بخش 4
قسمت 14 قسمت 15 قسمت 16 قسمت 17 قسمت 18
77 |
محسن آقا ليوان چايش بايد تركي باشه ! »
مجيدي نگاهم كرد . منتظر عكس العمل من بود ؛ امّا من حال و حوصله سروكله زدن با ناصري را نداشتم .
نيم ساعت بعد رضا آمد . با سر و رويي آشفته و پيراهني كه از پشت پاره شده بود . كنار در نشست . پاهايش را دراز كرد و گفت : « آخ كه هلاك شدم ! »
ناصري هراسان جلو رفت و گفت : « چي شده رضا ! چرا اين قدر وارفته اي . بلايي سرت اومده ! »
رضا خنديد و گفت : « اون هم چه بلايي ! »
گفتم : « بالاخره نمي گي كجا بودي ؟ »
بي خيال ، پيراهنش را درآورد و عرق سر و گردنش را خشك كرد و گفت : « چه خبرتونه سؤال پيچم كردين ؟ برين عقب بذارين يه نفس راحت بكشم . »
مجيدي استكان چاي را جلويش گذاشت . استكان را پس زد و گفت : « قربون دستت ، اگه ممكنه يه ليوان آب خنك بدين كه دارم هلاك مي شم . »
گفتم : « به هر حال هر كجا بودي كار خوبي نكردي . ما رو كلي تو حرم كاشتي . »
چپ چپ نگاهم كرد و گفت : « تو ديگه چيزي نگو آقامحسن ! »
گفتم : « بيا و درستش كن . آقا يه قورت و نيمش هم باقيه . »
گفت : « حالا نمي شد چند دقيقه منتظرم مي موندي ! »
78 |
گفتم : « نيم ساعت انتظار كشيديم نيامدي . ما چه مي دونستيم تو كجا رفتي ؟ »
مجيدي ليوان آب را به دستش داد وگفت : « بالاخره نگفتي كجا بودي ؟ »
آب را يك نفس سركشيد و با پشت دستش دور دهانش را پاك كرد و گفت : « خب معلومه ، رفته بودم حرم . »
گفتم : « اينو كه مي دونيم . بعدش بدون خبر كجا رفتي . چرا پيراهنت پاره شده ؟ »
گفت : « بذار از اولش بگم . طواف رو كه تموم كردم ، گفتم امشب هرطور شده بايد دستم به حجرالاسود برسه . خيلي زور زدم تا به يه متري اونجا رسيدم . غلغله بود . تلاشم به جايي نرسيد . توي موج جمعيّت هي چپ و راست مي شدم . ديدم اينجا ديگه كار ، تعارف بردار نيست . بايد با چنگ و دندون خودمو برسونم به حجرالاسود . مثل بقيه . بخصوص بعضي از اين آفريقايي ها كه دستاشونو مي ذاشتن رو شونه مردم و برو كه رفتي . منم ديدم چاره اي نيست ، يا علي مددي گفتم و هر چه زور داشتم ، ريختم تو دستام . ديگه برام مهم نبود جلوم زنه يا مرد ، پيره يا جوون ، اصلا باورم نمي شد كه اين قدر زور تو دست و بازوم باشه ، خلاصه خسته تون نكنم رسيدم به حجرالاسود ، مونده بود يه بنده خدايي كه سفت چسبيده بود به حجر و از اون جدا نمي شد . شرطه اي كه بالاي سرش بود هر چه مي زد تو كله اش از جاش جُم نمي خورد . دست انداختم دور كمرش و با همه قوّت ، كشيدمش عقب و بلافاصله جاشو پر كردم ، نمي دونيد چه كيفي داشت ؟ سرمو بردم جلو و حسابي حجرالاسود رو بوسيدم . اصلا دلم نمي اومد بيام
79 |
عقب . اگه ترس از شكستن سرم نبود مشت هاي مردم رو تحمل مي كردم و چند دقيقه اي به همون حال مي موندم . »
دستش را گذاشت روي سرش و گفت : « چند جاي سرم حسابي باد كرده ، خدا رحم كرد كه نشكست . »
گفتم : « فكر مي كني كار درستي كردي ؟ »
پارگي پيراهنش را نشانم داد و گفت : « فداي سرم ، بوسيدن حجرالاسود به يه پيراهن مي ارزه . »
ناصري گفت : « آقارو باش . انگار شاخ رستم رو شكسته . آخه بوسيدن حجرالاسود ، اون هم به اين ترتيبي كه خودت مي گي كار خداپسندانه اي يه ؟ »
گفت : « چرا نباشه ، وقتي بقيه همديگه رو با مشت و لگد مي كوبن تا حجرالاسود را ببوسن ، چرا من نه ؟ »
گفتم : « بوسيدن حجرالاسود مستحبه ، اما لگدكوب كردن زائرين خدا يك عمل حرامه . حالا خودت كلاهتو قاضي كن ببين ضرر كردي يا نفع بردي . اگر تو اون لحظه يادت ميومد كه خدا داره نگات مي كنه ، خجالت نمي كشيدي ؟ »
رويش را از من برگرداند و گفت : « اگه مي دونستي چه كيفي داره ، اين حرف رو نمي زدي . تازه كار به اينجا ختم نشد . بعدش رفتم پشت مقام ابراهيم . دفعه هاي قبل هميشه خيلي پايين تر نمازم رو مي خوندم . اين بار چشمم افتاد به چند ايراني كه دستهاشونو به هم حلقه كرده بودن و يكي يكي وسط دايره اي كه درست شده بود نماز مي خوندن . درست پشت مقام
80 |
ابراهيم . من هم قاطي اونها شدم . مثل سد محكمي جلو طواف كننده ها ايستاديم تا اينكه نوبت به من رسيد و با خيال راحت نمازم رو خوندم . »
گفتم : « ديگه لازم نيست بقيه شو تعريف كني . با اين كارت پاك زدي به جدول . اگه يه كمي معرفت و مسلموني تو دلت بود اين قدر خودخواهي نشون نمي دادي كه واسه خاطر خودت اين همه مرتكب خلاف بشي و طواف مردمو كه دارن اعمال واجب انجام مي دن خراب كني . »
آن شب بحث بين ما و رضا بالا گرفت ، هر چه ما گفتيم كارش خلاف بوده و اين جور رفتارهاي نادرست در شأن ما ايرانيها نيست ، به خرجش نرفت كه نرفت ، تا بالاخره دسته جمعي رفتيم سراغ حاج آقاي طلوعي و ماجرا را براي او شرح داديم . حاج آقاي طلوعي زد پشت دستش و گفت : « خدا ازت بگذره آقارضا ! مطمئن باش كه خدا اين عمل تو را نمي پسنده . واسه انجام يه عمل مستحبي دچار اين همه عمل ناشايست شدي . »
بعد حديثي از امام معصوم ( عليه السلام ) خواند و توضيح داد اذيّت و آزار زائرين خانه خدا و ايجاد مانع در انجام فرائض آنها كار نادرستي است .
وقتي برگشتيم به اتاق ، رضا دمغ بود ، گفتم : « حالا ديگه كار از كار گذشته ، سعي كن ديگه تكرار نكني . »
پارگي پيراهنش را نشان داد و گفت : « قبل از اينكه بيام هزاروپانصد تومن پولش رو داده بودم . » و بعد اضافه كرد : « لابد اينم كفّاره گناهمه ! ؟ »
زهرخندي زدم و گفتم : « كاش فقط همين قدر بود . »
81 |
* ( 15 ) *
نقونوق رضا تمامي نداشت . ناصري هم بيشتر سر به سرش مي گذاشت . گفتم : « بسه ديگه رضا ! اين قدر ناشكري نكن . »
گفت : « اينكه آدم از برنامه غذايي كاروان ناراحته ، اسمش ناشكريه ؟ »
گفتم : « گيرم يك شب غذا به ميل و سليقه تو نبود . اين درسته كه لج كني و بركت خدارو بريزي تو سطل آشغال و بعدش هم هي غُر بزني و عيب و ايراد بگيري ؟ »
گفت : « تو به ماهي سرخ كرده هم ميگي بركت خدا ؟ ! »
گفتم : « چه فرقي مي كنه . ماهي هم يه نوع غذاست ديگه ؟ »
ناصري خنديد و گفت : « آخه اين آقارضا نمي تونه ماهي رو ريز كنه تو آب دوغ خيار ! »
رضا اخم كرد و گفت : « تو ديگه نمي خواد چيزي بگي . خودت همين چند روز پيش بود كه هي از غذاي كاروان ايراد مي گرفتي . »
82 |
ناصري گفت : « اون عدس پلو بود . به قول بچه ها ساچمه پلو . »
تَقّي به در خورد و در باز شد . جلال وارد شد . و طبق معمول لبخندي روي چهره اش بود ، گفت : « بريم آقامحسن ! »
گفتم : « كجا ؟ »
كفشش را درآورد و آمد توي اتاق . چشمش كه به رضا افتاد گفت : « چي شده آقارضا اخمات توهمه ؟ »
ناصري خنديد و گفت : « چيزيش نيست . ماهيش توي آب غرق شده ! »
رضا زيرچشمي نگاهش كرد . گفتم : « اين آقارضاي ما اهل ماهي خوردن نيست . امشب هم بي شام موند . »
جلال گفت : « اي بابا ، اين كه اخم كردن نداره . برو همين رستوران سر چهارراه يه پرس بزن و بيا . »
جلال نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : « خوب ، بريم آقامحسن ؟ »
گفتم : « كجا ؟ »
گفت : « يه سر بريم بازار اُندلُس ، يه مقدار خرتوپرت واسه بچه ها بخريم . »
با تعجّب گفتم : « تو كه اهل اين حرفها نبودي آقاجلال . »
لبخندي زد گفت : « من گفته بودم هر چيزي به موقعش . و الاّ مخالفتي با خريد سوغاتي كه نداشتم . تازه خريدن سوغاتي يه امر مستحبه . مخصوصاً واسه بچه ها . »
رضا گفت : « آقاجلال خودتون نبودين كه به من گفتين ، اين قدر به
83 |
فكر سوغاتي نباش ؟ »
جلال گفت : « چرا ! گفتم اينقدر به فكر سوغاتي نباش . نه اينكه اصلا چيزي نخر . بين اين دو تا حرف فرق زياديه . تو اون موقعها فكر و ذكرت خريد بود و اين تو رو از زيارت و ذكر خدا باز مي داشت .
گفتم : « بريم ، من حاضرم . »
رو به ناصري و رضا گفت : « شما چي ، نمياين ؟ » ناصري گفت : « من يه مقدار خريد كردم . الآن مي خوام برم حرم . »
رضا دستش را گذاشت روي شكمش و گفت : « من بايد به فكر اين بيچاره باشم . »
من و جلال راه افتاديم . تو سر پاييني خيابان حُجون بوديم كه صداي اذان بلند شد . گفتم : « بدموقع اومديم . الآن مغازه ها رو مي بندن . »
جلال گفت : « عيبي نداره . ما هم ميريم مسجد و نمازمون رو مي خونيم . »
گفتم : « آخه ما كه نماز عشاء را خونديم . »
گفت : « چه عيبي داره . نماز قضا يا مستحبي مي خونيم ، آخه صورت خوشي نداره كه موقع نماز تو بازار پرسه بزنيم . »
مسجدي رو به روي بازار بود . به طرف مسجد راه افتاديم . جلو مغازه هاي بسته بازار چشممان به صحنه عجيبي افتاد . كنار جدول پياده رو تعداد زيادي زن و مرد ايراني نشسته بودند .
جلال با ديدن آنها ايستاد و گفت : « تو رو خدا نيگاه كن . اين همه روحانيون كاروانها تذكر ميدن كه موقع نماز جلو در بسته مغازه ها
84 |
ننشينيد . ببين چه صحنه زشتيه . »
گفتم : « خوب ديگه متأسفانه بعضي ها انگار عوض شدني نيستند كاريش نمي شه كرد . »
گفت : « نمي شه همين طور از كنارشون راحت گذشت . »
بعد مچ دستم را گرفت و گفت : « بريم اون طرف خيابون كه امر به معروف و نهي از منكر به ما واجب شد . »
از عرض خيابان گذشتيم . روي سكوي مغازه بسته اي تعدادي نشسته بودند . جلال با آنها صحبت كرد . اول بهانه آوردند كه نمازهايشان را خوانده اند . بعضي ها هم مي گفتند كه با خانمهايشان آمده اند و اين مسجد جاي نماز براي خانمها ندارد . جلال توضيح داد كه اين حرفها نمي تواند از تأثير منفي كار شما كم كند .
بحث به درازا نكشيد . قرار شد تعدادي با ما به مسجد بيايند و بقيه هم همين طور بيكار ننشينند و حداقل با قدم زدن در پياده رو نظر عابرين ديگر را به خود جلب نكنند .
بعد از نماز مقداري خريد كرديم ، موقع برگشتن جلال يك بسته بيسكويت و يك بطري نوشابه خريد و گفت : « اين هم سوغاتي آقارضاست كه امشب سر بي شام زمين نذاره . »
گفتم : « حالا كه اينطوره ، با تاكسي مي ريم به هتل . »
يك اسكناس پنج ريالي از جيبم بيرون آوردم . نشانش دادم و گفتم : « البته مهمان من »
خنديد و گفت : « البته . . . »
85 |
* ( 16 ) *
امروز كاروان حال و هواي تازه اي داشت . رفت و آمدها زياد بود . چند نفري داخل راهرو مشغول نوشتن شعار روي پارچه بودند . از ته راهرو صداي تخته و چكش مي آمد . مجيدي و رضا مشغول ساختن پلاكارد بودند . حاج آقا طلوعي آرام و قرار نداشت . يك جا بند نبود . كارها را هماهنگ مي كرد . گفته بود : « بايد سنگ تمام بگذاريم . امروز ، روز انجام يكي از تكاليف بزرگ حج است . »
از جلال خبري نبود . از صبح نديده بودمش . از حاج آقا طلوعي سراغش را گرفتم . عرق پيشاني اش را پاك كرد و گفت : « رفته يه مقدار عكس و پوستر بياره . الان ديگه پيداش مي شه ! »
بعد راهش را گرفت كه برود ؛ امّا چند قدمي كه رفت ، برگشت و گفت : « راستي ! اون متن هايي رو كه قرار بود بنويسي چي شد ؟ »
گفتم : « مشغولم حاج آقا . چندتايي رو نوشته ام . بقيه اش رو هم تموم مي كنم . »
86 |
لبخندي زد و رفت . دوباره كاغذ و قلم را به دست گرفتم و مشغول شدم . تهيه تعدادي شعار براي نوشتن روي پلاكارد به عهده من بود . ديروز صبح در جلسه تعاون كارها تقسيم شده بود . از جمع ما تنها ناصري هيچ مسئوليتي را نپذيرفته بود از صبح هم رفته بود طبقه پايين تا دخالتي در امور ما نداشته باشد .
همينطور مشغول نوشتن بودم كه سروكله اش پيدا شد . شتابزده در را باز كرد و آمد تو . گفتم : « چه خبره ناصري ! لشكر جن دنبالتن ؟ »
نفس نفس مي زد . گفت : « كاش لشكر جن بودن . گفته بودم كه دست از اين كارها بكشيد . »
كمي نگران شدم . گفتم : « حالا مگه چي شده ؟ »
گفت : « چي مي خواستي بشه . شرطه ها جلال رو جلو در هتل گرفتن . مي خوان عكس و پوسترهاي همراهشو از چنگش دربيارن .
بلافاصله از جا پريدم . پله ها را يكي در ميان طي كردم تا رسيدم به دم در . دو نفر شرطه باتوم به دست جلو در ايستاده بودند ، مانع ورود جلال به هتل مي شدند . از بين آنها گذشتم و كنار جلال ايستادم . جلال پوسترها را زده بود زير بغلش . با يكي از شرطه ها جر و بحث مي كرد . غير از من ، چند نفر ديگر هم دور جلال ايستاده بودند .
با آمدن حاج آقا طلوعي اوضاع كمي آرام شد . حاج آقا طلوعي شروع كرد به حرف زدن با آنها . آرام و شمرده حرف مي زد . با اشاره جلال چند نفري جلو آمديم و اطراف حاج آقا و شرطه ها را گرفتيم . مدتي طول كشيد تا شرطه ها متوجه غيبت جلال شدند . وقتي فهميدند كه جلال رفته
87 |
است ، سروصدا كردند و رفتند . حاج آقا طلوعي لبخندي زد و گفت : برويم بالا ! »
گفتم : « پس جلال چي ؟ »
گفت : « نگران اون نباشين . جلال زرنگتر از اين حرفهاست . الان پيدايش مي شه . »
رفتم بالا . ناصري توي اتاق نشسته بود . تا مرا ديد ، گفت : « جلال رو بردن ؟ »
گفتم : « مگه به اين سادگي هاست كه تو فكر مي كني . ما سر شرطه ها را گرم كرديم و جلال هم فلنگ رو بست . كم كم پيدايش مي شه . »
گفت : « آخه اين چه كاريه كه مي خواين انجام بدين ؟ »
گفتم : « ما كاري نمي كنيم . فقط داريم مراسم حج مون رو انجام مي ديم . »
گفت : « آخه اجتماع برائت از مشركين هم شد مراسم حج ؟ »
گفتم : « بعد سياسي مراسم حج يعني همين . حتي بالاتر از اين . ولي چه كنيم كه دولت عربستان مانع كار مي شه . »
گفت : « واسه همينه كه مي گم خطرناكه . »
گفتم : « قبلا بين دولت ايران و عربستان صحبت شده . اينها راضي شدن كه ما راهپيمايي برائت رو تبديل به اجتماع برائت كنيم .
خوب ، ما هم قبول كرديم .
گفت : « با اين وجود من كمي مي ترسم . »
چند دقيقه بعد سروكله جلال پيدا شد . با پوسترهايي كه زده بود
88 |
زير بغلش .
تكيه به ديوار نشست و گفت : « فكر نمي كردم اين طور بشه . »
گفتم : « روز روشن پوسترها رو گرفته بودي دستت ؟ »
گفت : « نه ! توي ساك بود . جلو هتل كه رسيدم ، آمدن و گفتن چي توي ساك داري . مجبورم كردن ساك رو باز كنم . »
ناصري پرسيد : « چه طوري از دستشون دررفتي ؟ »
جلال خنديد و گفت : « به كمك اميري و بچه ها ! »
گفتم : « كجا رفته بودي ؟ »
گفت : « جاي دوري نرفته بودم . همين دوروبرها جاخوردم . همين كه دور شدند آمدم تو هتل . »
بعد مثل اينكه چيزي يادش آمده باشد رو به ناصري گفت : « تو چرا اينجا بيكار نشسته اي ؟ پاشو اين پوسترها را بگير و بچسبون روي اون پلاكاردهايي كه تو راهروه . »
ناصري انگار دودل بود . مِنّ و مِنّي كرد و گفت : « آخه من ، مي دونيد آقا جلال . . . » جلال حرفش را بريد و گفت : « آخ و اوخ نكن . تو هم بايد سهمي در مراسم امروزداشته باشي . اون پونزهارو هم برداركه لازمت مي شه . »
ناصري زير چشمي نگاهم كرد . چشمكي زدم . از جا بلند شد . پوسترها را از دست جلال گرفت و از اتاق زد بيرون .
گفتم : « بالاخره ناصري هم اومد تو خط . »
جلال خنديد و گفت : « ناصري مرد خوبيه . فقط بايد كمي توجيه مي شد كه شد ! »
89 |
* ( 17 ) *
ساعت از نيمه شب گذشته بود كه به عرفات رسيديم . منطقه در پرتو نورافكنهاي متعدّد مثل روز روشن بود . سراسر دشت از چادر پوشيده شده و منظره زيبا و ديدني به وجود آمده بود . در دل عرفات و در قلب هزاران چادر سفيد ، جبل الرحمه جلوه ديگري داشت . در واقع تپه سنگي نسبتاً بلندي بود كه از وسط دشت ، تك و تنها همچون ستوني استوار قامت برافراشته بود . در قلّه اين كوه ستون سفيدي به يادبود حضور پيامبر در آن نقطه ساخته شده بود . هزاران زائر سفيدپوش مانند هزاران ستون سفيد در دامنه اين كوه ايستاده بودند و همين حضور ، تابلوي زيبا و غيرقابل وصفي را به وجود آورده بود .
اتوبوس به سختي از لابلاي انبوه مردمي كه خيابانهاي عرفات را پركرده بودند ، گذشت و مقابل منطقه اي كه چادر ايرانيها در آن قرار داشت ، ايستاد . داخل چادر نيمه تاريك بود و كف آن را با زيلو پوشانده بودند . من و رضا و ناصري ساكهايمان را كنار هم گذاشتيم . رضا بلافاصله
90 |
دراز كشيد و گفت : « آخ . . . مُردم از گرما »
ما هم نشستيم كنارش . ناصري با بادبزن حصيري ، خودش و رضا را باد مي زد . حوله را از روي شانه ام برداشتم و با آن عرق سر و گردنم را پاك كردم . هوا بدجوري دم كرده بود . نشستن توي چادر آدم را كلافه مي كرد . دلم مي خواست علي رغم خستگي راه ، بلند مي شدم و در بيرون از چادر قدم مي زدم . امّا حاج آقا طلوعي سفارش كرده بود كه به هيچوجه از چادر فاصله نگيريم ، بخصوص تنهايي ، شباهت زياد چادرها و نبودن تابلوهاي راهنما كار را براي پيدا كردن چادر مشكل مي كرد . ناچار با بريده مقوايي مشغول باد زدن خود شدم .
يك ربع بعد جلال آمد . گفت : « حاضريد بريم جبل الرحمه . »
رضا كه هنوز دراز كشيده بود و مرتب از گرما مي ناليد ، نيم خيز شد و گفت : « اين وقت شب ! اونم با اين گرما ! »
جلال با نوك پا زد به كف پايش و گفت : « اگر مي خواي از دست گرما فرار كني پاشو بريم بيرون . اونجا هم هوا خنك تره و هم دعاي شب عرفه رو با هم مي خونيم . »
من و ناصري بلند شديم . كتابهاي دعا را برداشتيم و چشم به رضا دوختيم كه بلند شده بود و داشت حوله اش را روي شانه اش جابه جا مي كرد . جلال سفارش كرد كه به هيچوجه از هم جدانشويم كه گم شدن همان و ساعتها سرگردان از جايي به جايي رفتن همان .
خيابان غلغله بود . همه سفيدپوش ، در احرام . در حالي كه جلال جلو بود و من ، رضا و ناصري گوشه حوله هايمان را به دست گرفته بوديم . راه
91 |
افتاديم . جبل الرحمه از دور در زير نور چراغها مي درخشيد ، هرچه نزديكتر مي شديم قد و قواره اش بلندتر و صلابتش بيشتر مي شد . در دامنه كوه نشستيم . جلال كتاب دعايش را باز كرد و با صداي بلند شروع كرد به خواندن دعاي شب عرفه ، نيم ساعتي طول كشيد . بعد از دامنه كوه كشيديم بالا تا رسيديم به ستون سفيد قلّه آن . آنجا حسابي شلوغ بود . عده اي در حال خواندن نماز بودند . تعدادي هم مشغول گرفتن عكس . نور فلاش دوربين ها چشم را مي زد ، طوري كه نمي شد اطراف را به خوبي ديد .
جلال مشغول خواندن نماز و دعا شد . من و رضا و ناصري همين طور پرسه مي زديم . يك بار تا دامنه كوه پايين آمديم . وقتي مجدّداً بالا رفتيم جلال نبود .
رضا گفت : « همين جا بود و داشت نماز مي خواند . »
ناصري نقطه ديگري را نشان داد و گفت : « نه اينجا نبود ، اون طرف ايستاده بود . »
گفتم : « بي جهت بحث نكنين . همه جاي اين كوه شبيه همِ . اول بايد بدونيم از كدام طرف بالا اومديم . »
رضا نگاه كارشناسانه اي به اطراف انداخت و گفت : « خوب معلومه ، از اين طرف ! »
ناصري گفت : « نه ! چادرهاي ما اون طرف بود . ما از اون خيابون اومديم به طرف كوه . »
هيچ معلوم نبود كدام يكي درست مي گويد . به هر طرف نگاه مي كردي همه جا شبيه هم بود . حسابي كلافه شده بوديم .
92 |
گفتم : « چند دقيقه اي همين جا مي ايستيم ، شايد جلال ، خودش ما رو پيدا كنه . »
رضا رو ترش كرد و گفت : « نبايد آقاجلال از اينجا تكون مي خورد . »
گفتم : « تقصير ما بود كه همين طور سر خود راه افتاديم و رفتيم پايين . »
ناصري زد روي شانه رضا و گفت : « همه اش تقصير تو بود كه گفتي بريم پايين . »
جرّ و بحث رضا و ناصري مثل هميشه بي نتيجه بود . به پيشنهاد ناصري راه افتاديم تا اطراف كوه را بگرديم و جلال را پيدا كنيم .
جستجويمان نتيجه نداد . تصميم گرفتيم خودمان به طرف چادرها برگرديم . امّا بر سر اينكه از كدام راه بايد برويم ، اختلاف نظر بود . قرائن و شواهدي نبود تا تصميم بگيريم . هركدام راه جداگانه اي را در نظر داشتيم ، تا اينكه روي تخته سنگي نشستم و گفتم : « اين طوري نمي شه به جايي رسيد . ما بايد بين خودمون يك نفر رو به عنوان رهبر انتخاب كنيم و هر حرفي كه اون گفت ، قبول كنيم . »
رضا گفت : « فكر خوبيه . من حاضرم اين مسئوليت را قبول كنم . »
ناصري گفت : « بايد قرعه كشي كنيم . قرعه به نام هر كي افتاد اون مسئول ميشه . »
قرعه به نام من افتاد . هر دو چشم به من دوختند و منتظر بودند تا مسير حركت را تعيين كنم .
لحظه اي خوب به اطراف نگاه كردم . سعي كردم از روي جاده و
93 |
آخرين راهي كه پشت سر گذاشته بوديم ، جهت يابي كنم . دلم را سپردم به خدا ، آيه : « وَاِن يَكاد . . . » را خواندم و گفتم : « بريم پايين . » هر سه راه افتاديم . در بين راه از چند ايراني سراغ كاروانمان را گرفتيم ، كار بيهوده اي بود . احتمالا آنها هم از محل دقيق كاروان خود بي اطلاع بودند .
نيم ساعت راه رفتيم . نقونوق رضا را ديگر نمي شد تحمل كرد . ناصري امّا آرام بود و سعي مي كرد مرا در انتخاب مسير كمك كند .
بالاخره موفّق شديم چادر را پيدا كنيم . رضا اصلا باور نمي كرد . ناصري خنديد و گفت : « بازم آيه يأس بخون . تو كي مي خواي ياد بگيري كه كمي هم اميدوار باشي . »
رضا مرا نشان داد و گفت : « من دارم كم كم به اين آقامحسن اميدوار مي شم . »
گفتم : « من كاري نكردم . آنچه ما رو از بلاتكليفي و سرگردوني نجات داد يك تصميم گيري واحد بود . و الاّ هركدوم يك مسير رو نشون مي داديم و معلوم نبود سر از كجا در مي آورديم . »
ناصري مچ دستم را گرفت و گفت : « حالا چرا اينجا وايستادين . بريم توي چادر ، ببينيم جلال آمده يا نه ؟ »
94 |
* ( 18 ) *
روز را در عرفات مانديم . عصر بعد از نماز مغرب و عشا راه افتاديم به سمت مشعرالحرام . غلغله اي بود . هيچ چيز و هيچ كس به نظم و قاعده نبود . همه چيز درهم و برهم . يك ميليون نفر با وسائل نقليه مختلف ، آماده حركت بودند . كنترل كاروان از دست حاج آقا اميري و خدمه اش خارج شده بود . پيرمردها و پيرزنهاي كاروان خسته تر از همه بودند . تا چشم كار مي كرد ، آدم و آهن بود كه در هم مي لوليد .
سوار اتوبوسهايمان شديم . سه اتوبوس سرباز . يكساعتي نشستيم تا چند متري جلو رفت و دوباره ايستاد . ترافيك سنگين بود . مي گفتند تا خود مشعر همين طور است . فاصله چند كيلومتري عرفات تا مشعر بين 8ـ7 ساعت طول كشيد . عدّه اي پيشنهاد دادند پياده بروند . حاج آقا طلوعي قبول نكرد و گفت : « گم مي شويد . »
ناصري بغل دستم نشسته بود و چرت مي زد . سيخونكي زدم و گفتم : « چته بابا ، الان وقت خوابه ! »
95 |
سرش را بلند كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : « پس كي مي رسيم ؟ »
گفتم : « فعلا تو عرفاتيم . »
دوباره چشمهايش را بست و سرش را روي كتفم گذاشت . گفتم « حيف نيست اين لحظه ها رو به چرت بگذروني . يه نگاهي به دوروبرت بيانداز ببين چه خبره ! »
خميازه اي كشيد و گفت : « خسته ام . خوابم مي آد ! »
گفتم : « واسه خوابيدن هميشه وقت هست ، قدر اين لحظه هارو بدون ناصري بعداً پشيمون مي شي ها ! »
سرش را بلند كرد . كش و قوسي به تنش داد . با حوله احرام عرق صورتش را پاك كرد و گفت : « تحمل گرما و بي خوابي رو ندارم . »
گفتم : همه اش همين دو سه روزه . بقيه اش سياحت و گشت و گذار و زيارته . سعي كن قدر اين لحظه ها رو بدوني . ذكر خدا بگي و دعا بخوني . لااقل به دور و برت نگاه كني هيچ جاي دنيا اين همه آدم تو يه همچين بيابوني جمع نمي شن و اعمال مذهبي انجام نمي دن . همين چيزهاي حج ماندني و عجيبه ! »
ناصري به فكر فرو رفت من هم سرم را به پشتي صندلي دادم و چشم به آسمان دوختم ، آسماني كبود كه ماه نرم و نوازشگر مي تابيد .
ساعت سه صبح به مشعر رسيديم . دشتي بين كوههايي نه چندان بلند كه در زير نور نورافكن هاي نارنجي مي درخشيد با يك ميليون آدم سفيدپوش ، مثل گلهايي كه در دشت روييده باشند . نسيم ملايمي
96 |
ميوزيد . از اتوبوس پياده شديم . به قصد جمع كردن سنگ ريزه هايي به اندازه پسته ، ناصري دستم را گرفت و گفت : « فكر نكنم بشه سنگ ريزه اي پيدا كرد . »
گفتم : « اين كوه پر از سنگ ريزه است ، نگران نباش . »
از شيب كوه كه بالا رفتيم . زنها و پيرمردها همان پايين چمباتمه زدند و مشغول جمع كردن سنگ ريزه شدند . انگار ناصري راست مي گفت . سنگ ريزه اي كه به اندازه پسته باشد ، گير نمي آمد . تا صبح هم اگر مي گشتيم ، محال بود نفري صد تا سنگ ريزه گير بياوريم .
مشكل را حاج آقا طلوعي حل كرد . گفت مي توانيد سنگ هاي درشت تر را بكوبيد و ريز كنيد . فقط مواظب باشيد سنگ ها نرم نباشد . كلوخ هم جمع نكنيد .
هركدام سنگ بزرگي را برداشتيم و افتاديم به جان سنگهاي ريزتر . صد قطعه سنگ را ريختيم داخل كيسه مخصوص كه همراهم بود . ناصري گفت : « احتياط شرط عقل است . من صدوپنجاه تا برداشتم . »
گفتم : « مي خواهي چه كني اين همه سنگ ريزه رو ! »
گفت : « من نشانه روي ام خوب نيست . »
بعد يكي از سنگ ريزه ها را به طرف رضا كه روي تخته سنگي بود انداخت . سنگ به پشت رضا خورد . از جا پريد و نگاهي به ناصري انداخت كه داشت مي خنديد .
از كوه پايين آمديم . عدّه اي دور حاج آقا طلوعي و جلال را گرفته بودند و سنگ هايشان را نشان ميدادند . بعد كنار جاده
97 |
زمين مسطحي گير آورديم . زيراندازهايمان را پهن كرديم . عدّه اي دراز كشيدند و خوابيدند و برخي نشستند به خواندن دعا و ذكر . قرار شده بود تا نماز صبح استراحتي كنيم و بعد از نماز به طرف منا حركت كنيم .
*
حركت به طرف منا به كندي انجام شد . راه باريك بود و همه دررفتن شتاب داشتند . منا دره باريكي بود كه هزاران چادر سفيد آن را پر كرده بود . چادر ايرانيها با بالن هاي بزرگي مشخص شده بود . وقتي به چادرهايمان رسيديم با شربت خاكشير پذيرايي شديم . سفره صبحانه پهن بود . عدّه اي كه از خستگي و بي خوابي از پا درآمده بودند ، خوابيدند . امّا من و جلال و ناصري و رضا ، سنگريزه هايمان را برداشتيم و راه افتاديم به طرف جمرات . با قمقمه هاي پرآب يخ كه در پياده روي دو سه كيلومتريمان به دادمان رسيد . جلال گفت : « طبقه بالا خلوت تره . بريم از اين طرف . »
ناصري با تعجب پرسيد : « مگه خونه شيطون دوطبقه است . »
جلال خنديد و گفت : « سر شيطون در طبقه بالاست . ما با سرش كار داريم . »
هر چه جلوتر مي رفتيم ازدحام بيشتر مي شد . بخصوص كه عدّه اي در جهت مخالف حركت مي كردند . دستهاي هم را گرفتيم و به سختي جلو رفتيم ، دور ستون سنگي كه نمادي از شيطان بود ، از حركت ايستاديم . امكان جلو رفتن نبود مگر اينكه يكديگر را رها كنيم و به ضرب زور بازو
98 |
جلو برويم . قرار برگشت را گذاشتيم پاي ستون برقي كه دوربين فيلمبرداري روي آن نصب شده بود . از هم جدا شديم . در فاصله هفت ـ هشت متري ايستادم و اولين سنگ را پرتاب كردم نخورد . جمعيّت موج مي خورد و تكانم مي داد . بايد جلوتر مي رفتم و نشانه روي مي كردم . جلال گفته بود مواظب خودم باشم تا سنگ هاي ديگران به سر و صورتمان نخورد . حوله احرام را از شانه ام باز كردم ، يا علي گفتم و جلوتر رفتم . هفده سنگ ريزه را خرج شيطان كردم تا هفت تاي آن به هدف خورد . با همان مكافاتي كه جلو آمده بودم به عقب برگشتم . زير پاهايم پر از دمپايي هايي بود كه اگر چنين پيش مي رفت تا صبح تپه اي از دمپايي به وجود مي آمد . به محل قرار كه رسيدم ، تنها جلال برگشته بود . دست داد و گفت : « قبول باشه »
يك حس غرور و برتري به من دست داده بود . يك حس موفقيت ناشي از انجام اعمال يا پيروزي بر شيطان .
رضا هم آمد . با سر و صورتي خيس عرق . امّا از ناصري خبري نبود . كمي منتظر مانديم تا او هم از راه رسيد . امّا خسته و كلافه و عصبي . سرش را چسبيده بود . تا رسيد گفت : « مگه اين آفريقايي ها روحاني كاروان ندارند ؟ »
همه زديم زير خنده . جلال گفت : « چطور مگه ! »
سرش را ماساژ داد و گفت : « يكي از اين سياهپوستها از فاصله دور يك مشت سنگ ريزه را بي هدف پرت كرد جلو كه از شانس بدم ، خوردند به سرم . »
99 |
رضا گفت : « سياهپوستها در شكار و نشانه روي حرف ندارن . فكر كنم تنها كسي كه درست زد به هدف همون بوده ! »
راه افتاديم به طرف چادرهايمان . در حاليكه بين راه صحبت ها درباره ادامه اعمال حج بود و ما بايد امروز قرباني را انجام مي داديم .
*
وقتي از قربانگاه برگشتيم ، سرتاپايمان خوني بود . با همان وضع زيردست جلال نشستم تا سرم را بتراشد . ناصري و رضا هم در نوبت سرتراشيدن بودند . سرم را كه تراشيد به حمام رفتم و دوش گرفتم . لباسهاي خوني احرام را درآوردم و لباس هاي پاك و معمولي ام را پوشيدم .
هنوز خودم را توي آينه نگاه نكرده بودم . وارد چادر كه شدم صداي صلوات همه بلند شد . عدّه اي تبريك گفتند و روبوسي كردند . حالا شده بودم حاج محسن . حاج آقاي اميري يك قاچ هندوانه خنك جلوم گذاشت و دستي به سرم كشيد و مبارك باد گفت . احساس نشاط و شادماني مي كردم . تازه سفره نهار را انداخته بودند كه ناصري و رضا هم با سرهاي تراشيده وارد شدند . باز همان شور و حال بقيه بود كه صلوات فرستادند و تبريك گفتند .
بعد از نهار يك خواب دو ساعته حسابي چسبيد . عصر جلال دوربين را آورد و تعدادي عكس دسته جمعي گرفت . بعد از چادرها زديم بيرون تا گشتي در اطراف بزنيم .
ديگر كار بخصوصي نداشتيم . فردا و پس فردا را هم بايد در منا
100 |
مي مانديم و شيطانك هاي سه گانه را سنگ مي زديم . كه زديم و بعدازظهر روز سوم بعد از نهار و نماز راه افتاديم به طرف مكه . با پاي پياده در جمع انبوه حجاج كه اغلب سرهايشان تراشيده بود و چترهايي به دست گرفته بودند .