بخش 5
راهی شام میشویم شام و فلسطین گهوارة پرورش پیامبران به سوی بیروت قرنطینة بیروت ساحل مدیترانه اختلاف طبقات و نفوذ استعمار در بیروت دیدار با آقای دکتر مصطفی خالدی وضع ایرانیان در بیروت و گله از سفارت ایران حرکت از بیروت بر موج ره نشستیم مطوّفها یا باجگیران حج! رفتار خش مأموران این سنگر هم با همت دوستان فتح شد در ساحل دریای سرخ باز هم سرگردانی و حیرت! سرزمین حجاز احترام به مسجد محسوس است
راهي شام ميشويم
از جا برخاستيم سلام وداع نموده و به طرف كاظمين برگشتيم. بارها را بستيم و به سوي شركت نرن حركت كرديم، با آنكه شركت انگليسي است ولي باز هم از جهت وقت منظم نبود، پاسي از شب گذشت كه با عدهاي از حجاج ايراني به سوي شام حركت كرديم. براي اين راه اتومبيلهاي خوبي است. چون از حدود عراق و شام گذشتيم يكسره بيابان است جز مقداري از راه كه آسفالت است. جادهاي هم به چشم نميآيد، ماشين ما وسائل آب و خواب و ... دارد. شيشهها همه بسته است با بودن وسائل تهويه، هواي داخل گرم است و بيرون هم پيدا نيست گرفتار و زنداني شدهايم! اتاق راننده هم به كلي جداست هر چه به ديوار ميكوبيم و فرياد ميزنيم، فريادرسي نيست. متوجه شديم كه در ديوار مقابل، دگمههايي است و بالاي آن به عربي نوشته است: دگمه را هنگام خطر فشار دهيد، حالا ميخواهيم فشار دهيم، مبادا مسؤوليتي داشته باشد، بالاخره بنا شد يكي از دوستان غش كند. جناب سرهنگ حاضر شد، به شرطي كه خوب غش كند و اثري از هشياري از او ظاهر نشود! رفقا هم نخندند. سرهنگ غش كرد. كف از دهانش ميريخت و سينهاش بالا آمد اينجا بود كه زنگ خطر به صدا درآمد. ماشين متوقف و درب باز شد. پيش از سر و كلّة متصديان، نسيمي وارد
شد كه همان مغتنم بود! در حالي كه بادبزنها به دست رفقاست و اطراف مدهوش را گرفتهاند، به طرف متصدي حمله كرديم. با ترشرويي و انگليسي مآبانه نگاهي كرد و گفت: شيشهها لحيم است. محكم در را به هم زد و ماشين راه افتاد! كمكم هوا ملايم شد؛ و متوجه گرد و غبار بيرون شديم. معلوم شد صلاح در محكم بودن دريچههاست، جز در دو محل كه اندكي توقف كرد. شب را يكسره ميرفت ولي هر چه ميرفت در حاشيههاي افق جز كاسة وارونة آسمانِ درخشان، چيزي ديده نميشد. سپيدة صبح همسفران را براي نماز به جنب و جوش آورد. ناچار باز دگمة خطر را فشار داديم. ماشين متوقف و در باز شد. بدون چون و چرا همه بيرون ريختيم، بعضي با آب ته آفتابه مشغول وضو شدند، بعضي خاك پاك را براي تيمم به روي خود ميكشيدند. خضوع بندگي در چهرة همه نمايان بود. صفِ نماز بسته شد و... سپس سوار شديم. آفتاب چون كشتي نور، در ميان اقيانوس بي حدّ فضا، لرزان بالا ميآمد، هر چه نظر ميكرديم جز بيابان و لولههاي غبارِ ماشينها، از دور و نزديك، چيزي پيدا نبود. نزديك ظهر رشتههاي باريك كوهها، در طرف راست، به چشم ميآمد؛ اين رشتهها دنبالة سرشته كوههاي سوريه و لبنان است. آن سررشتهها وسيلة اتصال قرون و تمدنهاي گوناگون قديم و جديد است. كوه است كه با وقار و سنگيني، در دامن مهر و محبت خود فرزندان آدم را ميپروراند و از پستان خود آب حيات ميدهد و در كنار خود شهرها و تمدنها پديد ميآورد. هر يك از اين فرزندان و تمدنها چون دوران خود
را به پايان رساند يا دستخوش عوامل هلاك و مورد غضب خداي قهار گرديد، كوه آن مام مهربان بالاي تربت آنان اشك حسرت ميريزد، از اشك او بذرها و ثمرات عقلي گذشتگان ميرويد.
(وَتِلْكَ الأيّامِ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ).
شام و فلسطين گهوارة پرورش پيامبران
اينجا سرزمين شام و فلسطين، حلقة اتصال شرق و غرب و رابط تمدن و آثار قديم است! سرزمين قدرت روم شرقي و حكومت بيزانس و گهوارة پرورش پيامبران و حكومت مقتدر صد سالة اسلامي است. در كوه و دشت آن برقهاي سرنيزه و شمشير بازان شرق و غرب و گرد و غبار سُم اسبهاي آنان و نعرة فاتحين به گوش و چشم ميآيد. سرود و دعاهاي پيامبران و زمزمة تورات و زبور و انجيل، بيش از هر جا از اين سرزمين شنيده ميشود. بانگ صفوف نماز و تكبير مسلمانان مجاهد در اين سرزمين بيشتر محسوس است. باغستانهاي زيتون و انجير پي در پي از مقابل چشم ميگذرد.
نزديك ظهر دوشنبه، 25 ذيقعده، وارد خيابانهاي آسفالت برّاق شام گشتيم و در كنار خيابان مصفا و نهرهاي جاري آن پياده شديم. اتاقي در مهمانخانهاي گرفتيم.
نزديك مغرب وارد مسجدي نظيف شديم. در صفوف جماعت آن، مردمان باوقار و مؤدب و تحصيلكرده زياد ديده ميشد. بعد از نماز شيخ جوان خوش سيمايي تفسير قرآن گفت. آن شب در مهمانخانه استراحت كرديم.
به سوي بيروت
قدري آفتاب بالا آمد كه با اتوبوس شركت به طرف بيروت حركت كرديم، جاده سراسر آسفالت برّاق، هوا شفاف و ملايم است. در فراز و نشيب و پيچ و خم و هر چه مقابل چشم است باغستانها و نهرهاي جاري و سبزهزار است. فاصلة شام تا بيروت 25 فرسخ يا 150 كيلومتر است. در وسط راه با فاصلة كمي، دو محل بازرسي سرحدّي و گمركي يا مظهر تجزيه و مُقطّع پيكرة اسلامي به قطعات كوچك است! تا در ديگهاي طمع استعمارچيان بدون مقاومت جاي گيرد، اين گردنة سرحدّي، گردن سر و پيكر شام و لبنانست كه قطع شده!
پس از ساعتي معطلي و بازرسي حركت كرديم. در دامنة كوه و حاشية دريا، بيروت نمايان شد. اينجا خط اتّصال اروپا با آسيا و اسلام با مسيحيت است. مهمترين خاطرات تاريخي براي مسلمانان در اين قطعه، جنگهاي صليبي است. كشتيهاي بادي با شراعهاي برافراشته و صليبهايي كه در جلوي آن نصب شده، پي در پي از دل دريا سر بيرون ميآورند و مجاهدان مسيحيت را؛ از پيرانِ سالخورده تا اطفال خُردسال در ساحل بيروت پياده ميكنند! اين جنگ و حملة مقدس مذهبي، براي نجات بيتالمقدس است؛ در مقابل سپاهيان غيور صلاحالدين ايوبي و ديگر سرداران اسلام، كوه و دشت را گرفته و آمادة دفاع و حفظ سرحدّات اسلامند. در پشت چهرههاي مسيحيت و صيلبهاي آنان، چنگالهاي سياستمداران استعمارچي اروپا و ذلت مسلمانان و تجزيه قواي آنها را مينگرند....
اين خاطرات، مرا از توجه و دقت در وضع طبيعي و جغرافيايي باز ميداشت. پردهاي روي آن كشيدم و با دوربين نظاميِ آقاي سرهنگ، مناظر دور و نزديك و شهرهاي ساحلي لبنان را تماشا ميكردم؛ جاده از ميان باغهاي وسيع و عمارات چند طبقة قسمت كوهستاني بيروت عبور ميكند، آن تأثرات و وحشتي كه از ديدن كاخهاي شميران برايم پيش ميآمد، در اينجا نبود. خود تعجب ميكردم چرا هر وقت از تهران به شميران ميرفتم، اين كاخها كه در ميان باغها و بالاي تپهها، با سنگها و آجرهاي الوان ساخته شده، برايم موحش بود! عوض خوشحالي از پيشرفت عمران و آبادي متأثر و اندوهناك ميشدم! متوجه شدم كه در ايران بيشتر كاخنشينان را از دور و نزديك ميشناسم و ميدانم چگونه اين ساختمانها بر استخوانهاي فرسودة بينوايان برپا شده و با ديدن آنها مقايسه با زندگي مردم جنوب تهران و مردم پريشان دهات و ولايات به خاطرم ميآيد. ميدانم كه در ميان اين كاخها چه مغزهاي كمشعور و اعمال زشتي وجود دارد! ولي در بيروت همان ظواهر را ميبينم. نه صاحبان كاخها را ميشناسم نه با اخلاق آنان و زندگي عموم مردم آشنايم. اين است كه فقط جمال طبيعت را مينگرم كه با صنعت آميخته شده است.
قرنطينة بيروت
اين خاطرات و مناظر به سرعت گذشت و خوب شد كه زود گذشت! وارد بيروت شديم. كجا منزل گزينيم؟ مهمانخانههاي بيروت
مظهر زندگي و آداب اروپا و تقليدهاي غير شاعرانة شرقي است، براي سكونت رهروان به سوي حق و حجاج مناسب نيست. علاوه بر اين، اين روزها پرجمعيت و گران است. گفتند محل قرنطينه جاي مناسبي است. به حسب درخواست رفقا، اتومبيل ما را يكسره به قرنطينه برد. حياط وسيعي است و اتاقهاي متعددي با وسائل دارد. ولي چون فقط ايام حج داير ميشود اتاقها و حياط پر از زباله است. بعضي از رفقا اين محل را نپسنديدند. اختلاف درگرفت. سر و صدا بلند شد. من از ماشين پياده شده، كناري نشستم و به رفقا گفتم هر كس هر جا ميخواهد برود، من از اينجا حركت نميكنم. بيشترشان تعبيت كردند و اثاث را پايين آوردند، چند نفر هم به سوي مهمانخانه ها روان شدند. اتاقها تنظيف شد و فرشها را روي تختها گسترديم. سماورها و پريموسها بهكار افتاد. جاي آزاد و راحت و داراي لولهكشي است، دريا هم نزديك است. ما اوّلين كارواني بوديم كه اينجا وارد شديم. پشت سر هم اتوبوسها و سواريها آمدند و حجاج تُرك اسلامبولي و ايراني وارد شدند. همين جا كه مورد بياعتنايي رفقا بود. پس از دو روز، در محوطة حياط هم جا نبود! اوّلين سالي بود كه دولت تركيه براي حج بار عام داده بود. تركهاي با ايمان دهات و قصبات و شهرهاي تركيه هر كدام ا ندك استطاعتي داشته به راه افتاده بودند؛ بيشتر با همان لباسها و جورابهاي پشمي ييلاقي و سفرة نان حركت كرده بودند. احساس ميشد كه فشارهاي بيديني و عكسالعمل شديدي در آنها ايجاد نموده، هر دستهاي كه وارد ميشد، مأموران سفارت تركيه به سركشي ميآمدند و تذكرة آنها را
براي ويزا جمع ميكردند اگر بيماري بود، به بيمارستانها ميبردند. وسيلة طيّاره و كشتي برايشان فراهم ميساختند. مقابل آنها ايرانيها هر چه تصور كنيد بيسر و سامان بودند. نه كسي به سراغشان ميآمد و نه اتحاد و يكرنگي داشتند. اوّل طلوع فجر و هنگام ظهر و مغرب نماز جماعت آنها در مسجد و محوطه حياط برپا بود، با آن كه عدّهاي از علما در ميان ايرانيان بود، عموماً متفرق و فرادا نماز ميخواندند، در عوض بازار نوحهگري و دم گرفتن گرم بود. گاهي تركها و اهالي بيروت از صداي گريه جمع ميشدند و به گمان آنكه حادثهاي روي داده، با تأثّر ميپرسيدند چه پيش آمده؟ حساب آنكه ما در يك كشور نيم اروپا و نيم اسلامي و در ميان مسلمانان ديگر هستيم در بين نبود!
ساحل مديترانه
ساحل دريا تماشايي است. به واسطة پيچيدگي كوه و دريا، قسمت شرقي ساحل و شهرها و قصبات پيداست. شناوران جوان و بچه، در تمام ساحل دسته دسته، فرد فرد يا براي تفريح و ورزش يا براي صيد جانورهاي دريايي، از صبح تا شب مشغولاند. ماهي در اين سواحل ديده نميشد. بعد از چند دقيقه كه به عمق آب فرو ميرفتند، جانورهايي را از ميان سنگها و خزهها بيرون ميآوردند كه هيچ نديده بوديم و براي تقسيم آن ميان اطفال جنگ درميگرفت؛ بعضي از اين جانورها به اندازة گردوي درشت و شبيه به خارپشت بود كه بعد از مدتي در خارج آب، خارهاي اطراف حركات منظم ميكرد. با چاقو
درون آن را بيرون ميآوردند و با اشتها ميخوردند. اين نمونهاي از وضع و اختلاف زندگي مردم اين سامان است.
ما هم با رفقاي خود، در روز چندين بار آبتني و شنا ميكرديم ولي از وقتي كه يكي از همسفران فريادي زد و به سرعت با بازوي سرخ شده از آب بيرون آمد، ديگر احتياط ميكرديم و از ترس جانور دريايي زياد پيش نميرفتيم.
هنگام عصر هم روي صخرهها مينشستيم و با دروبين شهرهاي طرابلس و قصبات و كارخانهها و كشتيها را تماشا ميكرديم. بعضي از رفقا هم كه به مهمانخانه ها رفته بودند، از شلوغي و گراني و مناسب نبودن وضع، به قرنطينه برگشتند. در اين چند روز براي انجام كارها و ديدن وضع اين كشور، چند براي پياده و سواره با ترنهاي برقي و اتومبيل در خيابانهاي شهر گشتيم.
اختلاف طبقات و نفوذ استعمار در بيروت
خيابانهاي سراشيب، بناهاي چندين طبقه، مغازههاي پر از كالاهاي خارجي، مردم آرام و منظم مسلمان و مسيحي ممتاز نيست. با بعضي كه ميخواستم سر صحبت باز كنم ميپرسيدم تو مسلماني يا مسيحي؟ مسلمانها بيشتر با اين عبارت جواب ميگفتند، الحمد لله أنا مسلم. احزاب ديني و سياسي زياد است ولي تظاهرات كم. چوب و چماق، فحش و ناسزا و متلك از احزاب و عابر و شوفر و شاگرد شوفر ديده و شنيده نميشود. اختلاف زندگي بسيار محسوس است. كنار
شهر و حدود ساحل، كوچههاي تنگ و كثيف، مردم بيچاره و زندگي سخت ديده ميشود. هر چه بالا ميرويد زندگي بهتر و طبقات متفاوتتر است. كنائس و مدارس و مؤسسههاي علمي دستگاه مسيحيت فعاليت بارزي دارد. كشيشها با جنب و جوش مخصوص، زياد به چشم ميآيند؛ چون اينجا حلقة اتصال شرق به غرب است و دستگاه كشيشي بهترين وسيله و نفوذ استعمار ميباشد، به اين جهت فعاليت دستگاههاي كنائس در اينگونه كشورها بيشتر است. سياستمداران اروپا پس از تجزية كشورهاي اسلامي، به وسيلة همين دستگاهها و وارد نمودن خانوادههاي مسيحي از خارج و كم نماياندن احصائيه مسلمين در بيروت، اين شهر را به عنوان اكثريت مسيحي شناساندند و رسميت رئيس جمهور را مسيحي مقرر داشته و بيشتر شؤون اداري و اقتصادي كشور را به دست مسيحيان دادند! با اكثريت مسلم اسلامي، در تمام لبنان، مسلمانان را تحت نفوذ گرفتند و به عنوان تساوي در حقوق، نخست وزير را از اهل سنت و رئيس مجلس را شيعه شناختند تا زمينة اختلاف ميان مسلمانان باشد ولي مسلمان و مسيحي عموماً از حكومت ناراضي بودند و زمينه انقلاب ريشهدار را فراهم ميساختند.
ديدار با آقاي دكتر مصطفي خالدي
يك روز هم به سراغ آقاي دكتر مصطفي خالدي رفتيم؛ ايشان نمايندة احزاب ديني مسلمانان بيروت در انجمن شعوبالمسلمين
كراچي بودند. مرد فاضل و باايمان و خدمتگزار است. مؤسسة طبّي مفصّلي دارد كه عدة زياد از زنان و دختران مسلمان و مسيحي براي طب و قابلگي با روش اخلاقي و ايماني عميقي دوره ميبينند و تربيت ميشوند. در بيروت به حسن خدمت و فضل و ايمان سرشناس است. در انجمن كراچي نطقهاي آتشين داشت. پذيرايي گرم كرد. پس از مذاكرات در اطراف وضع مسلمانان و نتايج انجمن شعوبالمسلمين ـ كه در همين سال تأسيس شده بود ـ گفت هر گونه كار و احتياجي باشد رجوع كنيد و ماشين من در اختيار شماست. از محبت ايشان قدرداني كرديم و نامهاي هم به مدير شركت طيران شرق وسطي نوشت و بيرون آمديم.
وضع ايرانيان در بيروت و گله از سفارت ايران
از جهت گرمي هوا، ماندن در بيروت تا نزديك موسم حج، براي عموم، مطلوب بود ولي اجتماع روزافزون حجاج و محدود بودن كشتي و طياره همه را نگران كرده بود. نامة دكتر خالدي براي مدير شركت مؤثر افتاد. بنا شد همراهان را معرفي كنيم تا روز حركت تعيين شود.
عدهاي از حجاج خراساني و شيرازي، به علاوه رفقاي تهران، همه ميخواستند جزء همراهان باشند، براي همين در شركت كشمكش پيش آمد كه موجب كدورت باشد و ما گرفتار محذور شديم، بالاخره شيرازيها و خراسانيهاي پيش بردند.
وضع ايرانيها بسيار نامطلوب بود، نه زبان ميدانستند و نه مأموران سفارت با حالشان ميرسيدند. براي استمداد و گله به سفارت ايران رفتيم. آقاي پوروالي سفير و اعضاي سفارتخانه هم نميدانستند چه بكنند. سفير عصباني بود و ميگفت من هر سال گزارشهايي از وضع حجاج دادهام ولي وزارت خارجه اعتنايي نكرده و امسال هيچ دستوري از طرف دولت نرسيده كه وظيفه ما چيست!
در ميان اين سرگرداني و تحير، جيببرهاي بيروت هم حواسشان جمع بود؛ از جمله هنگام سوار شدن به ترن، جيب حاج زرباف را زدند و معادل سه هزار تومان بردند. همة ما متأثر شديم ولي چه بايد كرد! رفقا تسليتش دادند و سرگرم گرفتاريهاي خود شدند.
قرار حركت به سوي جدّه عصر شنبه شد. از بيروت كم كم اسمها و عناوين تغيير ميكرد. حاج علي! ساعت حركت شما كي بوده است؟ حاج تقي! چقدر پول سعودي تهيه كردي؟ حاج حسين! ماست بيروت هم همراه بردار. حاج بيبي! لباس احرام را دم دست بگذار. حاج خانم! تو مزاجت خوب نيست خاك شير يخمال را فراموش نكن و... البته عنوان «حاج» براي كساني كه ساعت حركتشان نزديك شده مسلّمتر بود.
در چند روز فرصت در بيروت، بازار كتابهاي مناسك مختلف و بحث مسائل گرم است؛ با هم ميخوانند وعبارات را با دقت معنا ميكنند و ميپرسند. فتواهاي مختلف را براي هم نقل ميكنند. قرائت حمد و سره را بيشتر اهميت ميدهند كه نماز طواف نساء اشكال پيدا نكند! از همه مهمتر، موضوع ماه است و احرام.
شب جمعه 30 ذيقعده (به حسب تقويمهاي ما) كنار دريا و بالاي بلنديهاي ساحل براي استهلال جمع شديم، هر چه دقت كرديم و دوربين انداختيم چيزي ديده نشد. افق بخار داشت و جهت را درست نميشناختيم.
حركت از بيروت
محرم شدن از بيروت هم كار مشكلي است؛ اگر از جنبة شرعي به وسيلة نذر بتوان محرم شد، ولي طول زمان تا رسيدن به مكه و انجام سعي و طواف عمره با اختياري نبودن وسائل و استظلال، كار مشكل و موجب كفارات متعدد خواهد شد.
ميرويم به جده و ميكوشيم كه خود را به نزديكترين ميقاتگاه برسانيم. وقت حركت نزديك است بار و اثاث هم زياد است. حمل و نقل آن است و كراية بار در طياره گران است. قسمتي از اثاث را به كتابخانة عرفان برديم و به حاج ابراهيم زين سپرديم.
اوّل مغرب بود كه اتوبوس شركت طياره به قرنطينه آمد، همه منتظرند تا نام چه كساني را ميخواند، چون نام ما را خواند از جا برخاستيم با همان نظر حسرت كه ما به قافلههاي گذشته نظر ميكرديم، ديگران به ما نظر ميكردند. در حقشان دعا كرديم و اتوبوس حركت كرد. از شهر بيرون آمد و وارد جادة مستقيمي شد كه اطراف آن را درختهاي سرو احاطه كرده بود. به فرودگاه رسيديم. چراغهاي فرودگاه حجاب نوري است كه مناظر اطراف ديده نميشود. خيابانها،
راهروها و سالنها پر از جمعيت است. غرّش نشست و برخاست طيّارهها، سروصداهاي عربي، فارسي و تركي گيج كننده است. بيشتر حجاج كه وقت حركتشان امشب نيست درخوابند. نفير خواب، سرفههاي شديد و پرصدا پيرمردهاي بيماسكه، موجب خنده وتفريح ايرانيانِحسّاس است. در ميان اين سرگرميها نام ما را خواندند و اثاث را وزن كردند و اجازة ورود به محوطة فرودگاه دادند.
بر موج ره نشستيم
با اضطراب و عجله، كه همه در اين سفر مبتلا هستند، وارد طياره شديم و چون يونس (عليه السلام) در شكم اين نهنگ قرار گرفتيم. ما را بلعيد و دهانش بسته شد، غرشي كرد و به دور خود چرخيد، ناگهان خود را در ميان امواج تاريك هوا ديديم؛ گاه با يونس همآهنگ بوديم:
(فَنادي فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ)
گاه با نوح و همسفران كشتي او:
(بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَمُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ)
دستخوش امواج تاريك هوا هستيم. هواپيما كه از نوع سربازبري زمان جنگ است، با غرش و نعره با امواج دست به گريبان است. صعود ميكند و به پايين پرت ميشود. در ميان اين قطعات آهن قرار گرفته و هستي ما ظاهراً بسته به چند پيچ و مهره و سيم و مفتول است. چاره جز انقطاع كامل نيست، بايد فقط دل به او بست:
ما طالبان رويت، ما عاشقان كويت
از غير تو رهيديم، غمها به دل خريديم
اي رازدان دلها، بپذير سعي ما را
عهدت به دل ببستيم، از غير تو گسستيم
دست از حيات شستيم، بر موج ره نشستيم
شايد كه باز بينيم ديدار آشنا را
طياره در زير خيمة تاريك شب پيش ميرود. هر يك از ما حال و مقالي داريم و از دريچه طياره به اطراف و بالا و پايين مينگريم. در بالا ميخهاي نوراني ستارگان، خيمة شب را به سقف آسمان كوبيده و در حاشية افق، بالاي امواج تاريك و روشن دريا، هلال مضطرب شب دوم يا سوم يا چهارم نمايان است. گاه در ميان امواج دريا عكس ستارگان چون عكس آمال در امواج فكر جوان به چشم ميآيد و گاه رشتههاي منظم چراغهاي برق شهرهاي لبنان و سوريه، چون برق آمال از اوج غرور جواني به سرعت ميگذرد. خستگي، نسيم ملايم جوّي و غرش يكنواخت طياره خواب شيرين به دنبال آورد، پس از ساعتي، حركت و جنب و جوش بعضي از رفقا همه را از خواب بيدار كرد. گفتند سپيده سرزده نماز بخوانيم نه آب وضو فراهم است نه جهت قبله ثابت است و نه بدن قرار دارد، شرايط ظاهر آن جمع نيست ولي در شرايط باطني كمتر نظير دارد...
خط پهن فجر صادق در افق حجاز مانند خط درخشان لا اله الا الله كا از اين افق سر زد نمايان شد و به دنبال آن اشعة آفتاب سر زد اولين
بوسهاش بر پرهها و بدنة طيّارة ما بود. طيّاره با تواضع به طرف سرزمين قدس خم شد. طوافي كرد و بر زمين نشست.
مطوّفها يا باجگيران حج!
هواي صبح ملايمست. نسيمي از سمت دريا ميوزد. اينجا اوّل از حاج، سراغ مطوفش را ميگيرند. يك قسمت مقدرات آينده، در تعيين مطوّف است. چند نفرند كه مطوّفِِ ايرانيها يا شيعهها هستند. بايد در ميان اينها يك نفر را نام ببريم، چنان كه از معناي كلمه برميآيد، مطوف براي راهنمايي به اعمال حج و نشان دادن مواضع و طواف دادن حجاج بوده است ولي در اين زمانها به خصوص امسال كار مهم مطوّف اداره كردن حجاج از جهت وسيلة حركت و تهية چادر براي عرفات و منا و تعيين زمان حركت ميباشد. همين كه حاجي وارد حجاز شد، ديگر از خود هيچ گونه اختيار ندارد. نميتواند آزادانه هر وسيلهاي بخواهد فراهم سازد و هر وقت بخواهد از جده به مكه و از مكه به مدينه حركت كند. چون اين آزادي زيان زيادي به دولت فقير! كه همة منابع ثروت به دست اوست ميرساند. پس مطوّفها باجگيران حجّاند. همين كه هنگام ورود، حاج نام مطوفي را برد، ششدانگ در اختيار اوست و آنچه ميدوشد، سهمي براي او و بيشتر مال دولت است. گاهي به عناوين مختلف، بيش از آنچه دولت تعيين نموده ميگيرند. به ما گفتند: غنام مطوّف خوبيست و ما هم جزء دستگاه او شديم و از اغنام او گرديديم!
امسال اوّلين سالي است كه باج حج (خاوه) لغو شده است. در
انجمن شعوبالمسلمين كراچي كه چند ماه پيش از موسم حج تشكيل شد، در روزهاي آخر جلسات، تلگرافي از طرف نمايندگان ملل اسلامي به پادشاه سعودي شد و از وي درخواست الغاي باج حج گرديد. ما نمايندگان ايران هم تلگراف را امضا كرديم. پس از چند روز هم جواب آمد و دستور به سفارتهاي سعودي داده شد كه لطف پادشاه حجاز را به كشورهاي اسلامي اعلام كنند؛ به اين جهت امسال جمعيت حاج، بيش از سالهاي گذشته بود و با پولهايي كه مطوفها به عناوين ديگر ميگرفتند، ضرري به منافع دولت نرسيد! اين نكته را هم بايد توجه نمود كه پيشنهاد تلگراف و صورت آن از طرف يكي از نمايندگان دولت سعودي بود!
رفتار خش مأموران
به هر حال مطوّفِ جمعيت اين طياره معلوم شد، حالا بايد وضع اثاث را معلوم كنيم، تا هو گرم نشده خود را به شهر و سرمنزلي برسانيم. معلوم است حاجي كه از راه دور آمده و مال و جان خود را براي زيارت خانه خدا و انجام وظيفه، كف دست گذارده، چون وارد سرزمين حجاز ميشود، خود را از هر حيث در اختيار دستگاه دولت سعودي ميگذارد. از مأموران اين دولت، كه خود را مظهر كامل تربيت اسلامي ميدارنند و همه مسلمانان را ناقص و منحرف ميشمارند، انتظار دارد كه با روي گشاده و اخلاق اسلامي از او پذيرايي كنند. از ميزبانان خود و پاسداران خانة خدا جز اين توقعي ندارد ولي متأسفانه
در اولين ورود به سرزمين مقدس، كه خانة هر فرد مسلمان است، با ترشرويي و درندگي مأمورين دولت روبهرو ميشود؛ چون سراغ اثاث خود را گرفتيم، مردي را نشان دادند كه مديت بالاي سكويي نشسته بود و چند نفر چوبدار اطرافش ايستاده بودند. من چون چند كلمه عربي ميدانستم، سپر بلاي بعضي ايرانيان بود. جلو رفتم و به رسم برادري اسلامي سلام كردم و از او پرسيدم: اثاث ما چه خواهد شد و از كه و كجا تحويل بگيريم؟ ناگهان چهرهاش برافروخت و چشمان سياهش سرخ شد و با لحن تندي گفت: سيد! مال كوهنا حرامزاده روح روح! سيد اينجا حرامزاده نيست برو برو. مقصودش اين بود اينجا دزد ندارد و كنايه به ما! كه دزدها حرامزادهها هستند! مثل اينكه لغت حرامزاده را براي پذيرايي ايرانيها ياد گرفته بود! ما هم ديديم با اين مرد سخن گفتن نتيجهاي ندارد. معلوم شد اين آقاي خوشخو و خوشرو! رئيس گمرك فرودگاه است. اينكه جواب نشد آيا بايد بمانيم يا برويم، به كجا مراجعه كنيم؟ از درب ديگر سالن فرودگاه بيرون آمديم. اتوبوسها ايستاده اند براي بردن حجاج به شهر خواستيم سوار شويم، باز آن مرد را ديدم آنجا ايستاده، چون رفقا ناراحت و نگران بودند، گفتم شايد حالش بهتر و خويش آرام شده باشد. بااحتياط نزديكش رفتم و با ملايمت سراغ اثاث را گرفتم. ناگهان برافروخت و فريادي زد و كلمات سابق را شديدتر تكرار نمود. ميخواست به طرفم حملهور شود؛ چون با آن ضعف و خستگي كتك با مزاجم سازگار نبود، روي از او گرداندم و باوقار به طرف اتوبوس روان شدم و حساب پذيراييهاي تا آخر
توقف را كردم.
اين سنگر هم با همت دوستان فتح شد
اتوبوس به راه افتاد و ما را ميان ميداني وسط آفتاب پياده كرد كه اينجا بايد منتظر نمايندة مطوف باشيم تا ما را ضبط نمايد. بعد از ساعتي، نمايندة غنام آمد، چه بايد كرد؟ گاري آورد در مقابل سرپوشيدهاي نگاهداشت. اثاث ما را تحويل گرفت و ميان گاري ريخت ولي مفرش بزرگ نيست. ناچار دنبال گاري و گاري دنبال نمايندة غنام حركت كرديم، در ميان كوچه و مقابل قهوهخانهاي ايستاد. اتاقي پهلوي قهوهخانه است. اينجا مركز نمايندگي غنم در جدّه است. جمعيت زيادي از حجاج، همه در حال حركت و تحيّر به سر ميبرند. مجا بايد منزل كنند و چند روز در هواي سوزان جدّه با نبودن وسائل بمانند؟ جده مهمانخانهاي معروف دارد كه آن هم اتاق و تختي ندارد.
شهر جده دو قسمت است؛ يك قسمت شهر جديد كه محل سفارتخانهها و مأموران دولتي است، در اين قسمت خانهها نوساز و داراي برق و آب است. قسمت ديگر، شهر قديم جده است كه خانههاي آن داراي ديوارهاي بلند و منحرف و درها و پنجرههاي كهنه و فرسوده ميباشد و صحن وآب هم ندارد، ما را به اتاقي در يكي از اين خانهها راهنمايي كردند و گفتند بهتر از اين پيدا نميشود.
ساعتي استراحت كرديم. گاهي در گرمي شديد هوا، از طرف دريا نيسمي ميوزيد. اينجا بايد پول مطوف و كرايه ماشين داده شود تا در
دفتر واردين وارد شويم و روز حركت به طرف مكه معين شود ولي آنقدر ازدحام جمعيت اطراف اتاق نمايندة مطوف را گرفته كه دسترسي به او مشكل است. مفرش بزرگ كه فرش و رختخواب در آن است چه شده؟ پس از مدتي پيجويي معلوم شد مفرش را كنار كوچهاي در ميان خاكها انداختهاند! گرمي هوا و مناسب نبودن جا، همه را ناراحت كرده است. آن عده از ايرانيها كه يكسره با طيّاره وارد جده شدهاند و مزاج خود را تطبيق ننموده، فشارشان بيشتر است ولي ما چون به تدريج آمدهايم، شايد راحتتر باشيم. مقابل اتاق نمايندة مطوف اجتماع زيادي است؛ مثل گيشة بليط فروشي و دكان نانوايي، پولها روي دست است و با زبانهاي مختلف التماس ميكنند.
كساني كه به اين سفر نرفتهاند، اينگونه مشكلات را تصوّر نميكنند. اين اجتماع براي چيست؟ براي آن است كه روزِ حركت و وسيله معين شود؛ چون كسي در تهية ماشين و حركت آزاد نيست؛ هر نفر بايد 91 ريال سعود (هر يال تقريباً 25 ريال ايران است) به عنوان مطوف و كراية كاميون تا مكه بدهند تا حقّ مطالبة وسيلة حركت داشته باشند؛ اين سنگر هم با همت رفقا فتح شد. باج ما را تحويل گرفتند و فعلاً بايد پي در پي برويم، مطالبه كنيم تا ما را حركت دهند.
در ساحل درياي سرخ
نزديك غروب است كه براي شستشو و انصراف از كدورتها، به طرف دريا راه افتاديم. از ميان كوچههاي متعفّنِ بلمهاي ماهيگيري و
چدرها عبور كرديم. آفتاب چند متر بالاي افق دريا است. شعاع آن با الوان مختلف از خلال مه و سطح دريا منعكس است. از آفاق دورادورِ هوا و دريا، پي در پي طيّاره و كشتي نمايان ميشود. اينها حاملين حجاجاند كه از هر فجّ عميقي رهسپارند. رو به طرف شرق جده با دوربين. در دامن دور بيابان، سلسله كوههاي نمايان است؛ اينها رشته كوههاي اطراف شهر مكه است. ماشينهاي سواري و اتوبوس و كاميون از جدّه تا چشم ميبيند، در حركت است. نظر حسرت ما آنها را بدرقه ميكند. بارالها! كي ما هم در رشته ليبيكگويان خواهيم درآمد؟! به سوي غرب و به طرف دريا مينگريم، طيّاره و كشتي است كه پي در پي ميرسد. به طرف شرق برميگرديم. ماشينهاست كه از جدّه بيرون ميآيد و آهنگ لبيكشان از عمق بيابان به گوش ميرسد؛ سبحانالله روزي در ساحل اين دريا عدهاي مرد و زن جوان و سالخورده ايستاده و چشمشان را به آفاق دريا دوخته، منتظر بودند! منتظر كشتي بادي بودند كه برسدو آنها را از اين سرزمين بربايد؛ چون شهر مكه و اين سرزمين آنها را نميپذيرفت، مردم اين سرزمين آنها را مانند مجرمان نابخشودني به زجر و شكنجه گرفته بودند! منتظر كشتي بادي بودند كه برسد و آنها را از اين سرزمين بربايد؛ چون شهر مكه و اين سرزمين آنها را نميپذيرفت، مردم اين سرزمين آنها را مانند مجرمان نابخشودني به زجر و شكنجه گرفته بودند! درهاي رحم و عاطفه را چون درهاي زندان و آب و نان به رويشان بسته و دستهاي ظلم و زبان دشنام را بر آنان گشوده بودند. گناهشان اين بود كه كلمة توحيد به زبان ميآورند، و دعوت محمد امين9 را لبيك ميگفتند. اينها زنان و مرداني بودند كه خانه و زن و فرزند را پشت سر گذاردند. علاقهها را بريدند و از شهر و وطن خود نيم شبها بيرون آمدند تا خود
را به محل امني برسانند. رهبرشان به آنها گفت:
آن طرف دريا سرزمين آزادي ا ست. پادشان مسيحي آن، مرد باايمان و آزدامنش و مهماننوازي است. گفتند: از همه چيز دست ميكشيم و بيابانهاي سوزان را ميپيماييم. از بالاي امواج مرگبار دريا ميگذريم، تا در محيط آزاد حبشه، نفسي بكشيم و با تنفس به كلمة : «لا اله الاّ الله» تجديد حيات كنيم.
اين گروه مرد و زن، بذرهاي ا يمان بودند كه طوفان عصبيت مكه و بادهاي مخالف آن، آنها را پراكنده ساخت و در هر زمين مستعدّي دانههايي افكند. روح ايمان آنها را پروراند و رشد داد و به ثمر رساند. امروز چندين ميليون شدند كه نمايندگان آنها از زمين و آسمان و دريا به همين سرزمين لبيك گويان برميگردند. سرپرست اين جمعيت جعفر ابن ابيطالب بود كه در دربار نجاشي مقابل پادشاه و سران مسيحيت و نمايندگان قريش ايستاد و آيات سورة مريم را تلاوت كرد. نجاشي، هاي هاي ميگريست. وزرا و كشيشها مدهوش شعاع اين كلمات بودند! نمايندگان قريش خود را شكست خورده ميديدند؛ چون نجاشي آرام گرفت روي به طرف جعفر كرده، گفت:
«شما ميهمانان عزيز من هستيد و تا بخواهيد ميتوانيد در سرزمين من بمانيد.»
آنگاه رو به سوي نمايندگان قريش كرد و گفت:
«من پيروان كسي كه ناموس اكبر بر او نازل ميشود، چنان كه بر موسي و عيسي نازل ميشد، را به دست شما نميدهم.»
سرگرم ارتباط و اتصال گذشته و حال تاريخ اين سرزمينم كه متوجه شدم نيم قرص خورشيد به دريا فرو رفته، هلال ماه بالاي سر او كمان گرفته و سر سايههاي دراز و تيز خارها و سنگها در اعماق ظلمت بيابان فرو رفته است.
بايد به منزل برگشت، وقتي آمديم از پلههاي تاريك منزل بالا رفته وارد اتاق شديم هر يك از رفقا اثاثي را از فرش و پتو و پريموس و قابلمة كته برداشيم و نفس زنان از ميان راهروهاي باريك، باقي پلهها را پيموديم تا به بام منزل رسيديم. هنوز نفس ميزديم كه از گوشة بام شبح سياهي جنبيد و فريادي زد. زني است، با لغت شكستة عربي، با عصبانيت ميگويد: اينجا جا نيست، از آن پشت بام يك مرتبه پايينتر آمديم، پشت بامي است پر از خاك. فرشها را پهن كرديم. غذايي خورديم و خوابيديم.
باز هم سرگرداني و حيرت!
صبح برخاسته هيچ نميدانيم تكليف چيست چون اختياري از خود نداريم. يكي از رفقا سخت از ما عصباني است كه چرا اقدامي نميكنيد؟ هزارها نفر مثل ما سرگردانند. چه ميتوان كرد؟ به فرض آن كه به وسيلة توسل به اين و آن و توصيه، براي ما امتيازي در نظر گرفتند، اين سفر باري الغاي امتيازات است!
با فشار رفقا مجبور شديم و به طرف سفارت ايران راه افتاديم، معلوم شد از آنها هم كاري ساخته نيست، هوا گرم است و منزلها
نامناسب؛ از سويي آب كم است و با زحمت تهيه ميشود. معلوم نيست كه بايد چند روز با اين وضع به سر بريم. رفقا كه متأثر و عصبانياند چه كنند؟ اينجا زن و بچه نيست كه به سر آنها داد و فرياد كنند تا هيجان خود را تسكين دهند. ناچار بايد چيزي را بهانه كنند تا دريچة بخار باز شود و از فشار درون بكاهد! از طرف ديگر زمان احرام نزديك است، بايد ترمز را قوي نمود والاّ سعي باطل و نتيجه غير حاصل خواهد بود؛ چراكه «لارفث و لافسوق و لاجدال في الحج».
سرزمين حجاز احترام به مسجد محسوس است
تنها محل آسايش و سرگرمي مسجد است. اينجا ارزش مسجد بسيار محسوس است. نسبت به وضع خانهها، مساجد نظيفترند و حصيرهاي پاك در آنها گسترده است. محل رفت و آمد اشخاص گوناگون است و تنها محلي است كه در آن بخشش مطالبه نميكنند؛ به خصوص وقت نماز كه پنكهها به كار ميافتند. در اين موقع شخص كه وارد مسجد ميشود، چنان است كه از حمام گرم بيرون آمده! ولي از نظر اقتصاد همين كه نماز تمام شد، بادبزنها اهز كار ميافتد! ظهر است، به مسجد رفتيم، صفوف نماز بسته شد و شيخي با لحن قوي و جذّاب جلو ايستاده نماز خواند؛ چون نماز تمام شد نزديك رفته، سلامي كردم. جواب متكبّرانه گفت. براي آنكه به سخنش آورم و از خشونتش بكاهم، گفتم: الحمد لله همه برداريم، و من هم با شما نماز گزاردم و از ديدن شما خُرسندم. با خشونت عربي و تعصّب مذهبي، كه از چهرة
گرفته و چشمان برّاقش نمايان بود، جواب خشكي گفت. گفتم مبتلا به دردسر شدهام و سر من طاقت آفتاب ندارد. آيا نزد شما جايز است كه در حال احرام سر را بپوشانم و آيا بايد فديه بدهم؟ با لحن تندي كه ميخواست بفهماند چرا از قرآن بياطلاعيد، اين آيه را خواند:
«فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذيً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ...»
گفتم: شيخنا اين آيه دربارة تراشيدن سر در مورد احصار است آنگاه اوّل آيه را خواندم: «وَأتِمّوا الحَجَّ والعُمرَةَ لله...» ساكت شد، در ضمن به او فهماندم كه ادّعاي شما اطلاع از قرآن است ولي فقط آيات را سطحي حفظ ميكنيد و همين را موجب امتياز خود از ديگر مسلمانان ميدانيد! براي آنكه به او بيشتر بفهمانم كه غرور بيجا دارد، گفتم: شما خود را از جهت تمسّك به دين و عمل به آن، از تمام مسلمانان ممتاز ميدانيد و ديگران را اهل بدعت ميپنداريد، با آنكه بيشتر اعمال شما، بهخصوص نسبت به حجاج، به هيچ وجه با دين مطابق نيست! برآشفت و گفت براي چه؟ گفتم كتب فقهي و فتاواي علماي ما را بنگريد، به اتفاق ميگويند ازالة نجاست از هر مسجدي بر هر مكلّفي واجب است و نجس نمودن مسجد حرام است. مسلماني از صدها فرسخ راه، با عشق و علاقه براي انجام حج ميآيد. پولها را خرج ميكند. زجرها ميكشد. از علماي خود تقليد ميكند. اين باور شدني است كه بيايد عمداً بيتالله را نجس كند؟ آن وقت شما كه خود را نمونة كامل دين ميدانيد، به كشتن او فتوا ميدهيد و در ماه حرام آن هم در كنار
خانة خدا، كه يك مورچه را نمي توان كشت، گردن او را مينيد!1
با شدت و تأثر با او سخن ميگفتم. او و عدّهاي عرب و ايراني گوش ميدادند، چون سخن به اينجا رسيد،گفت اصلاً عجمها احترام مسجد را مراعات نميكنند. صدا را با شدت بلند كرد و گفت: بنگر! بنگر! چطور با كفش وارد مسجد ميشوند؛ با دست به سمت دربها كه حجاج وارد ميشوند اشاره ميكرد. قسمتي از مسجد كه محل وضو و ادرار است، واردين ايراني و ترك در آن قسمت كفشها را ميپوشيدند. چون نزديك فرشها و محل نماز ميرسيدند بيرون ميآوردند. شيخ با شدت غضب و عصبانيت از جا برخاست و با پنجة قوي خود دست مرا گرفت، كشان كشان با پاي برهنه به طرف محل وضو و تطهير برد تا نشان بدهد! چون به آنجا رسيديم دست مرا رها كرد و مثل شير به حجاجي كه كفش به پا داشتند حمله كرد؛ يك فرياد به سر اين ميزد و يك مشبت به سينة آن، كفش آن يكي را ميگرفت و بيرون پرت ميكرد! بيچاره حاجيها همه متحيرند، نميدانند چه بگويند. قدري كه آرام شد باز دست مرا گرفت با پاهاي برهنه كه به طرف مستراح رفته بوديم به مسجد برگرداند. حالا ميخواهم به او بفهمانم ما بول و ترشح را نجس ميدانيم و اينها به احترام مسجد در آن قسمت كفش ميپوشند، امّا ابداً گوشش بدهكار نيست؛ از اين جمود و غرور و بيتوجهي متأثر شدم و از مسجد بيرون آمدم.
سري هم براي فرستان كاغذ به پستخانه بزنيم، آنجا هم درهم و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . اشاره به داستان سيد ابوطالب يزدي در سال 1324.
برهم است. براي كساني كه زبان نميدانند همه چيز سخت است. با آنكه وضع پست و مقدار تمبر در هر كشوري ثابت و منظم است، اينجا حاجي بايد حواسش جمع باشد. از بعضي يك ريال پول ميگيرند و نيم ريال تمبر ميدهند يا خود كاغذ را گرفته تمبر ميچسبانند و به صندوق مياندازند!