بخش 3
قسمت 10 قسمت 11 قسمت 12 قسمت 13
56 |
نيست خودشان را به زحمت بيندازند . يكي از آنها كه منظورم را فهميده بود ، مهربانانه سرش را تكان داد گفت : « لا . . . لا اخي . . . »
چيزهاي ديگري هم گفت كه متوجّه نشدم . با آمدن نيروهاي كمكي كار با سرعت به پايان رسيد . يكي از آنها ظرف خرما را از دست زني گرفت و به ما تعارف كرد .
بعد كوچه را آب پاشي كرديم . با همسايه هايمان دست داديم و برگشتيم هتل . وقتي قضيه را براي جلال شرح دادم ، تعجّب كرد . سينه ام را جلو دادم و گفتم : « وقتي معاوني مثل من داري ، جاي تعجب نداره . »
همه زدند زير خنده !
57 |
* ( 10 ) *
شب بود ، دور هم نشسته بوديم و گپ مي زديم . بساط چاي و ميوه هم پهن بود ، با يك بشقاب پسته كه يكي از هم اتاقيها از ايران آورده بود . هر كسي چيزي مي گفت ، قصه اي و يا خاطره اي نقل مي شد و گاهي هم لطيفه اي لبها را به خنده باز مي كرد . هواي اتاق مطبوع و خنك بود . رضا داشت خاطره اي نقل مي كرد كه ناصري دو عطسه پياپي زد . گفتم : « عافيت باشه . »
پيش از اينكه چيزي بگويد ، عطسه هاي سوم و چهارم و بعد از مكث كوتاهي عطسه پنجم چشمهايش را به اشك نشاند . همه متوجّه او شدند . صداي خنده بچه ها بلند شد . ناصري سرش را بلند كرد و چشم به كولر دوخت . بعد از جا برخاست ، و كولر را خاموش كرد و نشست . رضا اعتراض كرد و گفت : « چرا كولر را خاموش كردي . مي خواي از گرما هلاك بشيم . »
منتظر جواب نشد . كولر را روشن كرد و نشست . ناصري عطسه
58 |
ششمش را كه زد ، با عصبانيت كولر را خاموش كرد و گفت : « تحمل گرما بهتر از اينه كه همه مون سرما بخوريم و بيفتيم تو رختخواب . »
با دستمال كاغذي بيني اش را پاك كرد . پسته اي در دهنش گذاشت و گفت : « من اصولا با روشن بودن كولر مخالفم . سرما باعث مريضي و هزارويك جور بدبختي مي شه . »
رضا كلافه بود . معلوم بود كه مي خواهد بحث و برخوردي پيش نيايد . گفت : « باشه آقاي ناصري . ما به خاطر تو كوتاه مي آييم . »
بعد به خاطره اش ادامه داد . خاطره اي بود از دوران سربازي اش . همه سراپا گوش بوديم . من كمي احساس گرما مي كردم . امّا به روي خودم نياوردم . رضا كه خاطره اش را تمام كرد ، بلند شد كليد كولر را زد و گفت : « بابا مُرديم از گرما ! »
ناصري انگار دمغ شد . خودش را از جمع كنار كشيد و زير دريچه كولر نشست . گفتم : « چيه ؟ مثل اينكه دلخور شدي ؟ »
گفت : « نه ! باد كولر اذيتم مي كنه . مي ترسم تلپ بشم توي رختخواب و از اعمال حج وابمونم . »
رضا صورتش را رو به باد كولر گرفت و گفت : « من برعكس تو به گرما حسّاسيت دارم . ببين چه بادي داره . كولر هم فقط كولر گازي . »
ناصري گفت : « مسأله داشتن يا نداشتن حسّاسيت نيست . تحمل گرما بهتر از سرماييه كه مريضي به بار مي آره . بخصوص در اين جور سفرها كه بايد خيلي مواظب خودمون باشيم . »
رضا خواست جوابش را بدهد . پيش دستي كردم و گفتم : « حالا بحث
59 |
سرما و گرما را بذارين براي بعد . اگه موافقيد بخوابيم . »
كسي مخالف نبود . تشكهاي ابري را پهن كرديم . ناصري هنوز دلخور بود . ديرتر از همه تشكش را انداخت و برق را خاموش كرد و دراز كشيد ، خوابم نمي برد . باز فكر و خيال بود كه به سرم هجوم مي آورد . چند روز ديگر مراسم حج تمتّع شروع مي شد و بعد بايد بر مي گشتيم ايران . ميل رفتن و دل كندن نداشتم . امّا از طرفي دلم براي بچه هام تنگ شده بود . مي دانستم اگر قدر اين لحظه ها را ندانم ، بعد وقتي برگشتم ، پشيمان مي شوم كه ديگر كار از كار گذشته است و جبرانش نمي شود كرد .
با همين فكرها خوابم برد كه يك باره از شدت گرما بيدار شدم . خيس عرق بودم . تنم ليچ شده بود . نيم خيز شدم و در سايه روشن اتاق چشم به كولر دوختم . كسي آن را خاموش كرده بود .
تصميم گرفتم روشنش كنم ؛ امّا چشمم كه به ناصري افتاد ، منصرف شدم . فهميدم كه ناصري كولر را خاموش كرده است .
دوباره دراز كشيدم . خواب از سرم پريده بود . فكر و خيال هم رهايم نمي كرد . تازه چشمهايم گرم شده بود كه رضا بلند شد با غرولند كولر را روشن كرد . دوباره جريان خنك هوا به گردش درآمد و من در خنكاي آن به خواب رفتم .
تا صبح چند بار از گرما و سرما بيدار شدم . سرم سنگين و تنم كوفته بود . درد خفيفي در ناحيه گلويم احساس مي كردم . ناصري هم با چند عطسه از خواب بيدار شد و با عصبانيت كولر را خاموش كرد با غرولند ناصري رضا هم از خواب بيدار شد . خواست حرفي بزند كه عطسه امانش
60 |
نداد . بحث بين رضا و ناصري بالا گرفت . هركدام از آنها مي خواست تقصير سرماخوردن جمع را به گردن ديگري بيندازد . مداخله كردم و گفتم : « به جاي اين حرفها بلند شويد تا نمازتان قضا نشود . »
بعد از صبحانه همه سراغ درمانگاه را گرفتيم . آن روز به علت سرماخوردگي و كوفتگي بدن از رفتن به حرم محروم شديم . حالا هم رضا و هم ناصري فهميده بودند كه لجبازي آنها چه بلايي سر خودشان و سرِ ما بيچاره ها آورده بود . در حاليكه اگر يكي از آنها به خاطر منافع جمع كوتاه آمده بودند ، هيچ كدام گرفتار اين مشكل نمي شديم .
61 |
* ( 11 ) *
تنها راه افتادم به طرف حرم . ساعت يازده شب بود . نسيم ملايمي ميوزيد . شهر شلوغ بود . مغازه ها اغلب باز بود و پرمشتري . برق اجناس رنگارنگ مغازه ها چشمم را گرفت . همين طوري بي هدف وارد چند مغازه شدم . پر از اجناس جورواجور بودند . قيمت ها همه بالا . ليستي كه عيال براي خريد سوغاتي داده بود ، با موجودي ناچيزم نمي خواند . باز فكر و خيال زد به سرم . دلم گرفت . از مغازه زدم بيرون ، قدمهايم را تند كردم .
جلو باب السّلام چشمم افتاد به جلال . داشت از پله ها بالا مي رفت . از پشت به شانه اش زدم . سرش را برگرداند . گفتم : « حالا ديگه تنهايي مي آي حرم ؟ »
لبخندي زد و گفت : « تنهاي تنها كه نه . آقاي علوي هم با منه ! »
متوجّه جوان لاغراندام ريزنقشي شدم كه همراهش بود . آقاي علوي سلام داد و دستش را جلو آورد . آثار زخم و سوختگي در صورتش بود . با يك شكاف كبود در گوشه چشم راستش . جلال مرا معرفي كرد . گفت :
62 |
« حاج محسن آقا معاون شهردار هستن ! »
هر سه خنديديم . بعد علوي را معرفي كرد . گفت از برادران آزاده است كه هفت سال در زندانهاي عراق اسير بوده . آثار رنج و شكنجه در چهره سياه چرده اش آشكارتر شد .
وارد مسجدالحرام شديم . موقع طواف مستحبّي آنها را گم كردم . آمدم پشت مقامِ ابراهيم . دو ركعت نماز خواندم . بعد نشستم و به اطرافم چشم دوختم . چشمم به يك گروه زائر تركيه اي افتاد كه توي يك صف جلوي من نشسته بودند .
زائرين تركيه را مي شد از لباس فرمشان شناخت . همگي لباسهاي كرم رنگ يك دست پوشيده بودند . فكري به سرم زد . زبان تركي زبان مادري ام بود . پس مي توانستم با آنها صحبت كنم . از حال و احوالشان بپرسم و به قول حاج آقاي طلوعي مسائل جهان اسلام را با آنها در ميان بگذارم .
از جا بلند شدم . كنار پيرمردي نشستم . موهايش يك دست سفيد بود و پيراهني هم به رنگ موهايش به تن داشت . تعجب كردم كه لباس فرم تنش نبود . امّا قيافه اش داد مي زد كه ترك است . به زبان تركي سلام و احوال پرسي كردم . پرسيدم كه ترك كجاست ؟ گفت كه از آذربايجان است . عجب نبود كه همه حرفهايش را مي فهميدم . شنيده بودم كه تركهاي جمهوري آذربايجان مثل آذريهاي خودمان حرف مي زنند . صحبت را كشاندم به مسأله بوسني . انگار تمايل چنداني به حرف زدن نداشت . تسبيح سفيدش را به دست گرفته بود و ذكر مي خواند . امّا من سماجت به
63 |
خرج دادم . از اوضاع آذربايجان و سالهاي پس از استقلال پرسيدم . گفت : چيزي نمي داند . حدس زدم كه حال و حوصله بحث ندارد و يا شايد هم نمي خواهد وارد مقولات سياسي بشود . هنوز نتيجه اي از صحبت هايم نگرفته بودم . بايد كم كم و با حوصله علاقه او را جلب مي كردم و به حرفش مي گرفتم . پرسيدم : « مي دوني كه مردم بوسني مسلمون هستن و ما بايد به اونها كمك كنيم ؟ »
گفت : « بله . مي دونم . ملّت ما تا حالا بيشتر از همه مسلموناي جهان به مردم بوسني كمك كردن . »
بعد چپ چپ نگاهم كرد و گفت : « شما مردم تركيه چي ؟ آيا تا به حال كمكي كرده ايد ؟ »
انگار كه عوضي شنيده بودم . كلّه ام سوت كشيد . با تعجّب پرسيدم : « مگه شما ايراني هستين ؟ »
گفت : « مگه نگفته بودم . از آذربايجان ايرانم . از شهرستان اهر ! » تازه دوزاري ام افتاد . حسابي خيط كاشته بودم . انگار پيرمرد هم بو برده بود زده ام توي اوت ! با او خداحافظي خشكي كردم و رفتم به طرف چاه زمزم . آبي به سر و صورتم زدم و كنار پله ها ايستادم . دقايقي بعد جلال و علوي آمدند . جلال گفت : « مي دوني برنامه بعدي چيه ؟ »
مبهوت نگاهش كردم . گفتم : « نه ! »
گفت : « زبون مَبون بلدي ؟ »
گفتم : « اگه منظورت زبون عربي ، يا انگليسيه ، خيالتون راحت باشد ، ما توي زبون مادري مون هم مشكل داريم . »
64 |
هر سه خنديديم . بعد جلال قيافه جدي به خودش گرفت و گفت : « مي دوني كه ، يكي از فلسفه هاي حج ، آشنايي مسلمونا با همديگه اس . اينكه از احوالات هم باخبر بشن و مسائل شونو به هم بگن ! »
خواستم بگويم : اين را مي دانم و من هم چند دقيقه پيش به همين منظور دسته گل به آب دادم : امّا ترجيح دادم حرفي نزنم . فقط گفتم : « حالا كي زبون اينا رو بلده . . . »
جلال تند پريد توي حرفم و در حالي كه به علوي اشاره مي كرد ، گفت : « زبون عربي و انگليسي رو فوت آبه زبون آلماني و فرانسوي رو هم تا حدودي آشناست . همه رو توي زندان بعثي ها ياد گرفته . »
بعد با دست زد به پشتم و گفت : « كاش ما ايرانيها لااقل عربي رو كه زبون دينمون هست ، بلد بوديم . حيف نيست آدم بياد سفر حج و نتونه چهار تا كلمه با بقيه حرف بزنه ؟ »
جوري حرف مي زد كه انگاري خودش هم زبان نمي داند . توي همين اوضاع و احوال ، دو سه نفر از سياهپوستها از كنارمان رد شدند . بي هوا يكي از آنها به علوي تنه زد . كم مانده بود علوي روي زمين بيفتد . برگشت و با نگاهي پر از شرم و حيا ، نگاهي به علوي انداخت . علوي چند كلمه به عربي با او حرف زد . نمي دانم چه گفت كه چهره مرد سياهپوست شكفت . دستش را جلو آورد و با صميميّت شروع كرد با علوي و سپس با جلال و من ، به خوش و بش كردن . لبخند از روي لبهايش محو نمي شد . جلال حرفهايش را برايم ترجمه كرد . گفت كه عذرخواهي مي كند و از اينكه ايراني هستيم ، خوشحال است . كم كم چند سياهپوست ديگر ما را
65 |
محاصره كردند . جلال اشاره كرد كه بنشينيم . همه نشستيم . آنها گرم صحبت بودند و من مثل آدمهاي كر و لال به آنها نگاه مي كردم . و از اينكه زبان نمي دانم رنج مي بردم . دهها سؤال در ذهنم بود كه دلم مي خواست از آنها بپرسم . امّا دريغ از يك كلام صحبت . تصميم گرفتم وقتي برگردم ايران زبان عربي را ياد بگيرم . همان كاري را كه علوي در زندان هاي بعثي كرده بود و من امروز در كنار او احساس عجز و ناتواني مي كردم .
66 |
* ( 12 ) *
گرم نوشتن بودم كه ناصري از راه رسيد . تا چشمش به من افتاد گفت : « آخه به تو هم ميگن شهردار ؟ »
دست از نوشتن كشيدم . زل زدم به چشمهايش . كنارم چهارزانو نشست . اوراق مقابلم را به هم ريخت و گفت : « همينه ديگه ! وقتي سرتو با نوشتن قصه گرم مي كني ، از اوضاع كاروان بي خبر مي موني . اونوقت باز هم اسمتو مي ذاري شهردار ! »
هنوز از حرفهايش سر در نياورده بودم . رضا كه گوشه اتاق نشسته بود ، كتاب مناسك حج جلويش باز بود ، گفت : « چه خبره شلوغش كردي ؟ »
ناصري بدون اينكه نگاهش كند ، گفت : « با شما نبودم آقا ، دارم با آقاي شهردار حرف مي زنم . »
داشتم از دست ناصري عصباني مي شدم . همين طور بي مقدمه آمده بود و بساط نوشتنم را به هم زده بود . گفتم : « ببين ناصري . اصلا حال و
67 |
حوصله شوخي ندارم . بذار واسه يه وقت ديگه مي بيني دارم كار مي كنم . »
خنده تمسخرآميزي كرد و گفت : « اولا من باهات شوخي ، موخي ندارم . ثانياً بي خودي داري وقت تو با نوشتن تلف مي كني . پاشو ببين تو كاروان چه خبره . مثلا اسمتو گذاشتن شهردار كه چي ؟ بشيني و قصه بنويسي ؟ »
گفتم : « اولا اين كاروان رئيس و بازرس و روحاني داره و اگه مشكل هم باشه ربطي به من نداره . ثانياً شهردار نيستم و معاون شهردارم . ثالثاً قصه نمي نويسم و دارم خاطرات سفرم رو مي نويسم . رابعاً پاشو برو كه خيلي كار دارم . »
خودكارم را از دستم گرفت و با خنده ، گفت : « اولا . . . »
رضا پريد وسط حرفش و گفت : « ببين ناصري جون ، دست از سر ما بردار . مي بيني كه كار داريم . برو خدا روزي تو رو جاي ديگه حواله كنه . »
رو به رضا گفت : « به اين ميگن بي خيالي . اگه دنيا رو آب ببره ، شما رو خواب مي بره . »
ديدم دست بردار نيست . دفتر و دستكم را جمع كردم . دستهايم را روي زانوهايم گذاشتم و گفتم : « خوب شد مثلا شهردارم . بگو مشكل تو چيه ! چي مي خواهي از جون ما ؟ »
خنديد . پشتش را به ديوار تكيه داد . پاهايش را دراز كرد و گفت : « ها . . . حالا شد يه چيزي . به اين ميگن آدم حرف شنو . »
رضا خواست چيزي بگويد . با دست اشاره كردم ساكت باشد . رو به ناصري گفتم : « خوب ! بجُنب ، حرفتو بزن ! »
68 |
گفت : « اين آقاي قرباني عجب آدم هفت خطيه ؟ رفته بوديم خريد . نمي دوني چه اَلَم شنگه اي راه انداخته بود . اصلا فكر نمي كردم اين قدر ناقلا باشه ! »
گفتم : « از اين بگذر ! حرف اصلي تو بزن . »
گفت : « خواستم بگم مواظب اين قرباني باشين . يه چيزهايي ازش ديدم كه . . . »
پريدم وسط حرفش :
ـ غيبت نكن آقاي ناصري . اصلِ حرفتو بزن .
ـ مگه شما ميذارين آدم دو كلمه حرف بزنه .
ـ آخه تو داري غيبت مي كني .
ـ حالا از قرباني بگذريم . همين آقا جلال كه مثلا بازرس كاروان هستن . واقعاً آدم درستيه ؟ اگه درست بود كه وضع غذاي ما اين نبود . اونوقت شما ساكت نشستيد ، يا كتاب مي خونين و يا داستان مي نويسيد !
رضا پرسيد : « مگه جلال چه كار كرده ؟ »
گفتم : « ببين ناصري . اگه جلال كار خلافي كرده ، برو به خودش بگو . وقتي اينجا پشت سرش حرفي بزني ، مي شه غيبت ! »
گفت : « تو هم هر چي آدم مي گه ، مي گي غيبته . پس بگو لال موني بگيريم و حرفي نزنيم . »
گفتم : « هرچي دوست داري بگو ، امّا نه پشت سر ديگرون . »
گفت : « مي گي جلو روشون بگم كه از دستم دلخور بشن . »
رضا زد زير خنده . ناصري چپ چپ نگاهش كرد . گفتم : « ببين
69 |
ناصري من مي دونم درد تو چيه . اينكه اومدي و پشت سر اين و اون صفحه مي ذاري ، بهانه است . »
گفت : « حالا دكتر هم شدي ؟ »
گفتم : « جدي مي گم . »
گفت : « خوب بگو ببينم . »
گفتم : « مشكل تو اينه كه بيكاري . از بيكاري هم حوصله ات سر رفته ، به جاي اينكه بري حرم و اونجا بشيني و عبادت كني ، هي مي ري تو نخ ديگرون . بهترين كار اينه كه خودتو به يك كاري سرگرم كني . »
پرسيد : « مثلا چه كاري ؟ »
رضا پيش دستي كرد و گفت : « مثلا مثل من كتاب بخوني . »
گفت : « حال و حوصله مطالعه رو ندارم . »
گفتم : « اهل نوشتن هستي ؟ »
گفت : « كه مثل تو بشينم و قصه بنويسم ؟ »
گفتم : « نه ! كه مثل من بشيني و خاطرات خودتو بنويسي . »
گفت : « آخه اين كار چه فايده اي واسه آدم داره ؟ »
گفتم : « مثل گرفتن عكسه . يه چيز موندني . بشين و چيزهايي رو كه ديدي و جاهايي رو كه رفتي بنويس . اين نوشته ها ممكنه الآن ارزش زيادي نداشته باشه ولي وقتي برگشتيم و دلمون واسه اينجا تنگ شد ، با خوندن اين خاطرات كلي شارژ مي شي . با اين كار هم از بيكاري در مي آيي و در جاي مقدسي مثل مكّه و مدينه گرفتار غيبت و گناه نمي شي
70 |
و هم يك ذخيره خوبي به عنوان سوغات با خودت مي بري . »
ناصري سرش را پايين انداخت . رفته بود توي فكر . بعد سرش را بلند كرد و گفت : « پيشنهاد بدي نيست . مي شه دست نوشته هاتو بدي كه ببينيم چطور شروع كردي ؟ »
نوشته هايم را به دستش دادم . گفت : « گاهي فكر مي كنم يه مقدار از اوقاتمون تو كاروان به هدر مي ره ! »
گفتم : « درست مي گي . اگه برنامه اي براي پركردن اوقات فراغتمون نداشته باشيم ، همين طوره ! بايد سعي كنيم تا از اين فرصت كه ديگه به دست نمي آد استفاده كنيم يكي از اين كارها نوشتن خاطراته . »
رضا سرش را از روي كتاب بلند كرد و گفت : « و يكي ديگه خوندن كتاب . »
گفتم : « يكي ديگه هم خوندن نماز و دعا و ذكر و زيارت . »
ناصري خنديد و گفت : « و يكي ديگه هم . . . »
71 |
* ( 13 ) *
دور هم نشسته بوديم . من و رضا و ناصري و مجيدي . رضا داشت شكاف پيراهنش را كوك مي زد . مجيدي به پشت دراز كشيده بود و من مفاتيح را باز كرده بودم ، امّا نگاهم به ناصري بود كه تكيه به ديوار ، نشسته بود و چشمش روي فرش خيره مانده بود ، رد نگاهش را گرفتم . چيز خاصي نبود ، گفتم : « حاج آقا ناصري ! »
بدجوري توي خودش رفته بود . چند بار صدايش زدم ، نشنيد . رضا دست از كار كشيد و زُل زد به ناصري و گفت : « نه خير ! رفته تو عالم هپروت ! »
گلوله نخ قرقره را پرت كرد به طرف او . ناصري مثل برق گرفته ها از جا پريد . هر سه زديم زير خنده . امّا ناصري دمغ بود . رو به رضا گفت : « مرض داري ؟ »
رضا همان طور كه مي خنديد جواب داد : « زياد تو نخش نرو . همين روزها يا خودش مي آد يا نامه اش ! »
72 |
ناصري چپ چپ نگاهش كرد و گفت : « حال و حوصله شوخي ندارم . »
گفتم : « كشتي هات كه غرق نشده باباجون ، بگو مشكلت چيه ؟ شايد كاري از دستمون بربياد . »
زانوهايش را به سينه اش چسباند . دستهايش را دور آن حلقه زد و گفت : « كي گفته من مشكل دارم ! يعني آدم حق نداره توي اين اتاق واسه خودش فكر و خيال كنه ؟ »
گفتم : « ببخشيد ! فكر كرديم شايد مشكلي ، چيزي داري . » در همين لحظه تقّه اي به در خورد . جلال ياالله اي گفت و وارد شد . خيس عرق بود . گفت : « مي شه اون كولر رو چند لحظه خاموش كنم ؟ »
مجيدي بلند شد . كولر را خاموش كرد . گفتم : « كجا بودي اين وقت روز ؟ »
با دستمال ، عرق پيشاني و گردنش را پاك كرد و گفت : « رفته بودم حرم ، غوغايي بود . »
گفتم : « اين وقت روز ؟ اون هم توي اين گرماي بالاي 40 درجه ؟ »
گفت : « خب ، نمي شه كه همه اش تو هواي خنك بريم ، صلاة ظهر هم خودش مزه اي داره . »
ناصري از جا بلند شد . از اتاق بيرون رفت . ما گرم صحبت بوديم كه با سيني چاي برگشت . اول سيني را جلوي جلال گرفت . من و رضا با تعجب به هم نگاه كرديم ، از ناصري بعيد بود كه چنين كاري بكند . آن هم با لبخندي كه روي لبش بود ، اصلا شبيه ناصري چند دقيقه پيش نبود .
73 |
چاي را كه تعارف كرد ، دوباره بيرون رفت . با يك پيش دستي پر از پسته برگشت . اول به جلال تعارف كرد . جلال هم انگار متوجّه تغيير روحيه و رويه او شده بود ، گفت : « امروز چه خبره كه آقاي ناصري افتاده تو خطّ پذيرايي ؟ »
ناصري خنديد و گفت : « قابل شما رو نداره آقا جلال . يه مقدار پسته ناقابله كه از تهران آورده بودم . »
رضا زد روي زانويش ، گفت : « تو پسته داشتي و رو نمي كردي ؟ اَكه هي . . . »
لبخند از چهره ناصري پريد . نشست كنار جلال ، انگشتهاي دستش را به هم قفل كرده گفت « خوب ، چه خبر آقاجلال ؟ »
جلال گفت : « باز يه مورد سرقت مربوط به كاروان خودمون اتّفاق افتاده ، كيف يكي از خانمها رو توي حرم زدن . »
رضا گفت : « آخه با اين همه سرقتي كه وجود داره ، چرا بعضي ها پولهاشونو با خودشون مي برن ؟ »
گفتم : « شايد به اين خاطر كه موقع برگشتن خريد كنن . »
ناصري گفت : « بهتره همه يه مقداري پول رو هم بذاريم و به داد اين بيچاره برسيم . »
جلال گفت : « اتفاقاً همين تصميم رو هم داريم . اين جور مواقع بايد به هم كمك كنيم . »
ناصري بلافاصله دست به جيب برد . يك اسكناس صدريالي بيرون كشيد و جلو جلال گرفت و گفت : « اين سهم من ! »
74 |
جلال خنديد . دست ناصري را پس زد و گفت : « فعلا باشه ، به موقع جمع مي كنيم . »
من و رضا به هم نگاه كرديم . اين كار ناصري عجيب بود ، عجيب تر از كارهاي قبلي ! بخصوص كه چند دقيقه بعد استكانهاي خالي را جمع كرد و شست و اعلام كرد كه حاضر است تمام راه پله را خودش به تنهايي بشويد . من هنوز گيج بودم . اصلا از كارهاي ناصري سر در نمي آوردم . كسي كه آن همه سابقه گريز از كار و فعاليتهاي جمعي داشت ، چطور يك شبه ، اين همه عوض شده بود ؟
غروب توي راهرو بوديم كه رضا جلو تابلو اعلانات ايستاد . اطلاعيه مربوط به انتخاب زائر نمونه را نشانم داد و گفت : « اگه غلط نكنم تغيير روحيات ناصري نبايد بي ارتباط با اين اطلاعيه باشه ! »
لحظه اي فكر كردم و گفتم : « بد نمي گي ! بايد كاسه اي زير نيم كاسه باشه . » بعد دست رضا را گرفتم و گفتم : « بريم ، امشب تهوتوي قضيه رو در مي آرم . »
شب در فرصت مناسبي كه بچه ها توي اتاق نبودند ، با ناصري صحبت كردم . مسئله را رُك و پوست كنده گفتم . او هم با صراحت گفت : « مگه چه عيبي داره . يك مسابقه است و من هم دارم شركت مي كنم و دلم مي خواد جايزه شو ببرم . »
گفتم : « آقا اين مسابقه با مسابقه هاي ديگه فرق مي كنه . اين قدمهاي خيري كه تو بر مي داري رو بهش مي گن « ريا » . نه تنها ثوابي نداره بلكه ممكنه گناهم داشته باشه . »
75 |
گفت : « اينكه من زائر نمونه بشم گناهي داره ؟ »
گفتم : نه به اين علت . اصولا تظاهر و ظاهرفريبي كار خوبي نيست . تو چرا تصميم نمي گيري واسه هميشه نمونه باشي . مثلا هميشه كارهاي خوب انجام بدي و بدون اينكه چشم داشتي به جايزه و اين جور مسائل داشته باشي ، كاري كني كه هميشه به عنوان يك آدم دست و پا خير معرفي بشي . اون وقت اين كار تو هم مردم پسنده و هم خداپسند . به خصوص كه باعث صفاي باطن خودت هم مي شه . »
سرش را به زير انداخت . انگار حرفي براي گفتن نداشت . احساس كردم كه احتياج به فكر و خلوت كردن با خودش دارد . با دست به شانه اش زدم و گفتم : « در ضمن به خاطر زحمتهائي كه كشيدي ازت ممنونم . »
گفت : « چه فايده ؟ هيچ و پوچ ! »
گفتم : « براي جبران مافات هميشه فرصت باقي است و چه فرصتي بهتر از حالا ؟ »
ناصري هنوز خيره به گوشه اي نگاه مي كرد و توي فكر بود ، بايد آزاد مي گذاشتمش ، او به اين فكر كردن احتياج داشت .
76 |
* ( 14 ) *
ساعت دوازده شب بود كه از حرم برگشتيم به هتل . تا چشمم به مجيدي افتاد ، سراغ رضا را گرفتم ، گفت : « مگه با شما نيومده بود حرم ؟ »
گفتم : « چرا ، ولي موقع طواف گمش كرديم . بعد از طواف هم قرارمون جلو چاه زمزم بود ، هرچه وايستاديم نيومد . گفتيم شايد برگشته هتل . »
مجيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « من كه نديدمش ! »
ناصري گفت : « بچه كه نيست . بالاخره پيداش مي شه . »
دلواپس رضا بودم . خيلي دير كرده بود . آن همه سفارش حاج آقا طلوعي كه گفته بود : شبها تا ديروقت بيرون نمانيد ، به خرجش نرفته بود .
مجيدي ليوان چاي را جلوم گذاشت و گفت : « به اين ميگن چاي تركي ! »
ناصري ليوان را برداشت و استكان چايش را مقابلم گذاشت و گفت : « ما كه ترك مادرزاديم واسه مون استكان مي ذاري ، اونوقت