بخش 3
در کنار فرات حلب شام دمشق از دمشق تا مدینه شهر مدینه مرقد امامان بقیع به سوی مکه
51 |
[ در كنار فرات ]
چو يك فرسخ شدي طي بيابان * * * فرات از دامن كُهْ شد نمايان
كنار رود آن امواج دريا * * * طناب خيمه ها كردند برپا
صبا مرغ سحر آواز برداشت * * * بدان نغمه جرس هم ساز برداشت
همه چنگال خود را تيز كردند * * * پلنگ آسا از آنجا خيز كردند
طمع از جان خود هر كس بريده * * * روان سيلاب خونين از دو ديده
نهادندي قدم بر سوي صحرا * * * نمودندي وداع از روي صحرا
قدم بر عالم بالا نهادند * * * به كوهستان پلنگ آسا فتادند
گهي گشتند همدوش ملك ها * * * شنا كردند گاهي با سمك ها
گهي بر چرخ چارم جايشان بود * * * گهي تحت الثري مأوايشان بود
رسانيدند گه سر را بر افلاك * * * كشانيدند دامن گاه بر خاك
گهي چون شعله رفتندي به گردون * * * فتادندي چو سايه گه به هامون
غرض تا پنج روز اندر جبل ها * * * پلنگ آسا دويدندي جمل ها
در اين مدت كه در كُهْ مي چريديم * * * نشاني از زمين اصلا نديديم
52 |
فراز هر كُهي تا دامن چرخ * * * گرفته گوييا پيرامن چرخ
رهش باريك چون جسر جهنّم * * * كه مي باريد از آن گوييا غم
فرات از دامنش بودي گذاران * * * دهان بگشوده بودي اژدهاسان
كه گر لغزد از آنجا پاي آدم * * * كشد او را به سوي خويش در دم
ز بس سنگ سيه ديدم در آن راه * * * شدي عمر من بيچاره كوتاه
جرس فرياد مي زد داد از اين سنگ * * * كه زنگم كر شد ( 1 ) و جمازه ام لنگ
قضا را در چنين راه خطرناك * * * ز بيمش كرده بودم سينه را چاك
به ناگه محملم بر كوه شد بند * * * شتر را پاي لغزيد از سر بند
چو گرديد از فراز كوه غلطان * * * به من بخشيد عمر تازه يزدان
كه از حجاج مرد كارداني * * * رسيد آنجا ز روي پهلواني
تو گويي خضرِ راه من شد آن مرد * * * ستون در نعل گاه شتر كرد
كه از غلطيدن او را داشتي باز * * * سپاس شكر ايزد كردم آغاز
چو شش فرسنگ اين راه بلاخيز * * * مسافت شد بسي پيمانه لبريز
كه تا شد منزل آن كُهْ نوردان * * * دهي بالاي كُهْ نامش قزلخوان
سحرگه آن اجل برگشتگان باز * * * ز جا برخاستند از بستر ناز
جرس زد بانگ كاي برگشته بختان * * * ببنديد از براي راه رختان !
كه مي بايد به گردون رفتن امروز * * * ز باريكي ره خون خوردن امروز
دگر آن وحشيان كوه پيماي * * * گوزن آسا بجنبيدند از جاي
كمر چون مور مي بستند محكم * * * گرفتند از براي خويش ماتم
به گِرد هر جبل دَه بار گشتند * * * بدن را از تف خور مي سرشتند
كه تا شش فسخ اين راه را بريدند * * * به شهر بربر ويران رسيدند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گويا بر اثر سنگ ها و تحرّك زياد شتر ، زنگ جرس به اين طرف و آن طرف مي خورده و سر و صدا مي كرده است .
53 |
سحر زد بانگ مرغ صبحگاهي * * * كه اي حجاج بايد گشت راهي
ز جا آن كُه نوردان بار بتسند * * * به طوف كوه ها احرام بستند
بسي آمد سر حجاج بر سنگ * * * كه تا طي گشت آن ره هشت فرسنگ
دهي روي جبل بُد حوض نامي * * * به گردون بردي از هر كس پيامي
چو آن ره را ز جان سختي بريدند * * * در آن ده خرگه خود را تكيدند
سحر ديگر جرس فرياد برداشت * * * ز دشواري آن ره ، داد برداشت
كه اين بيچاره حجاج جفا كش * * * نمي باشد در اين ره خاطر خوش
ببايد معدن مس را بريدن * * * به كوهستان گوزن آسا چريدن
دگر كردند باز آن خلق انبوه * * * روان گشتند تا بر قله كوه
چه كوهي تا به گردون سر كشيده * * * ز تاري وحشيان از وي رميده
سيه تر از جبل هاي جهنّم * * * دميده دم بر او از دور آدم
به سوي قله كُهْ همچو موران * * * روان گشتند مردان با ستوران
چو نُه فرسخ در آن كُهْ رخش راندند * * * ز رفتن چهارپايان باز ماندند
چو در پا قوّت رفتن نديدند * * * شبي در معدن مس آرميدند
سحر آن حاج مسكين بار بستند * * * ز سختي كتل زنّار بستند
روان گشتند باز اندر جبل ها * * * نماندي قوّت پا در جمل ها
بسي مردند از حاج ، اسب و اشتر * * * بسي كردند مردم ، خاك بر سر
همانا جان ز سختي بر نيايد * * * اگر آيد تمامي در نيايد
همه افتان و خيزان پنج فرسنگ * * * بپيمودند ره را زار و دلتنگ
كه شهر آگين از دور بنمود * * * به چشم مردمان چون سور بنمود
در آنجا بارهاي خود گشودند * * * سجود و شكر ايزد را نمودند
آگين دلچسب و شيرين سرزمين بود * * * ميان شهرها او بي قرين بود
فرات از يك طرف بودي گذاران * * * كه از وي تازه مي شد دين و ايمان
54 |
ز صافي آن زجاج آبگينه * * * همي شستي غبار غم ز سينه
ز هر سو باغ هاي باصفا داشت * * * كه صد باغ نظر ( 1 ) را زير پا داشت
صفاي آن نه از آن و نه زين بود * * * تو گويي روح او حق آفرين بود
وليكن مردم شهرش تمامي * * * بدي خرد و بزرگ آن حرامي
( 9 ) ز بيم آن حرامي هاي رهزن * * * سيه بر چشمشان شد روز روشن
نكرده لنگ از آنجا چاشتگاهي * * * شدندي آن فقيران باز راهي
چه روزي بود كوچ آن ولايت * * * كه نتوان كرد وصفش را حكايت
ز يك سو ازدحام روميان بود * * * از اين سو بيم مال و بيم جان بود
چه گويم من از آن روز و از آن حال * * * چه گويم من ز بردن بردن مال
ندانم چون حكايت بود آن روز * * * چو صحراي قيامت بود آن روز
در آن شيرين زمين شد كام من زهر * * * ببردند آنچه بودند مردم شهر
ببردند آنچه بود از حاج مسكين * * * نماندي چيز ، جز آهي به خورجين
همه مال از كف خود بار داده * * * روان گشتند با پاي پياده
برون رفتيم با صد محنت و درد * * * نماند از مال ها در كف به جز گرد
جرس فرياد مي زد داد از اين شهر * * * كه مي شد كام شيرينش چون زهر
زمن بشنو مرو از راه آگين * * * كه هم جان مي رود هم مال هم دين
طواف كعبه گر خواهد تو را دل * * * ز من بشنو برو از راه موصل
چو زان وادعي عنان برتافتندي * * * امان گويا ز مردن يافتندي
دگر بر كوهساران رو نهادند * * * غم اموال را يك سو نهادند
اگر ارباب اگر درويش بودي * * * همه در فكر جان خويش بودي
چو آن وحشي صفت انسان بدبخت * * * بريدندي سه فرسنگ آن ره سخت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . از معروفترين باغهاي اصفهان .
55 |
نمايان شد دهي نامش كمرخان * * * بنايش بودي از دور تمورخان ( 1 )
در آن وادي شبانگاهي غنودند * * * كه اندر فكر مال خويش بودند
چو سرزد صبح از دامان گردون * * * دگر حجاج با حال دگرگون
از آن وادي برون رفتند دلتنگ * * * نَوَرديدند ره را هشت فرسنگ
فكندندي به منارلوكولي بار * * * به جاي گُل به سر چيندند از خار
چو شب خرگاه نيلي را نگون كرد * * * سحر از جيب گردون سر برون كرد
فتادندي به ره حجاج چون باد * * * به عزم كوه نوردي همچو فرهاد
گهي با تيشه ره را باز كردند * * * بسان مرغ گه پرواز كردند
سه فرسخ چون به سنگستان دويدند * * * پريدندي گهي ، گاهي چريدند
رسيدند آن زمان سوي مقاره * * * ز دست كُهْ گريبان گشته پاره
شبي سر را نهادندي به بالين * * * سحر برخاستند از خواب نوشين
به پشت راهواران زين نهادند * * * دگر بر روي كوهستان فتادند
سحرگاهان از آنجا بار كردند * * * مسافت در ره هموار كردند
شدي از بعد شش فرسخ نمودار * * * ملاطيه به سان صورت مار
عجب شهر وسيع باصفا بود * * * ز معموريش مصر اندر قفا بود
فزونتر داشت ز اختر باغ و بستان * * * گلستان ارم بودش دبستان
از آن معموره شهر جنّت آباد * * * شدندي حاج مسكين خرّم و شاد
در آن جا مكث ، يك روزي نمودند * * * زبان بر شكر نعمت ها نمودند
چو خرگاه سيا شب بپا شد * * * در بازارِ كوچا كوچ وا شد
سوي هامون فرس ها را جهاندند * * * سه فرسخ راه را تا صبح راندند
ز دريا چون برآمد خيمه شيد ( 2 ) * * * جهان را آب زراندود پاشيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در اصل : تيمورخان ، معمولا براي ضرورت شعري ، تمور نيز استعمال مي شود .
2 . شيد ، به معناي نور خورشيد است .
56 |
سوي سرچشمه آن امواج دريا * * * رسيدند و نمودند خيمه برپا
سحر چون چشم را از خواب نوشين * * * گشودندي به آيين نخستين
جمل ها را به زير بار كردند * * * سوي منزل چو باد الغار كردند
ز بعد هشت فرسخ سوي منزل * * * رسيدند آن خردمندان عادل
بپرسيدم كه نام اين زمين چيست * * * بگفتندم كه اين قوللر جملي است
سيه طومار را پيچيد چون شب * * * سحر انگشت زد بر چشم كوكب
ز جا برخاستند آن موج مردم * * * چو دريا آمدند اندر تلاطم
از آنجا زاد راه خويش بستند * * * به پشت زين و بر محمل نشستند
به عزم ارلنگ نه فرسخي راه * * * بپيمودند آن مردان آگاه
پس آنگه سوي آن منزل رسيدند * * * چو پروين دور هم خرگه تكيدند
سحر از ارلنگ رفتند بيرون * * * چو سيل كوهساران روي هامون
عنان تا چار فرسخ تافتندي * * * نشانِ منزل خود يافتندي
به پرواري بپروردند تن را * * * برون كردند از گردن كفن را
سحر پرواز تن داده نشستند * * * به پشت زين و از هامون گذشتند
ز بعد فرسخ شش شد نمايان * * * رخ اوزملوكولي از بيابان
در آن ده بارهاي خود گشودند * * * شبي در روي بستر سر نهادند
جرس آمد به افغان در سحرگاه * * * چو مرغ صبح زد بانگ علي الله
كه اي حجاج ، ره دشوار باشد * * * سياه و تنگ و ناهموار باشد
بود اي مرد زِ پيش ره قراداغ * * * كه سنگش تيره باشد چون پَر زاغ
نباشد وقت خفتن ني نشستن * * * ببايد از چنين جايي گذشتن
دگر آن وحشيان كوه نوردان * * * به جرأت وحشي و در خلقت انسان
كمر را همچو موران تنگ بستند * * * به عزم كُهْ ز جاي خويش جستند
از آنجا رخت بر صحرا كشيدند * * * زماني خويشتن را وا كشيدند
57 |
روان گشتند آن گه سوي آن كوه * * * كه نامش مي فزودي بر دل اندوه
چو بر دامان آن كوه پا نهادند * * * همان بر كوه انده ( 1 ) پا نهادند
چه كوهي ! وحشت انگيز سياهي * * * چه كوهي ! همچو دوزخ تكيه گاهي
فرازش تا ثريا سر كشيده * * * نشيبش را ز بالا كس نديده
به هر گاهي بُدي افتاده سنگي * * * كه گويا بر سر ره خفته زنگي
دم هر سنگ او بودي چو خنجر * * * كه تن را كردي از تنديش بي سر
فرازش مرغ از پرواز ماندي * * * ز تك نعمل از تكاور باز ماندي
ز تقُّ تقِّ سم شد پاره گوشم * * * دريد و رفت از سر ، عقل و هوشم
غرض در فرسخ پنجم رسيدند * * * به كوي عربان چادر كشيدند
به هم پيچيد چون شب تيره خرگاه * * * رسيد از پي علمدار سحرگاه
ز جا جستند باز آن ره نوردان * * * روان گشتند بر سوي بدرخان
گهي در كوه و گه در دشت و گه سنگ * * * بپيمودند ره را هفت فرسنگ
كه تا بر سوي آن منزل رسيدند * * * شبانگاهي در آنجا آرميدند
سحر چون بانگ مرغ صبحگاهي * * * برآمد باز گرديدند راهي
ز بهر لنگ و بهر شهر انطاب * * * برون رفته ز دل ها طاقت و تاب
جمل ها را به سرعت مي كشيدند * * * كه تا در فرسخ سيّم رسيدند
بُدَندي جملگي بي تاب آن شهر * * * ندانم از چه رو كردند از آن قهر
نيفكندند بار خود در آنجا * * * نه نيكي ديدم و نه بَد در آنجا
دو فرسخ دورتر از شهر رفتند * * * چنان دانم ز روي قهر رفتند
( 10 ) گره از بار خود آنجا گشادند * * * دو روزي بهر راحت ايستادند
شباهنگام چو مه قنديل آويخت * * * سيه زاغ شب از وي بال و پر ريخت
جرس شبگير كرده زد بر آهنگ * * * كه وقت بار باشد تا به كي لنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اندوه .
58 |
دگر آمد به جنب و جوش آن سيل * * * به صحرا شد روان در نيمه ليل
چو شش فرسخ برفت آن سيل زرين * * * ز پل بگذشت و آنجا يافت تسكين
مؤذن چون اذان صبح سر كرد * * * جرس زد بانگ و مردم را خبر كرد
[ حلب ]
دميدي صور اسرافيل گوياي * * * ز بالين سر گرفتند جمله يك جاي
بسان سيل بر هامون فتادند * * * گهي رفتند و گاهي هم فتادند
ز بهر عشر مال خويش دادن * * * بُدي آن رفتن و آن ايستادن
ز بعد چار فرسخ شد نمايان * * * حلب چون جبهه آيينه رويان
شبيه اصفهان ديدم حلب را * * * به ايران توأمان ديدم حلب را
به دكان و به بازار و به ميدان * * * همه چيزش مهيّا چون صفاهان
ز هر نوعي در آنجا ميوه بودي * * * كه تن را قوّت و راحت فزودي
ز انجيرش بخور حبّ نبات است * * * غلط گفتم غلط آب حيات است
كني گر وصفانجير حلب را * * * ز شيريني مَكي تا حَشْر لب را
سخن بشنو ز هندوانه آن * * * بود رنگين تر از لعل درخشان
لطيف و نازك و شيرين و پر آب * * * كند صد تشنه را يك دانه سيراب
بُدي اهلش ز خواهر مهربان تر * * * چه خواهر ، بل ز مادر جانفشان تر
چو توأم ديدم آن را با صفاهان * * * روان شد اشك خونينم ز چشمان
وطن آمد به ياد من در آن روز * * * كشيدم از جگر آه جهان سوز
ز فرزندان و خويشان ياد كردم * * * چو ني ناليدم و فرياد كردم
كه اي گردون چه دامانم كشاني * * * به روي كوه و صحرايم دواني
رها كن دامنم از كف رها كن * * * بيا سوداي ما را پا به جا كن
به مقصودم رسان از روي مردي * * * كه باشد بس مرا هامون نوردي
59 |
بكن رحمي به من اي بي مروّت * * * ز ره طي كردن از تن رفته قوّت
تكانِ محمل از دل تاب بُرده * * * ز جان راحتْ ز چشمم خواب برده
بگو تا كي كشم هجران خويشان * * * بگو تا كي شوم محروم از ايشان
خبر بر اي نسيم مهرباني * * * به سوي اصفهان تا مي تواني
به فرزندان من گو كاي عزيزان * * * چه سازيد از فراغم در صفاهان
مرا خود هجردار و در گدازم * * * به ناچاري بدين آتش بسازم
كه تا بخشد خدا توفيق طوْفم * * * برون آرد از اين گرداب خوفم
دگر برگشتم اكنون بر سر حرف * * * گشودم باز سر از دفتر حرف
در آن جنّت سرشت دير بنياد * * * كه دايم شاد و خرّم باغ او باد
ز بهر كار ، شش روز آرميدند * * * ز نو اسباب راه خود خريدند
به روز هفتمين درياي ايران * * * درآمد در تلاطم شد نمايان
يكي درياي ديگر ز آن ولايت * * * كه نتوان كرد وضعش را حكايت
چو برهم ريختندي آن دو دريا * * * برآمد شورش و برخاست غوغا
ز غوغا عقل و هوش از سر پريدم * * * قيامت را به چشم خويش ديدم
ز غوغا و ز شورش هاي از هو ! * * * زمين مي شد از آن رويش به آن رو
كه تا شد بار و بر راه اوفتادند * * * به سوي خانه حق رو نهادند
سه فرسخ ره مسافت شد در آن روز * * * همه خورسند دل ، با بخت فيروز
به خان طومانْ چادرها به پا شد * * * ز خرگه روي صحرا خوش نما شد
چو نيمي از شب ديجور بگذشت * * * سرافيل آمد و با صور بگذشت
ز جا برخاستند آن خيل مردم * * * دو دريا آمدند اندر تلاطم
ز يك سو هاي و هوي مردمان بود * * * جرس از سوي ديگر در فغان بود
ز هر اشتر دو صد زنگ و زلازيل * * * بُد آويزان كه مي زد هم يكي زيل ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تصحيف زير كه در زبان عاميانه ( مثل ديوار و ديفال ) « ز » به « ل » تبديل شده است و به اصواتي گفته مي شود كه تعداد ارتعاش امواج آن زياد باشد .
60 |
بدين آيين از آنجا بار كردند * * * چو صرصر سوي دشت الغار كردند
نمايان شد ز بعد فرسخ چار * * * ثراقب چون بهار عارض يار
درو تا نيمه شب ايستادند * * * به آسايش به بالين سر نهادند
چو مه قنديل زرين را برآويخت * * * ازو هندوي شب از خيمه بگريخت
دگر غوغا ز خاص و عام برخاست * * * همه كردند بهر كوچ قد راست
شترها را ز محمل بار بستند * * * چو كوكب در ميان او نشستند
به پرواز آمدند آن طاق ها چون * * * زمين زرد و هوا گرديد گلگون
ده و دو فرسخ آن ره را بريدند * * * پس آن گه در معرا آرميدند
روان در نيمه شب از معرا * * * شدند آن رهروان بر شهر حما
عنان در فسخ پنجم كشيدند * * * بدي ظُهري كه بر حما رسيدند
دگر در نيمه شب بار كردند * * * بدان دستور باز ايلغار كردند
چو پيمودند ده فرسخ و يا بيش * * * نشان جستند از منزلگه خويش
بُدي آنجا دگر شهر وسيعي * * * حميسش نام با شهر ( 1 ) وسيعي
در آنجا تا به نيم شب نشستند * * * چو وقت كوچ آمد بار بستند
از آنجا سوي حسبي رو نهادند * * * به روي دشت چون آهو فتادند
ز ده فرسخ بدان منزل رسيدند * * * به صحرايش همه چادر كشيدند
از آن وادي دگر در نيمه شب * * * نشستندي به محمل همچو كوكب
روان گشتند چون سيل بهاران * * * ز بعد فرسخ چارم شد اعيان
قطيفه تا كه از دامان صحرا * * * نشستي از تلاطم آن دو دريا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كذا در اصل . قافيه شعر نادرست است و ممكن است به جاي شهر ، كلمه اي نظير نهر يا چيز ديگري باشد . به هر روي متن موجود تا اندازه اي مبهم و بيشتر شهر خوانده مي شد . حميس نيز به همين صورت ضبط شده است .
61 |
پس آنگه تا به شام آنجا نشستند * * * شبانگه باز از آنجا رخت بستند
[ شام ]
روان گشتند با صد طور و آيين * * * به سوي شام چون سيلاب زورين
جمل ها را بسان باد پايان * * * دوانيدند در روي بيابان
چو ده فرسخ در آن شب ره بريدند * * * به باغستان او صبحي رسيدند
دو فرسخ هم ز باغستان گذشتند * * * ز نارنج و ترنجستان گذشتند
رسيدندي چو بر دروازه شام * * * به چشمم شد سيه آن روز چون شام
جدا هر عضو من آمد به افغان * * * كز اينجا بُد عبور آل سفيان
در ايّامي كه كردند از ستيزه * * * سر شاه شهيدان را به نيزه
گذر كردند از اينجا با سر شاه * * * كه گردد سرنگون اين طاق و خرگاه
غرض تا شد عبور حاج از اوي * * * روان بودي ز چشمم اشك ، چون جوي
پس آنگه رخش را بر شهر راندند * * * ز دامان گرد صحرا را فشاندند
چو شام از فيض بودي صبح صادق * * * نظيرش ( 1 ) را نديده كس در آفاق
مگو شامش بهشت دهر خوانش * * * كه جز جنّت نباشد توأمانش
( 11 ) ز هر سو چشمه اي در جوش بودي * * * ز صافي رنگ از دل مي زدودي
نپردازم دگر با اين و آنش * * * كنم يك شمّه وصف آب و نانش
ندانم چشمه حيوان بُد آن آب * * * كه بُد شيرين تر از صد كاسه جلاب ( 2 )
بنوش از چشمه سار شام آبي * * * كه از طعمش حيات تازه يابي
غلط گفتم غلط كان چشمه ساران * * * گذشتي از كنار خلد رضوان
كنون از نان او بشنو سخن را * * * ز روي اشتها واكُن دهن را
بسان برف بودي در سفيدي * * * كه گويا شير از وي مي چكيدي
چنان بود از سفيدي چون در ناب * * * چه نان گويا ز روزن چشم مهتاب
دگر از ميوه ها انواع و اقسام * * * ز يكديگر نكوتر بود در شام
خصوص انگور او كان بود نامي * * * كه تعريفش نمي دارد تمامي
چه گويم از كويج ( 3 ) و از گلابي * * * كه در آفاق مثلش را نيابي
دو روز از آن ولايت نشأه برديم * * * به ياد دوستان بس ميوه خورديم
به روز سِيُّمين غوغاي برخاست * * * كه گويا آسمان از جاي برخاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در اصل : نذيرش .
2 . معرّب گلاب .
3 . كويج ، همان زال زالك است كه اصفهاني ها ـ و شايد كساني ديگر ـ آن را كويج مي گويند .
62 |
كامير الحاج با عسكر برآمد * * * چو درياي محيط از سر برآمد
چنان آمد به شورش آن دو دريا * * * كه طوفان عظيمي گشت پيدا
شدي پر دامن صحراي از موج * * * سر مرغابيش مي خورد بر اوج
پس آن گه چار فرسخ ره بريدند * * * به عصري سوي ترخانه رسيدند
[ دمشق ]
از آنجا نيمه شب بار كردند * * * ده و دو فرسخي ايلغار كردند
دمشق سرنگون گرديد پيدا * * * نمودي وحشت از او جمله دل ها
همه لعنت كنان بر آل سفيان * * * از آن وادي گذر كردند گريان
شبي در آن خرابسْتان غنودند * * * صباحش بار از آنجا نمودند
چو شش فرسنگ آن ره را بريدند * * * سوي لشكرگه پاشا رسيدند
چو لشكر كه نبوديش پايان * * * مضيرب بود منزلگاه ايشان
چو لشكر بود بحر بي كراني * * * كه ثقلش بر زمين كردي گراني
ز كثرت بسته بودندي گذرگاه * * * زمين گرديده زنگاري ز خرگاه
سه دريا چون بپيوستند با هم * * * شد از بهر تماشا آسمان خم
پس آن گه بهر مكث پنج روزه * * * كشيدندي همه از پاي موزه
طناب خيمه راحت كشيدند * * * ثريّاوار دور هم تكيدند
به روز شش درآمد شور و غوغا * * * كه ظهري كوچ خواهد كرد پاشا
زماني چون برآمد نغمه شد راست * * * ز كوس و از نفير آواز برخاست
پس آنگه شد به رسم خسروانه * * * اميرالحاج از آن وادي روانه
چو بيرون آمد از خرگه سوي دشت * * * بيابان لاله زار بيرقش گشت
صد و سي بيرق از پشتش روان شد * * * كه هر بيرق نشان سي جوان شد
پياده بود ار نهصد نفر بيش * * * تفنگ بر دوش مي رفتند از پيش
دو صد هم بُد جوانان قصب پوش * * * تمامي را تفنگ نقره بر دوش
ز سيصد بُد فزون اشتر سوارش * * * تفنگي بسته هر يك بر كنارش
بُدي يك صد سوار نيزه بر كف * * * كه مي رفتند پيشاپيش صف صف
جوانان سپاهي بُد هزارش * * * كه رفتند از يمين و از يسارش
دگر خنجر گذارش چارصد كس * * * كه بودندي روان از پيش ، از پس
بدي سيصد نفر همراه محمل * * * كه بودندي دليل راه و منزل
چهل كس نغمه پردازش بدندي * * * نفير و كوس و كرنا مي زدندي
دگر يك صد نفر بودش ملازم * * * كه هر خدمت به ده كس بود لازم
از آن پس شه روان با رسم و آيين * * * كتل ها با لگام و زين زرّين
63 |
ز بعد آن كتل ها شد پديدار * * * ده و دو شاطران تيز رفتار
همه نو خط هم سيمين بنا گوش * * * به هر يك بُد كجك ( 1 ) از نقره بر دوش
تمامي طِل به سر كا كالي پسر * * * همه قنطورهاي سرخ بر سر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در لغتنامه دهخدا آمده است : چوب كجي را گويند كه بر سر چوب قبق بندند و چوب قبق ، چوبي است كه در ميان ميدان برپا كنند و گوي هاي طلا و نقره از آن آويزند .
64 |
پس آن گه شد روان تخت روانش * * * كه بود آن مير اعظم در ميانش
جلوريز ( 1 ) از پي او شد روانه * * * سپه مانند بحر بي كرانه
از آن پس ده قطا اشتر خزانه * * * كشيدندي ز پس با كارخانه
[ از دمشق تا مدينه ]
بدين آيين چو بيرون رفت پاشا * * * برآمد در تلاطم آن سه دريا
به روي هم بسان موج افتان * * * روان شد حاج هم سوي بيابان
بياباني كز آبادي بري بود * * * نشيمنگاه شيطان و پري بود
بياباني كه خلقي تا دو فرسنگ * * * ز عصيان گشته بودندي همه سنگ
بياباني كه گرديدند نابود * * * در آنجا قوم لوط و صالح و هود
بياباني كه نعمت هاي الوان * * * همه گرديده سنگ از جرم و عصيان
بياباني كه تا چشمت كند كار * * * به فرق مشركان گشته نگون سار
بياباني كه از مه تا به ماهي * * * شده مغضوب درگاه الهي
بياباني كه پايانش نبودي * * * گياهي جز مغيلانش نبودي
نه مرغ اندر هوايش مي پريدي * * * نه وحش اندر فضايش مي چريدي
به جز خرگوش و سوسمار و رتيلا * * * گهي هم عقربي مي گشت پيدا
در آنجا بس كه گويي واژگون شد * * * دل بينندگانش سرنگون شد
پس آن گه شد روان آن خلق انبوه * * * بسان مور بر صحرا و بر كوه
كه تا در فرسخ چهارم رسيدند * * * سوي رنطه سراپرده كشيدند
از آنجا نيمه شب شد روانه * * * امير الحاج با نقّاره خانه
دگر حجاج بيت الله تمامي * * * روان گشتند با آن فرد نامي
چو ره را هشت فرسخ طي نمودند * * * به مفرق بار از اشتر گشودند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . جلوريز ، به معناي تعجيل و سرعت است .
65 |
به آيين نخستين نيمه ليل * * * به سوي راه رو آورد چون سيل
روان بر سوي عين ذات گرديد * * * ده و دو فرسخ از ره را نورديد
پس آن گه عصر تنگ آنجا رسيدند * * * ر رنج ره نوردي آرميدند
از آنجا نيمه شب كوچ شد باز * * * به آهنگ نفير نغمه پرداز
ز خواب ناز سر برداشت پاشا * * * ز خرگه شد بيرون آن مرد دانا
بلاطه رخش همت را جهانيد * * * سپه را تا به شش فرسخ دوانيد
از آنجا شد روان چون بحر يك بار ( 1 ) * * * همان در نيمه شب كرد ايلغار
ده و يك فرسخ از ره چون بپيمود * * * به بلغاخايي منزلگه بفرمود
از آنجا نيمه شب كوسي بنواخت * * * سوي قطرانه هم فرسخ عنان تاخت
همان دستور از آن وادي روان شد * * * ز تك اسبش به صرصر هم عنان شد
ده و دو فرسخ از ره چون بپيمود * * * نزول اندر حسا آن گه بفرمود
از آنجا باز اندر نيمه شب * * * برون آمد ز خرگه چو كوكب
دم اندر ناي در پيشش دميدند * * * كتل هاي سماوش ( 2 ) را كشيدند
روان تخت روانش شد به هامون * * * قشون از پي روان چون رود جيحون
( 12 ) سوي عين فر ( 3 ) بعد از هشت فرسنگ * * * رسيد و كرد در آنجا شبي لنگ
از آنجا چاشتگاهي كوچ فرمود * * * ده و يك فرسخ از هامون پيمود
كشيدند اندر معان آن گه عنان را * * * گشود از بهر آسايش ميان را
چو سر زد آفتاب عالم آرا * * * جهان گرديد از نورش مصفّا
اميرالحاج با حجّاج و لشكر * * * روان گرديد از آنجا چو صرصر
طناب خيمه را در ام عياش * * * كشيد از بعد شش فرسنگ فراش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در اصل تا كلمه بحر آمده و كلمه « يكبار » از ماست .
2 . آسمان گونه .
3 . شايد : عنيضر .
66 |
از آنجا تا به نيم شب برآسود * * * چو مه سرزد از آنجا كوچ فرمود
پس آن گه نغمه از صرناي برخاست * * * سه دريا بهر كوچ از جاي برخاست
برون آمد امير اعظم شام * * * پياده در جلو از خاص و از عام
روان سوي عقبه موج پرواز * * * شدندي حاج و پاشا با صد اعزاز
در آن ره زحمت بي حدّ كشيدند * * * ز بعد سيزده فرسخ رسيدند
بدان سان مه چو شب سرزد ز گردون * * * چو كوكب آمد از خرگاه بيرون
بر تخت روان بنشست شادان * * * روان از پيش و از پس آل عثمان
به آهنگ نفير و كوس و صرنا * * * بپيمودند ده فرسنگ ره را
از آن پس بر مدوّره رسيدند * * * به دور يكديگر چادر كشيدند
به دستور نخستين باز برخاست * * * ز صرنا و نفير آواز برخاست
روان شد سوي دار الحج خرامان * * * دويدندي چو صرصر باد پايان
بيابان را چو نه فرسخ نورديد * * * نفيرش گوش گردون را بدرّيد
كه تا بر سوي منزلگاه آمد * * * به آييني كه گويا شاه آمد
از آنجا شد روان با جدّ و با طيش ( 1 ) * * * روان اندر ركابش باز آن جيش
رسيد از بعد ده فرسخ سوي قاق * * * بدان منزل تو گويي بود مشتاق
از آنجا رخش دولت را جهانيد * * * چو صرصر يازده فرسخ دوانيد
پس آنگه در تَبُك ( 2 ) چادر بپا شد * * * گل زنگاري خرگاه وا شد
از آنجا زد نفيرش نغمه در راست * * * هماندم از سه دريا موج برخاست
روان گرديد بيرق هاي الوان * * * شدي گلراز ازو روي بيابان
به دار المقل آن گه شد روانه * * * بسان تير بر سوي نشانه
ز بعد يازده فرسنگ سنگين * * * بيابان را ز خرگه كرد رنگين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . طيش ، به معناي سبكي و خشم و غضب آمده است .
2 . مقصود منطقه « تبوك » است .
67 |
چو آهنگ نفيرش اوج برداشت * * * بريد از آن مكان گويا كه پر داشت
دگر تختش روان شد در بيابان * * * بلا تشبيه چون تخت سليمان
كه گويا داشتي صرصر عنانش * * * رساندي سوي منزل بي امانش
غرض نه فرسخ آن ره را بپيمود * * * كه تا در قلعه حيدر ( 1 ) برآسود
پس آن گه يك شبي دست از سياحت * * * كشيد و كرد آنجا خواب راحت
دگر ظهري نواي ساز برخاست * * * ز جا پاشاي اعظم باز برخاست
درآمد پشت گلگون سماوش * * * كه مي جَستي ز سنگ ، از نعلش آتش ( 2 )
ز بعد هيجده فرسخ نمايان * * * معظم شد ز دامان بيابان
طناب خيمه ها گشته چرباف ( 3 ) * * * كشيده عرض و طولش قاف تا قاف
ركابش را سبك كرد و عنان سخت * * * به خرگه رفت با فيروزيِ بخت
چو چشم خلق بر خواب آشنا شد * * * دگر آهنگ صرنايش بنا شد
دگر سر برگرفت از بِستر ناز * * * برون آمد ز خرگه با صد اعزاز
روان سوي مغاش الرزّ ( 4 ) چو صرصر * * * شد آن مرد خردمند هنرور
عنان را شانزده فرسخ چو برتافت * * * نشان از بارگاه خويشتن يافت
به خرگه شد ز رنج ره برآسود * * * شدند آسوده هر كس همرهش بود
چو مه سرزد ز كاخ لاجوردي * * * كمر را بست باز از روي مردي
به پشت توسن صرصر عنان شد * * * به سوي مدين صالح روان شد
بسي شد خالي آنجا توپ و تفنگ * * * كه تا طي كرد ره را بيست فرسنگ
به دستور نخستين يك دو ساعت * * * در آن منزل نمودي استراحت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گويا مقصود منطقه خيبر است .
2 . در برخورد نعل اسب با سنگ زمين ، آتش مي جَست .
3 . شايد و به احتمال ، به معناي چرم باف كه « م » به ضرورت شعري افتاده است .
4 . كذا .
68 |
دگر بر عادت دوشينه چون ماه * * * برآمد شد برون پاشا ز خرگاه
روان شد بر عُلا با كاروانش * * * پريدي در هوا تخت روانش
شدي از بعد شش فرسخ پديدار * * * عُلا با ليمو و نارنج بسيار
چه ليمو ميوه جنّت بُدي او * * * چه ليمو به ز صد نعمت بُدي او
چه ليمو كشته گويا جبرئيلش * * * چه ليمو داده آب سلسبيلش
چه ليمو در حلاوت شربت قند * * * كه گويا بر شكر بود است پيوند
چو آمد بر سر زيكونه روزي * * * در آنجا لنگ كرد او يك دو روزي
در آن مدت همي خورديم ليمو * * * چه لذت ها كه مي برديم از او
به عصر روز دويم خواستي باز * * * نواي ناي زريّن نغمه ساز
برون آمد ز خرگه شد روانه * * * سوي دارالغنا با صد ترانه
چو طي شد پنج فرسخ ز آن بيابان * * * رسيدي عمر آن منزل به پايان
در آنجا خيمه ها برپا نمودند * * * همان دستور دوشينه غنودند
چو آواز نفير دلخراشش * * * برآمد سر برآورد از فراشش
كشيدندي برش تخت روان را * * * همان آهو تك صرصر عنان را
پس آن گه تكيه زد بر تكيه گاهش * * * روان چو سيل زورين شد سپاهش
چو ره را پانزده فرسخ نورديد * * * رخ خورشيد تابان زرد گرديد
در اينجا گويم از بيت نظامي * * * كه تا اين مثنوي گيرد نظامي
شباهنگام كان عنقاي فرتوت ( 1 ) * * * شكم پر كرد از آن يك دانه ياقوت
نزول اندر زمرّد كرد پاشا * * * شدش فيروزه گون خرگاه برپا
چو شش ساعت ز رنج ره برآسود * * * همان بر رسم سابق كوچ بنمود
چو هيجده فرسخ از آن راه طي شد * * * دگر زراقه منزلگاه وي شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . عنقاي فرتوت ، كنايه از زمين و ظلمت شب است . اين بيت ، همان طور كه شاعره ياد كرده ، از نظامي است . در لغتنامه دهخدا ذيل « عنقاي فرتوت » از اين شعر ياده كرده است .
69 |
ز زراقه همان در نيمه شب * * * هژبرآسا به هديه تافت مركب
ز بعد فرسخ نه شد پديدار * * * همان هديه كه پاشا بُد طلبكار
دمي آسود از ره طي نمودن * * * ز رنج طيِّ پي در پي نمودن
دگر سر برگرفت از خواب نوشين * * * برون آمد به آيين نخستين
بر زين بر نشست از روي تندي ( 1 ) * * * روان شد باز بر صحرانوردي
برد آن توسن ليلي خرامش * * * سوي فعل تيم با احترامش ! ( 2 )
كه بودي هيجده فرسنگ در آن راه * * * به سعي تك نمي گرديد كوتاه
پس آنگه خيمه ها برپا شد آنجا * * * دگر بازار خرگه وا شد آنجا
نياسوده بُد از رنج ره دور * * * كه باز آمد به كوشش نغمه صور
دگر سر برگرفت از بستر ناز * * * بر تخت روان خويش شد باز
روان سوي قرا چون باد گرديد * * * ده و دو فرسخي ره را نورديد
نمايان قبّه هاي خرگهان شد * * * هر آن كس مانده بُد خوش دل از آن شد
در آنجا يك دو ساعت روز آسود * * * دگر عصري از آنجا كوچ بنمود
( 13 ) نفيرش بهر كوچ آواز برداشت * * * دهل زن نغمه اندر ساز برداشت
به صرنا لحن داودي دميدند * * * فرس ها را به زير ران كشيدند
برآمد پشت زين پاشاي اعظم * * * روان شد سوي ربّ ، شاد و خرّم
چو شب زد شانه بر گيسوي هندو * * * فروزان گشت صد مشعل ز هر سو
در آن شب هر كه بُد منعم ز درويش * * * چراغان كرد هر كس محمل خويش
ز شوق خاك بوسي پيامبر * * * نياوردي كسي سر را به بستر
ده و دو فرسخ آن شب تا سحرگاه * * * بپيمودند آن مردان آگاه
سحر چون آفتاب لاجوردي * * * علم زد بر سر ديوار زردي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كلمه « تندي » حدسي است . اصل براي ما ناخوانا بود .
2 . اين مصرع براي ما نامفهوم است . شايد فعل تيم ، اسم مكاني باشد .
70 |
نمايان گشت نخلستانش از دور * * * بپا شد از براي مردمان سور
[ شهر مدينه ]
پس آن گه با وقار و با سكينه * * * روان گشتند تا شهر مدينه
دو فرسخ همچو صرصر مي دويدند * * * نه با پا بلكه با سر مي دويدند
كه تا شهر مدينه شد نمايان * * * ز پشت كوه چون خورشيد تابان
شكستند از تكبّر گردن خويش * * * برهنه پا و سر مانند درويش
روان گشتند به سوي درگه شاه * * * ندانستم چسان طي گشت آن راه
به دل گفتم دلا اينجا مدينه است * * * كه دايم مهر او در قلب و سينه است
بگفتا آري اين يثرب زمين است * * * مقام و مرقد سالار دين است
نبيّ المرسلين در اين مكانست * * * شه دنيا و دين در اين مكانست
در اينجا سيّد و سرور به خواب است * * * در اينجا شافع محشر به خواب است
در اينجا احمد مختار باشد * * * در اينجا آن شه ابرار باشد
شه امّي لقب اينجاست اينجا * * * رسول با حسب اينجاست اينجا
حبيب ذوالجلال اينجاست اينجا * * * نبي بيهمال اينجاست اينجا
در اينجا ساكن است آن شاه لولاك * * * كه از نورش منوّر گشته افلاك
مه بدر الدُّجي در اين زمين است * * * شه شمس الوري در اين زمين است
در اينجا صاحب تاج لوا است * * * در اينجا ختم حبل انبيا است
نمي بيني كه يثرب تابناك است * * * ز نور مرقد آن نور پاك است
اگر پرسي ز اولادش كدامين * * * بود در نزد آن طه و ياسين
به نزدش باشد آن يك دانه گوهر * * * كه بودي قرّة العين پيمبر
71 |
[ مرقد امامان بقيع ]
دگر ز اولاد امجاد گرامي * * * كه هر يك بُد به عصر خود امامي
بُدند اندر جوارش چار معصوم * * * ز دست تيره بختان گشته مسموم
كه هر يك مخزن سرّ خدايند * * * شفاعت خواه در روز جزايند
بقيع از نور مرقدهاي ايشان * * * منوّر گشته چون خورشيد تابان
حسن آن ميوه قلب پيمبر * * * سرور سينه زهرا و حيدر
دويم مولا علي ابن الحسين است * * * امام ساجد و نور دو عين است
سيم باقر شه علم اليقين است * * * امام پنجم و سالار دين است
چهارم باشد آن مولاي بر حق * * * كه دين و مذهب از وي يافت رونق
امام انس و جان مولاي ناطق * * * شه كون و مكان يعني كه صادق
ز دل اين نكته چون آمد بگوشم * * * برون شد گويي از سر ، عقل و هوشم
ز ديده اشك خونين مي فشاندم * * * كه تا خود را بدان درگه رساندم
به درگاهي كه دايم جبرئيلش * * * همي باشد ز آب سلسبيلش
به بال و پر بروبد درگهش را * * * كند در آستان منزلگهش را
پيمبرها از آن درگه شرفياب * * * جبين ساي ملايكه است آن باب
چو بر اين دولت عظمي رسيدم * * * به چشمان سرمه از خاكش كشيدم
منوّر شد چو چشمانم از آن خاك * * * نمودم پاي بوسي شاه لولاك
ز زينت آنچه مي بايست بودي * * * بدان شه آنچه مي بايست بودي
چو ره سوي حريم شاه جستم * * * بدان فردوس اعلا راه جستم
ز شادي سر برآوردم ز گردون * * * نمودم شكر يزدان از حد افزون
چو گرديدم بدان دولت ميسّر * * * شدي چشمم از آن مرقد منوّر
پس آن گه رو سوي زهرا نمودم * * * به درگاهش جبين خويش سودم
72 |
ز خاك مرقد آن مهر تابان * * * كشيدم بر دو ديده توتيا سان
مشرّف چون شدم زان خلد رضوان * * * روان گشتم به پابوس امامان
چو بر آن آستان عرش بنيان * * * كه مي شد تازه از وي دين و ايمان
رسيدم ديده را روشن نمودم * * * جبين خويش را بر خاك سودم
نديدم اندر آن ارض مطهّر * * * به جز نور فروزان زيب ديگر
ميان يك ضريحي چهار مولاي * * * گرفته هر يكي در گوشه اي جاي
زميني كو بُدي بالاتر از عرش * * * به كهنه بوريايي گشته بُد فرش
مكاني را كه بُد توأم به جنّت * * * ندادندش از قنديل زينت
نسيما سوي اصفاهان گذر كن * * * در آن سلطان ايران را خبر كن
بگو كي شاه عادل در كجايي * * * از اين جنّت سرا غافل چرايي
بيا بنگر بر اولاد پيمبر * * * بدان رخشنده كوكب هاي انور
كه مسكن كرده اند در يك سرايي * * * ضريح از چوب و فرش از بوريايي
روان كن اي غلام آل حيدر * * * فروش لايق آن چار سرور
ز بهر زينت آن خلد رضوان * * * قناديل طلا چون مهر رخشان
دگر رمان ها مملو ز گوهر * * * براي آن صناديق مطهّر
كه از كوري چشمِ آن رقيبان * * * ز زيور گردد او چون خلد رضوان
چو گرديدم شرفياب زيارت * * * نمودم خانه دين را عمارت
وداع از تربت آن شهر ياران * * * نمودم سينه سوزان ، ديده گريان
[ به سوي مكه ]
دو روز آنجا توقف كرد پاشا * * * به عصر روز دويم رفت از آنجا
چو ميرالحاج از يثرب برون شد * * * به چشمم روز روشن قيرگون شد
از آن ارض مشرف زار و دلگير * * * ز پابوس پيمبر ناشده سير
73 |
روان سيلاب خونين از دو چشمان * * * زدم خرگه به دامان بيابان
ز هجران پيمبر زار و نالان * * * فتادم من هم از دنبال ايشان
روان گشتند آن گه حاج و پاشا * * * چو سيلاب خروشان روي صحرا
سه فرسخ چون ز يثرب دور گشتند * * * به احرام حرم مأمور گشتند
كه او را مسجد شجره خواندند * * * در آنجا شيعيان احرام بندند
سوي احرام گه چون راه جُستند * * * تن از چرك گناه خويش شستند
ز پرواز جوان از خاص و از عام * * * تمام شيعيان بستند احرام
برهنه پا و سر آن نيك رويان * * * فتادندي به ره ، لبّيك گويان
برآمد پشت زين پاشاي اعظم * * * نفيرش زيل و صُرنا مي زدي هم
روان شد سوي كعبه خرّم و شاد * * * عنانش بود گويا در كف باد
( 14 ) ز فرسنگ ده و دو بر شهدا * * * ستون خيمه اش را كرد برپا ( 1 )
شبي آنجا به نزديك سحرگاه * * * گرفت آسودگي از رنج آن راه
سحرگه شد روان سوي جديدا * * * ز بعد يازده فرسخ هويدا
شد آن منزل فرود آمد ز گلگون * * * از آنجا نيمه شب رفت بيرون
ده و دو فرسخ آنجا چون عنان تافت * * * نشان بدر را اندر حُنين يافت
ميان روز در آنجا رسيدند * * * به قدر چار ساعت آرميدند
دگر عصر از نفيرش نغمه برخاست * * * ز بهر كوچ كردي باز قد راست
براي هيجده فرسخ ميان بست * * * بر تخت روان خويش بنشست
روان گرديد با حجاج و با جيش * * * به سوي قاع و با صد جدّ و با طيش
بسي از كوه و از هامون گذشتند * * * كه تا آسوده در خرگاه گشتند
چو پاسي رفت از شب بار كردند * * * چو صرصر سوي رنج ايلغار كردند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . گويا مقصود قبرستان شهداي بدر است .
74 |
شدي بعد از ده و دو فرسخ اعيان ( 1 ) * * * حباب چشم ها الوان الوان
روان گرديد هر كس سوي خرگاه * * * برآسودند آنجا تا سحرگاه
دگر پاشا به پشت زين برآمد * * * بدان رسم و بدان آيين برآمد
ز روي مردي آن مرد هنرور * * * روان شد جانب منزل چو صرصر
ز بعد چارده فرسخ قديدا * * * شدي از دامن صحرا هويدا
ز رنج راه در آنجا برآسود * * * همان در نيمه شب كوچ بنمود
روان گرديد بر وادي عسفان * * * ز بعد هفت فرسخ گشت اعيان ( 2 )
عنان را تافت تا منزلگه خويش * * * برآسود آن زمان در خرگه خويش
چو ثلثي رفت از شب آن يگانه * * * برون آمد ز خرگه شد روانه
چنان رفت اشهب صرصرتك او * * * كه بردي گوي از ميدان آهو
چو ده فرسخ دويد اندر بيابان * * * شد آن گه وادي فاطمه نمايان
رسيدند آن زمان آن دشتْ پويان * * * به سوي آن مكان لبيك گويان
ز هر سو خيمه ها برپا نمودند * * * در آنجا تا به شب مأوا نمودند
كجا آن رهروان از شوق فردا * * * گرفتندي به جاي خويش مأوا
چو نيمي رفت از شب حاج و پاشا * * * كشيدند رخت را بر روي صحرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . در اصل : ايان . در مورد ديگر اعيان به كار رفته است .
2 . نظير مورد قبل ، در اصل ايان آمده است .