرون نگذارم . نمي دانم چرا ؟ ديگران هم نمي دانند ، پيشينيان هم فسانه اي گفته اند و در خواب شده اند .

وقتي كه اين جا سرزمين رازهاست و گهواره ي اسرار الهي ، من كه هيچ ، آن بزرگ ها هم از اين اسرار خانه ، ره نبردند برون . بلكه فقط فسانه اي گفتند و در خواب شدند . پس بهتر است همچنان سكوت كنم و دست به دامن ائمه اطهار ( عليهم السلام ) شوم .

به چادر برگشتم ، كتابي برداشتم و سر جايم آمدم و خواندم : « منزه است خدايي كه در آسمان هاست عرشش . منزه است خدايي كه در زمين است حكمش . منزه است خدايي كه در قبرهاست حكم و قضاي او . منزه است خدايي كه در درياست راه او . منزه است خدايي كه . . . »

گويي كه اين صفات هم براي خدا كوچك است ؛ ولي چه مي شود كرد ؟ فكر ماها همين قدر است . ظرفيت همين اندازه است . اين دعاها را معصومين ( عليهم السلام ) گفته اند و جمله آخر كه خود خداوند هم درباره خودش گفته ، آن هم به زبان ما گفته : « منزه است خدا و ستايش براي خداست و نيست معبودي جز خدا و خدا بزرگ تر است . »

بله ، خدا بزرگ تر است . خدا بزرگ تر از هر چيزي است كه به انديشه مي رسد . خدا بزرگ تر از انديشه است ، خدا بزرگ تر از همه ي انديشه هاست ، خدا بزرگ تر از كلمه است و صفات « تر » و « ترين » و « اكبر و اعظم » هم برايش كوچك .

محشر صغري

ساعت 7 بعد از ظهر ، يكباره غوغايي راه افتاد . اذان مغرب گفته شد .


185


حالا 2 ميليون زائر بايد حركت كنند ؛ حركت به سوي مشعرالحرام . باروبنديلمان را كه يك ساك حدود 10 كيلويي بود ، برداشتيم و « يا الله مدد » .

از چادر تا اتوبوس كه حدود 120 متر بود ؛ يك ساعت طول كشيد و از لحظه اي كه اتوبوس استارت زده شد تا لحظه اي كه حركت كرد ، يك ساعت و ربع طول كشيد و بالاخره ؛ ساعت 15 : 9 بعد از ظهر راه افتاد .

پنج ساعت و سي دقيقه بعد ، گفته شد كه اتوبوس 5/2 كيلومتر بيشتر نپيموده ! همه نگران شدند ، يقيناً ما به موقع ، يعني قبل از اذان صبح به مشعرالحرام نخواهيم رسيد . از عرفات تا مشعرالحرام بايد چيزي حدود 7 كيلومتر باشد كه ما هنوز به نيمه ي را هم نرسيده ايم . كاري هم از كسي ساخته نيست . ماشين پليس صد متر جلوتر از ما بيشتر از نيم ساعت است كه آژير مي كشد و چشمك مي زند ؛ ولي يك متر هم جلو نرفته ! و سرانجام حاج آقاي سيدي ، روحاني اتوبوس ، بلند شد و گفت : « اگر اين اتوبوس ما را به موقع به مشعر نرساند ، تكليف ما چه مي شود ؟ همهمه اي در گرفت . تعدادي گفتند : پياده برويم . آقاي صنوبري برادر مدير كاروان و سرپرست اتوبوس كه جواني مؤدب و مهربان ولي تازه كار بود ، نمي دانست چه تصميمي بگيرد ! سرانجام حدود 30 نفر پياده شدند . همه مضطرب و نگران . هنوز بحث ها ، حرف ها ، توصيه ها و امر و نهي ها به نتيجه نرسيده بود كه عده اي رفتند و در همان صد قدم اول ، گروه از هم پاشيد . من هم ساكم را روي دوشم انداختم ، با لباس احرام ، خسته و مريض ، راه افتادم . حدود 20 ساعت بود كه تقريباً چيزي نخورده بودم ؛ تا مشكل دست شويي رفتن و تجديد وضو را نداشته باشم .

با آن كه موقع پياده شدن از اتوبوس همه به همديگر قول همكاري و


186


مواظبت از يكديگر را داده بودند ، ولي 20 دقيقه بعد از حركت ، از 30 نفر ، حدود 10 تا 12 نفر همراه من بودند و بقيه معلوم نبود كه چه بر سرشان آمده ! راه عرفات به مشعر ، محشر صغري بود ، هر كس به فكر خويش .

ناگاه مسئول اتوبوس از پشت سر ، در حالي كه پرچم كاروان را در دست داشت ، خود را به ما رساند . ناراحت و عصباني بود . همچنان كه نفس نفس مي زد ، گفت : « آخر اين چه كاري بود كه كرديد ؟ چرا متفرق شديد ؟ فقط 12-10 نفر توي اتوبوس هستند و شما هم كه 12-10 نفر بيش تر نيستيد ، پس بقيه كجا هستند ؟ ! آن ها گم شده اند ! حالا چه خاكي بر سرم بريزم ؟ شما حق نداشتيد اين طوري سرِ خود راه بيفتيد ! حالا هم همين جا بمانيد تا من لابه لاي اتوبوس ها بگردم و شماها هم كمك كنيد تا افراد گم شده را پيدا كنيم . »

بحث در گرفت و سرانجام افراد متوقف شدند . حدود 40 دقيقه بعد آقاي صنوبري 4 نفر را پيدا كرد و به ما پيوستند . مجدداً بحث در گرفت و افراد گفتند : اتوبوس ما نخواهد رسيد و ما به موقع به مشعرالحرام نخواهيم رسيد ! مسئول اتوبوس هم اصرار مي كرد كه حركت نكنيم . ايشان را به كناري كشيدم و گفتم : « يك ساعت است كه سر پا ايستاده ايم و هنوز ماشين نرسيده ! اجازه بده كه برويم ، در غير اين صورت افراد بدون اجازه خواهند رفت ، زيرا فرصت چنداني براي ما باقي نمانده . »

يك ربع فرصت خواست و سريعاً به طرف اتوبوس برگشت و افراد جا مانده را سوار اتوبوس كرد و برگشت . پرچم را در دست گرفت و ما به دنبال او راه افتاديم و سرانجام ساعت 30 : 5 صبح و قبل از اذان ، به شكرانه ي خداوند ، به مقصد رسيديم . در جايي توقف كرديم . يكي از افراد پرچم را در دست گرفت و مرتب تكان مي داد تا افراد تازه به خط


187


رسيده را متوجه سازد . كم كم افراد رسيدند ، از جمله حاج آقاي هاشمي ، روحاني زائر و نحيف .

نماز شكر و تحيت بجاي آوردم . اذان صبح شد ، بانگ « الله اكبر » در صحراي مشعر ! در آن صبح گاه ! بعد از آن همه تلاش و دلهره ، بعد از 20 ساعت گرسنگي و تشنگي ! دلپذيرتر و روح بخش تر از آن بود كه بتوانم توصيف كنم . گويي سنگ ها ، كوه ها ، درّه ها ، ستاره ها ، آسمان ، زمين و همه چيز فرياد مي زدند : « الله اكبر » .

فراموش كردم كه بيمارم ! فراموش كردم كه شب گذشته را اصلا نخوابيده ام ! فراموش كردم كه گرسنه ام ! فراموش كردم كه تشنه ام ! بانگ اذان سيرابم كرد ! سرمستم كرد ! غرق در شور و شعف ، آشفته و دلباخته .

روحاني اتوبوس ، به افراد اعلام كرد كه نيّت كنند ، نيّت وقوف در مشعرالحرام . بعد با صداي بلند گفت : « به فرمان خداوند متعال در مشعرالحرام وقوف مي كنم از براي انجام اعمال حج تمتع قربة الي الله » و ما با صداي بلند تكرار كرديم . بعد نماز صبح را به امامت ايشان به جاي آورديم . واي كه چه جذبه اي داشت ! همين اذان و همين نماز ارزش تمام زحمات سفر را داشت و خيلي هم بيشتر .

سنگي به سنگ

حركت كرديم ؛ حركت به سوي سرزمين حاج ابراهيم ، كسي كه خداوند در قرآن او را « حاج » خطاب كرده ! حركت به سوي منا و

قربان گاه ! ساك را به دوش انداختم و باز هم با « الله مدد » يك ساعت و نيم حركت در سيلاب جمعيت و سرانجام چادرهاي برافراشته در سرزمين منا !


188


ساعت 10 صبح روز عيد قربان است . اطلاع حاصل شد كه تعدادي از افراد سالخورده و مريض و دكتر جوان و پر تلاش هنوز از مشعر خارج نشده اند ! آن ها به موقع به مشعر هم نرسيده بودند ، كه نمي دانستم از نظر شرعي تكليفشان چه مي شود ؟

ساعت 11 به طرف جمره عقبه ، دسته جمعي ، حركت كرديم . بعضي ها كه تلفن همراه داشتند از قول اقوامشان در ايران ، مي گفتند كه صدا و سيماي ايران در اخبار گفته كه 250 نفر در ازدحام اعمال جمره عقبه كشته شده اند ! وقتي به نزديكي جمره ها رسيديم ؛ واقعاً غوغا بود ! پليس با بلندگو به چند زبان از مردم مي خواست كه كمي صبر كنند . منتها ، كو گوش شنوا ؟ مردم چنان دچار هيجان و آشفتگي بودند كه اگر از آسمان سنگ هم مي باريد ، به آن توجه نمي كردند .

در صد متري جمره عقبه ايستادم ، كمي ورانداز كردم ، عينكم را از چشم برداشتم و در قابي گذاشتم . 9 عدد سنگ از كيسه برداشتم تا 7 تاي آن را به شيطان بزنم . توكلت علي الله گفتم و خودم را به سيلاب جمعيت زدم . دقايقي چون انسان در حال غرق شدن در سيلاب بودم كه ناگاه جمره را در 3-4 متري خود يافتم ! سنگ اول ، سنگ دوم و بالاخره 7 عدد اصابت كرد و يكي هم به خطا رفت و يك سنگ هم دستم ماند .

برگشتم ، مثل يك فاتح ، خوشحال و مسرور . اولين كسي كه مرا ديد آقاي قائمي يكي از روحانيون كاروان بود كه از من پرسيد : چه كردي ؟ كمي مكث كردم كه چه پاسخي بدهم ؟ و سرانجام گفتم : « سنگي به سنگ زدم ، ولي شيطان درونم . . . »

ناگهان منفجر شدم و هاي هاي گريستم ! خيلي عميق و با صداي بلند ! ايشان هاج و واج به من نگاه كرد . جمله را كامل كردم و گفتم : « فقط سنگي


189


را به سنگ زدم ، ولي با شيطان درون چه كنم ؟ » آقاي قائمي دلداريم داد و گفت : « خداوند رحمان و رحيم است ، كمكت مي كند . »

اعمال رمي جمرات ، قرباني و حلق تمام شد . محل حلق كردن ( سر تراشيدن ) عده اي مناسب نبود . در جايي كه 5 يا 6 رديف پله داشت ؛ تعداد 15 تا 20 نفر مشغول تراشيدن سر بودند كه چون با لباس احرام بودند ، از نظر ستر عورت بسيار نامناسب بود .

يك حرف هم بس است

در گوشه اي تنها مشغول دعا و نماز بودم . زائري از من پرسيد : مفاتيح داريد ؟ گفتم : خير ، ولي كتاب « آداب الحرمين و مناسك عمره ي مفرده » را دارم . گفت : نه ، اين كتاب ها چيزي ندارند !

چند لحظه بعد يكي از كتاب ها را باز كردم تا ببينم كه واقعاً چيزي ندارند ! چشمم به اين دعا افتاد : « اللّهمَّ يا شاهِدَ كُلِّ نَجْوي وَمَوْضِعَ كُلِّ شَكْوي وَعالِمَ كُلِّ خَفية و . . . »

كتاب را بستم . چند لحظه بي خيال ، بعد به درِ خانه ي انديشه رفتم و دق الباب كردم ، انديشه نمايان شد و گفت :

- كتاب چند صفحه است ؟

- هر دو كتاب 500 صفحه .

- همين چند سطر كه ديدي و خواندي ، خود اقيانوسي از عرفان و معرفت و خداشناسي را در خود دارد . همين چند جمله براي ستايش خداوند كافي است . اگر كسي همين چند جمله را بفهمد و با ايمان ، اعتقاد و عشق آن را به زبان بياورد ؛ رستگار است . تا چه رسد به تمام محتويات اين دو جلد كتاب .


190


ديگر ، انديشه دست بردار نبود . تا كجاها كه مرا نبرد ! آن زائر را ، خودم را و همه را سرزنش كردم كه اي سرگشتگان ، اي ره گم كردگان ! چرا كتاب قطور ؟ چرا راه دور ؟ يار در خانه است . يار در خانه ي دل است ، يك حرف هم بس است ، او همه ي زبان ها را مي داند ، او به اندك ما هم پاسخ مي دهد ، او به نجواها و اسرار دل آگاه است . او صداي نباتات و جمادات را مي شنود ، در هر كجا و به هر زبان و به هر شكل كه او را بخواهيد پاسخ مي دهد ، فقط بخواهيد .

حاج ابراهيم

ساعت 12 شب به خيمه ي مجاور كه خالي شده بود رفتم تا چرتي بزنم . نيم ساعت بعد بيدار و هوشيار شدم . در اين فاصله ، خواب ديده بودم : مردي به نام حاج ابراهيم ، نزد من آمد ، تلفن همراهش را از جيب درآورد ، شماره تلفن مرا در مشهد پرسيد ، شماره گرفت ، گوشي را به من داد و گفت : با خانواده ات صحبت كن ، با همسرم صحبت كردم ، ولي او به خاطر شنيدن اخبار كشته شدگان روز قبل و خواندن دعا و قرآن در سراسر شب قبل ، از شدت هيجان نتوانست صحبت كند ، لذا گوشي را به دخترم داد . من گفتم : « حالم خوب است و فردا از منا به مكه مي رويم ، خداحافظ » و گوشي را به حاج ابراهيم دادم . از اين خواب آن هم به اين واضحي تعجب كردم .

ساعت 7 صبح ، يكي از زائرين به من اشاره كرد . نزد ايشان رفتم ، گفت : دوست داري با خانواده ات صحبت كني ؟ شماره تلفن مرا پرسيد و آن را گرفت ، گوشي را به من داد كه صحبت كنم ، دقيقاً همان حالت بود كه چند ساعت قبل خواب ديده بودم . همسرم چون تمام شب را مشغول


191


خواندن دعاي عرفه و ذكر و نماز بود ، پشت خط هاي هاي گريست و گوشي را به دخترم داد و من هم عيناً همان جمله را گفتم !

ضمن تشكر گوشي را به ايشان پس دادم و پرسيدم :

- آيا اسم شما ابراهيم است ؟

- چه طور ؟

خواب چند ساعت قبل را برايش توضيح دادم . در حالي كه او هم دچار هيجان شده بود ؛ گفت : اين جا ، منا و سرزمين ابراهيم است ، هر كس اين جا باشد ، ابراهيم است . ما هر دو متأثر شديم و اشك در چشمانمان حلقه زد . و از آن به بعد من ايشان را كه نامش « فرزين پرنده » است ، حاج ابراهيم خطاب مي كنم .

نيم ساعت بعد اين برادر به من مراجعه كرد و اظهار داشت : « دستور اسلام اين است كه هر دو نفر از حاجيان با هم عقد اخوت ببندند ، تا در روز قيامت اگر يكي بار گناهش سنگين بود ، ديگري كه بار گناهش سبك تر است ، او را شفاعت كند و از صراط بگذراند . يا در طول زندگي اگر يكي خواست گناهي بكند به ياد او بياورد كه گناه نكند ، حالا اگر شما مايل هستيد ، با هم عقد اخوت ببنديم . البته شما مختاريد كه بپذيريد يا نپذيريد . »

در حالي كه چشمانمان از اشك خيس شده بود ، با دست دادن و روبوسي با يكديگر ، عقد اخوتمان بسته شد . اينك كه چند ماهي از آن ماجرا مي گذرد ، يادآوري اين موضوع هم خوشحالم مي كند و هم نگران ! نگران از اين كه ، چگونه رفتاري رياگونه از من سرزده كه اين برادر را به طرف من كشانده ؛ در حالي كه او را به مراتب صادق تر و سبك بارتر از خودم مي بينم .


192


داوري داور

ساعت نيم صبح غسل كرده و وضو گرفته ، راهي ديوان داور شدم . با ترس ، دلهره ، تشويش و دست خالي و نامه سياه ! نزديك ساعت 2 صبح به ديوان الهي رسيدم . وقتي داشتم وارد حرم مي شدم ، آشكارا مي لرزيدم . چانه و گونه هايم به داخل دهانم فشرده شدند ! امتحاني كه در پيش داشتم فقط 5 عمل از آن باقي مانده بود . 2 طواف ، 2 نماز طواف و سعي .

پروردگارا ! چه كنم ؟ اگر قبول نشدم ؛ چه كنم ؟ خدايا ! اگر مرا از در خانه ات براني ؛ به كه متوسل شوم ؟ خدايا ! به خاطر بندگان صالح و به خاطر زائران واقعي هم كه شده ، مرا ببخش . خدايا ! خودم را به سيلاب زائران خواهم انداخت و خواسته هايم را به خواسته هاي آنان گره خواهم زد ؛ خدايا ! به خاطر آنان هم كه شده از درگاهت مرا نوميد بر مگردان و اعمالم را بپذير ، يا وهاب يا توبه پذير ! »

خودم را به سيلاب جمعيت انداختم و طواف را آغاز نمودم . در حين طواف و در سيل خروشان جمعيت ، ترسي ديگر ، بر ترس هايم اضافه شد و آن اين بود كه : اين منم كه طواف مي كنم و يا سيل جمعيت است كه مرا با خود مي كشاند ؟

طواف نساء و نماز طواف نساء كه آخرين اعمال بود ؛ بسيار بسيار حساس به نظر مي رسيد . حساس تر و هيجان انگيزتر از آن چه كه به ذهن مي رسيد . خدايا ! تا به حال به چه مرحله از قبولي طاعات رسيده ام ؟ اگر همين دو عمل هم انجام شود و نمره ي قبولي نگرفتم ، چه كار كنم .

در يك لحظه انديشيدم كه آخرين تير در تركش را كه نماز طواف نساء است ، رها نكنم . اول گوشه اي بروم ؛ التماس كنم ، استغاثه كنم ، زاري كنم و طلب عفو و رحمت كنم . شايد كه درياي رحمتش به جوش آيد و با


193


انجام بقيه اعمال يك باره مورد عفو و رحمتش قرار گيرم .

در اين تنگنا و بيچارگي ، راهي به نظرم رسيد : به دعاي ديگران آمين بگويم . به دعاي هندي ها ، پاكستاني ها ، مالزيايي ها ، غنايي ها ، ترك ها و . . . به هر زبان كه بگويند و هر چه بخواهند ؛ من فقط آمين بگويم تا درياي رحمتش به تلاطم درآيد . در دو شوط آخر طواف نساء ؛ ذكرم ، آمين گفتن به هر صدا و به هر زمزمه اي بود . شوط هفتم داشت به پايان مي رسيد ؛ نفسم بند آمده بود ! قلبم در سينه چون مرغي سركَنده شده بود ! نتيجه ؟ نتيجه چه مي شود ؟ چند لحظه ي ديگر ، داور چه داوري مي كند ؟

به دو قدمي خط حجرالاسود رسيدم . فقط دو قدم ديگر ؛ طواف هم به پايان مي رسد و نمره ثبت خواهد شد ! با چهره اي برافروخته و فريادي دردناك ، گفتم : « خدايا ! از من روسياه بپذير ! » و قدم به خط پايان گذاشتم .

پيام آخر و شهادتين

اينك فقط دو ركعت نماز طواف نساء باقي مانده ، عرق كرده بودم و همچنان نفس نفس مي زدم . بدنم مورمور مي كرد . دو ركعت نماز را شروع كردم . اين نماز شايد حالتي از نمازي را داشت كه به محكوم در پاي بند دار ، فرصت بدهند كه دو ركعت نماز بخواند و امكان عفوش در اين فاصله هم وجود داشته باشد .

انتظار داشتم آخرين كلمه ي نماز طواف را كه خواندم ، يك تحوّل و حالت خاصي در خودم احساس كنم . آسمان را روشن تر ببينم و اين طور چيزي ! سلام نماز را كمي طول دادم و سرانجام نماز تمام شد و تمام اعمال هم به پايان رسيد . كمي منتظر ماندم ؛ آرام به اطراف و بالا نگاهي انداختم . همه چيز طبيعي و عادي به نظر مي رسيد ، ولي كاملا احساس سبكي


194


مي كردم . دقايقي در سكوت و آرامش ماندم ، خواب چند شب قبل در عرفات يادم آمد . خواب ديده بودم : « 12 يا 13 ساله شده ام » ! نفهميدم كه آيا اين خواب ، پاسخي به سئوالات درونم بود ؟

به هر حال ، خدا را شكر ! به داده هايش شكر ، به نداده هايش شكر ، به عفوش شكر ، به عقابش شكر ، راضي ام به رضاي او . هم به جنّت و هم به دوزخش شكر . نفسم راحت شده و حتي بي اختيار چند بار نفس عميق كشيدم و شايد هم آه سرد بود ، نمي دانم . حالا دوست داشتم كاري كنم ، دعايي بخوانم . زود بلند نشوم و بروم دنبال كارم . كمي فكر و سكوت ؛ و سرانجام به ذهنم رسيد كه حالا بهترين زمان است كه شهادتينم را بگويم . لذا به نيّت لحظه ي احتضار ـ چه در آن زمان ممكن است فرصتي براي اداء شهادتين نباشد ـ شهادتينم را گفتم : اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ الله وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله واَشْهَدُ اَنَّ علياً وَليُ الله .

جمله مباركه ي شهادت به يگانگي خداوند را با خجلت و شرمساري اداء كردم ! يعني چه ؟ ! شهادت به يگانگي خداوند ! مگر كسي هم در آن شك دارد ؟ ! نمي دانم ! حيرانم ! خدايا ! تو چه قدر صبوري ! تو چه قدر خودت را پايين آورده اي كه بندگانت توان درك تو را داشته باشند ! اگر فردي را در يك كوره ي آهن مذاب فرو كنند و او شهادت دهد كه كوره داغ است ؛ گفته و نگفته اش يكي است ، چون شك و ترديدي وجود ندارد .

حالا تو ! اي خالق كوره ها ! اي خالق بي نهايت ها ! اي خالق بي نهايت ستاره و سياره ! اي خالق بي نهايت ستاره ي فروزان كه فقط يك ستاره ات و آن هم در همين نزديكي ها تا 40 ميليون برابر خورشيد ما گرما دارد ! آيا اين همه گرماي وجود عزيزت بر ما بندگان بدبخت پوشيده است كه لازم


195


به شهادت باشد ؟ ! آيا شك و ترديدي در جلال و جبروت تو هست كه نياز به شهادت باشد ! نمي دانم ! باز هم نمي دانم و اين شهادت هم براي ما نادانان گفته شده ! خدايا ! مرا ببخش ! به خاطر اين گونه تفكرات هم مرا ببخش .

سعي كردم از بند انديشه خلاص شوم و به خودم باز گردم . به خودم باز گشتم . خودم را در حال احتضار يافتم كه دارد شهادتينش را مي گويد . به يادم افتاد كه قبل از شهادت ، بهتر بود حرفي ، توصيه اي و پيامي هم گفته مي شد . لذا دفتر يادداشت را از كيسه ي همراهم درآوردم و پس از دقايقي تأمل ، به عنوان « پيام آخر » نوشتم :

« اين بنده ي حقير ، حسين رمضاني فرخاني ، فرزند قربان ، به فرمان « لَم يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ » متولد شدم و به فرمان او كه « اكبر است و اعظم » … سال بندگي اش را نمودم و به فرمان او كه « حيّ است و قيّوم » به سويش مراجعت نمودم ؛ تا همچنان ذرات وجودم تا ابد تسبيح گوي ذات اقدسش باشند . از دوستان ، اقوام و آشنايان التماس دعا و شكر به درگاهش را دارم » .

نتيجه ي امتحان

اعمال به پايان رسيد ولي نتيجه را نمي دانم . حديث است ، كسي كه اعمالش مورد قبول خداوند قرار گيرد ، از تمام گناهاني كه تا آن روز كرده ، پاك مي شود . شنيده بودم كه فردي كه اعمالش مورد قبول خداوند قرار گيرد به شكلي خودش متوجه مي شود و حالت خاصي به او دست مي دهد . ولي من همان هستم كه بودم . هيچ حالت خاصي در خود احساس نكردم . همان جا ، يعني روبه روي درب خانه ي خدا نشستم و به درب


196


خانه ي خدا خيره شدم . فقط با نگاهم با او صحبت كردم . نگاهم بهتر از زبانم با او سخن مي گفت ؛ كه خداوند زبان نگاه را و زبان دل را بهتر مي شنود . شايد نيم ساعت همچنان خيره ماندم و سرانجام با زبان دل گفتم : خدايا منتظرم نگذار ، نمره ام را نشان بده ، قبولي يا مردودي را بگو ، ديگر كاري از من ساخته نيست ، هر چه بود ، همين بود ، نشانم بده كه يك زائر بودم يا يك هيولا ! رو سفيدم يا رو سياه ! هر چه بودم به شكلي نشانم بده . و باز هم به درب خانه اش خيره شدم ، داشتم بي حس و بي احساس مي شدم ، اشكي نداشتم كه بريزم و حرفي نداشتم كه بگويم ، مات شده بودم ، تسليم شده بودم ، لحظات همچنان مي گذشت و سرم گيج مي رفت . يك باره به نظرم رسيد كه فردي در يك بالكن ساختماني كه شبيه خانه ي خدا بود ؛ در حال سجده است . تمام بدنش مثل غبار بود و يا به عبارتي مِه يا غبار آن را پوشانده بود و شناخته نمي شد . فقط يك پايش از كف پا تا ساق به خوبي ديده مي شد . خوب نگاه كردم ؛ شناختم . پاي خودم بود !

و ناگاه به خود آمدم ؛ باز هم مات و مبهوت ، چيزي درك نكردم . مفهوم آن را نفهميدم . خدايا ! حالا با اين معمّا چه كنم ؟ به هر حال ، خدايا شكر گزارم . تو بيشتر از حقم و بيش تر از سهمم به من مي دهي . خدايا ! تو رحيم تريني ، اي ارحم الراحمين . هنوز هم نبايد نااميد باشم . عطاي تو ، بخشش تو ، مختص درب خانه ات نيست . درب خانه ات به همه جاي عالم گشوده است . در مكه ، در مدينه ، در مشهد ، در روستا ، در صحرا و همه جا ، خانه ي توست و خانه ي عشق است .

از جايم بلند شدم ، رفتم سر و صورتم را شستم ، دوباره آمدم و روبه روي درب خانه اش ايستادم و تصميمي سخت گرفتم ، تصميم گرفتم كه بر فرض اين كه خداوند مرا بخشيده باشد و حالا من اراده كنم كه به


197


شكرانه اي اين نعمت فقط يك روز گناه نكنم . به زودي متوجه شدم كه تصميم سختي است و خوف آن را دارم كه نتوانم . لذا تصميم گرفتم كه فقط چند ساعتي را كه در حرم و در كنار خانه اش هستم ، گناه نكنم .

چهار گناه در چهل دقيقه

در حالي كه تازه اعمال حجّم تمام شده بود ؛ و در حالي كه روبه روي خانه ي خدا نشسته ام و در حالي كه هنوز كاري جز استغاثه و استغفار ندارم ؛ متوجه شدم كه در مدت 40 دقيقه 4 گناه مرتكب شده ام .

گناه اول : در يك لحظه از فكرم خطور كرد كه از نيمه ي شب آمده ام ، صبحانه و ناهار نخورده ام . شام را هم كه دير وقت به هتل بروم ؛ هم اطاقي ها خواهند گفت كه چه قدر فرد متدين و متشرعي هستم ! هر چند بلافاصله استغفار كردم و حاضر بودم با يك پتك به كله ي پوكم بزنم . ولي به هر حال انديشه اي رياكارانه بود و عبادت براي غير خدا بود كه از اهمّ گناهان است .

گناه دوم : به نظرم خطور كرد كه آقاي . . . در اين سفر ، خوب مرا شناخته و قبولم كرده است . حالا اگر پيشنهاد همكاري با او را كه جواهر فروش است و تنها كار مي كند ، بنمايم ؛ احتمالا قبول مي كند . و اين هم انديشه ي رياكارانه ي ديگر !

گناه سوم : مردي چند صف پشت سرم در حال نماز بود ، از او خوشم نيامد . زيرا قيافه اش شبيه يكي از افرادي بود كه چند سال قبل رئيس من بود و من از او خوشم نمي آمد !

گناه چهارم : دو رديف جلوتر يك نفر جايش را ترك كرد و در آن شلوغي جاي يك نفر خالي شد در همان لحظه يك نفر در رديف پشت


198


سرم به علت نداشتن جا سر پا ايستاده بود . 3-4 رديف جلوتر هم يك فرد جوان معمّم ايراني دنبال يك جا مي گشت . من مايل بودم كه فردي كه پشت سرم ايستاده بيايد و جا را بگيرد نه آن فرد معمّم ! دليل آن هم اين بود كه فكر كردم اگر آن معمّم يك چنين جاي خالي ببيند ؛ قياس به امداد غيبي كند و عُجب او را فرا گيرد ، و بعدها از خودش تعريف كند .

اين چهار تفكر در مدت 40 دقيقه ي اوّل كه در مناسب ترين مكان مقدس و مناسب ترين زمان و حالت زندگي ام بودم ، آن هم در حالي كه با خجلت و سرافكندگي و زبونانه چشم به در خانه ي خدا دوخته ام و كاري هم به غير از كسب ثواب ندارم ، به ذهنم خطور كرد ! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل . واي به حال ما ! واي به حالم اگر رحمت خدا نباشد .

وادي مقدس

زائري به اطاقمان آمد و پرسيد : آقاي رمضاني ؟ گفتم : بفرماييد . گفت : حاجيه خانمي با شما كار دارد . سريعاً لباس پوشيدم و به اتفاق ايشان به طبقه بالا كه ويژه خانم ها بود ، رفتيم . خانمي در راه پله ها منتظرم بود ، نمي شناختم .

حاجيه خانم ضمن عذرخواهي و در حالي كه هيجاني و ناراحت بود ، اظهار داشت : مرا راهنمايي كنيد كه چه كار كنم ؟ گفت : « عرفات را درك نكرده ام ! مشعرالحرام را درك نكرده ام ، منا را هم درك نكرده ام ، جبل الرحمه را درك نكرده ام . هيچ دگرگوني در من ايجاد نشده ! آن چنان كه انتظار داشتم ، گريه نكرده ام و حالا كه تمام اعمال حج را انجام داده ام ، مي بينم كه هيچ تأثيري در من نگذاشته ، علتش را نمي دانم ، شايد علتش


199


شلوغي ، آلودگي ، نداشتن فرصت براي فكر كردن باشد . در عرفات كه سرزمين عرفان است قصر و كاخ ساخته شده و . . . »

فكر كردم شايد مرا با يكي از روحانيون كاروان عوضي گرفته باشد ، لذا گفتم : كاش كه اين مشكل را با يكي از برادران روحاني در ميان مي گذاشتي . من هم همين مشكل شما را دارم . اين مشكل شما تنها نيست ، مشكل همه است . ما همه نگران اعمالمان هستيم كه صحيح انجام شود ، لذا فرصت فكر و انديشه نداريم .

حاجيه خانم در حالي كه مي گريست ، ادامه داد : « غار حرا و غار ثور را از توي ماشين به ما نشان دادند ! بهتر است خودمان چند نفري يك ميني بوس بگيريم و برويم غار را از نزديك زيارت كنيم . غار حرا ، جاي نزول وحي است . پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله ) مدت ها در آن جا رياضت كشيده اند ، حالا نمي شود كه ما آن را نبينيم . »

گفتم : راه نسبتاً سخت است و آن بالا هم شلوغ و رفتن توي غار و نماز خواندن در روز براي خانم ها تقريباً غير ممكن است ، مگر اين كه ساعت 12 شب تا ساعت 4 صبح آن جا باشي تا بتواني داخل غار شوي و نماز بخواني . حالا هم اگر مدير كاروان اجازه دهند و غير از شما حداقل يك زن و شوهر هم بيايند ، حاضرم به عنوان راهنما در خدمت شما باشم .

حاجيه خانم همان روز به مدير كاروان مراجعه كرد . مدير كاروان مشكلات بالا رفتن از كوه مخصوصاً براي خانم ها را به ايشان تذكر داد . به دكتر كاروان مراجعه كرد . دكتر اظهار داشت كه چون بنيه اش ضعيف است ، اگر بالاي كوه برود ، دچار مشكل مي شود . به روحاني كاروان مراجعه كرد روحاني هم گفته بود كه رفتن غار حرا جزو واجبات نيست و صلاح نيست كه يك خانم در تاريكي شب آن جا برود .


200


وقتي كه حاجيه خانم از همه طرف مأيوس شد ؛ به قرآن متوسل شد . پاسخش اين آيه بود : « اي موسي ! نعلين خود را بيرون كن كه تو به

وادي مقدسي پا نهاده اي » اين آيه جرقه اي بود كه آتش عشق و علاقه ي

حاجيه خانم ، براي رفتن به غار را شعلهور ساخت . ايشان مجدداً موضوع

را با مدير و روحاني كاروان در ميان گذاشت و آن ها هم ناچاراً موافقت كردند .

ساعت 23 باتفاق حاجيه خانم و يك زن و شوهر جوان با يك تاكسي به پاي جبل النور رفتيم . راننده تاكسي ما را سئوال پيچ كرد . براي چه كوه مي رويد ؟ چرا غار حرا مي رويد ؟ راه خطرناك است ، هوا تاريك است . انگليسي مي گفت : وري دنجرز و به عربي گفت : تَعَبْ ، مُشكل !

از جلوي هتل تا پاي كوه يكسره ما را از رفتن منع مي كرد . وقتي خواستيم از ماشين پياده شويم ، نور بالايش را به طرف كوه انداخت و گفت : برويد ، من منتظر شما مي مانم . بنده ي خدا بدجوري دلش به حال ما مي سوخت ! آرام آرام در تاريكي شب رفتيم . صد متري جلو رفتيم . حاجيه خانم از من خواستند راجع به جبل النور و غار چيزي بگويم . گفتم : زبانم عاجز است . بنشينيد و سكوت كنيد ، بهتر درك مي كنيد . گريه شروع شد . حاجيه خانم آن قدر گريستند كه به وحشت افتادم . نكند در اين وقت شب و در دل كوه مشكلي براي او و براي همه ما به وجود آيد . لذا يكي دوبار تذكر دادم كه فقط صلوات بفرستيد .

ساعت 24 به غار رسيديم ، فقط 20 دقيقه منتظر مانديم تا 10-15 مالزيايي به نوبت نمازشان را خواندند . از آن لحظه غار در اختيار ما 4 نفر بود . بعد از خواندن چند ركعت نماز ، غار را ترك كردم تا دو تا حاجيه خانم ها راحت بتوانند ، دلي از عزا در بياورند و هر چه مي خواهند ذكر


201


بگويند و گريه كنند .

در 30-40 متري غار جاي صاف و صوفي است كه يك بالگرد مي تواند آن جا بنشيند ؛ پتويم را پهن كردم و روبه روي خانه ي خدا تا ساعت 4 صبح كارم ذكر ، نماز ، نگاه و انديشه بود .


| شناسه مطلب: 78117