بخش 1
قسمت 1 قسمت 2 قسمت 3
1 |
3 |
5 |
* ( 1 ) *
از در كه آمدم تو ، سكندري خوردم و افتادم روي فرش . زنم هراسان جلو آمد و گفت : « چته مرد ! چرا اين قدر هولي ؟ »
درد توي مچ پام وول مي خورد . با كف دست پام را چسبيدم و گفتم : « بالاخره درست شد . »
زانو زد و نشست . گفت : « وا . . . راست مي گي ؟ »
گفتم : « ديگه همه چي تموم شد . هفته ديگه حاجي حاجي مكّه ! » بعد از جا بلند شدم ، كُتم را كندم و گذاشتم روي جارختي . زنم از خوشحالي روي پا بند نبود . دستهايش را به هم كوبيد و گفت : « خوب ! پس بعد از اين شدي حاج محسن آقا ! »
گفتم : « حالا كو تا برم و برگردم . »
چشمم افتاد به عكس پدرم كه روي تاقچه بود . داشت نگاهم مي كرد . مثل همان آخرين نگاهش توي بيمارستان . گفته بود : « مبادا يادم نكني ! » گفته بودم : « اين چه حرفيه مي زني . هنوز چند ماه وقت داري .
6 |
خوب كه شدي سر حال و قبراق سوار هواپيمات مي كنم . »
به حرفم اعتنايي نكرده بود . انگار مي دانست كه رفتني است . به چشمايش خيره شدم . توي دلم گفتم : « اين سفر حق تو بود پدر ! »
تكيه دادم به ديوار و نشستم . زنم جلوم ايستاد و زل زد به چشمهام و گفت : « چته محسن ! يك دفعه وارفتي ؟ »
جوابش را ندادم . رد نگاهم را گرفت . وقتي چشمش به عكس پدرم افتاد ، گفت : « خدا بيامرزدش . قسمتش نبود . »
گفتم : « اون هم بعد از چند سال انتظار . اگه چهار ماه ديگه مي موند ، آرزو به دل از دنيا نمي رفت . »
گفت : « خوب ، مرگ كه خبر نمي كنه ، اونم كه آخر عمري تو را وصي خودش كرد تا به جاش بري حج . »
گفتم : « آخه من و حج ؟ اصلا باورم نمي شه . حتّي توي خواب هم نمي ديدم كه برم حج . »
خنديد و گفت : « مگه تو چته ؟ از بقيه كه كمتر نيستي . تنها عيب تو اينه كه كارمندي . خونه و ماشين و پول نقد و فرش دستباف و مبل و اين جور چيزا نداري ، آس و پاسي . »
صداي خنده اش پيچيد توي اتاق . با گوشه چشم نگاهش كردم . داشت سر به سرم مي گذاشت . به فكر سفر حج كه افتادم ، دلم يك طوري شد . فكر مي كردم خواب مي بينم . هي از خودم مي پرسيدم : تو و حج ؟
صداي زنم رشته افكارم را بريد :
ـ حاج آقا ! بيا كمك كن تا سفره شام رو بندازم . توي اين هفته كلي
7 |
كار داري كه بايد انجام بدي .
يك هفته مثل برق گذشت ، با همه اقوام و دوستان و همكاران اداري خداحافظي كردم . زنم النگويش را فروخت و گذاشت روي پولهايي كه از اداره وام گرفته بودم ! زنم يك ليست بلندبالا تهيه كرد و داد دستم كه نشان مي داد براي كي ، چي بخرم . توكل به خدا كردم و بار و بُنه را بستم و آماده رفتن شدم .
قصد داشتم با اتوبوس بروم كه زنم زد پشت دستش كه مي خواهي پيش در و همسايه آبرومان را ببري ! بعد رفت و از تلفن همگاني زنگ زد تا آژانس بيايد و مثلا حفظ آبرو كند . گفتم : « آخه پول زبان بسته را بدم اين آژانس كه چه ؟ »
گفت : « دست بردار حاج آقا ! »
از دستش غيظم گرفت ؛ امّا به روي خودم نياوردم و عطاي پول بي زبان را به لقايش بخشيدم .
راننده آژانس ، جوان لاغراندامي بود كه دم به دم از آينه جلو نگاهم مي كرد . انگار بو برده بود كه عازم حجّم . بدم نمي آمد كه سر صحبت را بازكند و با يك « التماس دعا حاج آقا . » از نرخش بكاهد . وقتي شروع به صحبت كرد ، دم از گراني زد و اوضاع بد زندگي اش كه مجبور است همه درآمدش را خرج شكم ، صاحبخانه و بقّال و چقال محله كند .
من هم كم نياوردم و با آمار و ارقامي كه از دخل و خرجم دادم ، چنين نتيجه گرفتم كه زندگي اش شاهانه است و قابل قياس با درآمد من كارمند نيست ، كمي هم چربترش كردم تا بلكه بشود سروته كرايه اش
8 |
را بزنم .
جلو ترمينال حجاج نگه داشت . گفتم : « چقدر مي شه ؟ »
گفت : « قابل نداره . حاجي ! التماس دعا داريم . »
گفتم : « محتاج دعاييم . »
بعد چند اسكناس هزار توماني را جلوش گرفتم و اداي مردان سخاوتمند را درآوردم . مردك همه پولها را برداشت . برق از كلّه ام پريد .
مثل آدمهاي مال باخته راه افتادم به سوي ترمينال . جلو در ورودي ، جمعيّت موج مي زد . فكر مي كردم كه با يك اوضاع آشفته مواجه خواهم شد . خودم را براي يك انتظار كمرشكن چندساعته آماده كرده بودم ؛ امّا برخلاف تصورم ، با نشان دادن بليط و گذرنامه ، از بين مأموران گذشتم و وارد سالني شدم كه خلوت بود . سالن بعدي كمي شلوغ بود . ايستادم توي صفي كه نسبت به صفهاي اتوبوس رقمي نبود و مي شد تحملش كرد .
مراحل سفر را پيش از اين از مدير كاروان شنيده بودم . حاج آقا اميري ، ميانسال مردي بود باتجربه ، دوازده كاروان را به حج برده بود و به قول خودش خم به ابروي كسي نياورده بود .
حاج آقا اميري را از دور ديدم . عدّه اي دوره اش كرده بودند . از داخل صف كه هر لحظه كوتاهتر مي شد ، سرك كشيدم تا نظري بيندازد و احوالپرسي كند . چشمش كه به من افتاد ، جمعيّت اطرافش را شكافت و جلو آمد . سلام كردم . جواب سلامم را داد و گفت : « تو اينجا چه مي كني ؟ »
از سؤالش تعجّب كردم . گفت : « اين پرواز كه مال ما نيست . ما دو ساعت ديگه مي ريم . »
9 |
يكّه خوردم با كمي احساس شرمندگي ؛ گفتم : « عجب ! »
دستم را گرفت و از صف بيرونم كشيد . همراهش راه افتادم و گوشه سالن ، كنار بقيه اعضاي كاروان ايستادم . حاج آقا اميري نگاهي به من انداخت و رو به جمعيّت گفت : « حواستون به شماره پروازتون باشه . چيزي هم جا نزارين . »
بالاخره صحبتهاي حاج آقا اميري تمام شد . جمع از هم پاشيد . گوشه اي ايستادم و چشم به همسفرانم دوختم كه با چهره هايي بشّاش و حركاتي شتابزده پرسه مي زدند .
جواني كم سن و سال كنارم ايستاد و گفت : « شما هم ان شاءالله مشرّفيد ؟ »
گفتم : « بله ! اگه خدا بخواد . »
زل زدم به صورتش . موهاي كوتاه و ريش سياه توپري داشت ؛ با عينك و پيراهن سفيد و تميز . به سن و سالش نمي آمد كه عازم حج باشد . پرسيدم : « شما هم مشرّفيد ؟ » سرش را تكان داد و گفت : « بله ! به لطف خدا . »
باورم نمي شد جوان با اين سن و سال ، سالها در نوبت حج بوده باشد . فكر كردم شايد شرايط مرا دارد . پرسيدم : « مستطيع كه نبوديد ؟ »
گفت : « نه ! من از طرف سازمان حج مي رم . »
پرسيدم : « كارمند سازمانيد ؟ »
گفت : « جزء بازرسينم . »
با تعجّب گفتم : « بازرس ؟ »
10 |
توضيح داد كه كارش چيست . خوشم آمد كه بازرس هم گذاشته اند و مراقب مسائل رفاهي و اجتماعي زائرين هستند . مهرش به دلم نشست . اسمش جلال بود . بار دومي بود كه مشرّف مي شد . حسابي سؤال پيچش كردم . از اماكن مقدّس مدينه و مكه پرسيدم . با آرامي و متانت جواب مي داد ؛ امّا هر بار كه از نوع اجناس و قيمت آنها مي پرسيدم ، حاضر نبود ، بيشتر توضيح بدهد . يك بار پاپيچش شدم ، گفت : « اينها مسأله اي نيست . اصل ، زيارت است و بس . حالا مي آيي و مي بيني كه در اونجا به اين سو و آن سو نمي ري ! »
حرف عجيبي بود . مگر مي شد كه به حج رفت و با دو ـ سه چمدان بزرگ سوغاتي برنگشت . تصوّر چنداني از اين سفر نداشتم ؛ فكر كردم ؛ بايد اين آقا جلال را كنار خودم داشته باشم . آدم باتجربه و خوش مَشربي است .
موقع سوار شدن هواپيما ، چند لحظه اي گمش كردم . تقصير خودم بود . هول كردم جلوتر بروم تا طبق محاسباتم بتوانم كنار پنجره هواپيما بنشينم و از آن بالا حسابي پايين را ديد بزنم . صف طويلي براي سوار شدن به هواپيما درست شده بود . از حواس پرتيِ يكي از مسافرها استفاده كردم و خودم را چپاندم جلو و چشم به سقف دوختم كه بلند بود و كاذب . ظاهراً به خير گذشت و كسي اعتراض نكرد .
موقع سوار شدن به هواپيما هم هول و هراس داشتم ، طوري كه روي پله ها ، مچ پاي چپم پيچ خورد و لحظه اي متوقفم كرد . چند نفري جلو زدند به هر جان كندني بود ، خودم را كشيدم بالا و روي اولين صندلي خالي
11 |
كنار پنجره نشستم . هنوز نيمي از هواپيما خالي بود . وقتي آرام گرفتم ، درد مچ پام شروع شد . تازه به خودم آمدم كه اي دل غافل چه كاري كرده ام . سفر حج و اين جور حرص و جوش خوردن و حق ديگران را ضايع كردن ؟ !
تصميم گرفته بودم توي اين سفر كمي آدم بشوم . اين قدر حرص دنيا را نخورم و حضور قلب پيدا كنم . زير لب استغفرالله گفتم و در انتظار پرواز چشم به بيرون دوختم .
12 |
* ( 2 ) *
ساعت 9 شب به فرودگاه جدّه رسيديم . با عبور از دالان خرطومي شكل ، وارد سالني شديم كه گذرنامه ها را كنترل مي كردند . از آنجا به سالني كه چند مأمور انتظامي ، اطلاعات داخل گذرنامه را وارد كامپيوتر مي كردند . بعد به اتاقكي رفتيم كه بازرسي بدني در آن انجام مي شد . قبل از ورود به سالن انتهايي كه در آن دل و روده ساكها و چمدانها را بيرون مي كشيدند ، پولهايمان توسط مأموري كنترل شد . ذره بيني به دست داشت و پس و پيش اسكناسها را با دقت نگاه مي كرد . دقّت عمل مأموران سعودي در كنترل زائرين ، جلب توجه مي كرد .
مشكل اصلي در خوان هفتم بود . تعداد زيادي مأمور نظامي مشغول بازديد وسايل شخصي بودند . آنهم با چه دقت و وسواسي .
نوبت كه به من رسيد ، ساكم را روي ميز گذاشتم و با خيال راحت زل زدم به ريش بزي مأمور جواني كه مشغول به هم ريختن وسايل شخصي ام بود . دفترچه يادداشت روزانه ام را گرفت . سبك و سنگين كرد
13 |
و آن را ورق زد . در چند صفحه اول چشمش به عكس امام و رهبر انقلاب رفت . اخمهايش توي هم رفت . چپ چپ نگاهم كرد و چيزي به عربي گفت كه دوزاري ام نيفتاد . شرطه اي را صدا زد . عكسها را به او نشان داد و باز رو به من چيزهايي را بلغور كرد .
شرطه درشت هيكل بود . سياه چرده و ريش بزي . دفترچه را از او گرفت . عكسها را از آن جدا كرد و در گوشه اي گذاشت . طبق سفارش حاج آقا اميري سكوت كردم در حالي كه غيظم گرفته بود . سعي كردم بر خودم مسلّط باشم و با آنها جَدل نكنم .
جستجوي ساك از سر گرفته شد . انگار حسابي مشكوك شده بودند . اين بار كتاب دعاي قديمي را كه همسرم به عنوان « حرز » همراهم كرده بود ، لو رفت ! لبخند پيروزمندانه اي روي لب شرطه نشست . بي آنكه حرفي بزند از نگاه پرسشگويش خواندم كه مسأله دار است . گفتم : « ادعيه . كتاب دعا . . . »
بعد دستهايم را به حالت قنوت بالا گرفتم و تكرار كردم : « دعا . . . دعا . . . » امّا شرطه محل نگذاشت و شروع كرد به ورق زدن و خواندن مفاتيح .
بعد چپ چپ نگاهم كرد . انگار كه گناهي مرتكب شده بودم . معلوم بود خيلي عصباني است . طوري نگاهم كرد كه انگار فحش يا حرف بدي زده ام . همانطور كه مفاتيح در دستش بود سرم داد كشيد . مأمور ديگري آمد و با ديدن مفاتيح در دست دوستش ، خيره نگاهم كرد . دست و پايم را حسابي گم كرده بودم . از كارشان سر در نمي آوردم . مانده بودم چه بگويم
14 |
كه جلال از راه رسيد . پرسيد : « جريان چيه ؟ »
ماجرا را برايش شرح دادم . شروع كرد با آنها صحبت كردن . عربي را خوب حرف مي زد ؛ خونسرد و شمرده ، امّا آنها صدايشان بلند بود و تقريباً فرياد مي زدند . با آمدن شرطه ميانسال كه معلوم بود سمت فرماندهي دارد ، قضيه ، فيصله پيدا كرد . او مفاتيح را گرفت ، آن را از وسط جر داد و رو به ما گفت : « حرام . . . حرام حاجي . . . »
نفهميدم چه چيزي را مي گفت حرام . فكر كردم آوردن هر نوع كتابي به عربستان حرام است . جلال بازويم را گرفت و اشاره كرد برويم .
ساكم را برداشتم و به همراهش راه افتادم . پرسيدم : « قضيه چي بود ؟ »
گفت : « هيچ ! بعد برات توضيح مي دم . »
جلال همچنان دمغ بود و من گيج از برخوردي كه پيش آمده و كتاب دعايي كه بي دليل از بين رفته بود .
وارد محوطه اي شديم درندشت . با تاقهاي بلند و چادرنما و ستونهاي بزرگ و قطور . جا به جا زائر نشسته بودند . از ملل مختلف عرب و عجم . سفيد و سياه و زرد و چشم بادامي .
رفتيم به جايي كه محل استراحت ايرانيها بود . ساك و چمدان را گوشه اي گذاشتيم و روي فرش حصيري نشستيم . هنوز محو تماشاي سقف چادرنماي سالن بودم كه سروكله چند دشداشه پوش عرب و تعدادي شرطه پيدا شد . ترس توي دلم نشست . با خودم گفتم : خدايا باز ديگر چه شده است . با ايما و اشاره و حركات دست سعي مي كردند ، مقصود خود را
15 |
به جمع حالي كنند .
توجّهم به طرف آنها جلب شد . جلال هم نگاهش به آنها بود . ناگهان تعدادي از زائرين كه گويا به كشف راز و رمز اين شكلك درآوردنها پي برده بودند ، از جا بلند شده ، به طرف آنها رفتند . تك و توك تسبيح و انگشتر به دست داشتند و عدّه اي هم زعفران و حنا و گز و پسته و بادامهايشان را پيش كشيده بودند . تازه دوزاري ام افتاد . بلند شدم تا ببينم معامله چگونه سر مي گيرد و چه چيزهايي خريدار دارد .
عربها در چانه زدن دست كمي از ما نداشتند .
يكي از عربها در حالي كه دهانش پر از گز بود ، سعي مي كرد يك مثقال زعفران را به قيمتي كه معادل قيمت ايران بود ، بخرد .
يكي از عرب ها مشغول سر و كله زدن با پيرزني بود . پشت سر هم به عربي حرف مي زد و به جنس داخل پاكت اشاره مي كرد . پيرزن چيزي نمي فهميد . هاج و واج نگاهش مي كرد و فقط مي گفت : « 10 ريال » مرد مي خواست بفهمد كه اين جنس به چه كار مي آيد و پيرزن پشت سر هم مي گفت كه « زيره . . . زيره كرمان . ده ريال . . . »
بالاخره مرد عرب عاجز از درك قضيه خنديد و شانه بالا انداخت و رفت . بعضي جنس ها را خوب مي خريدند . پشيمان بودم كه چرا مقداري خرت و پرت نياوردم تا با آنها پول و پله اي به هم بزنم .
با دلخوري برگشتم و كنار جلال نشستم . جلال دمغ بود . داشت خون خونش را مي خورد . چشم از داد و ستد بر نمي داشت . خواستم بگويم : كاش ما هم جنسي ـ چيزي براي فروش آورده بوديم ؛ امّا جلال اخمهايش
16 |
تو هم بود . گفتم : « دمغيد آقاجلال ؟ »
سر برنگرداند . گفت : « دارن از آبروي بقيه خرج مي كنن . اين كارشون به حساب همه نوشته مي شه . . . »
گفتم : « چه عيبي داره ؟ كاسبي كه حرام نيست . »
طوري نگاهم كرد كه دلم لرزيد . گفت : « هر كاري جايي داره . اينجا و اين جور كارها ؟ »
بعد از جا بلند شد . حاج آقا اميري را به گوشه اي كشيد و چيزهايي به او گفت . حاج آقا اميري كه انگار تازه متوجه اوضاع شده باشد ، بلندگوي دستي اش را برداشت ، جلو دهانش گرفت و گفت : « اون برادر و خواهرايي كه اونجا جمع شدن ، برگردن سر جاهاشون . »
دو سه نفري برگشتند . بقيه انگار نه انگار كه چيزي شنيده اند . گرم معامله بودند . حاج آقا اميري از بين جمعيّتي كه نشسته بودند ، راه باز كرد و خودش را به جمع سوداگرها رساند . چهره اش برافروخته بود . به بعضي ها تشر زد و بعضي را با خواهش و تمنا سر جايشان نشاند . صحنه بدي بود . جلال چهارزانو نشسته بود و چشم به صحنه داشت . بالاخره عربها جنسهايشان را زير بغل زدند و رفتند .
حاج آقا بلندگو را به دست حاج آقا طلوعي داد كه روحاني كاروان بود . حاج آقا طلوعي اول كمي از اهداف سفر حج گفت ، بعد شروع كرد به نصيحت و دوري جستن از اين نوع كارها . گفت : « شما نگاه كنين به اين زائريني كه از كشورهاي ديگه اومدن . به قيافه هاشون خوب نگاه كنين . اينها وضع مالي شون به مراتب از شما بدتره ، اما دست به چنين كارهايي
17 |
نمي زنن . اين كار زشته به خدا . در شأن زائر خانه خدا نيست . شما واسه تجارت كه نيامدين . براي تفريح و پول خرج كردن كه نيامدين . شما آمدين زيارت خانه خدا . شما زائر قبر رسول خدا هستين . چرا باعث شرمندگي بقيه مي شين . شما نماينده يك كشور اسلامي هستين . همه مردم دنيا به شما به چشم ديگه اي نگاه مي كنن . درست نيست كه چهار تا آدم ، آبروي اين جمع رو ببره ، اونم به خاطر ده شاهي صنّار مال دنيا . . . »
حاج آقا طلوعي داشت حرف مي زد . همه كاروانهايي كه آنجا بودند ، گوش مي دادند . از كسي صدايي در نمي آمد . حرفهايش اصولي بود . مرا هم تكان داد . مرا كه تا همين چند لحظه پيش حسرت مي خوردم كه چرا مقداري جنس براي فروش نياورده ام .
سرم را پايين انداختم و خدا را شكر كردم كه جزء اين دسته نبودم .
18 |
* ( 3 ) *
صبح رسيديم به مدينه ، خسته و خواب آلود . از دور گلدسته هاي مسجدالنبي پيدا بود . هر چه سعي كردم گنبد سبز مسجد را ببينم ، نشد . اتوبوس از چند خيابان گذشت و مقابل هتلي ايستاد . ساك و چمدانها را برداشتيم و رفتيم داخل . غسلي به نيّت زيارت حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه حالم را جاآورد و صفايي بخشيد . صبحانه را خورديم و راه افتاديم به طرف حرم .
دلم بي قرار بود و چشم هايم بي قرارتر . آپارتمانهاي سفيد و خوش ساخت و اتومبيلهاي شيك و مدل بالا هيچ نشاني و يادي از مدينه پيامبر نداشت . فكر مي كردم مدينه يك شهر باستاني است با بافت سنتي و خانه هاي قديمي كه مي توان از زواياي مختلفش چهارده قرن پيش را تجسّم كرد . تمدن بزرگ اسلام را در آن ديد و با تاريخ تجديد خاطره نمود . اثري از آن مدينه خيالي من نبود . شهري بود مثل همه شهرهاي مدرن امروز . وقتي مسئله را با جلال در ميان گذاشتم ، گفت : « عجله نكن . جاهايي هست كه هميشه بوي عطر پيامبر رو مي ده . اگه چشم دلمون باز
19 |
باشه صداي پاي علي ( عليه السلام ) رو هم مي شه شنيد . »
متوجّه منظورش نشدم . پرسيدم : « يعني كجا ؟ »
با دست به جلو رويمان اشاره كرد و گفت : « بقيع ! »
يكّه خوردم . ما در ضلع شرقي بقيع بوديم . از دور چيزي ديده نمي شد . فقط ديوارهاي دوجداره را مي ديدم كه عده اي كارگر و بنّا مشغول سنگ كاري آن بودند . از قسمت جنوبي بقيع گذشتيم . سرها به سمت بقيع بود . عدّه اي زير لب زمزمه مي كردند و اشك مي ريختند . من فقط بو مي كشيدم . بغض در گلويم جا خوش كرده بود . بوي خاك ، خاك بقيع را مي شد حس كرد به ياد چهار امام معصومي بودم كه در بقيع دفن بودند .
گذشتن از كنار بقيع و دل كندن از اين ناديده مشكل بود ؛ امّا گنبد خضرايي مسجدالنبي ما را به سوي خود مي كشيد . به جلال گفتم : « اگه نبود اين گنبد سبز ، پاها همين جا به گِل مي نشست . »
با چشمهاي اشك آلودش نگاهم كرد و گفت : « چه تعبير قشنگي ! »
از بوي بقيع گذشتيم . گفته بودند صبح ها و عصرها يك ساعتي در بقيع را باز مي كنند ، و همين ، گذشتن و دل كندن از بوي بقيع را تا حدي قابل تحمل مي كرد .
گذشتيم و رسيديم به محوطه باز حرم . رو در روي گنبد سبز ايستاديم . انفجار بغض ها در گلوها و صداي هق هق زائران و سيلاب اشك فضاي مقابل حرم را پوشانده بود .
ميان بُهت و ناباوري گرفتار بودم . دلم بي تاب مي زد . حاج آقا
20 |
طلوعي زيارت نامه را با صداي بلند مي خواند . زمزمه بقيه توأم با اشك ، حال دعا را بيشتر مي كرد . بعد از دعا از هم جدا شديم . قرار را نيم ساعت بعد گذاشتيم در همين جا ، گفته شد كه كارتهاي شناسايي را حتماً به سينه مان سنجاق كنيم . حمله دار كاروان پلاكارد بلندي را به دست گرفته بود . دائم سفارش مي كرد كه : همين جا ايستاده ام . از دور مي توانيد پلاكارد را ببينيد . سفارش پشت سفارش كه مسير را گم نكنيم . و به موقع برگرديم .
به همراه جلال راه افتادم به طرف در ورودي . همان دري كه جلال گفته بود ، باب جبرئيل است . مي گفت : « حضرت جبرئيل هر وقت كه به ديدار پيامبر مي آمده ، از اين در وارد مسجد مي شده . » هر چه به باب جبرئيل نزديكتر مي شدم تپش قلبم بيشتر مي شد . كفشها را كنديم و وارد شديم . جمعيّت فشرده و در هم تنيده بود . جلال به ديوار مُشبّك و فلزي سمت چپ مان اشاره كرد و گفت : « قبر پيامبر و خانه حضرت زهرا ( عليها السلام ) . »
مثل برق گرفته ها خشكم زد . متعجّب و ناباورانه نگاهي به ديوار و بعد به جلال انداختم و گفتم : « اينجا ؟ »
موج جمعيّت ما را به جلو راند . نگاهها از ديوار مُشبّك كنده نمي شد . حال عجيبي داشتم . انگار روي زمين نبودم . هيبت و شكوه حرم منقلبم كرده بود . باورش در ذهنم نمي گنجيد . اين من بودم و اين حرم پيامبر ! در چند قدمي پيامبر ايستاده بودم . بايد حرفي مي زدم . چيزي مي گفتم ؛ امّا زبانم انگار خشك شده بود . خودم را كوچكتر از آن مي ديدم كه با پيامبر خدا حرفي بزنم . همين طور در موج جمعيّت كشيده شديم .
21 |
رسيديم بالاي سر حضرت . جاي سوزن انداختن نبود . ناگهان بغض گره خورده ام بالا آمد . راه نفس را بست . سرم را به ستون كوبيدم و گفتم : « السلام عليك يا رسول الله . . . »
چيزي در درونم جوشيد . به غليان آمد و مرا سبكبال از زمين كند و در درياي ناشناخته اي رهايم كرد . . . و رها شد . . .
*
دو ركعت نماز تحيّت را به سختي خواندم . از هر طرف تنه مي خوردم . جا تنگ بود . گاهي جمعيّت مثل موج پيچوتاب مي خورد و تعادلم را به هم مي زد .
بعد از نماز همان جا ايستادم و چشم به حرم دوختم و به مردمي كه درصدد بودند دور از چشم مأموران اطراف حرم ، دستي به ديوار مشبّك كه قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پشت آن بود بكشند و تبرّك بجويند . اما نگاه مأموران مجال نمي داد . غرولند و تشر و گاهي مشتي حواله شان مي شد و اينكه : « حاجي حرام . . . حرام . »
با اينكه وسوسه شده بودم تا ديوار مشبك را محكم بچسبم و ببوسم و اشك بريزم ، خود را عقب كشيدم . مي خواستم كمي از فشار جمعيّت دور باشم . جلال سرش را به ستوني تكيه داده بود و زيارت نامه مي خواند .
كم كم از حرم دور شدم . جا به جا مردم نشسته بودند . بعضي ها قرآن مي خواندند و عدّه اي هم گپ مي زدند . بناي جديد مسجد توي چشم مي زد . دهها ستون و تاقهاي سنگي دست به دست هم داده بودند تا عظمت اين بناي بزرگ را به رخ بكشند .
22 |
ستون به ستون جلو رفتم . در انتها به در چوبي بزرگي رسيدم . مأموري بيرون در ايستاده بود . پشتش به در بود . يك لحظه هوس كردم با كشيدن دستي و بوسه اي به در ، دلم را خنك كنم . دستگيره بزرگ و فلزي را به دست گرفتم . هنوز صورتم با در تماس نگرفته بود كه فريادي بلند شد . مأمور عصبي ، شانه ام را گرفت و كشيد و گفت : « حاجي حرام . . . »
فكر كردم اينجا هم تهران است . عادت به حرف شنيدن و بي پاسخ گذاشتن ، نداشتم . گفتم : « لا حرام حاجي . . . متبرّك »
غيظش گرفت . هولم داد به بيرون از مسجد و گفت : « حرام . . . حرام . . . » برگشتم و گفتم : « دوستم داخل حرم است . »
خواستم راهم را بكشم و بروم داخل . جلويم سينه سپر كرده بود و نمي گذاشت . چشمهايش بدجوري ورقلمبيده بود . ترس برم داشت . چه اشتباهي كرده بودم . ناچار كفشم را از داخل نايلون بيرون كشيدم . پاكردم و به راه افتادم . نمي دانستم بايد از كدام طرف بروم . نگاهي به دور و برم انداختم و نگاهي هم به گلدسته هاي بلند كه شبيه هم بودند . يادم آمد از باب جبرئيل وارد حرم شده بوديم . قرار بود حمله دار كاروان هم در محوطه بين حرم و بقيع بايستد . خيالم راحت شد . پيدا كردن باب جبرئيل يا بقيع كار سختي نبود .
راه افتادم به طرف دستفروشهايي كه اجناس خود را پهن كرده بودند . اغلب زنان و دختران كم سن و سال سياهپوست بودند . گرم تماشاي اجناسشان شدم كه اغلب بُنجل بودند .
قصد خريد نداشتم . نگاهي به ساعتم انداختم . چند دقيقه اي به وقت
23 |
قرار مانده بود . دلم شور افتاد . از عابر عربي پرسيدم :
« بقيع كجاست ؟ »
چند بار گفت : « بقيع ؟ . . . » سرم را تكان دادم با دست اشاره كرد به پشت مسجد . چاره اي نبود ، بايد مسجد را دور مي زدم . راه افتادم . سعي كردم بدوم . اما حتّي تند رفتن هم از بين آن همه جمعيّت امكان نداشت . دويست ، سيصد متري كه رفتم ، راه بسته بود . كارگرها مشغول كار بودند . درمانده و مستأصل شده بودم . از مأموري پرسيدم : « بقيع . . . بقيع كجاست ؟ » با دست اشاره كرد كه كارگران را دور بزنم . حالا ده دقيقه اي هم از وقت گذشته بود . اگر همين طور راه مي رفتم ، يك ربع ديگر مي رسيدم . ناچار دويدم . اهل ورزش و دويدن هم نبودم . خيلي زود نفسم گرفت و به سختي بالا آمد . به هر جان كندني بود به راهم ادامه دادم . پرسان پرسان رفتم تا نفس نفس زنان رسيدم به باب جبرئيل . در محوطه جلوي باب جلال را ديدم كه داشت به داخل مسجد سرك مي كشيد . صدايش زدم . برگشت و نگاهم كرد و جلو آمد . با ناراحتي گفت : « كجايي تو ؟ »
نگاهي به ساعتم انداختم . نيم ساعت از وقت قرار گذشته بود . گفتم : « راستش راه را گم كردم . »
گفت : « اصلا تو بيرون از حرم چه مي كني ؟ »
حرفي نداشتم كه بزنم . گفت : « يك مشت پيرمرد و پيرزن را توي اين آفتاب داغ معطل خودت كرده اي ! »
توضيح دادم كه چه شده است . انگار دلايلم برايش قانع كننده نبود .
24 |
گفت : « به اين مي گن تك روي . يادت باشه آدم تو سفرهاي جمعي هيچوقت تك روي نمي كند . » بعد مچ دستم را گرفت و گفت : « بريم كه همه منتظر تو هستن . »
پشتم عرق كرده بود . جرأت رو در رو شدن با بقيه را نداشتم دلم مي خواست به خاطر اين دسته گلي كه آب داده بودم ، اتفاقي مي افتاد تا مجبور نبودم دهها نگاه سرزنش بار را تحمل كنم .