بخش 7

هر نقطه‌ای از این سرزمین خاطره‌ای برمی‌انگیزد باز هم از مسجدالحرام حجرالأسود، دست راست خدا برای بیعت سعی و هروله آثار مناسک حج به حسب استعداد افراد است خاطرات دو مسجد؛ جنّ و رایه طائف


153


هر نقطه‌اي از اين سرزمين خاطره‌اي برمي‌انگيزد

نزديك غروب است و دل درّه‌ها و دامنة‌كوه‌ها تاريك شده، اشعة آفتاب از كناره‌هاي دور افق و از روي تخت سنگ‌هاي سياه و براق كوه‌ها، كم‌كم دامن زرين خود را جمع مي‌كند. چشم را به هر سو كه مي‌گردانم، خاطراتي را برمي‌انگيزد! اين خاطرات چشم را در جهت مخصوصي متوقف و پا را از حركت باز مي‌دارد.

گوشة مسجدالحرام از ميان شهر از يكسو به چشم مي‌آيد. سمت مشرق، شعاب و درّه‌هايي است كه خانه‌هاي بني‌هاشم و شعب ابوطالب يا شعب علي كه دو سال مسلمانان در آن حبس بودند و دو يا سه روز به اطفال معصوم و زنان شيرده غذا نمي‌رسيد در آنجاها بوده!

غار ثور كه جاي اختفاي رسول خدا و محل هجرت و مبدأ‌ تحوّل تاريخ است، در ميان زنجيره و شكاف كوه‌هايي است كه رشته‌هاي آن به طرف جنوب غرب مكه ممتد است.


154


باز هم از مسجدالحرام

رفقا مي‌گويند هوا تاريك است برگرديم، مي‌خواهيم به طرف مسجدالحرام سرازير شويم ولي با كوچه‌هاي پرپيچ و خم و تاريك و گرمي هوا و زيادي سنگلاخ و كثافات، مراجعت مشكل است! وارد منزل شديم. فرش و رختخواب و غذا و آب را با همت رفقا برداشته خود را به پشت بام بلند منزل رسانديم. سراسر بيابان و كوه‌ها را دامن ظلمت پوشانده، فقط وسط درّة مكه نورباران است، چون عموم خانه‌هاي مكه چراغ برق ندارد. مسجدالحرام و اطراف آن، شب‌ها در پرتور نور برق‌ها بهتر ديده مي‌شود. بانگ مؤذن از قلب مسجد برخاست و در ميان كوه و وادي پيچيد؛ الله اكبر، الله اكبر! با اذان‌هاي فارسي و اردبيلي خيلي فرق دارد. لهجة قوي و خالص عربي به ياد مي‌آورد نخستين اذان را كه از بالاي بام اين مسجد، از حنجرة بلال خارج شد و روحية‌ مقاومت كفار و بت‌پرست‌ها و بت‌تراش‌ها را از ميان برد. اين بانگ ضربه‌اي بود كه بر بت‌ها و عقايد باطل آن‌ها وارد آمد و اين ندا، در دنيا هر چه پيش رفت و به هر جا رسيد، بت‌ها را واژگون كرد و بت‌پرستي را درهم شكست!

در اين‌جا آسمان نزديك مي‌نمايد و ستارگان از هر جا فروزنده‌ترند، به نظر ميِ‌رسد به اين نقطة زمين، توجه مخصوصي دارند. در اين قمست از زمين، هم‌آهنگي خاصي ميان آسمانيان و زمينيان وجود دارد؛ سياحان افلاك با لباس‌هاي يكرنگ نور!‌ دامنكشان، دسته دسته از كنار افق ظاهر مي‌شوند و براي طواف به گرد مركز هستي،


155


در افق ديگر پنهان مي‌گردند. طواف كنندگان با لباس يك رنگ احرام، از گوشه مسجدالحرام ظاهر مي‌شوند. در مركز رمز توحيد، در گوشة مسجدالحرام ظاهر مي‌شوند. در مركز توحيد، در گوشة ديگر از چشم نهان مي‌شوند...

در بالاي بام، گاه به آسمان مي‌نگريم و گاه به زمين. گاهي هم متوجه حركات متناقض و بي‌مركز مردم دنيا هستيم! دلم مي‌خواهد بيايند و اين انعكاس آسمان و جهان بزرگ را در زمين و هماهنگي موجودات ريز زميني را با آسمان بزرگ بنگرند!‌ آن‌ها كه دربارة‌ اين طواف و سعي گيجند، دربارة‌ سعي و طواف آسمانيان گيج‌ترند:

نــمي‌پرســي ز سيـاحــان افــلاك چـرا گــردند گــرد مـركز خاك؟

چـه مــي‌جويند از اين منزل بريدن؟ چــه مـي‌خـواهند از اين ناآرميدن؟

از اين گردش بگو مقصودشان چيست؟ در اين معبد بگو معبودشان كيست؟

ما هم روي به مسجدالحرام آورده و تكبير نماز گفته با طواف كنندگان زمين و آسمان هماهنگ شديم. نماز هم صورت ديگر طواف است كه از تكبيرةالاحرام شروع مي‌شود و به سلام و تسليم ختم مي‌گردد؛‌ نقل و احتياجات بدن، ما را مثل هميشه به سوي ديگر متوجه ساخت و پرده‌اي روي اين عالم نوراني كشاند؛ كته دم كشيده؟ آب قوري جوش آمده؟ آب و يخ به اندازة كافي داريم؟! و بعد از خوردن، سنگيني و خواب!


156


خور و خواب و خشم و شهوت غضب است و جهل و ظلمت

حيوان خبر ندارد ز مقام آدميت!

اذان مسجدالحرام تار گوش را به حركت آورد و به طلوع صبح و تجديد حيات بشارت مي‌داد. از خواب برخاسته به آسمان و زمين و بالا و پايين مي‌نگريم. همان وضع و هماهنگي ادامه دارد. ستارگان در مسير خود، و طواف كنندگان در مدارخودند! نماز خوانديم، آفتاب بالا آمد و براي زيارت و طواف به سوي مسجدالحرام سرازير شديم. خانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها و كوچه‌ها پر از جمعيت است، اين روزها پرجميعت‌ترين روزهاي مكه است. به زحمت از كوچه‌ها مي‌توان عبور كرد. غوغاي حجاج و برق ماشين‌ها سراسر شهر و خلال كوه و دره را پر كرده است. نزديكي درهاي مسجدالحرام، فشار جمعيت وارد و خارج، عبور را بسيار مشكل ساخته. مدتي طول كشيد تا وارد مسجد شديم. چهار سمت مسجد ايوان بلندپايه است كه بر ستون‌هاي سنگي سفيد قرار دارد. وسط فضاي باز است. از ايوان‌ها تا نزديك كعبه و محل طواف، راه‌ها سنگ فرش است و در فاصلة ميان اين راه‌ها، باغچه مانندهايي است كه از ريگ‌هاي الوان فرش شده، همين كه آفتاب قدري بالا آمد، عبور از اين قسمت‌ها با پاي برهنه مشكل و تماشايي است! با نوك پنجه و پاشنة پا و جست خيز بايد خود را به دايرة طواف رساند. زمينِ‌دايرة طواف و نزديك بيت، چون پيوسته پر از جمعيت است زياد داغ نمي‌شود.

در گوشه‌اي از قسمت ساية ايوان، به زحمت جايي پيدا كرديم تا


157


قدري استراحت كنيم. از درهاي اطراف مسجد سيل جمعيت سرازير است؛ زن و مرد، پير و جوان، سياه براق، و سفيد شفاف ...

چشم‌ها به سوي كعبه و دست‌ها به طرف آسمان و دل‌ها پر از خشوع و ايمان است. در ميان جمعيت تخته‌هاي حامل بيمارها كه روي دوش و سر حمال‌ها حمل مي‌شوند ديده مي‌شود. بعضي با چهرة زرد و اندام لاغر و مأيوس از زندگي بالاي تخته نشسته‌اند، و چشمان كم نور خود را به سوي آسمان و خانة‌ خدا مي‌گردانند. بعضي خفته و مشرف به موتند. بعضي يكسره چشم از دنيا و اميد به رحمت خدا بسته، جنازه‌اش را طواف مي‌دهند. خواجه‌هاي حرم با قدهاي بلند و عمامه و لباس‌هاي سفيد و گونه‌هاي پرگوشت چروك‌دار و بي‌مو، با وقار مخصوصي جاروب‌ها به دست دارند و مراقب نظافت مسجدند. كثرت جمعيت اعراب بياباني و حجاج آفريقايي و جاوه‌اي كه بي‌اعتناي به نظافتند، كار نظافت را مشكل ساخته است. اطراف مسجدالحرام هم وسائلِ‌ آب و طهارت آن‌طور كه بايد فراهم نيست!

اين چهار ديوار كه با سنگ‌هاي سياه بالا آمده، و قسمت بالاي آن را پرده‌اي پوشانده است، خانة خداست! خانه‌اي است كه به دست ابراهيم و اسماعيل ساخته شد و چهل قرن از تاريخ بناي آن مي‌گذرد! همة دستگاه‌ها و بنيان‌ها مثل برف در مقابل حوادث تاريخ ذوب شده، اين بنا چون كوهِ‌ استواري باقي است!

آن روز در ميان اين دره جز اين بنا نبود و سال‌ها گذشت تا آن‌كه خانه‌ها ساخته شد و شهري پديد آمد، چند بار پيش از اسلام و بعد از آن


158


ديوارهاي آن خراب و بار ديگر ساخته شده ولي بنيان همان بنيان ابراهيم است. روزگارها گذشت تا آثار جاهليت و شرك، اين خانه را آلوده ساخت و بت‌هايي كه صورت اوهام بود در اطراف آن و ميان بيت نصب شد اما سرانجام حقيقتي درخشيد و اوهام را زايل و نابود ساخت.

سال فتح مكه است. مكه فتح شده، محمد (صلّي الله عليه وآله) بر شتو قصواء‌ سوار است سربازان خداپرست و مؤمنش اطرافش را چون هاله گرفته‌اند. صناديد قريش و سران حجاز با شكست و سرافكندگي پشت سر حركت مي‌كنند. رسول خدا هفت بار طواف نمود، آن‌گاه كليد را از عثمان بن طلحه گرفت. مردم مقابل درب كعبه جمع شده‌اند. درب كعبه را كه از زمين مرتفع است گشود و وارد بيت شد. بت‌ها را با اشارة «جاءَ الحقُّ وَزَهَقَ الباطل» (اسراء: 81) سرنگون ساخت و صورت‌ها را پاك كرد. آمد مقابل درب ايستاد. اهل مكه همه سرافكنده و هراسانند، تا درباة آن‌ها چه فرمان دهد!

فرمود: چه انتظار داريد؟

با فروتني و عجز گفتند: برادر بزرگوار و برادرزادة بزرگوار مايي! جز خير انتظار نداريم.

فرمود: همان كه يوسف به برادرش گفت به شما مي‌گويم:

برويد، انتم الطلقاء؛ شما آزاديد!

هراس‌ها از ميان رفت. چهره‌ها باز شد. تبسّم بر لب‌ها نشست؛ اين


159


محمد است كه پس از بيست سال زد و خورد بر ما دست يافت، همه را آزاد كرد! آن‌گاه خطبه‌اي خواند و آية شريفة(يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ... إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ...) را تلاوت كرد و فرمود:

افتخارات همه از بين رفت، لا فَخْرَ لِعَرَبِيٍّ عَلي عَجَمِيّ وَلا لِعَجَمِيٍّ عَلي عَرَبيِّ الاّ بِالتّقْوي تمام افتخارات و خون‌ها و اموال جاهليت زير قدم من....!

ما هم كه امروز از نقاط مختلف آمده‌ايم و همه يكرنگ شده‌ايم، به حكم همان محمد (صلّي الله عليه وآله) است كه آن روز در اينجا اين سخنان را ايراد فرمود!

حجرالأسود، دست راست خدا براي بيعت

متوجه جمعيت انبوه شدم كه در ميان آفتاب با شور و عشق، اطراف خانه مي‌گردند و تضرّع مي‌كنند: چشم‌هاي واردين و طواف كنندگان به يك نقطه بيشتر متوجه است و اجتماع و شور در آنجا افزون است. آن نقطه ركني است كه حجرالاسود در آن است.

اين سنگ سياه كه متلاشي شده و شايد پنجاه تكه است و به وسيلة فلز به هم چسبيده و در ميان قاب نقره در ركن قرار گرفته، چه اقبال بلندي داشته! در هر سال هزارها نفر بايد يا آن را ببوسند يا با آن مصافحه كنند!

از زمان ابراهيم كه آن را نصب نموده، همين طور مورد احترام و تعظيم است. قبائل و سران عرب و قريش پس از خرابي بيت و تجديد


160


بناي آن، براي نصب اين سنگ نزديك بود كه شمشيرها بكشند و خون يكديگر را بريزند تا افتخار نصب آن را ببرند! عقلاي قوم گفتند: نخستين كسي كه وارد بيت شد حَكَم باشد و نخستين وارد، محمد (صلّي الله عليه وآله) جوان نورس بود. چون حكميت از او خواستند عبا از دوش خود برداشت و سنگ را در ميان آن نهاد و فرمود نمايندگان قبائل گوشه‌هاي عبا را بردارند! چون نزديك به ركن رسيد، خود سنگ را از ميان عبا برداشت و در محل نصب نمود!

اين ارزش و احترام براي آن است كه از بهشت فرود آمده؟

ـ سنگي است كه ابراهيم بالاي آن ايستاده؟

ـ آدم از بهشت در بيابان هند بالاي آن فرود آمده؟

ـ گوهر درخشاني بوده كه دست گناهكاران و آلودگان، سياهش نموده؟

فهم اين سخنان مشكل است! نه ابراهيم بر يك سنگ مخصوص ايستاده، نه آدم بر يكي فرود آمده و سنگ درخشان هم فراوان، و آمدن از بهشت چسان است؟!

سخن محكم و رأي قاطع همان است كه در احاديث صحيح آمده:

«استلموا الرّكنَ‌ فانَّهُ يَمينُ الله في خَلْقِهِ»

همان‌طور كه خانه رمز حق و طواف تغيير محور حيات است، اين سنگ دست راست خدا براي بيعت با حق و وفاي به عهد مي‌باشد. ركن مَفصل ميان گذشته و آيندة زندگي است. اينجا براي انسان مادي، محل تعهد براي خداي بزرگ است كه به اين صورت قرار داده شده؛ سنگي نصب گرديده كه فاقد ارزش مادي و نمونة‌حق و تعبد مطلق باشد تا

هيچ هوسي را برنينگيزد، فقط توجه به خدا بر گردد و از اينجا محور حيات بگردد و طواف شروع شود؛ از هوس‌ها و شهوات روگرداندن، همان به خداي رو


161


آوردن است (فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه) (بقره: 115)

بسكه هست از همه سو وز همه رو راه به تو * به تو برگردد اگر راهروي برگردد

طواف از همين‌جا شروع مي‌شود. كشش جاذبة شهوات و تصميم به دفن آن و تقويت جاذبة حق، حركت طواف را ايجاد مي‌كند. چنان‌كه دو قدرت جاذبه و دافعه مدارات بزرگ را پديد آورده!

فرموده‌اند: دست خداست با آن مصافحه كن، اگر توانستي ببوس، اگر نتوانستي به آن دست رسان، و اگر نتوانستي به سوي آن اشاره كن و بگو:

«أمانَتي أدّيتُها وَميثاقي تَعاهَدْتُهُ لِيَشْهَدَ لي بِالمُؤافات...»

ما هم كه در ساية ايوان مسجد نشسته و به هزاران طواف كننده مي‌نگريم، مي‌خواهيم برويم و تجديد عهد با دست خدا كنيم و در زمرة طائفان قرار گيريم. آفتاب سوزان از بالاي سر، و سنگ‌ها و شن‌هاي داغ از زير پا تصميم را سست مي‌نمايد و وظيفه را سخت مي‌نماياند. انسان با هر وظيفة كوچك و بزرگ كه روبه‌رو شود، چنين مشكلاتي در سر راه خودنمايي مي‌كند ولي با تصميم چند قدم كه پيش رفت، مي‌نگرد كه بيشتر نمايش وهم و شيطان بوده! رفقا برخيزيد تا تجديد عهد نماييم و به منزل برگرديم:


162


برخيز تا به عهد امانت وفا كنيم

تقصيرهاي رفته به خدمت قضا كنيم

بي‌مغز بود سر كه نهاديم پيش خلق

ديگر فروتني به در كبريا كنيم

دارالشفاي توبه نبسته است در هنوز

تا درد معصيت به تدارك دوا كنيم

روي از خدا به هر چه كني شرك خالص است

توحيد محض كز همه رو در خدا كنيم

چند آيد اين خيال و رود در سراي دل

تا كي مقام دوست به دشمن رها كنيم

چند قدمي كه نزديك رفتيم، بدن با تابش آفتاب خو گرفت و پا با سنگ‌هاي داغ آشنا شد! خود را به حجرالأسود نزديم كرديم و در دايرة طواف درآمديم. پس از آن به مقام ابراهيم نزديك شديم؛ (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي) اينجا محلي است كه ابراهيم براي خدا قيام كرد و ما هم با قيام نماز از آن قائم پيروي مي‌نماييم.

سعي و هروله

آن‌گاه از طرف باب‌الصفا كه راه طرف منزل است، خارج شديم، چون خود سرگرم سعي نيستيم وضع عمومي سعي كنندگان بيشتر جالب است. در اوائل، محل سعي فضايي از هر طرف باز بوده ولي فعلاً دكان‌ها از دو سمت آن را تنگ نموده و از بالا هم بيشتر آن پوشيده شده و


163


اين از مهمترين خدمات ملك به مكه است از زمان تسلّط بر حجاز؛‌ چنان‌كه در بالاي سر پوشيده، با آب و تاب تذكر داده شده!

در اين قسمت از اعمال حج تزاحم زيادتر است، چون پيوسته در دو جهت متقابل در رفت و آمدند. در هر حال عموم حجاج متوجهند كه در اعمال، مزاحم يكديگر نباشند، ولي از اعراب نجدي و بدوي بايد حريم گرفت،‌ دسته جمعي با سرعت حركت مي‌كنند و هماهنگ مي‌گويند:

رَبِّ اِغْفِرْ، اِنْ لَمْ تَغْفر مَنْ ذاتَغْفر

«خدايا!‌ بيامرز، اگر ما را نيامرزي پس چه كسي را مي‌آمرزي!»

در چهره و حركات همه خشوع ايمان هويدا و زبان‌ها به ذكر خدا و طلب مغفرت گوياست:

رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً....» (بقره:201)

چون مقابل مناره و علامت مخصوص مي‌رسند، پاها را سريع‌تر برمي‌دارند و بدن را سبك‌تر حركت مي‌دهند تا به حدّ ديگر برسند؟ خوب محسوس است كه اشخاص تمام تار و پودي كه از عادات و خودپسندي‌ها به خود تنيده‌اند و خود را در آن گم كرده‌اند، در اين حال گسيخته مي‌شود و آنچه به خود بسته‌اند، در اين حركات در حال جدا شدن است. اين خانه تكاني خانة‌ دل و درون است تا آنچه ازگرد و غبار دنيا و آمال و رنگ‌هاي آن در داخل نفس وارد شده زايل گردد؛ گرچه از سرحدّ حريم ميقات، كلاه و عمامة افتخارات و لباس امتيازات زايل


164


‌شده، ولي از آنجا كه اين شعارها و امتيازات به تدريج ضميمة فكر شده، شخص در هر حال، در خواب و بيداري، در برهنگي و پوشش خود را با آن مي‌نگرد و اين عوارض جزء ذات شده است.

آن مرد سياسي و اقتصادي و روحاني، در هر حال كه هست و به هر جا كه مي‌رود، امتيازات و علاقه‌ها و بند و بيل‌ها و شعارهايي را كه به خود بسته، با خود مي‌برد.

آن كس كه خود را در لباس و نشان سياستمداري درآورده و خود را محور اجتماع مي‌پندارد، آن افسري كه در پاگون و نشان غرق شده، آن تاجري كه تجارتخانه و بانك و اعتبارات و ثروت را با شخصيت خود حمل مي‌كند، آن روحاني كه با لباس گشاد حركات آهسته، خود را مظهر كامل دين و نمايندة تام‌الاختيار خدا و انبيا مي‌داند! و... چون لباس و كلاه، كه نمايندة شغل و امتياز است، از او گرفته شد تا حدّي به ذات خود و حقوق خلق و خالق پي مي‌برد و چشمش باز مي‌شود ولي چون اين عوارض به تدريج ضميمه با روح گرديده، محتاج به تكان شديدتر است تا اين قالب‌ها خُرد شود و بيني تجبّر و تكبر ساييده گردد؛ قال السعي مذلّة للجبابرة

عَن اَبي بصير قال سَمعتُ اباعبدالله7 يقول: «ما مِن بُقعَةٍ أَحَبُّ الَي الله من السَّعْي لأنّه يُذَلُّ فيها كُلُّ جَبّار.»

در اين حريم خانة‌خدا، محسوس است كه تكبرها و غرورها مي‌ريزد، كساني كه عمري به گوشة كفش و كجي و راستي كلاه خود توجه داشتند، در خيابان و بازار و در محل انظار چند قدمي ممكن نبود بدوند يا سبكبار بجهند، در ايجا سر از پا نمي‌شناسند. سروپاي برهنه،

ژوليده، غبارآلوده، گاه آهسته و باوقار، گاه به سرعت و سبكبار راه مي‌روند


165


و مي‌دوند، حقيقتاً سعي است! و بدون سعي، عبوديت نيست و بدون عبوديت هيچ تحوّلي روي نخواهد داد:

سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي

مزد اگر مي‌طلبي طاعت استاد ببر

به سعي اي آهنين دل مدتي باري بكش كآهن

به سعي آيينه گيتي نما و جام جم گردد

كبائر سهمگين است در ره مانده مردم را

چنين سنگي مگر دائر به سيلاب ندم گردد

گويا اعمال حج و مره هر يك مقدمه براي ديگري و آن ديگر مكمل پيشين است.

احرام، چشم را به حقوق خل و خالق تا حدّي باز مي‌نمايد و متوجه عهود خداي مي‌سازد.

استلام حجر، تعهد و تصميم است.

طواف، تغيير اراده ازخود به خدا و انجام عهود است.

نماز در مقام ابراهيم، چون ابراهيم براي قيام به وظايف است.

سعي، درهم شكستن و ريختن تمام عوارض و خودبندي‌ها و سرعت گرفتن در انجام وظايف است:

چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس

كه در سراچه تركيب تخته بند تنم!


166


آثار مناسك حج به حسب استعداد افراد است

اين شبهه در خاطرها مي‌آيد كه: نه اين نتايج در عموم حجاج محسوس است و نه اين اسرار مورد توجه! چنان كه اشاره شد، اگر اين اسرار مورد توجه باشد، روح تعبّد ضعيف مي‌شود، و آنچه منظور است تعبّد است.

از هزارها مؤسسة علمي و تشكيلات تربيتي و تأسيس بوستان‌ها و زحمات باغچه‌بان، مگر چند مرد علم و هنر و چند گل زيبا به دست مي‌آيد؟ ولي همان اندك، زياد و پرارزش است. خسران آن‌گاه است كه نتيجه صفر باشد! اين اعمال و مناسك حج كم و بيش هر كس را تغيير مي‌دهد و آثار آن به حسب استعداد نفوس باقي مي‌ماند. آنچه آثار خير و ايمان و صلاح و تقوا و خداپرستي و خدمت مشاهده مي‌شود، از ثمرات آن است. در اين ميان ممكن است در نفوسي اثر آن ناچيز باشد يا به عكس نتيجه بخشد؛ (وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَساراً).

گر از برج معنا بود سير او فرشته فرو ماند از طير او

اگر مرد لهو است و بازي و لاغ قوي‌تر شود ديوش اندر دماغ

پريشان شود گل به باد سحر نه هيزم كه نشكافدش جز تبر

قال (صلّي الله عليه وآله) : «اِنَّ الحَاجّ يعُودُ كَيَوم وَلَدَتهُ اُمُّهُ وَيَعُودُ مَغْفوراً لَهُ».

با آن‌كه دست قدرت علم، مواد و عناصر تركيبات تكويني را تجزيه نموده و مقدار و آثار هر عنصري را به دست آورده، از فهم اسرار تركيب و حيات و آثار آن همي عاجز است! اسرار و آثار تركيبات تشريعي، مثل تكويني، آن‌طور كه هست، در دسترس فكر انسان قرار


167


نگرفته است. هر چه در اين اسرار اين تركيب اجتماعي حج بينديشيم به عمق آن نمي‌رسيم! چيست آن نيرويي كه اين مردم و عناصر مختلف را با هم تركيب نموده و چه آثار و خواصي از اين تركيب ظاهر مي‌شود و اين حركات طواف و سعي تا چه حدّ روح اجتماع و فرد را براي هميشه پيش مي‌برد، از حوصلة فكر و چشم‌انداز عقل ما بيرون است.

هوا گرم، راه دور و فكر خسته است، بايد به منزل برگرديم. از ميان جمعيت سعي كنندگان بيرون آمديم و عرق‌ريزان به طرف منزل مي‌رويم.

خاطرات دو مسجد؛ جنّ و رايه

عصر است، درّة مكه را سايه گرفته، اندكي هوا ملايم شده است. از آثار كوه و دشت اسرارآميز مكه آنچه در دسترس است و مي‌توان به سهولت و از نزديك مشاهده نمود، قبرستان تاريخي مكه است كه به نام‌هاي مختلف اسم برده مي‌شود؛‌ قبرستان قريش، ابوطالب، بني‌هاشم، المعلاة. به طرف شمال شرقي مكه به راه افتاديم. از كوچه‌هاي سراشيب و پرجمعيت گذشتيم تا به خيابان‌هاي مسطح و باز وسط وادي رسيديم. در طرف غرب خيابان به مسجدي رسيديم كه مردم براي نماز و وضو در آن رفت و آمد داشتند. ساختمان آن چهار ديوار ساده و سرپوشيدة مختصري است كه بر ستون‌هايي قرار گرفته و محلي براي وضو و تطهير دارد. فرش آن چند قطعه حصير است. اين سادگي در تمام مساجد حجاز ديده مي‌شود. در نزديكي آن نيز يك مسجد ديگر


168


مانند همين است. بودن اين دو مسجد در نزديكي مسجدالحرام موجب تعّجب است!‌ براي چه ساخته شده؟ نام آن بيشتر موجب تعجب شده؛ «مسجد الجن!» يعني چه؟ بعد معلوم شد اين مسجد و مسجد نزديك آن كه به نام «مسجد الرايه» است، براي تذكر دو امر تاريخي است:

مسجدالجن در محلي بنا گرديده كه سورة‌ جنّ در آن نازل شده.

و مسجدالرّايه در موضعي است كه پرچم رسول اكرم هنگام فتح مكه در آن نصب گرديده است.

گويا سورة جن در موضع مسجد جن نازل شده، آن‌گاه كه پيامبر خدا از سفر جانگداز از طائف برمي‌گشت وقتي ابوطالب و خديجه چشم از دنيا پوشيدند و عده‌اي از مسلمانان به حبشه هجرت كردند، امنيت از رسول (صلّي الله عليه وآله) سلب شد و او انديشيد كه به سوي طائف برود، چون مردم باشخصيت و خانواده‌هاي شريف و مهمان‌نوازي در اين شهر سراغ داشت كه شايد عصبيت آنان كمتر از مكّيان خشن و متعصّب باشد، لااقل اگر به او نگروند، از راه مهمان‌نوازي شايد در پناهش گيرند!

طائف

شهر طائف در مشرق مكه واقع است. اين شهر مرتفع و سبز؛ مانند خالي است در چهرة سفيد و برّاق جزيرةالعرب! بي‌شباهت نيست به شهر طبس در ميان كوير سوزان مشرق ايران. داراي عمارات


169


ساده‌اي است كه در وسط باغ‌هاي سبز قرار گرفته. مردم آن چون از هواي لطيف و مناظر زيبا و ثمرات طبيعت بهره‌مندند، طبعشان ملايم و اخلاقشان نرم‌تر از ديگر مردم جزيره است.

رسول اكرم9 به اميد كرامت خُلقي مردم اين شهر، بيابان‌ها و بلند و پستي‌هاي ميان مكه و طائف را به اتفاق زيد پيمود تا به طائف رسيد. مردمان باشخصيت و مهمان‌نواز طائف، برادران عبد يا ليل، مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير ثقفي بودند، به سوي آنان رفت و آيات وحي را بر آنان تلاوت كرد و به اسلام دعوتشان فرمود، هر يك جوابي گفتند:

يكي گفت: جامة كعبه را ربوده يا دريده باشم اگر تو پيامبر باشي! ديگري گفت: خدا كسي براي رسالت خود جز تو نيافت؟!

برادر سوم ملايم‌تر گفت: من به تو جوابي نمي‌گويم؛ اگر پيامبر باشي برتر از آني كه به تو سخني گويم و اگر دروغ مي‌گويي با تو چه سخني گويم؟!

در عوض پذيرايي، اوباش را بر آن حضرت شوراندند، فرياد مي‌كشيدند: اي ساحر، داي ديوانه! مي‌خواهي در ميان ما فتنه برانگيزي و دين ما را دگرگون سازي؟!

به اين اندازه هم نايستادند، سنگبارانش كردند؛‌ از ساق‌هاي پايش خون جاري شد، سر زيد شكست.

با بدني خسته و خاطري فرسوده! از كوچه باغ‌هاي طائف بيرون


170


آمد؛ در كنار ديوار بوستاني نشست آن بوستان از آن عتبه و شيبه، اشراف‌زادگان مكه و دشمنان سرسخت دعوت اسلام بود و آن دو نفر در بوستان ناظر اين وضع بودند، دل سنگشان بر حال محمد متأثر شد و عرق خويشاونديشان بجنبيد، به غلام مسيحي نينوايي خود، كه عداس نام داشت، دستور پذيرايي دادند. غلام در ميان طبق چوبين مقداري خوشة انگور چيد و به نزد آن حضرت آورد، غلام باهوش در حركات و چهرة گرفته و چشمان درخشان آن حضرت دقت مي‌كرد. چون آن حضرت دست به طرف خوشة انگور برد، گفت: بسم الله الرحمن الرحيم. اين جمله چون برقي در فضاي تاريك آن ديار از مقابل چشم غلام گذشت.

پرسيد: اين چگونه سخني بود كه از كسي نشنيده‌ام!؟

فرمود: تو از كدام سرزميني و چه ديني داري؟

عرض كرد: نصراني و اهل نينوايم.

فرمود: از قرية آن مرد صالح؛ يونس بن متي مي‌باشي؟

غلام گفت: او را چه مي‌شناسي؟

فرمود: برادر من و مانند من پيمبري بود كه قومش آزارش نمودند!

غلام بي‌اختيار به دست و پاي آن حضرت افتاد. عُتبه و شيبه كه از دور به او مي‌نگريستند گفتند: غلام را ربود!

از آنجا بيرون آمد و در بيابان تاريك ميان طائف و مكه با دلي خسته و خاطري شكسته، با خداي خود مناجات مي‌كرد:


171


پروردگارا! از ضعف و شكستگي خود و بسته شدن درهاي اميد به درگاه تو مي‌نالم. تو ارحم الراحمين و پناه بي‌پناهاني.

بارالها! جز به درگاه عظمت تو به كجا روي آرم؟ به دشمني كه مرا مي‌راند يا به دوستي كه بر من روي ترش مي‌كند؟!

در تمام اين دشواري‌ها، از آن انديشناكم كه مورد بي‌مهري تو باشم، ديگر باكي ندار. پناه مي‌برم به نور وجه كريم كه تاريكي‌ها از آن روشن شده و كار دنيا و آخرت سامان يافته، از آن‌كه غضب تو بر من نازل شود...

در بيابان آرام بطن نخله با سوز جگر نماز مي‌خواند و آيات قرآن تلاوت مي‌كرد و مناجات مي‌نمود. پريان كه چون باد صرصر از ميان پردة ظلمت عبور مي‌كردند، آيات قرآن متوقفشان داشت! گوش دادند؛ مانند امواج الكتريسته، آيات را گرفته و به ديگران رساندند؛ (إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِه...ِ)

در اين مكان كه به نام مسجدالجن است، در زير شهر خشمگين كه پيامبر رحمت را از خود رانده و در بيابان‌ها سرگردانش نموده، سورة جن نازل شده!

در نزديكي مسجد جن، مسجد رايه است، بيش از دوازده سال از خاطرات مسجد الجن نگذشته است كه در چند قدم آن طرف‌تر پرچم فتح به اهتزاز درمي‌آيد. ده هزار مرد دلاور و مجهّز به ايمان، اين كوه و دشت را پر كرده‌اند، بانك تكبريشان دل‌هاي سخت مكّيان را از جا كنده و برق شمشيرشان چشم‌ها را ربوده است! دل در دل اهل مكه باقي


172


نمانده، همه هراسناك و شرمسارند. هر كس پناه و شفيعي مي‌جويد و براي عذر خود لغت و جمله‌اي در نظر مي‌گيرد:

«لا اِلهَ اِلاّ الله وَحْدَهُ وَحْدَه، اَنْجَزَ وَعْدَه، وَنَصَرَ عَبْدَه، وَاَعَزَّ جُنْدَه...»

تكليف مسلمانان با اين بدعت گذاران چيست؟!

از كنار اين دو مسجد عبور كرديم، چند قدمي كه به طرف شمال مي‌روي قبرستاني به چشم مي‌آيد كه در دامنه سراشيبي قرار گرفته. شمال و غرب آن را كوه محصور نموده است. طرف شرق، جاده و خانه‌هاست تا دامنه كوه. طرف جنوب متّصل به خانه‌هاي مكه است. اطراف باز آن را با ديواري محصور نموده‌اند و درب آن را گاهي باز مي‌كنند.

در اوايل نهضت وهابيت، رفتن به اين مكان ممنوع بوده و در سال‌هاي اخير، در موسم حج، طرف عصر تا موقع غروب و وقت نماز باز است، امّا مأموران مراقب‌اند كه كسي قبرها را نبوسد! و چون غروب شد با خشونت همه را بيرون مي‌كنند.

قبور، محلّ تذكر و تنبّه و مركز اتّصال گذشته و حال و موت و حيات است. اجساد در قبر خفته، كه محل توجه اروح‌اند، ظاهر را به باطن و دنيا را به آخرت ربط مي‌دهند، به اين جهت زيارت قبور و طلب مغفرت نه تنها منع نشده است، بلكه به آن تأكيد شده و جزء مستحبات مي‌باشد.

پيامبر خدا (صلّي الله عليه وآله) بعد از آن‌كه جمعي از مسلمانان در بقيع دفن شدند، به قبرستان بقيع و بر سر قبر عثمان بن مظعون مي‌آمد و طلب


173


مغفرت مي‌نمود و با آنان سخن مي‌گفت. اين قبرستان كهن، از زمان جاهليت تاريك عرب تا فجر و طلوع اسلام را از مقابل چشم مي‌گذراند؛ مردماني در اين دامنه در زير توده‌هاي خاك ختفه‌اند! كه دچار تاريكي ديجور بت‌پرستي و عصبيت‌ها و جنگ‌ها و نخوت‌هاي جاهليت بودند. چند روزي در ميان گردبادهاي شهوات و طوفان‌هاي جاهليت به خود پيچيدند و رفتند؛ تا زمان عبد مناف و عبدالمطلب كه آثار فجر و طلوع اسلام را در افق تاريك ديدند؛ تا ابي‌طالب و خديجه كه نور وحي را مشاهده كردند و خود برقي بودند كه راه را روشن و در آن سمت افق غروب كردند؛

آن‌كه آمد در غم آبد جهان چون گردباد

يك دو روزي خاك خورد، آخر به خود پيچيد و رفت

ياد آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود

سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت

علائم و آثاري براي شناختن قبور باقي نيست. علاوه بر آن‌كه ساختمان‌ها و گنبدهاي تاريخي را از ميان برده‌اند، كاشي‌هاي ظريف و سنگ‌ها را نيز درهم شكسته‌اند! با انضمام قطعه سنگ‌ها بعضي از خطوط، كه آيات قرآن و نام صاحب قبر است،‌ خوانده مي‌شود! مي‌گفتند: اين قبر عبدالمطلب، آن قبر ابي‌طالب و آن طرف قبر خديجه است.

بالاي هر قبري خاطراتي برانگيخته مي‌شود:

عبدالمطّلب پيرمرد بزرگوار و كريم مكه بود كه نوادة يتيم خود را در جايگاه مخصوص خود مي‌نشاند و با آن طفل مانند يك مرد


174


سال‌خورده رفتار مي‌كرد. پيامبر خدا (صلّي الله عليه وآله) چند سالي از دورة‌ طفوليت را در آغوش و روي دست و شانة عبدالمطلب به سر برد.

ابوطالب عموي بزرگوار و پدر امير مؤمنان علي است كه تا زنده بود از پيامبر دفاع كرد.

خديجه، نامي است كه هر مسلماني بوي مادر مهربان را از آن استشمام مي‌كند؛ مادري كه همه چيز خود را در راه خدا داد تا طفل اسلام بنيه گرفت! اين مادر، مادر ديگري از خود باقي گذارد كه مادر همة ‌امامان و سرآمد زنان جهان است. هر وقت نام خديجه به گوش پيامبر مي‌رسيد، رنگش افروخته و اشك در چشمانش دور مي‌زد؛ آٍ خديجه! آن وقت كه تنها بودم يارم بود. هر وقت اندوهناك مي‌شدم تسليتم مي‌داد. هر وقت خسته مي‌شدم تقويتم مي‌كرد. اوّل راز نبوت را با او در ميان نهادم. زنان مكه تركش گفتند. مردم از وي رو گرداندند. مالش را داد، آه چه شب‌ها كه با يگانه دختر عزيزش گرسنه خوابيد و شير در پستانش خشك بود، مكه چهره‌اش را بر او ترش كرد ولي او چون افق را روشن و نام خود را بلند و فرزندان مجاهد خود را در شرق و غرب سرافراز مي‌نگريست، هميشه تبسّمي بر لب داشت و چهره‌اش باز بود! چرا اين فرززندان خشك و خشن اثر قبر او را از ميان بردند؟! از اين قبر، نور ايمان و نسيم رحمت و مهر مادري به مسلمانان مي‌رسد.

اگر ميان مسلمانان، مردم عوامي هستند كه از صاحبان قبور حاجت مي‌طلبد و به قبور اوليا نياز مي‌برند، علت آن نقص در تربيت ديني و بي‌اطلاعي از تعاليم قرآن و اولياي اسلام است و بي‌اطلاعي


175


مسلمانان نتيجه حكومت‌هاي خودپرست و جهل‌پرور است كه مانع رشد مسلمانان مي‌باشند. آثار قبور چه تقصير دارد؟

اگر از ميان بردن آثار قبور براي آن است كه در صدر اسلام و عصر نبوي اين آثار نبوده، پس از بدع است و بايد از ميان برود، پس بسياري از مستحدثات به عنوان بدعت بايد از ميان برود! سلطنت قيصري و كسروي و كاخ نشيني. منابع عمومي مسلمانان را در انحصار درآوردن و از حجاج باج گرفتن و مسلمانان مظلوم را به روز سياه نشاندن و پول‌هاي مسلمانان را مثل سيل به جيب بيگانگان ريختن و كالاهاي اجنبي را ترويج كردن و ... آيا اين‌ها از سنّت است؟!

تكليف مسلمانان با اين بدعت‌گذاران چيست؟ همان تكليف را دارند كه مسلمانان با ايمان و غيوري مانند اباذر و عمار و اهالي مصر و عراق نسبت به خليفه سوم روا داشتند! با آن‌كه يك هزارم اين بدعت‌ها را خليفة‌ سوم نداشت!

نزديك غروب است و چهرة سياه شرطة خ شن و جاهل نجدي گرفته شده و از توجه مسلمانان به قبور و تلاوت سورة حمد، كه بين آن‌ها ايراني، عراقي، مصري و پاكستاني ديده مي‌شود، عصباني است. اگر بيرون نرويم با كمال ادب! چوب و ناسزا نثار ما خواهد كرد.



| شناسه مطلب: 78220