بخش 2
بر مستطیع است حج این خانه
بر مستطيع است حج اين خانه
«و لله علي النّاس...» چون در محيط اين خانه فقط نام خدا ظاهر و
ارادة او حاكم است، براي خدا و بيدار شدن روح حقپرستي و زنده شدن وجدان عدالتخواهي و حكومت اين روح بر ساير غرايز و هواهاي انسان بر هر مستطيعي حج اين خانه واجب است، تا براي يك بار هم شده در تمام عمر هر كس خود را از محيط غوغاي شهوات و خودپرستي و نفعجويي و اختلافات كه صداي پيامبران و نداي وجدان و دعوت خدا را دور و كم اثر نموده بيرون آيد و تغيير محيط دهد و هر كس كفر ورزيد و اين دعوت را نپذيرفت، بداند كه خداوند بينياز است و اين بشر است كه در تقويت و حفظ بنية مادي و معنوي خود و در هر چيز سراسر احتياج است.
(وَ إِذْ بَوَّأْنا لإِِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَطَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْقائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ
وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَعَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ
لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ...)(1)
و چون براي ابراهيم جاي خانه را معين كرديم ] بدو گفتيم: [چيزي را با من شريك مگردان و خانه ام را براي طواف كنندگان و قيام كنندگان و ركوع كنندگان ] و [سجده كنندگان پاكيزه دار.» و در ميان مردم براي ] اداي [حج بانگ برآور تا ] زايران [پياده و ] سوار [بر هر شتر لاغري -كه از هر راه دوري مي آيند- به سوي تو روي آورند، تا شاهد منافع خويش باشند، و نام خدا را در روزهاي معلومي بر دامهاي زبان بسته اي كه روزي آنان كرده است ببرند.
از مضمون آيه چنين برميآيد كه ابراهيم خليل براي انتخاب نمودن و يافتن مكان ساختن خانة خدا، چندي در تكاپو بوده، كلمة «بَوَّأ» تحيّر و تكاپو و جستجو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . حج: 26و 27 و28.
و در نتيجه انتخاب را ميرساند. بايد محيط و سرزميني كه چنين مؤسسهاي در آن قرار ميگيرد، از همة خيالات و اوهام و سياستها و شهوات بشر دور و پاك باشد.
ابراهيم خليل در شهر بابل و سواحل خرم و آباد فرات و دجله پا به دنيا گذارد، اين شهر از مراكز ريشهدار تمدن دنيا بوده، در آن سدها معابد و هياكل و مدارس كهانت و ستارهشناسي برپا بود، در اين شهر كاهنان افسونگر و بتان جواهر پيكر و پادشاها خود سر، هر يك به نحوي با خيالات مردم بازي ميكردند و براي هر يك از اين دستگاهها قوانين و دستورات و مقرارتي بوده است.
نمرود يكي از پادشاهان بابل است كه در زمان ظهور ابراهيم بر مردم پادشاهي يا خدايي ميكرد و به وسيلة همان مقررات و قوانين مردم را به زنجير عبوديت خود كشيده و كوچكترين رابطة خلق را با خدا بريده بود.
در اين محيط تاريك و همزا كه ستارهاي از هدايت و حقپرستي نميدرخشيد، ابراهيم چشم گشود و ماوراء پردة اوهام و شرك عمومي، پديد آرندة زمين و آسمان و گردانندة اختران را شناخت. روي فكر خود را از مردم و جهان به سوي وي گردانيد. خود و ارادة خود را يكسره تسليم او كرد و مانند جملة موجودات، مدار حركت خود را مشيّت ازلي گردانيد. برخلاف اوهام متراكم عمومي قيام نمود و بتهاي
منصوب در هياكل را با تبر خرد كرد و با بتهاي ريشهداري كه در معبد افكار جاي گرفته بودند، با منطق روشن فطري جهاد نمود و براي نجات خلق تا حد سوختن فداكاري كرد و براي اجراي امر حق تا حد قرباني نمودن فرزند به دست خود، آماده شد.
ابراهيم پس از گذراندن مراحل امتحانات فكري و عملي به منصب امامت و پيشروي نائل شد.
بايد سرّ امامت و پيشرو ابراهيم و مراحل فكري و نقشه عمل وي در زمين براي هميشه مستقر گردد. و حقيقت وجود او كه ميزان كمال آدميت است، باقي بماند. ابراهيم مأمور شد كه آٍنچه با فكر نوراني خود دريافته و در عمل به طور كامل ظاهر شده در قطعهاي از زمين مستقر گرداند. بايد محيط مناسبي بجويد، مراكز تمدن ريشهدار بابل و مصر و آشور و شام، محيط مناسبي نبود كه فكر ابراهيم براي هميشه در آن مستقر شود.
تمدنهايي كه محصول خيالات بشر است، مجموعهاي است از قوانين و رسوم كه به نفع فرد يا جمعيتي وضع و رايج شده و نتيجهاي است از معلومات ناقص كه حجاب آزادي فكر گشته و تجسّمي است از شهوات و گمراهيها. ريشة درخت كهنة تمدن در اعماق ظلمت اوهام محكم شده، شاخ و برگ آن، با صورتهاي مختلف زمان، بر تودهها سايه افكند و مردم را از مشاهدة نور آسمان و اختران درخشان و ماوراء جهان بازداشته، شكوفة اين درخت كهن پيوسته به ظلم و گناه و ميوة آن تيرهبختي بشر است. كاخهاي حكمفرمايي در ساية اين تمدنها برپا
گرديد براي عبوديت و شكستن قواي بشر. كلّ ساختمانهاي باشكوه آن، از خون تيرهبختان خمير شده و هندسة زيبا و دقيقش بر جمجمة محرومان قرار گرفته، فضاي آن را دود گناه و شهوات و ظلم تيره نموده و سرزمينهاي سبز و خرم و دامنة كوه و دشت آن را آثار عيش و نوش و جنايات هوسبازان و فرمانروايان و اشراف زادگان آولده ساخته است. مردمي كه در ساية اين تمدنها به سر ميبرند، تيرهبختاني هستند كه به غلهاي عادات مراثي و زنجير قوانين بشري گرفتار و به آن دلخوش و سرمستند، چنان در تاريكي اوهام گرفتارند كه دوست و دشمن را نميشناسند، دست كساني كه زنجيرهاي اوهام و بندگي را به صورت قوانين و آداب به گردنشان افكندهاند، ميبوسند، و دست غل شكننده و زنجير پاره كنندگان را قطع ميكنند، بر سر نمرود و فرعون كه آتش به فكر و جان و هستي آنها زده، تاج خدايي ميگذارند، ابراهيم آزاد كننده را به آتش ميكشند، بيماران رنجورياند كه در بستر هزاران آلودگي دست و پا ميزنند و به روي طبيب و مصلح خود را خفه كردند بالاي قبرش بنايي ميسازند، و ميگويند مصلح عظيمالشأن و طبيب حاذقي بوده و به تدريج او را به مرتبه خدايي ميرسانند و در برابر قبرش سجده ميكنند.
در غوغاي چنين اجتماعات، گوشها كر و چشمها كور و دلها در قفس سينهها مرده است، چشمي نيست تا حقي را بنگرد، گوشي نيست تا نداي مصلحين را بشنود، دلي نيست تا خير و مصلحت را بفهمد و
بپذيرد، مردان اصلاح از رنج و فداكاري خود جز ميوة يأس، بهرهاي ندارند و جز روحي خسته و دلي آزرده با خود به گور نميبرند.
ابراهيم بزرگ بايد براي تأسيس مدرسة حقپرستي و آزادي، به امر خداوند محلّي را بجويد كه از همة اين آلودگيها پاك باشد، از دسترس تمدنها و افكار و اوهام و كشمكشها و سياستها و حكومتها و تهييج شهوات دور باشد. دست تقدير خداوند او را از شهرها و مراكز تمدن ريشهدار عبور داد و از بابل و شام و مصر و از بيابانهاي وسيع و دشتهاي سبز و خرم گذراند و با چشم حقبيني، اين سرزمينها و شهرها را مطالعه كرد. هيچيك را لايق تأسيس خانة خدا نديد.
در ميان بيابان شنزار حجاز و در وسط بيابان ريگ و سنگلاخ دور از هر تمدن و كاخ و در عمق درهاي كه سلسله حصار كوهها آن را احاطه نموده، مكان مناسب را يافت.
قطعهاي را يافت كه پيش از پيدايش قطعات ديگر و وجود انسان، مانند لؤلؤ ميدرخشيد، پيش از آنكه مردم يكديگر را به عبوديت خود آرند و در راه ظلم و ستم غوغا روي زمين راه اندازند، اوّلين تابش نور حيات بر آنجا بود، سالهاي دراز، نور بر آن ميتافت و نسيم بر درياها ميوزيد فرشتگان بر اطراف زمين بال ميزدند و روح حق و ارادة خدا بر زمين حكومت داشت. در حقيقت نخستين نقطة استقرار، عرش پروردگار بود.
در روايات وارد است كه آدم و حوّا، پس از آنكه موقعيت نخستين خود را از دست دادند و در زمين هبوط نمودند، وسيلة رسيدن
به بهشت و برگشت به طرف حق و پذيرش توبه را در آن سرزمين يافتند، و در آن سرزمين، به طواف و سعي مشغول شدند و پاية آن را آن پدر و مادر بزرگوار نهادند، در طوفان نوح از ميان رفت و ابراهيم مأمور يافتن همان مكان شد. خلاصه مكاني را يافت كه بشر را از آلودگيها و هوسها و تاريكيهاي اجتماعات بالا ميآورد و به اسرار نخستين خلقت و عرش خداوند نزديك ميگرداند.
چند جملهاي هم از اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) دربارة انتخاب مكان خانة خدا و اسرار آن بشنويد؛ آن حضرت در قسمتي از خطبة مفصل «قاصعه» بدين مضمون ميگويد:
«آيا نمينگريد: چگونه خداوند سبحان از آغاز جهان و زمان آدم7 آخرين مردم را در معرض آزمايش آورده، به وسيلة سنگهاي روي همچيدهاي كه سود و زياني از آن برنميآيد و گوش و چشمي كه بشنود و بنگرد ندارد، آن را بيت حرام خود و وسيلة قيام خلق قرار داده، در سرزمين سخت سنگستاني و كمترين تپههاي حاصلخيز خاكي، و تنگترين درهها و دامنههاي كوهستاني، در دل سلسله كوههاي ناهموار، و ريگستان نرم و بيقرار، در بيابانهايي كه جز چشمهها و چاههاي خشك و كم آب و دهكدههاي پراكندة كم حاصل كه بهرهاي از آن به دست نميآيد و حيوان نافعي پرورش نمييابد برپا ساخته، آنگاه آدم و فرزندانش را وادار كرد كه روي خود را به سوي آن گرداند و در برابر آن خضوع نمايند. اين خانه مركز رفت و آمد رهروان خداجو و سرمنزل كوچهاي لبيكگو گرديد، دلهايي كه ثمرات ايمان و معرفت بار
ميآورند و به هواي آن ميپرند، از بيابانهاي دور و دراز و صحراهاي خشك و باز و از دل درّهها و پيچاپيچ عمق جادهها و سواحل منقطع درياها به سوي آن كوي ميروند، تا چون به آستانة آن نزديك شدند، كتفهاي خود را براي اظهار فروتني در برابر آن، به حركت آرند، و بانگ تهليل و تلبيه را بلند سازند، ژوليده و غبارآلود بر پاهاي بيقرار شتابان و حيران به اين سو و آن سو روند، در حالي كه جامههاي گوناگون را پشت سر انداخته و موي سر و روي خود را رها كرده و چهرة نيكوي خود را دگرگون ساخته. شگفتا! ابتلايي است بس بزرگ، امتحاني است بس دشوار، آزمايشي است آشكار، آخرين وسيلة تصفيه نفس و انقلاب درون است، خداوند اين خانه و اعمال آن را سبب رسيدن به رحمت و راه يافتن به سوي جنّت خود گردانيد. خداوند سبحان ميتوانست بيتالحرام و مشاعر عظامش را در سرزمين خرم و در ميان باغستانها و نهرهاي جاري قرار دهد. ميتوانست آن را در قطعهاي از زمين برپا سازد كه درختهاي سبز و شاخههاي رنگارنگش سربهم كرده و ميوههاي گوناگونش به زمين نزديك شده و كاخهاي باشكوهش در آغوش هم قرار گرفته، و ساختمانهاي آن بهم پيوسته باشد، در دشتهايي كه مزارع گندم و حبوباتش چشم ربايد و مرغزارهاي سرسبزش نشاط انگيزد، در دامنههاي باطراوت و چشمهسارهاي جوشان و جادههاي آباد، اگر خداوند خانة خود را در اينگونه سرزمينها تأسيس مينمود، ارزش عمل و نتيجة كوشش به حسب سبكي امتحان ناچيز و كم ميگرديد و مقصود نهايي به دست
نميآمد. اگر سنگهاي بنا و ديوار و نماي آن از زمرد سبز و ياقوت سرخ و بلورهاي نورافشان شاخته و پرداخته شده بود، به آساني شكوك در قلوب ره مييافتند و به سرعت در درون دل رخنه مينمودند و پايداري در برابر وسوسههاي شيطان ضعيف ميگرديد، و قدرت مجاهده و ارزش آن كاسته ميشد و مقاومت حق و زد و خورد آن با باطل از ميان ميرفت (حكومت قلوب به دست شكوك و شبهات ميگرديد).
خداوند حكيم است كه بندگان را به وسيلة ابتلاي به شدايد در معرض آزمايش ميآورد و به انواع مجاهده، آنان را به بندگي و اميدارد و با سختيهاي گوناگون امتحان مينمايد، باشد كه طغيان و خودسري از دلها برود، فروتني و تسليم در برابر حق در نفوس جاگيرد. خداوند اين امتحانات و شدايد را درهاي گشوده به فضل خود و راههاي آسان به عفو و مغفرت خود ميگرداند.»
از آنچه دربارة انتخاب مكان بيت بيان شد، مطالب جملههاي بعد آيه و ربط آنها با جملة اول «بوأنا» معلوم ميشود، گويا اين جملهها شرح و تفسيري است براي «بوأنا» نه آنكه مطلب و دستور جدايي باشد. به اين جهت با «واو» عطف بيان نشده و با «ان» تفسيري آغاز گرديد؛ يعني انتخاب مكان از اين جهت است كه: «لاتشرك بي شيئاً». واضح است كه ابراهيم با آن همه فداكاري براي توحيد و مبارزه با شرك، حال كه ميخواهد خانة توحيد بسازد، ممكن نيست هيچگونه شرك آورد، اين سفارش شرح همان انتخاب مكان است كه بايد از
محيطها و شهرهايي كه مردم را آلوده ميسازد، بركنار باشد و ابراهيم باني در تأسيس اين بنا نتواند گوشه نظري به غير خدا داشته باشد و براي خود و ذريّهاش سود مادي بخواهد، و نيز بايد از محيط تجارت و عمران عمومي هم بركنار باشد، {طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْقائِمِينَ} اين قسمت از آيه كريمه نيز شرح انتخاب مكان و تكميل آن است؛ يعني خانه در سرزمين و محيطي باشد كه در آن كشش و جاذبههاي متضاد نباشد، يا ضعيف باشد تا شخص بتواند سبك و آسان در اطراف خانه يا محور ارادة خدا طواف كند و محيطي باشد كه احتياجات و عادات عقل و همت را براي قيام به شعور عمومي و انجام وظيفه از پا درنياورد و شخص آزادانه براي حق قيام نمايد. در آن بارگاه اقامت راست انساني جز در برابر فرمان حق خم نشود (الركّع) و پيشاني باز آدمي جز در آستانة او ساييده نگردد (السجود).
(وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ) چنين مكاني و سرزميني بايد مركز پخش صداي پيامبران باشد تا در پيچ و خم قرون و بيابانهاي نشيب و فراز تاريخ و گوشه و كنار معمورة زمين اين صدا بپيچد و پيوسته در دل درّهها و در سينة كوهها منعكس شود. در اين ميان گوشهاي شنوا بشنود و مغزهاي گيرنده و متناسب با آن امواج، آن را بگيرد و در پي صوت و دعوت صاحب آن مشتاقانه سواره و پياده، نفس زنان، لبيك گويان برود تا از نزديك صداي او را بشنود و به رموز دعوت پي برد، و شبح نوراني صاحبان ندا را بنگرد و با چشم باز سرمايهها و سودهاي حقيقي را مشاهده كند و راه صرف را تشخيص دهد. در محيطهايي كه غوغاي آز
و طمع و خودپرستي و نعرة شهوات، فضاي آن را پر كرده و پيوسته جمجمهها پر است از صداهاي گوناگون و اعصاب و مغز انديشه و ضبط را از دست داده، نه صداي حقي شنيده ميشود، نه سرمايههاي معنوي و مادي درست مشخص ميگردد و نه سود و زيان زندگي به حساب ميآيد: (لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ....)
مفسّر بلندپاية قرآن، ابوذر زمان حضرت آيةالله طالقاني به سال 1332 توفيق زيارت حرمين شريفين را مييابند و نتايج تأمّلها، تدبّرها و نگاههاي هوشمندانة خود را به چگونگي سفر در مجموعهاي زيبا با عنوان «به سوي خدا ميرويم» تدوين و نشر ميكنند.
در آغاز اين مجموعه آيات مرتبط با حج را تفسير گويا، و آموزندهاي نگاشتهاند، كه تفسيري است سودمند و كارآمد. «ميقات» نشر دوبارة اين بخش را كه اكنون مجموعة آن در اختيار نيست و سالها از نشر آن ميگذرد شايسته دانست. لازم به گفتن است كه بخش اوّل آن شمارٍة پيشين (12) آمد.
رضوان الهي را براي آن بزرگوار و توفيق بهرهوري از اين مجموعه را براي خوانندگان آرزومنديم.
(وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ *
رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنا مَناسِكَنا وَتُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ *
رَبَّنا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ
الْحَكِيمُ)(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بقره: 127 ـ 129.
و هنگامي كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاي خانه ] كعبه [را بالا مي بردند، ] مي گفتند: [
اي پروردگار ما، از ما بپذير كه در حقيقت، تو شنواي دانايي.
پروردگارا، ما را تسليم ] فرمان [خود قرار ده; و از نسل ما، امتي فرمانبردار خود ] پديد آر و آداب ديني ما را به ما نشان ده; و بر ما ببخشاي، كه تويي توبه پذير مهربان.
پروردگارا، در ميان آنان، فرستاده اي از خودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و كتاب و حكمت به آنان بياموزد و پاكيزه شان كند، زيرا كه تو خود، شكست ناپذير حكيمي.»
با اشاره و هدايت آيات گذشته، اوّل قطعة درخشان زمين ومكان بناي خانة نخستين را يافتيم، آنگاه ابراهيم را براي يافتن مكان خانه، در بيابانهاي وسيع و شهرهاي كوچك و بزرگ در جستجو ديديم، حال در اين آيات مينگريم كه ابراهيم پس از طواف و سعي در بيابانها، به مقصود خود رسيده و نقطة مركزي را يافته و خود در آن متمركز شده، اينك ابراهايم با چهرة نوراني و موي سفيد دامن به كمر زده و دست از آستين بيرون آورده، پايههاي خانه را بالا ميآورد و سنگهاي نخستين بناي توحيد را روي هم مينهد. فرزندش اسماعيل كه در همين سرزمين پرورش يافته و بيپرده آيات حق را مشاهده نموده و در برابر
فرمان خدا سر تسليم پيش آورده و در زير كارد تيز گردن نهاده، با پدر براي برپا ساختن خانه كمك مينمايد. اين دو، دردل وادي خاموش مكه و در ميان سلسله خانه كمك مينمايد. اين دو، در دل وادي خاموش مكه و در ميان سلسله كوهها و در زير آفتاب سوزان سروصدايي راه انداختند كه از خلال پردههاي زمان و ديوار كوهها و فضاي بيابانها به جهات مختلف جهان پخش ميشود و پيوسته صداي آنها به گوش ميرسد. ابراهيم بالاي ديوار ايستاده، اسماعيل سنگهاي سياه برّاق را كه خطوط ادوار گذشتة زمين بر آن نقش بسته و اسرار تكوين زمين از آن خوانده ميشود، به پاية بنا نزديك مينمايد. اين پسر مولود فكر و روح آن پدر است، مثل همان پدر چشم جهانبيني دارد. گذشته و آيندة جهان را مينگرد، اين پدر و فرزند در هنگام ساختن خانه يك نظر به جهان بزرگ و عالم بالا دارند، كه سراسر در برابر اراده و مشيت تواناي حق تسليمند و گرد مركز وجود و حكمت ازلي او طواف مينمايند. نظري به دنياي انسان دارند، مينگرند كه ذلّت بندگي و عبوديت بر سر همه خيمه زده، بندگي شهوات، بندگي گذشتگان، بندگي اوهام، بندگي اصنام؛ مينگرند كه انواع شهوات و اوهام عقل و فكر انسان را استخدام نموده و بر پاي فكر و دست همت غل و زنجير زده، اوهام گذشتگان سرها را در مقابل خود خم نموده و جملة خلق كوركورانه يكديگر را به رشتة عبوديت ميكشند. زارع و كارگر بندة استثمارگر است. استثمارگر بندة سپاهي است، سپاهي بندة قوانين و رسوم بشري است. قوانين و رسوم، رشتههاي بندگي حكام و درباريان است و آنها بندة اصنام و اوهامند. با نظر ديگر مينگرند كه جهان و
جهانيان از خرد و بزرگ، از ذرّه تا كرات عظيم، از موجودات زندة كوچك تا بزرگ، همه تسليم يك اراده و مشيّتند كه در بعضي به صورت طبيعت و در بعضي به صورت غريزه و در بعضي به صورت فطرت ظهور نموده، فقط در اين ميان عالم انسان است كه از حكومت اين عوامل بيرون آمده و به پاي اختيار به راه افتاده و عقل را محكوم و هم و حس ساخته به اين جهت از عبوديت حق و تسليم به خواست وي سرپيچي كرده و سرگرم عبوديت خلق و وهم شده.
ابراهيم و اسماعيل، به هر سو نظر مينمودند، از بابل تا ايران و هند و آخرين نقاط شرق، و از شام و مصر تا دورترين نقاط غرب، مردم را در زنجير عبوديت وهم مينگريستند، گردنهاست كه در زير بار سنگين اين عبوديتها كج شده، دستها و بازوهاست كه با زنجيرهاي گران بسته شده و زانوهاست كه در برابر بتها خم شده، نظري هم به آيندة جهان داشتند.
دست و پاي اين پدر و پسر در كار بنا مشغول است ولي نظر و توجّهشان گاهي به خدا، گاهي به خلق، گاهي به آينده است، همانطور كه طفل شيرخوار با تمام جوارح و حواس و حركت دست و پا و گرداندن چشم و نالة عاجزانه دل مادر را از جا ميكند و كوران عواطف در اعصاب و قلب او ايجاد مينمايد. در اثر اين اظهار عجز و استرحام حواس، مادر يكسره به او جلب ميشود و غدههاي پستان براي تهية شير و ترشح به كار ميافتد. ابراهيم و اسماعيل براي نجات خلق و بقاي مؤسسة توحيد و كمال و تمام آن و برگرداندن محور زندگي مردم بر مركز توحيد، سراسر اميدشان به خداست و با كلمة «ربَّنا» عنايات و
توجه خدا را به خود جلب مينمايند. اول درخواستشان اين است كه اين ساختمان را پروردگار بزرگ مشمول صف ربوبيت خوتد گرداند و آن را بپذيرد؛ يعني ساختمان سنگ و گل كه در معرض حوادث جهان است و عوامل طبيعي و غير طبيعي در فناي آن ميكوشد مورد پذيرش نام ربوبيت پروردگار گردد و براي تربيت خلق صورت بقا گيرد و جزو دستگاه ربوبيت و ثابتان عالم شود، و دو صفت «عزيز» و «حكيم» خداوند كه به آن، سراسر جهان مقهور ارادة اوست و به وضع ثابت و محكمي برپا است. در اين بنا ظهور نمايد؛ (اِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيم).
خداوند هم اين خانة اخلاص را پذيرفت و از دست حوادث نگاهش داشت، نه عصبيت شديد قحطان بر عدنان بنيان آن را متزلزل نمود و نه سپاه ابراه توانست در حريم آن رخنه نمايد، و نه جاهليت تاريك عرب اساس آن را دگرگون ساخت، و آن را سايه و شعبة بيتالمعمور عالم بزرگ قرار داد و از آن شعبههايي به نام «مسجد» در تمام نقاط جهان با دستهاي مخلصي تأسيس نمود كه پيوسته از آنها بانگ تكبير و دعاي ابراهيم منعكس است ولي كاخهايي كه براي استعباد خلق با مواد محكم و هزاران پاسبان تأسيس شده، يكي پس از ديگري تسليم عوامل فنا گرديد و اين روش هميشه در جهان جريان داشته و دارد.
دعاي دوم ابراهيم كه مقصود او را از بناي اين ساختمان ميرساند در جملة دوم آيه بايد خواند: (رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ...) اين نيت و درخواست نيز آميخته با گل و سنگ و ساختمان خانه است و مقصود
و روح بانيان را به اين صورت مجسّم گردانده؛ يعني در تكميل اين ساختمان و آداب و مناسك آن، دو فرد كامل و شاخص اسلام قرار گيرند، دو فرد كاملي كه سراپا تسليم ارادة خدا و اجرا كنندة اوامر او باشند و پيوسته از ذرية او مردمي همفكر و همآهنگ و مسلم تربيت شوند، ابراهيم مينگريست كه عموم مردم جهان خدايي را كه فطرت بشري جوياي اوست و شناسايي و قرب او را ميخواهد يا فراموش نموده يا او را به حسب آثار محيط و تصرّف و هم به صورتهاي مشخصي درآورده و تسليم هواها و ارادة خود نمودهاند، خدايي را ميپرستند كه به صورتهايي مطابق ميل و هوسهاي آنان باشد و از اراده و منافع و آمال آنها تبعيت كند، فقط در موقع بروز حوادث و ناكاميها به او رجوع كنند تا سنّت عمومي عالم را به ميل آنها برگرداند و باران را به نفع آنها بفرستد يا باز دارد. جنگ را به زيان دشمن بكشاند و براي آنها پايان دهد، ولي در امور عادي زندگي و روابط افراد و نظم اجتماع و تنظيم قوا و غرائز دروني و روش اعمال و حركات، نامي از خدا در ميان نيست، چنانكه امروز هم با همة پيشرفت فكري و عقلي كه مدعيند بيشتر مردم جهان در اين حقيقت قدمي فراتر نگذاشتهاند؛ مانند قرون اوليه، يا خدا را فراموش كرده و به او ملحد شدهاند، يا خدايي را معتقدند كه با خيال و وهم خود ساختهاند تا در موارد اضطرار به او رجوع كنند و او مطابق خواسته و منافع هر دستهاي رفتار نمايد و جهان را وفق ارادة محدود آنها بگرداند، چنانكه در جنگها هر دستهاي در معابد جمع ميشوند و به وسيلة دعا و عبادت، از خدا ميخواهند كه
دشمن نابود شود و خود پيروز گردند، گويا خدا فقط براي آنهاست و ديگران خدايي ندارند ولي در نظم زندگي و تربيت عمومي هر دو دسته در كفر و الحاد اتفاق دارند. خلاصه مردم يا در عقيده و عمل به خدا كافرند يا عقيده دارند و در عمل كافرند و به عبادت عصري به خديا «متافيزيكي» معقتدند و حقيقت و روح تربيت پيامبران و پيام آنها كه همان ارادة خداست، يكسره فراموش گشته، و زبان كافر كيشان باز شده كه «دين» اثر خود را از دست داده و در برابر صنعت شكست خورده، اما كدام دين؟!
در اواني كه عقل ابراهيم خليل مانند شكوفه ميشكفت، خود را از محيط شرك بيرون آورد تا دست آلودگان پژمردهاش نكند و گرد و غبار محيط عقل پاكش را نيالايد، در ميان غاري منزل گزيد و چشم فطرت را به روي آسمان باز و پر از مهر و ماه و اختران گشود.
در اين رصدخانه، حساب كوههاي آسمان و ستارگان درخشان را ميرسيد، آيا چنانكه اكثر مردم ميپندارند اينها موجوداتي مستقل به ذات و پديدآرنده و نگاه دارندة مخلوقاتند؟ اينها كه از مسير خود بيرون نميروند و از خود اختياري ندارند، در طلوع و غروب آنها تغييري در جهان رخ نميدهد و خود پيوسته در معرض تغييرند، اينها مسخر ارادة توانا و تسليم تدبير او ميباشند. سراسر مطيع و مقهور و مافوق و كمككار مادونند. با شعور طبيعي خود چشم به فرمان مبدأ قدرت و با رابطههاي نامرئي بدو پيوستهاند و با شعاعهاي مرئي و غير مرئي، موجودات زيريرن را از خفتگي بيدار مينمايند و از
افتادگي برپا ميسازند و به وسيلة قدرتي كه از تسليم و اطاعت به آنها ميرسد، جسمهاي بزرگ و كوچك و دور و نزديك را كه در دسترس شعاع آنهاست از سقوط نگاه ميدارند و با حرارت، زندگي خانوادههاي منظومة خود را از كرات بزرگ تا ذرات كوچك گرم ميسازند و جمله را براي كسب حيات، مسعد ميگردانند.
ابراهيم پس از اين مشاهدات، خود را جزئي از جهان ديد و با نواي عمومي همآهنگ شد و گفت: (وَجَّهتُ وَجْهِيَ...)؛ «من هم روي خودم را به سوي او گرداندم و يكسره تسليم وي شدم.» از اين پس خود را جزئي از عالم ديد و بايد هر چه بيشتر تسليم ارادة خدا شود و در مدار حكم او بگردد و مانند تمام اجزاي بزرگ و كوچك جهان، از زير دست و كوچكتر وامانده دستگيري نمايند.
ابنطفيل در كتاب حي بن يقظان1 ميگويد: حي بن يقظان چون درخود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . ابنطفيل از فلاسفة بزرگ اسلامي آندلس است كه در فلسفة الهي و علوم طب و رياضي معروف است و همعصر فيلسوف معروف ابنرشد است. هر دو در قرن ششم هجري بسر ميبردند، دانشمندان با انصاف و محقق اروپا اينها را پايهگذار تمدن جديد جهان ميشناسند و كتب و نظرياتشان در قرون اول نهضت در اروپا تدريس ميشده و آن اندازه كه فلاسفة اروپا آنها را ميشناسند در ميان مسلمانان شناخته نشدند. ابنطفيل در سال 581ه ـ 1186م. وفات نمود. كتاب معروف و باقي او همين كتاب داستان حي بن يقظان است كه به لغات مختلف ترجمه شده و بسيار مورد توجه بعضي از دانشمندان اروپا است. رسالهاي هم به اين نام شيخ بوعلي سينا تأليف نموده و رسالة ديگري هم به اين نام از فيلسوف و عارف نامي شيخ شهابالدين سهروردي معروف به مقتول است. اين سه رساله به تازگي با شرح و مقايسهاي به قلم فاضل معروف معاصر احمد امين به مناسبت هزارة بوعلي با هم در مصر طبع شده، ابنطفيل در اين رساله به عنوان داستان تمام نظريات خود را دربارة فلسفة طبيعي و فلكي و الهي و نفس بيان نموده است.
ابنطفيل در اين داستان چگونگي نشو و نما و افكار و زندگي طفلي را بيان نموده كه در جزيرهاي خرم دور از محيط آدمي بسر ميبرد، نطقة اين طفل يا به وسيلة فعل و انفعال و تأثير حرارت و نور و عناصر در محيط خط استوا تكوين يافته، يا مادرش در جزيرة ديگر بسر ميبرده و برادر آن زن پادشان مغروري بوده كه او را از ازدواج مانع ميشده و او پنهان از برادر به يقظان شوهر كرد، چون طفل خود را بر زمين نهاد. او را در ميان صندوقي پنهان كرده و در آب دريا افكند. صندوق در كنار اين جزيره در ميان شن قرار گرفت و ناله و فغان او آهويي را كه بچههايش را سباع ربوده بود، بدو متوجه ساخت. او را از ميان صندوق بيرون آورد و به شير دادن و پذيرايي او دلگرم شد، كمكم مانند مادر چهار دست و پا ميدويد و مثل او همهمه و صدا مينمود ولي تدريجاً متوجه شد كه با مادر خود و ديگر حيوانات فرق دارد. حيوانات داراي اسلحة شاخ و دندان و چنگال ميباشند و براي حفظ از سرما و گرما پشم و مو دارند و عورتشان را عضوي پوشانده، هر چه بخود مينگريست و انتظار ميبرد كه اين اعضا براي او روييده شود نشد، به خاطرش رسيد كه از شاخ و پوست حيوانات و برگ و چوب درختان براي خود سلاح و لباس تهيه نمايد.
پس از مدتي مرگ مادرش (آهو) رسيده، روي زمين افتاد. طفل هر چند با آهنگ مخصوص مادرش را خواند، جوابي نيافت. خيره خيره به اعضاي او نگريست، همه را بجاي خود ديد، دانست كه آنچه از او پذيرايي و مهرباني مينمود و او را ميخواند در باطن است، يك يك اعضاي دروين را تشريح نمود تا آن كه قلب را يافت و دانست مركز حيات آنجاست و قدرت از آنجا به ديگر اعضا ميرسد. درون آن را خالي يافت، تشخيص داد آنكه به او مهربان بود و نوازشش مينمود در آنجا بوده، آنگاه آتش را كشف نمود و آن را اشراف جسمها يافت و از آن براي غذا استفاده نمود، قلب حيوان ديگر را تشريح نمود و هواي گرم مانند آتش در آن يافت، دريافت كه ساكن قلب مثل آن بوده يك يك اعضاي بدن خود و اجسام جامد و نباتات و حيوانات را دقت نمود خاصيت هر چيز و امتياز و اشتراك آنها را دريافت. علاوه بر جسميت، چيزي را يافت كه متصرف در جسم است و از آن تعبير به "نفس" يا "روح" ميشود.
چون در كوچك و بزرگ موجودات دقت نمود، همه را در حال تكوين و حدوث و تغيير و فنا يافت و همه را خاضع براي قوانين و نظمي نگريست، از اين دقت و مطالعه، با فطرت زنده و عقل بيدراي كه داشت ( به همين جهت نامش حي بن يقظان بود) دانست كه عقل مدبّر و دست حكيمي در موجودات بكار است و همه به او محتاجند. هنگام غروب و طلوع آفتاب و ماه و ستارگان در وضع و نظم آنها فكر مينمود، هر چه بشتر تأمل ميكرد، وجود مبدأ و گردانندة آنها را ظاهرتر ميديد. در هر موجودي كه جمال و كمال و قدرت و حكمتي ميديد، آن را از فيض و تجلّي آن حكيم مختار مشاهده مينمود. پس از هر چه و هر چيز كاملتر و عاليتر است. او محض كمال و تمام و قدرت و علم است و همه چيز فاني و ذات او باقي است. پس از آن متوجه شد كه آنچه به وسيلة آن مبدأ كمال و هستي را درك نموده چيست؟ يك يك حواس ظاهر و باطن خود را بررسي نمود و مسلم شد كه آنها محدودند و جز اجسام و محسوسات را نميتوانند درك نمود و آنچه به آن حقيت غير جسماني ثابت را درك نموده، بايد آن خود غير جسماني و غير محدود باشد و چون هر چيزي را به ادراك مخصوصي درك نمينمايد و ادراك مبدأ غير متناهي به وسيلة ادراك مخصوص جسماني نيست. پس دست فنا به آن راه ندارد و به وسيلة تجربه در حواس، اين حقيقت را كشف نمود كه هر چه ادراك شده از جهت كمال و جمال برتر باشد، لذّت ادراك بيشتر و درد و الم محروميت شديدتر است، پس بالاترين لذات ادراك ذات و صفات حق است و سختترين رنجها محروميت از اين ادراك ميباشد و آنچه او را از اين ادراك و مشاهده باز ميدارد، حوائج طبيعي؛ از گرسنگي و تشنگي و گرما و سرما و مانند اينهاست، هرچه او را از مشاهدة حق بازميداشت و از حال توجه كامل منصرف ميكرد موجب ناراحتي و عذاب او ميشد از اين جهت خود را از ديگر جانوران ممتاز ديد و شباهت خود را به اجسام نوراني آسماني بيشتر تشخصي ميداد. چه، نگريست كه موجودات آسمان و ستارگان پويسته درحركتند و با روش معين درسيرند، و از عمل و سير خود غافل نيستند. پس مستغرق مشاهدة حقّاند.
چون خود را شبيهترين موجودات به مخلوقات آسماني ديد واجب دانست كه هر چه بيشتر شباهت خود را به آنها كامل نمايد، چنانكه به حسب سرّ ذات، شبيه است به واجبالوجود مطلق و بايد از صفاتي كه او از آن پاك است خود را پاك نمايد و آنچه صفات كمال كه او دارد، خود را به آن بيارايد، و ارادة او را اجرا نمايد و به حكم او تن دهد و يكسره تسليم او شود. پس در خود شباهتي به حيوانات ديد و شباهتي به موجودات علوي و شباهتي به واجبالوجود. از جهت شباهت به حيوانات، بايد وضع و حد غذاي خود را به قدر ضرورت معين نمايد تا از كمالات خود باز نماند. از جهت شباهت به آسمانيها، بايد مثل آنان غرق مشاهدة حق باشد، و پاك و درخشان گردد و مثل آنان گرد خود يا چيزي بگردد و مانند آنان به مادون كمك نمايد.
اما از جهت شباهت به ذات مقدس باري.... تا آخر داستان.
افتادگي برپا ميسازند و به وسيلة قدرتي كه از تسليم و اطاعت به آنها ميرسد، جسمهاي بزرگ و كوچك و دور و نزديك را كه در دسترس شعاع آنهاست از سقوط نگاه ميدارند و با حرارت، زندگي خانوادههاي منظومة خود را از كرات بزرگ تا ذرات كوچك گرم ميسازند و جمله را براي كسب حيات، مسعد ميگردانند.
ابراهيم پس از اين مشاهدات، خود را جزئي از جهان ديد و با نواي عمومي همآهنگ شد و گفت: (وَجَّهتُ وَجْهِيَ...)؛ «من هم روي خودم را به سوي او گرداندم و يكسره تسليم وي شدم.» از اين پس خود را جزئي از عالم ديد و بايد هر چه بيشتر تسليم ارادة خدا شود و در مدار حكم او بگردد و مانند تمام اجزاي بزرگ و كوچك جهان، از زير دست و كوچكتر وامانده دستگيري نمايند.
ابنطفيل در كتاب حي بن يقظان1 ميگويد: حي بن يقظان چون درخود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . ابنطفيل از فلاسفة بزرگ اسلامي آندلس است كه در فلسفة الهي و علوم طب و رياضي معروف است و همعصر فيلسوف معروف ابنرشد است. هر دو در قرن ششم هجري بسر ميبردند، دانشمندان با انصاف و محقق اروپا اينها را پايهگذار تمدن جديد جهان ميشناسند و كتب و نظرياتشان در قرون اول نهضت در اروپا تدريس ميشده و آن اندازه كه فلاسفة اروپا آنها را ميشناسند در ميان مسلمانان شناخته نشدند. ابنطفيل در سال 581ه ـ 1186م. وفات نمود. كتاب معروف و باقي او همين كتاب داستان حي بن يقظان است كه به لغات مختلف ترجمه شده و بسيار مورد توجه بعضي از دانشمندان اروپا است. رسالهاي هم به اين نام شيخ بوعلي سينا تأليف نموده و رسالة ديگري هم به اين نام از فيلسوف و عارف نامي شيخ شهابالدين سهروردي معروف به مقتول است. اين سه رساله به تازگي با شرح و مقايسهاي به قلم فاضل معروف معاصر احمد امين به مناسبت هزارة بوعلي با هم در مصر طبع شده، ابنطفيل در اين رساله به عنوان داستان تمام نظريات خود را دربارة فلسفة طبيعي و فلكي و الهي و نفس بيان نموده است.
ابنطفيل در اين داستان چگونگي نشو و نما و افكار و زندگي طفلي را بيان نموده كه در جزيرهاي خرم دور از محيط آدمي بسر ميبرد، نطقة اين طفل يا به وسيلة فعل و انفعال و تأثير حرارت و نور و عناصر در محيط خط استوا تكوين يافته، يا مادرش در جزيرة ديگر بسر ميبرده و برادر آن زن پادشان مغروري بوده كه او را از ازدواج مانع ميشده و او پنهان از برادر به يقظان شوهر كرد، چون طفل خود را بر زمين نهاد. او را در ميان صندوقي پنهان كرده و در آب دريا افكند. صندوق در كنار اين جزيره در ميان شن قرار گرفت و ناله و فغان او آهويي را كه بچههايش را سباع ربوده بود، بدو متوجه ساخت. او را از ميان صندوق بيرون آورد و به شير دادن و پذيرايي او دلگرم شد، كمكم مانند مادر چهار دست و پا ميدويد و مثل او همهمه و صدا مينمود ولي تدريجاً متوجه شد كه با مادر خود و ديگر حيوانات فرق دارد. حيوانات داراي اسلحة شاخ و دندان و چنگال ميباشند و براي حفظ از سرما و گرما پشم و مو دارند و عورتشان را عضوي پوشانده، هر چه بخود مينگريست و انتظار ميبرد كه اين اعضا براي او روييده شود نشد، به خاطرش رسيد كه از شاخ و پوست حيوانات و برگ و چوب درختان براي خود سلاح و لباس تهيه نمايد.
پس از مدتي مرگ مادرش (آهو) رسيده، روي زمين افتاد. طفل هر چند با آهنگ مخصوص مادرش را خواند، جوابي نيافت. خيره خيره به اعضاي او نگريست، همه را بجاي خود ديد، دانست كه آنچه از او پذيرايي و مهرباني مينمود و او را ميخواند در باطن است، يك يك اعضاي دروين را تشريح نمود تا آن كه قلب را يافت و دانست مركز حيات آنجاست و قدرت از آنجا به ديگر اعضا ميرسد. درون آن را خالي يافت، تشخيص داد آنكه به او مهربان بود و نوازشش مينمود در آنجا بوده، آنگاه آتش را كشف نمود و آن را اشراف جسمها يافت و از آن براي غذا استفاده نمود، قلب حيوان ديگر را تشريح نمود و هواي گرم مانند آتش در آن يافت، دريافت كه ساكن قلب مثل آن بوده يك يك اعضاي بدن خود و اجسام جامد و نباتات و حيوانات را دقت نمود خاصيت هر چيز و امتياز و اشتراك آنها را دريافت. علاوه بر جسميت، چيزي را يافت كه متصرف در جسم است و از آن تعبير به «نفس» يا «روح» ميشود.
چون در كوچك و بزرگ موجودات دقت نمود، همه را در حال تكوين و حدوث و تغيير و فنا يافت و همه را خاضع براي قوانين و نظمي نگريست، از اين دقت و مطالعه، با فطرت زنده و عقل بيدراي كه داشت ( به همين جهت نامش حي بن يقظان بود) دانست كه عقل مدبّر و دست حكيمي در موجودات بكار است و همه به او محتاجند. هنگام غروب و طلوع آفتاب و ماه و ستارگان در وضع و نظم آنها فكر مينمود، هر چه بشتر تأمل ميكرد، وجود مبدأ و گردانندة آنها را ظاهرتر ميديد. در هر موجودي كه جمال و كمال و قدرت و حكمتي ميديد، آن را از فيض و تجلّي آن حكيم مختار مشاهده مينمود. پس از هر چه و هر چيز كاملتر و عاليتر است. او محض كمال و تمام و قدرت و علم است و همه چيز فاني و ذات او باقي است. پس از آن متوجه شد كه آنچه به وسيلة آن مبدأ كمال و هستي را درك نموده چيست؟ يك يك حواس ظاهر و باطن خود را بررسي نمود و مسلم شد كه آنها محدودند و جز اجسام و محسوسات را نميتوانند درك نمود و آنچه به آن حقيت غير جسماني ثابت را درك نموده، بايد آن خود غير جسماني و غير محدود باشد و چون هر چيزي را به ادراك مخصوصي درك نمينمايد و ادراك مبدأ غير متناهي به وسيلة ادراك مخصوص جسماني نيست. پس دست فنا به آن راه ندارد و به وسيلة تجربه در حواس، اين حقيقت را كشف نمود كه هر چه ادراك شده از جهت كمال و جمال برتر باشد، لذّت ادراك بيشتر و درد و الم محروميت شديدتر است، پس بالاترين لذات ادراك ذات و صفات حق است و سختترين رنجها محروميت از اين ادراك ميباشد و آنچه او را از اين ادراك و مشاهده باز ميدارد، حوائج طبيعي؛ از گرسنگي و تشنگي و گرما و سرما و مانند اينهاست، هرچه او را از مشاهدة حق بازميداشت و از حال توجه كامل منصرف ميكرد موجب ناراحتي و عذاب او ميشد از اين جهت خود را از ديگر جانوران ممتاز ديد و شباهت خود را به اجسام نوراني آسماني بيشتر تشخصي ميداد. چه، نگريست كه موجودات آسمان و ستارگان پويسته درحركتند و با روش معين درسيرند، و از عمل و سير خود غافل نيستند. پس مستغرق مشاهدة حقّاند.
چون خود را شبيهترين موجودات به مخلوقات آسماني ديد واجب دانست كه هر چه بيشتر شباهت خود را به آنها كامل نمايد، چنانكه به حسب سرّ ذات، شبيه است به واجبالوجود مطلق و بايد از صفاتي كه او از آن پاك است خود را پاك نمايد و آنچه صفات كمال كه او دارد، خود را به آن بيارايد، و ارادة او را اجرا نمايد و به حكم او تن دهد و يكسره تسليم او شود. پس در خود شباهتي به حيوانات ديد و شباهتي به موجودات علوي و شباهتي به واجبالوجود. از جهت شباهت به حيوانات، بايد وضع و حد غذاي خود را به قدر ضرورت معين نمايد تا از كمالات خود باز نماند. از جهت شباهت به آسمانيها، بايد مثل آنان غرق مشاهدة حق باشد، و پاك و درخشان گردد و مثل آنان گرد خود يا چيزي بگردد و مانند آنان به مادون كمك نمايد.
اما از جهت شباهت به ذات مقدس باري.... تا آخر داستان.
تفكر نمود خود را از سه جهت شبيه به سه موجود ديد؛ از جهتي شبيه به مبدأ واجبالوجود، از جهتي شبيه به افلاك و ستارگان يا علوايت، از جهتي شبيه به حيوانات، كمال خوتد را در آن دانست تا بتواند شباهت خود را به افلاك و ستارگان درخشان بيشتر نمايد، آنگاه به واجبالوجود خود را شبيه سازد، از جهت شباهت به موجودات علوي مطالعه و دقت كرد، دانست آنها داراي سه جهت
و صفت ميباشند:
اوّل آنكه در آنها يك نوع شعور، به حق و مبدأ كمال است كه پيوسته به او اتصال دارند و مقهور نور جلال و ارادة حكيمانة او ميباشند.
دوم آنكه همه زيبا و درخشانند و گرد مدارات خود پيوسته ميچرخند.
سوم آنكه موجودات مادون را به حرارت و نور نگاهداري مينمايند و همه از فيض آنها بهرهمندند.
از جهت شباهت اول گوش خود را ميگرفت و چشم خود را ميبست و خيال و وهم خود را ضبط مينمود تا فكر و عقلش يا يكسر در ذات و صفات خداوند متوجه سازند، از جهت شباهت دوم خود را هميشه پاك و پاكيزه نگاه ميداشت. لباس و بدن خود را ميشست. زير ناخنها را پاك ميكرد و گياههاي خوشبو همراه ميداشت، چنانكه از جمال و پاكي ميدرخشيد و از جهت شباهت به حركات اختران، گاه پاشنة يك پا را بر زمين محور مينمود و به دور خود ميچرخيد و گاه اطراف خانهاي كه از سنگ و گل و چوب برپا ساخته بود، طواف مينمود و گاه در اطراف جزيره با شتاب دور ميزد، از جهت شباهت سوم بر خود واجب نمود كه حيوانات افتاده را دستگيري نمايد، اگر پر وبال مرغي به خاري بسته شده، بازگرداند و اگر در جايي حبس شده، آزادش كند و اگر حيواني چنگال به او بند كرده نجاتش دهد، هر گياهي كه بوتة ديگر، او را از نور آفتاب محروم داشته و يا گياه ديگر به او آويخته و از حركت و نموش بازداشته، به نورش نزديك نمايد و مانع را
بردارد و اگر خشك و تشنه است به او آب رساند و آبي كه براي سيراب نمودن سبزه روان است، چنانكه مانعي او ار از مجراي طبيعي باز دارد، مانع را برطرف نمايد.
ابراهيم بيدار و هوشيار (حي بن يقظان) پس از آنكه ستارگان و سراسر جهان را مسخّر ارادة حق و درخشان و در مدارات خود چرخان ديد كه همه تسليم حق و كمك كار خلقند، ميكوشيد كه هر چه بيشتر مانند آنان تسليم او شود و در مداري طواف نمايد، سر تا پا نظيف و پاك باشد، چنانكه نظافت عمومي بدن، سنّت ابراهيم است و مانعهاي فكري و عقلي را از سر راه كمال خلق بردارد، بتها را از ميان ببرد، از غريب و درمانده دستگيري كند و مهماننوازي و مهرباني را سنّت جاري قرار دهد.
ابراهيم خانهاي برپا ميسازد كه هنگام ساختن و پس از تكميل و طواف بر آن و انجام مناسك آن، مدارج كمال تسليم و اسلام به آخر رساند؛ زيرا نماياندن خداوند مناسك را و تعبّد ابراهيم براي انجام آن، تكميل همان حقيقت اسلام است كه هر دو پس از كلمة «رَبَّنا» در يك دعا واقع شده و از اين آيه معلوم ميشود: جملة مناسك با خصوصيات آن، براي ابراهيم هم تعبّدي بوده و خود حق تعيين و تشخيص آن را نداشته تا دربارة او هم مثل ديگران تعبد و تسليم محض باشد و از خداوند اشاره باشد و از ابراهيم فرمانبري و بسر دويدن. بالاترين علّت و آخرين نتيجة اعمال تعبّدي همين است كه مكلّف آن را براي فرمانبري محض عمل نمايد تا يكسره مطيع و تسليم شود و روح
فرمانبري در او محكم شود و اسلام سراپاي او را فراگيرد. به همين جهت عموم عبادات، براي عوايد تعبّد محض است؛ يعني از اسرار و نتايج آن بيخبرند و خواص هم اندكي از بسيار ميدانند و در عين حال فلسفه و نتيجهاي كه تشخيص ميدهند، هنگام عمل نبايد مورد توجه باشد و بايد نيت و عمل و روح و جسم يكسره تسليم فرمان و مسخّر او باشد و اگر در عبادت گوشهاي از نظر و توجه به غير فرمانبري باشد و از آن سود و نفعي جويد، تعبّد نخواهد بود و عمل حقيقت خود را از دست ميدهد و باطل است، به اين جهت، همة اسرار عبادات بر همه مجهول است، جز اندكي براي دستهاي آن هم خارج از توجه و نظر، اين فقط براي آن است كه مكلّف از راه تعبّد به كمال اسلام برسد و اسلام بسيط فكري و عقلي (متافيزيكي) در مجراي عمل وارد شود و عقل و خيال وهم و اعصاب و عضلات، در نتيجه، جملة اعمال را مسخّر ارادة فوق گرداند و مانند عموم نيروهايي در باطن موجودات است، در مجراي عمل و حركت وارد شود و به صورت «فيزيك» درآيد، چون اراده و فرمان حق مانند سپاهيان مقدمه، بر همة قوا تسلّط يافتند پس از آن رحمت و لطف حق ميآيد و بار تكليف و مشقّت تعبد آسان ميشود و از تحت تأثير جاذبههاي شهوات و كشش طبيعت بيرون ميرود و از تحت تأثير جاذبههاي شهوات و كشش طبيعت بيرون ميرود و جاذبة حق يكسره او را ميگيرد، اين همان توبه از جانب خداست كه از جانب او متعدّي به «علي» ميباشد؛ يعني فراگرفتن و تسلّط يافتن، و توبه از طرف بنده به «الي» متعدّي ميشود و مقصود برگشتن و رو به سوي او نمودن و قرب او را طلبيدن است.
هرچه فرمانبري و تعبّد بيشتر شود، درجات قرب افزون ميگردد و به حسب درجات قرب، قدرت كشش و جاذبه از طرف حق «به حسب قانون جاذبة عمومي» افزايش مييابد و چون تائب از محيط جاذبة مخالف، يكسره خارج شد، لطف و
عنايت پروردگار سراپاي او را فرا ميگيرد و به سوي خودش ميربايد و غرق انوار وجودش مينمايد. (وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ)
به تماشاي رخش ذره صفات رقص كنان
تا به سرچشمة خورشيد درخشان بروم
آخرين نظر ابراهيم هنگام بناي بيت، به آينده و دورة تكميلي مؤسسه است، از اين نظر چشمي به لطف و توجه خدا دارد، چشمي به نتيجه و آيندة بنا، با زبان تضرّع و دعا و دلي پر از اميد ميگويد:
(رَبَّنا وَابْعَثْ فِيهِمْ... )
پروردگارا! از ميان ذرية مسلم و محيط و مستعدّ بذر اسلام، پيامبري برانگيز كه معلّم نهايي و تكميل كنندة اين اساس باشد تا بذرِ افشاندة ما را به ثمر رساند و پايههاي معنوي همين بنا بنيان گذارد و آن را به هر سو بگستراند و از اينجا پاية تربيت عمومي را شروع نمايد:
(يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ...)
آيات تو را كه همان آيات كون و شعاعهاي وجود تو است بر افكار و عقول تلاوت نمايد تا نخست مردمي كه مورد نظرند، از محدوديت و جمود و محكوميت آثار محيط و تقليد گذشتگان خارج
گرداند و به محيط باز و غير محدود آيات خدا و جهانبيني وارد گرداند و مستعدّ دريافت كتاب و حكمتشان سازد.
(وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ)
آنگاه به آنان «كتاب»؛ يعني اسرار و رموز قوانين با احساس مسؤوليت و «حكمت»؛ عقايد و آراي محكم بياموزد. و «يزكيهم»؛ تزكيه به معناي تطهير و تنميه (هر دو) استعمال شده؛ يعني نفوس را از رذايل كه موجب ركود و بيرشدي است پاك گرداند، تا رو به رشد و كمال روند، و در افراد و اجتماعات آنها صفات عزّت و حكمت ظاهر شود، تا اين دو نام و صفت پروردگار، حكومت نمايد و حكومت اوهام و شهوات از ميان برود، (إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).
درخواستهاي مخلصانة ابراهيم خليل در حال ساختمان خانه كه هر قمست آن با كلمة «رَبَّنا» شروع شده و از سوز دل و رحمت به خلق بود، مورد اجابت خداي رحمان واقع شد و آنها را از جهت خلوص ابراهيم و به مقتضاي حكمت و رحمت به خلق پذيرفت؛ نخست آنكه اين خانه را با احترام و شرافت مخصوص حفظ نمود و به آن صورت بقا بخشيد با آنكه عوامل انهدام و فنا كه براي عموم بناها و تأسيسات جهان است، براي اين خانه شديدتر و بيشتر فراهم بود، از داخل عصبيت اكثريت عرب و يهود با بقاي آن موافق نبود، افتخارداران و پاسداران اين خانه، فقط قبيلة عدنان كه اولاد اسماعيل و واردين جزيرهاند بودند، اين خانه وسيلة تمركز و افتخار و سيادت معنوي و حكومت ظاهري آنها بر ديگران گرديد و عصبيت شديد عرب هم
دربارة افتخارات و امتيازات امر پوشيده نيست. پس اگر نفوذ معنوي و قدرت روحي اين خانه نبود در همان اوائل تأسيس آن را نابود ميساختند.
يهود كه صاحبان نفوذ مادي در جزيره بودند، چون از اولاد اسحاقاند و خود را وارث پيامبران بنياسرائيل و مركزيت خود را در بيتالمقدس ميدانند نيز، با بقاي اين بناي ابراهيم و فرزندش اسماعيل موافق نودند.
از خارج جزيره دولتهاي بزرگ روم و ايران با تمركز عرب كه فاصل ميان اين دو دولت بودند، موافق نبودند، و هر يك ميخواستند عرب را تحت سيطره و نفذو خود درآورند. دول مسيحي مجاور كه تحتالحماية روم بودند عرب را از جنبة سياسي و مذهبي به سوي خود ميكشاندند و ميخواستند آنها را تابع كنائس خود نمايند، چنانكه شام را مسخّر خود نمودند و اعرا ب آنجا را بدين مسيح درآوردند، پادشان حبشه و يمن براي خراب نمودن كعبه، با فيلهاي جنگي لشكركشي نمود و با يك پيشآمد اعجازآميز سپاهش از ميان رفت و صداي شكست و نابودي سپاهش به همه جا پيچيد و اين داستان روز و مبدأ تاريخي عرب شد و سورة فيل دربارة همين واقعه نازل گرديد و عرب مشرك و مبارز با قرآن، آن را تكذيب ننمود.
دولت شاهنشاهي ايران هم براي از ميان بردن مركزيت عرب ميكوشيد و براي مقابله با روم ميخواست كه جزيره تحت نفوذ او باشد. از يك طرف دولتهاي كوچك عربي عراقي و سواحل خليج
(فارس) را تقويت مينمود تا عرب را در برابر آيين و رسوم ايران خاضع گرداند. از طرف ديگر، چون حكومتهاي مسيحي عرب طرفدار روم بودند، يهوديان يمن و جزيره را پشتيباني مينمود، در نتيجه هيچ يك از دولتهاي بزرگ با مركزيت و استقلال داخلي عرب كه بيشتر به وسيلة خانة كعبه بود، موافق نبودند ولي در ميان اين عوامل و حوادث، ساختمان آن باقي ماند و پس از گذشتن قريب چهار هزار سال از تأسيس آن، مقام و موقعيتش رو به افزايش است و از قسمتهاي مختلف جهان چندين ميليون مردم گوناگون شبانهروز به سوي آن روي ميآورند و هيچگاه اطراف آن را از زائر و طواف كننده خالي نمانده تا آنجا كه آداب و مناسك آن، كه جزء دعاي ابراهيم است؛ مانند طواف و احترام و امنيت بيت، در اين مدت باقي ماند و اعراب خونخوار و جنگجو هميشه در حريم آن و در ماههاي حرام خود را محدود مينمودند و دست تعدّي به دشمنان سخت يكديگر نميگشودند، گرچه خانه را با بتهاي ميراثي ملل ديگر آلوده ساختند و در مناسك و آداب آن آثار عصبيت و قبيلگي را راه دادند ولي هميشه خانه را از هر چه محترمتر ميدانستند و بتها را وسيلة تقرّب به صاحبخانه ميپنداشتند و اصول مناسك را هميشه عمل مينمودند و بر پيكر بعضي از بتها لباس احرام پوشانده بودند. ميگويند: بت عظيمالجثهاي كه «وَدّ» نام داشته، لباس احرام در برش بوده. چنانكه همين لباس احرام در پيكر مجسمههاي خدايان مصر و چين و هند؛ مانند «كنفسيوس ولاوتر» ديده شده، بعضي از تاريخشناسان حدث
ميزنند كه از آداب احرام و مناسك ابراهيم خليل گرفته شده، چنانكه دربارة طواف صائبين و يونانيان همين حدث را ميزنند. از طرف ديگر، تاريخ بيتالمقدس را كه مينگريم، با آنكه كه مركزيت سياسي و ديني يهود را داشت چندين بار به دست خودي و بيگانه ويران و هتك حرمت گرديد، چنانكه به دست بنيعثليا يكي از اسباط يهود ويران شد و «احاز» پادشاه يهودا آن را ملوث و هتك نمود و به دست بختابنصر بابلي و طيطوس رومي بنيان آن ويران گرديد و سالها به همين حال بود. از آنچه گفته شد اجابت دومين دعاي ابراهيم هم معلوم گرديد كه گفت: «ما را دو مسلم و شاخص اسلام قرار ده و از ذرية ما پيوسته، مردم مسلمي باشند كه مانند اختران درخشان، در دنياي تاريك محور ارادة حق بگردند و تسليم او باشند و مناسك ما را به نشان ده.»
آخرين دعاي ابراهيم دربارة نتيجة نهايي تأسيس خانه، در بعثت پيامبر گرامي اسلام و نهضت مقدس او ظاهر و محقق گرديد، خود ميفرمود: «انا دعوة أبي ابراهيم و بشارة عيسي» معلم دورة نهايي و تابندة آيات، حق پايهگذار كتاب و حكمت و تزكيه كنندة نفوس، از كنار خانة توحيد و در ميان ذرية ابراهيم برانگيخته شد، به هر جا دعوت او رسيد، از روي همان سازمان نخست، بنايي به نام مسجد برپا شد كه در فاصلههاي شبانهروز و هنگام طلوع و زوال و غروب آفتاب بايد مردمان مستعدّي با نظم و حدود مخصوص، در آن به صف، رو به مؤسسة نخستين بايستند، به وسيلة تلاوت آيات وحي، ارواح و نفوس از كدورتها و تقاليد محدود كننده و رذائل پاك ميشد و به حسب
استعدادهاي مختلف حكمت عالي جهان و حقايق ثابت وجود در آن منعكس ميگرديد و عقايد محكم و ايمان راسخ در نفوس جاي ميگرفت، و درهاي فهم حقايق و قوانين و اجتهاد به روي عموم گشوده ميشد، چنانكه از مسجد سادة مدينه كه نمونة اوّل خانة ابراهيم بود، در مدت هشت سال رشيدترين مردم برخاستند. گفتهها و اعمال و رفتارشان شاهد است كه در فهم اسرار جهان و آنچه مربوط به سعادت انسان است و در تشخيص حدود و ريشة قوانين و مسؤوليت در برابر آن و رموز سياست و روح نظاميگري از مكتبهاي هزار سالة فلسفي و تربيتي دنيا گذراندند. سخناني از آنان مانده كه اهل فكر و تحقيق آنها را مورد شرح و تفسير قرار ميدهند، با روح نظاميگري، سپاهيان ورزيدة روم و ايران را درهم شكستند و با روح عدالت و سياست الهي و فكر قانون فهمي، بر سياستها و اجتماعات دنيا فاتح شدند. جهاني را فتح كردندو با عاليترين صورتي نگاه داشتند. روي خرابههاي تمدن قديم ايران و روم تمدن نوين برپا ساختند. كاخهاي سودپرستي و استعباد و استثمار خلق را ويران نمودند و به جاي آن، مساجد بندگي خدا و آزادمنشي برپا ساختند، در هر مسجدي پس از نماز و تقويت بنية تقوا حوزهها و حلقههاي درس و بحث تشكيل ميشد و پهلوي هر مسجد، مدرسه ساختند و هزاران طالب علم و محصل در فنون مختلف رفت و آمد مينمودند. علوم دنيا را گرفتند و آن را در لابراتوار اذهان پاك خود تجزيه و تحليل نمودند و با صورت كاملتر و محكمتري به دنيا رساندند. آن عقايد ايماني و آراي سياسي و اخلاقي محكم، منشأ پديد
آمدن اجتماعات محكم و پيوسته گرديد كه با رشتههاي ايمان و محبت، قلوب با هم پيوسته شد و از جهت رفت و آمد در مسجد و پهلوي هم در يك صف قرار گرفتن، فاصلهها و امتيازات ظاهري ازميان رفت. اين حكمت و استحكام، در بناها و صنايع آنها نيز ظاهر شد كه مورد تعجّب هوشمندان جهان امروز است، اين امواج علم و حكمت كه از خانة ابراهيم و ميان ذرية او و از غار حرا به كلمات «اقرأ»، «علم» و «قلم» شروع شد طولي نكشيد كه هزارها مجامع خواندن و مدارس تعليم و تأليف شروع شد طولي نكشيد كه هزارها مجامع خواندن و مدارس تعليم و تأليف، از سرحدات چين و بلخ و بخارا و ايران و عربستان و اسپانيا تا سرحدات اروپاي مركزي برپا شد ولي در اروپا جز چند مدرسة محدود و چند باسواد انگشتشمار وجود نداشت و از علم و تمدن و بهداشت خبري نبود.
دربارة چگونگي سير و تكامل علوم و تمدن اسلامي و نفوذ آن در اروپا و مبادي نهضت اروپا، مدارك و كتب زيادي از خودي و بيگانه نوشته شده است.(1)
خلاصه آنچه در جهان امروز، از عقايد محكم و آراي صحيح و علوم و صنايع و اخلاق نيك و فضايل انساني وجود دارد، منشأ اساسي و مبدأ تحقيقي آن، بعثت پيامبر اكرم است كه افكار را از جمود به حركت آورد و سرچشمههاي ابتكار و نظر را باز نمود و ريشههاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . چندي پيش جناب آقاي دكتر شيخ، استاد دانشگاه در انجمن اسلامي دانشجويان تحت عنوان "نهضت علمي اسلام و انتشار آن در جهان" سخنراني جامعي نمودند كه در آن، سير و تكامل علوم و فنون و پيشرفت آن و وضع جهان اسلام و اروپا را با مدارك و نام اشخاص شرح دادند، اميد است مستقلاً چاپ شود.
علوم صحيح را از منابع ايمان آبياري كرد، و راستي پيامبران را ثابت داشت و پاية دعوت آنها را استوار ساخت و آغاز و انجام جهان و سرّ وجود انسان را آشكار نمود؛ تا اينجا در پرتو آيات قرآن حكيم، تا حدّي با اساس و بنيان و نتايج و مقاصد خانة خدا آشنا شديم و رموز و تركيب سنگ و گل ساختمان آن را در شعاع آيات وحي، تجزيه و تحليل نموديم، اينك در نظر روشنبينان، اين خانه، قبة نوراني است كه اشعة هدايت خلق و ارادة حق از آن ميدرخشد.
حديثي هم دربارة اساس و اسرار اين خانه ذكر مينماييم آنگاه با توفيق خداوند با هم آمادة حركت ميشويم، خصوصيت حديث مورد نظر اين است كه خانة خدا را از دو نظرِ مختلف نشان ميدهد؛ نخست از نظر اين است كه خانة خدا را از دو نظرِ مختلف نشان ميدهد؛ نخست از نظر يك فرد ملحد مادي منحرف، آنگاه از نظر حقبين و چشم نافذ يك شخصيت بصير الهي و حكيم نفساني.
در كافي و ديگر كتب معتبر به سلسله روايت خود از عيسي بن يونس نقل مينمايد كه گويد:
كَانَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ مِنْ تَلَامِذَةِ الْحَسَنِ الْبَصْرِيِّ فَانْحَرَفَ عَنِ التَّوْحِيدِ فَقِيلَ لَهُ تَرَكْتَ مَذْهَبَ صَاحِبِكَ وَدَخَلْتَ فِيمَا لَا أَصْلَ لَهُ وَلَا حَقِيقَةَ فَقَالَ إِنَّ صَاحِبِي كَانَ مِخْلَطاً كَانَ يَقُولُ طَوْراً بِالْقَدَرِ وَطَوْراً بِالْجَبْرِ وَوَ مَا أَعْلَمُهُ اعْتَقَدَ مَذْهَباً دَامَ عَلَيْه
ابن ابيالعوجاء از شاگردان حسن بصري بود. پس، از توحيد منحرف شد. به وي گفته شد: مذهب رفيق خود را ترك كردي و وارد چيزي شدي كه پايه و حقيقتي ندارد؟ گفت:: رفيق من فكرش مشوّش بود، گاهي از «قَدَر» طرفداري مينمود گاه از «جبر» (قضا)،
من او عقيدة مستقيمي كه بر آن بايستد نديدم.»
نام ابن ابيالعوجاء، عبدالكريم بوده. شايد پس از انحراف و كجفكري، به وي ابن ابيالعوجاء گفته شده، چنانكه از جوابش معلوم ميشود علت انحراف و الحادش تعليمات درهم و برهم و متناقض حسن بصري بوده، چنانكه پيوسته بيديني و الحاد معلول اينگونه علل است؛ زيرا به طبيعت و فطرت اولي كسي بيدين نيست، چنانكه صحّت و سلامتي جسمي، طبيعت اوّل هر موجود زندهايست و به طبيعت اوّلي، كسي بيمار نيست. بيماري از عوارضي است كه به علل خارج پيش ميآيد، پس چون بيماري و انحراف مزاجي بر طبيعت زندهاي عارض شد، جاي پرسش است كه چرا عارض شده، و بايد در جواب اين پرسش از علل آن جستجو نمود. پرسش از علت و پيش آمدن كلمة چرا؟ در چيزهايي است كه بر خلاف طبيعت و ساختمان هر موجودي است؛ مثلاً هيچگاه پرسيده نميشد كه چرا آب رو به نشيب ميرود. درخت نمو مينمايد. آفتا ميدرخشد. آتش ميسوزاند. حيوان نَفَس ميكشد. مزاجِ شخص، سالم است. اين كس دين دارد. راست ميگويد. توليد مينمايد و به اولاد خود محبت دارد، ولي عكس اين مطالب جاي پرسش از علت و پيش آمدن كلمة «چرا» است، پس بيديني و الحاد، مثل عموم انحرافهاي جسمي و اخلاقي، از عوارضي است كه در نفوس مستعدّي به واسطة عللي پيش ميآيد؛ يكي از علل، تعاليم پيچيده و گيجكنندهاي است كه فطرت را از تشخيص صحيح باز دارد. ديگر، اوهام و خرافاتي است كه رنگ دين
گيرد. ديگر، فشارها و ظلمهايي است كه در زير سپر دين بر مردم وارد شود. اينگونه تحميلات فكري و جسمي به نام دين، موجب عكسالعمل انحرافي ميشود كه به صورت نفي و انكار درميآيد و با روح عصبانيت و انقلاب همراه است. اين بيمار روحي ميكوشد كه منفيات و انكار را به صورت برهان و منطق و آميخته با تمسخر و دشنام به ديگران تلقين نمايد. اين بيماري كم و بيش به حسب شدت و ضعف عوامل، در ميان مردم بوده است و امروز در اثر وضع قرون وسطي و فشارها و محدوديتهاي فكري و ظلمها و اوهامي كه به نام دين در طول تاريخ مسيحيت بوده است، متشكل شدده و مكتبي انقلابي و بيهدف ايجاد نموده، در تمام نوشتهها و گفتههاي آنان از هر چه ظاهرتر عصبانيت و نارضايتي و بدبيني و بدانديشي و انكار محض است، كتابهاي كه براي اثبات انكار و نفي ماورا نوشتهاند، اجمالاً دو بخش است؛ يك بخش مطالبي راجع به اصول مادي و تأثيرات و آثار ماده و نيرو و اطوار آن است كه از نتيجة اكتشافات و تجربيات دانمشندان گرفتهاند و هيچگونه ربطي با مدّعاي انكاري آنان ندارد؛ زيرا سراسر اين مباحث، مطالب فيزيكي و اثباتي است؛ بخش ديگر مطالب و نوشتههاي آنان نفي و انكار ماورا يا به اصطلاح «متافيزيك» است. در اين قسمت مباحث خود، جز بيعملي و انكار نتيجهاي نميگيرند، و به اصطلاح دليلي براي انكار نتيجهاي نميگيرند، و به اصطلاح دليلي براي انكار خود ندارند و از روي غلطاندازي و اشتباه كاري نام اين مطالب برهاننما و فرمولهاي ناقص خود را منطق ميگذراند؛ زيرا كه منطق دربارة مطالب علمي و اثباتي
است نه انكاري و بيعملي، پس اگر به فرض برهان و منطق اثباتي براي متافيزيك نباشد، ماديين بايد متوقف شوند، نه اصرار بر انكار داشته باشند، چون نفي دليل، دليل بر نفي نيست.
ولي چون بيچاره دچار يك نوع انحراف و بيماري است تصميم دارد كه بر ا نكار خود پايدار باشد و لجبازي ميكند. اصطلاح و فرمول ميبافد. لغت ميسازد و بر خلاف منطق فطري و اصل ديالكتيك (طريق گفتگو) نادانسته را غير واقع ميپندارد.
ميكروب ماديگري و الحاد در محيط مشوش ديني و اختلافات و جدالهاي علمي يونان از مغز ذيقراطيس و اپيكور به طور فرضيه ظاهر شد، ناراضيان و محرومان آن را جدّي گرفته و مسلكي پنداشتند، ظهور فلسفة ريشهدار و فطري؛ مانند سقراط و افلاطون و نهضت اصلاحي آنان، اين ميكروب را از فعاليت بازداشت و به حال كمون قرار گرفت. در هر جامعه و ملتي كه دين به صورت اوهام و سپر شهوات گرديد و حكومتها از اين سلاح فطري بشري خواستند در راه ظلم و سلب آزادي حقّ مردم استفاده كنند، اين بيماري شايع ميشود و اين ميكروب از حالكمون در نفوس مستعد ظاهر ميگردد و مانند قيچي رشتههاي ارتباط مادي و معنوي جامعه را قطع مينمايد. پيش از ظهور اسلام قيام مزدك و ماني در ايران در چنين شرايطي بوده است. سيد جمال الدين ميگويد: درميان هر ملتي كه اين مسلك ظاهر شد، رشتة روابط اجتماعي را گسيخت و فضائل را از ميان برد و وحدت آن ملت را متلاشي نمود و در پايان رو به فنا و انقراض رفتند.
پس از ظهور اسلام و پيشرفت تعاليم فطري و روشن قرآن و روش فاضلانه و عادلانة مسلمانان و قدرت منطق علماي اسلام، مجالي براي ظهور ميكروبها و بذرهاي الحاد كه در ايران و بعضي ناحيههاي ديگر وجود داشت باقي نماند، ولي آنگاه كه خلافت به صورت سلطنت درآمد و مردمي مانند بنياميه زير سپر دين تمام مباني دين را پايمال كردند و حقوق ملل مسلمان و آزادي بندگان خدا را از ميان بردند و رنگ خدايي اسلام و تساوي حقوق مسلمانان را فراموش نموده و رنگهاي نژادي و عصبيت عربي را زنده كردند، از طرف ديگر به جاي تعاليم روشن و فطري قرآن، فلسفة گيج كنندة يونان و مباحث كلامي اختيار و تفيوض و جبر و قدر و سخنان معتزلي و اشعري به ميان آمد.
در چنين محيطي ميكروبهاي نيممردة ماديگري در مزاج ناراضيانِ گيج و منحرفي مانند ابن ابيالعوجاء و ابن مقفع و حماد بن عجر و بشار بن برد و مطيع بن اياس و يحيي بن زياد و صالح بن عبدالقدوس، جان گرفت. بيشتر اينها ايرانيان زجر ديده بودند كه نه از تعاليم عالي اسلام بهرهمند و نه از محيط راضي بودند و تعصّب ملي و نژادي نيز در عصانيت آنها ميافزود، به اين جهت براي ايجاد تشويص و آلوده نمودن افكار و عقايد مسلمانان، گاه در مجامع سرّي، خود فرمول و دليل ميساختند. گاه براي مسخره نمودن و انتقاد از مطالب ديني، عبارات بليغ ميبافتند، گاه براي ايجاد اضطراب حديثهاي دروغ و بيپايه جعل مينمودند. وقتي كه والي كوفه محمد بن سليمان، ابن ابيالعوجاء را به امر خليفة وقت منصور دستگير نمود و خواست
او را به دار آويزد، گفت: شما من را ميكشيد، من هم كار خود را كرده چهار هزار حديث دروغ ساختهام و آنها را در ميان روايات شما گنجاندهام.
«وقدم مكة تمرّداً وانكاراً علي من حج و كان يكره العلماء مجالسته و مسائلته لخبث لسانه و فساد ضميره، فأتي أباعبدالله7 فجلس اليه في جماعة من نظرائه، فقال: يا أباعبدالله ان المجالس أمانات ولابد لكلّ من به سعال ان يسعل، افتأذن لي في الكلام؟ فقال: تكلّم، فقال: الي كم تدوسون هذا البيدر، وتلوذون بهذا الحجر، و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطوب والمدر وتهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر، ان من فكر في هذا و قدر علم ان هذا فعل أسّسهُ غير حكيم و لا ذي نظر، فقل فانك رأس هذا الامر و سنامه و ابوك اُسّه و تمامه.»
«ابن ابيالعوجاء به مكه رفت تا تمرّد و الحاد خود را آشكار گرداند و بر كساني كه به حج آمدهاند انكار نمايد، چون مردي گستاخ و بدزبان و داراي نيت فاسدبود، علما نشست و برخاست و سؤال و جواب با او را دوست نميداشتند، در ميان جماعتي از همفكران خود حضور ابوعبدالله حضرت صادق7 آمده نشست، گفت: اي ابا عبدالله، مجالس امانت است و هر كس در سينه سرفهاي دارد ناچار بايد سرفه كند، آيا اجازة سخن به من ميدهي؟ حضرت فرمود: بگو، گفت: آخر تا چند اين خرمن را زير پاي خود ميكوبيد و به اين سنگ پناه ميبريد و اين خانهاي را كه با آجر و سنگ برپا شده ميپرستيد و مانند شتران رميده، گرد آن هروله ميكنيد، بهراستي كسي كه در اين فكر كند و بيانديشد، ميداند كه اين
كار را كسي تأسيس نموده كه نه حكيم بوده و نه صاحبنظر، حال جواب گو. چه، تو سرّ و كوهان بلند اين اساسي و پدر تو بنيادگذار و تمام و كمال آن بوده است.»
پاسباني علماي اسلام نسبت به عقايد مسلمانان و مراقبت از سرحدّات فكري آنان، مجالي براي ظهور و انتشار منويات؛ مانند ابن ابيالعوجاء نميداد. اينها موسم و محيط مكه را كه محل امنيت و اجتماع است براي نشر سموم خود مقتضي ديدند و بدانجا رفتند تا در لباس احرام، به گفتة خود سرفه كنند و نفس بكشند. حضرت صادق7 آن سال در مكه بودند. بزرگواري و آزادمنشي و قدرت روحي آن حضرت به آنها اجازه ميداد كه در حضور آن حضرت سخن گويند. سخن گفتن با آ» حضرت براي شهرت آنان و شيوع مطالبشان مؤثر بود و نيز مصونيتي كه در محضر آن حضرت داشتند، در جاي ديگر برايشان فراهم نبود و اگر هم در انديشة برخورد حقيقت و معالجة بيماري خود بودند، طبيب حاذق و منطق حقي شايستهتر از آن حضرت نميشناختند. از اين كه در آغاز سخن گفتند: «مجالس مرهون امانت و امنيت است و اجازة سرفه دهيد»، معلوم ميشود در هيچجا امنيت نداشتند و شكوك و مطالب مبهم كه اثر تعاليم پيچيده و نقص قدرت تشخيص و فكر است و موجب كجبيني و بدانديشي است؛ مانند خلط در سينة ابن ابيالعوجاء مانده و جرأت سرفه نداشت، به اين جهت دچار فشار و ناراحتي بود. پس از اجازه، مانند مادهاي كه منفجر شود سخنان آلوده به دشنام و كجفهمي و بدبيني خود را نسبت به مسلمانان در اعمال حج اظهار نموده و مانند عموم مادهپرستان متحيّر
كه با يادگرفتن چند لغت و فرمول سرمستند و به نظر حقارت و سفاهت به مردمان باايمان مينگرند، اين سنبل ماديگري و روشنفكر زمان خود در آغاز سخن مسلمانان طواف كننده را به حيوانات چشم بستهاي كه دور خرمن ميگردند تشبيه نمود، و طواف را به خرمن كوفتن، و عبادت خدا را به عبادت خانه و پناهندگي به سنگ ميپنداشت. در پايان، سخنش را نسبت به جمله اعمال حج يا جمله دين خلاصه كرده، گفت: اين اساس خردمندانه و اثر فكر صاحب نظري نميتوان باشد. چون سرفة خود را پايان داد، در حالي كه امام7 گوش ميداد و همراهان امام هم به احترام آن حضرت به وي آزادي داده بودند، اندكي راحت شد يا اخلاط فكري و مواد چرك شكوك را كه آميخته با دشنام و كجبيني و كينهتوزي بود، بيرون ريخت، چون هيجان و عصبانيتش اندكي فرو نشست، كمي بخود آمد، شايد اين ظواهر حقيقتي دربرداشته باشد؟ شايد فهم و ادراك من از فهم اسرار آن كوتاه باشد، آيا ميان اين تودههاي فراوان كه همه مثل من آفريده شدهاند، من بيش از ديگران ميفهمم! در اينجا متوجه شد كه در محضر شخصيت بزرگي است، به كوچكي و ضعف فكري خود اندكي پي برد و گفت: سخن من تمام شد اينك تو بگو. چه، تو سَرِ اين اساس و كوهان آني و پدر تو مؤسس و كمال آن است، چون كوهان شتر بالاترين قرارگاه و محل چشمانداز سوار است. بدين جهت بزرگ و مدير جمعيت را سنام ميگويند، ميشود از اين جهت باشد كه كوهان مانند دنبة گوسفند مادة غذايي ذخيره است؛ يعني تو هم سر و مغز متفكّر و هم كوهان و غذاي
ذخيره و قوّة بقاي اساس اسلامي و وارث پدراني ميباشي كه طرح اين اساس را ريختهاند. پس تو به نيت و مقصود آنها بيش از ديگران آگاهي.
اين بود اساس حج از دريچة چشم يك فرد منحرف ملحد، حال از نظر يك مرد الهي و حكيم نفساني بنگر:
«فَقالَ أبوعبدالله7 انَّ مَنْ أَضَلَّهُ اللَّهُ وَأَعْمَي قَلْبَهُ اسْتَوْخَمَ الْحَقَّ وَلَمْ يَسْتَعِذْ بِهِ وَصَارَ الشَّيْطَانُ وَلِيَّهُ وَرَبَّهُ وَقَرِينَهُ يُورِدُهُ مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ ثُمَّ لَا يُصْدِرُهُ وَهَذَا بَيْتٌ اسْتَعْبَدَ اللَّهُ بِهِ خَلْقَهُ لِيَخْتَبِرَ طَاعَتَهُمْ فِي إِتْيَانِهِ فَحَثَّهُمْ عَلَي تَعْظِيمِهِ وَزِيَارَتِهِ وَجَعَلَهُ مَحَلَّ أَنْبِيَائِهِ وَقِبْلَةً لِلْمُصَلِّينَ إِلَيْهِ فَهُوَ شُعْبَةٌ مِنْ رِضْوَانِهِ وَطَرِيقٌ يُؤَدِّي إِلَي غُفْرَانِهِ مَنْصُوبٌ عَلَي اسْتِوَاءِ الْكَمَالِ وَمَجْمَعِ الْعَظَمَةِ وَالْجَلَالِ خَلَقَهُ اللَّهُ قَبْلَ دَحْوِ الْأَرْضِ بِأَلْفَيْ عَامٍ فَأَحَقُّ مَنْ أُطِيعَ فِيمَا أَمَرَ وَانْتُهِيَ عَمَّا نَهَي عَنْهُ وَزَجَرَ اللَّهُ الْمُنْشِئُ لِلْأَرْوَاحِ وَالصُّوَرِ»
در جواب او ابوعبدالله7 فرمود: بهراستي كسي كه خداوند او را گمراه نمايد و چشم دلش را كور گرداند، حق در مزاج وي ثقيل افتد. (تخمه شود) و گوارا نيايد، شيطان ولي و ربّ او گردد، او را چون شتر تشنه به موارد و سراشيب هلاكت وارد نمايد و سپس بيرونش نياورد و همچنان به حال خودش گذارد. ين خانهاي است كه خداوند به وسيلة آن، بندگان خود را به بندگي خوانده تا فرمانبري آنان را در آمدن به سوي آن، بيازمايد و بندگان را در تعظيم و زيارت آن ترغيب نموده و آنجا را محل پيامبران و قبلة نمازگزاران به سوي خود قرار داده، پس اين خانه شعبهاي از رضوان و راه رساننده به غفران خدا است، به عاليترين
حدّ اسقرار و استواي مال نصب شده و مركز اجتماع عظمت و جلال است. خداوند آن را دو هزار سال پيش از دحوالارض آفريده، پس سزاوارترين كسي كه بايد اوامرش اطاعت و از نواهيش خودداري گردد، خداوند پديدآورندة ارواح و صور است.»
حكيم نفوس، امام صادق7 مانند طبيبي كه در حركت نبض و ضربان قلب و علائم ديگر بيمار دقت نمايد، به سخنان ابن ابيالعوجاء دقت نمود در آهنگ و جملهبندي و تعبيرات و مفهوم مجموع كلمات او آثار انحراف روحي و اضطراب درون را ميخواند، نخست بهطور كلي مراحل بيماري و انحراف روي و دورة نهايي آن را اعلام فرمود، تا شايد بيمار مغرور متوجه بيماري و مراحل آن بشود و خود را در معرض علاج آرد.
فرمود: پيش از آنكه به اسرار اين خانه و اشارات آن آگاهست نمايم، اين را بدان كه مردمي را خداوند بهواسطة سوء نيت و انحرافهاي اختياري رو به گمراهي ميبرد؛ مانند كسي كه بهوسيلة خوردن غذايي نامناسب دستگاه هضم و دفاع بدن را مختل و ضعيف نمايد و خود را در محيط بيماري درآورد، اين مقدمات با اختيار شخصي است ولي تأثير بيماري و مراحل آن از اختيار و اراده بيرون است و تابع عواملي است كه مظهر ارادة خداوند است. اين شخص از آن دسته بيماران روحي بود كه خودخواهي و آرزوها و بدبيني به اجتماع و حكومت ديني و شنيدن سخنان مبهم و گيجكننده، منحرفش نموده و همة اين علل به اختيارش بوده، علاوه خود را به طبيب حاذق روحي ومظاهر كامل حق عرضه ننموده تا اختيار از وي سلب شد
و عوامل عمومي و خارجي عالم كه همان دستگاه و كاركنان خداوند است، بر گمراهيش افزود. بعد فرمود: كار انحراف و گمراهي از آنجا ميرسد كه قلب كور ميشود؛ يعني آن حسّ تشخيص فطري كه خداوند در عموم آفريده، از ميان ميرود و غذاي گواراي حق در ذائقة ناگوار و بدمزه و در هاضمة روح سنگين و موجب تخمه ميشود، دورة نهايي اين انحراف و بيماري روحي، سلطة كامل شيطان و حكومت مطلق او بر فكر و قلب و قواي معنوي است؛ مانند بيماري جسم كه در دورة نهايي طبيعت مزاج يكسره تغيير مينمايد و مرض يا ميكروب بر سراسر دستگاههاي حياتي مسلّط ميشود، بيماري روح نيز به آنجا ميرسد كه روح كمال و خير و روح خوشبيني و نيكانديشي و روح محبت و خدمت يكسره تغيير ميكند و عكس فطرت سالم نخستين سير مينمايد و شيطان همان عامل ناپيداي اين آثار، ولي و ربّ او خواهد شد. در اين مرحله بيمار پيوسته دچار اضطراب دائم و عطش كاذب ميگردد. همة جهان را مشوش و بينظم و شرّ مينگرد، گمراهي را راه نجات و سراب را آب حيات اوهام را حق و حقايق را اوهام ميپندارم و رابطة معنويش با حقايق ثابت گسيخته ميشود و مزاج روحش بهواسطة نرسيدن غذا يكسيره ضعيف و ناتوان ميگردد. در پايان كار وسوسهها و اضطرابهاي شيطاني به سراشيب هلاكتش مياندازد و به آتش جانگداز هميشگي دچارش ميسازد.
امام7 در اين عبارات مختصر و جامع، به وي فهماند كه تو بيماري و توجّه به بيماري خود و عواقب آن نداري. آنگاه اسرار
اين بنا و اعمال آن را در جملات بعد بيان نمود و در ضمن، كجبيني و كجانديشي او را به وي فهماند كه اين مردم بيهود اطراف اين خانه نميگردند و سنگ و گل را پرستش نميكنند. اين حركات براي تمكين روح بندگي و اين خانة آزمايش بندگي است. اساس و بقا و كمال جهان در خضوع و فرمانبري مادون است نسبت به مافوق، و كمال اجتماع بشري و رابطة افراد و وابستگي و پيوستگي آنان در فرماندهي و فرمانبري و روح اطاعت است، مظاهر احترام و خضوع و تمرينها و حركات نظامي براي تحكيم و اظهار اطاعت به مافوق و قوانين است. مشق نظام و حركات چپ و راست و درجازدن با صرف بودجههاي سنگين و وقتهاي پرارزش براي تمكين روح فرمانبري است تا اطاعت و اجرا، بدون هيچ مقاومت روحي انجام شود. اين تمرينها و حركات، با آنكه در اساس سعادت بشر زيانآور است، در زندگي عمومي هميشه لازم شمرده ميشود؛ زيرا اين حدّ اطاعت و فرمانبري مردم از مردم، موجب غرور و خودسري كساني، و بيشخصيتي و بيارادگي توده ميشود، و اساس استقلال فردي را از ميان ميبرد. اينگونه اطاعت و فرمانبري دربارة بندگان، فقط نطبت به خداوند لازم است، تا اراده و فرمان او كه خير محض است، در شخص تحكيم شود و محور حيات را تغيير دهد. پس چيزي پرارزشتر از بندگي نيست و هرجا كه بندگي در آن ظاهرتر شود، ارزش آن زياد است. اين خانه و اعمال آن مظهر كامل بندگي؛ يعني ظهور ارادة حق است، به اين جهت محل پيامبران و قبلة نمازگزاران و شعبهاي از رضوان و وسيلة غفران
است. از آنجا كه ارادة حق و روح بندگي و فرمانبري از آن ظاهر است، توجه پيامبران بدانسو ميباشد و روح و فكر آنان در آن محل، حلول مينمايد و در آن محيط مستقر ميشود، و در هر جا و از هر كس عبادتي و نمازي انجام گيرد؛ مانند عقربة قطب، بايد بدانسو برگردد كه حوزة قدرت مغناطيسي حق است، همان زندگي خوش و بهشت رضايت كه تو (ملحد ناراضي) در طلب آن ميباشي و مورد آرزوي قلبي همه است و در تشكيل و راه آن، همه گيچ و گُمند، نمونه و شعبه و راه آن همين خانه و اجتماع حج است؛ «شُعبةٌ مِنْ رِضْوانِهِ وَطَريق الي غُفْرانِهِ» كه فاصلهها و رقابتها را از ميان ميبرد و شهوات و آرزوها را محدود ميكند و حكومتهاي باطل را زايل مينمايد، چون اين علل و موجبات ناراحتي، از ميان رفت يا محدود گرديد، آثار خشنودي و رضايت و رضوان ظاهر ميشود و جاي نارضايتيها و تاريكيهاي اختلافاتِ لباسي، رنگي، نژادي، زورمندي، زورپذيري و عيبجويي را وحدت ايمان و حكومت الهي و خشنودي و عيبپوشي ميگيرد. همه رنگ خدا دارند و در دلِ همه، نور ايمان ميدرخشد و همه آيينة انعكاس جمال معنوي ايمان و فضيلتاند، اين محيط عكس محيط شهوات و اقتصاديات و سياستها و مليتها است. پس در اين محيط، رسيدن به آخرين حدّ كمال مطلبوب، براي عموم ميسّر است؛ چون آخرين حد، عبوديت و تعبّد است و عبوديت نفوذ دادن ارادة حق است و همان حدّ نهايي كمال است: «مَنْصُوبٌٍ عَلَي اسْتِواءِ الْكَمال.» اين معنا بنابر آن است كه «استواء» به معناي استقرار باشد. استواء به معناي طريق
مستقيم و حد وسط هم بسيار استعمال ميشود، بنابراين معناي عبارت حد وسط ميان معنا و صورت و دنيا و آخرت است.
اجتماعات كوچك و بزرگ انسان، اجتماعات قبيلگي و شهرنشيني، اجتماعات جشنها و سانسپاهها و عبادت بتها، همه و همه مظهر ذلّت و بندگي در برابر شهوات و قوانين بشري و اوهام و فرمانبري جمعيتها براي فرد است، فقط اجتماع حجّ و شعب آن است كه براي فرمانبري از خدا و حكومت بر شهوات ميباشد و در آن اختلافات نكتببار نيست: «ومجمع العظمة و الجلال.» بعد براي رفع اشتباه ديگرش فرمود: پاية اين خانه، پيش از خلقت و آمادگيِ ديگر قسمتهاي زمين بوده و نخستين نقطه و قمست درخشان زمين بوده كه دو هزار سال پيش از قطعهها ديگر خلق شده؛ قسمت دوم سخن آن حضرت اينجا پايان يافت. اين قمست دربارة اساس و اسرار خانه و اعمال آن بود، كه سؤال و اعتراض ملحد جواب داده شد. با اين بيان روشن، اگر جوياي فهم و حق بود، اشتباه و ابهامي باقي نماند، محور سخن آن حضرت دربارة اسرار و اساس خانه بر عبوديت و فرمانبري بود. در قسمت سوم سخن، براي آنكه پاية عبوديت و فرمانبري را محكم گرداند تا شكي و خلجاني دربارة آن در خاطر نيايد و اعتراضي در ذهن نماند، جملهاي فرمود و سخن را تمام كرد: «اِنَّ أحقَّ...»
زندگي، اطاعت و فرمانبري است. بدون اطاعت و فرمانبري، نه اجتماعي باقي ميماند، نه كمالي حاصل ميشود و نه سنگي روي سنگ قرار ميگيرد. پس در اصلِ اطاعت و فرمانبري جاي سخن نيست.
سخن در اينجا است كه از كي بايد اطاعت نمود؟ سزاوارترين كس در اطاعت از امر و نهي او، همان مبدأ حكيمي است كه روح و صورت و ظاهر و باطن را پديد آورده؛ تركيب عالي ظاهر و صوري، در اثر اطاعت طبيعي مواد است از امر و ارادة تكويني او، و رسيدن به تركيب عالي معنوي و روحي، اثر اطاعت ارادي از اوامر تشريعي او است. اين دو جمله را آن حضرت همرديف قافية سخنان ملحد آورد، تا معارضه را از هر جهت تمام كرده باشد.
ابن ابيالعوجاء، مانند همة همسلكان خود، كه مطالب كممغز را با عبارات نغز ميپردازند و در آوردن لغت و ساختن دليل و فرمول و درست كردن قافيه تكلّف ميورزند، سخنان كم ماية خود را در قالب عبارات پرداخته، درآورد. امام7 حقايق پرمغز را با عبارات ساده و روان بيان نمود به اينجا رسيد، امام7 ساكن شد. ابن ابيالعوجاء مانند كسي كه از تاريكي ناگهان به محيط نوراني منتقل شود، چشم عقلش خيره شد و دچار حيرت و بهت گرديد، ندانست چه بگويد و از كجا تجديد سخن كند، چيزي به نظرش نرسيد فقط جملة مختصر و سستي گفت و ديگر ساكت شد، گفت:
«ذكر و احلت علي غائب»
«سخن گفتي و حواله به ناپيدايي (غايبي) نمودي؟!
«فقال : وَيْلَكَ وَكَيْفَ يَكُونُ غَائِباً مَنْ هُوَ مَعَ خَلْقِهِ شَاهِدٌ وَإِلَيْهِمْ أَقْرَبُ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ يَسْمَعُ كَلامَهُمْ وَيَرَي أَشْخَاصَهُمْ وَيَعْلَمُ أَسْرَارَهُمْ وَإِنَّمَا الْمَخْلُوقُ الَّذِي إِذَا انْتَقَلَ
عَنْ مَكَانٍ اشْتَغَلَ بِهِ مَكَانٌ وَخَلَا مِنْهُ مَكَانٌ فَلَا يَدْرِي فِي الْمَكَانِ الَّذِي صَارَ إِلَيْهِ مَا حَدَثَ فِي الْمَكَانِ الَّذِي كَانَ فِيهِ فَأَمَّا اللَّهُ الْعَظِيمُ الشَّأْنِ الْمَلِكُ الدَّيَّانُ فَإِنَّهُ لَا يَخْلُو مِنْهُ مَكَانٌ وَلا يَشْتَغِلُ بِهِ مَكَانٌ وَلا يَكُونُ إِلَي مَكَانٍ أَقْرَبَ مِنْهُ إِلَي مَكَانٍ وَالَّذِي بَعَثَهُ بِالْآيَاتِ الْمُحْكَمَةِ وَالْبَرَاهِينِ الْوَاضِحَةِ وَأَيَّدَهُ بِنَصْرِهِ وَاخْتَارَهُ لِتَبْلِيغِ رِسَالاتِهِ صَدَّقْنَا قَوْلَهُ بِأَنَّ رَبَّهُ بَعَثَهُ وَكَلَّمَهُ»
حضرت فرمود: «واي بر تو! چگونه غايب است؟! كسي كه گواه و مراقب آفريدة خود است و به مردم نزديكتر از رشتة رگ گردن، سخن آنان را ميشنود و اشخاص آنها را مينگرد و اسرارشان را ميداند. آن مخلوق است كه چون از مكاني منتقل شد، مكاني را اشغال مينمايد و مكاني از وي خالي ميماند، پس در آن مكان كه به سوي آن رفته نميداند در مكاني كه در آن بوده، چه پيش آمده، اما خداوند عظيمالشأن آن فرمانفرماي بزرگ، جزا دهندة خُرد و سترگ، نه مكاني از وي خالي است و نه مكاني او را در برگرفته و نه مكاني به او نزديكتر از مكان ديگر است و آن پيامبري كه او را با آيات محكم و براهيني روشن برانگيخت و به ياري خود فيروزش داشت و براي رساندن رسالات خود برگزيدش. ما سخن آن شخص را تصديق مينماييم كه گفت: پروردگارش او را برانگيخته و با وي سخن گفته است.»
او گفت: به غايب حواله نمودي و ساكت شد. مقصودش اين بود كه آنچه گفتي خبر از موجودي است كه ما او را نميبينيم و او از ما غايب است و آنچه مورد مشاهده است، خانهاي است و اعمال پيرامون آن.
امام7 در جواب سخن مجمل و غير مفهوم او، اشاراتي به احاطة علمي و وجودي خدا فرمود و معناي غايب را دقيقاً بيان نمود، آنگاه او را براستي پيامبر كه معرّف وجود و احاطة خداست هدايت كرد، گفت: آن كسي كه با دلايل روشن و آيات محكم برانگيخته شد و بدون هيچگونه اسباب و وسايل عادي فقط به ياري خدا پيروز گرديد، سخن او را تصديق مينمايي و آنچه از طرف خدا و دربارة او گويد باور داريم، اگر گفتهها و سخنان او را كه راستي و درستي از هر جهت در آن نمايان است باور نداريم، پس چه سخني را ميتوان باور داشت؟!
ابن ابيالعوجاء ديگر نتوانست سخني بگويد. از جاي برخاست، در حالي كه آثار شكست و حيرت در او نمايان بود، خجلت زده زير لب ميگفت:
«مَنْ أَلْقَانِي فِي بَحْرِ هَذَا سَأَلْتُكُمْ أَنْ تَلْتَمِسُوا لِي خَمْرَةً فَأَلْقَيْتُمُونِي عَلَي جَمْرَة»
«كي مرا در ميان اين دريا افكند و دستخوش امواج آن نمود؟ از شما خواستم كه مرا در ساية راحتي برسانيد يا در ميان اجتماعي قرار دهيد، شما مرا روي پارة اخگري افكنديد.»
اگر لفظ اوّل خمره ـ با خاء ـ باشد، معناي آن «ساية راحت» يا «اجتماع زياد» است و مقصودش اين است كه من طالب راحتي بودم تا آتش درون و ناراحتيم قدري آرام شود؛ يا اجتماعي را طالب بودم كه در ميانشان سخني گويم و نفوذي يابم. و اگر جمره ـ با جيم،مثل لفظ دوم ـ باشد مقصودش اين است كه من از شما پارة اخگري خواستم شما مرا روي پارة آتش افكنديد. رفقاي حزبياش به وي گفتند: در مجلس او
كوچك و ناتوان بودي؟!
«قال: انه ابن من حلق رؤوس من ترون.»
«گفت : اين فرزند كسي است كه سرهاي اين مردم كه مينگريد را تراشيده است.»
تراشيدن سر نزد عرب علامت ذلّت و بندگي بوده، شايد تراشيدن سر بعد از اتمام عمل حج، براي اعلام بندگي خدا است؛ يعني اگر از وي شكست ديدم براي من ذلّت و كوچكي نيست. او چنين مرد و فرزند چنين كسي است.