بخش 5
نگاه و اندیشه مبارک سحری ، فرخنده شبی حاجی1 : به قربانگاه رفتم. حاجی2 : همه را در عبادت می بینم حاجی3 : رودی عظیم کعبه را دور می زد حاجیه خانم 4 : به حرم امام حسین ( علیه السلام ) حاجی5 : گنجینه اسرار بود مولوی پیاده شو و پیاده برو حاج آقا به صورت لوتوس نشسته بود شعر حاج آقا در مکه آرزویم فقط حج مادر بود حالا نمیر ، مادر ! هزینه کربلا او دو بار دستم را گرفت آن بانو گفت : حالا به ما بسپار بانوی غم خوار مادرم گفته بود : نمی میرم نوش دارو در حرم امدادهای دیگر حاجی6 : بعد از مردن به حج رفتم حاجی7 : شک کردم که او کیست ؟ حاجی8 : یک نفر دستم را می گیرد حاجی9 : در آغوش حضرت ابوالفضل ( علیه السلام ) حاجی10 : گفتم یا ابوالفضل ! حاجی11 : او را در آغوش کشیدم حاجی12 : ناشناسی او را به هتل برد حاجی13 : سوار نقاله شدم حاجی14 : هنوز هم معماست حاجی15 : زائری نشان می خواست حاجی16 : مادرم طی الارض کرده بود حاجی17 : شفای دخترم حاجی18 :
نگاه و انديشه
به ستاره ها نگاه كردم . ستاره ها ، آن ها را ديده بودند . ستاره ها محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را ، علي ( عليه السلام ) را و خديجه ( عليها السلام ) را در اين كوه ديده بودند . ستاره ها نظاره گر كاروان محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، كاروان علي ( عليه السلام ) و زهرا ( عليها السلام ) بودند . ستاره ها آئينه هايي بودند كه مي شد با چشم دل كاروان همه ي معصومين ( عليهم السلام ) را از مسجد شجره تا خانه ي خدا و از عرفات تا مشعر و از مشعر تا منا را در آن ديد .
از ستاره ها چشم برداشتم كه ديگر تحمل نگاه ندارم و مي ترسم كه ديوانهوار از همين قله خودم را پرت كنم ! بهتر است به انديشه پناه ببرم . ستاره ها دورند ولي انديشه نزديك . بينديشم ، تا شايد از دريچه رؤيا و تصوراتم لحظه اي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را ببينم كه در اين جا چه مي كرده و چه مي ديده ؟ و به غار خيره شدم كه حالت هرم را دارد ، تا انرژي هاي كيهاني را در خود جذب كند .
به آسمان نگاه كردم تا آشيانه ي فرشتگان را شايد ببينم و نحوه ي فرود جبرئيل را ، خدايا ! فقط چند لحظه ياريم ده . ذره اي از رازها و اسرار محيطم را درك كنم . فقط لحظه اي نه بيش تر . من كه شايسته ي وقوف به اسرار تو نيستم . اي سنگ ها ! اي انيس و مونس تنهايي پيامبر ! اي شاهدان رنج ها و رياضت هاي پيامبر ! اي كه صداي فرشته را كه گفت : { اقْرَأْ بِاسْمِ
|
202 |
|
رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ } ( 1 ) ذرّه ذرّه ي مولكول هاي شما را به وَجْد آورد ، چيزي بگوييد . چرا سكوت كرده ايد ؟ اي سنگ صبور همه ي رازها ، نيايش ها ، نجواها و مناجات ها ! آيا به خاطر دانستن اسرار حق بر دهان شما هم قفل زده اند و آن را دوخته اند ؟ !
اصرار بي فايده است ، جاي نامحرم نباشد پيغام سُروش . من كجا و اين توقعات كجا ؟ فقط بايد نمازي و دعايي و اشكي و سلامي ، والسلام .
سلام بر حرا ، سلام بر سنگ هاي صبور و پر خاطره ، سلام بر آسمان جبل النور ، سلام بر فضا ، سلام بر هوا ، سلام بر جاي پاي فرشته ، سلام بر صداي بال فرشته ، سلام بر جاي پاي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، سلام بر جاي پاي علي ( عليه السلام ) ، سلام بر نفس هاي خديجه ( عليها السلام ) ، سلام بر سفره نان و بر كوزه ي آب خديجه كه براي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) مي فرستاد ، سلام بر روح جهاني متمركز شده در اين كوه ، سلام بر انرژي ها و اسرار سرگردان . سلام بر لحظات ، لحظاتي كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) منتظر فرشته مي ماند ، تا بخواند نامه ي معشوق را و بشنود پيامش را . سلام بر انتظار ؛ انتظار سخت و جان فرساي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) براي ديدن نامه رسان و پيام رسان .
واي كه اين كوه چه اسراري دارد ! چه خاطراتي دارد ! واي اگر روزي اين سنگ ها زبان باز كنند ! و واي اگر ما مَحرم بوديم و پيغام سروش را مي شنيديم .
دست به دامن ام القري شوم . اي مكه ! اي مادر شهرها ، اي شهر رازها ! تو بگو .
از آن چه در سينه داري ، ذره اي بگو . بگو از طفوليت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . علق / 1
|
203 |
|
تولد محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، از خانه ي آمنه . بگو ، اي ام القري بگو چرا محمّد ( صلي الله عليه وآله ) اين مكان را انتخاب كرد ؟ از گذشته هاي دور بگو . از آدم تا نوح ، از نوح تا ابراهيم ، از ابراهيم تا تولد محمد ( صلي الله عليه وآله ) ، بعد از آن لحظه به لحظه ، بگو از سرگذشت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) . محمد ( صلي الله عليه وآله ) و صحراها ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و فرشتگان ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و كوه ها ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و ستاره ها ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و سكوت دشت ها ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و بلندي هاي طائف ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و غوغاي درون ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و قدسيان و كروبيان ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و مظلومين و محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و ظالمين .
بگو اي مادر شهرها ، اي شهر دعا ، اي شهر گريه ، اي شهر ندبه . بگو از آن وقت كه تمام زمين هستي گرفت . بگو كه چگونه حضرت آدم ( عليه السلام ) از بهشت به اين مكان آورده شد .
اي مكه ! بگو از شعب ابي طالب . قصه ي سه سال رنج ، گرسنگي و تشنگي را بگو كه كم قصه اي نيست . بگو كه چگونه صبح را به شب و شب را به صبح رساندند ؟ نكند كه زبان تو هم قاصر است ؟ نكند شرم داري ؟ نكند توان گفتن آن همه رنج هايي كه بر آنان گذشت نداري ؟ بگو ، چرا سكوت كرده اي ؟ اي ام القري ! از ام المؤمنين خديجه بگو . تو مادري ، از مادرها بگو ، از حليمه بگو ، از مادر زهرا ( عليها السلام ) بگو ، از مادر علي ( عليه السلام ) بگو ، از مادر محمد ( صلّي الله عليه وآله ) بگو ، شايد وقت نداري ؟ شايد زمان براي گفتن كم است ؟ از فاطمه بنت اسد بگو ، از دوران حاملگي اش و آن گاه كه خانه ي خدا شكافت و او به مهماني خدا رفت . اي ام القري ، تو اسرار عالم را در سينه داري ، چگونه اين همه اسرار را در سينه ات پنهان داري . كمي هم از علي ( عليه السلام ) بگو ، از داستان خلقت بگو ، از اولين مخلوق بگو ، لابد مي گويي آن زمان نبودي ، حق داري . عمر تو كوتاه است ولي عمر خالق و مخلوق را نهايتي نيست . از روزي كه خالق بوده ، مخلوقي هم بوده . خالق بدون
|
204 |
|
مخلوق معنا ندارد . اگر از گفتن اولين مخلوق معذوري ؛ قبول . پس به راز
شكافتن خانه ي خالق بينديش ؛ اولين مخلوق را خواهي شناخت . او در خانه ي خدا بدين جهان پاي گذاشت و در خانه ي خدا اين جهان را ترك كرد .
اي قصه گو ، چرا اين همه سكوت ؟ مثل اين كه مي خواهي لب بجنباني ، مثل اين كه مي خواهي فرياد بزني ، آري ، آري دارم مي شنوم . شنيدم فريادت را ، اين فرياد توست كه از مأذنه ها به عرش مي رود . اين فرياد ؛ بزرگ ترين فريادهاست . الله اكبر ، الله اكبر ، . . . اشهد ان لا اله الاّ الله . آري شنيدم و پاسخ مي دهم با دو ركعت نماز صبح . نماز صبح خوانديم و 4 نفري به هتل برگشتيم .
مبارك سحري ، فرخنده شبي
در راهروي هتل زائري داشت با تلفن همراه صحبت مي كرد . يك دفعه ديدم دچار هيجان و گريه شد . نگران شدم . من فاصله گرفتم ، تا صحبت هايش تمام شود . چيزي نپرسيدم ، ولي خودش گفت : ببين ، اصلا فكرش را هم نمي توان كرد . گفتم : خير باشد ! چه خبر ؟ گفت : شب گذشته براي فردي كه اصلا انتظار نداشت عمره ي مفرده انجام دادم و اين او بود كه از مشهد تلفن كرد و گفت : ديشب خواب ديده من لباس احرام به تنش كردم ! وقتي به او گفتم كه عمره مفرده برايش بجا آورده ام ؛ هاي هاي گريست و من هم گريه ام گرفت .
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي * * * آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
205 |
|
شب گذشته واقعاً فرخنده شبي بود . مسئله ي استخاره ي حاجيه خانم جهت رفتن به غار حرا و خواب مُحرم شدن آن فرد ، مرا بر آن داشت تا از اين و آن بپرسم كه به مسائلي مشابه برخورد كرده اند يا خير ؟
3 روز باقيمانده در مكه را به اين موضوع اختصاص دادم . صبح و بعد از ظهر به مسجدالحرام مي رفتم واز زائراني كه اطراف خانه ي خدا نشسته بودند ؛ سئوال مي كردم كه آيا در اين سفر اتفاق خاصي ، دريافتي ، بارقه اي ، امدادي ، رؤيايي ، حالتي ، صدايي ، اشاره اي كه شما را به حيرت انداخته باشد ، برخورد كرده ايد يا خير ؟
تقريباً از هر 30 تا 40 نفر مورد پرسش يك نفر پاسخ هايي مي داد كه از 30 مورد پاسخ داده شده 22 مورد آن نقل مي شود .
در اين جا پاسخ هاي داده شده به ترتيب و بدون تفسير ، عيناً نقل مي گردد :
حاجي1 : به قربانگاه رفتم .
بعد از نماز ، گفتم : خدايا ! ممكن است جوري به من نشان دهي كه حجّم مورد قبول قرار گرفته يا خير ؟ نيم ساعت بعد مدير كاروان به من اشاره كرد ، نزد ايشان رفتم . دستم را گرفت و با خود به قربانگاه برد . من طبق موازين و دستور آيت الله سيستاني كه مقلّدش هستم ، دعا خواندم ، كمك كردم ، گوسفندم را قرباني نمودم و تكه اي از گوشت آن را هم خوردم . چون من خيلي دوست داشتم كه حسب دستور مرجع تقليدم عمل كنم و عمل شد ؛ من اميدوار شدم كه حجّم مورد قبول واقع شده است . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . غير از خدمه ي كاروان و قصاب ها ، از كاروان ما فقط ايشان موفق شدند كه خودشان در اعمال ذبح گوسفندشان شركت كنند .
|
206 |
|
حاجي2 : همه را در عبادت مي بينم
هر شب و بدون استثناء خانه ي خدا و مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) را در خواب مي بينم و تمام افرادي كه از كوچكي آن ها را مي شناختم ، در حال عبادت مي بينم ، مخصوصاً افراد سيّد را . برخي افراد را در حال دعا و طواف مي بينم كه سالهاست آن ها را فراموش كرده ام .
حاجي3 : رودي عظيم كعبه را دور مي زد
خواب ديدم از طرف صحراي عرفات رودخانه اي عظيم و پرآب به طرف خانه ي خدا جاري ست و اين رود عظيم خانه ي خدا را دور مي زد و به درّه هايي كه دهانه شان به طرف خانه ي خداست ، جريان مي يافت و ساكنين دره هاي مذكور اغلب سيّد بودند .
به حرم امام حسين ( ع ) رفتم
حاجيه خانم 4 : به حرم امام حسين ( عليه السلام ) رفتم
از بقيع و گنبد خضرا و اطراف مسجدالنبي ( صلي الله عليه وآله ) و مسجدالحرام عكس گرفته بودم . در اين آخر ، شرطه ها دوربين ما را گرفتند و فيلم را سياه كردند . دلم شكست و خيلي گريه كردم . شب خواب ديدم كه در حرم امام حسين ( عليه السلام ) هستم . امام حسين ( عليه السلام ) و يك نوجوان مريض احوال ، به طرف من آمدند . من نوجوان را در آغوش گرفتم و در حالي كه او در آغوشم بود ؛ حضرت امام حسين ( عليه السلام ) كنار گوشه هاي حرم مطهرش را به من نشان دادند .
حاجي5 : گنجينه اسرار بود
حق تعالي گر سموات آفريد * * * از براي دفع حاجات آفريد
هر كجا دردي دوا آن جا رود * * * هر كجا فقري نوا آنجا رود
|
207 |
|
هر كجا مشكل جواب آن جا رود * * * هر كجا كشتي ست آب آن جا رود
آب كم جو تشنگي آور به دست * * * تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزايد طفلك نازك گلو * * * كي روان گردد ز پستان شير او
رو بدين بالا و پستي ها بدو * * * تا شوي تشنه و حرارت را گرو
مولوي
* * *
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي * * * آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آيينه وصف جمال * * * كه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر كام روا گشتم و خوشدل چه عجب * * * مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند
حافظ
خودم نمي دانم چرا به جاي نوشتن اصل ماجرا هوس كردم كه چند سطري از مولانا و حافظ بنويسم ؟ شايد دليلش اهميت و سنگيني موضوع است . مانند قهرماناني كه در هنگام برداشتن وزنه ي سنگين دست ها را به سوي آسمان بلند مي كنند و ياالله مي گويند .
وقتي من داشتم با يكي از 4 حاجي فوق الذكر صحبت مي كردم ؛ آقاي خجسته معاون كاروان با سيني غذا وارد شد و از تصميم من با خبر شد . رو كرد به من و گفت : داستان حاج آقاي هاشمي را نوشته اي ؟ گفتم : خير ، ايشان را نمي شناسم . معاون كاروان خيلي مختصر مطالبي از ايشان را گفت و اطاق حاج آقا را به من نشان داد و گفت : برو سر وقت ايشان .
|
208 |
|
به سراغ حاج آقا رفتم ، گفتند : حرم رفته و هنوز برنگشته اند . بعد به سراغ مسئول اتوبوسي رفتم كه ما را از عرفات به مشعر برده بود و در بين راه ما پياده شديم . ايشان هم كمي از ماجراي حاج آقا با خبر بود ، لذا با بي تابي منتظر ديدار حاج آقا شدم .
حاج آقا ديروقت به هتل برگشت . به اطاقش رفتم . هم اطاقي هاگفتند كه بسيار خسته است و استراحت مي كند و بالاخره روز ديگر حاج آقا را گير آوردم . تصميمم را با وي در ميان گذاشتم . او گفت كه اشكال ندارد ، آن چه بر او گذشته ، خواهد گفت . منتها اين كار وقت مي برد . او كمي از ماوقع را در مكه گفت و بقيه را در مشهد و اجازه هم داد كه اسمش را ذكر كنم .
پياده شو و پياده برو
از حاج آقا پرسيدم :
- حاج آقا ، اگر رفع خستگي شده و فرصت داريد ، نيم ساعتي وقت شما را بگيرم .
- چه فرمايشي داريد ؟
- توضيح دادم كه چه مي خواهم .
- اگر بخواهم همه را بگويم كه وقت بيشتري لازم است .
وقتي حاج آقا اين جمله را گفت ، مثل اين كه گنجي پيدا كرده باشم . لذا گفتم : هر چه قدر كه وقت و حوصله داريد ، بفرماييد . بقيه را در فرصت هاي بعد ، و بعد اضافه كردم كه در صورت ممكن آدرس و شماره تلفن خود را در مشهد به من بده تا اگر اين جا وقت نداري در مشهد خدمت برسم . حاج آقا گفت :
- حالا يك ساعتي فرصت دارم ، يك ساعت ديگر بايد مادرم را
|
209 |
|
حرم ببرم .
- شنيدم كه شما در همان اتوبوسي بوديد كه من هم بودم و در بين راه عرفات به مشعرالحرام در ترافيك ماند و ما پياده شديم و از قرار اطلاع براي شما مسايلي ايجاد شده است . لطفاً با زبان خودت آن ها را برايم بگو .
- بله ، من چند صندلي پشت سر شما بودم ، ديدم كه شما و تعداد زيادي از افراد اتوبوس پياده شديد . در همان لحظه كه داشتيد پياده مي شديد ؛ يك دفعه به خاطرم رسيد كه اين همان لحظه اي است كه 8 سال قبل خوابش را ديده بودم . 8 سال قبل يك شب حضرت مهدي ( عليه السلام ) را در خواب ديدم . آن حضرت به من فرمود : زياد ناراحت نباش ، زيارت خانه ي خدا نصيب شما خواهد شد . ولي اتوبوس شما در راه عرفات به مشعرالحرام در ترافيك مي ماند و شما بايد پياده شويد و پياده برويد ، وگرنه به موقع به مشعرالحرام نمي رسيد . آن روز هم وقتي حاج آقاي سيّدي روحاني اتوبوس گفت : پياده شويد ؛ ممكن است دير شود ، به ايشان گفتم : ممكن است ، ندارد ؛ حتماً دير مي شود كه مسئول اتوبوس گفت : شما از كجا مي دانيد كه با اين اطمينان مي گوييد ؟
گفتم : من 8 سال قبل اين صحنه را خواب ديدم و حضرت مهدي ( عليه السلام ) به من گفتند كه پياده بروم وگرنه نمي رسم و اين همان لحظه است . حالا هم بايد همه پياده شوند ، من مطمئن هستم كه ماشين به موقع نمي رسد . قبل از اين كه حاج آقاي سيّدي هم اعلام كند ؛ سه بار صدايي از پنجره ماشين شنيدم كه گفت : هاشمي ، هاشمي ، هاشمي يادت نره ! بعد از اين كه شماها پياده شديد و رفتيد ، من هم پياده شدم و آخرين نفر بودم . 20 دقيقه كه رفتم شما را ديگر نديدم . شما سريع رفتيد و من نتوانستم به شماها برسم . يك دفعه ديدم كه تنها هستم . وحشت كردم . ماندم كه چه كار كنم ! در
|
210 |
|
همان لحظه به اسم ، صدايم كردند ، برگشتم . دو نفر بودند با لباس غير احرام ، خيلي خوشرو و مهربان بودند . يكي از آن ها گفت : نگران نباش ، رفقايت جلو هستند . همين قسمت جاده را بگير و برو . چند نفر از دوستانت كنار جاده ايستاده اند ، به آن ها ملحق شو . من صد قدمي جلو كه رفتم 4-5 نفر از هم كارواني ها را ديدم كه كنار جاده ايستاده بودند و بنا به توصيه مسئول اتوبوس منتظر بودند تا ماشين برسد .
نيم ساعت بعد اتوبوس رسيد ، ما سوار شديم . چند نفر ديگر هم در راه مانده بودند ، سوار اتوبوس شدند . يك ساعتي داخل ماشين بوديم كه چند صد متري بيش تر نرفت ! يادم آمد طبق خوابي كه ديده ام ، ماشين نبايد به موقع به مشعرالحرام برسد . لذا به اتفاق چند نفري مجدداً پياده شديم و نيم ساعت كمتر راه آمديم و به مشعر رسيديم . هنوز 20 دقيقه به اذان صبح مانده بود ، كه به شما ملحق شديم . افرادي كه داخل ماشين بودند ، به موقع به مشعر نرسيدند !
از حاج آقا پرسيدم : از اين گونه مسايل باز هم داريد ؟ گفت : البته كه دارم ، همه اش را نمي توانم بگويم ولي بعضي ها را مي گويم . آدرس و شماره تلفن حاج آقا را يادداشت كردم تا در مشهد و از روي فرصت با ايشان صحبتي داشته باشم .
حاج آقا به صورت لوتوس نشسته بود
سه هفته بعد از ورود به مشهد ، تلفني از حاج آقاي هاشمي وقت گرفتم و دو جلسه ي 2-3 ساعته در حضورشان بودم .
آدرس : انتهاي 30 متري طلاب ، تلكرد يا طباطبايي 24
خانه ي حاج آقا محقّر و دو طبقه كه خانواده اش در طبقه اول و خود
|
211 |
|
حاج آقا در طبقه دوم مشغول كار و مطالعه بود . پس از سلام و روبوسي روبه روي حاج آقا نشستم . ايشان روي يك تشكچه ي كوچك نشسته و به رختخوابش به عنوان پشتي تكيه داده بود . گفتم :
- خوب ، حاج آقا ! بفرماييد از كجا شروع كنيم ؟
- از هر جا كه مي خواهيد شروع كن .
- قبل از بحث موضوع حج بفرماييد : اين نحوه نشستن شما روي تشك ، آيا حكمتي دارد ؟
- نه ، چه حكمتي ، مگر من چه طوري نشسته ام ؟
- شما پشت هر پايت را روي زانوي پاي ديگر گذاشته اي ، اين نوع نشستن را در كلاس هاي يوگا به هنرجويان ياد مي دهند . خودم حدود 10 سال قبل خيلي تلاش كردم كه اين نوع نشستن را ياد بگيرم ، نشد . اگر اشتباه نكنم ، به اين نوع نشستن ، لوتوس مي گويند .
- من از اول عادت كرده ام . به علاوه ، اين طوري كه مي نشينم ؛ بهتر مي توانم مطلب بنويسم . دفتر را اين طوري روي پايم مي گذارم و مطلب مي نويسم .
بعد از صرف چاي از حاج آقا پرسيدم :
- اسم اين كتاب ها كه اطراف هست ، چيست ؟
- اين يكي قرآن كريم ، اين يكي خواص الايات ، اين يكي ختوم الاذكار ، آن چند تا را هم خودت نگاه كن .
- اين ورق كاغذ كه نوشته اي ، چيست ؟
- شعري است كه در مكه نوشتم و هنوز پاكنويس و اصلاح نكرده ام .
- اجازه هست شعر شما را بنويسم ؟
- البته ، ولي هنوز فرصت نكردم دوباره خواني و اصلاح كنم .
|
212 |
|
شعر حاج آقا در مكه
من به موي كمند و كعبه گرفتار شدم * * * رخ زيباي تو ديدم ، واله يار شدم
گر نبودي كمك و دست محبت بر من * * * كي روان سوي حَجَر حِجر ره يار شدم
آن چنان بوسه زدم رفع گرفتاري شد * * * حَمدلله كه خدا خواست جلودار شدم
مادرم همره من بود و رخ يار هدف * * * حمدلله كه هدف يافتم و ذار ( 1 ) شدم
باميد رخ ره دوست و رخ مهدي جان * * * هم به اين نايل و هم همره يار شدم
و دو بيت ديگر
خدايا گر گنه ام پاك شده * * * طاقت معصيتم طاق شده
نه دگر زندگي خاكي ام ده * * * پاكي روح به لولاكم ده
آرزويم فقط حج مادر بود
حالا برويم از اول شروع كنيم . شرح ماوقع را از ابتدا كه به فكر رفتن به خانه ي خدا افتاديد و مشكلاتي كه براي مادر شما به وجود آمد و بقيه قضاياي مدينه و مكه را از ابتدا بفرماييد .
- ممكن است كه همه اش يادم نيايد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حاج آقا گفت : معني ذار يعني ذرّه ذرّه شدن ! ولي چنين لغتي در لغت نامه نديدم .
|
213 |
|
- هر چه كه يادت مي آيد با دقّت و بدون اين كه كلمه اي به آن بيفزايي و يا كم كني ، برايم شرح بده .
- گفتي از كجا شروع كنم ؟
- از زماني كه به فكر رفتن به خانه ي خدا افتاديد تا روز برگشت از خانه ي خدا .
- از روز اول كه يادم نمي آيد . زماني كه برادر شهيدم ، سيداحمد علي ، زنده بود ، آرزو داشت كه مادر را به خانه ي خدا ببرد كه شهيد شد و بعد از او برادر ديگرم ، سيدمحمدحسين ، مي خواست مادر را حج ببرد كه او هم شهيد شد . در عالم خواب هر دو به من گفته بودند كه مادر را به حج خواهند فرستاد .
نوبت من شد كه مادر را به حج ببرم . به بنياد شهيد مراجعه كردم و اسم مرا در ليست نوشتند . مدتي گذشت ، خبري نشد . مجدداً مراجعه كردم و گفتم كه چرا براي من كاري نكرديد ، گفتند : خيالت راحت باشد به موقع اقدام مي كنيم .
4 يا 5 روز بعد ، در روز تولد حضرت فاطمه ي زهرا ( عليها السلام ) به من اطلاع دادند كه نوبت شما شده . سه هفته بعد و در روز تولد حضرت علي ( عليه السلام ) به من اطلاع دادند كه پول واريز كن . من هم اصلا پول نداشتم . رفتم همين خانه را بيع شرط ( فروش يكساله ) گذاشتم و 3 ميليون تومان گرفتم و به حساب واريز كردم . وقتي كه اسم نويسي كرده بودم مدتي از بنياد شهيد خبري نشد . يك شب برادر شهيدم سيداحمد را خواب ديدم . گله كردم كه لااقل شماها هم كمك كنيد تا مادر را به حج ببرم . در جوابم گفت : شما فقط به بنياد شهيد مراجعه كنيد . آن ها خودشان كار را درست مي كنند و اگر نشد ، باز هم در كنار شما هستم تا اين كه مادر را به حج ببريم .
|
214 |
|
يك بار هم در بيداري و در خيال از برادر شهيد ديگرم ، سيدمحمدحسن گله كردم كه شما در بردن مادر به حج چه كار كرديد ؟ پاسخ داد : تا به حال هم هر چه كار پيشرفت داشته ، من هم در كنار شما بوده ام و از اين به بعد هم در كنار شما خواهم بود .
بعد از آن خواب كه امام زمان به من گفت : اين قدر نگران نباش ، شما و مادر ، حج خواهيد رفت ؛ چند بار در خواب به مدينه و مكه آمدم . مدينه ، قبرستان بقيع ، مكه ، غار حرا و ساير مشاهد و مكان هاي مقدس دقيقاً همين هايي بود كه در اين سفر ديدم .
حالا نمير ، مادر !
حاج آقا گفت : قبل از رفتن به خانه ي خدا ، مدير و دكتر كاروان با رفتن مادرم مخالفت كردند . مادرم مريض و عليل است و 75 سال هم سن دارد . چون مادرم به سختي مريض بود ، لذا ايشان را با خانواده شهدا نفرستادند . تصميم گرفتم بمانم تا سال ديگر شايد مادرم كمي بهتر شود . يك ماه قبل از آن هم مريضي مادرم شدت گرفت و ما نااميد شديم . طوري شد كه روي سرش دعاي عديله ( دعاي مخصوص براي فرد در حال احتضار ) خواندم . مادر هم به سختي تكرار مي كرد . مادر ، مرتب اشاره مي كرد كه دعا بخوانم و او هم در دل تكرار كند تا جان دهد . در حين خواندن يك بار با يك شوخي دردناك گفتم : مادر ! حالا نمير ، آخه من آرزو داشتم تو را حج واجب ببرم . مادرم يك دفعه دهان باز كرد و گفت : حج واجب ! بله حج واجب ، من اسم شما را نوشته ام و تا دو ماه ديگر نوبت ما مي شود . مادرم تكاني به خود داد ، از جا بلند شد ، به پشتي تكيه داد و گفت : خيلي خوب ، پس يك چاي برايم بياوريد .
|
215 |
|
هزينه كربلا
حاج آقا گفت : بالاخره به هر شكلي بود ما به حج عازم شديم . همان طور كه قبلا گفتم ، هر جا در مدينه و مكه كه مي رفتم برايم آشنا بود ؛ چون قبلا در خواب ديده بودم . يك روز در مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) خيلي تلاش كردم كه به ستون توبه برسم ، ولي چون شلوغ بود ، نمي توانستم . در دو متري ستون توبه بودم كه يك حاجي عرب از پاي ستون توبه به من اشاره كرد ، نزد او رفتم و او به فارسي با من احوال پرسي كرد ، دست داد و گفت : من از شيعه هاي مدينه هستم . در همين لحظه از دوستش كه سر پا ايستاده بود ، پرسيد : كجا مي روي ؟ جواب داد : كعبه ! ايشان گفتند : چند لحظه صبر كنيد تا ايشان ( اشاره به من ) نماز بخوانند ، بعد چند نفر دست به دست هم دادند و جايي باز كردند ، مهري هم به من دادند و گفتند : همين جا نماز بخوان !
- حاج آقا ! آن جا كه نمي گذارند كسي با مهر نماز بخواند ، مأمورين مسجد به شدت ناراحت مي شوند ، آيا كسي چيزي نگفت ؟
- نه ، اصلا كسي چيزي نگفت .
- گفتي : آن مردي كه سر پا ايستاده بود ، گفت : كعبه مي روم ؟
- بله گفت : كعبه مي روم !
- مدينه كجا ! كعبه كجا ؟ !
- نمي دانم ، حتي نگفت مكه مي روم ، بلكه گفت كعبه .
- وقتي آن ها براي شما جا باز كردند و شما نماز خواندي ؛ مزاحمتي يا فشاري از طرف ديگران احساس نكردي ؟
- نه ، ابداً ، خيلي راحت نماز خواندم .
- بعد چه شد ؟
- بعد آن چند نفر رفتند و آن اولي كه صدايم كرده بود ، ماند . مجدداً
|
216 |
|
با من احوال پرسي كرد و از خانواده و بچه هايم پرسيد . بعد دست كرد توي دستم و گفت : اين هم هزينه كربلا ! متوجه شدم كه چيزي كف دستم گذاشت ، آن را توي جيبم گذاشتم . بعد از چند دقيقه صحبت خداحافظي كردم و از مسجد خارج شدم . بعد دست كردم توي جيبم و آن چيزي را كه او داده بود درآوردم تا ببينم آيا درهم و دينار است يا ريال يا دلار ؟ ديدم يك برگ كاغذ تبليغاتي است ! با خودم گفتم : يعني چه ؟ مثل اين كه سرِ كارم گذاشته ! كاغذ تبليغاتي را به جاي درهم و دينار به من داده ! اين كه در ذهنم گذشت ، يك باره آن كاغذ در دستم چنان سرد شد كه به دلم ريخت . دست و بازويم چنان منجمد شد كه كم مانده بود هلاك شوم ! با زحمت آن را در جيبم گذاشتم . بلافاصله سردي دست و بازويم بر طرف شد . بعد از يك ربع دست كردم توي جيبم ديدم يك تسبيح بود و يك كاغذ تبليغاتي !
پرسيدم :
- كاغذ كه اين قدر سرد نمي شود . آهن نيست كه اين قدر سرد شود كه به دلت بريزد ؟ !
- نمي دانم .
- اون آقا لهجه هم داشت ؟
- نه ، اصلا لهجه نداشت و عيناً مثل ما فارسي صحبت مي كرد .
- كاغذ را چه كار كردي ؟
- توي بار گذاشته بودم ، هنوز پيدا نكرده ام .
- دوست دارم آن كاغذ را ببينم .
- ظاهراً نبايد چيز مهمي باشد ، فقط يك كاغذ تبليغاتي است .
- اگر چيز مهمي نيست پس چرا به شما دادند ؟
|
217 |
|
- نمي دانم . اصل كاغذ نيست ، اصل صاحب كاغذ است .
- وقتي كاغذ را به شما دادند ، گفتند اين هم هزينه كربلا ، حالا تكليف كربلا رفتنت چه مي شود ؟
- منتظرم ، حتماً يك طوري مي شود ، فعلا نمي دانم .
- آن تسبيح را چه كار كردي ؟
- تسبيح و مهر هر دو توي جيبم است .
و بعد حاج آقا تسبيح و مهر را نشان داد . مهر و تسبيح تازه و گِلي بودند . روي مهر اسامي ائمه اطهار ( عليهم السلام ) نوشته شده بود . بوي خوش خاك مي داد ، تسبيح هم همين بو را مي داد . رنگ چهار دانه از تسبيح با ساير دانه ها فرق داشت و كمي خردلي به نظر مي رسيد .
او دو بار دستم را گرفت
حاج آقا گفت : بعد از اين كه اعمال عمره تمتع تمام شد ، خواستم خودم را به حجرالاسود برسانم ، نتوانستم . بعد خواستم خودم را به درب خانه ي خدا برسانم ، تا ده سانتي متري اش هم رفتم ، يك دفعه ديدم شلوغ تر شد كه متوجه شدم عده اي دارند نماز مي خوانند و راه مردم را بسته اند . ناراحت شدم كه چرا اين ها اين جا نماز مي خوانند و جلوي طواف مردم را گرفته اند ؟ در همين لحظه جواني را ديدم كه به رويم لبخند زد و دستم را گرفت و گفت : بيا تو هم نماز بخوان ، گفتم : جا نيست ، گفت : بيا ، برايت جا پيدا مي كنم ، بعد جايي به اندازه يك سجاده به من نشان داد و گفت : اين هم جا ، مشغول نماز شدم و فرد ناپديد شد و ديگر او را نديدم .
- وقتي شما نماز مي خواندي ، ازدحام جمعيت براي شما مشكلي
|
218 |
|
ايجاد نكرد ؟
- نه ، من ، دو تا ، دو ركعتي خواندم . خيلي راحت بودم ، هيچ فشاري و تنه اي احساس نكردم ، نماز كه تمام شد به طرف مقام ابراهيم رفتم .
- حاج آقا ! وقتي به طرف مقام رفتي ، راحت رفتي يا شلوغ بود ؟
- نه ، به محض اين كه نماز تمام شد و از جايم بلند شدم ، ديدم غوغاست و با زحمت زياد جلو رفتم . تازه دستم به مقام ابراهيم كه رسيد ؛ جواني خنده رو آمد و مچ دستم را گرفت و در حالي كه به من نگاه مي كرد و لبخند به لب داشت ، مرا كشان كشان تا نزديك پله هاي مسجد برد و بعد دستم را رها كرد و گفت : حالا برو ، آن هم مادرت !
- حاج آقا شما مي دانستيد كه مادرت منتظر شماست ؟
- نه ، خبر نداشتم ، مادرم با خانم هاي هم اطاقي اش آمده بود . آن ها ، مادرم را در گوشه اي گذاشته بودند ؛ تا خودشان بروند و طواف كنند ، مادرم هم خيلي نگران بود .
- وقتي او دست شما را گرفت و كشان كشان برد ، شما چيزي از او نپرسيدي ؟
- نه ، او همه اش مي خنديد و من هم چيزي نپرسيدم .
- وقتي شما دو نفر داشتيد آن 40-50 متر را طي مي كرديد ، ازدحام و فشار جمعيت مشكلي براي شما ايجاد نكرد ؟
- نه ، ابداً . راه باز بود و كسي در مسيرمان نبود .
- حاج آقا جان ! كاش مي پرسيدي كه آقا مرا كجا مي بري ؟
- او چنان مهربان و خنده رو بود كه نتوانستم چيزي بپرسم !
- خوب ! بعد چه شد ؟
- بعد ؟ هيچي . تا عرفات چيز مهمي نديدم .
|
219 |
|
آن بانو گفت : حالا به ما بسپار
حاج آقا گفت : اعمالم را تمام كرده بودم ، ولي هنوز قسمتي از اعمال مادرم مانده بود . در طواف حج تمتعِ مادرم ، همراهش بودم . زير بغل مادر را گرفته بودم و داشتم طواف مي دادم . تا شوط ششم با سختي و خستگي زياد انجام داديم . در شوط هفتم نه من و نه او توان حركت نداشتيم . باز هم توكل به خدا كرديم . خيلي خيلي آهسته جلو مي رفتيم و چند لحظه مي ايستاديم . به هر جان كندني بود ؛ شوط هفتم را تا ركن يماني هم رفتيم . در ركن يماني ديگر قدرت و توانائي مان تمام شد ، قدم از قدم نتوانستيم برداريم . چون خيلي خيلي شلوغ بود ؛ نه مي توانستيم بنشينيم و نه مي توانستيم از طواف خارج شويم و بعد از استراحت برگرديم . دست و پايم از شدت خستگي مي لرزيد و سر پا هم نمي توانستم بايستم . مادرم هم كاملا از حال رفته بود ، درست در ركن يماني همان جايي كه مي گويند ديوار كعبه شكافت و مادر حضرت علي ( عليه السلام ) داخل كعبه شد ، بانويي كه لباس عربي به تن داشت به طرف ما آمد و گفت : حالا به ما بسپار .
توي صحبت حاج آقا دويدم و گفتم : آن بانو فرمودند ، به من بسپار يا به ما بسپار ؟ حاج آقا گفت : ايشان فرمودند : حالا به ما بسپار . من هم گفتم : در خدمتيم ، دست مادر را از گردنم خلاص كردم . من يك دست مادر را گرفتم و آن بانو هم دست گذاشت روي شانه مادر و خيلي راحت تا خط حجرالاسود رفتيم . پاي مادر ، كه به خط رسيد ( در اين جا حاج آقا چنان ملتهب شد كه دقايقي سكوت كرد ، تا آرام شود ) ، آن بانو رو به طرف ما كرد و گفت : الحمدلله طواف شما تمام و قبول هم شد .
از حاج آقا پرسيدم :
- آن بانو از شما نپرسيده بود كه شما در شوط چندم هستيد ؟
|
220 |
|
- خير .
- وقتي شما سه نفري و در كنار هم به طواف ادامه داديد ، احساس خستگي نمي كرديد ؟
- اصلا و ابداً .
- جمعيت براي شما مشكلي ايجاد نكرد ؟
- نه ، راه باز بود و بدون خستگي و راحت رفتيم .
- مادر شما كه به تنهايي نمي تواند راه برود !
- مسئله ي مهم هم همين جاست .
- قيافه آن بانو در نظرت هست ؟
- باريك اندام ، چهره اي سفيد و نوراني ، لباس مشكي و با مقنعه بود .
بانوي غم خوار
از حاج آقا پرسيدم : آيا اين بانو را قبلا هم ديده بودي ؟ اگر ديده بودي ، قيافه اش به اين شكلي بود كه اين بار ديدي ؟
حاج آقا پاسخ داد : بله ، قبلا ديده بودم . وقتي برادرم در اهواز شهيد شد ، در مسجد قديمي روستاي سُم سراي عليا مجلس ختم گرفتيم . من و عمويم يك طرف درب مسجد سر پا ايستاده بوديم و پدرم با يكي از بستگان طرف ديگر درب مسجد . موقع مصيبت خواندن ، خانمي با چادر آبي كمرنگ داخل مسجد شد و وسط درب به فاصله ي دو متري نشست . ما خيال كرديم كه از زن هاي روستاست يا مادر يك شهيد است . خيلي هم گريه كرد . روضه كه تمام شد ، ايشان رفتند . بعد ما از مردم پرسيديم : اين خانم كي بود كه آمد و وسط درب نشست ؟ همه گفتند : ما هيچ زني نديديم ! چهره آن بانو هم شبيه ايشان بود .
|
221 |
|
- فقط همين دو دفعه او را ديدي ؟
- زياد ديده ام ، فقط اين دو بار چهره اش را ديدم ، دفعات قبل صورتش كاملا پوشيده بود .
- فكر مي كني چه دليلي داشت كه اين دو دفعه آخر توانستي چهره اش را ببيني ؟
- يك بار در عالم خواب كه ديدمش با لباس مشكي و صورت كاملا پوشيده بود . گفتم : مادرجان ! مگر ما نامحرميم ؟ ما كه فرزند شما هستيم . بعد كه ديدم ؛ مخصوصاً در خانه ي خدا ، هنگام طواف مادر ، صورتش باز بود . حتي كمي از موهايش ، كنار صورتش ديده مي شد .
- فكر نمي كني كه حضرت زهرا ( عليها السلام ) با صورت باز در بين جمعيت حاضر نمي شوند ؟
- من و مادرم او را ديديم ، ديگران كه او را نمي بينند .
- حاج آقا ! در همان لحظات كه آن ها را مي بيني ، چرا از آن ها سئوالي نمي كني و اسم و رسم آن ها را نمي پرسي ؟
- نمي دانم ! در آن لحظات اصلا به فكرم نمي رسد .
يك بار هم در هنگام اعمال ، مادربزرگم كه سالهاست فوت كرده در كنارمان بود . اصلا به فكرم نرسيد كه بپرسم مادربزرگ ، شما كجا و اين جا كجا ؟ ! همان روز كه مادر را طواف دادم ، طواف كه تمام شد ، مادرم را از خط حجرالاسود داشتم خارج مي كردم كه ديدم مادرِ مادرم هم در كنار ما است . وقتي مادر را در كنار يك ستون گذاشتم ، مادربزرگم هم در كنارش نشست . من رفتم آب زمزم خوردم و چند ركعت نماز خواندم و برگشتم . ديدم همچنان مادربزرگم در كنار دخترش ( مادرم ) نشسته است . بعد كه داشتيم از مسجد خارج مي شديم ، ايشان همچنان ما را نگاه مي كرد . خوب
|
222 |
|
كه از مسجد بيرون شديم ، به مادرم گفتم : راستي ديدي مادرت در كنارت نشسته بود ؟ گفت : نه ، نديدم !
- حاج آقا ، يادم رفت از شما بپرسم كه وقتي آن بانو دست گذاشتند روي شانه مادرت و طواف دادند ، مادر شما متوجه ايشان شدند يا مثل اين بار متوجه نشدند ؟
- ايشان در آن جا متوجه شدند و از اين كه آن بانو دستشان را گذاشته بودند روي شانه اش احساس آرامش و راحتي مي كردند و درد شانه اش هم از بين رفته بود . ولي ابن بار كه مادرش آمده بود و كنارش نشسته بود ، متوجه اش نشد !
مادرم گفته بود : نمي ميرم
از حاج آقا پرسيدم :
- آيا مسئله ي ديگري براي مادرت پيش نيامد ؟
- چرا ، مادرم در فاصله ي عرفات به مشعر ، تمام كرد ( مُرد ) . مدير كاروان و دكتر هم تصور كردند كه مادرم مرده است . وقتي رئيس كاروان با صداي بلند گفته بود ، اين بي بي هم تمام كرد ، كاش پسرش همراه ما مي بود ، مادرم به حرف مي آيد و مي گويد : نه ، نمي ميرم . تا مناسك حجم تمام نشود من نمي ميرم !
نوش دارو در حرم
از حاج آقا سئوال كردم اگر مطلب ديگري در مسافرت حج نداريد ، به اندازه نيم ساعتي هم از گذشته ات بگو تا رفع زحمت كنم . حاج آقا قبول كرد و گفت :
|
223 |
|
در جواني مريض شدم . ابتدا نمي دانستم كه چه مرضي دارم ، ولي اطرافيان مي دانستند كه سرطان دارم . بعد از اين كه همه نااميد شده بودند ، عمويم كه روحاني شهر قلندرآباد بود ، مرا به حرم علي بن موسي الرضا برد . در حرم دخيل بستم . شب در عالم خواب ديدم ، دستي با يك قاشق از ضريح بيرون آمد و بعد صاحب دست از ضريح خارج شد . از عمويم پرسيد : مريض شما كيه ؟ مرا نشان داد . آن فرد كه سيّد هم بود ، قاشق را آورد جلوي دهانم و گفت : از اين نوش دارو بخور و خوردم . بعد كه از خواب بيدار شدم ؛ به عمويم گفتم : برويم كه ديگر نيازي نيست . بيماري سرطانم كه دكترها آن را لاعلاج تصور مي كردند ، بهبود يافت .
امدادهاي ديگر
در جواني طلبه بودم و براي تبليغات ديني به روستا رفتم . يك روز فردي ما را به باغ دعوت كرد . در موقع برگشتن از باغ ، ژاندارم ها مرا گرفتند و به پاسگاه مالكي تربت جام بردند ، تا از آن جا جهت خدمت سربازي به پادگان معرفي كنند . يكي از مقامات شهر مرا با ژاندارم ها ديد و پرسيد : اين جا چه كار مي كنيد ؟ گفتم : مرا براي سربازي آورده اند . گفت : مي خواهي خلاصت كنم ؟ گفتم : نه . پرسيد : چرا ؟ گفتم : براي اين كه شما وابسته به رژيم شاه هستي .
روز بعد دائي ام آمد تا سه هزار تومان رشوه بدهد و مرا خلاص كند ؛ حاضر نشدم دائي ام اين كار را بكند . گفتم : رشوه دادن حرام است . مرا به پادگان بردند . آن شب دعا كردم كه يا جدّ بزرگوار ! مرا خلاص كن .
روز بعد از من آزمايش گرفتند ، سالم بودم و سرباز شدم . سر تراشيديم و لباس پوشيديم . ما را به صف كردند تا تيمسار بازديد كند .
|
224 |
|
تيمسار وقتي نزديك آمد ، چند لحظه به من نگاه كرد و بعد جلو آمد و پرسيد : شما طلبه اي ؟ گفتم : بله . گفت : برو سايه ي آن درخت ، منتظر بمان تا شما را مرخص كنم ؛ ما با شما كاري نداريم . گفتم : مأمورين را چه كار كنم ؟ گفت : كدام مأمور ؟ دو نفر مأمور را نشانش دادم . آن ها را خواست و خيلي آمرانه به آن ها دستور داد كه با من كاري نداشته باشند . بعد رو كرد به من و گفت : شما اولين فرد معافي هستيد و اولين صندلي برگشت به مشهد مال شماست ، به شرط اين كه وقتي داخل حرم شدي ، از همان جا سلامم را به امام رضا ( عليه السلام ) برسانيد .
همان طور هم شد . معافم كردند و به اتفاق يك طلبه ي ديگر كه او هم معاف شده بود ، به مشهد برگشتيم و مستقيماً به حرم مشرف شديم . در آستانه در ورودي به صحن نو سلام آن سرتيپ را به امام رضا ( عليه السلام ) رساندم . بعد كه داشتيم در كفش كني كفش هايمان را تحويل مي داديم ، فردي كه فكر كردم كفش دار است ، به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت : خلاص شدي ؟ معاف شدي ؟ راضي شدي ؟ گفتم : بله . بعد آن طلبه كه با من بود ، پرسيد : با كي حرف مي زني ؟ گفتم : با آقا موسي كفش دار . گفت : آقا موسي كجاست ؟ فقط يك لحظه به نظرم رسيد كه داريد انگار معانقه مي كنيد ولي من كسي را نديدم . گفتم : چرا ، آقا موسي بود . بعد هر دو اطرافمان را گشتيم ، كسي را نديديم . از كفش دارها پرسيديم ، آن ها هم خبر نداشتند !
داخل حرم شدم و ضمن زيارت و شكر ، با دلي شكسته گريستم و گفتم : يا جدّا ! ديدي كه مي خواستند با رشوه معافم كنند ؟ يا جدّا ! مرا با اين مشكلات تنها نگذار . يا جدّا ! اگر من فرزند تو هستم به شكلي نشانم بده كه در كنارم هستي و تنهايم نمي گذاري . يا جدّا ! با اين كه به كمك تو معاف
|
225 |
|
شدم و با اين كه تنهايم نگذاشتي ، ولي تمنّا دارم كه به شكلي به من نشان دهي كه فرزند تو هستم و تنهايم نمي گذاري ، تا دلم گرم تر شود . بعد از دعا ، زيارت و استغاثه ي زياد ؛ حرم را ترك كردم . وقتي داشتم به طرف مسجد مي رفتم ؛ احساس كردم چيزي توي جيبم هست ! دست كردم به جيبم ديدم يك حوله است . حوله اي رنگ رنگي كه مشابه آن را تا به حال نديده ام . آن حوله را هنوز هم دارم .
* * *
سال هاست پيش نماز مسجد صاحب الزمان هستم . چند روزي نمازخوان به مسجد كم آمد . لذا من هم تصميم گرفتم كه مسجد نروم و به اصطلاح قهر كردم . شب خواب ديدم ، 3 نفر روحاني 55 ساله ، 20 ساله و 18 ساله آمدند و پشت سرم نماز خواندند و گفتند : شما به مردم كار نداشته باشيد ، شما مسجد بياييد ما هميشه پشت سر شما ايستاده ايم .
* * *
سال ها بود كه دعا مي كردم كه امام زمان را ببينم . شب و روز از فكرم بيرون نمي رفت و مرتب با خودم مي انديشيدم كه چه كار كنم كه حضرت لااقل يك بار خودش را به من نشان دهد . يك شب در عالم خواب حضرت را ديدم ، به من فرمود : اگر دوست داري مرا در بيداري ببيني ، فردا بيا حرم امام رضا ( عليه السلام ) تا مرا ببيني .
گفتم : كجاي حرم ؟ فرمود : در ورودي . . . ساعت . . .
روز ديگر با غسل و وضو ، در همان ساعت ، به محل تعيين شده رفتم . ديدم كه يك نفر در محل تعيين شده ايستاده ! قدش بلند بود و يك عباي خاشي ( نازك ) به تن داشت . قدش از ديگران يك متر بلندتر بود ! شال سفيدي روي قبا و زير عبا و بدون گره به كمرش بود ! در شك فرو رفتم . با
|
226 |
|
خودم گفتم : خدايا ! آيا اين خود آقاست يا نه ؟ خودش در خواب به من گفته بود كه قدم بلندتر از ديگران است ، باز هم شك كردم . در يك لحظه كه صورتم به طرف ديگر شد و مجدداً برگشتم كه نگاهش كنم ؛ او را نديدم .
گفتم : حاج آقا با اين همه مشخصات و با آن كه گفته اند : قدّم از ديگران بلندتر است و با آن كه خودت ديدي كه ايشان يك متر از ديگران بلندتر است ؛ چرا باز هم شك كردي ؟ گفت : خودم هم نمي دانم .
حاجي6 : بعد از مردن به حج رفتم
چند سال قبل در بيمارستان مرده بودم كه مرا به سردخانه بردند . در موقع غسل متوجه شدند كه من هنوز جان دارم . لذا مجدداً به بيمارستان برگشت دادند . چند سال در بيمارستان بودم ، تنها آرزويم اين بود كه حج بيايم و بعد بميرم . در خواب مرتب حرم قم ، كربلا ، مدينه و مكه مي رفتم . يك روز چند نفر از آشنايان نسبتاً دور در بيمارستان به ديدنم آمدند . آن ها گفتند : « ما به تازگي از خانه ي خدا برگشتيم ، ما چند نفر هر كداممان جداگانه چند بار وجود شما را در حال نماز و طواف در حرمين احساس كرديم . چون هر كدام از ما جداگانه اين حالت را احساس كرده ايم ؛ لذا يقين كرده ايم كه حاجي واقعي شما هستيد و آمده ايم زيارت قبول بگوييم . وقتي اين را شنيدم ، تا ماه ها گريه مي كردم و خداوند را شكر مي كردم . مرا از بيمارستان مرخص كردند ، منتها تحت نظر دكتر بودم . وقتي خواستم به اين سفر بيايم ، هيچ كس ، حتي خودم هم باورم نمي شد كه توانايي داشته باشم ، دكتر هم كه اصلا راضي نبود . قلب من سال هاست كه بيمار است ، دكترها حتي اجازه ي بالا رفتن از يك پله را هم به من
|
227 |
|
نمي دادند . با توكل به خدا آمدم . از وقتي كه در ايران به فرودگاه آمدم تا حالا كه حج در حال تمام شدن است ، هيچ مشكلي برايم پيش نيامده و اصلا يادم رفته كه قلبم بيمار است .
حاجي7 : شك كردم كه او كيست ؟
روحاني و اهل قم هستم . 20 بار است كه به حج مشرف مي شوم . در تمام اين سال ها آرزوي ديدن آقا را مي كردم . براي ديدنش مخصوصاً زماني كه مشرف مي شوم ، اعمال زيادي انجام مي دادم و دعاهاي مخصوص مي خواندم . حدود 10 سال قبل يك بار در حال نماز و پشت مقام ابراهيم ، ديدم يك نفر دو متر جلوتر از من و كمي دست راست نماز مي خواند . از قيافه ، حالات و وَجَنات او خوشم آمد . نمازم را سريع خواندم تا با او احوال پرسي كنم . نماز كه تمام شد ، او را گم كردم از فردي كه در كنارش نماز مي خواند ، پرسيدم : اين سيّد كه در كنار شما نماز مي خواند ، كجا رفت ؟ گفت : هيچ سيّدي اين جا نماز نمي خواند !
دو روز بعد كه باز در همان جا نماز مي خواندم ؛ همان سيّد را در همان موقعيت و با همان وَجَنات در حال نماز ديدم . با هيجان نمازم را تمام كردم ، او هم نمازش را تمام كرد . به طرفش رفتم ، او هم به طرف خانه ي خدا رفت ، هر دو به راحتي مي رفتيم ، انگار كه كسي در حال طواف نبود . او به يك متري كعبه كه رسيد ؛ شروع به طواف كرد . من هم در همان يك متري كعبه ، به دنبالش طواف مي كردم . او رفت و رفت تا به نزديك ركن حجرالاسود رسيد . بعد رو به حرم ايستاد و به خانه ي خدا خيره شد و من هم رو به ايشان و پشت به خانه ي خدا ايستادم و محو جمالش شدم . بعد از چند دقيقه سلام كردم ، جوابم را داد . پرسيدم : شما اهل كجا هستيد ؟ گفت :
|
228 |
|
اهل يمن ! پرسيدم : چندمين بار است كه مشرف مي شوي ؟ گفت : هر سال مي آيم ! كمي فكر كردم و بعد در دلم خطور كرد كه اين آقا اگر اهل يمن است ، چگونه مي تواند به اين خوبي فارسي صحبت كند ! همين كه شك كردم يك باره وضع عوض شد ، او را ديگر نديدم و خودم را در ازدحام جمعيت در حال طواف يافتم !
( متأسفانه يادم رفته بود كه از حاجي بپرسم ، خود را در كدام محل يافتي ؟ آيا در همان محل كه او را گم كردي و يا در جايي كه نماز مي خواندي ؟ )
حاجي8 : يك نفر دستم را مي گيرد
بچه ي يكي از روستاهاي قوچان هستم . اسمم علي اكبر است . در عرفات تنها در گوشه ي چادر نشسته بودم ، خيلي هم خسته بودم كه يك دفعه ديدم يكي از افراد فلج قوچان در كنارم نشسته و مشغول دعا و نماز است ! چند لحظه فكر كردم كه ايشان كه با ما نبوده ، از كجا آمده اين جا و دارد دعا و نماز مي خواند ! منتظر ماندم كه دعا و نمازش تمام شود ، تا بپرسم چه طوري به خانه ي خدا آمده ؟ ! در همين فكر و خيال بودم ، يك دفعه متوجه شدم كه كسي كنارم نيست .
اين حاجي اضافه كرد :
« من آدم بي سواد و كم هوشي هستم . اگر يك روز در مشهد باشم راه را گم مي كنم . هميشه بايد يك نفر همراه من باشد ، حتي راهي را كه چند بار رفت و آمد كرده ام ، باز نمي شناسم . در اين مسافرت ابتدا خيلي نگران بودم . اقوام من هم نگران بودند و همه مي ترسيدند كه در اين مسافرت چه بلايي به سرم مي آيد . اما از وقتي كه به خانه ي خدا و مدينه آمده ام ؛
|
229 |
|
متأسفانه و متأسفانه ( احتمالا منظورش خوشبختانه بوده ) نه در مدينه ، نه در عرفات و مشعر و منا ، نه در موقع سنگ انداختن و نه در بازارهاي مكه و مدينه اصلا راهم را گم نكرده ام و يك راست به ايستگاه اتوبوس و يا هتل مي روم . مثل اين كه هميشه يك نفر دستم را مي گيرد . »
حاجي9 : در آغوش حضرت ابوالفضل ( عليه السلام )
در موقع رمي جمره عقبه ، خيلي به سختي سنگ هايم را زدم . وقتي خواستم برگردم ديدم 8 نفر حاجيه خانم كه مي خواهند رمي جمره كنند ؛ بد جوري در لاي جمعيت گير كرده اند . يكي از آنان رو به من كرد و گفت : « حاجي ! ما مانده ايم ، كمك كن » . من سنگ هاي آن ها را گرفتم ، ولي خيلي خيلي نگران بودم . من سنگ خودم را به سختي زده بودم ، حالا سنگ 8 نفر خانم را چطور بزنم ؟ سنگ ها را توي كيسه ريختم ، مجداً به طرف جمره عقبه برگشتم . سخت وحشتم برداشته بود . يك دفعه با صداي بلند و با گريه گفتم : يا ابوالفضل عباس كمكم كن .
احساس كردم برايم راه را باز كردند . تا چند متري جمره رفتم به نيّت هر 8 نفر سنگ زدم ، اسم افراد به ترتيب يادم مي آمد . تيرهايم اصلا خطا نكرد . براي هر نفرشان 7 سنگ زدم و به راحتي از ميان جمعيت به عقب آمدم . اين حالت برايم مثل خواب و خيال بود . به چادرهاي محل استراحت رفتم و در حالي كه خيلي هم نگران بودم ؛ خوابم برد . يك دفعه احساس كردم جواني بالا بلند و رشيد در كنارم دراز كشيده و يك دستش را به دور گردنم حلقه زده . او به من گفت : ناراحت نباش ، سنگ هايت به جمره خورد و اعمال آن خانم ها قبول شده ! گفتم : شما از كجا مي داني كه هم سنگ هايم به جمره خورده و هم نيابت من براي سنگ زدن درست
|
230 |
|
بوده ؟ گفت : مگر شما صدايم نكردي ؟ گفتم : شما ؟ گفت : مگر فرياد نزدي يا ابوالفضل عباس ! نيم خيز شدم و نگاهش كردم ، ديدم يك دست در بدن ندارد ! يك باره فرياد زدم : يا ابوالفضل ! يا ابوالفضل ! و از جايم كنده شدم . اطرافيانم كه در خيمه بودند ، به طرفم دويدند و پرسيدند : چه شد ؟ چه شد ؟ گفتم : ابوالفضل ! ابوالفضل !
در اين جا ايشان و چند نفري كه در كنار ايشان بودند و فرياد ابوالفضل ، ابوالفضل ايشان را در چادر شنيده بودند ، همه گريستند و من هم گريستم .
حاجي10 : گفتم يا ابوالفضل !
موقع رمي جمره موتورسيكلت پليس روي پايم افتاد ، موتور خيلي سنگين بود و پاهايم كاملا زير آن گير كرده بود و 6-7 نفر هم رويم افتادند . به سختي توانستم شهادتينم را بگويم . پايم داشت قطع مي شد . نفسم براي لحظاتي كاملا بند آمد ! فقط در يك لحظه توانستم نفس بكشم كه بلافاصله گفتم : ياابوالفضل ! يك باره موتور از زير جمعيتي كه روي من و روي آن افتاده بود ؛ سُر خورد و جابه جا شد . پايم از لاي موتور به راحتي بيرون آمد . افرادي كه روي من افتاده بودند ؛ هر كدام به طرفي غلطيدند و من از زير دستوپاي جمعيت نجات پيدا كردم .
حاجي11 : او را در آغوش كشيدم
از يزد آمده ام ؛ از عرفات و مشعر و منا كه برگشتيم : طواف رفتم و بعد از آن خواستم نماز طواف را پشت مقام ابراهيم به جا آورم كه عملي نشد . فوق العاده شلوغ بود . مانده بودم كه چه كار كنم و داشتم گريه مي كردم كه
|
231 |
|
يك نفر 35-40 ساله جلوي جمعيت را گرفت و من نماز خواندم . بعد او را در آغوش كشيدم و هر دو گريه كرديم . در حالي كه سرم پايين بود و گريه مي كردم يكي از هم كارواني ها به من رسيد و پرسيد : چرا گريه مي كني ؟ تا سر بلند كردم ؛ فردي را كه كمكم كرده بود ، ديگر نديدم .
حاجي12 : ناشناسي او را به هتل برد
براي خودم مسئله اي ايجاد نشده است ، ولي يكي از هم كارواني هاي ما كه او هم اهل شيراز است ، بسيار كم هوش و فراموش كار است . چند روز قبل او در حرم راه را گم مي كند ، نه ، كارتي داشته و نه اسم هتل را مي دانسته . جواني ناشناس ، دستش را مي گيرد و تا اتوبوس مي رساند و مي گويد : آن هم اتوبوس شما ، و خودش بر مي گردد . نزديك هتل باز او مي آيد و دستش را مي گيرد و تا در هتل مي رساند .
حاجي13 : سوار نقاله شدم
من از اعمال عرفات ، مشعر و منا خيلي مي ترسيدم . فكر مي كردم كه حتماً در آن جا مي ميرم . قبل از آمدن خواب ديدم : در يك صحراي صاف و هموار حضرت علي ( عليه السلام ) مثل اين كه روي يك نقاله ايستاده باشد ، دارد همان مكان ها را طي مي كند و من از پشت ، پهلوهايش را گرفته بودم و با او از صحراي عرفات و مشعر و منا عبور كرديم . به شكرانه ي خدا اعمال عرفات ، مشعر و منا را به راحتي انجام دادم و مشكلي نداشتم .
حاجي14 : هنوز هم معماست
من همكار مدير كاروان شماره . . . اصفهان هستم . ديروز تداركات بعثه
|
232 |
|
به ما گفت : آب سهميه خودتان را مصرف كرده ايد ، ديگر آب نداريد ! ما بد جوري به دست و پا افتاديم كه براي دو روز باقيمانده ، چه كار كنيم ؟ به چند كاروان مراجعه كرديم . فقط يكي قول داد چند كارتني آب به ما بدهد . ما سخت نگران بوديم و به خدا توكل كرديم . ديشب كه به هتل رفتيم ؛ 18 كارتن آب گذاشته بودند . به همان كاروان ها تلفن كرديم ، خبر نداشتند . به تداركات بعثه تلفن كرديم ، خبر نداشتند . از تمام كاروان هايي كه مي شناختيم ، پرسيديم ؛ كسي خبر نداشت . از كارگران هتل و مسئولين پرسيديم ، آن ها هم خبر نداشتند . فعلا اين موضوع براي ما معمّا شده است !
حاجي15 : زائري نشان مي خواست
حج مثل ريزش باران است . هر كس به اندازه ظرفش از اين باران استفاده مي كند . مهم اين است كه علقه هاي آدم قطع شود . درس فنا را ببيند .
سال 1379 كه به حج مشرف شدم ، جواني با مادر و خانمش در منا پيش من آمدند . آن جوان كه خيلي هيجاني و متأثر بود ، گفت : از تهران كه حركت كرديم با خودم گفتم : خدايا اگر صداي مرا مي شنوي ، در اين سفر يك نشاني از امام زمان داشته باشم . ديروز براي خودم ، همسرم ، مادرم و دو نفر از هم اطاقي ها 5 كوپن گوسفند براي قرباني گرفتم . وقتي جلوي باجه رفتم كه كوپن بدهم و گوسفند تحويل بگيرم ، ديدم 3 عدد از كوپن هايم گم شده است . از كشتارگاه تا منا را گشتم و دوباره از منا تا معيصم ( كشتارگاه ) ، مسير را كاملا جستجو كردم ، كوپن ها را نيافتم . از پا افتاده بودم . تصميم گرفتم دو تا گوسفند بگيرم ، براي همان دو نفر هم
|
233 |
|
كاروان ، قرباني كنم و براي خودم و همسرم و مادرم فعلا بماند ، تا چه مي شود . نيم ساعت بيش تر به غروب نمانده بود كه خيلي گريه كردم كه خدايا ! آيا حجم درست نبود كه از 5 كوپن 3 تايش را گم كنم ؟ خدايا ! 5 كوپن كه با هم و در يك جا بود ، چه طور سه تاي آن گم شد ؟
درهمين حال بودم كه كسي مرابه اسم صداكردوگفت : حاجي . . . ! كوپن زيادي نداري ؟ ! گفتم : خودم كوپن هايم را گم كرده ام و نياز به كوپن دارم . خنديد و گفت : بيا اين هم كوپن هايت ! گفتم : از كجا پيدا كردي ؟ گفت : فعلا بگير و برو گوسفندانت را ذبح كن . گرفتم و گوسفندهايم را به موقع ذبح كردم . حالا نمي دانم او چه كسي بود كه مرا به اسم صدا كرد ؟
حاجي16 : مادرم طي الارض كرده بود
يك سال روحاني كاروان بودم . مادرم را آورده بودم . او از طريق كاروان افغاني ها آمده بود . او را از كاروان افغاني ها نزد خودم آوردم . عرفات كه آمديم او در ماشين معذورين بود و از من جدا شد . بعد مادرم برايم نقل كرد : در منا كه پياده شديم ؛ من كاروان را گم كردم . خيلي ترسيدم . به هر جا نگاه كردم كسي را نديدم . تابستان 1371 بود و هوا هم بسيار گرم و هر كس گُم مي شد ، از بين مي رفت . مادرم گفت : كه به حضرت زهرا ( عليها السلام ) متوسل شدم و همان طور كه به دوروبرم نگاه مي كردم ، كسي به من گفت : آن طرف برو . كمي كه آن طرف تر رفتم ، داخل چادري شدم كه نمي شناختم مربوط به كدام كاروان است ! دراز كشيدم تا رفع خستگي كنم ، تا چه پيش مي آيد . حدود يك ساعت ماندم كه ديدم عده اي آمدند . وقتي دقّت كردم ، افراد كاروان خودمان بودند و من يك ساعت زودتر از آن ها رسيده بودم .
|
234 |
|
حاجي17 : شفاي دخترم
عبدالرضا صالحي از اصفهان هستم . چند سال در انتظار ماندم تا اين كه سال گذشته نوبتم شد ، ولي مشكلات زيادي داشتم . دخترم هم انحراف مهره داشت كه 10 ميليون تومان هزينه برمي داشت . نيمه هاي شب دعا مي كردم و هاي هاي مي گريستم . قرار شد دخترم عمل شود . همسرم به يكي از مراجع مراجعه كرد و گفت : شوهرم ، به خاطر بيماري دخترمان مي خواهد حج نرود ، نظر شما چيست ؟ آن مرجع هم گفته بود : دخترتان را عمل كنيد و شوهرتان سال ديگر حج برود . ما قرار بود كه دخترمان را در اصفهان عمل كنيم كه به طور اتفاقي دوستي به خانه مان آمد و توصيه كرد كه قبل از عمل ، بياييد تهران نزد فلان دكتر .
دخترم هم گفت : پس اول مشهد برويم ؛ بعد تهران . دخترم و مادرش براي زيارت و دعا مشهد رفتند . هنوز برنگشته بودند كه يك روز طلبه اي خانه مان آمد و به من گفت : مطمئن باش كه شما دخترتان را عمل نخواهيد كرد ! دخترم كه برگشت ؛ شفا يافته بود .
حاجي18 : شفاي بيماري قلبم
جعفر طهان خادم مسجد حضرت ابوالفضل ( عليه السلام ) سمنان هستم . در عرفات به وضوخانه رفتم ، يك زائري جلوتر از من بود ، من براي وضو گرفتن به او تعارف كردم رفتم و وضو گرفتم و برگشتم . او همچنان ايستاده بود ، به من اشاره كرد ، به طرفش رفتم . او دست روي قلبم گذاشت ، و زير لب چيزي خواند ، از آن روز انگار نه انگار كه قلبم مريض است . تا آن روز هر پله اي كه بالا مي رفتم ، لحظه اي مكث مي كردم . خيلي آرام مي رفتم ، قفسه سينه ام گهگاه درد مي كرد . از آن روز سالم و قبراق هستم .
|
235 |
|
حاجي19 : آن ها صدايم كردند
حاج آقاي سواديان هم كارواني ام و سرنشين اتوبوس شماره 4 از عرفات به مشعر بود كه من هم در آن اتوبوس بودم ، اظهار داشت : از عرفات به مشعر من هم در همان اتوبوسي بودم كه شما بوديد . شما كه پياده شديد و رفتيد ، پشت سر شما من و 5-6 نفر ديگر هم پياده شديم . سنم از همه آن ها بالاتر بود . وزن من هم سنگين است . پايم هم مي لنگد ، مريض احوال هم هستم . لذا نمي توانستم پا به پاي آن ها راه بروم . آن ها جلو افتادند . من و 2-3 نفر مانديم . يك اتوبوس غريبه كنار جاده بود ، همراهانم سوار شدند ولي من ترسيدم و سوار نشدم .
تنها ماندم ، ساكم هم سنگين بود . ماندم كه چه كار كنم ؟ وحشتم برداشت . دوروبرم را نگاه كردم ، آشنايي نديدم . حدود 150 متر لنگ لنگان آمدم ، كاملا خسته و از نفس افتاده بودم . خواستم آن طرف جاده بروم شايد آشنايي پيدا كنم ، كه يك نفر صدايم كرد : « سواديان » . برگشتم ، كسي را نديدم ! دوباره صدايم كرد : « سواديان » . كسي را نديدم ! دفعه سوم صدايم كرد ! پشت سرم را نگاه كردم ، دو نفر با لباس غير احرام بودند ، سنشان حدود 40-45 سال بود . با من احوال پرسي كردند . گفتم : من رفقايم را گم كرده ام ، جايي را بلد نيستم . نمي دانم در اين تاريكي چه كار كنم ؟ يكي از آن ها گفت : ناراحت نباش دوستانت صد متر جلوتر ايستاده اند ، همين طور مستقيم كه بروي ، به آن ها مي رسي . كمي كه راه آمدم ، آقاي صنوبري ( مسئول اتوبوس شماره 4 ) تعدادي از دوستان را متوقف كرده بود كه ماشين بيايد و مجدداً سوار شوند . من هم با آن ها ملحق شدم . مدتي مانديم ماشين ما رسيد ، سوار شديم . مقداري كه راه آمديم متوجه شديم كه نمي رسيم . حاج آقاي هاشمي ( حاجي 5 ) هم
|
236 |
|
گفت : حتماً ماشين به موقع نخواهد رسيد . دوباره پياده شديم كمي كه راه آمديم ، رفقا را ديدم كه پرچم دستشان بود و شما هم آن جا بودي .
از حاجي طلب عفو و بخشش كردم كه من و 15-16 نفر ديگر آن ها را جا گذاشتيم و رفتيم ! و بسيار افسوس خوردم كه اگر من با اين حاجي
و يا حاج آقاي هاشمي ( حاجي 5 ) مي بودم ؛ سعادت شنيدن آن صدا و ديدن آن ها نصيبم مي شد . ولي در هر صورت من و ساير افرادي كه از
همه جلو افتاده بوديم پس از حدود يك و نيم ساعت به مشعرالحرام
رسيديم ، ولي اين افراد گويي با زمان خيلي كمتري آن مسافت را طي كرده
بودند !
حاجيه خانم 20 : مادرم جوان تر شده
با كاروان خوزستان ، همراه مادرم آمده ام . مادرم 75 سال دارد ، سال هاست كه مريض است ، حتي دست شويي نمي تواند برود . من و مادرم همسايه هستيم و تمام كارهاي مادر را من انجام مي دهم . خواهرم سال قبل فوت كرد . مادرم حتي نتوانست سر خاكش بيايد ، ولي چند سال است كه مرتب مي گويد مرا خانه ي خدا ببريد ! من اصلا با اين كار راضي نبودم . زيرا خودم هم چندان حال خوبي ندارم و نمي توانستم به راحتي مشكلات مادر را در خانه اش حل كنم ، تا چه رسد به مسافرت ؛ آن هم به مدت يك ماه و با اين همه گرفتاري ها !
روزي كه راه افتاديم يقين داشتم كه نه من مي توانم مناسك و اعمال حج را انجام دهم و نه مادر . حالا كه 25 روز مي گذرد ، نمي دانم چه شده كه نيمي از كارها را خود مادر انجام مي دهد ! مثل اين كه 20 سال جوان تر شده است .
|
237 |
|
حاجي21 : به خودش سپرد
روحاني كاروان شيراز هستم . برايم مسئله خاصي روي نداده ولي نوبت قبل در كاروان ما يك حاجي كه مسئوليت يك پيرزن را به عهده گرفته بود ، و پيرزن را كه بسيار هم مريض و نزديك به موت بود ؛ طواف مي داد . خانواده پيرزن او را به حاجي سپرده بودند . حاجي مي گفت : با هر بدبختي بود ، پيرزن را 4 دور طواف دادم . در دور پنجم يك دفعه پيرزن نقش زمين شد ! حاجي كسي آشنا را نمي بيند كه به او كمك كند !
يك دفعه رو به خانه ي خدا مي كند ؛ و فرياد مي زند . خدايا ! ايشان را به خودت سپردم . بلافاصله جواني پيدا مي شود . پيرزن را از زمين بلند مي كند و آبي به صورتش مي پاشد و بقيه طواف را پيرزن بدون كمك انجام مي دهد !
حاجي22 : كار كوچك و پاداش بزرگ
ايشان در داخل هواپيما به من مراجعه كرد و اظهار داشت : چون مي بينم شما مطالبي مي نويسيد ؛ حيفم آمد كه اين موضوع را به شما نگويم . من قصد نداشتم اين را به احدي بگويم ، ولي چون شما داريد اين ها را جمع آوري مي كنيد ؛ لذا به شما مي گويم ، ولي اسم مرا ذكر نكنيد ، اظهار داشت :
در هنگام طواف مستحبي ، ديدم زني مادرش را طواف مي دهد . خيلي شلوغ بود و آن خانم كه داشت مادرش را طواف مي داد ، سخت در زحمت بود . فشار جمعيت داشت برايشان مشكل جدّي ايجاد مي كرد ! در يك لحظه به فكرم رسيد كه كمكي به آن ها بكنم . لذا دقيقاً پشت سرش قرار گرفتم و با فاصله 15 تا 20 سانتي متر پشت سر آن ها راه افتادم ،
|
238 |
|
بدون اين كه آن ها اطلاع داشته باشند . سعي كردم مانند يك سپر فشار جمعيت را از پشت سر خنثي كنم . 3 دور آن ها را محافظت كردم و تا حد امكان فشار جمعيت را مي شكستم . آن شب نزديك اذان صبح خواب ديدم در فاصله حجر اسماعيل و ركن يماني در طوافم . يك آقايي با قد نسبتاً بلند و لباس عربي مشكي كه يك نوار سفيدي از يقه تا پايين
پيراهن ادامه داشت ؛ چفيه ي سفيدي به نحوي بر سر گذاشته بود كه
مقداري از پيشاني و دو طرف صورتش را گرفته بود ؛ جلوتر از من طواف
مي كرد . چون بسيار جذّاب به نظر مي رسيد ، كمي تندتر كردم و به
سيمايش نگاه كردم . ريش صورتش سياه و قسمت چانه جوگندمي بود .
بسيار خوش سيما و مهربان و دوست داشتني به نظر مي رسيد . فرد ديگري كه در كنارم مشغول طواف بود ، گفت : او را مي شناسي ؟ گفتم : نه . گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است !
خودم را كاملا به او نزديك كردم و شانه به شانه اش طواف نمودم . در همان لحظه بانويي ديدم كه رو به كعبه قرآن مي خواند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رو به من كرد و فرمود : اين بانو دختر من فاطمه است !
وقتي حاجي به اين جا رسيد بد جوري متلاطم شد و چون توي هواپيما بوديم ، سعي كرد صداي گريه اش بلند نشود و افزود كه من بسيار بسيار مديون حضرت زهرا ( عليها السلام ) هستم . 14 سال بود كه ازدواج كرده بوديم ، بچه دار نشديم . يك شب كه بسيار ناراحت بوديم و تمام متخصصان نازايي هم گفته بودند كه امكان بچه دار شدنمان نيست ؛ حضرت زهرا ( عليها السلام ) را به خواب ديدم كه شالي سبز به گردنم آويخت و فرمود : دقيقاً 17 سال پس از ازدواج صاحب فرزند مي شوي ! همين طور هم شد . در سالگرد هفدهمين سال ازدواجمان بچه دار شديم . حالا ببين براي يك كار
|
239 |
|
كوچكي كه انجام دادم اين بزرگوارها چه قدر انسان را شرمنده مي كنند و چه قدر مورد لطف و عنايت قرار مي دهند .
پايان مصاحبه و مناسك
يقين دارم كه اگر زبان هندي ، پاكستاني و انگليسي خوب مي دانستم و باافرادي كه بااين زبان هاتكلم مي كنند ، مصاحبه اي در اين زمينه مي داشتم ؛ مسلماً آن ها هم دريافت هايي داشته اند ، آن ها هم امدادهايي داشته اند . اين نيرو در همه جاي عالم هست . شايد در بعضي مكان ها بيشتر باشد . جويندگان راه حق ، رنج ديدگان ، نيازمندان ، دعا كنندگان ، دردمندان ، درماندگان ، سالكان و . . . آن نيروها را شناخته اند . خداوند رحمت الهي را به هر كس كه بخواهد مي دهد . هر در كه كوبيده شود ، باز مي گردد .
خداوند فرموده بخوانيد مرا ، تا اجابت كنم شما را .
بيشتر از چند ساعت به پايان مناسك حج نمانده و چنان مات شده ام كه خودم را فراموش كرده ام . نمي دانم اين چند ساعت آخر را چه كنم ؟ خواستم ؛ يك طواف كامل انجام دهم ، ولي فكر و ذهنم بيشتر متوجه زائران بود . لذا بدون نيت طواف ، همراه زائران شروع كردم به چرخيدن دور خانه خدا . منتها اين بار مستقيماً به ديدار معشوق نرفتم . برگرد خانه ي معشوق چرخيدم ولي نگاهم به نگاه ده ها هزار عاشق بود كه رو به معشوق داشتند ! مي خواستم رسم و طريق عشق ورزيدن رااز عاشقان بياموزم و ديدم كه آن ها بادعا ، بااشك ، با نگاه و با سكوت ، با معشوق و محبوب ارتباط داشتند و خواسته دل را به او مي گفتند .
در دور اول به دعاها گوش دادم . دعا به زبان هاي عربي ، فارسي ، تركي ، هندي ، پاكستاني ، مالزيايي ، غنايي و . . .
|
240 |
|
آنان دعا مي خواندند ، براي تقرب به خدا ، براي رسيدن به كمالات ، براي باز شدن درهاي رحمت ، براي رفع حاجت ها و دعا براي هر چه كه باشد ، او مي شنود .
« والله يَسمَعُ تَحاوُرَكُما » ( 1 ) و من به همه ي دعاها آمين گفتم . و ايمان داشتم كه مورد اجابت قرار خواهد گرفت كه خود فرموده اُدْعُوني اَسْتَجِبْ لَكُم . ( 2 )
دور دوم ، به نگاه ها چشم دوختم . هزاران چشم ، گريان ، اشك آلود ، اشك ريزان ، ملتمسانه ، عاشقانه ، نگاهش مي كردند . من نگاهم را به نگاه آن ها گره زدم تا از زاويه ي نگاه آن ها و از دريچه ي نگاه آنان به خانه اش راه يابم و خداوند معناي همه ي نگاه ها را مي داند . { إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ } . ( 3 )
در دور سوم ، به سكوت دل ها ، گوش دادم . صداي سكوت دل ها ، تا عرش مي رفت . سكوت ؛ زائر را تا وادي فنا پيش مي برد . سكوت ، عاشق را از كوتاه ترين راه به منزل معشوق مي رساند . سكوت ؛ كليد حل معماها و كشف اسرار بود .
سكوت ؛ گامي در طريق سير و سلوك است . سكوت ؛ دق البابي آرام به خانه محبوب . عجبا ! كه فرياد سكوت ، در ميان آن همه ناله ها و صداها و فريادها از همه رساتر بود . و خداوند صداي سكوت را بهتر مي شنود . { وَهُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ } ( 4 )
فرصت پايان يافت و با خانه خدا وداع كردم تا روز بازگشت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مجادله / 1
2 . غافر / 60
3 . حج / 75
4 . حديد / 6